eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
916 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
نور از چهل و چند روز پیش شروع شد. زیارت ارباب ارباً اربا شد. چهل بخش. قرار شد هر هنرمند یک بخش رو خوشنویسی کند. حالا آماده شده. بعضی ها البته خط خودشان نیست و با فونت است و طراحی شده...بعضی کنار کارشان نقاشی کشیده اند. اکثراً زیر بیست سال هستند. و چقدر برکت دارد کار جمعی برای آقای اباعبدالله علیه السلام. از حضرت فاطمة‌الزهرا سلام الله علیها درخواست ملتمسانه دارم که از جود و سخای خودشان این چهل نفر را عطایی بخشد بی نظیر. ابد والله ما ننسی حسینا. به خدا که هرگز حسین را فراموش نخواهیم کرد. @anarstory
✈️ 🎬 لاستیک ماشین، با صدای بلندی روی آسفالت کشیده شد و ماشین به شدت تکان خورد. سر بچه‌ها به شیشه و پشتی صندلی‌‌ خورد و همه از خواب پریدند. ساک و کوله‌ها کف ون پرتاب شدند. آقای رستمی که کنار راننده نشسته بود، سرش محکم به شیشه‌‌ی ماشین خورده بود و به همین دلیل با ناراحتی گفت: _ای آقا، چه خبرته؟! یه‌کم یواش‌تر! راننده گفت: _ببخشید آقا، دیگه جلوتر از این نمی‌تونم برم. خیلی شلوغه! خدا رحم کرد؛ نزدیک بود یه بنده خدایی رو زیر بگیرم. این‌جا محشر کبراست. به عمرم این همه جمعیت رو یه‌ جا ندیده بودم، خودت ببین چه خبره؟! دویست متر رو، دو ساعته هم نمیشه رفت! همه با غرغر پیاده شدند. راننده صدا زد: _دویست متر بیشتر راه نمونده. سرویس و نمازخونه جلوتره! و با زدن بوقی، دور زد و رفت. داریوش زیرلب غر زد: _حالا کی خواست نماز بخونه؟! آقای رستمی همراهانش را به خط کرد و به راه افتادند. هوا خنک بود و نسیم ملایمی نوازشگر روح و جسم‌شان شد. هنوز دقایقی تا اذان صبح باقی مانده بود. اما شلوغی مسیر، مانند شلوغی خیابان‌های منتهی به بازار روزهای قبل از عید بود. داریوش کوله‌اش را بر روی شانه‌هایش جابه‌جا کرد و کلافه گفت: _اگه همه جا مثل این‌جا شلوغ باشه که خیلی بده. این مردم واقعاً دیوونن! این وقت صبح این‌جا چیکار می‌کنن؟! امیرمحمد با خنده گفت: _خب معلومه که دیوونه‌ان. مثل ما دیوونه‌ی حسینن! داریوش با پوزخند گفت: _ها حسین...! هنوز چند قدمی به مرز مانده بود که صدای اذان به گوش رسید. محوطه بسیار شلوغ بود. یک عده ساک‌هایشان را زیرسرشان گذاشته و خوابیده بودند. یک عده نشسته کنار دیواری در حال چرت بودند. مردم بسیاری به سوی مرز روانه بودند و اندک زائرانی به کشور برمی‌گشتند. در آن وقت صبح، دست‌فروشانی بساط کرده و در تلاش بودند به زور چیزی به کسی بفروشند. گاه با فریادشان‌، برای جذب و اطلاع رسانی مسافران از وجود و قیمت اجناس، گوش زائران را آزار می‌دادند. سرویس‌های بهداشتی بسیار شلوغ بود. آقای رستمی گفت: _هرکس نیاز به دستشویی نداره، با آبی که همراه داره وضو بگیره و بعدش بریم که از نماز نمونیم. همه گوشه‌ای وضو گرفتند و همراه او وارد نمازخانه شدند. در آنجا نیز عده‌ای غرق خواب بودند. به سختی جا برای نماز پیدا می‌شد. داریوش کوله‌اش را از روی دوشش در آورد. بغل گرفته و کنار یکی از مسافران نشست. او تکیه به دیوار، چشم برهم گذاشت. بعد از نماز، آقای رستمی گذرنامه‌های همراهان را گرفت و گفت: _شما اینجا استراحت کنید تا من برم