📝 #یادداشت_هفته | با «صحیفهی سجادیه» مأنوس شوید
🔹زندگی امام سجّاد علیهالسلام یکی از مهمترین نقطههای عطف در تاریخ اسلام است؛ دورانی که بهواقع یک پیچ تاریخی بزرگی به شمار میرفت. شناخت این دوران و آثار این امام عزیز یکی از مهمترین وظایف شیعیان است. یکی از آثار امام سجّاد علیهالسلام در این دوران، صحیفهی مبارکهی سجّادیّه است. تمام علما و بزرگان اسلامی، بهویژه حضرت امام خمینی رحمهالله و حضرت آیتالله خامنهای، به اُنس با این کتاب مهم توصیهی اکید نمودهاند. به مناسبت ایّام ماه محرّم و شهادت امام سجّاد علیهالسلام، خطّ حزبالله در یادداشتی ضرورتِ اُنس با صحیفهی سجّادیّه و تدبّر در آن را مبتنی بر بیانات رهبر انقلاب تبیین مینماید.
🔹صحیفهی سجّادیّه یکی از آثار مکتوب ائمّه علیهمالسلام است که در میان علما و بزرگان به «اُختالقرآن»، «انجیل اهلبیت علیهمالسلام» و «زبور آل محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم» مشهور است. صحیفهی سجّادیّه را میتوان اوّلین کتاب از قرن اوّل و دوّم هجری به شمار آورد. برای اینکه جایگاه صحیفهی سجّادیّه را در تمدّنسازی اسلامی درک کنیم باید به فضای فکری و فرهنگی عصر امام سجّاد علیهالسلام توجّه کنیم. دوران زندگانی و امامت امام سجّاد علیهالسلام یکی از دورانهای حسّاس تاریخ اسلام است.
🔹انحطاط و فساد اخلاق مردم؛ سبب فاجعهی کربلا
🔹امام سجّاد علیهالسلام، بعد از حماسهآفرینی و خطبههای آتشین دوران اسارت، در مدینه حضور داشتند. در آن دوران «بخش مهمّی از مشکلات اساسی دنیای اسلام که به فاجعهی کربلا انجامید، ناشی از انحطاط و فساد اخلاق مردم بود. اگر مردم از اخلاق اسلامی برخوردار بودند، یزید و ابنزیاد و عمر سعد و دیگران نمیتوانستند آن فاجعه را بیافرینند. اگر مردم آنطور پست نشده بودند، آنطور به خاک نچسبیده بودند، آنطور از آرمانها دور نشده بودند و رذایل بر آنها حاکم نمیبود، ممکن نبود حکومتها ــ ولو فاسد باشند، ولو بیدین و جائر باشند ــ بتوانند مردم را به ایجاد چنان فاجعهی عظیمی، یعنی کشتن پسر پیغمبر و پسر فاطمهی زهرا سلاماللهعلیها وادار کنند. مگر این شوخی است؟ یک ملّت وقتی منشأ همهی مفاسد خواهد شد که اخلاق او خراب شود؛ این را امام سجّاد علیهالسلام در چهرهی جامعهی اسلامی تفحّص کرد و کمر بست به اینکه این چهره را از این زشتی پاک کند و اخلاق را نیکو گرداند. لذا دعای «مکارمالاخلاق» دعا است، امّا درس است؛ صحیفهی سجّادیّه دعا است، امّا درس است.» ۱۳۷۲/۰۴/۲۳
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/57139
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت27
با خوردن تیر به شانهی مرد انگار شوکی هم به بقیه وارد شد. بچهها سریع نشستند که اگر تیر دیگری خواست برخورد کند از روی سرشان رد شود! یک نفر که لباس و شنل سیاهی به تن و نقابی هم به چشم داشت از بالای سراشیبی خودنمایی کرد.
مردی که تیر خورده بود از جایش به سختی بلند شد و دستور عقب نشینی داد بعد لابهلای بوتهها و درختان جنگل گم شد.
بچهها همینطور که دستانشان بسته بود با وحشت به اطرافشان نگاه میکردند و گهگاهی نگاههایی هم بینشان رد و بدل میشد. سرانجام فردی که شنل سیاه به تن داشت از بالای سراشیبی با حرکتی شگفتآور و تحسینآمیز پایین جست و روبهروی ماجراجویان ایستاد. جثهاش از آنچه که بر بالای سراشیبی نشان میداد، کوچکتر بود...
-«سِن کیم سین؟!»
-«ما زبون شما رو بلد نیستیم!»
وقتی این را مهندس گفت، فرد شنل پوش نقابش را کنار زد و این دفعه گفت:«شما از ایران اومدید؟!»
همگی از صحبت کردنش تعجب کردند و از همه بیشتر از چهرهاش تعجب کردند! چرا که او یک دختر بود!
اما دخترک شنلپوش در آن لحظه به هیچچیز اهمیتی نمیداد و همانطور به بچهها خیره شده بود. احف با تردید بلهای گفت و با نگاههای دیگران، بقیهی حرفش را خورد چرا که قرار بود به هیچ کدام از افراد غریبه اطلاعاتی ندهند. اما دخترک شنل پوش با گرفتن تاییدیه حلقههای اشک درون چشمانش را پنهان و دوباره نقابش را به صورت زد.
با اشارهی انگشتش افراد او هم از لابهلای شاخه و برگها بیرون آمدند و ماجراجویان داستان ما را همانطور دست بسته به سمتی که نامشخص بود هدایت کردند. در مسیری که در آن پا میگذاشتند، هیچکس هیچ حرفی نمیزد. همهی آنها در فکر تقدیر دخترک بودند که چگونه اینجا بود و اینجا چکاری انجام میداد. پس از مدتی پیادهروی به درهای کم عمق رسیدند و در مسیر سراشیبی دیگری که شبیه پله بود و به پایین دره راه داشت حرکت کردند. هرچه بیشتر به سمت پایین پیش میرفتند، فضا تاریکتر و تعداد مشعلهای شعلهور بیشتر میشد. به سطح زمین که رسیدند، دخترک چیزی در گوش مردی که کنارش ایستاده بود زمزمه کرد. مرد با اشاره به افرادش فهماند که دستانشان را باز کند. بعد از باز شدن دستهایشان رجینا بلافاصله مچ دستانش مالش داد و با اخم به آنها خیره شد. افراح دست به کمر ایستاد و خیلی راحت کلمات درون ذهنش را به زبان آورد:«نمیخواین توضیح بدین که چرا ما رو آوردین اینجا؟!»
دخترک شنلپوش از حرفهایش سردرگم شد و جواب داد:«باید میذاشتم ببرنتون؟!» شهبانو خواست حرفی بزند که سید مانع ایجاد سوءتفاهم شد و گفت:«اگه آدمهای خوبی هستین ما نیت شمارو برای نجات دادنمون درک میکنیم؛ اما باید بگم اشتباه کردین!»
اخمهای دخترک در هم رفت و منتظر ادامهی توضیحات ماند.
-«ما باید میرفتیم پیش رئیسشون!» این را طهورا گفت که صدایش با کمی لرزش همراه بود. دخترک دوباره پرسید:«چرا؟!»
دیگر صحبتی ادامه نیافت چرا که بحث اعتماد بسیار بحث مهمی بود ولی از آنجا که قضیه طور دیگری نشان میداد و انگار که این گروه با گروه دیگر رابطهی خوبی نداشت؛ شفق جلو آمد و گفت:«استادمون و بقیهی دوستانمون تو اردوگاهشون گیر افتادن ما باید نجاتشون بدیم.»
