خاطرات #اربعین :
ایستگاه چای صلواتیو که دیدم باذوق رفتم طرفش اول صبح بعداز اون همه تو ماشین بودن یه چای حسابی میچسبید ...رفتم جلو دیدم استکانا شیشه ایه و فقط بازدن تو یه تشت آب برا نفر بعد تمیز میشه!!!
بیخیال چایی شدم و راه افتاد سمت ماشین ،یهو یکی صدام زد :زایر زایر!
یه چایی بهم داد تو لیوان کاغذی ! فهمیده بود چرا نخوردم! رفته بود گشته بود یه بار مصرف پیدا کرده بودبرام و با احترام داد بهم و اون لحظه من فقط مات ومبهوت بودم وبسیار شرمنده بغضی که تو گلوم گیر کرده بودُ با #چای_صلواتی قورتش دادم بعد با خودم گفتم ما کجا واینا کجا!!این همه لطف به زائرا :
#فقط_به_خاطر_حسین ع !
🌍زندگی رنگی🎨
موضوع انشاء: درس خواندن!
موضوع #انشاء :درس خواندن (لطفا با لحن کلاس پنجمی ها وقتی که انشاء میخوانند، بخوانید)
درس خواندن با بچه یک کار سخت وطاقت فرسایی است...ولی لذت هایی هم دارد وآدم بیشتر ارزش وقتش را میداند.
مثلا هفت صبح در یک اقدام بی سابقه ای بیدار میشوی که چهار کلمه درس بخوانی آنوقت یکهو میبینی یک عددفندق با چشمهای پف کرده از اتاق خواب بیرون آمده وبه تو زل میزند و در نگاهش میخوانی : میخواستی درس بخونی؟؟! عمراً بذارم!!
یا روز دیگر ساعت هشت بیدار میشوی و چشم بد دور و گوش شیطان کر کمی حداقل صوت درسی را گوش کنی ، که ناگهان با صدای فریاد بچه که فکر کنم در خواب دارد با کسی سر اسباب بازی هایش دعوا میکند کلا رشته تمرکزت پاره پوره میشود!
یا یک بعداز ظهری وقتی فنقلک سرگرم بازی است قایمکی میروی جزوه ات را می آوری و چند خطی میخوانی و در دل ذوق میکنی (آخ جون حداقل یه صفحه میخونم)!
که این شادی به زودی ناگهان با یک حمله برق آسای آن موجود به پایان میرسد و تو میمانی و جزوه ی مچاله بیچاره !!
یک موقع هم در دل آن هم فقط در دل نیت میکنی که :بروم تا خواب است صوت گوش کنم که میبینی لب تاپ توسط یک فروند همسر به محل کار برده شده!!!!
آنوقت است که باخود میگویی : اصلا قسمت نیست درس بخوانم.بروم دنبال کار خودم !
اصلا #درس_خواندن با #بچه ....است!
خودتان قسمت خالی راپر کنید!
خاطرات #اربعین 2
منی که بدون خونوادمو وهمسرم هرجای دنیا برام غریب وبدون اونها هیچ جا نمیرم...نمیدونم چه طورتو یه کشور غریب خونه یه کسایی که نمیشناختمشون وحتی زبونشونو نمیدونستم پنج روز موندم...#زندگی کردم...وبیشتراز اون زندگی یاد گرفتم...انقدر مهربون وخونگرم بودن که یادم میرفت دلتنگی کنم...
تازه وارد خونه شدم خیلی سختم بود و نمیدونستم چی کار کنم با گرمی به استقبالم اومدن و دعوت کردن برم داخل اتاقشون .خونه بصورت اتاق اتاق بود و خیلی خیلی ساده بود فقط یه قالیچه ساده وچندتا وسایل ضروری .
چند لحظه بعد با یه سینی خوراکی اومدن( .به خاطر اینکه زائر ایرانی زیاد خونشون میرفت میتونستن منظورشونو بهم بفهمونن)..من خسته بودمو میلی نداشتم بخاطر همین چیزی نخوردم یکی از زائرا بهم گفت حتما یه چیز بخور مگرنه خیلی ناراحت میشن فکر میکنن قابل ندوستی...
شنیدن این حرف خیلی برام جالب بودو شروع تازه ای بود برا شناخت این آدمای بامعرفت...
دوباره اومد پیشم و پرسید چیزی نیاز نداری؟و وقتی چادرمو دید بزور ازم گرفت گفت بده برات بشورم و هرچی گفتم نه زحمت میشه قبول نکرد...
خیلی شرمنده شدم و این تازه اول کار بود...
ادامه دارد...