گذرنامه‌ها رو مُهر کنم. آماده شد، زنگ می‌زنم. با این شلوغی، حالا حالاها اینجاییم! شما خوب استراحت کنید. همه غرق خواب بودند که با صدای آقای رستمی از خواب بیدار شدند. او به هرکدام یک بسته داد و گفت: _صبحونه‌هاتون رو بخورید. فکر نکنم تا شب بتونیم از مرز عبور کنیم. بچه‌ها خواب آلود بسته را گرفتند. هر بسته حاوی دو عدد نان و یک بسته‌ی کوچک پنیر و مربا بود. داریوش اخمی کرد و گفت: _اَه! کی مربای هویج می‌خوره؟! رفیقش علیرضا جواب داد: _من می‌خورم! بچه‌ها یکی یکی بلند شدند و بیرون رفتند. آبی به صورت زدند و صبحانه خوردند. آقای رستمی درست حدس زده بود. تا صبح روز بعد طول کشید تا بالاخره نوبتشان شد و از مرز عبور کردند. از مرز مهران که رد شدند، گویی خورشید آتشِ افروخته بود. مداحی عربی، اعصاب داریوش را به‌هم ریخته بود. به سمت راستش برگشت. مردم برای گرفتن غذا، جلوی موکب صف کشیده بودند. آقای رستمی دستی روی شانه‌ی او زد و با لبخند گفت: _بریم غذا بگیریم؟! همه رفتن؛ فقط من و تو موندیم. داریوش کلافه پوفی کشید. شانه‌اش را عقب داد تا دست معلم از روی آن بیفتد. با گفتن "من سیرم" دو دستی کوله‌ی مشکی‌اش را کمی بالاتر کشید و به راهش ادامه داد. _آقا داریوش کجا؟! _اگه بخوایم این‌همه معطل بشیم، تا شب اینجا‌ علافیم. _شما رو نمی‌دونم؛ ولی ما با نور سیر نمی‌شیم. او از حرف معلمش خنده‌ی دندان‌نمایی زد. آقای رستمی به سمتی اشاره کرد و ادامه داد: _برو زیر سایه‌بان بشین تا بچه‌ها بیان؛ اگه اینجا همدیگه رو گم کنیم، سخت میشه پیدا کرد! بی‌آنکه حرکتی کند، کوله‌اش را درآورد و طبق عادت بغل گرفت و نشست. زانوهایش را توی شکمش جمع کرد: _من که نای راه رفتن ندارم. واسه منم بگیر. سپس سیگاری روشن کرد. پُکی به آن زد و دودش را از بینی بیرون داد. مرد درشت هیکلی، با آبپاش دوشی از کنارش رد شد و روی زائرین آب پاشید تا کمی خنک شوند. مقداری آب روی سر و صورت داریوش ریخت. صورت داغش برافروخته شد. تیز بلند شد و به سمت مرد آب‌ پاش هجوم برد. از پشتِ سر، یقه‌ی مرد را گرفت و به سمت خودش چرخاند. دستش را برای نشاندن روی صورتش بلند کرد که دستی آن را روی هوا گرفت و به آرامش دعوتش کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔴 رهبر انقلاب: برای استفاده از فرصت زندگی برنامه‌ریزی و فکر کنید/ برای اینکه درست فکر کنید، با قرآن آشنا بشوید/ آنجایی که اقدام لازم است اقدام کنید/ اقدام یک وقت در کلاس درس و دانشگاه است، یک وقت راه کربلا و فلسطین است 🔹 رهبر انقلاب در جمع عزاداران هیئتهای دانشجویی اربعین حسینی: ✏️ جوانی‌تان را قدر بدانید. میدان وسیعی در مقابل شماست، ان‌شاءالله ۷۰ سال دیگر، ۶۰ سال دیگر شما در این دنیا حضور خواهید داشت و کار خواهید داشت. از این فرصت استفاده کنید. برای این فرصت طولانی برنامه‌ریزی کنید. برای اینکه برنامه‌ریزی‌تان درست از آب در بیاد، فکر کنید. ✏️ برای اینکه درست بتوانید فکر کنید، با قرآن آشنا بشوید. قرآن را بخوانید، تأمل کنید. از کسانی که پیش از شما و بیش از شما تأمل کردند، یاد بگیرید. یاد گرفتن ننگ نیست، افتخار است، همیشه باید یاد بگیریم، تا آخر عمر باید یاد بگیریم. ✏️ فکر کنید، مطالعه کنید، شناسایی کنید، آنجایی که اقدام لازم است، اقدام کنید. اقدام یک وقت در آزمایشگاه وکلاس درس و محیط دانشگاه است، یک وقت محیط اجتماعی است، یک وقت محیط سیاسی‌ است، یک وقت راه کربلاست، یک وقت راه فلسطین است. ۱۴۰۳/۶/۴ ✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