چهرهی دخترک رنگ عوض کرد و خواست چیزی بگوید که با آمدن یکی از افرادش ساکت شد. دختر لاغر دیگری که ظاهرش کمی با آن یکی فرق داشت در گوش دخترک چیزهایی گفت.
-«افرادم شمارو تا زمان شام به جایی راهنمایی میکنن لطفا منتظر بمونید» بعد بدون اینکه منتظر دریافت پاسخی باشد، محل مورد نظر را ترک کرد.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت28
ساعتها بود که هیچ خبری نبود. مردم اردوگاه کارهای روزمرهشان را انجام میدادند و فارغ از اتفاقاتی که در اطرافشان میافتند چیزی برایشان مهم نبود!
واقفی پاهایش را دراز کرده بود و ساعد دستش را روی چشمانش گذاشته بود. به گمان بقیه که خواب بود...
یگانه، طاهره، غزل و نورسا درمورد اتفاقات اخیر صحبت میکردند. مهدینار و میرمهدی خاطره میگفتند و گهگاهی روی چوبهای قفس با سنگهای تیز خط و خش میانداختند. در این میان یاد هنوز درون خود سیر میکرد! گاهی به درختان سربه فلککشیدهی بالای سرش خیره میشد و گاهی به رگههای نوری که رد روشنی روی دستانش میگذاشت...
همه چیز به روال عادی خودش بود که ناگهان طبل اردوگاه به صدا درآمد.
فرمانده به همراه افراد نزدیکش و گروهی از مردم کنار دروازهی چوبی اردوگاه جمع شدند. مردی که موهایش را دم اسبی بود، درحالی که دستش روی شانهاش قرار داشت، به همراه چند نفر دیگر وارد اردوگاه شدند.
فرمانده اخمهایش درهم رفت و جلوجلو آمد و به زبانی دیگر چیزی پرسید. حالا دیگر بچهها هم توجهشان به آنها جلب شده بود و استاد واقفی چهارزانو نشسته بود. مردی که موهایش را دم اسبی بسته بود به سختی جواب داد:«رحیق!»
فرمانده غرشی سر داد و به بقیهی افرادش دستور داد تا مردی که موهایش دم اسبی بود را مداوا کنند. او را گوکمن صدا میزدند!
بلافاصله بعد از بردن گوکمن افرادی به دور صندلی فرمانده برای تشکیل جلسه نشستند و باهم به گفتوگو پرداختند. برخی از آنها با عصبانیت چیزهایی میگفتند و فرمانده با برخی از آنها موافقت و یا مخالفت میکرد. مهدینار کنجکاوتر از همیشه گردن کشیده بود و به آنها نگاه میکرد.
طاهره با شگفتی گفت:«دیدین بچهها یه زخمی آوردن. یه زخمی واقعی!»
غزل نگاهی به طاهره انداخت و سرش را تکان داد و کمی تاسف خورد. نورسا با اخم گفت:«هراتفاقی که افتاده امیدوارم به ما ربطی نداشته باشه!»
در همین لحظه فرمانده از جایش بلند شد و به طرف قفس گروگانهایش آمد.
میرمهدی چوب کوچکی که در دست داشت را شکست و ادامه داد:«مثل اینکه به ما ربط داره. به خشکه این شانس!»
فرمانده نزدیکتر شد و روبهروی آنها نشست.
-«هیچکس جرئت نداره به من دروغ بگه...شما با خودتون چه فکری کردین؟!»
بچهها از ترس اینکه نکند فهمیده باشند، افراد دیگری هم با آنها آمده است؛ پیشانیشان عرق کرده بود.
فرمانده با کف دست محکم به میلههای چوبی کوبید و به پایین خیره شد.
-«چندتا دیگه مثل شما با دشمنمون همدست شده و اون بلایی که دیدین و سر یکی از افرادم آورده!»
هیچ کدام از بچهها چیزی نمیگفتند و فقط گوش میدادند. فرمانده سرش را بالا آورد و با چشمان خشمگین به آنها خیره شد و حرفش را کامل کرد:«فقط ببینید چطوری نابودشون میکنم.» بعد از جایش بلند شد و به چندتا از افرادش چیزهایی گفت و به بچهها اشاره کرد.
یگانه با نگرانی گفت:«خداکنه موفق نشن! اگه بلایی سر بقیه بیارن چی؟!»
استاد واقفی با خونسردی جواب داد:«حتما حکمتی توشه خدا خودش بهتر میدونه و انشاءالله که از بچههامون در برابر دشمن محافظت میکنه.» با این حرفش یاد و میرمهدی هم سرشان را تکان دادند و حرفش را تایید کردند.
مهدینار با وجد گفت:«ولی اگه یکی از بچههای ما گوکمن و زخمی کرده باشه واقعا دمش گرم! به نظرتون کار کیه؟! مهندس؟ احف؟سید؟معین؟ نکنه یکی از دخترخانوما این کار و کرده؟!»
نورسا نفسش را با حرص بیرون داد، در همین لحظه چندنفر به سمت آنها آمدند و شروع کردند به باز کردن در قفس!
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت29
بچهها خواستند از جایشان بلند شوند، اما به دلیل کوچک بودن قفس و کمبود جا فقط توانستند سرجایشان کمی جابهجا شوند.
یکی از آنها تا نیمه وارد قفس شد و دست مهدینار را گرفت و به سمت خود کشید!
مهدینار که از ترس چشمانش گرد شده بود سریعاً گفت:«بچهها دستمو گرفته ول نمیکنه! چیکار کنم؟! چیکارم داره؟!»
استاد با اخم دستش را روی دست آن مرد که مهدینار را گرفته بود گذاشت و گفت:«پسرم و کجا میبرید؟!» آن مرد به ترکی چیزهایی بلغور کرد و دوباره دست مهدینار را کشید! تا اینکه بزور او را از قفس بیرون آورد و دستانش را پشت سرش گذاشت. یاد و میرمهدی هردو سعی کردند از قفس خارج شوند و نگذارند او را ببرند...اما آنها با اسلحه تهدیدشان کردند و دوباره آنها را به قفس برگرداندند.
استاد همچنان میلههای قفس را گرفته بود و اسم مهدینار را صدا میزد و مهدینار هم درحالی که روی خاکهای نرم جنگل کشیده میشد فریاد رهایی سرداده بود. بقیه هم در بهت به سر میبردند! برخی اشک در چشم و برخی هم دست بر دهان!
مهدینار را کشانکشان پیش فرمانده بردند. فرمانده درحالی که ته ریشش را نوازش میکرد رو به یکی از افرادش به ترکی چیزهایی گفت. مهدینار با عصبانیت پرسید:«چی دارید میگید! باید منو شهید کنید...» فرمانده با خنده از جایش بلند شد و به سمت او قدم برداشت.
- «میبرنت و میبندنت به یه درختی...وقتی که دوستات خواستن نجاتت بدن ماهم غافلگیرشون میکنیم.»
با گفتن این حرفش مهدینار به نقشهی کثیفشان پی برد و همچنان داد و فریاد راه انداخت.
استاد و بقیهی بچهها هم از داخل قفس شروع به تهدید و انتقام کردند اما انگار از یک گوش میشنیدند و از گوش دیگر بیرون میکردند. برای همین توهینها و تهدیدهای آبدارشان هیچ فایدهای نداشت.
