eitaa logo
‌زندگی من
129 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هفتم معلم کلاس سوممان بخاطر اینکه بچه ی مذهبی بودم مرا خیلی دوست داشت. ی
آنگاه آخوند شدم .... از رفقایم دور بودم . دیگر نمی‌توانستم هر روز عصر با بچه ها فوتبال بازی کنم ... یا در جلسه قرآن شرکت کنم . باید در خانه می ماندم و می ماندم ... اما این در خانه ماندن ، باعث رشد من شد که خدمتتان عرض خواهم کرد: من در بچگی اسباب بازی نداشتم ، یعنی پدرم برایم نمی‌خرید و معتقد بود خرج الکی کردن است. از بچگی یا با رفقا وقتم را می‌گذراندم یا با تلویزیون یا با کتب پدرم ... . روز ها می‌گذشت و هر چند وقت یبار به تعداد کتبی ک از پدرم بر می‌داشتم اضافه میشد. به معلوماتم اضافه میشد ‌... آن کتبی ک در آن زمان می‌خواندم و بر می‌داشتم عبارت بودند از : آیین سخنرانی از دیل کارنگی، نجات از مرگ مصنوعی از علی اصغر سقا باشی ، طب النبی ، طب الصادق و الرضا و ... کتبی می‌خواندم که حقیقتا الان هم حوصله ندارم آنان را بخوانم چون واقعا محتوای سنگینی داشتند. مینشستم و می‌نوشتم و می‌خواندم . هیچ کسی اطرافم نبود. هیچ کس ... . اتاقی داشتم و یک میز و یک خودکار و چند دفتر. حوالی کلاس چهارم بودم ک در این دفتر ها کم کم اندوخته هایم را خالی میکردم . یادم است آن زمان میخواستم چند کتاب بنویسم . به نام حُکم الحَکم و علل الشریعه و اینجور چیز ها. هر کدامشان را هم که شروع میکردم وسط کار رهایشان میکردم. چون تنها بودم برای خودم آواز می‌خواندم و کسی هم کاری به کارم نداشت . این آواز ها باعث پختگی صدای من در همان کودکی شده بود . از کار هایی ک در سن پایین انجام دادم این بود ک یک گروه فرهنگی تشکیل دادم. پول های تو جیبی مان را جمع میکردیم و به کافی نت می‌دادیم و می‌گفتیم برایمان جملات قشنگ و مذهبی به مناسبت همان ایام چاپ کن! یادم است که اواخر رمضان این جمله را چاپ کردیم : این رمضان هم گذشت ... چ کردی ؟ زیر این جملات هم نام گروهمان را مینوشتیم ، (فداییان اسلام!) از همان بچگی بیش فعال بودم . کسی نبود بگوید بچه تو را چه به این کار ها؟ ولی خب ... ما موجودی ناشناخته بودیم هنوز هم کسی نمیشناسدمان غیر خدا😅. یکی دیگر از کار هایی که کردیم، راه انداختن ایستگاه صلواتی برای ولادت امام صادق علیه السلام و پیغمبر اکرم صلوات الله علیه و آله بود. آن زمان تمام پولی که جمع کرده بودیم شد ۶۰ هزار تومن ! نمی‌دانستیم چه چیزی را نذری کنیم ... . زمستان بود . قرار بود اول شربت پخش کنیم اما خب بخاطر سرما گفتند چایی بدهید. خیلی هم خوشمزه تر است 😁😋. پدرم برای کلاس چهارم_پنجم که بودیم یک باند کوچک همراه گرفته بود. ( پولش را هم بعدا از من گرفت ها!) با همان یک باند و دو تا میز کوچک . رو به روی مغازه ی پدرم ایستگاه صلواتی را برگزار کردیم ... ک جزئیاتش را خدمتتان عرض میکنم ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هشتم از رفقایم دور بودم . دیگر نمی‌توانستم هر روز عصر با بچه ها فوتبال ب
آنگاه آخوند شدم .... ولادت امام صادق و پیغمبر اکرم صلوات الله علیهما بود . کل پولی ک جمع کرده بودیم ۶۰ هزار تومن بود و نمی‌دونم از کجا ۳۰_۴۰ هزار تومن دیگه هم اومد ... . قرار بود چایی بگیریم و تو لیوان های فومی بدیم دست مردم ... شیرینی هم فک کنم قریب به ۴ کیلو گرفتیم و بسته بندی کردیم ... خوب یادمه نزدیک به ۶۰ تا بسته شوکولات شد و ۵۰۰ تا لیوان ... با اینکه قرار بود ۲۰۰ تا لیوان چایی بدیم ، اما انقد استقبال زیاد شد که مجبور شدیم نیم ساعت یه بار صد تا لیوان دیگه بخریم ... خدا هم پولشو میرسوند . آخرای شب ک دیگه لیوان و شوکولات تموم شد ، بابام رفت یه کارتون پفک آورد و به اونایی که نگرفته بودن داد.😂 خلاصه ... از این کار ها با کمک رفقا و مدد خدا زیاد انجام دادیم... یادمه تو ایام فاطمیه ، چون خودم مداح بودم ، همون بلند گو کوچیکه ام را که عرض کردم ، و یکی دیگه رو روی یه گاری که مخصوص بردن اشیاء سنگین هست گذاشتیم ( توی فروشگاه های یخچال فروشی ، یا عمده فروشی های خشکبار ، این گاری ها رو میتونید ببینید) من میخوندم و یه دسته ی ۲۰ نفره هم سینه می‌زدیم . تو خیابون مسخرمون میکردن ... اما خب ... برا ما ذره ای اهمیت نداشت. قریب به یکی دو کیلومتر رفتیم و رسیدیم به امامزاده ی معروف شهرمون. بعد ها فهمیدم که عکس هیئت ما رو تو سایت خودشون گذاشتن و ... . تا بچه بودم فعال بودم. اما با ورود به سن دوازده سالگی دیگه رفته رفته تنبل شدم و فرصت کار فرهنگی برام پیش نمیومد. بلاخره دبستان هم تمام شد و باید پا به عرصه جدیدی از زندگیم میذاشتم ... یادمه کلاس اول بودم و میگفتم کی بشه برم کلاس سوم و بزرگ بشم ... کلاس سوم بودم گفتم کی بشه کلاس شیشم برم و.... هنوز که هنوزه با خودم فکر میکنم که کی میشه برم درس خارج فقه و ... ولی توصیه میکنم از زمانی که درش هستید بیشترین استفاده رو کنید ... به دنبال زود آمدن آینده نباشید ... اینده خودش می آید ... . و اما دوران آخر ابتدایی و اوایل راهنمایی ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_نهم ولادت امام صادق و پیغمبر اکرم صلوات الله علیهما بود . کل پولی ک جم
آنگاه آخوند شدم .... برای خودم شخصیت مستقلی ساخته بودم. کم کم بنای وجودم پی ریزی شده بود و آماده بود تا یک شخصیت کامل روی آن سوار شود ، آماده بود تا یک مدافعِ دینِ خدا از بنای آن شکل بگیرد. من هر چ علم دارم علناً از خداست، اما به واسطه هایی ، اولین واسطه تربیت خوب پدرم در کودکی ، و انتقال مفاهیم عمقیِ دینی ، با زبان قابل فهم بود. دومین واسطه این علوم ، که ذهن مرا پی ریزی کرد ، علمی بود که به واسطه ی مسجد آموختم. اواخر ششم ابتدایی که بودم، احکام را قشنگ بلد بودم. حتی چیز هایی می‌دانستم که پدر و مادر و برخی اطرافیان هم نمی‌دانستند. همه این علوم را هم مدیون همین مسجد و جلسات قرآن آن ام . برایمان کلاس عربی گذاشته بودند. محض اینکه سال بعد در عربی لنگ نزنیم. ولی خب بنده خیلی جدی تر از حد عربی را یاد می‌گرفتم! برایم مهم شده بود. به طوری که ۱۴ صیغه های ماضی و مضارع و ضمایر متصل و منفصل مرفوعی و منصوبی را از حفظ بودم. ( همین الان که بهش فکر میکنم سرم درد میگیره) لذا در دوره راهنمایی نمره عربی بنده زیر ۲۰ نشد ، اگر چ لیاقت بنده بیشتر از ۲۰ بود... (دبیر عربی سر کلاس عمدا سوالاتی میپرسید که کسی بلد نباشد، مثلا اینکه فرق بین الرجل و رجلٌ چیست؟ یا مثلا مگر ن شجرة تِ ی گرد دارد و تِ ی گرد هم مخصوص مؤنث است، پس چرا شجرة این تِ را دارد؟ و من هم جواب این سوالات را می‌دانستم و راحت پاسخ میدادم ، بعدا فهمیدم که این مطالب مربوط به سال دوم دبیرستان است!) کلاس سوم ابتدایی بودم. من و پدرم و مادرم و ماشین توانمندمان از کنار مدرسه ی نیمه کاره ای می‌گذشتیم ، پدرم فرمود که : مدرسه ی راهنمایی تو اینجاست ، بعد از مدرسه ، اینجا باید ثبت نام کنی..! سه سال گذشت و قرار شد مرا در این دبیرستان ثبت نام کنند. مدرسه غیر دولتی بود ولی خب ... مؤسسش رفیق بابایی ام بود و البته ، بنده را هم خوب می‌شناخت و منم خوب او را می‌شناختم. یک حاج آقایی با محاسن جو گندمی و لبخندی بر لب ، از ویژگی های حاج آقا این بود که مشت های محکمی میزد ، میگفتند اگر کسی از او مشت نخورد به جاهای بالا نمیرسد ... ( در کل آن سه سال در زیر آماج مشت های ایشان رشد کردیم😅) انقد که مرا می‌شناختند که مصاحبه هم نگرفتند و بنده اولین کلاس هفتمی بودم که در این دبیرستان ، رسماً دانش آموز شد... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_دهم برای خودم شخصیت مستقلی ساخته بودم. کم کم بنای وجودم پی ریزی شده بود