مال امروزها خیلی توجه کنید... توی ایامی که همه توجه ها به اربعینه توی ایامی که همه توجه ها به کابینه دولت آقای پزشکیانه توی ایامی که همه توجه ها به دستگیری مالک تلگرامه توی ایامی که همه توجه ها به حمله حزب الله به اسراییله حضرت آقا دارند درباره قرآن خواندن و تهیه خوراک فکری برای درست فکر کردن و برنامه‌ریزی طولانی مدت صحبت می‌کنند. این حرف خیلی عجیبه ها...خیلی مهمه ها. حتی تاکید دارند که شما دانشجویان و جوانان شصت، هفتاد سال فرصت دارید و باید براش برنامه ریزی کنید. این حرف یعنی بروید برای ساخت نازک‌کاری تمدن ...😍😍😍
یعنی به زودی دهن اسراییل رو.... می‌بندیم.
👌👌👌
هنرمند نامدار و برجسته‌ بوشهری ـ در نهم مرداد ماه سال 1341 در کوی بهبهانی بوشهر و در خانواده ای پرجمعیت زاده شد. تحصیلات خود را به ترتیب در دبستان گلستان، مدرسه‌ی راهنمایی داریوش کبیر (شهید پاسدار فعلی) و دبیرستان سعادت طی نمود و در این سال‌ها از محضر استادانی چون: استاد علی باباچاهی و زنده یاد شیرزاد آقایی سود برد. وی پس از اتمام تحصیلات، علی‌رغم پذیرش در «مرکز اسلامی آموزش فیلم سازی»، به عنوان لیتوگراف و ماشین چی افست در چاپخانه‌ی "علوی" بوشهر به کار پرد... دسته بندی های کتاب تشباد قسمت هایی از کتاب تشباد (لذت متن)  چون سایه ی مرگ همیشه روی سر شهر بود، همسایه ها با هم صمیمی تر شدند. دنیا در نظرشان کم اهمیت آمده بود. کافی بود موشکی از هواپیمای دشمن به محله نزدیک شود و فردایی در کار نباشد. داستان راکت  غلو تنگسه تریاکی بودو بلبل نگون بختی هم داشت که از بس دود تریاک بلعیده بود معتاد شده بود. غلو شب ها که از کار عملگی فارغ می شد، به خانه می آمد و بساط منقل پهن می کرد. بلبل هم که تمام روز غرق چرت و خماری بود، با بلعیدن اولین رایحه ی افیون کیفور می شد و در تاریکی پشت بام شب چه چه می زد. داستان بلبل شبخوان
کتاب تشباد اثر داریوش غریب زاده | ایران کتاب https://www.iranketab.ir/book/27215-tashbad
خسته از کار چاپخونه موتور می راندم. تشباد ظهر مرداد بر صورتم می نواخت و عطشم را چند برابر می کرد. کنار دکه ای ایستادم. موتور را روی جک گذاشتم و بدون معطلی در صندوق یونولیت را گشودم. خنکای یخ به صورتم خورد. شیشه نوشابه ای باز کردم. دمه تمام پوشیده بود. فقط از یک دایره کوچک صورت فروشنده را دیدم. پرسید: «دست راستت از کی کج شده؟» سوالی که هزاران بار شنیده بودم. جرعه ای نوشیدم و گفتم: «بچگی، تولد» داستان تشباد
لنی ریفنشتال - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%84%D9%86%DB%8C_%D8%B1%DB%8C%D9%81%D9%86%D8%B4%D8%AA%D8%A7%D9%84