مهدینار را دست بسته بردند تا اینکه حتی صدای فریادهایش هم به گوش نمیرسید. چینهای دور چشم استاد واقفی عمیقتر شدند و صدای گریهاش را هرچند که بیصدا بود بقیه شنیدند. نورسا با نگرانی گفت:«استاد واقعا گریه میکنید؟!»
-«مهدینار و بردن...الان جواب خانوادشو چی بدم؟!»
این را استاد گفت و دوباره شانههایش لرزید.
یگانه با دلسوزی گفت:«همه چی درست میشه لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید.»
غزل و طاهره هم حرفهای یگانه را تایید کردند.
میرمهدی با عصبانیت گفت:«استاد قول میدم خودم وقتی آزاد شدم دستاشونو قلم میکنم!»
واقفی از حرفهای شاگردانش کمی آرام گرفت اما در دلش طوفانی به پا بود. ولی این طوفان مانع لبخند کمرنگی که بر روی لبش نقش بست، نبود.
**
گلویش از فریاد بیش از حد به سوزش افتاده بود و دیگر نای تقلا نداشت. او را کشانکشان به مانند مردهای به سمت مسیری که مغزش دیگر یارای دنبال کردن نداشت، میبردند.
فردی که نقشه را در دست داشت کلمهای گفت و بقیه پشت سرش متوقف ماندند. دستور داد مهدینار را به درختی ببندند و آتشی جهت اُتراق کردن؛ بپا کنند.
همهی اینها وقتی رخ میداد که تاریکی حاکم زمین میشد...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت30
مدتی میشد که خبری از دخترک نقابپوش نبود. آنها را به محلی که دور تا دورش حصار کشیده بود راهنمایی کرده بودند. دخترها روی تخته سنگها نشسته بودند. پسرها هم روی زمین... همهی آنها در حالتهای مختلف خودشان را سرگرم میکردند. مهندس درحالی که با تیکه سنگی روی خاکهای نرم اشکال نامفهوم میکشید، گفت:«نقشمون شکست خورد!...»
احف درحالی که به زمین خیره شده بود، سنگریزهای را به طرفش پرت کرد و گفت:«حالا چیکار کنیم؟!»
-«اسلحه هم نداریم که بخوایم از خودمون دفاع کنیم! اصلا نمیدونیم اینا کی هستن!»
این را رجینا گفت و از لحنش معلوم بود حسابی کفری شده است. افراح شانه بالا انداخت و ادامه داد:«اصلا مارو آزاد میکنن یا نه؟!»
شهبانو ابروهایش در هم گره خورد:«بچهها این فکرا چیه؟! دختره هم سن و سال خودمونه قراره ما رو به شام دعوت کنه بابا یکم مثبت فکر کنید!»
-«جای طاهره واقعا خالیه...»
این را شفق گفت و آهی از ته دل کشید.
سید که از حرفهای شهبانو تعجب کرده بود، به جلو خم شد تا دخترها هم صدایش را به خوبی بشنوند! انگشت اشارهاش را به طرف آنور حصار نشانه رفت و گفت:«همین دخترهی همسن و سال شما، صدتای منو شما رو میخره و میفروشه!»
معین تک خندهای کرد و ادامه داد:«تا لب چشمه میبره و تشنه برمیگردونه...»
-«والا!»
این را سید گفت و دوباره سرجایش نشست.
طهورا لبخند به لب طوری که بقیه چیزی نشنوند رو به شهبانو گفت:«تو دیگه حرف نزن!»
شهبانو هم وقتی دید اوضاع به نفع او نیست، سکوت را ترجیح داد. در همین لحظه، دختری که چیزی در گوش دخترک نقابپوش گفته بود، سر رسید و رو به بچهها گفت:«وقت شامه!» بعد در حصار را باز کرد و اسلحهاش را در دستش جابهجا کرد.
-«با اسلحه مارو به شام دعوت میکنید؟!»
این را مهندس گفت که دست به سینه ایستاده بود.
دخترک پاسخ داد:«فقط محض احتیاطه!»
احف دستی به شانهی مهندس کشید و گفت:«بریم؟!»
مهندس جلوتر از همه حرکت کرد به سمتی که آنها را راهنمایی میکردند. کمی جلوتر تخته سنگ بزرگی را دور زدند و وارد قسمتی از دره شدند که با مشعلهای آتش روشن شده بود. کمی آنطرفتر افرادی مشغول غذا پختن بودند. در محلی که تختهسنگ های نسبتاً کوچکی چیده شده بود، دخترک نقابپوش به چشم میخورد. با یادآوری دخترک دیگر همگی به آن سمت حرکت کردند. دخترک نقابپوش با دست اشاره کرد که بنشینند.
همگی روی تخته سنگها نشستند و به اطرافشان نگاه میکردند.
-«قبل از اینکه غذا بخوریم باید در مورد چندتا مسئله باهم صحبت کنیم.»
این را دخترک نقابپوش گفت و توجه همگی را به خود جلب کرد.
رجینا پایش را روی آن یکی پایش انداخت و گفت:«بفرمایید، میشنویم.»
دخترک نقابپوش گلویش را صاف کرد و شروع کرد:«اول از همه از دیدنتون خوشحالم. دلیلش رو هم بعدا بهتون میگم! همه من رو رحیق صدا میزنن، مدت زیادیه اینجام شاید چندسال! به خاطر همین این لقب رو بهم دادند.»
بلافاصله افراح گفت:«اسم قشنگیه!»
همگی از جمله خود رحیق از تعریف افراح جا خوردند.
-«ممنون» این را رحیق گفت و ادامه داد:«داستان ازین قراره که با دوستم گمنام...» و به دخترک اسلحه بدست اشاره کرد.
-«به یه سفر توریستی اومدیم که گرفتار طوفان شدیم. خداروشکر خیلی شانس آوردیم که نجات پیدا کردیم، اما با وارد شدن به این جزیره نفرین شدیم!»
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
چندی پیش که مادرم از فراغ شهید رئیسی اشک می ریخت و دل می ترکاند برای آرام کردنش گفتم:
«مامان شما چرا؟ شما که ترورهای زیادی زمان انقلاب دیدید، شما باید نسل ما رو آروم کنید»
ما ناپخته هایی که قراره درون تنور داغی برویم و بزرگ شویم برای روز موعود!
تنورمان شده همین شب با خیال خوش خوابیدن، صبح با خبر شوم برخواستند!
شب با خیال آرامِ داشتن سرداری مقاوم و صبح با خبر دردناک شهادتش😔
شب با خیال خوشِ داشتن رئیسی عزیز، رئیس دولتی جهادی، مخلص و پرامید و
صبح با شنیدن خبر بی جانی افراد درون بالگرد 😭
شب با خیال و آرزوی فردایی شاد و بدون جنگ برای کودکان غزه، صبح با شهادت تکیه گاه فلسطینیان در تهران😔🖤
شنیده بودم تا سه نشود بازی شروع نخواهد شد، امید که این همان سه باشد و شروع بازی و پیروزی جبهه مقاومت بر جبهه خونخوار و کودک کش صهیونیست!
ما جوان های این نسل هنوز در تنوریم تا برسد زمان جوشش، حرکت و انتقامی سخت!
#حاج_قاسم_سلیمانی
#رئیسی_عزیز
#اسماعیل_هنیه
🇸🇩🇮🇷🇸🇩🇮🇷🇸🇩🇮🇷🇸🇩
#زکیه_عباسی
مدرسه خون
ما در کلاسهای مدرسه جهاد، خونبازی میکنیم. ما را از مرگ میترسانید؟ چه بکشیم چه کشته شویم رستگاریم.