آنگاه آخوند شدم .... پا به عرصه ی جدیدی از زندگی ام گذاشته بودم. باید کمی خودم را سنگین تر نشان می‌دادم. آخر خیلی فوضول بودم.😶 روز اول راهنمایی ، مدیر مدرسه نگاهی به کارنامه ام کرد و گفت ک : آفرین ... کارنامه ات خوبه، فقط یکم باید ریاضی رو بیشتر بخونی. منم یک چشم گفتم ، اما از آن چشم هایی که یدونه ( وژدانن ولمون کن)ی در آن بود. خلاصه ... سال تحصیلی شروع شد و گفتند که کی بلده قرآن رو با صوت بخونه ؟ منم که دیدم همه در عالَمی دیگر سیر می‌کنند و اهل این چیزا نیستن گفتم که بنده.✋ در همان روز های اول جَنَم خودم را نشان داده بودم و مسوول مراسماتِ صف صبحگاه شده بودم. مسوولین مدرسه مرا تحویل میگرفتند و بنده هم تحویل می‌گرفتم.سال اول راهنمایی تا نیم سال اول ، چون مدرسه تازه کار بود،معاون نداشت و کل مدرسه قریب به پنجاه نفر میشد. اواسط سال بود که یک معاون پرورشی آوردند. ایشان کی بود؟ ایشان یکی از اساتید دانشگاه بود و در مسجد چندین جلسه خدمت ایشان درس قرآن و تجوید خوانده بودیم.😁 ما همینطوری اش هم مدرسه را صاحاب بودیم و هر کاری میکردیم، ایشان هم که معاون شده بود دیگر علناً سند مدرسه را به ناممان زده بودند و هر عشق و حالی میکردیم. 😅 در مدرسه ما، کسی حق استفاده از کتابخانه را نداشت. چونکه هم بهم ریخته بودند و هم کتب مناسب سن اشخاص نبودند. کتب حوزوی و نیمه حوزوی بودند و ۲۰ درصدشان به زبان عربی نوشته شده بود. من تنها کسی بودم که در اوقات بیکاری اجازه ی استفاده از آن را داشتم ☺️ اگر چ برخی از کتب هایشان را نمی‌توانستم بخوانم ، اما خب .‌‌.. در حد اینکه چند چیز جدید یاد بگیرم برای من مُکفی بود. در این کتابخانه فهمیدم المنجد چیست ... فهمیدم جد مقام معظم رهبری امام زاده ای در تفرش است... فهمیدم صفات خدا دو نوع اند سلبی و ثبوتی و .... کتابخانه باحالی بود. یک پنجره ی شفاف و شیشه ای داشت که وقتی از کتابخواندن خسته میشدم ، از آن به بیرون نگاه میکردم و لذت می‌بردم. چون بیرون از مدرسه فضای سبز و چمن و گنجشک و اینا بود... . مسوول فرهنگی مدرسه کلا من بودم. نصف مدرسه به واسطه ی بنده می‌چرخید و برنامه هایش با من هماهنگ میشد. اعم از شهادت ها و مناسبت ها و ... . برای شهادت ها و مراسمات ملی بنده مداح بودم. یادم است که برای اولین بار نوحه ی نزار قطری را کمی تغییر دادم و اندکی جملات عربی و فارسی قاطی اش کردم و یه شعر جمع و جور اما پُرررررررررر از غلط نوشتم. آماده اش کردم تا برای اربعین در مدرسه بخوانم. اما... چشمتان روز بد نبیند🤦‍♂ والده ام میخواست شلوارم را بشوید و حواسش به جیب شلوارم نبود. کاغذ شعر در جیبم بود و شعر به فنا رفت 😭 خداشاهده یادمه نزدیک به بیست دقیقه تا نیم ساعت گریه میکردم🤦‍♂😂 و ده دقیقه سرمو میکوبیدم دیوار والده هم دلداری میداد بهم. مرحوم بابا بزرگم که فهمید ماجرا چیه گفتند که : آقا تو مشکلت شعر عربیه؟ خو من میرم به رفیقم که مداحه و عربه میگم بهت شعر بده.😐 بنده هم که مشکلم این نبود و مشکلم این بود که حاصل دسترنج خودم نابود شده است وُلوم صدایم را در صیحه کشیدن و صرخه۱ زدن بیشتر میکردم. هیچی دیگر ... وقتی که یکم آرام شدم نشستم و هر چه یادم بود از آن شعر را نوشتم و در مدرسه خواندم ... : المظلوم حسین ... و حسین است همان شاه شهیدان و حسین است بدونِ سرِ عریان المظلوم حسین ... المظلوم حسین ... پ.ن: صرخه، به بلند ترین حد گریه میگویند این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_یازدهم پا به عرصه ی جدیدی از زندگی ام گذاشته بودم. باید کمی خودم را سنگی
آنگاه آخوند شدم .... در راهنمایی حسابی سرم شلوغ شده بود برای کار های فرهنگی ، در خلال این کار ها، زیر خاکی مشورت هایی هم میدادم. زنگ تفریح که میشد نفسی عمیق می‌کشیدم و بعد از اینکه دبیر های بد اخلاق را دعا میکردم ( بنظرتان به جای دعا چ میگفتم🤔) اماده ی استراحت میشدم. اما خب طبق معمول رفقا می آمدند کنارمان برای کار های مختلف اعم از سوالاتی من باب جواهرات یا احکام مختلف دینی یا سوالاتی که برایشان پیش می آمد و... عده ای هم حوصله شان از بقیه سر می‌رفت و تعریف از خود نباشد می آمدند تا پیش من اوقاتشان را به خوشی سر کنند.😌 از خاطرات سال اول راهنمایی یادم می آید که: من بچه ای پر رو بودم و جلوی ناحق بودن می ایستادم. سر یک قضیه ای با یکی که از خودمان خپل تر بود دعوامان شد 😶 یکی من او را زدم و دو تا او مرا زد😁🤕. دبیر ورزش من و او را احضار کرد و گفت : چرا دعوا کردید😡 بنده هم عرض کردم ک: تقصیر ممد بوده👉. دبیر هم گفت هر دو تایتان برید دم دفتر. من هم با قدم های استوار، بدون اینکه طلب عفو کنم راهی دفتر شدم اما رفیقم ماند ... . در اثنای راه بودم که دبیر داد زد بیا اینجااااا بینم🗣 برگشتم و با چهره ای حق به جانب گفتم : جانم ؟ و خدا شاهده اینگونه جواب داد: تو خجالت نمی‌کشی میری دم دفتر ؟ چرا عذر خواهی نمیکنی ؟ و... منم گفتم که خب تقصیر ممده😐 به من چ؟ آقا خلاصه ... دبیر میرود دفتر و می‌گوید این بچه خیلی پر روعه و ... ما هم زیاد برایمان مهم نبود.🚶‍♂وولا نهایتا میخواستند اخراج کنند دیه .. که نمیکردند.🤷‍♂ هر جوری بود من و رفیقم با هم مصالحه کردیم و به طور عجیبی با هم رفیق شدیم 😃 اصن کسی فکر نمی‌کرد که من و او بشویم دو رفیق صمیمی ... چنانکه بعضی وقتا معاون یکی از بچه ها را می‌فرستاد که مرا ببرد دفتر و کار های فرهنگی را پرس و جو کند ، اما به جای اسم من اسم رفیقم را اشتباهی میداد 🤦‍♂آخرش هم می‌گفت از بس شبیه هم شده اید که قاطی تان میکنم( محمد از من چند ماه کوچکتر بود. خپل بود ولی بشدت ناز... صدای قشنگی داشت و در مسابقات قرآن فرط و فرط مقام می آورد . قرار گذاشته بودیم که بعد از سیکل هر دوتایمان برویم حوزه ... اما او رشته ریاضی فیزیک را انتخواب کرد و من معارف را ... از سرگذشت محمد خبری در دست ندارم💔) ممد را خپل بی خاصیت هم صدا میکردم ولی انصافا خاصیت های فراوانی داشت ، اعم از رساندن تقلب و خنداندنمان وقتی حوصله مان سر می‌رفت و کار های بلانسبت اُسکولانه ی دیگر ... اصن یه جونوری بود ...😕 ولی خلاصه ... با هم درس میخواندیم ... تا اینکه یک روز .... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_دوازدهم در راهنمایی حسابی سرم شلوغ شده بود برای کار های فرهنگی ، در خلا
آنگاه آخوند شدم .... کلاس هفتم بودم محمد بچه پولدار بود. هر روز انگشتر های گرون قیمت و ... کلا پولدار بود دیه. داد زد گفت بیا اینجا کارت دارم😲 گفتم ک حال ندارم😐 خلاصه اصرار زیادی کرد ، منم گفتم ک اگه بیام ، باید وقتی رفتی نجف برام یه عبا بیاری🙄 عبام دیه کهنه شده . در کمال ناباوری گفت باشه 😐 منم گفتم بگو بخدا، گفت بخدا🙄 منم رفتم ...🚶‍♂رفت نجف و اومد یه عبای قهوه ای سوخته گیرمان😃 اقد ناز بود ... . با ممد خاطرات زیادی داشتیم ، هر دو تایمان مدرسه را آتش می‌زدیم. ولی خب یک مشکلی داشت ، آن هم این بود که تنبل بود 😐 و من تنبل نبودم ( البته به نسبت رفیقم) هیئت های امیر برومند و رضا شیخی را با هم می‌رفتیم .. با هم کلاس مداحی می‌رفتیم و... هر چ از ممد بگویم کم گفتم ... دلم میخواهد برای بار دیگر ببینمش و آن دنبه هایش را در آغوش بگیرم و بگم چطوری ممد جان ... اما حیف ک زمان به عقب بر نمی‌گردد نکته👈🏻 خیلی هایمان حس می‌کنیم هر چقدر بزرگ تر بشویم ، آینده جذاب تر میشود و دعا میکنیم زود تر بزرگ شویم ، اما آن آزادی که در دوران کودکی و نوجوانی هست ، ن در جوانی هست ن در میانسالی ، ن در پیری ... اگر بچه بودیم و دلمان چیزی میخواست با کمی گریه بدستش می آوردیم ... اما در جوانی خیلی چیز ها را می‌خواهیم که هر چ زار بزنیم به دست نمی آوریم و صرفا قلبمان بیشتر درد می‌گیرد لذا از همان عمری که در آن هستید ، بیشترین استفاده را کنید!. القصه... سه شنبه بود. مدرسه ما سشنبه ها و شنبه ها ، به جای آنکه ساعت ۱۲ و نیم تعطیل شود ساعت ۲ و نیم تعطیل میشد ، لذا باید ناهار هم همراه خودمان می‌بردیم. ناهارم را خوردم و منتظر شروع کلاس بودم ، با رفیقم صحبت میکردم و تیکه میپراندیم. تخته وایت برد کلاس ما از جنس شیشه سکوریت بود( شیشه ای بسیار مقاوم که یا نمی‌شکند ، یا اگر بشکند بشدت بد میشکند و به ذره ذره های بسیاری تبدیل میشود و بعضی وقت ها هم مثل یک تیر در میرود) در تخته پاک کن ها ، یک آهن ربای کوچک نیز بود، اما تخته پاک کن ما آهن ربایش شل شده بود و محکم نبود🤦‍♂ ( این خاطره از بد ترین خاطره های زندگی بنده است ) تخته وایت برد پشت بنده بود به رفیقم گفتم از جات اگه بلند نشی این تخت پاک کن رو به سمتت پرتاب میکنم ها!🙄 رفیق ما هم محل نگذاشت. هر چ قدرت در جانم بود را به دستم منتقل کردم دستم را به جهتی به عقب بردم تا پرتاب کنم ، اما ... تخته پاک کن شبیه دایره بود 🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂ امان از دایره😭 یک دورِ ۱۵۰ درجه خورد و با پشت سر بنده اصابت کرد😳😳😳😳😳😱 قلم در توصیف آن موقعیت علیل و فلج و ناقص است وقتی برخورد کرد ، چنان صدای مهیبی داد که تمام کسانی که داشتند ناهار می‌خوردند لقمه در دهانشان ماند و با عجله به کلاس ما می آمدند. خادم مدرسه که دم در مدرسه بود و حدود ۷۰ متر دور تر با عجله دوید و به سمت کلاس آمد ... . من هم ک دیگر حکم قتل خود را امضا کرده بودم آماده ی حضرت عزراییل بودم و منتظر شدم ک بیاید ... اما ... این فکر به ذهنم رسید که خودم را به غش بزنم🤣🤣🤣 آخ یادم که میوفته یه جوری میشم😂 خودم را پخش زمین کردم و فریاد میزدم یکی منو بگیره😭 یکی منو بگیره ( بچه های بی ادب مدرسه تا آخر سال سوم راهنمایی مرا با این الفاظ تمسخر می‌کردند🚶‍♂) مدیر مدرسه که الحق و الانصاف بچه ی باحالی بود آمد بالا سرم و گفت ک : چیزی نشده ک پاشو عزیزم🙄😐 فقط یه خسارت مالی بود همین . من نیز با حرف ایشان کم کم نرم شدم و از حالت غشی خارج شدم. اما خب ... قضیه به اینجاها ختم نشد .... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیزدهم کلاس هفتم بودم محمد بچه پولدار بود. هر روز انگشتر های گرون قیمت