مشهورترین فیلم او پیروزی اراده (به آلمانی: Triumph des Willens) است که فیلمی تبلیغاتی است و در سال ۱۹۳۴ دربارهٔ کنگرهٔ حزب نازی در نورنبرگ ساخته شده‌است. هرچند او به سبب دوستی صمیمی با آدولف هیتلر و یوزف گوبلز از امتیازهای بالایی در پیشگاه رایش سوم برخوردار بود، لیکن بعد از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم فعالیت‌های حرفه‌ای او متوقف شد؛ یعنی همان زمان که او به خاطر حمایت از حزب نازی دستگیر ولی محکوم نشد. پیروزی اراده به زودی برای او شهرت و آوازه‌ای جهانی آفرید. هرچند او تنها ۸ فیلم ساخته‌است اما دو فیلم از این تعداد فیلم، ورای آلمان قابل توجه بوده‌است. گرچه ارزش‌گذاری‌های تبلیغاتی کارهای ریفنشتال در دهه ۱۹۳۰ باعث رو گرداندن طیف وسیعی از منتقدین و مفسرین نسبت به آثار این کارگردان زن شده‌است، ولی بسیاری از تاریخ‌های سینِما به ذکر ویژگی‌ها و نقاط برجستهٔ آثار او پرداخته‌اند. مجله اکونومیست دراین باره این‌گونه نگاشته‌است که پیروزی اراده، شهرت ریفنشتال را به عنوان بزرگ‌ترین زن کارگردان قرن بیستم تثبیت کرده‌است. در دهه ۱۹۷۰، لنی ریفنشتال مجموعه عکس‌های خویش از قبیله نوبا واقع در سودان را در چند مجلد از قبیل پایان نوبا منتشر کرد. او تا زمان مرگش در حال فعالیت بود آنچنان‌که در سال ۲۰۰۲ فیلم مستندی به نام خیال عمیق (به آلمانی: Impressionen unter Wasser) را منتشر کرد
به علت گرمای بیش از حد و پایان یافتن اربعین حسینی بادمجان های یزدی پیراهن مشکی خود را بیرون آوردند. سس و ماس. عکسشو خودم گرفتم. حق میرزاقاسمی‌ام محفوظ است🙄. @anarstory
یهو یکی اینجوری بهت پیام بده🥺
✈️ 🎬 داریوش داد زد: _ولم کن ببینم این مرتیکه به چه حقی من رو خیس کرد؟! یقه‌ی پیراهن مرد پاره شد و چند دکمه‌اش روی زمین افتاد. ولی با لبخندی، دست به سینه عذرخواهی کرد و رد شد. آقای رستمی که هنوز دستش را رها نکرده بود، او را به کناری کشید. _یهو چی شد بچه جون؟! چرا همچین کردی؟! داریوش دستش را محکم تکاند و آزاد کرد. _شما بگو من اینجا چیکار می‌کنم؟! اینجا جهنمه! اونم بین یه مشت عربِ...! ادامه‌ی حرفش را خورد. کوله‌ را برداشت و گفت: _من برمی‌گردم! و بی‌معطلی به طرف مرز حرکت کرد. شُرطه‌ها که متوجه سر و صدا شده بودند، داشتند به طرف ازدحام جمعیت می‌آمدند. داریوش با دیدن سبیل‌های چخماقی و کلفت آن‌ها ترسید. خودش را بین کاروان سینه‌زن‌ها انداخت و شروع به سینه زدن کرد. با هر سختی‌‌ای که بود، به نجف رسیدند. بچه‌ها بسیار خوشحال بودند. هیجان وصف ناپذیری، خستگی را برایشان پوچ و بی‌معنی کرده بود. آن‌ها لحظه به لحظه را، با شوخی و خنده می‌گذراندند. چشم به حرم مولای مومنان که دوختند، از شوق اشک ریختند و با ذکر سلام و صلوات وارد حرم شدند. به نظر داریوش، آن‌جا دنیایی ناشناخته می‌آمد. او با همه‌کس و همه‌چیز بیگانه بود. هیچ حسی نسبت به آن محیط پر از نور و معنویت نداشت. احساس مردم برایش مضحک بود. پس از ساعاتی که به زیارت گذشت، آقای رستمی بچه‌ها را به رواقی از حرم برد تا بتوانند کمی خستگی‌شان را در کنند. بعد از استراحتی کوتاه، بچه‌ها خواستند هم اطراف حرم را ببینند و هم سری به وادی السلام بزنند. داریوش نمی‌خواست با دوستانش همراهی کند. از آقای رستمی اجازه خواست همان‌جا برای استراحت بماند. او هم در عوض از داریوش قول گرفت که تنهایی جایی نرود. هنگام مغرب، به حرم برگشتند و نماز را به جماعت خواندند. با غذاهای نذریِ مردم، شام خود را خوردند و برای داریوش هم بردند. او با اکراه غذا را گرفت. اگر می‌توانست بر گرسنگی‌اش