#فقط_به_خاطر_حسین ع
خاطرات #اربعین۳
اهالی خونه با اینکه شب تا دیر وقت بیدار بودن صبح بعد نماز کارشون شروع میشد، از پخت نان و اماده کردن صبحانه تا شستشو و... خیلی با مداحی ودعا مأنوسبودن و اول صبح تا آخر شب موقع کار گوش میکردن.موقع خوردن صبحانه شد
چون فضا برام غریب بود اشتها نداشتم چیزی نخوردم بنده خدا فکر کرد از صبحنشون خوشم نمیاد تازه عروس خونواده بودو رفت تو اتاقشون که کل زندگیش همونجا بود(طبق رسمشون که سنتی بودن عروس بعد ازدواج داخل یکی از اتاقای خونه مادر شوهرش زندگی میکرد) از میون چندتا صندوق ولای پارچه عسل آورد گفت عسل وحشیه وکم یاب ازم خواست ازش بخورم تا حالا چنین طعم گوارایی نچشیده بودم...خیلی خجالت کشیدم بهترین چیزاشو آورد برا پذیرایی از #زائر_حسین ع ...برامون #چای_ایرانی آورد گفت چون اغلب #چای_عراقی دوس ندارین ایرانی آوردم . تشکر کردم و وقتی فهمید چای عراقی دوس دارم خوشحال شد واز فرداش ازچای خودشون برامون میاورد.
ادامه دارد...
#فقط_به_خاطر_حسین ع
خاطرات #اربعین ۴
روز بعد عده ای زائر از شاهرود اومدن خونشون پر بود و جا کم ؛مجبور بودیم برا خواب عمودی افقی بخوابیم...
رخت خوابارو پهن کردیم و یهو اومدتو اتاق نگاهی بهشون کرد قیافش رفت تو هم و گفت:#زائرحسین ع حرمت داره نباید زیر پا باشه!هرطورکه بود رخت خوابارو مدلی چید که کسی زیر پای دیگری نخوابه!
ادامه دارد...
#فقط_به_خاطر_حسین ع
خاطرات #اربعین ۵
#اُمِّ_علی مادر این خونه، یه شیر زن بود با دل بسیار مهربون ،وخیلی هم زحمت میکشید...دست درد شدید گرفته بود ونمیتونست باهاش کار کنه. خیلی ناراحت بود.وقتی داشت میرفت دکتر ،گفت از خدا میخوام شفام بده بتونم به زائرای امام حسین ع خدمت کنم ! همه فکرو ذکرش همین بود...
#فقط_به_خاطر_حسین ع
عزیز دردونه بابا بود ...همش از سروکول عمو بالا میرفت وخودشو لوس میکرد....هروقت باعمو بیرون میرفتن از هیچی نمیترسید دلش قرصه قرص بود،
تازه میگفت :عموجون برام اینو میخری ؟ خوراکی میخوام! عموهم که مگه دلش میاد نه بیاره،..اصلا میدونست هرچی از عمو بخواد بی برو برگرد براش حاضره...هرجا میرفت کلی بهش محبت میکردن آخه دخترِ نازِ حسین ع و نتیجه رسول خدا بود.خیلی هم دوس داشتنی!
حالا اما...
نه عمو هست نه بابا...
دلش آب که نه اصلا یادش رفته تشنه بود، عمو عباس میخواست،اما ...
دیگر از قربان صدقه رفتن ها خبری نبود هرکسی از راه میرسید فقط یک کار بلد بود : آنهم زدن!
گوشواره هایی که بابا حسین برایش خریده بود،را نگویم که چه شد...
بچه است دیگر دلش برای نازو نوازشهای بابا تنگ میشود، اصلا گاهی بهانه میگرد :
فقط بابامو میخوام!
بابا اما نمیتوانست بیاید ..ولی خُب
آوردنش ...آن هم با سر!
دختراست دیگر آنهم رقیه که نازدانه خانه بود...طاقت نیاورد...
سر به سر بابا گذاشت و باهم همسفر شدند.....
شهادت نازدانه امام حسین ع تسلیت!
سلام آقاجان !ای غریب طوس ...ای مهربانِ دور از وطن...چه خوب که شمارا در سرزمینمان داریم...راستش را بخواهید این مابودیم که با آمدن شما از غربت درآمدیم ... آخر تنمان در ایران نفس میکشید و ودلمان برای شماو خانواده عزیزتان در سرزمین های دور میتپید ...غصه مان این بود که چه قدر فاصله است بینمان و سهممان دلتنگی است...خدارا شکر که تقدیر الهی شما را به ما نزدیک تر کرد... که مرهمی باشید بر دلتنگیهایمان ، دردهایمان ؛ حالا هروقت با دلی پرازغصه به پابوستان می آییم وقتی نگاهمان به حریم نورانیتان گره میخورد حاصلش میشود،فراموشی! و انگار نگاهتان آب روی آتش است ...هروقت هم دلتنگ خانواده مهربانتان میشویم، می آییم از شما اذن دیدارشان را میگیریم... این چنین درهوای حریمتان تنفس میکنیم بهشت را...
ما خوشبخت ترینیم چون شمارا داریم... اصلا جغرافیای جهان در حریم شما اهل بیت س خلاصه میشود..وتمام !