#پارت487
💕اوج نفرت💕
احمدرضا نگران گفت
_دستت رو گرفته بودم ناراحت شد؟
تو چشم هاش خیره شدم.
_نمیدونم. خودش اجازه داد باهات باشم.
_شاید منظورش با عمو بوده نه من
_پرسیدم ازش
_چی گفت
_گفت خداحافظ
کمی نگاهم کرد خندید
_عیب نداره. هر چی هم بشه تا اخر هفته تموم میشه.
دوباره دستم رو گرفت و دنبال مهمون هایی که با فاصله ی زیاد از ما دنبال عروس و داماد میرفتن رفتیم.
وارد کلبه ی چوبی که برای جشن عقد تزیین شده بود شدیم. علیرضا کنار ناهید نشسته بود و مهمون ها هم دورشون ایستاده بودن. کنار احمدرصا گوشع ای ایستادم که میترا گفت
_نگار جان بیا کنار برادرت چرا غریب ایستادی.
علیرضا از بالای چشم نگاهم کرد خواستم دستم رو از دست احمدرضا بیرون بکشم که اجازه نداد هر دو با هم از مسیری که مهمون ها باز کردن جلو رفتیم. علیرضا همچنان خیره نگاهم میکرد.
حضور عاقد باعث شد تا نگاه از من برداره.
عاقد شروع به خوندن خطبه ی عقد کرد و ناهید طبق رسم بعد از سه بار بله رو گفت
صدای کل کشیدن و دست و شادی کلبه ی چوبی رو برداشت.
مادر ناهید جلو اومد و هدیه اش رو دست ناهید داد و صورتش رو بوسید پدر ناهید هم جعبه ای که داخلش یک ساعت مچی بود به علیرضا داد. بعد از اون برادرهاش هدیه هاشون رو دادن. احمدرصا اروم کنار گوشم گفت
_دیگه نوبت ماست. اوردیش
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و جعبه ای که نسبت بزرگی پلاک بزرگ بود رو بیرون اوردم. جلو رفتم از کنار علیرضا جعبه رو سمت ناهید گرفتم. لبخند زدم و گفتم
_عزیزم. مبارک باشه. قابل شما رو نداره
علیرضا نفس سنگینی کشید زیر لب گفت
_دستت درد نکنه
به صورتش نگاه کردم. هر چقدر هم ازم دلخوره ولی رنگ محبت از نگاهش کنار نمیده. صورتش رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم. دوباره کنار احمدرضا ایستادم. مراسم اهدا هدیه ی بعد از عقد تموم شد به درخواست فیلم بردار بعد از گرفتن عکس یادگاری همه اتاق عقد رو ترک کردن.
زمان خوبی بود برای کنار هم بودن. گوشه ی باغ ایستادیم. احمدرضا گفت
_تو هم دوست داری جشن عقدت رو اینجا بگیریم.
لبخند پهنی روی صورتم نشست.
_نه همون محضر کافیه ما که فامیل نداریم اینجا
نفس سنگینی کشید. با نزدیک شدن استاد عباسی بهمون کمی استرس گرفتم.مستقیم سمت ما میاومد.
_اون کیه
مضطرب به احمدرضا نگاه کردم.
_دوست علیرضا
اخم هاش تو هم رفت
_این همون دوستشه که برادرش...
حرفش رو قطع کردم
_استاد دانشگاهمم هست.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
باقرار گرفتن دستش روی کمرم تند سمتش چرخید قبل از اینکه حرف بزنم گفت
_بریم داداش منتظره
زیر لب گفتم
_میشه انقد بهم نزدیک نشید
لبخندی زد و خونسرد گفت
_نه، بریم
با تعجب گفتم
_نه!