آنگاه آخوند شدم .... خب. کجای داستان بودیم🤔 آها یادمان آمد ... خلاصه زدیم تخته ی مدرسه رو خورد و خاک شیر کردیم😂 خدا شاهده تیکه تیکه شده بودا 😅 یکی از رفقای دوران کودکی ام که با من قریب به ۹ سال اختلاف سنی دارد، پسرِ رفیقِ بابام بود. اون زمان این بنده خدا طلبه بود و میومد تو مدرسه راهنمایی ما تبلیغ میکرد و ... منو برد تو همون کلاسی ک تخته توش بود. من وقتی میترسم یه شکم درد عجیب سراغم میاد و دستام بشدت میلرزن. اون روز هم دقیقا همچین حالتی داشتم. در حدی ک فقط آرزو میکردم کاش خواب باشه و از خواب بیدار شم ... . جواد ( همین طلبهه) اومد و یه شوکولات داد دستم گفت بخور قندت افتاده منم فقط دستم می‌لرزید و شوکولات رو نتونستم درست و حسابی بگیرم. آروم دستشو گذاشت رو دستم و گفت آروم باش بچه! شبی ویبره ی گوشی شدی! منم کم کم آروم میشدم ( اگر چ باید خودم را پریشان نشان می‌دادم ک سرزنشم نکنن 😕 چون واقعا حال نداشتم ) یکم آرام شدیم و بعد از کلاس آخر رفتیم خانه ... ذهنمان بشدت درگیر بود ... : اینا الان زنگ میزنن باباییم ... بعد بابایی دعوا میکند ... بعد از مسجد محروم می‌کند و... ( پدرم بنده را از بچگی ، معتاد به معنویات و مسجد کرده بود . هر وقت میخواست مرا تنبیه کند ، کتک نمی‌زد یا خدای نکرده ناسزا نمی‌گفت ، منتها از رفتن به مسجد منع میکرد و مثلا درب خانه را قفل میکرد و ... این منع کردن برای من هم بهترین نوع تنبیه بود و هم درد آور ترین تنبیه ...) بلاخره باید با این واقعیت که دسته گل به آب داده ام کنار می آمدم ...😪 خو چ کنیم دیگر ... کار بچه دسته گل آب دادن است 🙄. شب رفته بودیم با خانواده و ... بیرون. در راه برگشت از منزل به پدر گفتم ک : اَبَوی ! فرمودند ک بله ؟ گفتم ک : اگر مثلاً من یه روز تخته وایت برد مدرسه رو بشکنم ، چیکار می‌کنی ؟🤔 فرمودند ک : خو هیچی میرم پولشو میدم دیگه چیکار کنم. گفتم یعنی منو دعوا نمیکنید؟ فرمودند ک : تو خو از قصد شیشه رو نمیشکنی. اشتباهی ممکنه بشکنی، لذا تنبیه نمیکنم. منم گفتم ک : خب چیزه...🙄 زدم تخته مدرسه رو شکستم 😂🤦‍♂ . اولش پدرم شوکه شد . حق میدم بهش😂 از زمان بچگی زبان بنده چند متری بیشتر از خودم بوده و میدانم چجور باید مخ بزنم یا مسائل پیچیده را با مغالطه یجوری جمع کنم. چهره ی پدر بنده قشنگ یادمه. چشماشون درشت شده بود و فقط گفت راست میگی ؟؟؟ گفتم بوخودا🙁. هیچی دیگه هر دوتامون زدیم زیر خنده و ... ( آخه پدر ما در طول مدت راهنمایی و دبیرستان چند تا دست و پا شکسته بود 😪 ما که به اندازه ایشان قدرت نداشتیم فقط زدیم شیشه تخته رو آوردیم پایین) بعد از اینکه به پدرم گفتم خیالم راحت شد ک خب قضیه جمع شد دیه ... اما خب بازم جمع نشده بود🤦‍♂. از فردایش وقتی در خیابان ها راه میرفتم و شیشه فروشی می‌دیدم از صاحب مغازه قیمت شیشه سکوریت را می‌گرفتم. یکی می‌گفت ۹۰۰ یکی می‌گفت ۸۰۰ یکی می‌گفت یه مِلیون و ... وقتی در ۴ متر ضرب میشد قیمت کلانی بدست می آمد ک واقعا برای خانواده ی ما سنگین بود.😧 در مدرسه به بچه ها صبحانه میدادند ، یک تکه سنگک و یدونه خیار و یکم پنیر. چون مدرسه غیر انتفاعی بود ، صُحاب زیاد داشت. یکی از مسوولین ک اونجا بود رو گفتم ک : نون پنیر منو بدید وگرنه میزنم اون تخته رو هم میشکنما ( با نیش باز هم میگفتم🤦‍♂😂😁) اون بنده خدا هم یه اخم کرد و گفت : بزار فردا ک بابات برا تسویه حساب اومد اونوقت هم میخندی😠 . کلا نیش باز و نون پنیرمان را زر مارمان کرد ...🚶‍♂. چند وقتی گذشت و به پدرم گفتم ک از مدرسه خبری نشد؟ تسویه حسابی و پول شیشه و ...؟ پدر فرمود ک ن. حاج آقای فلانی گفته اشتباهی بوده و اینجور چیزا نیاز نیست پول گرفته بشه. خو مومنین همون اولش می‌گفتید هر چی شکستی فدا سرت! ک انقد قیمت نکنم شیشه سکوریت را ... هووووف بگذریم ... .🚶‍♂ اواخر کلاس هفتم بودیم ک ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهاردهم خب. کجای داستان بودیم🤔 آها یادمان آمد ... خلاصه زدیم تخته ی مدرس
آنگاه آخوند شدم .... اواخر کلاس هفتم بودیم. از بچگی عادت به درس خواندن نداشتم حوصله اش را هم نداشتم ... ولی خب ... به حد لزوم باید می‌خواندم😪. ذهنم بشدت قوی بود. روحیه ای صفراوی_دموی داشتم. چیز هایی ک معلم سر کلاس می‌گفت را فقط می‌شنیدم و کمی فکر میکردم و از بر حفظ میکردم. لذا در طول دبستان به مشکل بر نخوردم. اگر چ یبار بر خوردم 🤦‍♂( برگردیم یه سال قبل👈🏻 معلم وارد کلاس شد، جمعی را دست چین کرد. همه هم زرنگ های کلاس بودند. گفت ک هر کس در کارنامه اش همه نمرات خیلی خوب اند و فقط یدونه خوب داره ، بیاد بره دفتر ک نامه بهش بدیم برای مدرسه ی نمونه دولتی. تا این رو شنیدم ، با اینکه معلم اسم مرا هم گفته بود، اما برگشتم. چون احتمال میدادم دو تا خوب در کارنامه ام باشد ... اما ‌...😔 یدونه خوب بیشتر نبود ... و من از فیض نمونه دولتی محروم شدم ...) فقط در همین مورد حافظه ام خوب کار نکرد و الا برای خودم مخی بودم😁🤓. آقا خلاصه ... کلاس هفتم هم همینجور بود. فقط سر کلاس حاضر بودم. تو خونه دنبال بازی های خودم بودم😂 اعم از شعر نویسی و گشتن تو کتابام و ... ( چون مث بقیه گوشی نداشتم🙄)راستی حرف گوشی شد، من تا نزدیکای ۱۴ سالگی گوشی ساده هم نداشتم. یکی از راه های قوتِ حافظه‌ی بنده همین بود. ولی خب مصائب خودش رو داشت 🤦‍♂ هر شب باید گوشی یه بنده خدایی رو می‌گرفتم و زنگ میزدم به بابام ک بیاد دنبالم مسجد. یا اگه مراسمی میرفتم باز هم باید دنبال یه نفر می‌گشتم ک گوشیشو بده بهم 😤. از بحث اصلی دور نشویم. همان سال اول ک حرف x و y آمد، بنده آه از نهادم در دادم ک وجدانن سختههههه. برای من ریاضی یعنی مرگ( البته این تفکر غلطی بود ، که به این دلیل برایم عارض شد ، ک دبیر خوبی نداشتیم و از اخلاق حسنه، تهی بود. لذا فکر میکردم ک ریاضی چیزی است بدرد نخور و ناکار آمد ، اما خب بعد ها به این نتیجه رسیدم ک اگر ریاضی را خوب می‌فهمیدم ، دروس حوزه را صد برابر بهتر می‌فهمیدم) خاطرات باحالی از کلاس ریاضی دارم ولی خب به آخرین خاطره در طول سال تحصیلی بسنده میکنم. دبیرمان با بنده مشکل داشت.چون هم درسم خوب نبود و هم من خوشم از او نمی آمد و هم او آدم جلفی بود بر خلاف بنده. هیچی دیگه ... نمرات امتحان همه نیم ... دو ... سه و نیم و ... کلا کم بود. بلاخره این نمره ها کار دستم داد🤦‍♂ وقتی امتحان آخرم را صحیح کرد ، نمره ی بسیار جذابی دستم آمد 5/5 ☺️... و به اصطلاح عموم تجدید شدیم🙄😕 و ماجرا ها داشتیم ...🚶‍♂ حالا خدمتتان عرض خواهیم کرد ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_پانزدهم اواخر کلاس هفتم بودیم. از بچگی عادت به درس خواندن نداشتم حوصله ا
آنگاه آخوند شدم .... از زندگیمان خدمتتان عرض میکردیم. حالا بحثِ ریاضی و اینجور خاطرات تلخ بماند برای تابستانِ سالِ هفتمم. یه فلش بَک بزنیم به حوالی آبان و آذر همان سال ...( از بچگی در مسابقات آوایی_مذهبی بشدت زیادی شرکت کرده بودم در حدی که الواح تقدیری که به دستم رسیده بود از بس سر ریز میشدند ک بعضی هایشان را انصافا میریختم دور🤦‍♂البته خب بچه بودیم و نمی‌دانستم اینان چ خاطراتی خواهند شد ... خلاصه ما از کلاس دوم ابتدایی ک مقام دوم شهرستان رو کسب کردیم به فضل خدا هر سال دارای مقامات زیادی در رشته های قرائت تحقیق ، قرائت ترتیل، اذان، مداحی و ... بوده ایم. به فضل خدا مورد وثوق مقامات شهرستانی هم بودیم و در نماز جمعه ی شهرستان هم هر ماه تلاوت یا اذان برایمان جایی خالی میکردند و صدایمان را به سمع اهل شهر میرساندیم.) القصه ... اصرار زیادی برای شرکت در مسابقات داشتیم. محمد ( همین رفیقِ گل ما) هم صدایی بشدت جمیل و بهشتی داشت برای ترتیل قرآن. به سبک حجازی و عجمی و صبا ... اصن مخلوط جذابی میشد ک هر چ تعریف کنیم کم گفته ایم. یکی از مسوولین قرآن و عترت شهرستان را می‌شناختم و با هم ارتباط صمیمی داشتیم ( اگر چ الان کل واحد قرآن و عترت شهرستان مرا با نام کوچک صدا میزنند و یه جورایی رفیقیم😶) به این بنده خدا عرض کردم که مسابقات امسال کِی برگزار میشود و ...🤔 ایشون هم گفت ک هفته ای دیگه! به مدیر مدرستون هم ک بخشنامه زدیم و گفتیم ک خبرتون کنه. مگه نگفته بهتون ؟😳 بنده هم ک قیافه ام دقیقا شبیه همین ایموجی تعجب شده بود گفتم : نه به جان خودم.🙁 گذشت و گذشت تا چند روز بعد یهو مدیر مدرسه بنده و مَمَد را احضار کرد😱 در مقابل معاون با لحن مملو از عصبانیت گفت ک: این دو تا رو امسال نمیزاری پاشونو بزارن مسابقات😡 انضباطشون رو هم کم میدی😠 رفتن تو اداره عابرو مدرسه و منو بردن!!!! امروز رفتم اداره بهم میگن چرا اطلاع رسانی نمیکنی به دانش آموز های مدرسه ات و ... . کلا ما رو شست و گذاشت سر بند تا خشک بشیم😐 ( کسی نبود بگه خو مومن اطلاع رسانی کن تا ما نریم خبر بگیریم. وولا🚶‍♂) آری یه دعوای حسابی با ما کردند. اگر چ این دعوا ها زیاد بود😂 یادمه محمد یبار با معاون درگیری فیزیکی پیدا می‌کنه و معاون را با مُشت مورد عنایت قرار میده 🤦‍♂😂 نمره انضباطش کم شده بود اون سال واقعا 😂 حالا در کل ... برامون این دعوا ها عادی شده بودند و این احضار ها ... . ولی خب ... ادامه اش را خدمتتان عرض خواهم کرد. این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_شانزدهم از زندگیمان خدمتتان عرض میکردیم. حالا بحثِ ریاضی و اینجور خاطرات
