eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 اصلاً همه‌ی این‌ها به کنار. الان اعضای باغ را چطور تحمل می‌کرد که با نگاه‌هایشان دارند او را تیکه و پاره می‌کنند؟! این شرمندگی و آبروریزی را کجای دلش می‌گذاشت؟! همگی خشکشان زده بود. حرف‌هایی که شنیده بودند را باور نمی‌کردند. یکی بی‌صدا اشک می‌ریخت. دیگری از استرس راه می‌رفت و هی نفس عمیق می‌کشید. یکی کله‌اش را از پنجره‌ی کائنات بیرون برده بود تا هوایی بخورد. حتی بعضی‌ها چند بار نوک انگشت جناب سرگرد را دنبال کردند تا ببیند درست متوجه شده‌اند یا نه. اما هربار فقط به یک نفر می‌رسیدند. آن هم یاد! هنوز قضیه برایشان مبهم بود که جناب سرگرد سکوت فضا را شکست. _این خانوم امروز اومد اداره و گفت که توی جنگل با پسری آشنا شد که از سر ناچاری و بر اساس اتفاقاتی، به ما پناه آورد. بعدش از بیماری مادرم خبردار شد و برای اینکه پول عمل مادرم جور بشه، نقشه‌ی دزدی از این باغ رو کشید. من باهاش مخالفت کردم، ولی اون گفت که یه سهمی توی باغ داره و قراره سهمش رو برداره. منم ناچار همراهیش کردم و در نهایت عملیات با موفقیت انجام شد! سپس نفس عمیقی کشید و جمله‌ی آخر را محکم‌تر به گوش بقیه زد. _بله. ما با کسی سر و کار داریم که هم سارق باغه، هم حاملِ مواد مخدر! عمران نگاهی به آسمان کرد و زیرلب گفت: _خدایا مگه من چیکار کردم؟! مگه چه لقمه‌ی حرومی سر سفره گذاشتم که این پسر هم دزد از آب در اومد، هم حامل مواد مخدر؟! و اما دختر کلبه که گویا اسمش یلدا بود، انگار تازه به عمق ماجرا پِی برده بود. به همین خاطر با ابروهایی بالا رفته و صدایی نسبتاً بلند گفت: _نه. یاد نه دزده، نه حامل مواد مخدر! همه‌ی نگاه‌ها به یلدا خیره شد. حتی یاد هم با چشمانی اشک‌بار به او نگاهی انداخت که یلدا با بغض ادامه داد: _ایشون به خاطر مریضی مادر من دست به دزدی زد. وگرنه خودشم به این کار راضی نبود. سپس چند قدمی به یاد نزدیک و روبه‌رویش خم شد. به ناچار خانوم پلیس هم به واسطه‌ی دست‌بند به دنبالش رفت. _چرا گفتی اون موادا مال توئه؟! ها؟! چرا نمیگی برامون پاپوش درست کردن؟! اما یاد سر به زیر اشک می‌ریخت و زبانش نمی‌چرخید که یلدا از کنارش بلند شد. نگاهی به همه انداخت و قطره اشکی را از روی گونه‌اش پاک کرد. _وقتی پولا رو از باغ زدیم، توی راه برگشت یه موجود ترسناک جلومون رو گرفت. بعدش به یه بهانه‌ای اعتمادمون رو جلب کرد و یهو از این رو به اون رو شد. بعد چند نفر جلومون سبز شدن که دوستای همون موجود ترسناک بودن. همگی پولا رو ازمون زدن و فرار کردن. بعدم پلیسا سر رسیدن که من فرار کردم. ما موادی همراهمون نداشتیم. مطمئنم همونایی که پولا رو بردن، اون موادا رو اونجا گذاشتن تا برامون پاپوش درست کنن! همگی دستی به صورت کشیدند. کلافه بودند و نمی‌دانستند کدام حرف را باور کنند. حرف‌های یاد مبنی بر دزدیدن مواد یا حرف یلدا مبنی بر پاپوش را؟! البته کمی که فکر کردند، یک چیزهایی برایشان روشن شد. اینکه قصه‌ی هردو خیلی شبیه هم هست؛ اما خب تفاوت‌هایی هم دارد. مثلاً یاد گفت که از کلبه‌ای مواد دزدیدند. اما یلدا می‌گوید از باغ پول دزدیدیم. یاد می‌گوید چند نفر خفتمان کردند و همه‌ی موادها را بردند و پلیس به خاطر مواد در جیبمان دستگیرمان کرد. اما یلدا می‌گوید خفتگیرها پولمان را دزدیدند و مواد را کنارمان جاساز کردند تا برایمان پاپوش درست کنند. واقعا تشخیص درست و غلط در آن زمان سخت بود. خیلی سخت! شاید باید مافیاباز حرفه‌ای باشی تا در این موقعیت، درست و غلط را از هم تشخیص دهی! _چرا صبح این چیزا رو به ما نگفتید؟! این را جناب سرگرد با نیمچه عصبانیت به یلدا گفت که فوری جوابش را شنید. _من نمی‌دونستم که ایشون قضیه‌ی مواد مخدر رو گردن گرفته. وگرنه می‌گفتم! جناب سرگرد نگاهش را از یلدا دزدید که بانو نسل خاتم گفت: _تا جناب یاد خودش نگه، ما باورمون نمیشه! و زل زد به یاد که همچنان مثل شکست‌خورده‌ها، روی زمین ولو شده و داشت گریه می‌کرد. _راست میگه دیگه. بلند شو خودتم بگو. بگو که رفیق من دزد نیست. بگو که رفیق من مواد پواد براش قفله. دِ بلند شو بگو دیگه! این را احف گفت که تا الان ساکت بود. البته لحنش دوستانه بود؛ ولی مثل اینکه در آن لحظه جایگاهش را فراموش کرده بود که سرباز است و حرف زدن آن هم با صدای بلند در حضور مافوقش وجهه‌ی خوبی ندارد. یاد دیگر سکوت را جایز نمی‌دانست. او قضیه‌ی مواد مخدر را گردن گرفته بود که ماجرای دزدی‌اش از باغ فاش نشود. حالا که همه چیز لو رفته، بهتر است حقیقت را بگوید و حداقل خودش را از این جرم سنگین تبرئه کند. به همین خاطر به هر سختی‌ای که بود، از جا بلند شد. با کف و پشت دست، صورت خیسش را کمی خشک کرد و بدون اینکه به نفر خاصی نگاه کند، من من کنان شروع کرد به تعریف کردن. از ب بسم الله تا نون پایان را گفت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 همه چیز را بی کم و کاست و با جزئیات تعریف کرد. دقیقاً عین حقیقت! سپس آخرین جملاتی که به ذهنش می‌رسید را بر زبان آورد. _حتی اگه تصمیم