#خونخواهی
#مجازات_سخت
در مسیر اسماعیل.mp3
2.82M
#دکلمه در مسیر اسماعیل
✍🏼 نویسندگان: امیرعباس زاداکبری
فاطمه برومندپور
🎙 گوینده: امیرحسین ظهرانی
💌 برای #شهید_اسماعیل_هنیه و اسماعیلهای کوچکی که پا به راه او خواهند گذاشت!🖤
📬 برای رسوندن نظرات قشنگتون به گوش ما اینجا کلیک کنید!🕊
🖤با شرکت تو نذرفرهنگی تو ثواب این اثر سهیم بشید.
📻•| حبیب آوا |•📻
🔹آیتالله حائری شیرازی🔹
🔸 حماس، مرتبط است!🔸
🧲 ببینید! مادر موسی (ع)، ایشان را در صندوقی گذاشت و به آب داد. بالاخره مادر است؛ به مجرد اینکه آب، یک مقدار این صندوق را بُرد، دلش خالی شد! قرآن میگوید: «وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِ مُوسى فارِغاً» دل مادر موسی (ع) خالی شد. «إِنْ كادَتْ لَتُبْدي بِهِ» چیزی نمانده بود که بگوید صندوق را بگیرید، بچۀ من درونش هست. همه عملیات لو می رفت و ضایع می شد. بعد قرآن میگوید: «لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلى قَلْبِها لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ». ببینید؛ اول #ربط، بعدش #ایمان.
🧲 میگوید قلب او را #مربوط کردیم (ربطنا) تا از مؤمنین باشد. ربطِ به ولایت، اساس ایمان است. اگر ربط، قطع بشود، ایمان از بین میرود. هرچه هست در این «ربط» است. این ربط است که به انسان شجاعت میدهد. این ربط است که به انسان قدرت ایستادگی و ایثار میدهد. چند کشور به نمایندگی از یک میلیارد مسلمان، 42 سال قبل با اسرائیل جنگیدند و کم آوردند و عقب نشستند. تکههایی از کشورشان را از دست دادند. چرا؟ چون «ربط» نبود؛ «ولایت» نبود.
🧲 اینکه #حزب_الله میگوید ما افتخار میکنیم که جزء حزب ولایت فقیه هستیم یعنی «ربط». این ارتباط با رهبری است. اگر این ارتباط باشد، انسان، نوع آوری، شکوفایی، قدرت تربیتی و همه چیز دارد. ولی اگر این ربط قطع بشود، همۀ اینها از بین می رود.
🧲 من از نظر خِلقتی، از همۀ برادر و خواهرهایم کم حوصلهتر بودم. در دورۀ دبیرستان هم گاهی که مسئلهای خلاف طبعم اتفاق میافتاد، اصلاً از خانه میگذاشتم و میرفتم بیرون! اما وقتی حکم امامت جمعه را از امام دریافت کردم، خدا به من #حوصله داد؛ #صبر داد. تا جایی که آیت الله گیلانی یک وقتی که در مجلس خبرگان گزارشهایی [از شیراز] شنیده بود، به شوخی به من گفت: «سبحانک ما اعظم حِلمُک»!! تعارف آخوندی کرد. خب، این حلم من نبود. این نتیجۀ «ربط» بود. آنها هم که در جبهه، در مقابل بمبارانها، موشکبارانها، توپها، خمپارهها استقامت میکردند و دست و پا می دادند، هرچه داشتند از برکت این ربط بود.
🧲 این ربط است که #حزب_الله را بر اسرائیل پیروز کرد. #حماس هم مرتبط است و این ربطش هست که تحول ایجاد میکند.
تمام کسانی که در این جریانِ غزه، از خانه بیرون آمدند -در اروپا، در آمریکای مرکزی، در آسیا، در ترکیه، در مصر- اینها یک نوع ارتباطی با رهبری پیدا کردند و هوادار این جریان شدند.
رهبری هم هرچه دارد از برکت ارتباطش [با امام زمان (ع)] است.
@haerishirazi
بارانِ سجّیل
آنکه بهرِ سربلندی آفرید این ایل را
بعدِ ابراهیم عزت داد اسماعیل را
باز خواهد دید دشمن مثلِ فوجِ ابرهه
بر سر خود ناگهان بارانی از سجّیل را
ما ابابیلیم، ما را بیمی از کفتار نیست
پیش از این از پا درآوردیم صدها فیل را
مرگِ هابیلی دوباره طاقتش را طاق کرد
حق به مسلخ میکشد امروز این قابیل را
خوب میدانم به زودی این خبر خواهد رسید:
آسمان با خاک یکسان کرد اسرائیل را
✍🏻 #احمد_شهریار
🏷 #شهید_اسماعیل_هنیه
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت31
با ادامهی حرفهایش، بچهها جمعتر نشستند و همه حواسشان را به صحبتهای او دادند.
-«یعنی نمیتونیم از جزیره بیرون بریم! اون افرادی هم که دوستانتون رو بردن افراد رئیس قبیلهی اینجاست! اونها هم نفرین شدن و هزاران ساله که از دوران امپراطوی عثمانی اینجا هستن...» برای ادامهی حرفهایش نفس گرفت:«اونها اعتقادی ندارن که ما بتونیم برگردیم ولی من باهاشون مخالفت کردم و از قبیله جدا شدم و حالا ما اینجاییم...» بعد دستانش را باز کرد و به اطرافش اشاره کرد!
-«من قبیلهی خودم و تشکیل دادم. مردم مهربونی که به من و کارهام ایمان دارن و همینطور این رو صلاح دونستند که رهبریشونو من به عهده بگیرم.»
شهبانو سرش را تکان داد و گفت:«داستان جالبیه حالا به ما چه ربطی داره؟!»
دخترک نفس عمیقی کشید و جواب داد:«من به شما کمک میکنم که دوستاتون رو نجات بدین، شماهم من و دوستم رو با خودتون ازینجا میبرید!»
با این حرفش همه به هم نگاهی انداختند. سید دستش را بالا آورد و گفت:«ما باید باهم مشورت کنیم...»
رحیق سرش را تکان داد و از جایش بلند شد و به سمت افرادی که به سمتش میآمدند رفت. انگار نگهبان یا جارچی بودند که تازه از جنگل برگشته بودند. چیزهایی به دخترک گفتند و دخترک هم چیزهایی به آنها گفت.
-«پیس پیس! بچهها!» صدای طهورا بود.
همگی توجهشان به او جلب شد.
طهورا ادامه داد:«حالا چیکار کنیم؟!»
-«به نظرم بهشون اعتماد کنیم...اونا بهتر از ما اینجا رو میشناسن و از همه مهمتر از خودمونن...»
این را شفق گفت و منتظر بقیه ماند.
معین گلویش را صاف کرد و دستانش را در هم گره کرد:«حق با شفق خانومه...ما الان هیچ انتخابی نداریم. اگه حرفایی که زدن درست باشه قطعا تصمیم درست همینه!»
با نگاه سوالی به بقیه نگاه کرد و بقیه هم با تکان دادن سرشان موافقت خود را اعلام کردند.
مهندس با ضربهای که روی پاهایش زد، ختم جلسه را اعلام کرد.
دخترک دوباره به آنها پیوست و پرسید:«خب؟!»