غلبه کند، لب به آن نمی‌زد. اما با باز شدن چهره‌ی اخم آلودش، معلوم بود غذا حسابی به مزاجش خوش آمده! نزدیک صبح، بی‌رمق دنبال جای مناسبی برای استراحت بودند که با دیدن گلدسته‌های مسجد خوشحال شدند. جلوی مسجد ایستادند. دیوارهای خشتی و درِ چوبی آن، توجه همه را جلب کرد. به نظر خیلی قدیمی می آمد. آرش با خنده گفت: _میگم وارد این مسجد نشیم. یه وقت روی سرمون خراب میشه‌ها! امیرمحمد گفت: _چی میگی پسر؟! مگه الکیه؟! شایان جواب داد: _ای بابا. چرا بحث می‌کنین؟! بریم داخل تا اذان نشده، یه‌کم خستگی‌ در کنیم. و بی‌معطلی وارد مسجد شد و بقیه را صدا زد. _بچه‌ها بیاین داخل. من هنوز زنده‌ام! همه باهم خندیدند. داریوش طبق معمول کوله‌ را از شانه درآورد و بغل گرفت. قطعه سنگی پیدا کرد و روی آن نشست. بچه‌ها با شوخی و خنده وارد شدند که آقای رستمی گفت: _داریوش جان، چرا اونجا نشستی پسرم؟! بیا بریم داخل، تا قبل اذان یه‌کم استراحت کنیم. داریوش جواب داد: _من همین‌جا راحتم. می‌مونم تا برگردید. _آخه این‌طوری که نمیشه. _آقا اصرار نکنید. من همین‌جا می‌مونم تا شما بیاین. _باشه، هرطور راحتی. فقط جایی نری‌ها! _نه آقا. شما برید. خیالتون راحت! آقای رستمی که وارد مسجد شد، بچه‌ها همزمان چراغ قوه‌ را روی صورت او روشن کردند و باهم خندیدند. داریوش از صدای خنده‌ی آنها زیر لب غرید و سیگاری روشن کرد. هنوز سیگارش تمام نشده بود که از دور سفیدی لباس مردی را دید. ترسید و ته سیگار را زیر پایش خاموش کرد و آرام و بی‌صدا وارد مسجد شد. کفِ مسجد با حصیر پوشانده شده بود. _اینجام که حصیره! رو سنگ بخوابی یا رو اینا، چه فرقی می‌کنه؟! آخه بگو آدم عاقل، به خودت این همه زحمت دادی اومدی تو این خار و خاشاک بخوابی که چی بشه؟! با نور چراغ قوه، آقای رستمی را پیدا کرد. بی‌اختیار نزدیکش رفت. کنارش دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. آن‌قدر زود که متوجه‌ی ورود مرد عرب به مسجد نشد. موتور برق با سر و صدای زیادی راه افتاد. برق‌های مسجد روشن شد. نور و صدا همه را از خواب بیدار کرد. مرد عرب با لهجه‌ای عربی، به سختی فارسی حرف می‌زد. از دیدن مهمانان خوشحال شد و به آنان خوش‌آمد گفت. پس از اذان و برپایی نمازِ جماعت، با اصرار همه را به منزل خود برد و با حلوا و لبنیات محلی از آنان پذیرایی کرد و آن‌ها صبحانه‌ی مفصلی خوردند. سپس برایشان جای خواب آماده کرد. مهمان‌ها آن‌قدر خسته بودند که خیلی زود به خواب رفتند. داریوش با بوی غذا از خواب بیدار شد. نگاهی به بچه ها انداخت. این قدر عمیق به خواب رفته بودند که کسی تکان نمی‌خورد. به حیاط خانه رفت که دو نخل بزرگ خرما در آن خودنمایی می‌کردند. آن‌طرف نخل‌ها جایی برای نگهداری گاوها بود. در گوشه‌ای علوفه‌ها روی هم چیده شده بودند که چیزی در دور دست‌تر از درخت‌های حیاط، توجه او را جلب کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
در زیارت عاشورا، شما به امام حسین (ع) عرض میکنید: یا اَبا عَبدِ اللهِ اِنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَکُم وَ حَربٌ لِمَن حارَبَکُم اِلىٰ یَومِ القِیامَة «اِلىٰ یَومِ القِیامَة» یعنی چه؟ یعنی این کارزار میان جبهه‌ حسینی و جبهه‌ یزیدی تمام‌نشدنی است.