آروم خندید
_بریم داداش جلوی در داره نگاهمون میکنه
_شما برید منم میام
_مجبورم نکن دستتو بگیرم
چشم هام یهوی گرد شد باقدم های تند سمت در رفتم
دختره روز عقدش از دست شیطنت های داماد کلافه شده
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
روسری شیری رنگ ابریشمی که فروشنده بهم داد رو روی سرم انداختم و مرتبش کردم
دوباره به آینه خیره شدم و نگاهی به سرتا پام انداختم روسری طوسی رو از روی چوب لباسی برداشتم در اتاق پرو رو باز کردم و بیرون رفتم
خانم فروشنده با دیدن لبخندی زد
_چه ست قشنگی شد ماشاءالله چقدم بهتون میاد
ناخواسته لبخندی زدم
برگشتم سمت اتاق پرو یهوی باهاش روبروشدم
چند قدمی جلوتر اومد نگاه گذری به سرتا پام انداخت
با صدای خیلی آرومی گفت
_مبارکتون باشه لباسای مدرسه رو بردارید بیارید داخل پاکت میزاریم
به لباس ها اشاره ای کردم ومتعجب گفتم
_لباسامو عوض نکنم!
از عکس العملم خنده ش گرفت و سعی کرد جلوی خندیدنش رو بگیره
_این لباس ها بهتره برای محضر رفتن
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
#پارت488
💕اوج نفرت💕
دستش رو گرفتم و کمی فشار دادم
_چیزی بهش نگی.
حضور استاد عباسی فرصتی به احمدرضا برای پاسخ به درخواستم رو نداد. این باعث استرس بیشترم شد.
_سلام استاد
نگاهی به احمدرضا انداخت
_سلام
احمدرضا با اکراه جوابش رو داد
_استاد ایشون همسرم هستن
ابروهاش رو بالا داد و متعجب گفت
_شما کی ازدواج کردید؟
احمدرضا گفت
_تاریخ ازدواجمون برمیگرده به پنج سال پیش
نگاه متعجب استاد عباسی بین من و احمدرضا جا بجا شد.
_خوشبخت باشید. غرض از مزاحمت خواستم ازتون تشکر کنم. رفتارتون با امین باعث شد تا به خودش بیاد بر خلاف تصور همه با دختر داییم اشتی کردن. مادرم بهم گفت هر وقت دیدمتون ازتون تشکر ویژه کنم و بهتون بگم که همیشه دعاتون میکنه.
به میترا که کنار حوض آب نشسته و به ما ذل زده بود نگاه کردم. اب دهنم رو قورت دادم.
_سلام من رو به مادرتون برسونید.
میترا متوجه حضور استاد شد و با صدای بلند به خاطر فاصله ی زیادمون صدام کرد
_نگار جان یه لحظه بیا
تو دلم صد بار خدا رو شکر کردم که میترا متوجه نگاه پر از حرفم شد رو به استاد گفتم
_ببخشید استاد من برم ببینم زن عموم چی کارم دارن.
از جلوم کنار رفت
_خواهش میکنم بفرمایید
دست احمدرضا رو گرفتم
_بریم عزیزم.
نگاه کلافش رو لز استاد برداشت و بدون هیچ حرفی باهام همقدم شد. کمی از استاد فاصله گرفتیم.
_این رو کی دعوت کرده
_دوست صمیمی علیرضاست.
_اصلا ازش خوشم نمیاد
_مرد مهربونیه...
متوجه نگاه خیره ی احمدرضا روی خودم شدم. حرفم رو تموم نکردم و کنار میترا ایستادم.
میترا که انگار متخصص شناخت زمان های نامناسبِ به احمدرضا گفت
_احمداقا میرید از توی صندوق عقب ماشین کیف بچه رو بیارید گرسنشه غذاش تو کیف مونده
نگاه معنی دارش بین من و میترا جابجا شد. دستش رو پشت گردنش کشید کلافه رو به من گفت
_شما پیش زن عمو بمون تا من برگردم.
_باشه
چرخید و ازمون فاصله گرفت میترا دستم رو گرفت
_چی شده؟
حرف های استاد عباسی رو بهش گفتم
_حرف بدی نزده که
_اخه احمدرضا من و امین رو تو پارک دیده
متعجب گفت
_کی؟
_اصلا مهم نیست. فقط ببین من چه شانسی دارم. اون از علیرضا که خودش اجازه داد با شما بیام بعد الان نگاهش پر از حرفه اینم از استاد عباسی که باید وسط خوشی های ما بیاد بگه امین همه چی رو خراب کنه
لبخند پهنی زد
_دانشمند، علی رضا برای اینکه با احمدرضا بودی ناراحت نشده. برای لباس ستی که تنتونه مطمعن با برنامه ریزی بوده و اینکه با وجود محدودیتی که براتون گذاشته تونستین هماهنگ کنید. بوده. بعد قیافش رو میدیدی اون وقتی که بهشون هدیه دادی. هم خوشحال بود هم دلخور . اصلا سوژه بودین دلم میخواست فقط بهتون بخندم.