آنگاه آخوند شدم .... خب قرار بود ادامه ی جریانات کلاس هفتممان را عرض کنیم. کل عابروی مدرسه ی جدید ساخت ما، بنده و رفیقم ممد بود😏 کما اینکه بعد از رحلت من از آن مدرسه ی راهنمایی ، این دبیرستان نامش در شهر به سوی فراموشی رفت. مدیر مدرسه آن روزی که قرار بود مسابقات برگزار شود گفت : فلانی و بحمانی بیاید دفتر 🚶‍♂بنده و ممد هم رفتیم دفتر. مدیر فرمود ک: گوش کنید! آخرین باری بود که باهاتون مسامحه کردم و ... بخشیدمتون. میتونید برید مسابقات. خودتون رو آماده کنید برا رقابت و ... . و منی هم که میدونستم آخرش همین حرف ها را خواهند گفت ، گفتم : باش( باچ)🙄 و همانطور بدون ذره ای مثلا ذوق کردن از دفتر بیرون آمدم. محمد برای مسابقات ترتیل تمرین می‌کرد و بنده هم کلا برای مسابقات تلاشی نمی‌کردم( من همیشه به خودم اطمینان داشتم و برای من در حد همان ده دقیقه قبل از اجرا تمرین کردن بسنده میکرد) لذا به خوشی های زندگی ام می‌رسیدم. روز مسابقه رسید و اجازه گرفتیم که آن روز مدرسه نریم😲و نرفتیم. یک راست به محل برگزاری مسابقات رفتیم و با رقیب های هر ساله مان دیدار میکردیم. خلاصه قرعه کشی کردند و ما هم رفتیم در اتاقِ مخصوصِ مسابقاتِ قرائتِ ترتیل. کم کم رقبا رفتند و اکثرا معلوم بود که از بنده کمتر تجربه دارند.🙄 نوبت اجرای بنده شد. لحظه ی حساسِ هر سال من. شروع کردیم به خواندن : بسم الله الرحمن الرحیم و الضحی ...والیل اذا سجی ... و ... ( خودتان با یه لحن بسیار حزین این دو آیه ی شریفه را در ذهنتان مجسم کنید) یهو اون قاری مطرح شهرستانمان گفت : الله (ینی بسه) ما هم ساکت ماندیم. و او با گلایه فرمود .... این داستان ان شاءلله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هفدهم خب قرار بود ادامه ی جریانات کلاس هفتممان را عرض کنیم. کل عابروی مد
آنگاه آخوند شدم .... بعد از اینکه گفت کافیه، تعجب کردم. گفتم لابد از بس عالی خوندم ک همین هم براش کفایت میکنه.😌 اما گفت ک: تو چرا اومدی اینجا؟ و منم عیناً اینجور شدم.😳😳😳😳😳😳😳 گفتم خو برادر من ، کجا برم؟ فرمود ک برو مسابقات مداحی. پرسیدم: چرا؟ جواب داد : تو همینجور ک قرآن میخونی انگار داری روضه میخونی. آدم میخاد گریه کنه. پاشو برو مداحی هم الکی بخت بقیه رو توی قرائت حروم نکن و هم تو مداحی موفق تری! منم صاف پاشدم رفتم سالن مسابقات مداحی و گفتم ک بنده رو بیزحمت اینجا ثبت نام کنید. آقای زمانی بنده رو فرستاده.اونا هم گفتن ک قرعه ی شماره فلان مال توعه و فلان تعداد جلوتر از تو اند. منتظر مانده بودیم و اجرای بقیه را تماشا و آنالیز میکردیم. بنده هم یه روضه ی هول هولکی آماده کردم و تمرین کردم ( انصافا یهویی شد) صدا زدند ک آقای ... بفرمایند برای اجرا ، بنده هم پاشدم رفتم. بدون هیچ استرسی( مملو از استرس بودم) گفتم ک : سسلام علیکم بنده فلانی هستم از دبیرستان علامه فلانی پایه ی هفتم. شروع کردیم روضه خواندن. تو هر پنج شیش کلمه ای که میخواندیم یدونه تپق می‌زدیم🤦‍♂ البته حق داشتیم انصافا، تمرین نکرده بودم، استرس هم داشتم ، داور مسابقه هم یک شخص بسیار خشم آلود بود ( اگر چه همین شخص خشم آلود یکی از نازنین ترین اشخاصی است که هر از چند گاه یکبار ایشان را میبینم ، خاطرات ترس های سال ها قبل را به خاطر می آوردم و به تفکرات خودم نیشخند میزنم ... اما خب ... چهره شان یه جوری بود، پر ابهت و خوفناک ولی خب. دیه از این پیرغلامِ ناز اهلبیت نمی‌ترسیم😁) هر جوری بود یه جور خواندیم و با عرق سرد از سِن پایین آمدیم ... تو دلمان میگفتم حتما نفر دوم یا سوم میشم😌 و ... ( آنقدر مغرور بودیم _ و هستیم😂) هیچی ... بعد از مسابقات شاد و شنگول پاشدیم رفتیم خانه مان و برای مادر و پدر تعریف کردیم ک دیه رفتم تو نخ مداحی ... .😲 اما خب ... اون چیز هایی که من انتظار داشتم نشد و اونجور پیش نرفت ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هجدهم بعد از اینکه گفت کافیه، تعجب کردم. گفتم لابد از بس عالی خوندم ک هم
آنگاه آخوند شدم .... من احتمال میدادم نفر اول شهرمان بشوم. چون انصافا مثل من کسی روضه بلد نبود بخواند. صدایم بخاطر پختگی که داشت، از همان بچگی شبیه آدم بزرگ ها بود. برای نماز ک به یکی از مساجد شهر رفته بودم.( من در طول ده سال از زندگی ام که پایم به مسجد وا شده بود ، یعنی از پنج سال و نیمی تا ۱۵ سالگی ، در قریب به چهار_پنج مسجد فعالیت جدی داشتم و در جلسات قرانشان شرکت میکردم یا اذان آن مسجد را میگفتم و ...) یکی از داوران مسابقات مداحی را دیدم و با عرض سلام و چاپلوسی و تملق ، گفتیم ک نتایج چشد؟🤔 فرمود ک: اسم شریف؟ ما هم گفتیم ک ح... خ... هستم ( اولین حرف نام و نام خانوادگی ام را نوشتم) گفت نفر اول نیستی. و من از درون صدای تیرِ کُلت آمریکایی را شنیدم ... که صاف زد تو سرم. همه رؤیا هایی که داشتم از هم پاچید ... . فردایش که رفتیم مدرسه ، گفتیم حتما نفر دوم یا سوم شدیم. اما با کمال ناباوری اصلا مقامی در رشته ی مداحی نیاوردم ... قشنگ دِپ بودیم. اینجا یه نکته اخلاقی خدمت شما عرض کنم ( امام صادق علیه السلام میفرمایند که هر چیزی را که دوست داری ، ب آن کمتر فکر کن. این حدیث را خیلی وقت است که سر مشق خودم قرار دادم ، اگر چ کمتر از یک سال میشود که آن را شنیدم. وقتی انسان چیزی را دوست داشت ، کل زندگی اش درگیرش میشود. قلبش ... ذهنش ... آرامشش ... همه درگیر میشوند و حتی ممکن است درد بکشد! بعد از آن ، اگر به مقصود رسید ، شاید جبران شود، اگر نرسید چندین برابر بد تر میشود ... . لذا تا میتوانید به آنچه که دوستش دارید کمتر فکر کنید.) خلاصه مسابقات هم تمام شد و ما با حمد و شکر خدا زیاد خودمان را درگیر نکردیم.😊 از بس قوی ام { اَلکی} از اواخر کلاس شیشم ، بنده تو کار خرید و فروش و تحقیق درباره ی سنگ های قیمتی رفته بودم. در حدی متبحر بودم که یادم است در مسجد آماده خواندن نماز بودم که یه بنده خدایی ۲۳_۲۴ساله به بغلی اش گفت از این بشر ( اشاره به بنده) هر سوالی درباره سنگ ها میخوای بپرسی ، بپرس. که حالا یه چند تا سوال کردند و ما هم جواب دادیم😪 کل سرمایه ای که برای این کار داشتم ۱۸۰ هزار تومن بود🙂 من واقعا علاقمند به سنگ های قیمتی و خوشکل بودم. یادمه کلاس چهارم بودم ۹ تا انگشتر داشتم.😶 کلا بین من و انگشتر هام رابطه ی خوبی بود. برخلاف بقیه که انگشتر هایشان را گم میکردن ، من انگشتر هایم را هیچ وقت گم نکردم اگر هم بوده ، نهایتا یکی دو تا ... . کل هزینه ای که واسه خرید و فروش و اینجور چیزا به دستم آمد ، از همان صله هایی بود که بعد از مراسمات و روضه هایی که میرفتم دستم میومد. آن زمان وقتی ازم می‌پرسیدن میخای چیکاره شی، میگفتم ک اول میخام آخوند بشم ، بعدش هم تراشکار سنگ های قیمتی... داستان هایش مفصل است. اگر عمری باقی ماند خدمتتان عرض خواهیم کرد ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد ...‌. ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_نوزدهم من احتمال میدادم نفر اول شهرمان بشوم. چون انصافا مثل من کسی روضه
آنگاه آخوند شدم .... خب ... از عالم جواهرات برایتان حرف بزنم. کلاس ششم بودم. خانه ی مرحوم پدر بزرگم بودم. طبق معمول نشسته بودم و با ابوی مان بحث علمی_روانشناسی میکردیم. سر یه موضوعی این حرف پیش آمد که جواهرات چ خواصی دارند و ... . پدرم یک تعارف خُشکی کرد که در عالم جواهرات سِیر کنم. منم تعارفش را خریدم و در عالم جواهرات گم شدم. فردای آن روز رفتم کتاب فروشی بزرگ شهر و چند کتاب من باب جواهرات تهیه کردم و افتادم به جانشان. آنجا بود که فهمیدم جواهرات ، به دو دسته ی قیمتی و نیمه قیمتی تقسیم میشوند. آنجا بود که فهمیدم سنگ ها فقط همین فیروزه و عقیق و در نجف نیستند! سنگ های زیباتری هم وجود دارد به اسم اُپال و مالاکیت و ابسیدین و زمرد و یاقوت و توپاز و امازونیت و سیترین و گارنت و اکومارین و امتیست و ... فهمیدم که عقیق ، فقط قهوه ای و سبز و زرد نیست! و رنگ های بسیار بسیاری دارد ، کبود، یاسی رنگ ، لیمویی ، سفید، آبی ، پرتقالی ، کرمی و شجر ، شجر دریایی ، شجر خزه ای ، شجر طوسی و ... فهمیدم که شرف الشمس ، سنگ نیست! شرف الشمس حرز مخصوصی است و ... خلاصه که اطلاعاتم درباره این جواهرات خیلی بیشتر شد. همین جا خاطرتون باشه تا عرض کنم خدمتتون: سر یه ماجرا هایی با تولیت آستان امامزاده محمد ابن امام کاظم علیه السلام آشنا شده بودم و بنده رو میشناختن. رفتم و گفتم که جناب فلانی ، میخام که اگه امکان داره تو هفته یه چند روز اینجا خدمت کنم. گفت ک : یعنی میخای خادم افتخاری بشی؟ گفتم همون ک شما میگید🙄 گفت برو پیش اون آقا و چند تا فرم هست پر کن و بعدش خادم میشی و بنده هم اینجور بودم.