این جبهه‌ حسینی است که در مقابله‌ با ظلم فعالیت می‌کند و جهاد می‌کند. نقطه‌ مقابلش هم جبهه‌ جُور است، جبهه‌ ظلم است، جبهه‌ شکستن عهد الهی است
امروز شما در دنیا این را می‌بینید، قبل از دوران امام حسین (ع) هم این دوجبهه‌ای وجود داشت، در زمان بعد از ایشان هم وجود داشته، امروز هم وجود دارد، تا آخر هم وجود خواهد داشت.
«اِنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَکُم»؛ با هر کسی که در جبهه‌ی شما است، من خوبم؛ «حَربٌ‌ لِمَن حارَبَکُم‌»، با هر کسی که با جبهه‌ی شما می‌جنگد، می‌جنگم. این جنگ اَشکال مختلفی دارد: در دوران شمشیر و نیزه یک جور است، در دوران اتم و هوش مصنوعی و امثال اینها یک جور دیگر در دوران تبلیغات به وسیله‌ شعر و قصیده و حدیث و بیان کلمات یک جور، در دوران اینترنت و کوانتوم و امثال اینها هم یک جور،در دوران دانشجو بودنِ انسان یک جور است، در دوران مدیر شدن و مسئول شدن یک جور دیگر در همه‌ احوال هست. «حَربٌ‌ لِمَن‌ حارَبَکُم» نباید فراموش بشود.
«حَربٌ‌ لِمَن‌ حارَبَکُم» همیشه به معنای تفنگ به دست گرفتن نیست؛ به معنای درست اندیشیدن، درست سخن گفتن، درست شناسایی کردن، دقیق به هدف زدن است
بدانید وظیفه چیست، بشناسید راهی را که باید بپیمایید. اگر این‌جور فکر کردیم، این‌جور شناسایی کردیم، این‌جور همت کردیم، زندگی معنا پیدا میکند، هدف پیدا میکند.
پول لایق این نیست که هدف زندگی باشد؛ مقام و قدرت و موقعیّت‌های اجتماعی حقیرتر از آن هستند که هدف زندگی انسان قرار بگیرند؛ هدف زندگی بندگی است، رسیدن به خدا است راهش هم فقط همین است: سِلمٌ لِمَن سالَمَکُم وَ حَربٌ‌ لِمَن حارَبَکُم
جوانی‌تان را قدر بدانید؛ میدان وسیعی در مقابل شما است. ان‌شاءالله شصت سال دیگر، هفتاد سال دیگر شما در این دنیا حضور خواهید داشت و کار خواهید داشت. از این فرصت استفاده کنید. برای این فرصت طولانی برنامه‌ریزی کنید.
برای اینکه برنامه‌ریزی‌تان درست از آب دربیاید فکر کنید؛ برای اینکه درست بتوانید فکر کنید با قرآن آشنا بشوید، قرآن را بخوانید، تأمّل کنید، از کسانی که پیش از شما و بیش از شما تأمّل کردند یاد بگیرید. یاد گرفتن ننگ نیست، افتخار است؛ همیشه باید یاد بگیریم، تا آخر عمر باید یاد بگیریم.