بگیرید که من رو از باغ تبعید کنید، گله‌ای ندارم. شماها حق دارید! احتمالاً بعد از گذشت این یه سال، دیگه فراموشم کردید! خیالی نیست. اما همیشه یادتون بمونه؛ یاد همیشه به یادتون بود. وقتی که سخت‌ترین شکنجه‌ها رو تحمل می‌کرد، یادِ شما بود که بهش قوت قلب می‌داد! یاد که کم مانده بود با سخنرانی احساسی‌اش اشک همه را در بیاورد، با پس گردنی جانانه‌ی استاد واقفی مواجه شد. استاد در حالی که قیافه نگهبان دوزخ را به خود گرفته بود گفت: _شیطونه میگه با یه گاری فلفل توی حلقت، بفرستمت اتاق تمساح‌ها تا حالت جا بیاد. سپس نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد و ادامه داد: _البته چون نباید به حرف شیطونه گوش کرد، به همون پس گردنی اکتفا می‌کنم. عمران هم خوشحال بود، هم ناراحت. خوشحال از اینکه یاد به کار مواد کشیده نشده و ناراحت از اینکه دزدی باغ کار او بوده. پارادوکس عجیبی در او ایجاد شده بود. با این حال سعی کرد نیمه‌ی پر لیوان را ببیند و در حالی که پدرانه روی شانه یاد می‌زد، گفت: _مرد باش و تا آخرش وایسا. فکر کردی می‌تونی با وسط کشیدن حرف تبعید، از زیر بار مسئولیت و همچنین کاری که کردی در بری؟! یاد با دستپاچگی و تند تند گفت: _نه نه استاد! اصلاً و ابداً همچین منظوری نداشتم. شما که دیگه بهتر از هرکسی من رو می‌شناسید. اصلاً حرف حرف شما. سمعاً و طاعتا. عمران نیز لبخندی زد و مطمئن شد که یاد هنوز حرف شنوی سابق را دارد. حال اعضا هم تقریباً مثل حال عمران بود. می‌دانستند که جرم دزدی، حبسش کمتر از جرم مواد مخدر است و از این بابت خوشحال بودند. ولی خب دلشان از یاد گرفته بود. چرا که فکر نمی‌کردند دزد باغشان، یک آشنا باشد. آن هم از نوع نزدیکش! با این حال سچینه از جناب سرگرد پرسید: _ببخشید جناب، الان که یاد و ایشون اعتراف کردن مواد مخدر کار اینا نبوده، پروندشون بسته میشه؟! جناب سرگرد زیرچشمی نگاهی به یاد انداخت و جواب داد: _هنوز که چیزی ثابت نشده. اول این اعترافا باید مکتوب بشه. بعدش اون سارقین باید چهره نگاری بشن و هرموقع پیدا شدن و ثابت شد که کار اونا بوده، اتهام از روی اینا برداشته میشه. در ضمن این پرونده هم بسته بشه، پرونده‌ی سرقت از باغشون به جریان میفته! بانو سیاه‌تیری پوفی کشید و سری تکان داد. _چه پرونده توی پرونده‌ای شده. مثل اینکه استراحت به ما نیومده! در این میان جناب سرگرد اشاره‌ای به احف کرد. _بهش دست‌بند بزن! و با دست یاد را نشان داد. احف با قدم‌هایی سنگین به یاد نزدیک شد. فکرش را هم نمی‌کرد روزی برسد که باید در جایگاه قانون، به بهترین رفیقش دست‌بند بزند. صحنه صحنه‌ی جالب و در عین حال عجیبی بود. دو رفیقی که تا همین چند وقت پیش باهم داستان می‌نوشتند و نقاط قوت و ضعف هم را می‌گرفتند، حالا مقابل هم قرار گرفته بودند. دزد و پلیس بازی کردن بچگی‌شان، در بزرگی به واقعیت تبدیل شده بود. احف پلیس و یاد دزد! اشک در چشمان احف جمع شده بود. _خوشحالم که موادی نشدی داداش! ولی فکرشم نمی‌کردم که دزدی باغ کار تو بوده باشه نامرد. آخه چطور دلت اومد به خاطر مادر یه دختر، دست به همچین کاری بزنی. ها؟! اما یاد زبانش نمی‌چرخید و با نگاهش با احف حرف می‌زد. وی در نگاهش می‌گفت: _واقعاً می‌خوای به داداشت دست‌بند بزنی؟! بعدشم ببری بازداشتگاه و زندان؟! دلت میاد؟! مگه قرار نبود نوبتی دزد و پلیس بشیم؟! چیشد پس؟! این رسمش بود؟! احف همه‌ی این‌ها را از نگاه یاد خواند و اشک بر صورتش جاری شد. او مجری قانون بود، ولی آن‌قدر احساساتی شده بود که ناگهان برگشت به سمت جناب سرگرد و بریده بریده گفت: _جناب سرگرد...من...نمی‌تونم. این رفیقمه...مثل داداشم می‌مونه! و اما جناب سرگرد که از فریاد چند دقیقه پیش احف عصبانی بود، با این حرف او دیگر کاسه‌ی صبرش لبریز شد و با فریاد گفت: _چقدر بهت گفتم که مسائل کاری رو با مسائل خانوادگی قاطی نکن سرباز! و سرباز را جوری محکم گفت که شیشه‌های کائنات لرزید و ته مانده‌ی برگ‌های احف هم ریخت. به همین خاطر بلافاصله برگشت و با پاک کردن اشک‌هایش، دست‌های یاد را گرفت و با صدایی گرفته گفت: _ببخشید داداش. من مامورم و معذور! سپس دست‌بند را به دست‌های او زد که مهدیه گفت: _چه قشنگ! من مامورم و معذور. دقیقاً عین فیلما. همگی بدون توجه به حرف‌های مهدیه، نظاره‌گر بردن یاد بودند که استاد مجاهد گفت: _جناب سرگرد الان تکلیف یاد چی میشه؟! منظورم قضیه‌ی سرقتشه! جناب سرگرد همان‌طور که داشت کفش‌هایش را می‌پوشید، جواب داد: _فعلاً چیزی نمی‌تونم بگم. می‌تونید فردا یکی دو نفرتون بیایید کلانتری تا بهتون توضیح بدن! سپس پنج نفری کائنات را به سمت خروجی باغ ترک کردند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🎊 🎬 اعضا هم همان دم در کائنات نظاره‌گرشان شدند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که ناگهان یک دختر چادری از آن سر حیاط به سمت آن‌ها دوید و خود را بغل یاد انداخت. یاد هم با اشک او را در آغوش فشرد و همدیگر را حسابی ماچ کردند. یلدا با دیدن این صحنه، رنگش به سرخی زد و