احف با صورتی گشاده از جانب همگی جواب داد:«قبوله.»
رحیق با لبخند از آنها پذیرایی کرد و با اشاره به گمنام دستور داد تا غذا را روی میز چوبی که دو نفر از افراد تنومند در این فاصله وسط تخته سنگها گذاشته بودند، بگذارند.
همگی غذاها از گوشت بره بود و همراه با سبزیجات متنوع که بعضی از آنها را تابهحال ندیده بودند...بوی خوبی در فضا پیچیده بود و دهان هرکسی را به آب میانداخت.
رجینا و افراح و شهبانو نگاهی به همدیگر انداختند و پس از موافقت همگانی طوری که جلب توجه نکنند خیلی ریز دست به قاشق بردند و مشغول خوردن شدند. سید با لب و لوچهای کج انگار که متخصص تست غذا است تکهای از گوشت بره را برداشت و خورد! بعد سرش را تکان داد و مزهی خوب غذا را تایید کرد. طهورا و شفق به همدیگر غذاها را نشان میدادند و مشغول انتخاب بودند. مهندس و احف و معین هم با تعارف بسیار زیاد برای یکدیگر غذا میکشیدند و خوش و بش میکردند. انگار که این مهمانی را آنها ترتیب داده بودند...!
رحیق با دهان بسته خندید و به افرادش اشاره کرد که بنشینند. بعد به آنطرفتر رفت و مطمئن شد همگی افراد قبیلهاش در حال شام خوردن هستند...پس از وارسی همگی برگشت و او هم مشغول خوردن شد.
شام در دل طبیعت و در سکوت سرو شد.
پس از غذا با نوشیدنی شیرینی که نمیدانستند چه بود، از آنها پذیرایی شد...دخترک با تک سرفهای توجه همگی را به خود جلب کرد.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت32
مهدینار با اخم به افرادی که او را به درخت بسته بودند نگاه میکرد و در دلش از خدا میخواست دوستانش فریب این افراد کثیف را نخورند. آنها دور آتش نشسته بودند و با خنده و قهقههزنان گوشتی که کباب میکردند را میخوردند. صدای قار و قوری به راه افتاد و باعث شد که صدای خندهشان قطع شود. مهدینار با حالت خاصی شکمش را جمع کرد و خودش را به خواب زد! با این رفتارش صدای خندهشان به هوا رفت و سرانجام یکی از آنها تکه گوشتی را برداشت و به سمت مهدینار رفت. مهدینار سعی میکرد چشمانش را باز نکند و فقط صدای قدمهای او را میشنید تا جایی که صدای پا قطع شد و بوی گوشتی که روبهروی بینیاش قرار داشت، او را وسوسه میکرد و پلکهایش میلرزید!
اما موفق نشد و چشمانش به خودی خود باز شد! تصویر مردی با لبخندی زشت روبهرویش نقش بست که تیکه گوشتی را روبهروی دهانش نگه داشته بود. مرد گوشت را نزدیکتر برد و با اشاره به او فهماند که بخورد. اما مهدینار کلهشقتر از آن بود که از دست دشمنش چیزی را قبول کند. بنابراین لبهایش را روی هم فشار داد و اخمش را عمیقتر کرد. با مخالفتی که کرد، شیطنت آن را برانگیخت. مرد گوشت را خودش خورد و مشتی هم نثار شکم مهدینار کرد! این کار باعث شد او در خودش مچاله شود و درد زیادی را متحمل...
دوباره صدای خندهشان سکوت جنگل را شکست و روشنایی آتش در تاریکی شب میدرخشید...
**
استاد واقفی هنوز به خطر حادثهای که رخ داده بود، ناراحت بود. حتی کاسهی شیر و نانش هم سالم مانده بود.
با ناراحتی او بقیه هم همچین دل و دماغ خوردن را نداشتند و لقمههایشان را با حرکات آرام در دهان میچرخاندند طوری که انگار هنوز آمادهی قورت دادن نبودند...
یاد نزدیکش شد و تیکهای از نان که درحال خشک شدن بود را برداشت و به سمت دهان استاد برد. استاد نیم نگاه وحشتناکی کرد که یاد ترسید و دستش را کنار کشید.
خود استاد با اخم شروع به خوردن کرد و همگی از این بابت خیالشان راحت شد.
بعد شام همگی به روال قبل خوابیدند...بعضیها نشسته، بعضیها درازکشیده. طاهره و یگانه ستارهها را به یکدیگر نشان میدادند و از خاطراتی که در ماه داشتند سخن میگفتند.
غزل و نورسا هم برای هم خاطره میگفتند. یاد و میرمهدی دربارهی فضای اطرافشان اظهار نظر میکردند و روی میلههای چوبی قفس با سنگهای تیزی که پیدا کرده بودند، یادگاری مینوشتند. در این میان تنها استاد واقفی بود که در خود مچاله شده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود.
فرماندهی قبیله روی صندلیاش نشسته بود و به ریشش دست میکشید. انگار به چیزهایی فراتر از حد تصورش فکر میکرد و از آنچه که امشب یا حتی فردا رخ میداد هیجانی درونش به وجد آمده بود.
اما ناگفته نماند که گاهی بابت دوران گذشته دلتنگ میشد و چینهای دور چشمش عمیق میشد. شاید غمی که در وجودش رخنه کرده بود را بارها سرکوب میکرد و سعی بر این داشت تا به عنوان رهبر روحیهی خود را حفظ کند و مردمش را ناامید نکند.
وقتی به کودکانی که قرنها بود کودک مانده بودند نگاه میکرد و میدانست که هرگز بزرگ شدن آنها را نخواهد دید، این زخم عمیقتر میشد...گهگاهی به فکر حرفهای دخترک میافتاد و گاهی هم به فکر حرفهای دشمنش!
و گیر میافتاد بین حقیقتها و راه درست را گم میکرد...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#طرح_تحول
وضعیت گروههای #طرح_تحول تا به این لحظه👇
1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی.
(2 عضو دارد✅)
2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی.
(7 عضو دارد✅)
3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی.
(8 عضو دارد✅)
4⃣ژانر طنز.
(4 عضو دارد✅)
برای عضویت توی هریک از گروهها، به آیدی زیر پیام بدید✅👇🍃
🆔 @Amirhosseinss1381
مصاحبه با سرگروهها، به زودی از کانال اَنار نیوز🌹
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
- "هوف... باشه!"
دختر بیحجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به ما کرد و به راهش ادامه داد.
***
چهارشنبه بود و بعد از زنگ نماز، کلاسی نداشتیم که تشکیل شود. حوصلهی خانه رفتن را هم نداشتم. دلم قدم زدن میخواست.
به سبحان گفتم: "بیا با حسینخانی و بچهها، پیاده بریم تا آزادی. از اونجا هم سوار خط میشیم و میریم خونه."
سبحان که قبول کرد، تا ته کوچهی مدرسه دویدیم و خودمان را رساندیم به بچهها. پیشنهاد "جرئت و حقیقت" بازی کردن را احمدی داد و چون در حال حرکت بودیم، قرار بود یک نفر داوطلب شود.
من، داو طلبیدم و احمدی پرسید:
"جرئت یا حقیقت؟!"
- "جرئت!"
یاد دوران بچگی افتادم که در جواب هر "جرئت"ی میگفتیم: "برو آب بپاش رو اون دختره یا متلکی چیزی بپرون و بیا..."