با دهن باز نگاهش کردم
_شما که میدونید احمدرصا تنهایی این برنانه رو ریخته بوده من توش دخالت نداشتم.
_من میدونم. برو به برادرت بگو
دستم رو جلوی لبهام گرفتم
_چه دردسری شد برام.
به احمدرضا که با کیف کودک ابی رنگ نزدیکمون می شد اشاره کرد.
_فعلا سعی کن امروزتون خراب نشه. این استرس رو به اون منتقل نکن تا حالا بریم خونه. من خودم میام بهش توضیح میدم.
حضور احمدرضا باعث شد تا هر دو بهش نگاه کنیم. کیف رو کنار میترا گذاشت.
_بفرمایید زن عمو
_دستتت درد نکنه
لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست و با سر به جلو اشاره کرد
_نگار یکم راه بریم؟
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم دست هاش رو توی جیبش کرد و کنار هم راه رفتیم.
_نگار ببخشید باعث ناراحتید شدم. یکم عصبی شدم
_ناراحت نشدم فقط یکم نگران شدم همین
روی صندلی کنار دیوار نشستیم.
_میگم. دوست داری از تهران بدونی؟
_از چیش؟
_شرایط خاصی که گفتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از Satamad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
هنر نزد ایرانیان است و بس 😁
خودت ببین اگه باورت نمیشه 😉 👆
هدایت شده از دُرنـجف
7ـ نهادینه شدن اصول تربیتی.mp3
14.13M
🔹 درس هفتم: نهادینه شدن اصول تربیت
استادغلامی ✨🍃
#تربیت نسل مهدوی
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫عروس خاله م شدم در حالیکه خودش...
کم سن و سال بودم که عموی بزرگم بخاطر بیماری پدرم بدون اطلاع ازش با اجازه دادگاه منو به عقد پسرخاله م درآورد.
من واقعا #عاشقش بودم، قرار شد تو یه اتاق تو حیاط خاله م زندگی کنیم!
تمام اتفاقات درست از شب عروسی شروع شد یک ساعت بعد از رفتن مهمان ها شوهرم از پیش من رفت تو #اتاق خاله!
تا صبح منتظرش موندم اما برنگشت، وقتی هم از خاله #علتش رو پرسیدم بهم گفت ما نمیدونستیم تو...😔
https://eitaa.com/joinchat/3556245875C0db195ffbf
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
یکسالی میشد که دنبال دختر گمشده ش میگشت یه شب تو حیاط از سمت #خونه_خرابه صدای گریه بچه شنید، سمت خونه رفت یهو دید #دخترش اونجا داره...
https://eitaa.com/joinchat/1783824717C85cf54a460
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره صدای ناله ی مردی کوچه را به آتش کشیده...
اگر میتوانی بمانی ...
بمان؛
تو خیلی جوانــــــــــــــــی ... 😔
🏴🏴🏴
#فاطمیه_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
📢 آغاز ثبت نام متقضیان دریافت چکاپ رایگان سلامتی در منزل!
🔹با اجرای این طرح برای انجام انواع آزمایشات پزشکی بدون نیاز به مراجعه پزشک یا آزمایشگاه در هر نقطه ای از کشور صرفا با ثبت درخواست در سامانه ،می توانید "در منزل خود آزمایش داده" و کمتر از ۲۴ ساعت نتیجه آن را دریافت کنید.
🔸 این طرح به صورت کامل تحت پوشش بیمه بوده و بدون نیاز به پرداخت هزینه اضافی و به صورت رایگان انجام می شود .
❌ ظرفیت ثبت نام بسیار محدود است ❌
👈🏻 کسب اطلاعات بیشتر و ثبت درخواست
#پارت489
💕اوج نفرت💕
_یادت نره قول دادی بزور نبریم.