😃 خلاصه توفیقی شد که تا یکی دو سال قبل از اینکه بیام قم ، خادم آن آستان معنوی باشم. فاصله ی خانه مان تا حرم حضرت سبزقبا علیه السلام تقریبا چهار کیلو متری میشد. یادم است از بس وابسته شده بودم که هر روز عصر به آنجا میرفتم. شب اول خادمی ام ، شب شهادت حضرت رقیه ، پنجم صفر بود. هر سال پنجم صفر که میشد میگفتم یک سال دیگر هم گذشت ... . در طول خادمی ام لذت های زیادی از فضای معنوی حرم بردم. شب های جمعه با لباس خادمی ، یک بچه ی فسقلی ، در کفشداری می ایستادم یا اینکه کنار ورودی حرم با بقیه خدام حرف میزدم تا خستگی شان در برود. تا قریب به دو ماه ، رفیق هایم نمی‌دانستند ک خادم حرمم ، تلاش می‌کردم متوجه نشوند‌. اما یک شب که جمعی از رفقایم برای دعای کمیل به حرم آمده بودند ، بنده را در حالی که مقابل در ، با کلاه و لباس خادمی بودم دیدند. و دیگر توانایی انکار نداشتم🤦‍♂ ( حتی چند وقت پیش ک با یکی از رفیق های جدیدم به حرم رفتیم ، داخل به دفتر تولیت شدم و چند تا قند برداشتم و آمدم بیرون. رفیقم با تعجب گفت کاری بات نداشتن؟؟؟😳 نپرسیدن کی هستی و اینا؟؟! گفتم ن آقا من خیلی جذبه داشتم.😎 حالا اون اشخاص داخل دفتر بنده رو خیلی ساله میشناسن😂) یادم است در هفته دو سه روز به طول جدی برای خادمی میرفتم. هر روز که میرفتم. یک راست میرفتم بالای پشت بام امام زاده. کنار گنبد. سلامی به سید الشهدا علیه السلام میدادم و کمی شهر را نظاره میکردم. چقدر شهر بزرگ بود ... چقد انسان در این شهر زندگی میکرد ... که توفیق من شده بود که خادم شوم ... با اینکه میتوانستم زندگی عادی داشته باشم و ... . اما خب اینکه چ کردیم و چ نکردیم در طول این سال های خادمی، بماند. آن چیزی که به جواهرات ربط داشت را میخواستم بگویم ک اگر عمری باقی ماند خدمتتان عرض خواهیم کرد. این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستم خب ... از عالم جواهرات برایتان حرف بزنم. کلاس ششم بودم. خانه ی مر
آنگاه آخوند شدم .... داستان زندگی من از قصه ی سنگ و جواهرات به سمت خادمی من کشیده شد. علتش هم این بود ک: بعد از اینکه خادم شدم ، با پدر یکی از خادمین آشنا شدم. من از همان کودکی اگر انگشتری می‌دیدم سریع جذبش میشدم و پدر و مادر سنگ را از گور بیرون می‌کشیدم! انگشتر فیروزه یِ پدرِ رفیقم مرا جذب کرد👀 از پدرش پرسیدم ک: حاج آقا فیروزتون انگاری مُرده. ایشان گفت ک : داره کم کم میمیره. خلاصه بعدش یکم با هم گپ زدیم و اینا. فهمیدم ک ایشان در عالَم سنگ ها برای خودش عالِمی است! قرار گذاشتیم ک یک روز به قصد تحقیقات جواهر شناسی و کانی شناسی سفری چند ساعته به یک منطقه ی عقیق خیز ، در شهرمان برویم. تا آن روز نمی‌دانستم که در شهرمان هم عقیق پیدا میشود هم یشم و ... و بعدش فهمیدم ک در همه ی شهر های ایران عقیق پیدا میشود!!! اصلا ایران جواهر است! عصر روز پنجشنبه ای بود. با پرایدش آمد درب خانه مان و به راه افتادیم. خارج از شهر ک شدیم دیدم چشمانش در کوه ها و دامنه ها ریز میشود. تا اینکه گفت اینجا خوب است! ماشین را زدیم به جاده خاکی و من دل تو دلم نبود برای عقیق هایی ک منتظر من بودند!😁 بطری آبی از ماشین در آورد و قدم به صحرا زدیم. رگه های شکافته شده ی کوه معلوم بود. انگار که کسی با خنجر قلب کوه را پاره کرده است. سنگی از زمین برداشت. کمی آب به سر و روی سنگ پاشید و گل آن را زدود. گوشی اش را دستش گرفت و به او نور تابانید. نور از میان آن رد میشد! پس این سنگ ارزش داری بود!( البته برخی سنگ های بی ارزش مثل چخماق هم هستند ک نور از میان آنان میگذرد ، باید دقت داشت که رنگ سنگ چگونه است و اندکی تبحر در شناخت عقیق و... داشت.) کم کم نزدیک نیم کیلو جمع شد. اعم از عقیق های سبز و زرد و سرخ و سفید. اعم از کوارتز و جاسپر و ... . نگاهش به کلوخی بی ارزش گره خورد. گفتم ک این ارزشی ندارد ک😕 بیخودی خودتان را اذیت نکنید. گفت آن سنگ بزرگ را بیاور. من نیز اطاعت امر کردم؛ با ضربه ای آن سنگ بی ارزش را به دو نیم تقسیم کرد. هنگ کرده بودم ... یک سنگ خوشکل و زیبا ک اصطلاحا به آن عقیق سلیمانیِ باباقوری می‌گویند،بود. آنجا بود که با تمام جانم فهمیدم ک نباید ظاهر برای قضاوت کردن مهم باشد! باید باطن مهم باشد! آن شب در عالَم سنگ ها غرق شده بودم و هر لحظه یکیشان را نگاه میکردم ... و باز محو زیبایی هایشان میشدم. آنجاست که میفهمی خدا چقدر عظیم است .... . از مبحث سنگ ها کمی فاصله بگیریم و از اواخر سال اول راهنمایی ام خدمتتان عرض کنم. آنجایی که به علت بد درس دادن دبیر ریاضی ، توفیق داشتیم ریاضی را اصطلاحا بیوفتیم ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌یکم داستان زندگی من از قصه ی سنگ و جواهرات به سمت خادمی من کشیده ش
آنگاه آخوند شدم .... برنامه چیده بودم برای خودم. از جهتی مدرسه راهنمایی مان گفته بود در تابستان مسافرت میبرد. از جهتی هم خانواده قصد سفر داشتند‌. تمام ترس من این بود که یکی از دروسم را بیوفتم ... . متاسفانه آنچه از او می‌ترسیدم اتفاق افتاد.تمام علت اینکه بنده ریاضی را در آن سال افتادم ، این بود که معلم با شخصِ بنده و چند نفر دیگر خصومت داشت. ما به فازش نمیخوردیم. او شخصیت جلف و اونجوری بود‌. اما ما شخصیت ناز و مذهبی و اینجوری. از خصومت های من و اون دبیر در همین حد بگم ک: جناب آقای فلانی اومد سر کلاس و درس داد و آخر سر گفت: جلسه بعد حتما باید تکلیف هاتون کامل باشه! مخصوصا تو حبیب!( البته فامیلی ام را صدا زد) گفت ک: فقط به یه شرط میتونید نیارید، که گواهی فوتتون رو بیارید. منم از جهتی دلم میخواست کمی اذیت کنم این معلم را و از جهتی هم خودم اذیت داشتم ( شما یه چیز دیگه بخوانید😅). هفته بعد ک رفتیم سر کلاس از تو کیفم دو ورقه در آوردم و دادم بهش. رو ورقه این نوشته بود: هوالباقی گواهی می‌شود آقای فلانِ فلانی ، فرزند بحمان در فلان تاریخ فوت شده. امضا. در اون یکی کاغذ هم که آگهی تسلیت و مجلس ترحیم خودم رو درست کرده بودم🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂😂. دبیر اینا رو دید قشنگ نیشش به پهنای صورت باز شد. عرض کردم ک: آقا خودتون فرمودید اگه آگهی فوت بیاریم دیگه نیاز نیست مشق بنویسم 🙄ولی نگا من مشق هم نوشتم. خلاصه معلم آن دو برگه را هم یادگاری برد😕 ولی بی انصاف سر امتحانات نوبت دوم .... . خیلی برای امتحان ریاضی تلاش کرده بودم. مث چی خوانده بودم‌. مطمئن بودم ک قبول میشوم. ولی خب ... نشد ... . روزی که پدرم کارنامه ام را آورد دیدم ک ریاضی ۵/۵ شده ام ...🚶‍♂💔 رفتیم کلاس های جبرانی را ثبت نام کردیم و از یکشنبه ی هفته ی بعد رفتم سر کلاس ریاضی ...‌ . قشنگ قید مسافرت و اینجور چیز ها را زده بودم ... . روزی که وارد اون کلاس تجدیدی ها شدم ، دیدم یه مشت لات و لوت دور و ورمن😳🤦‍♂ بعد بین همه اونا ، پیراهن منم یقه آخوندی و سفید😶😶😶 خودتون دیگه تا ته ماجرا را برید ... . همانطور که خدمت شما عرض کردم درس بنده خوب بود. حتی ریاضی من هم خوب بود. اما سال هفتم ، بخاطر شیوه ی بدِ درس دادن معلم و همچنین خصومت های شخصی که با بنده داشتن، نتونستم نمره ی قبولی کسب کنم و افتادم ... . تو کلاس تجدیدی ها، دبیر با اینکه شخصیت لات و لوتی بود. اما خب آدم فهیمی بود. وقتی نکته ای رو درس میداد بنده قشنگ می‌فهمیدم. وقتی میرفتم خونه ، اون مطلب رو یبار برای خودم درس میدادم و اون صدا رو ضبط میکردم. بعدش هم یبار گوشش میدادم. با این کار برای تدریس در کلاس آماده میشدم. فردای اون روز ها ، میرفتم و شرح میدادم مطالب رو. و با تشویق معلم هم بدرقه میشدم. حالا درسته دو سه هفته بیشتر نبود ، اما این دو سه هفته اتفاقات نسبتا زیادی افتاد ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌دوم برنامه چیده بودم برای خودم. از جهتی مدرسه راهنمایی مان گفته بو