اما مسئله برای اکیپی از سال دهمیهای مدرسه صدرا فرق میکرد.
احمدی گفت: "تو که تو صبحگاههای مدرسه نیم ساعت از امر به معروف حرف میزنی، به اولین دختر بیحجابی که دیدیم باید تذکر بدی..."
کاری را نخواسته بود که نکرده باشم؛ اما امر به معروف گروهی؟! تجربهاش را نداشتم!
- "اصلا بیاین یه کاری کنیم... با توجه به تعدادمون، گروهی و سازماندهی شده به یه نفر تذکر بدیم! پایه؟"
همه قبول کردند.
یک لحظه ایستادم و دور و برمان را پاییدم گفتم: "ما الان هشت نفریم... من و سبحان و احمدی و حسینخانی و سعید و عقیل و نیکپور و بدرآبادی! از هم جدا میشیم و با چند تا گروه دو سه نفره با فاصلهی خیلی خیلی زیاد از هم، به یه خواهر کشف حجاب کرده با لحنهای مختلف تذکر میدیم."
حسینخانی گفت: "خب بقیهش!"
- "بقیهش معلومه دیگه! الحمد لله قد و قوارههامون به هم نمیخوره و انقدر منضبط و منظمیم که لباسامونم فرم مدرسه نیست! طرف باید خیلی باهوش باشه تا بفهمه با همیم!"
- "منطقی میزنه داداش... تازه شاید فکر کنه از چند تا مدرسه مختلفیم."
در جواب حرف عقیل گفتم:
"میمونه گروه بندی... من و سبحان..."
- "شما همه!"
سبحان که این را گفت همه زدیم زیر خنده.
- "آقا من و سبحان و سعید یه گروه، حسیخانی و احمدی یه گروه دیگه، عقیل و نیک پور، بدرآبادی هم هم باید همت کنه تنهایی تذکر بده! باشه؟!"
وقتی همه تایید کردند، گفتم: "حالا میمونه فاصله... من و سبحان و سعید همینجا وایمیستیم تا شما ازمون کامل دور بشید. بعد حسینخانی و احمدی میمونن و بقیهتون میرید جلوتر. بعدم عقیل و نیکپور، جلوتر از همهم بدرآبادی که باید تنهایی تذکر بده. فقط حواستون باشه... همهمون به یه شکل نمیگیم خانوم حجابتون! طرف نباید به هیچ شباهتی بین ما هشت نفر پی ببره. هر کدوممون یه جور تذکر میدیم. عقیل و نیک پور اصلا چیزی نگن! بعدم..."
نیک پور پرید وسط حرفم و گفت: "پس چی بگیم؟!"
- "وقتی از کنار خانومه رد شدید، تو بردار به عقیل بگو: "اینا که آزاااادییی نیست! غرب با همین آزادیا به اینجا رسیده! فقط نه خیلی آروم بگو نه خیلی بلند. نرمال و عادی. بعدم وانمود کنید خانومه رو ندیدید اصلا."
ادامه دادم: "پس اول بدرآبادی میگه خواهرم حجابتون، بعد عقیل و نیکپور با هم حرف میزنن، بعدم حسینخانی میگه خانوم لطفا شالتونو سر کنید. آخرشم که من و سبحان و سعیدیم و من باهاشون یه جور دیگه صحبت میکنم..."
احمدی گفت: "اگه با تذکر بدرآبادی حجاب کرد چی؟!"
- "گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم!"
- ادامه دارد
#مهدینار🖋♣️
#فراموش_شده2
#قسمت1
من و سبحان سعید ماندیم همانجا که اتاق فکر تشکیل شده بود؛ و بقیه رفتند. وقتی توی چشممان تبدیل شدند به نقطهای کوچک و محو شدند، شروع کردیم به راه رفتن و حرف زدن. از امتحان اصول و عقاید شنبه میگفتیم اما من ذهنم جای دیگری بود.
با خودم میگفتم: "یعنی جلوتر قراره چه اتفاقی بیفته؟! بدرآبادی تنهایی چیکار میکنه؟! یه وقت عقیل وسط کار نزنه زیر خنده و گند بزنه به همه چی!"
بالاخره رسیدیم به تنها خانمی که توی پیاده رو کشف حجاب کرده بود. احتمال دادیم همان باشد.
سعید و سبحان پشت سرم ایستاده بودند.
رفتم جلو و گفتم: "سلام... ببخشید... میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟!"
- "بفرما امرتون!"
- "شما اهل ایران هستید یا توریست هستید؟!"
بلند خندید و گفت: "عزیزم از حرف زدن و چهرهم معلوم نیست ایرانیم؟!"
- "زنده باد و ایران و ایرانی... حرف زدن و چهرهتون که واسه ایرانه، ولی پوششتون ایرانی نیست. اگه ایرانی هستید باید بدونید حجاب یه قانونه و کشف حجاب جرمه. دور و برتوند نگاه کنید! ببینید! خیلیا بهتون چیزی نمیگن ولی نوع نگاهشون اصلا جالب نیست... خصوصا آقایون که نگاهشون معانی خوبی نداره و برازندهی شما نیست."
تعجب کرد و چند ثانیهای چیزی بینمان رد و بدل نشد. دختر دور و برش را نگاه کرد و همان موقع دید دو تا پسر که به ظاهرشان میخورد دانشجو باشند، با نیش باز و نگاه خیره دارند نگاهش میکنند و حرفهایی میزنند.
صدایم را قاطعتر کردم و گفتم: "خانوم شالتونو بپوشید!"
لبش را از داخل دهان جوید و ابروهایش را داد بالا و گفت:
- "هوف... باشه! بیا..."
دختر بیحجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به من کرد و به راهش ادامه داد... اما این تمام ماجرا نبود... دختر که از ما دور شد، دنبال هم گشتیم و به هم ملحق شدیم.
همه کنجکاو شدیم واکنش خانم، چه بوده. بدرآبادی گفت: "به من گفت به تو چه و... شکرخوردنش به تو نرسیده. بعدم چند تا فحش ناجور داد و رفت..."
نیک پور گفت: "من حرفی که گفته بودیو به عقیل زدم... دختره یه نگاه ناجوری بهمون کرد!
- "به منم گفت اگه ناراحتی تو نگاه نکن."
این را حسینخانی گفت و ادامه داد: "شما سه نفر چیکار کردید!"
سعید گفت: "مهدی ازش پرسید شما ایرانی هستید؟ بعدم که گفت اره، مهدی گفت پس حجاب قانونه و باید رعایت کنید و از این حرفا. اونم شالشو پوشید و رفت! من و سبحانم ساکت بودیم"
- "پس چرا به من گفت به تو چه و انقد فحش داد؟!"
به بدرآبادی گفتم: "این دقیقا همون چیزیه که رهبری میگه. رهبری میگه وقتی تذکر میدید، گناهکار به نفر اول ممکنه فحش بده، در راه خدا این فحشو بشنوید عیبی نداره، به نفر دومی که تذکر میده هم ممکنه فحش بده ولی شدت فحشش هر دفعه کمتر و خفیفتر میشه... واکنش این خانومه واسه بدرابادی بدتر از همه بود. ولی به تدریج اروم و خفیفتر شد. به ما که رسید کلا رعایت کرد..."
و به آزادی که رسیدیم، از هم جدا شدیم و هر کداممان رفتیم پی کارمان.