تند تند لب‌هایش را گاز می‌گرفت که ناگهان دختر چادری گفت: _خیلی خوشحالم داداش! خیلی خوشحالم که بالاخره حالت خوب شد! یلدا با شنیدن کلمه‌ی داداش، خیالش راحت شد و نفس عمیقی کشید. شاید اگر خاطره کمی دیرتر کلمه‌ی داداش را گفته بود، یلدا به احتمال صدی به نود سکته را می‌زد. _داداشم رو کجا دارید می‌برید؟! این را خاطره با چشمانی اشک‌بار پرسید و قبل از اینکه جناب سرگرد جواب بدهد، دخترمحی از سمت کائنات با فریاد گفت: _داداشت دزد از آب در اومد خاطره خانوم! خاطره با شنیدن این حرف، سرش را گرفت و چشمانش را بست. بعد کمی تلو تلو خورد و ناگهان شپلق خورد به زمین. همگی با حرص به دخترمحی خیره شدند که افراسیاب گفت: _هیچکس از دست زبون تو در امان نیست. هیچکس! و این کلمه‌ی آخر را با غیظ فراوانی گفت و به سمت خاطره قدم برداشت! صبح روز بعد، همگی دور سفره‌ی صبحانه جمع شده بودند که عمران قلوپ آخر چایی‌اش را خورد و بلند شد. _خب من دارم میرم ملاقات یاد. خانوم وکیل هم میاد که پروندش رو پیگیری کنه. یه نفر دیگه باید همراهمون بیاد. حالا کی میاد؟! کسی حرف نزد که بانو سیاه‌تیری هم از جایش بلند شد. _به نظرم بانو احد بیاد! بانو احد که در حال لقمه درست کردن برای مدرسه‌ی صدرا بود، نگاهی به عمران انداخت. _دو نفر دارید می‌رید دیگه. من دیگه باید بیام چیکار؟! عمران همان‌طور که داشت سفره را دور می‌زد تا به در خروجی برسد، پاسخ داد: _یه نفر هم باید به ملاقات دختره بره! بانو احد پوزخند تلخی زد. _هه! از من می‌خوایید بیام ملاقات دختری که باعث بدبختیمون شده و می‌خوام سر به تنش نباشه؟! و جمله‌ی بعدی را قاطع‌تر گفت و اتمام حجت کرد. _اصلاً حرفشم نزنید! بانو سیاه‌تیری که کیفش را دوشش انداخته و آماده‌ی حرکت بود گفت: _بالاخره اون دختر تنهاست و در حال حاضر جز ما کسی رو نداره. یکی باید باشه که بهش دلداری بده. زشته ملاقات یاد بریم، ولی ملاقات اون نه. یادتون نره که اون دزدی رو دونفره انجام دادن؛ نه تک نفره! سپس به طرف در خروجی رفت که ناگهان مهدیه گفت: _استاد میشه من به جای بانو احد بیام؟! آخه خیلی دلم برای این دختره می‌سوزه! و عمران که دیگر حوصله‌ی چک و چانه زدن را نداشت، سریع موافقت خود را اعلام کرد و سه‌نفری و با مینی‌بوس به طرف کلانتری راه افتادند! عمران روی صندلی نشسته و دستانش را روی میز تکیه داده بود. گهگاهی پاهایش را تکان می‌داد و غرق افکارش بود که در اتاق باز شد و یاد به همراه یک سرباز که احف نبود، داخل شد. سرباز دست‌بند را باز کرد و یاد به آرامی روبه‌روی عمران نشست. _سلام. عمران نگاه محبت‌آمیزی به او کرد. _سلام و نور. بهتری؟! یاد هنوز شرمنده بود و اکثراً سربه‌زیر صحبت می‌کرد. _از چه نظر؟! _از همه نظر. زخمای سرت، زخمای انگشتات، حافظه‌ات، حال روحیت و همچنین...حال دلت! یاد سر بلند کرد. _حال دلم؟! منظورتون چیه؟! عمران نگاه شیطنت‌آمیزی به یاد انداخت و سپس نفس عمیقی کشید. _چرا اون کار رو کردی؟! واسه خاطر کی؟! یاد منظور عمران را می‌دانست، ولی سعی کرد به روی خودش نیاورد. _من که دیروز همه‌چی رو گفتم. _آره، ولی باز یه چیزی رو نگفتی. تو این کار رو واسه خاطر مادره دختره کردی یا خود دختره؟! یاد نگاهی به عمران انداخت. لب‌هایش را تر کرد و سربه‌زیر گفت: _اسمش یلداست! عمران لبخند شیرینی زد. دندان‌هایش معلوم شد و گونه‌هایش خط افتاد. _اوه! بله. یلدا خانوم. پس درست حدس زدم. تو به خاطر یلدا خانوم اون کار رو کردی. یاد سکوت کرد که عمران ادامه داد: _پس ما با یه قضیه‌ی عشقی روبه‌رو هستیم. _پنج دقیقه بیشتر وقت ندارید! این را سرباز که پشت در اتاق ایستاده بود گفت که یاد ناگهان از حالت تدافعی خود خارج شد و مشتاقانه شروع کرد به حرف زدن. _استاد من وقت ندارم. یعنی ما وقت نداریم. هرلحظه ممکنه واسه مادر دختره اتفاقی بیفته! _اسمش یلداست! یاد با این تذکر عمران، عرق از پیشانی گرفت و با نگرانی ادامه داد: _حدس شما درسته. من از یلدا خوشم میاد. همون اولین‌بار که توی کلبه دیدمش، ازش خوشم اومد. اون کار رو شاید اولش به خاطر اون کردم که توی دلش جا بشم. ولی بعدش مادرش هم برام مهم بود. چون جون یلدا به جون مادرش بستست. اون جز مادرش، کس دیگه‌ای رو نداره. اگه اتفاقی برای مادرش بیفته...! عمران پرید وسط حرف یاد. _ازش نپرسیدی که چرا خودش و خودت رو لو داده؟! ترمز یاد دوباره کشیده شد و برگشت سر همان حالت تدافعی. _چرا. دیروز اومدنی اینجا، توی ماشین ازش پرسیدم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _خب؟! یاد دوباره سرش را پایین انداخت. _گفت که نگران من شده. گفت که از اون موقعی که پلیسا من رو گرفتن و اون فرار کرده، عذاب وجدان اَمونش رو بریده. به خاطر مریضی مادرش هم نتونسته هیچ خبری از من بگیره. به همین خاطر خودش رو معرفی کرده و منم لو داده تا بتونه یه خبری از من بگیره! عمران تکیه داد به پشت صندلی و نفس عمیقی کشید. _واقعاً دمش گرم. اگه لوت نمی‌داد، الان توئه اح...! مکثی کرد و دوباره ادامه داد: _توئه دیوانه حامل کلی مواد مخدر بودی! یاد