آنگاه آخوند شدم .... تو کلاس نشسته بودم با یه پیرهن آستین کوتاهِ قهوه ای تیره. چند سالی بود ک پیرهن آستین کوتاه نپوشیده بودم. بدم میومد. اما چون میدونستم فضای اون کلاس برای پیرهن یقه آخوندی مناسب نیست ، لذا توفیق اجباری شد ک بپوشم. دو نفر از همون لات و لوتا وارد کلاس شدن. یکیشون گفت همه ساکت ببینم! اینجا مال منه! حق ندارید بی اجازه من کاری کنید. منم به کنایه گفتم: تکبیر🙄 اومد و با من گلاویز شد. و منم خب آدم هیکلی بودم‌. اما اون شبیه نی قلیون بود.😲 خلاصه تا اومدم یکم قهرمان بازی در بیارم معاون اون مدرسه اومد بالا سرمون.🤦‍♂ من و نی قلیونه رو بردن دفتر. من به معاون گفتم آخه به این قیافه میاد بخواد نظم رو بهم بزنه ؟ من بخدا نماز میخونم روزه میگیرم🙁😂. طرف یه نگا بهم کرد دید واقعا بهم نمیخوره بچه بدی باشم😁 گفت باشه برو سر کلاس. تو این کلاس ، یکی رو دیدم که خیلی ذهنم را آشفته کرد. مرا برد به قریب به ۹ سال پیشش: تو مهد کودک عینکی بودم. از سه سال و سه ماهگی منو فرستاده بودند مهد کودک‌.بچه ی آرومی بودم. فوضولی میکردم اما کسی رو اذیت ن ... . تو مهد کودک خیلی لاغر بودم. شاید ۲۰ کیلو بودم شاید هم کمتر. یه پسره تو مهد کودک بود که خیلی اذیتم میکرد😔 هر روز بام دعوا میکرد و کار به چک و چک کاری میکشید. یه روز به مامانیم گفتم: مانی! بیا مدرسه این پسره خیلی اذیتم می‌کنه و ... . مادر فرمود ک : باشه برای جلسه ی مامان ها میام ببینم چی میگی. یه روز که جلسه ی مامان ها بود والده بنده هم اومد و به مادر اون یارو قُلدره گفت ک: پسرم میگه پسر شما اذیتش می‌کنه و عینکشو برمی‌داره و ... . مامانش گفت : پسر من میگه پسر شما اذیتش می‌کنه. 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐 آقا مَنِ فسقلی چطور اونو اذیت کنم آخه ؟!!؟؟ مامانش به پسرش گفت علی بیا اینجا. اون قلدره هم اومد و خطاب به مامان من گفت ک: خاله پسرت خیلی اذیتم می‌کنه و اینجور چیزا. ( من خودم هنوز تو شوکِ دروغ های این بشر موندم😐) مامانم بهش گفت ک: چرا عینکشو بر میداری بهش نمیدی؟ اونم گفت خب عینکشو همیشه میندازه گردنش( اون زمان عینک بنده ، بند داشت از اونا که تو گردن میشه انداختشون) و باز هم استدلال این بشر چرت و پرت بود. اما خب از اون به بعد از حجم آزار هاش کمتر کرد.🚶‍♂ بریم به ۹ سال بعدش. وقتی ۱۳ ساله بودم، در کلاس تجدیدی ها. چشمم به این یاروعه علی خورد ... خون خونم را میخورد. شیطان رجیم می‌گفت بزنم به پنج قسمت نامساوی تقسیمش کنم. ولی من مهربان تر از آنم که کینه به دل بگیرم ... از بس بچه ی خوبی ام ... . بش گفتم منو یادته؟ گفت ن گفتم مگه مهد کودکِ جامعة القران نبودی؟ گفت اونجا بودم. گفتم بچه بودی انقد اذیتم میکردی ... ولی من ازت گذشتم 🙄 خدا هم ازت بگذره🙂 اون بنده خدا هم یک لبخندی زد و رفت. دیگه آن آدم مغرور و قلدر نبود 🚶‍♂ یه بچه ی بی آزار شده بود. ولی برعکس من.😕 خلاصه روز امتحان فرا رسید ... و من خدا خدا میکردم اینبار نمره ام پایین نیاید ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌سوم تو کلاس نشسته بودم با یه پیرهن آستین کوتاهِ قهوه ای تیره. چند
آنگاه آخوند شدم .... روز امتحان شد و رفتیم سر جلسه ی امتحان. گفته بودند ماشین حساب آزاد است. میخواستند هر جوری شده است یک نمره ای بندازند در یقه مان. ما هم گفتیم احتیاطا می‌بریم شاید نیاز شد ... . یه ۱۰۰ نفری بودیم در آن جلسه ی امتحان که همگی ریاضی را افتاده بودند. بلاخره با توسل به حضرت رضا علیه السلام و اندکی تلاش امتحانمان را دادیم و خارج شدیم .... . ناامید بودم از اینکه مسافرت برویم. یقینا پدرم قصد داشت ک طعم خوش سفر را بواسطه ی خصومت های شخصی یک دبیر ، که مرا انداخته بود بگیرد.اما دیدم ن ... . حالا درست است که پدرم اندکی تند اخلاقی می‌کند و اینجور چیزا، ولی وجدانا آدم نازی است.قرار شد که پنج نفری ، یک مسافرت کوچک برویم. مسافرتی چهار روزه! من و دو تا آبجی ام و پدر و مادرم صبح ساعت ۶ آماده بودیم برای مسافرت. مقصد اولمان بروجرد بود. پس از صرف تخم مرغ و صبحانه در بروجرد، دست خواهر اولی مان را گرفتیم و اندکی در چمن های پارکِ قوری قدم می‌زدیم و از محاسن برادرِ بزرگتر داشتن برایش سخن می‌گفتیم.😅 تا هم حوصله اون بنده خدا سر نره و هم من وظیفه برادری ام را خوب انجام دهم. یادم است تا عصر در بروجرد بودیم. قرار بود یک راست تا قم برانیم. قم برایم از همان کودکی شهرِ دوم زندگی ام بود. حساب که کرده بودم از اول عمرم تا ۱۶ سالگی قریب به ۱۸ بار به قم سفر کرده بودم به قصد زیارت. از کلاس سوم به بعد رنگ پیراهن هایم همگی سفید بود و یقه آخوندی. داشتم از یه مغازه خرید میکردم که فروشنده گفت ، اهل قمی؟اخه لباسات شبی آخونداس. گفتم ن. اگر چ خیلی دوس داشتم بگم اهل قمم. ولی خب ... قسمت نبود.... به قم رسیدیم ... و بعد از حدود چهار سال دوباره توفیق پیدا کردیم ک پا در بهشتِ قم بگذاریم. جایی را نمی‌شناختم ... فقط خودم را در زیبایی های حرم گم کرده بودم ... . از بچگی معتاد قشنگی های حرم معصومیه بودم ... هنوز که هنوز است وقتی در شبستان امام خمینی می‌نشینم ، چشمانم غرق در سقف و دیوار و معماری اسلامی حرم میشود ... . بعد از خوردن یک فلافل ناب ، راهی جمکران شدیم. در پارکینگ جمکران زیر اندازی پهن کردیم و همه ی خستگی روزمان را در جمکران ، خفه کردیم ... . والده و پدر و خواهرانم کنار هم بودند و فرصتی بود تا من هم به میعاد گاه عاشقان امام زمان بروم ... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌چهارم روز امتحان شد و رفتیم سر جلسه ی امتحان. گفته بودند ماشین حسا
آنگاه آخوند شدم .... کم کم مسافرت به وجودم داشت خوش میومد. تصور کنید با یه پیکان جوانان متولد ۸۰ چندصد کیلومتر بری و برگردی.😂 بنده هم قم رو زیر نظر داشتم. برام بهترین شهر جهان همین قم بود. یه جورایی حس میکردم من متعلق به قمم ، ن شهر خودم. شاید هم اصلن شهر من قم بود!. با اون پیکان خسته جان، بروجرد و خرم آباد و اراک و ... را گشتیم. کل مسافرتمون فک کنم ۳ شب و چهار روز بود. روز آخر سفر قرار شد بریم شول آباد اهل لرستان میشناسن ک چ منطقه ی جذاب و خوش آب و هوایی هست. این منطقه توی دلِ کوه بود. این ماشین بنده خدا هم باید سربالایی های وحشتناکی رو می‌گذروند.😶 انتظار اینکه ماشین تو کوه بمونه و دیگه نتونه ادامه بده زیاد بود ... ولی این ماشین اصن انگار یه موجود زنده اس! جاهایی که فکرشو نمی‌کردیم ادامه بده ، خراب نشده ، اگر هم خراب شده ، در یه تعمیرگاهی چیزی بوده ... . کی فک میکرد که یه ماشین ۱۸ ساله ، اونم از نوع پیکان ، بتونه ما رو قریب به ۳۰۰۰ کیلومتر ببره و بیاره😳 ولی ماشین ما برد😎 خلاصه که تو خانواده ما این پیکان برا خودش محترمه😁. بلاخره بعد از سه چهار روز خستگی و خوشی و ناخوشی و مسافرت ، رسیدیم خانه مان. و من خشنود از اینکه بعد از چند سال دوباره به قم رفتم و توفیق زیارت حضرت معصومه را داشتم. حوالی شهریور بود که اخبار واصله از مدرسه مان رسید که قرار است بچه ها را ببرد اردو🤓 کجا؟ قم و تهران. ما هم از خدا خواسته پدرمان را التماس کردیم که اجازه بدهد ما هم بریم صفا سیتی. خلاصه با قدرت مخ زنی بالایی که داشتیم نظر پدرمان را جلب کردیم و اذن خروج از شهرمان را صادر کردند ( در نظر بگیرید که بچه اش ریاضی افتاده و تازه هم مسافرت بردتش و باز هم میگه میخام برم مسافرت😐💔) من خودم اگر به جای پدرم بودم نمیگذاشتم ، آخه پر روییه تمامِ! ولی خب ... ساعت ۱۱ صبح روز شنبه بود که گفتن جلسه ی توجیهی هست برای این اردوی پنج روزه ی تهران و قم. با بابایی جانم به سمت مدرسه ی راهنمایی مان راهی شدیم. بنده نیشم بازِ باز بود😁😁😁😁. مدیر دبیرستانمان بعد از چند توصیه ی کلی اعم از اینکه به بچه ها بگید پول هاشونو تو جوراب و اینجور جاها قایم کنن و اینا ، گفت که: فردا ساعت ۱۳:۳۰ دقیقه راه آهن باشید برای رفتن به مسافرت ... . وقتی جلسه ی توجیهی تموم شد ، بابام برای تسویه حساب مسافرت رفت دفتر و ۱۷۰ هزار تومن پول اردو رو کارت کشید. اون رسیدِ ۱۷۰ رو تا چند سال نگهداشتم ... برام با ارزش بود. پدرم برای تفریح من ۱۷۰ تومن خرج کرده بود.😲 بعد ها ک بزرگتر شدم متوجه شدم ک پدرم میخواست من را مرد بار بیاورد! چون اولین سفری بود که در ۱۳ سالگی بدون پدر و مادرم میرفتم ... . خلاصه من تا صبح نتوانستم آرام بخوابم و دستانم به پس گردنم بود و به سقف نگاه میکردم تا ذره ذره چشمانم سنگین شد ... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌پنجم کم کم مسافرت به وجودم داشت خوش میومد. تصور کنید با یه پیکان ج
آنگاه آخوند شدم .... روز یکشنبه شد. دیشبش از هول اینکه قراره برای اولین بار تنهایی برم مسافرت ، مث آدم نخوابیده بودم. گفته بودن ناهار بخورید و ساعت یک ظهر راه آهن باشید. والده ی ما هم قیمه با برنج شیوید برامون تدارک دید و مثل همیشه دو بشقاب خوردیم و آماده ی رفتن شدیم. مرحوم مادر بزرگم خانه مان بود. اندکی التماس دعا کردند و ما را راهی کردند. رابطه ی بنده و پدرم ، از وقتی که یادم است مانند دو رفیق بوده است. حالا درست است سی سالی با هم اختلاف سنی داریم ، ولی به هر حال رفاقت است ... در رفاقت کدورت و دعوا و اینجور چیزا هم هست که بین ما دو تا هم بود. خلاصه که مثل یه رفیق برایم قوانین سفر رفتن را شرح دادند و گفتند که چ کنم و چ نکنم. تا راه اهن بیست دقیقه ای راه بود. حوالی ۱۲ و نیم رسیدم. ولی از آنجایی که مدرسه روی بد قولی بقیه حساب کرده بود، بلیط ها برای ساعت ۲ ظهر بود.😐💔 ( انصافا نکنید! رسول الله صلوات الله علیه و آله می‌فرماید : لا دین لمن لا عهد له! کسی که مسولیت پذیر نیست و زیر قولش میزنه ، دین نداره! رفقا! بعضی وقتا بخاطر بد قولی شما ، حق الناس هایی اتفاق میوفته که شاید حتی ندونید و مطلع هم نشید! خطاب به بچه هیئتی ها و اینایی که تشکیلات دارن عرض کنم ک: ساعتی که اعلام میکنید ، همون ساعت برنامتون رو شروع کنید. یه ساعت کذایی نگید که بیس دقیقه بعدش شروع کنید و....) القصه... پدرمان شصت هزار تومن داد دستمان و فرمود اگر کم آوردی بگو برات بفرستم‌. ما هم با لبخند دست محبتش را گرفتیم و خداحافظی کردیم ... ‌. اذان گفته بودند. نمازی در نماز خانه ی راه آهن خواندیم و منتظرِ ساعت دو و نیم ماندیم ... . حوالی دو و نیم بود که صدای آمدن قطار ، ما را به خود آورد. آرام آرام به سمت قطار رفتیم. فک کنم از چهار پنج سالگی ام که با مادر و پدرم رفته بودیم قم، دیگر سوار نشده بودم. نمی‌دانستم قطار چطور میشود و چگونه میرود و... دیدم یه بسته هایی دادند که کیک و اینجور چیزا توش بود🤔 ما هم که گشنههه😂 در دقایق اول استفاده شان کردیم. قسمت جذاب سفر فقط شب های قطار بود. آن گعده هایی که می‌گرفتیم و چرت و پرت هایی که می‌گفتیم.🤦‍♂ شام سالاد الویه بود. الحق و الانصاف خوشمزه بود. بعد از شام دستور خاموشی دادند ، اما ...😉😏 ما که تا صب نخوابیدیم الا قلیلا من الیل... خلاصه که صبح حوالی چهار ، پنج بود که رسیدیم راه آهن تهران. و ماجراهایی که خواهیم گفت ان شاء الله... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌شیشم روز یکشنبه شد. دیشبش از هول اینکه قراره برای اولین بار تنهایی