_نه عزیزم زوری در کار نیست حالا بگم.
با سر حرفش رو تایید کردم
_یکم همه چی بهم ریخته شرایط مامان. مرجان
سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید و به سختی گفت
_بچش. وقتی میدیدمش خیلی بهم میریختم. ناخواسته عصبی میشدم. تلخ میشدم. حرف های سنگین بهش میزدم. بعد اینکه تو به عمو اقا گفته بودی طبق خواست پدرت ارث رو بین ما تقصیم کنه. برگشتیم اون خونه. حرف هام مرجان رو ناراحت میکرد . میفهمیدم ناراحتش میکنم ولی دست خودم نبود . یه روز بهم گفت گوشه ی حیاط جایی که قبلا تو با پدر و مادرت زندگی میکردی براش یه خونه بسازم تا با بچش اونجا زندگی کنه. دیدن شکم بالا اومدش بد جور رو اعصابم بود حرف از دهنش درنیومده مصالح ریختم کارگر هم گرفتم ولی نذاشتم جای خونه ی شما بسازن یکم اون طرف تر یه خونه براش ساختم. وقتی فهمیدم هنوز زنمی بلیط گرفتم بیام شیراز مرجان داشت وسایل هاش رو جمع میکرد بره اون خونه. احتمالا الان دیگه اونجاست.
_یعنی مادرت تنهاست
_نه مامان دو تا پرستار داره که بیست و چهار ساعت کنارشن.
_خب چرا دیگه خونه ساختید میرفت خونه ی پشت حیاط
نیم نگاهی بهم انداخت
_اونجا رو پدر بزرگ به عنوان هدیه ی بدنیا اوردن تو به نام زن عمو ارزو کرده بوده. اون خونه برای تو و برادرته.
سرم رو پایین انداختم.
_نگار میدونم خواسته ی بزرگیه ولی میشه ازت خواهش کنم...
عمواقا اروم روی شونه ی احمدرضا زد
_انقدر غرق حرفی که اصلا متوجه صدای اطرافت نیستی.
احمدرضا فکری ایستاد
_اقایون باید برن اون حیاط همه رفتن جز من و تو زود باش
کنارشون ایستادم
_چشم عمو شما برید منم الان میام
عمو نگاه پر از محبتش بین من و احمدرضا جا به جا شد ازمون فاصله گرفت.
احمد رضا روبروم ایستاد
_نگار جان من از شرایط برگزاری مراسم تو این باغ با اطلاع بودم برای همین این لباس رو برات خریدم دیوار های باغ کوتاهن تز ساختمون های بغل دید داره. روسریت رو از سرت برندار. میدونم مراسم برادرته ولی شاید خانمش بخواد فیلم رو به برادرهاش نشون بده تو کلبه هم رفتی جلو دوربین حجاب داشته باش.
_باشه عزیزم حواسم هست برو
لبخند مهربونی زد
_دل کندن ازت خیلی سخته مخصوصا که میدونم دوباره قرار اگه بتونم پنهانی ببینمت تا عقد.
_برای منم. عمواقا اومد حرفت نصفه موند
دستم رو گرفت و کمی فشار داد
_وقت زیاده میگم حالا بهت
چرخید و برای عمواقا که کنار در خروجی ایستاده بود و نگاهمون میکرد دستی تکون داد رو به من گفت
_من برم.
_خداحافظ
به سرعت قدم هاش اضافه کرد و از باغ خارج شد. در باغ که بسته شد تعداد کمی از دختر ها مانتوهاشون رو دراوردن و پیش عروس که داخل کلبه بود رفتن.
میترا حرصی به من نگاه کرد کنارش نشستم.
_نگار خیلی نامردی به منم میگفتی شرایط باغ اینجوریه بی خودی انقدر یه خودم نمی رسیدم.
_منم نمیدونستم. الان تازه بهم گفت
ایستاد
_بلند شو بلند شو بریم پیش عروس شاید اونجا بشه مانتوم رو دربیارم.