دوباره یادِ دروغ‌هایش افتاد و شرمنده شد که عمران گفت: _الان حال مادر یلدا چطوره؟! یاد دوباره امیدوارانه به چشمان عمران خیره شد. _خوب نیست. یلدا فکر کرد وقتی خودش رو لو داد و افتاد زندان، کی مراقب مادر مریضش میشه؟! نه کسی رو داشت، نه پولی. واسه همین به هزار زور و زحمت، مادرش رو با موتور میاره شهر و جلوی درِ بیمارستان رهاش می‌کنه تا بیان ببرنش. البته از دور مواظبه که حتماً می‌برنش داخل یا نه. چون اگه خودش می‌برد داخل بیمارستان، ازش پول می‌خواستن واسه نگهداری. ولی اونجوری...! عمران دستش را بالا برد. _کافیه دیگه. اشکم رو در آوردی. مطمئنی اسم این دختره یلداست؟! کوزت بیشتر بهش می‌خوره‌ها! یاد از این شوخی عمران، لبخند کم‌جانی زد. عمران دولا شد و از زیر میز، یک عدد انار و یک بطری کوچک شربت پرتقال در آورد و گذاشت روی میز. _ببخشید که کمه. توی یخچال همین بود. البته چون زود اومدم ملاقاتت، فکر کنم کافی باشه. خودت که می‌دونی. باغ رو دزد زده و دست و بالمون خالیه! و لحظاتی بعد، عمران یادش آمد که دزد باغ همین یاد و یلدا است. به همین خاطر با لحن نسبتاً تنفرآمیزی گفت: _اصلاً یادم نبود دزد باغ جلوم نشسته. اینم زیادیته! و فوری نصف بطری شربت پرتقال را خورد و آن را گذاشت سر جایش. _شرمنده‌ام! یاد این را گفت که عمران بلند شد و خواست به سمت در اتاق برود که یاد دستش را گرفت. _استاد توروخدا. من رو می‌تونید نبخشید. حتی یلدا رو. بهتون حق میدم. ولی خواهش می‌کنم به مادر یلدا کمک کنید. اون پول لازمه. وگرنه عملش نمی‌کنن. به حَرمِ نداشته‌ی حضرت زهرا کمکش کنید و واسش پول جور کنید. بهتون قول میدم هرموقع از این خراب شده خلاص شدم، تا آخر عمرم کار می‌کنم و قرضتون رو میدم. هم سرمایه‌ی باغ رو که به فنا دادم، هم پول عمل مادرزن آیندم رو! عمران ایستاد. دستی به صورتش کشید و عینکش را صاف کرد. یاد دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود. در آن لحظه کاری نمی‌توانست بکند، جز اینکه زیرلب گفت: _یا زهرا اغیثینی. و برگشت سمت یاد. دستانش را گرفت و به صورتش خیره شد. _نگران نباش پسر. باهم درستش می‌کنیم! و بعد از اتاق خارج شد و به سمت در خروجی کلانتری رفت که بانو سیاه‌تیری را دید. _چی شد؟! با بازپرس پرونده حرف زدید؟! _بله. _خب؟! _توی مینی‌بوس تعریف می‌کنم. شما مهدیه رو ندیدید؟! _نه. من الان از اتاق ملاقات اومدم بیرون. نیومده هنوز؟! _اگه اومده بود که از شما نمی‌پرسیدم. در این میان ناگهان از تهِ راهرو، در اتاقی باز شد و مهدیه از آن بیرون آمد. از دیوار گرفته بود و به سختی راه می‌رفت که بانو سیاه‌تیری گفت: _اوناهاش! و بلافاصله به سمتش دوید و عمران هم پشت سرش راه افتاد. _چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! چرا رنگت پریده؟! چرا چشمات قرمزه؟! گریه کردی؟! مهدیه با کمک بانو سیاه‌تیری، روی صندلی نشست. به زور نفس می‌کشید و چشمانش کاسه‌ی خون شده بود. _بگو ببینم. داخل اتاق ملاقات بودی یا مجلس روضه؟! الو؟! صدام رو می‌شنوی؟! مهدیه می‌شنید، اما توان جواب دادن نداشت که عمران پرسید: _یلدا خانوم رو دیدید؟! مهدیه سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و نگاهش را به بانو سیاه‌تیری دوخت. _از روضه بدتر بود بانو. چقدر این دختر توی زندگیش زجر کشیده. چقدر درد. چقدر سختی! عمران دوباره پرسید: _باهاش حرف زدید؟! مهدیه به زور آب دهانش را قورت داد. _بیشتر اون حرف زد. فقط من یه سوال پرسیدم که چیشد کارِت به اینجا رسید؟! اونم از اول زندگیش تا الان رو برام تعریف کرد و اشکم رو در آورد. معلوم بود خیلی دلش پُره. چون تا من رو دید، رنگ و روش باز شد و سفره‌ی دلش رو باز کرد. خیلی سخت بود گوش دادن به این حرفا. چه برسه به گفتن و زندگی کردنش که یلدا این کار رو انجام داده بود! و دوباره زد زیر گریه. عمران دست به سینه سری تکان داد و زیرلب گفت: _ما رو باش کی رو فرستادیم دلداری بده. ایشون خودش دلداری لازم شده! بانو سیاه‌تیری سر مهدیه را به آغوش گرفت. _آروم باش جانم. آروم. خودت رو کنترل کن. زشته. اینجا کلانتریه. بیمارستان نیست که ضجّه می‌زنی. پاشو بریم خونه. پاشو. همه‌چی درست میشه! و سه‌نفری و با قدم‌هایی آرام، کلانتری را ترک کردند و سوار مینی‌بوس شدند. مهدیه پشت صندلی راننده نشسته بود و سرش را به شیشه چسبانده بود...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
28.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴کودکان ایران شدند... 👦من هم یحیی سنوار هستم ✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
هدایت شده از عصر جهاد
برادر ایرانمنش - صوتی.mp3
64.21M
🔊 فایل صوتی|حکم جهاد، الزامات و راهبردها ارائه برادر هانی ایرانمنش در اتاق رصد جبهه مردمیِ فرهنگی اجتماعی انقلاب اسلامی 🔹 با موضوع: تغییر و تحولات فلسطین و لبنان؛ تحلیل ها، افق ها و راهبردها 🔗منبع انتقال پیام👇 @shenasschool 🔻در،نَبض‌میدان‌را‌داشته باشید👇 🆔https://eitaa.com/asr_jahad 🆔https://ble.ir/asr_jahad