آنگاه آخوند شدم .... وقتی رسیدیم کم کم هوا داشت حالت گرگ و میشی اش را از دست میداد و به رنگ آبی روشن تغییر حالت میداد. با اتوبوس های شهری سمت چار راهِ ولی عصر حرکت کردیم. سر ایستگاه ایستادیم و جمعیتِ بیست نفره مان به سمت یکی از کوچه های باریکِ شهر راه افتادیم. یکی دو خیابان نرسیده به چهار راه ولی عصر ، در کوچه ای خلوت و آرام پیچیدیم. دیدیم نوشته دانشکده ی (....). ما هم رفتیم به امید اینکه مثلاً تخت داره و باکلاس اند و ...🙄🙄🙄. بعد خیلی محترمانه گفتند برید تو نماز خونه ، پتو هم هست تخت بخوابید😐💔. رفیق ابوی بنده ، که استاد حوزه و دانشگاه بودند ، تقریبا رفیق بنده هم حساب میشدن. اومدن و یه پتو آوردند انداختن کنار بنده. از اونجایی که ایشان واعظ خوبی هستند یه رب ساعتی با بنده سخن گفتند و خوش و بش کردیم. من به جای پتو ، عبای مرینوس ام را روی خودم انداختم که لالا کنم. اما از آنجایی که آخوند ها با دیدن لباس آخوندی دست و پایشان را گم می‌کنند ، عبای بنده را برداشتند و گفتند: چند سال پیش رفیقم یه عبای سیاه از نجف برام آورده که دست بهش نزدم و تو چمدونه ، یه چند سال که بزرگتر شدی بهت میدم. ( اما هرگز ندادند😐💔). خلاصه که اندکی خوابیدیم و حوالی هشت صبح عازم قلب تهران شدیم. ذهنم یاری نمیکند که کجا رفتیم ، ولی فک کنم رفته بودیم هیومن پارک تهران. البته مقصد هیومن پارک نبود ، مقصد موزه ی حیات وحش بود. اولین بار که تاکسی درمی و اینجور چیزا را می‌دیدم آنجا بود. یه مشت جک و جانور خشک شده! البته حیوانات زنده ای از قبیل رتیل و مار و فلامینگو و اینجور چیزا هم بود که چشمانم تازه به جمالشان روشن میشد. البته مار را دیده بودم ، حتی لمس هم کرده بودم.‌( کلاس چهارم بودم که پدر رفیقم ، از رفیقش یک مار کوچک هدیه میگیرد. رفیقم نیز ما را برای بازدید به خانه شان برد و مار را به دستانمان سپرد.نترسید زنده ام🙂). خلاصه که یه مشت خوش گذشت ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌هفتم وقتی رسیدیم کم کم هوا داشت حالت گرگ و میشی اش را از دست میداد
آنگاه آخوند شدم .... قرار شد برویم تجریش، زیارت امام زاده صالح ابن موسی علیه السلام. وقتی فهمیدم قرار است تجریش برویم ، شادمان شدیم. ولی خدا شاهده فقط برای اینکه قرار است زیارت برویم. وقتی گفتند داریم راهی تجریش میشویم ، نیش چند نفر از رفقامان تا بناگوش باز شد.😐 ما هم نمی‌دانستیم جریان چیست ... کاش نمی‌فهمیدیم ... اما ... . خدا به سر هیچ بچه مذهبی نیاورد که در مکانی قرار بگیرد ، پر از فساد و گناه ! می‌دانستم تهران بد حجاب دارد ، ولی بی حجابی را فقط در دمشق دیده بودم و لا غیر! آنجا هم عده ی کمی از مسیحیان بودند که فقط مو هایشان بیرون بود ، وگرنه لباس هایی پوشیده داشتند. در تجریش بی حجاب هایی دیدم که قلبم را از آینده ی تهران و ایران ناامید میکرد. و متاسفانه درست هم بود ... . ( حالا شاهد آن هستیم. آخرین بار که چند ماه پیش به زیارت امامزاده صالح رفته بودم به ندرت کسی می‌دیدم که اصلا حجاب داشته باشد!!!!). خلاصه از این حوادث تلخ بگذریم. به زیارت حضرت صالح ابن موسی علیهما سلام مشرف شدیم و پس از خواندن نماز ظهر ، راهی همان چهار راه ولیعصر خودمان شدیم. بچه ها قرار گذاشته بودند که پارک آبی بروند. عوامل مدرسه هم موافقت کرده بودند. و من هم که داشتم سرخ و سفید و آبی میشدم! آخر فضای آنجا یکم با حیای من فاصله داشت. بخدا آنقدر اصرار کردم که نمیخواهم بیایم و اینجور چیزا ، ولی نگذاشتند ...💔 آخرش به حاج آقای مجمعمان گفتم دستم را بپیچان که آن دنیا اگر گفتند ،: مگر دستت را پیچیدند که رفتی ؟ بگویم آری. آن حاجی هم نامردی نکرد و پیچاند.😐 بله ... . هیچی دیگه. راهی یکی از مزخرف ترین پارک های آبی تهران شدیم. ولی وجدانا عظمت داشت. سرسره های ۳۰ متری داشت. سقوط آزاد داشت. و یه مشت چیز اینجوری دیگر. گفتم حد اقل یه مشت پول دادیم بریم یکی از این ها رو هم امتحان کنیم. از سقوط آزاد که خوف داشتم. لذا اول کار گذاشتمش کنار. رفتم سراغ آن سرسره ی ۳۰ متری. گفتم این همه آدم دارن میرن و نمردن‌. منم اگه برم نمیمیرم.( اینجوری خودمو قانع میکردم) خلاصه که با یه بسم الله الرحمن الرحیم خودمان را از اول سرسره رها کردیم ... . در اثنای سرسره گفتم نیوفتم!!😳 و خداشاهده چنان با صورت به آب برخورد کردم که قشنگ چند دقیقه هنگ بودم ... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌هشتم قرار شد برویم تجریش، زیارت امام زاده صالح ابن موسی علیه السلا
آنگاه آخوند شدم .... قریب به پنج ساعت شنا کردیم و خسته و کوفته آماده شدیم تا گودبای پارتی بگیریم برای خداحافظی با تهران. آن روز عصر بود فکر کنم.... سمت موزه دفاع مقدس راهی شدیم. خیلی بزرگ بود انصافا ... در آنجا تابلو هایی دیدیم که از طلا و فیروزه ی اصل ساخته شده بودند ، به نشانه ی این ، که ایران وجب به وجبش طلا و فیروزه است ... . قریب به سه ساعت در این نمایشگاه و موزه ی جذاب گشت و گزار کردیم. دیگر نایی برایمان نمانده بود. فاصله ی موزه دفاع مقدس با پل طبیعت زیاد نبود. خلاصه که تصمیم بر آن شد که هم پل طبیعت برویم ، هم سری به پارک آب و آتش تهران بزنیم. از فساد های روی پل سخنی نمی‌گویم. فقط در همین حد بدانید که فضا مسموم بود ... . یه بستنی قیفی زدیم و کمی گپ زدیم. حوالی ساعت ۱۲ شب بود که به محل آسایشمان رسیدیم. و نمیدانم چگونه از فرط خستگی بیهوش شدیم ... پرانتز باز: (تو تهران وقتی قرمه سبزی میدادن ، بچه ها صداشون در میومد ک آب علفففف! این لفظ را یادگاری از تهران به زندگی خودم بردم ، قرمه سبزی جا نیفتاده همان آب علف است ..!.) فردای آن روز بعد از بالا آمدن ویندوز ، راهی راه آهن تهران شدیم. برای رفتن به سرزمین عشق ، قم! بوی قم برای من حیات بخش است. نمیدانم چ سری است ... ولی خب ... آدم در قم حس غریبی نمیکند. حس خستگی و کوفتگی ندارد. حالش که گرفت ، یک توک پا می‌رود حرم و آرام میشود. مُعجِزْ دارد ... . سوار قطار اتوبوسی تهران_قم که شدیم ، مدیر جذابمان گفت بچه ها! آیت الکرسی رو با هم بخونیم. اعوذ بالله من الشیاطینِ الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم الله لا اله الا هو الحی القیوم ... همگی سبک منشاوی را بلد بودیم و به شیوه ی او می‌خواندیم. شاید آن میان یک نفر که آیت الکرسی بلد نبود یا حفظ نبود از مسافران قطار ، او هم با ما میخواند و فیض می‌برد. ( حضراتِ مذهبی! نترسید از اینکه اعمال نیک رو تو جمعیت عموم انجام بدید! مثلا پارک می‌رید ، نگید خب میرم خونه نماز میخونم ، تو همون پارک تو همون جمعیتی که معلوم نیست حزب الهی اند‌ یا ن ، نماز بخونید ، تاثیر خودش رو می‌ذاره!) حوالی ساعت دوازده بود که رسیدیم قم. فرصت آنچنانی نداشتیم. چمدان ها را پیش یکی به امانت گذاشتیم و زیارت دو ساعته ای کردیم و اندکی سوهان خریدیم و اندکی سیاحت کردیم و اندکی و ... . نشد درست و حسابی خدمت بیبی بمانم. هر جور بود دل کندیم و عازم قطار شدیم. دست مدیر و معاون نون و پنیر و خیار بود میخواستند پرچم ایران بدهند بخوریم. ( اهل کنایه منظورم را گرفتند) خلاصه که ما به همان پرچم ایران هم قانع بودیم. پس از صرف پرچم ایران ، قرار شد کم کم لالا کنیم. اما من عادت نداشتم روی تخت طبقه ی دوم یا سوم بخوابم ، حتما باید پایین می‌خوابیدم. اما خب بچه ها لج کرده بودند و جای مرا خالی نمی‌کردند💔😔. آخرش هم مجبور شدیم کف کوپه بخوابیم . خلاصه که هر جور بود صبح روز ششم مسافرت رسیدیم به منزل و اولین سفری که بدون خانواده ام میرفتم ، تمام شد ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌نهم قریب به پنج ساعت شنا کردیم و خسته و کوفته آماده شدیم تا گودبای
آنگاه آخوند شدم .... خلاصه که سفرِ نوجوانی مان هم تمام شد تابستانِ کلاس هفتممان هم با همه ی سختی ها و لذت ها و شنا ها و باغ رفتن ها و صفا ها و سیتی ها و اینجور چیز ها تمام شد. باید کم کم بار و بندیل را میبستیم برای کلاس هشتم یا همون دوم راهنمایی. آغاز سال هشتم هم جذابیت های خودش را داشت. سعی میکنم سریع تر نقل ماجرا کنم تا برسیم به سالی که وارد حوزه شدم. خدمت شما عرض شود که در کلاس هشتم اتفاقات نیمه جالبی افتاد. مثلا که اولین نماز جماعتی که در عمرم خواندم و به طور جدی مرا امام جماعت حساب کردند در ۱۴ سالگی ام بود. چندین تئاتر را کارگردانی و بازیگری کردم . سن با حالی بود کلا. ولی خو حیف که تمام شد ... . جریان امام جماعت شدنم را بگذارید نقل کنم ...: مدرسه ما هر روز بساط نماز جماعتش به راه بود. جمعیت زیادی هم نداشتیم ، کلِ سه کلاسمان سر جمع ۶۰ نفر نبودیم. بچه های پایه ی نهم و هفتم ، زیاد اذیت میکردند. مدیر میخواست مُچ فوضول هایشان را بگیرید. اولش قبل از نماز ، یک برخورد خشنِ جدی کرد. همگی قلب هایمان به نقطه ی نای، در گلو رسیده بود. در حدی که اگر من قورتش نمیدادم بیرون میپرید. آماده شدیم که نماز را بخوانیم ، ناگهان مدیر با اشاره ای به من گفت بیا جلو ، و بعد خودش نشست جای من ، من همیشه پشت سر امام جماعت می ایستادم تا حد اقل اگر کسی از بچه ها نماز را اشتباهی میخواند ، من نمازم اوکی باشد. خلاصه که مدیر گفت امروز تو نماز را بخوان ، من میخواهم بین بچه ها باشم.( اونایی که امام جماعت هستند می‌دونن چقد اولین نماز سخته و استرسش چقده ! ) سر گیجه گرفته بودم. چشمانم سیاهی میدید. اقامه را که خواستم تمام کنم ، دیدم دبیر زبان خارجه هم در صف اول ایستاده و منتظر من است. هیچ دیگر ، با توکل به خدا گفتیم الله اکبر ! خلاصه که نماز جذابی بود برای بقیه ، اما برای من خطر ناک و ترسناک و هولناک بود. آدم حس میکند الان است که یکهو درب جهنم باز شود و بابتِ تلفظِ غلطِ ضاد ، او را فیها خالدون کنند ... . اما خب ... بخیر گذشت. این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُم خلاصه که سفرِ نوجوانی مان هم تمام شد تابستانِ کلاس هفتممان هم با ه
آنگاه آخوند شدم .... مدرسه راهنمایی ما ، صرفا هدفش درس دادن بود ، ن چیز دیگری ، فقط میخواست دانش آموزان نمرات خوبی داشته باشند ، ن چیز دیگری .... این مشکل اساسی تمام دبیرستان ها و مدارس ابتدایی و راهنمایی و غیره است. ما میگوییم آموزش و پرورش ، ن فقط آموزش و آموزش و آموزش !. که باز هم به قول پدرم ، آموزش هم نمی‌دهند ، صرفا ارائه ی مطلب میکنند. آموزش آن چیزی است که در جانِ دانش آموز بنشیند و از ذهن و فکر و جان او خارج نشود! اما امروزه در مراکز آموزشی ، صرفا یک معلم میبینیم که کنفرانس وار یک مطلبی را میگوید و کتابی میخواند و خدانگهدار! این ک نمیشود ... . به هر حال بگذریم. مدرسه ما نیز از این آفت مستثنا نبود. امورات فرهنگی مدرسه را من انجام میدادم. اگر مراسمی بود یا جشنی یا مسابقه ای و ... اینجور چیز ها دست مرا میبوسیدند و معاون مدرسه فقط چایی و بیسکوییت ساقه طلایی اش را می‌خورد. 🚶‍♂ خدمت شما عرض شود ک مثلا با مدرسه هماهنگ کرده بودیم ، که یک نمایش مختصر در حد نیم ساعت به مناسبت اربعین اجرا کنیم و ... تا اربعین حوالی یک ماه فرصت داشتیم. شاید باور نکنید اما مدرسه ، برای تمرینِ نمایش بچه ها ، حتی فرصت خالی هم به ما نداد ...! و گفت خودتان مکانی برای تمرین کردن پیدا کنید.( وُژدانن هر کی جا من بود کنار میکشید و می‌گفت حقتونه هیچ کاری براتون نکنم اما خب ... ما گُل تر از آن بودیم که کنار بکشیم ...) با مسوولین مسجد محلمان سخن گفتم و مخشان را زدم که قبول کنند تمرین نمایشمان را در مسجد انجام دهیم ‌... الحمدلله که موافقت کردند و نمایش نسبتا جذاب و زیبایی ارائه دادیم ( بابت کار های فرهنگی که در مدرسه مان انجام دادم ، هیچ مزدی دریافت نکردم و حتی در حد تقدیر ساده و کم هزینه ای هم از ما صورت نگرفت. کار های فرهنگی دارد روز به روز در مدارس کمرنگ و کمرنگ تر میشود ، یکی از عللش این است که بها نمی‌دهند! درست است که باید کار برای خدا باشد ، اما این شخص وظیفه دارد برای خدا کار کند ، تویِ مدیر یا معاون یا مسوول هم وظیفه داری از او تشکر کنی! و الا تو در مسوولیتت کاهلی کردی. اگر این خاموشی کار های فرهنگی باعث بی فرهنگی و گناه و انحراف بشود، تو مسوولی!!) یادم است مراسمات مذهبی را خودم مداحی میکردم و مدرسه هم اندکی سرمایه میداد تا ملزومات مراسم را خریداری کنیم، سینِ برنامه را خودمان میچیدیم و کلا مدرسه با خود بچه ها راه می افتاد. یادم است کلاس هشتم به بعد ، وقتی با یه مشت نذر و نیاز ، دبیری سر کلاس نمی‌آمد، از خود بچه های کلاس اجازه می‌گرفتم و بحثی فی البداهه اجرا می‌کردم. یادم است آن زمان اوج حاج آقا بازی هایم بود. تنها کسی بودم که می‌دانستم فرق عبا و قبا چیست. فرق قبا و لباده چیست. فرق نعلین و کفش چیست و .... . اما یک چیزی را نمیدانستم🤦‍♂، اینکه زیر بغل همه ی آخوندا پاره است😂 موسس مدرسه راهنمایی مان ، رفیق باباییم و اکنون رفیق خودم و البته از روحانیون سرشناس شهرمان بود. ایشون هر از چند گاهی میومدن و نمازی می‌خوندن ، طبق عادت همیشگی ام صف اول نشستم اما یهو چشمانم چار تا شد👀👀. دیدم زیر بغل حاجی پاره است و اندکی در دل و اندکی بیشتر در دهان لبخند زدم. بعد یکی از بچه ها که بابایی اش طلبه بود ، گفت که نخند 😐 زیر بغل همشون پاره است. و بعد برایم شرح داد که این پارگی زیر بغل ، حکمتی دارد و حکم هواکش را دارد و ...🙄👈👉 اینم قسمتی از کلاس هشتم. اما جشن تکلیف ما هم در همین کلاس بود ... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌یکم مدرسه راهنمایی ما ، صرفا هدفش درس دادن بود ، ن چیز دیگری ، فقط م
آنگاه آخوند شدم .... جشن تکلیف میخواستن برای بچه های کلاس هشتم بگیرن. دیگه کم کم سن بچه ها سن بلوغ بود ( خدمت رفقا عرض شود که ، شاید شنیده باشید که دختران در سن ۹ سالگی به بلوغ می‌رسند و پسران در سن ۱۵ سالگی ، اما خو ، این آخرین حالت است ، یعنی نهایتا تا این سن ، اما ممکنه زود تر هم انسان به بلوغ جسمی و شرعی برسه. که حالا بگذریم ) قرار بود یه جشن تکلیف مفصل بگیرن ( بزند تو سرشان😏) از ما نفری ۶۰ تومن گرفتن برای خریدن شام و وسایل صفا سیتی و اینا.( همانطور که قبلاً عرض کرده بودم کار های فرهنگی مدرسه کلا رو دوش من بود. اما در این مسأله با بنده کوچیکترین مشورتی نکردند💔) مادر یکی از رفیقامون تو هیئت امنای مدرسه رئیس بود و اینجور چیزا ، کار های جشن را هم دادند به ایشون که ای کاش نمی‌دادند ... . مدرسه ی ما پسرونه بود. اندکی مذهبی بود ، اما خب افرادی در جمع ما بودند که مذهبی نبودند. کار های جشن تکلیف را به خانم ها سپرده بودند. خانم ها هم که دست تنها نمی‌توانند کاری کنند، لاجرم چند خانم دیگر هم می آورند. یادم است آن زمان رفیقی داشتم که خانواده شان مذهبی نبودند. متاسفانه آن خانم رئیس هم از خانواده ی این رفیق ما کمک گرفته بود. شما در نظر بگیرید چندین خانمِ بی حجاب و بد حجاب ، در جمع ما پسرانی که خیر سرمان جشن تکلیفِ شرعی مان بود.! آخر مجلس عینا خیلی از رفقایمان زبان به شکوه گشودند ... اما خب دیگر گذشت. مدرسه از هفته ی قبل از جشن ، گفته بود که به خانواده هایتان بگویید برای جشن تکلیف هدیه بخرند و به ما بدهید تا به شما بدهیم ( وژدانن با حرص خوردن دارم تایپ میکنم ) مدرسه ای که عرضه نداشت یک هدیه ی با کیفیت به ما بدهد یه مشت پول گرفت و آخر سر هم یک جشن تکلیف مزخرف تحویلمان داد. اخبار این جریان را به گوش حضرت پدر رساندم ، ایشان هم یه تراول پنجاهی در آورد و به ما عنایت کرد ، فرمود برو هر چی میخای بخر. منم چند وقتی بود که یک تسبیح ام البنین نشان کرده بودم ( تسبیحی که از انواع عقیق تشکیل شده بود.) رفتم و همانروز خریدم و فردایش به مدرسه دادم. روزِ جشن تکلیف فرا رسید. منم از صبح ، بشدت ذوق داشتم. مراسم در اردوگاه تفریحی ، نزدیک شهرمان بود. ولی یکم فاصله داشت. مراسم ساعت ۶ عصر بود ، حوالی ساعت ۴ عصر از خانه مان بیرون زدم ، فک کنم نزدیک چهار کیلومتر پیاده روی کردم ( از حوالی کلاس هفتم ، عادت به پیاده روی های طولانی مدت داشتم ، وقتم آزاد بود ، وسیله ی نقلیه هم نداشتم ، لذا پیاده از این طرف شهر به آن طرف شهر میرفتم ، زمانی که خانه مان در حاشیه ی شهر بود ، نزدیک به سه کیلومتر با مسجدی که میرفتم فاصله بود ، خیلی اوقات میشد که پیاده این مسیر را میرفتم. من گوشی همراه نداشتم ، تا کلاس هشتم ، از وقتی هم که گوشی گرفتم ، یه رم دو گیگ که هدیه ی رفیقم بود را پر از ادعیه ی مختلف کرده بودم و این مسیر های پیاده روی ، دعا های مختلف گوش میدادم تا ... برسم.) حوالی ساعت ۶ و نیم بود که رسیدم آن اردوگاه، طبق معمول ساعت شروع جشن را دروغ گفته بودند ( عیناً من به این کار که ساعت برگزاری را یک ساعت معرفی کنند و یک ساعت دیگر مراسم را شروع کنند، دروغ اسم گزاری میکنم) خلاصه که به وقتش رسیدیم. اولین قاعده ی فقهی عمرم را آنجا یاد گرفتم ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