_باید صبر کنیم فیلم بردار دوربینشو خاموش کنه بعد
کلافه تر از قبل با هم وارد کلبه شدیم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت490
💕اوج نفرت💕
ناهید با دیدن من ایستاد لبخند مهربونی زد
_سلام عزیزم
به گردنش که پلاک و زنجیر من رو بهش آویزون کرده بود اشاره کرد
_زیبا ترین هدیه ای که امروز گرفتم هدیه ی تو بود
جلو رفتم صورت زیباش رو نگاه کردم.
_برازنده ی خودته
_ممنون. بیا هم یه عکس بندازیم.
به فیلم بردار نگاه کردم. که منتظر من بود.
کنار ناهید روی صندلی نشستم. فیلم بردار گفت
_مگه شما خواهر آقا داماد نیستید؟
_بله هستم
_خب روسریت رو بردار
دستم رو به پایین روسریم گرفتم
_نه اینجوری راحت ترم
ناهید کنار گوشم گفت
_این عکس یادگاری تو خونه خودمون میمونه خیالت راحت به هیچ کس جز علیرضا نشون نمیدم.
تسلیم خواستش شدم روسریم رو دراوردم موهام رو باز کردم و دورم ریختم چند عکس یادگاری با ناهید و بعد هم سه تایی با میترا انداختم.
ناهید دختر مهربون و زود جوشیه خیلی خوشحالم که الان زن برادرم شده بالاخره مراسم تموم شد. با تماس عمواقا همراه با میترا از باغ خارج شدیم. علیرضا کنار عمو اقا ایستاده بود و با هم حرف میزدن. به خاطر سرزنش و مطمعنن حرف های سنگینش دلم نمیخواست برم جلو ولی چاره ای نداشتم.
_من گفتم تمام مهمون هاشون ولی حاج اقا فرمودن که فقط سی نفرشون رو میارن
_باشه نگران نباش خودم هماهنگ میکنم. فقط ساعتش رو بهم بگو
_نمبدونم هر ساعتی خودتون صلاح میدونید بگید.
_تو الان کجا میری
_یکم از فیلم برداریمون مونده تموم شه میام خونه که تا شب با هم بریم.
_باشه برو خیال راحت
متوجه حضور ما شدن. دلخور نگاهم کرد
_خوش میگذره
مضطرب نگاهش کردم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بعد از خداحافظی از میترا و عمو اقا به باغ برگشت. صدای بوق ماشین از پش سرمون باعث شد تا به عقب برگردیم. احمدرضا پیاده شد و سوییچ رو سمت عمواقا گرفت
_بفرمایید
_خودت نمیشینی؟
_نه عمو یکم حواسم جمع نیست
عموآقا سوییچ رو گرفت و سمت ماشین رفت احمدرضا اروم کنار گوش میترا چیزی گفت که میترا کمی کنترل شده خندید.
_باشه چشم.
سمت ماشین رفت در جلو رو که باز کرد فهمیدم به درخواست احمدرضا قصد نشستن روی صندلی جلو رو داره
احمدرصا در عقب رو باز کرد و با لبخند گفت
_بشین
خیلی خوشحال شدم از اینکه قراره یک ساعت و نیم دیگه هم کنارش بشینم.
در رو بست. عمو اقا از این رفتار احمدرصا زیاد خوشش نیومو ولی معلومه به سفارش میترا عکس العملی نشون نمیده.
احمدرضا اروم گفت
_خوش گذشت
نگاه کوتاهی از اینه به عمواقا انداختم حواسش به ما نبود
_جای شما خالی.
دستم رو گرفت و چشمکی بهم زد
_مشکلی پیش نیومد تو باغ
_نه تو که رفتی ما هم رفتیم داخل کلبه اصلا تو حیاط نموندیم. یهدچند تا عکس یادگاری انداختیم.
_با کیا
_من و ناهید با هم بعدشم با میترا
تاکیدی گفت
_با روسری دیگه؟
_نه در اوردم
رنگ نگاهش تغییر کرد
_اون عکس تو خونه ی علیرضا میمونه.
دلخور گفت
_تو مطمعنی؟
_اره خودش گفت علیرضا هم حساسه نمیزاره کسی ببینه.
نفسش رو سنگین بیرون داد.
_کاش حرفم رو گوش میدادی
ماشین ایستاد عمو اقا گفت
_احمدرضا پیاده شو بریم اینجا این رستوران رو برای شام هماهنگ کنیم.