🎊 🎬 عمران هم جلو نشسته و گوش به حرف‌های رد و بدل شده بین خانوم سیاه‌تیری و بازپرس پرونده‌ی یاد داده بود. _راستش خبر زیاد دارم واستون. حالا از کجا شروع کنم؟! _نمی‌دونم. هرطور که خودتون راحتید! بانو سیاه‌تیری لبخندی زد و کمی فکر کرد. معلوم بود حاوی خبرهای خوبی است. _اوممم...خب اول از پرونده‌ی مواد مخدرش براتون میگم. اونایی که یاد و یلدا رو خفت کردن، همشون نقاب داشتن. به جز یکی که همون موجود وحشتناک بود که اول گولشون زد. یاد دیروز همون فرد رو چهره‌نگاری کرد و در کمال تعجب همون فرد توی بازداشتگاه کلانتری بود. باورتون میشه؟! ابروهای عمران بالا رفت که بانو سیاه‌تیری با ذوق و شوق ادامه داد: _اون فرد کسی نبود جز همونی که اون شب با رفیقش اومده بودن شما و یاد رو بدزدن که خب موفق نشدن. یادتونه؟! عمران با تعجب نگاهی به بانو سیاه‌تیری انداخت. _همونایی که از طرف باغ پرتقال اومده بودن؟! بانو سیاه‌تیری لبخند شیطنت‌آمیزی زد که عمران ادامه داد: _این یعنی...! _این یعنی پشت پرونده‌ی مواد مخدر یاد هم باغ پرتقال و دار و دستشه. اونا برای اینا پاپوش درست کردن. عجیبه نه؟! عمران برای لحظاتی هنگ کرد. دهانش نیمه باز مانده و به نقطه‌ای خیره شده بود. انگار نفس نمی‌کشید. _حیرت‌آوره! و بلافاصله نفسش را بیرون داد و به حالت عادی برگشت. _حتی فکرشم مغز آدم رو قفل می‌کنه! آخه چه‌جوری؟! چرا؟! به چه دلیل؟! هووففف! سر آدم سوت می‌کشه! بانو سیاه‌تیری بدون توجه به تعجب عمران، با خونسردی ادامه‌ی حرف‌هایش را زد. _از بازپرس شنیدم که وقتی از اون فرد اعتراف گرفتن، گفته وقتی باغ پرتقال می‌فهمه که یاد فرار کرده، دیگه تلاشی برای بازگشتش نمی‌کنه. چون می‌دونه این کار بی‌فایدست. به جاش سعی می‌کنه براش پاپوش درست کنه تا یه عمر آب خنک بخوره و اینجوری ازش انتقام بگیره. بعد کلی تحقیق می‌کنن و رد یاد و یلدا رو می‌زنن. بعدش می‌فهمن که قراره از یه جایی سرقت کنن و قرار می‌ذارن که توی فرصت مناسب گیرشون بندازن، پولا رو بردارن و به جاش کلی مواد مخدر کنارشون بذارن. بعد فرار هم سریع به پلیس زنگ می‌زنن و نشونی یاد و یلدا رو میدن و میگن که کلی مواد همراهشونه. اینجوری با یه تیر دو نشون زدن! هم واسه یاد پاپوش درست کردن، هم صاحب کلی پول که سرمایه باغ ما بود شدن! عمران دیگر واکنشی نشان نمی‌داد. انگار بدنش از این همه حقیقت باورنکردنی بی‌حس شده بود. البته وی بعد از لحظاتی گفت: _پس با این حساب، سرمایه‌ی باغ الان پیش باغ پرتقاله. نه؟! _دقیقاً. البته دست پادشاه باغ پرتقاله و اونم متواریه. البته بازپرس گفت خیلی زود گیرشون می‌ندازیم. اینم بگم که بازپرس گفت باغ پرتقال بعد پاپوش، تعجب کردن که یاد آزاد شده و برگشته باغ. نمی‌دونستن که یاد به خاطر فراموشیش و با قید وثیقه فعلاً آزاد شده. از اون طرفم شما پیدا شدید و برگشتید باغ. واسه همین تصمیم می‌گیرن آخرین ضربه رو همزمان بهتون بزنن. پس اون شب یواشکی میان باغ و می‌خواستن بعد دزدیدن، بکشنتون که خب خداروشکر موفق نمی‌شن! عمران شانه‌هایش را به معنای "زبان قاصر است از این همه نامردی" بالا انداخت که بانو سیاه‌تیری آب دهانش را قورت داد. _با این وضعیت خداروشکر پرونده‌ی مواد مخدر یاد بسته و ایشون تبرئه شد. عمران دست‌هایش را بالا برد و خداراشکر کرد که خانوم وکیل ادامه داد: _البته پرونده‌ی دزدیش از باغ باز شد. همچنین یلدا خانوم. با این حال جای نگرانی نیست. گفت اگه رضایت بدید، یه حبس جزئی می‌کشن و بعدش میان بیرون. البته مالی که از دست دادید رو هم باید جبران کنن. چون به هرحال اونا دزدی کردن و جنبه‌ی عمومی جرم باقیه. البته اگه رضایت ندید، باید بیشتر حبس بکشن! سپس نگاهی به عمران انداخت که ساکت به جاده خیره شده بود. _حالا رضایت می‌دید؟! عمران چند لحظه‌ای سکوت کرد و سپس دستی به ریش‌هایش کشید. خواست جواب بدهد که مهدیه از جایش به سمت راننده کِش پیدا کرد و تکه کاغذی به بانو سیاه‌تیری داد. _بانو لطفاً این آدرس نگه دارید. می‌خوام پیاده بشم. و بعد دوباره برگشت سرجایش. رفتارش طوری بود که انگار هیچ یک از حرف‌های عمران و خانوم وکیل را نشنیده. راننده کاغذ را گرفت و نگاهی به آن انداخت. _این آدرس بیمارستانه. سپس از آینه نگاهی به مهدیه انداخت. _حالت خوب نیست؟! می‌خوای به جای بیمارستان، ببریمت درمانگاه؟! مهدیه با جدیت جواب داد: _این آدرس بیمارستانیه که مادر یلدا توش بستریه. بهم گفت تا اون موقعی که پام گیره، ازش مراقبت کن. منم بهش قول دادم که این کار رو می‌کنم. بانو سیاه‌تیری بدون هیچ حرفی، به سمت بیمارستان راه کج کرد که عمران برگشت به سمت مهدیه. _به نظرم این کار رو نکنید. چون یاد بهم گفت که مادر یلدا الان بدون همراه توی بیمارستانه. هرکسی بهش سر بزنه، همراهش شناخته میشه...