#مهدینار🖋♣️
#فراموش_شده2
#قسمت2
اسماعیل.mp3
6.81M
✨اسماعیل ✨
🖤 داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت
🚩 پرچم سرخ انتقام و خونخواهی مهمان
#اسماعیلهنیه #ترور
🆔@Radio_Taalei
🆔@anarstory
هدایت شده از کانال رسمی حاج حسین یکتا
28.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر خون فرماندهای روی زمین جاری بشه
نقشه عملیات بعدی رو ترسیم میکنه
هرجا خون فرماندهای ریخته بشه
اون نقطه میشه مرکز فرماندهی
تهران میدون جنگ نیست؛
تهران مرکز فرماندهیه
و اونجایی که میدون جنگه، وسطِ تلاویوه
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت33
همه به سمت او برگشتند.
رحیق دستانش را بهم زد و گفت:«خب دوستان افرادم خبر دادن که متاسفانه یکی از دوستاتون رو به درخت بستن و نمیدونم قراره چه نقشهای داشته باشن بهرحال انتخاب با خودتونه...که امشب حمله کنیم و دوستاتون رو نجات بدیم یا فردا؟!»
همه با نگرانی بهم نگاه کردند و چیزی نمیگفتند. سرانجام مهندس گفت:«نظر شما چیه؟!»
دخترک با کمی تامل گفت:«فکر نکنم تا فردا بلایی سرش بیارن ولی ازین که تا فردا بتونه تحمل کنه رو مطمئن نیستم.»
با این حرفش نگرانی افراد بیشتر شد...احف محکم گفت:«امشب حمله کنیم. ما دوستمون رو بین اون ظالما تنها نمیذاریم!»
بقیهی بچهها هم موافقتشان را اعلام کردند.
دخترک نفس عمیقی کشید و زمان حمله را نیمهشب اعلام کرد. تا آن زمان وقت داشتند کمی استراحت کنند و برای عملیات نجات آماده شوند.
پس از کمی استراحت یکی از افراد آنها جعبهای روبهرویشان گذاشت.
رجینا با کنجکاوی به درون جعبهی چوبی سرک کشید گفت:«اینا چیه؟»
افراح در جعبه را برداشت و سوتی کشید.
درون جعبه پر از سلاح بود...
سید یکی از سلاحها را برداشت و گفت:«هیچوقت فکر نمیکردم ازینا دستم بگیرم!» بعد با شگفتی شمشیر در دستش را از نظر گذراند.
شهبانو با نارضایتی گفت:«یعنی باید آدم بکشیم؟!»
معین سرش را به نشانه نفی تکان داد و جواب داد:«نه فقط از خودمون دفاع میکنیم تا بتونیم دوستامون رو نجات بدیم...»
شهبانو که خیالش راحت شده بود لبخندی برلبانش دوید...
رحیق با چندینتن از افرادی که نسبتاً قویتر از بقیه بودند، آمد. نقابش را به صورت زده بود و شمشیر بدست آمادهی جنگ بود! شاید هم آمادهی رفتن به خانه.
هرکدام از بچهها سلاحی از درون جعبه برداشتند و به دنبال آنها حرکت کردند.
درحالی که شب طعمهی سپیدهدم میشد، به منطقهای که مهدینار را گروگان گرفته بودند؛ رسیدند.
آتشی که برپا کرده بودند درحال خاموش شدن بود و دود خاکستری کوچکی که حاصل آخرین بازماندگان چوبها بود بوی خاصی به فضا میبخشید.
بالای سراشیبی پشت درختان نشستند و استتار کردند. افراد فرمانده هنوز خواب بودند و مهدیناری که به درخت بسته شده بود با سر پایین افتاده منتظر فرصتی که نجات پیدا کند...همگی با دیدن مهدینار اخمهایشان درهم رفت. سید از عصبانیت رنگ مشتهایش پریده بود و خواست به سمتش برود که معین و مهندس او را سفت چسبیدند و به او یادآوری کردند که باید با نقشه حرکت کنند.
رحیق نقابش را بالا زد و همگی بنا به درخواست او به جلو خم شدند تا صحبتهایش را بشنوند.
-«خیلیخب. چند نفری که سریع و فرزتر از همه هستن اول میرن تا دستای اون آقا پسر و باز کنن. ما هم اون چند نفر و پوشش میدیم تا اگه احتمال نقشهای بود بتونیم پیشبینی کنیم!»
همگی سرهایشان را به نشانهی تایید تکان دادند. شفق با اطمینان گفت:«به نظرم آقای مهندس و آقای سید و آقای معین برن بهتره...ماهم پشتشون میریم تا پوششون بدیم.»
همگی موافقت کردند و عملیات شروع شد.
مهندس و سید و معین و یکی از مردان قوی هیکل برای نجات مهدینار قدم برداشتند. هر چهار نفر بیسروصدا از روی سراشیبی به همراه خاکهای نرم جنگل به پایین سُر خوردند و نزدیک محل اقامت آنها شدند. طهورا همچنان در دلش آیتالکرسی میخواند و برای موفقیت آنها فوت میکرد.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت34
وقتی به او رسیدند هنوز سرش پایین افتاده بود. مهندس چانهی مهدینار را دردستش گرفت و شروع به تکان دادنش کرد...با باز شدن چشمانش تصویر تار مهندس و سید جلوی چشمانش نقش بست. از فرط بیخوابی و گرسنگی شروع به هذیان گفتن کرد!
رجینا و افراح و شهبانو و احف هم برای پشتیبانی آنها با فاصلهی نسبتاً زیادی پشت سرشان راه افتادند.
معین با عجله رفت و شروع به باز کردن دستان او کرد.
مهدینار پس از چندبار پلک زدن به خود آمد با صدای آرام ولی عصبانی گفت:«شماها اینجا چیکار میکنید؟!»
سید با اخم جواب داد:«جای تشکر کردنته؟!»
مهدینار دندانهایش را روی هم سایید و با صدایی که بزور از لای دندانهایش خارج میشد گفت:«این یه تلهست. زودتر فرار کنید. من خودم و نجات میدم...برید برید.»
مهندس خواست حرفی بزند که تیزی چاقویی را زیر گلویش احساس کرد. سید قبل از اینکه بتواند عکسالعملی نشان ندهد بلافاصله یکی از آنها دستانش را گرفت و غلافشان کرد.
معین هم با چاقویی که هرلحظه به شکمش فشرده میشد از پشت مهدینار بیرون آمد و خودنمایی کرد. از آن طرف دخترک و بقیه با دیدن آنها ترس در دلشان جای خوش کرد و مردد بودند برای حمله! که یک دفعه دخترک با صدایی که از ته دل بود فریاد حمله سر داد و همهی افرادش بلافاصله اطاعت کردند.
همگی آنها به سرعت از روی سراشیبی پایین آمدند و مشغول جنگیدن شدند ولی کشتن هموطنهایشان به دور از باورهایشان بود.
فقط در حد کتک زدن و شمشیر زدن و همینطور زخمهای سطحی...
طولی نکشید که تعدادشان دوبرابر شد و هرجا افراد فرمانده سرشان میریختند.
گمنام با نفسنفس خود را به زهرا رساند و گفت:«تعدادشون خیلی زیاده. باید عقبنشینی کنیم!»
دخترک با اخم به اطرافش خیره شد به دستان بستهی مهمانهای تازه وارد شده و تقلایشان برای جنگیدن! همینطور افراد خودش که با وجود خستگی هنوز مقاومت میکردند. اما او تسلیم نشد و گفت:«هنوزم میتونیم پیروز بشیم.» و قبل اینکه به حرفهای بعدی گمنام گوش دهد، مشغول مبارزه شد.
سرانجام همهی افرادش توسط آنها دستگیر شد. وقتی دید همهشان او را محاصره کردند، با شمشیرش تلوتلو خورد و به عقب رفت.
یکی از آنها که معلوم بود بقیه از دستوراتش اطاعت میکنند، با لبخند گفت:«سِن وازگِچیورسون(تو داری تسلیم میش...)»
قبل از اینکه جملهاش را کامل کند، دخترک با فریاد گفت:«یوک(نه)!»
بعد آن مرد لبخند معناداری زد و با اشاره به بقیه فهماند که دستگیرش کنند. دخترک با وجود تقلاهایی که کرد موفق به شکست دادن آنها نشد و سرانجام خودش را به دستان آنها سپرد.
در مسیر اقامتگاه همگی ساکت بودند و به زور راه میرفتند که این مورد گاهی خشم آنها را برمیانگیخت و مجبور به خشونت میکرد.
وقتی به اقامتگاه رسیدند، مردم قبیله دوباره با کوبیدن چوبها و نیزههایشان برروی زمین؛ مراسم خوشامدگویی را انجام دادند.
فرمانده با دیدن افراد دستگیر شده، با چهرهای بَشاش به سمت آنها حرکت کرد و گفت:«به به ببینید کی اینجاست!»
#نقدونظر؟🤓🌱
39.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴از بغض رئیس جمهور تا وعده خونخواهی
🔹روایت خبرنگار صداوسیما از مراسم اقامه نماز رهبر انقلاب بر پیکر مجاهد شهید اسماعیل هنیه
✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
53.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | #کلیپ
🔻| آیین افتتاحیه فرهنگسرای خانه کتاب شهرداری یزد
#سازمان_فرهنگی_اجتماعی_ورزشی
#فرهنگسرای_خانه_کتاب_شهرداری_یزد
➖➖➖
📥 ارتباط با سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری یزد
🌐 https://zil.ink/yazdfarhang
❤️ @anarstory
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
به نام خدای قلم🖊️
#پارت_اول
#علائم_نگارشی
این پارت آموزشی را با یک سوال شروع میکنیم: رعایت علائم نگارشی در متن چه تاثیری دارد؟ برای پاسخ به این سوال باید بگویم: رعایت نکردن علائم نگارشی باعث تغییر لحن خوانش متن نویسنده میشود. این مهم است که خواننده چگونه متن را بخواند و خوانش آن چطور باشد؛ اگر لحن خوانش بد باشد، مخاطب متوجهی مفهوم و حس آمیزی متن نخواهد شد و این بد شدن لحن خوانش از رعایت نکردن و استفادهی به جای علائم نگارشی میباشد.
ما چند نوع علامت نگارشی در نویسندگی داریم که در ادامه با آنها آشنا خواهیدشد:
۱_نقطه (.)
۲_نقطه ویرگول(؛)
۳_ویرگول(،)
۴_علامت سوال(؟)
۵_علامت تعجب(!)
۶_سه نقطه(...)
۱_نقطه(.): همیشه در پایان جمله میآید و جمله را خاتمه میدهد؛ دقت داشته باشید که نقطه بعد از فعل که در آخر جمله قرار دارد، گذاشته میشود. حالا برای مثال:
- دانیال! ادکلن من رو ندیدی؟
- نه، فکر کنم مامان برش داشت؛ توی کشوی آخر یه نگاهی بنداز.
به دیالوگ دوم، جملهی آخر توجه کنید. جمله پایان یافته است و نقطه بعد از فعل آمده است.
۲_نقطه ویرگول(؛): علامت نگارشی نقطه ویرگول در زمانی استفاده میشود که نویسنده جملهای در متن نوشته است و به فعل میرسد و میخواهد که دوباره در جملات بعدی درمورد همین متن بنویسد. او نمیداند که در این بین بعد از فعل جملهی اول خود چه علامتی قرار داده شود که میگوییم گذاشتن نقطه ویرگول صحیحترین کار میباشد. نقطه ویرگول علامت نگارشیای است که به آن مکث سه تا پنج ثانیهای هم میگویند. اما در اکثر مواقع از آن در قالب مکث سه ثانیهای استفاده میشود. در بعضی از متنهای خاص و استثنایی به پنج ثانیه تبدیل میشود. حالا برای مثال:
- نه، فکر کنم مامان برش داشته؛ توی کشوی آخر رو نگاهی بنداز.
به جملهی بالا توجه کنید: اینجا بحث در رابطه با دیدن و پیدا شدن ادکلن میباشد. شخص نویسنده بعد از فعل(نوشته) نقطه ویرگول را قرار داده است؛ چرا که هم مکث سه ثانیهای صورت گرفته است و هم جملهی بعدی در رابطه با همان موضوع است.
۳_ویرگول(،): به آن مکث یک ثانیهای میگویند. در متن برای بعضی کلماتی که یک نفس به مدت یک ثانیه بعد از آن صورت میگیرد استفاده میشود. و در جملاتی که چندین اسم یا آثار پشت هم میآیند در مابین اینها قرار داده میشود. حالا برای مثال:
- نه، فکر کنم مامان برش داشته؛
در جملهی بالا دیده میشود که بعد از کلمهی(نه) یک مکث یک ثانیهای یا همان ویرگول گذاشته شده است که شما هم در قالب یک خواننده با خواندن این متن این مکثها را حس میکنید.
۴_علامت سوال(؟): در جملات پرسشی استفاده میشود. بعد از فعل در همچین جملاتی قرار داده میشود. حالا برای مثال:
- ادکلن من رو ندیدی؟
جملهای پرسشی به همراه علامت سوال در بعد از فعل.
۵_علامت تعجب(!): درست است که اسمش علامت تعجب است؛ اما به غیر از جملات متحیر و مهیج و تعجبآور، در جملات عاطفی و منادایی هم استفاده میشود. جملات عاطفی با (کاش)(چقدر)(چه) و... در حالتی که از روی آه، افسوس، حسرت، تشویق و لذت میآیند، استفاده میشود. مثال: کاش میتوانستم به کودکیام برگردم!(از روی آه و افسوس و همینطور حسرت) چقدر زیبا میشود گر که تو آیی!(از روی لذت و هیجان) یعنی چی؟!(متعجب) دانیال!(منادایی).
۶_ سه نقطه(...): فقط در دو حالت به کار می رود: دیالوگ های رمان یا فیلمنامه برای نشان دادن ترس و لرز و هق هق گریه. یا اینکه دیالوگ فردی باشد که در رمان یا فیلمنامه ی شما لکنت زبان دارد استفاده می شود. این علامت سه نقطه نام دارد یعنی نه کمتر نه بیشتر
مثال: فردی که لکنت زبان دارد: من... نمی...دونس...س...تم که...
فردی که گریه همراه با هق هقه دارد: آخه... چرا... باید... اینجوری...یی... بشه؟
فردی که ترس و لرز وجودش رو فرا گرفته: م...من...غل...ط...بکنم...ف...ف...کر... فرار... داشت...ه...باشم
در حالت دوم فقط برای ادامه داشتن جمله و باز گذاشتن آن است برای مثال: و او در نامه نوشته بود: این عشق ادامه دارد...
گردآورنده: #زهرا_کاف🍃
برداشته شده از گروه ژانر جنایی، معمایی، امنیتی✅
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