احمدرضا دمق و اویزون همراه با عمواقا پیاده شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت491
💕اوج نفرت💕
میترا چرخید سمتم
_چرا حالش گرفته شد ؟
_میگه چرا بی حجاب عکس انداختی.
نفس سنگینی کشید
_این اخلاق هاش کپیِ عموشه. آدم رو کلافه میکنن. حالا چی کار داشتی گفتی؟
_پرسید، گفتم.
_یواش یواش یاد میگیری هر چیزی رو نگی.
لبخند کمرنگی زدم و به در رستوران نگاه کردم. حدود ده دقیقه ی بعد در الکترونیکیش باز شد هر دو سمت ماشین اومدن. سوار ماشین شدن. دلخوری های احمدرضا از من به ثانیه هم نمیکشه. دوباره با لبخند نگاهم کرد و دستم رو گرفت. کنار گوشم گفت
_تا ساعت هفت که همه بیان رستوران. میتونیم با هم باشیم
از اون فاصله نزدیک به چشم هاش نگاه کردم.اهسته گفتم
_فکر نکنم علیرضا بزاره.
_اون که نیست!
_یعنی نمیخواد تا شب بیاد!
لبخند دندون نمایی زد
_نه اون انقدر کار سرش ریخته نمیتونه بیاد.
با نگاه به عمواقا اشاره کردم
_نمیزاره. از علیرضا بدتره.
چشمکی زد
_این با من.
با ایستادن ماشین عمو اقا به عقب برگشت احمدرصا فوری دستم رو رها کرد.
_شیرینی های اینجا خوبه. پیاده شو سفارش بده
احمدرضا چشمی گفت و پیاده شد. چند قدم سمت مغازه رفت و دوباره برگشت. مینرا شیشه رو کمی پایین داد
_عمو چند کیلو بگیرم. چی بگیرم.
عمو به میترا نگاه کرد که فوری گفتم
_شیرینی تر بگیر.
عمو اقا با لبخند نگاهم کرد
_خب عقده دیگه.
دستم سمت دستگیره ی در رفت
_اصلا خودم انتخاب میکنم.
پیاده شدم و کنار احمدرضا ایستادم. احمدرصا مردد به عمو اقا نگاه کرد
_چی کار کنم عمو
عمواقا با خنده گفت
_هر چی خواهر دادماد بگه.
احمدرضا با لبخند نگاهم کرد و با هم وارد مغازه شدیم.
_نگار عمو نگفت چند کیلو چی کتر کنیم.
_مهمون های اونا سی نفرن.ما هم که چهار نفریم بگو اندازه ی پنجاه نفر باشه.
سرش رو تکون داد و با فروشنده صحبت کرد. کارتش رو دراورد و سمت فروشنده گرفت. نباید اجازه بدم حساب کنه فوری جلو رفتم و کارت بانکی خودم رو سمت فروشنده گرفتم.
_اقا از این بکشید.
فروشنده نگاهی به احمدرضا که با ابروهای بالا داده به من خبره بود کرد
_اقا چی کار کنم.
احمدرضا کارت رو از من گرفت و بدون اینکه به فروشنده نگاه کنه گفت
_شما از کارت من بکش
با صدای ارومی گفت
_این چه کاری بود کردی؟
_من انتظار ندارم تو شیرینی عقد برادر من رو حساب کنی.
اروم تر و دلخور گفت
_ خیلی اشتباه کردی که انتظار نداری. ادم وقتی شوهرش باهاشه که دست تو جیبش نمیکنه.
_آخه...
_اخه بی اخه
کارت رو دستم داد
_بزار کیفت دیگم این کار رو نکن
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#قتل وحشتناک عروس در شب نامزدی
ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدم و دیدم برق اتاق دخترم همچنان روشن است اولش فک کردم شاید با نامزدش بیدار مونده ولی وقتی از کنار اتاقش رد شدم با دیدن در نیمه باز دلم شور افتاد کمی که نزدیکتر رفتم دیدم دخترم با چشمانی باز از تخت آویزان است .سریع داخل اتاق شدم و .....