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _و همه‌ی خرج و مخارج بیمارستان میفته گردنش! اما مهدیه باز بی‌تفاوت، لب به سخن گشود. _مهم نیست. هنوز یه کم پس‌انداز تهِ حسابم هست. اگه هم کم اومد، نهایتش میگم بانو احد کارت به کارت کنم برام...! سچینه مثل همیشه در کافه‌نارش مشغول بود. صبح‌ها زیاد مشتری نداشت. آن تک و توک مشتری هم سفارش قهوه و نسکافه می‌دادند تا انرژی داشته باشند روز را به شب برسانند. سچینه پشت میز حسابداری‌اش، دفتری را ورق می‌زد و داشت به مشتری‌اش که علی پارسائیان بود، توضیحاتی ارائه می‌داد. _ببینید جناب، الان موردی که به درد شما بخوره ندارم. یعنی تموم کردم. این روزا دیگه کمتر کسی واسه ازدواج و پیدا کردن مورد میاد پیش من. الانیا یا قصد ازدواج ندارن، یا اگه هم دارن، خودشون موردشون رو پیدا می‌کنن. گذشت زمان معرفی ازدواج و اینجور چیزا. سچینه معلوم بود کلافه و خسته است. چون بعد این حرف خمیازه‌ای کشید و سرش را خاراند. اما علی پارسائیان سرحال بود و مصمم برای پیدا کردن مورد ازدواج. او در حالی که یک دستش را روی میز گذاشته و به آن تیکه داده بود، با جدیت به سچینه خیره شد. _یعنی چی خانوم؟! وقتی روی کارت مغازتون می‌نویسید "تک بیا کافه‌نار، جفت برو بیرون" یعنی باید همیشه مورد مناسبی داشته باشید تا وقتی منه مشتری میام اینجا، ناامید برنگردم. درست نمیگم؟! در ضمن محض اطلاعتون، من شیش ماه پیش فرم ازدواجم رو پر کردم. سچینه پوفی کشید. _بله، در جریانم. ولی خب الان من چیکار کنم وقتی مورد مناسب شما پیدا نشده؟! از زیر سنگ پیدا کنم یا سفارش بدم براتون بسازن؟! علی پارسائیان قیافه‌ی طلبکارانه‌ای به خود گرفت. _من دیگه اینا رو نمی‌دونم. من چند ماهه که قصد ازدواج دارم و امروز دیگه کاسه‌ی صبرم لبریز شد و اومدم پیش شما. اگه ردم کنید، ممکنه این قصدم برای همیشه بره و دیگه هیچ‌وقت سراغم نیاد. اون وقته که گناه مجردی من، پای شما هم نوشته میشه! سچینه از این حرف عصبانی شد و محکم دفتر موردهای ازدواجش را بست. به طوری که باد محکمی به صورت علی پارسائیان برخورد کرد. _اصلاً به شما مورد ازدواج معرفی نمی‌کنم. شیرفهم شد؟! علی پارسائیان واکنشی نشان نداد که سچینه با چشم‌هایی ورقلمبیده ادامه داد: _اصلاً ببینم. توی این وضعیت بغرنج باغ، چطور روتون میشه ازدواج کنید؟! توی وضعیتی که دزد باغمون یه آشنا در اومده، فقر داره توی باغ بیداد می‌کنه و یه شب در میون داره دزد می‌زنه به باغمون، چطور جرئت می‌کنید ازدواج کنید؟! علی پارسائیان دستش را از روی میز برداشت و به نشانه‌ی برو بابا در هوا تکان داد. _ولم کنید خانوم. اینا چه ربطی به‌هم داره؟! حالا چون دزد باغ یاده، من زن نگیرم؟! چون دزدا یه شب در میون هوس می‌کنن یه سری به باغمون بزنن، من زن نگیرم؟! یه دفعه بگید چون امروز هوا هم ابریه، من زن نگیرم دیگه. خداوکیلی اصلاً با عقل جور در میاد؟! سپس لب‌هایش را تر کرد و با لحن آرام‌تری ادامه داد: _در ضمن اینا مسائل عمومی باغه، نه مسائل شخصی. اگه اینا مسائل شخصی من بود که دزدم و فقیرم و...درسته. با این وضعیت کسی بهم زن نمی‌داد که من بگیرم یا نگیرم. ولی من پاکم. نه دزدم، نه فقیر. یه شغل آبرومند دارم و یه مثقال پس‌انداز. یه تیکه نون دارم و یه سر سوزن شوق! پس بهتره همین الان یه مورد خوب معرفی کنید. سچینه که انتظار این حرف‌های قلمبه سلمبه از علی پارسائیان که معمولاً کم حرف و سربه‌زیر بود را نداشت، نفس عمیقی کشید و سپس با صدایی که هرلحظه بلندتر می‌شد گفت: _برادر من؛ من الان مورد ندارم. به پیر به پیغمبر، الان مورد ندارم. به قرآن الان مورد ندارم. به سلاله‌ی حضرت زهرا الان مورد ندارم! و همین‌جور پشت دست راستش را به کف دست چپش می‌زد و هی قسم می‌خورد که مورد ندارم. آخر سر آن‌قدر پشت سر هم حرف زد که نفسش بند آمد و ناگهان کف دستش را به علی پارسائیان نشان داد و با چهره‌ای سرخ و برافروخته گفت: _این کف دست. اگه مو داره بِکن! سپس بدون اینکه به میزهای مغازه نگاه کند، با دست کل مغازه را نشان داد و چشم در چشم علی پارسائیان گفت: _این کل کافه‌نارم. اگه مورد دیدی، بردار با خودت ببر! علی پارسائیان نفس عمیقی کشید. چون کف دست سچینه مویی نداشت که بکند. برگشت و کل کافه‌نار را نگاهی انداخت که چشمش به دختر چادری‌ای افتاد که گوشه‌ی مغازه، پشت یکی از میزها نشسته بود. او با دیدن دختر لبخند ملایمی زد و با قیافه‌ای که انگار چیز خارق العاده ای کشف کرده، با دست او را به سچینه نشان داد. _بفرما. ایشونم مورد. حالا برم پیشش؟! سچینه که متوجه‌ی آمدن دختر به کافه‌نار نشده بود، با دیدن او کمی خشکش زد و زبانش بند آمد. فکر نمی‌کرد که بلوفش رنگ واقعیت بگیرد. به همین خاطر پس از چند ثانیه، دست به چانه و با شک و تردید گفت: _نمی‌دونم! هرجور میل خودتونه...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
دیگه از تمدن غرب کسی حرف نزنه
🎊 🎬 _بدشانسی پشتش هم به ماست. اگه پشتش به ما نبود، چهره‌اش رو می‌دیدم که بگم به دردتون می‌خوره یا نه. گرچه احساس می‌کنم که اولین باره اومده اینجا. علی پارسائیان که گیج شده بود، نگاه پرسشگری به سچینه انداخت. _الان من متوجه نشدم. برم یا نرم؟! سیچنه نفسش را محکم بیرون داد. _توکل به خدا. برید! ولی نگید از طرف من اومدید. چون خودتون خواستید برید. در ضمن اگه رفتار خوبی باهاتون نداشت و چندتا لیچار بارتون کرد و با کیفش زد توی ملاجتون، مسئولیتش با من نیست و از همون‌جا راهتون رو می‌گیرید می‌رید بیرون. متوجه شدید؟! علی پارسائیان آب دهانش را قورت داد و پس از کمی مکث، سرش را تکان داد. سپس نفس عمیقی کشید و به سمت میز قدم برداشت. چند دفعه‌ای با دختران مختلف، برای ازدواج آشنا شده بود و با این وضعیت غریبه نبود. ولی خب این‌بار سچینه ترس در دلش انداخته بود. پس از لحظاتی علی پارسائیان به میز موردنظر رسید. بدون اینکه به چهره‌ی دختر نگاه کند، صندلی را بیرون کشید و روبه‌روی آن نشست و نگاهش را به او دوخت. اما بعد از لحظاتی، ناگهان داد بلندی کشید و خواست از روی صندلی بلند بشود که به خاطر عجله‌ی زیاد، ناگهان تعادل صندلی به‌هم خورد و از پشت به زمین افتاد. سچینه که از دور آن‌ها را زیرنظر داشت، چشمانش گشاد شد که دید علی پارسائیان بدون توجه به افتادنش، سریع بلند شد. صداهای عجیب غریب از خود در آورد و با خیره ماندن روی صورت دختر، از کافه‌نار خارج شد. انگار که یک جن واقعی دیده باشد! سچینه که حسابی تعجب کرده بود چرا علی پارسائیان با آن همه شور و شوق برای ازدواج، با دیدن مورد پا به فرار گذاشته، بلافاصله منوی سفارشات را برداشت و به سمت دختر به راه افتاد و پس از لحظاتی بالای سرش ایستاد. _خانوم می‌خوایید سفارشتون رو ثبت کنم؟! دختر با شنیدن صدا، سرش را بالا آورد که سچینه با دیدن او جا خورد. حسابی ماتش برد و چشمانش گرد شد. حالا می‌فهمید واکنش علی پارسائیان را و به او حق هم می‌داد! پاهایش سست شد و بی‌اختیار روی یکی از صندلی‌ها نشست. _حالت خوبه سچین؟! بابا تو دیگه غش نکن. علی پارسائیان بس نبود، تو هم اومدی روش؟! سچینه به چهره‌ی دختر خیره شده بود و پلک نمی‌زد. _دارم درست می‌بینم؟! تو رجینای خودمونی؟! رجینا به آرامی نفسش را بیرون داد و سرش را پایین انداخت. _آره، خودمم. رجینا معروف به رجی! سچینه همچنان مبهوتش بود. _وای باورم نمیشه! اون تیپ مردونه، اون کلاه لبه‌دار روی سرت، اون لُنگ دور گردنت، اون پیراهن آستین کوتاهت و اون تُن صدای مردونت. الان هیچی ازش باقی نمونده! متوجهی؟! رجینا بغض کرده بود؛ ولی سعی می‌کرد آن را پنهان کند. گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و نگاهش را به سچینه دوخت. _آره آبجی. متوجهم. چون خودم خواستم! سپس به سختی آب دهانش را قورت داد. _دیگه خسته شده بودم آبجی. خسته شده بودم از اینکه نگاه‌های دیگران رو تحمل کنم. خسته شده بودم از اینکه شغلی رو انتخاب کرده بودم که متناسب با روحیات من نبود. آخه مکانیکی و تعویض روغنی و دست و صورت سیاه و کثیف رو چه به دختر؟! آره. خسته شده بودم از اینکه به جمع دخترونه رام نمی‌دادن و من رو یه پسر می‌دونستن. اولش شاید از این کار ذوق می‌کردم، ولی بعدش نه. چون من ظاهرم مردونه بود؛ ولی باطنم همون دختر لطیف بود که دوست داشت با همجنساش حرف بزنه و فعالیت کنه. من نمی‌تونستم مرد باشم. چون من دختر بودم و فقط ادای مردا رو در می‌آوردم. سچینه لب‌هایش را تر کرد. _ما که از همون اول بهت گفتیم؛ ولی خب تو گوش نمی‌کردی. البته من درکت می‌کردم. چون اکثر نوجوونا، توی یه سنی هیجاناتشون بالا می‌زنه و باید تخلیه‌اش کنن. حالا هرکی به یه شکل. تو هم کنجکاو بودی و اینجوری تخلیه کردی! رجینا حرف‌های سچینه را تایید کرد. بغضش ترکیده و صورتش خیس شده بود. _حالا بگو ببینم. چیشد یهو کانال عوض کردی؟! رجینا از این تعبیر سچینه، پقی زد زیر خنده. اشک و لبخندش قاطی شده بود. _یهویی نبود. از اون موقعی که اون دختر پیداش شد، یه چیزایی برام یادآوری شد. اینکه گفتم می‌خوام باهاش ازدواج کنم و شماها هم باهاش مخالفت می‌کردید، حتی خودم رو هم به شک انداخته بود. نمی‌دونستم چی درسته، چی غلط. نمی‌دونستم دخترم یا پسر. توی بحران عجیبی قرار گرفته بودم. تا اینکه با اون دختره دعوام شد و از اون به بعد دیگه جوابمم رو نداد. این دلیل شد که بیشتر فکر کنم. بیشتر تحقیق کنم و بیشتر خودم رو بشناسم. بعدشم که کارگاه ارزش زن توی کائنات برگزار شد. اول نمی‌خواستم شرکت کنم، ولی خب به لطف شماها به ستون بسته شدم تا توی کارگاه باشم. سپس لبخند ریزی زد و ادامه داد: _البته بابت این کارِتون ممنونم. چون حرف‌های اون کاراگاه باعث شد به هویتم پِی ببرم. باعث شد فکر و تحقیقاتم به نتیجه برسه و خودم رو بیشتر بشناسم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _بعدشم رفتم امامزاده و از کارام توبه کردم و این ریختی شدم که الان می‌بینی! سچینه نیشخندی زد و دست روی شانه‌اش گذاشت. _اتفاقاً خیلی هم خوشگل شدی. مقنعه و چادر خیلی هم بهت میاد. بهتر از اون ریخت و قیافه‌ی مثلاً پسرونت بود. اَه اَه! با اون صدای کلفت و لاتی و لُنگ دور گردنت، شبیه شوفرا شده بودی! سپس هردو خندیدند که رجینا گفت: _واقعا تو متوجه نشدی دو سه روزه نیستم توی باغ؟! _چرا خب. ولی گفتم شاید رفتی پی عشقت که قراره باهاش ازدواج کنی. نفهمیدم که رفتی امامزاده دخیل بستی! سپس دوباره خندیدند که سچینه