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🕊 *سلام امام زمانم*
دل مردهایم و یادِ شما جان میدهد به ما…
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما..!🙂🤍
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
#پارت492
💕اوج نفرت💕
فروشنده کارت رو با فاکتور به احمدرضا داد. قرار شد نزدیک مراسم بریم ازشون تحویل بگیریم.
دستم رو گرفت و از مغازه بیرون رفتیم
_اخلاق هات خیلی عوض شدن
سرم رو به خاطر بلندی قدش بالا گرفتم تا ببینمش.
_کارت کی بود؟
_کارت عمواقا، خیلی وقته دستمه.
نگاهش رو به روبرو داد
_دوباره از اول باید با هم حرف بزنیم.
_چه حرفی؟
در ماشین رو باز کرد
_میگم حالا، بشین.
در رو که بست عمو اقا از اینه نگاهش کرد
_سفارش دادیم. رفتنی ازش تحویل میگیریم.
_دستت درد نکنه
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. بالاخره به خونه رسیدیم. قبل از پیاده شدن احمدرصا گفت
_عمو اگه اجازه بدید من با نگار یکم بگردیم تا غروب بر میگردیم.
عمو از اینه نگاهم کرد
_من حرفی ندارم علیرضا میدونه؟
خواستم حرف بزنم که احمدرصا فوری گفت
_اون رو حرف شما حرف نمیزنه
نفس سنگینی کشید میترا پیش دستی کرد
_برید ولی دیر نکنیدا
عموونگاهی به همسرش انداخت و حرفی نزد.
_اردشیر پیاده شو بچه رو ازم بگیر دوباره پام خواب رفته
عمو اقا پیاده شد و کاری که میترا خواست رو انجام داد. کنارشون ایستاده بودیم میترا به احمدرصا گفت
_عموتون ماشینش رو لازم داره بیا بالا سوییچ منو بگیر
احمدرضا لبخند زد و چشمی زیر لب گفت به من نگاه کرد
_تا من میرم سوویچ رو بگیرم تو هم برو لباست رو عوض کن
به لباسم نگاه کردم
_این که خوبه
_نه خوب نیست. خیلی...
حرفش رو قطع کردم
_باشه ولی من مانتو مجلسی ندارم مجبورم همون که میترا برام خریده رو بپوشم.
کلافه گفت
_اون خیلی جلفه. اصلا هم مجلسی نیست.
_پس مجبورم مانتو دانشگاهم رو بپوشم.
نفس سنگینی کشید
_عیب نداره مانتو دانشگاهت رو بپوش الان میریم برات میخرم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت با خنده گفت
_زود باش از زمان کم باید کمال استفاده رو کرد.
طبقه ی دوم ازش جدا شدم و وارد خونه شدم. سمت اتاقم رفتم که چشمم به تلفن افتاد. باید به علیرضا بگم. باید بدونه که من بدون اجازش کاری نکردم تو تمام دیدار هامون که امروز متوجه شده من بی تقصیر بودم.
گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق صداش تو گوشی پیچید
_جانم
_سلام
نفس سنگینی کشید
_سلام عزیزم
_علیرضا به خدا من...
_بزار شب میام با هم حرف میزنیم. باشه
_فقط بدون همش اتفاق افتاد و من بی تقصیر بودم.
_باشه عزیزم کاری نداری
_علیرصا من احمدرضا برم یه مانتو برا شب بخرم؟
کمی فکر کرد گفت
_الان اصلا وقت مناسبی برای گفتن این حرف ها نیست.
ناراحت گفتم
_یعنی نرم
کلافه گفت
_برو. خداحافظ
لبخند موفقیت امیزی زدم گوشی رو که تماسش از طرف علیرضا قطع شده بود سر جاش گذاشتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایام_فاطمیه رو جدی بگیریم
هدایت شده از حضرت مادر
1_14755348983.mp3
3.5M
این شبا حال و هوای خونمون خیلی عجیبه
التماست میکنم بیشتر بمون علی غریبه
هدایت شده از حضرت مادر
8ـ دوران شکل گیری شخصیت کودک.mp3
17.36M
🔸 درس هشتم: دوران شکل گیری شخصیت کودک
#بسیار_کاربردی
استادغلامی 🍃✨
#تربیت نسل مهدوی