دست‌های رجینا را گرفت و لبخندی به او زد. _از اون موقعی که ادعای پسر بودن کردی، دیگه جرئت گرفتن دستات رو نداشتم. البته حقم داشتم. چون وقتی دستای سیاه و کثیفت رو می‌دیدم، حالم به‌هم می‌خورد. چه برسه حالا بگیرمشون! رجینا نیز نگاه محبت‌آمیزی به سچینه کرد و متقابلاً او هم دست‌هایش را فشرد. _چیزی می‌خوری برات بیارم؟! رجینا سرش را به بالا تکان داد که سچینه از جایش بلند شد. _بیخیال بابا. تو تازه باید شیرینی هم بدی به خاطر این سر و وضعت. بعد واسه من سر بالا می‌ندازی؟! الان دوتا آب هویج بستنی به حسابت میارم، جیگرمون حال بیاد. سپس از میز فاصله گرفت و رجینا هم نفس عمیقی کشید. چرا که معتقد بود آب هویج بستنی‌های کافه‌نار، بهتر از شیرکاکائو با فلفل‌هایش است. طولی نکشید که سچینه با سفارشش به طرف میز آمد و جلوی رجینا نشست. در کافه‌نار پرنده پر نمی‌زد و همین موجب شد دو دوست قدیمی که اخیراً به خاطر عدم تطابق جنسیت بِینشان فاصله افتاده بود، حسابی باهم گرم بگیرند و خاطراتشان را مرور کنند. _راستی از باغ چه خبر؟! می‌دونم که توی همین دو سه روزه اتفاقات زیادی افتاده. چون بالاخره باغ اناره دیگه. مگه میشه توش یه روز آروم داشته باشیم؟! سچینه تک‌خنده‌ای کرد و قلوپی از آب هویج‌اش را نوشید. _به قول خودت که خبر زیاده. ولی خب مهم‌ترینش این بود که یاد حافظش برگشت و اتهام مواد مخدرش رو گردن گرفت. چشمان رجینا گشاد شد که سچینه با زیرکی ادامه داد: _البته طولی نکشید که فهمیدیم دروغ گفته. چون یه دختره با پلیس اومد و گفت که مواد مخدر، کار یاد نیست. البته بعدش پلیس گفت که کار دزدی باغ، کار همین یاد و دخترس! با این حرف‌های شوکه‌کننده، یکهو آب هویج داخل گلوی رجینا پرید که سچینه بلافاصله روی میز دولا شد و چند ضربه پشت او زد تا حالش جا بیاید. _باورم نمیشه سچین. چه لحظاتی رو گذروندید پس! حالا این دختره کیه؟! سچینه چشم به افق دوخته بود و داشت تعریف می‌کرد. _دختره و مادرش توی کلبه بودن که یاد بهشون برخورد می‌کنه. بعد به خاطر مریضی مادر دختره، یاد مجبور میشه با کمک دختره پولای باغ رو بدزدن. البته به نظرم اینا بهونه‌ای بیش نیست. چون من معتقدم با یه قضیه‌ی عشقی روبه‌رو هستیم. رجینا شانه‌هایش را بالا انداخت. _که اینطور. حالا تکلیف یاد چی میشه؟! می‌برنش زندان؟! _نمی‌دونم والا. استاد و خانوم وکیل از صبح رفتن دنبال کاراش. هنوز خبری ازشون نشده. رجینا چند لحظه‌ای مشغول خوردن آب هویجش شد و سپس گفت: _به نظرم هرآدمی می‌تونه یه اشتباه رو توی زندگیش انجام بده. چون با همون اشتباه، خیلی تجربه و درس می‌گیره و واسه ادامه‌ی زندگیش قطعاً مفیده. البته به شرطی که از اشتباهش برگرده و دیگه هم سراغش نره. نمونش هم من و یاد! سچینه سری تکان داد و سپس پقی زد زیر خنده. _وای خدا. هرموقع یاد واکنش علی پارسائیان میفتم، خندم می‌گیره. آخه تو اون‌قدرم ترسناک نیستی که این‌جوری فرار کرد! رجینا چشم غره‌ای به سچینه رفت. _من اصلاً ترسناک نیستم. اون فرار کرد چون انتظار نداشت من رو توی این وضعیت ببینه. البته حقم داشت. فقط نمی‌دونم چرا این‌قدر واکنشش سریع بود که نذاشت حداقل براش توضیح بدم. سچینه با خنده سرش را تکان داد که رجینا پرسید: _راستی تو نمی‌دونی چی می‌خواست بهم بگه که اومد روبه‌روم نشست؟! سچینه ته لیوان را در آورد و پس از پاک کردن دور دهانش گفت: _چرا. طفلکی زن می‌خواست. منم تو رو بهش معرفی کردم. ابروهای رجینا بالا رفت و صورتش سرخ شد. با چشمانی ریز، قشنگ معلوم بود می‌خواهد خرخره‌ی سچینه را بِجَوَد که سچینه بلافاصله ادامه داد: _ببخشید. چون واقعاً دیگه نمی‌دونستم چیکار کنم! امروز اول صبح اومده میگه بهم مورد معرفی کن. منم میگم ندارم. برو یه روز دیگه بیا. بعد تو رو نشون داد و گفت اون چطوره؟! منم چون می‌خواستم از دستش خلاص بشم، گفتم خوبه؛ برو باهاش صحبت کن. البته نمی‌دونستم که اون دختر چادری تویی. وگرنه هیچ‌وقت با درخواستش موافقت نمی‌کردم! رجینا نیز بعد از چشم غره‌ای کوتاه، خندید و نگاهش را از سچینه دزدید. اما هنوز در چهره و رفتارش، کمی نگرانی موج می‌زد. چون بلافاصله از کیفش گوشی را برداشت و شروع کرد به تایپ کردن...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
اسراییل همین الان بین رفقاش: ما می‌گیم زدیم، شمام بگین زدیم.😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆حمله مخوف اسرائیل به ایران و واکنش طنزآلود مردم تهران 😂 ویدئوی فوق از دیشب در کانال ها و گروه های مختلف در حال وایرال شدن است
سخنرانی استاد راجی - 030715.mp3
22.2M
🎤سخنرانی استاد راجی در رابطه با حوادث منطقه 👌 بسیار مهم 🔹لطفا با دقت گوش بدید در لحظات ، ساعات و روزهای بسیار حساسی به‌سر می‌بریم اگر غفلت کنیم در دنیا و آخرت متضرر و پشیمان خواهیم بود. خیلی خوبه حتما با حوصله گوش بدهید نوت برداری کنید. لطفاً نشر دهید محو کامل اسرائیل غاصب اخراج آمریکا از منطقه اللهم عجل لولیک فرج 🇮🇷https://b2n.ir/j10137🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا