#روزانه_نویسی 13
#نمره_ناپلئونی
مرتضی به کمد دیواری اتاق تکیه داده و پاهای گوشتی و بلندش را دراز کرده بود. رضا خیلی آرام، هیکل چهارشانهاش را به مرتضی رساند. پاهایش را جمع کرد و قد بلندش را بین مرتضی و میز تحریر گوشه اتاق، جا داد. سرش را روی پای مرتضی گذاشت و به صورتش خیره شد.
_کاش دوباره بچه میشدیم!
_چیه؟! دلت پستونک میخواد مهندس؟
_خستم!
_نه آقا جون. خوشی زده زیر دلت. رتبه تک رقمی کنکور نشدی که شدی. نخبه دانشگاه امیرکبیر نیستی که هستی. بورسیه فوق لیسانس نشدی که شدی. تازه هنوز مدرک کارشناسیت خشک نشده بود که تو بهترین کارخونه لاستیک سازی استخدام شدی. الانم که به خاطر طرحت دارن یک درصد سهام کارخونه رو به نامت میکنن! چی میخوای دیگه؟!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_آزاد بودیم برا خودمون. از این همه مسئولیت و رنج دور بودیم.
_حالا خوبه از زن گرفتن هم در رفتی انقده غر میزنی.
چشمان عسلیاش را از مرتضی گرفت. آهی کشید و دستی به موهای طلایی لختش برد. مرتضی که متوجه ناراحتیاش شد؛ به شوخی گفت:
_دیگه چی میخوای از جون بچگیهات؟
دوباره رو به مرتضی کرد و گفت:
_دلم برا اون روزا که همه فکر و ذکرمون این بود که امروز با پول تو جیبیمون بستنی بخریم یا پفک، تنگ شده!
_اینا برا مرفه بی دردی مثل تو بود. من که باید هر روز فکر این میبودم که امروز چطور از کتک خوردن فرار کنم!
بالاخره خندید! انگار در همان اتاق، دوباره بچه شده بودند. مرتضی، با موهای مشکی و بهم ریخته، بالای سر رضا ایستاده بود. دو قطره عرق روی صورت گندمیاش ریخت. پیوند وسط ابروهایش را بالا برده و لبهایش را گاز گرفت!
_بدو دیگه رضا. داری چی کار میکنی؟!
رضا سرش را از روی برگه بلند کرد و با اخم به چشمان مشکی مرتضی نگاه کرد!
_دارم غلطهای جنابعالی رو درست میکنم.
مرتضی با التماس گفت:
_اگه دیر برم مامانم دعوام میکنه خب!
_خیلی خب! کم حرف بزن ببینم چی مینویسم.
_خوبه دیگه. نمیخواد بیستش کنی. ۱۷, ۱۸ هم خوبه.
_ماشاالله برگه رو سفید دادی!
کولهاش را پشتش گذاشت که صدای رضا بلند شد:
_آخه خنگ، سه، هشتا هم بلد نبودی؟! من اینهمه بات جدول ضرب کار کردم!
_ول کن بابا. تو سرم نمیره.
جواب آخرین سؤال را که نوشت، با خودکار بیک قرمز، نمره ۱۰ را بیست کرد و لبخندی از روی رضایت زد.
برگه امتحان را از دست رضا قاپید و زود به سمت در رفت.
_صبر کن منم بیام.
چشمانش را گشاد کرد و گفت:
_کجا؟! میخوای مامانم شک کنه؟!
_برا چی شک کنه؟! دوست دارم قیافه مامانت رو ببینم وقتی نمره بیستت رو میبینه.
این را گفت و با شیطنت خندید. مرتضی با دلخوری نگاهش را از او گرفت و سریع رفت.
مادر مرتضی دفتر مدرسه را روی سرش گذاشته بود!
_آقا این برگه بچه من. چرا تو کارنامه ۱۰ بهش دادین؟!
_خانم بچه شما ده گرفته. این برگه کاملا مشخصه که دستکاری شده!
آقای عبادی چشمانش را، روی برگه ریز و درشت کرد.
_خانم کمالی یه دقیقه صبر کنید.
از دفتر خارج شد. صدای بچههای کلاس چهارم ب که چشم معلم را دور دیده بودند، تا دفتر میآمد.
همینکه وارد کلاس شد همه بلند شدند.
_کمالی و مشتاق. بیاین دفتر.
مرتضی و رضا با تعجب به هم نگاه کردند! در دفتر، همینکه چشم مرتضی به مادرش خورد؛ همه چیز را فهمید. راه فراری نبود. امشب شام دو وعده کتک مهمان پدر و مادر بود!
آقای عبادی برگه امتحان مرتضی را جلوی رضا گرفت. چشمانش را ریز کرد و گفت:
_آفرین! یادم باشه تو کارنامه برا ریاضی دو تا ۲۰ برات بذارم.
رضا از خجالت آب شد! سرش را پایین انداخت.
مادر مرتضی که همه چیز را فهمیده بود با ناباوری روبروی مرتضی ایستاد و با عصبانیت گفت:
_تف تو روت! آبرومو بردی.
چادرش را جمع کرد و با نگاه تندی از کنار رضا رد شد. برگشت و سر به زیر به آقای عبادی گفت:
_من شرمندم! من نادون باید میفهمیدم که این بچه با اون نمرههای ناپلئونی چطور یهو ریاضی ۲۰ شده!
_اختیار دارید خانم کمالی. ما انقده از این شیطنتها دیدیم.
نگاه سرزنش آمیزی به رضا کرد و ادامه داد:
_اما از رضا انتظار نداشتم!
«از رضا انتظار نداشتم» را مرتضی چند بار با صدای کلفت تکرار کرد و رضا که از هیجان یادآوری این خاطره نشسته بود؛ بلند بلند خندید!
_من خر و بگو خواستم تو کتک نخوری؛ خودم هم کتک خوردم!
از یادآوری کتک هایی که آن شب از پدر مرتضی خورده بودند؛ طوری خندیدند که اشکشان درآمد!
انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش، رضا، از روی غصه، سر روی زانوی مرتضی گذاشته بود!
#۱۴۰۰/۵/۱۷
#000517
#نرگس_مدیری
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#پل_قدیم_دزفول یا دژپل مهمترین اثر تاریخی دزفول و با بیش از ۱۷ قرن قدمت، یکی از قدیمیترین پلهای استوار جهان است. این پل که دو منطقه شرقی و غربی دزفول را به هم وصل میسازد، در حقیقت یکی از راههای رابط منطقه جندی شاپور و سرزمین بینالنهرین بوده، که به دستور شاپور اول پس از پیروزی بر والرین و با بهکارگیری اسرای رومی ساخته شدهاست.
این پل در سال ۲۶۰ میلادی (در حدود ۱۷۵۰ سال پیش) به دستور شاپور اول ساسانی و بدست دهها هزار اسیر رومی بر روی رود دز ساخته شد و به همین دلیل این پل به پل رومی نیز مشهور است. برای حفاظت از پل #قلعهای نیز بنا شد که در محل قدیمی آن محلهای به همین نام (قلعه) وجود دارد.
این پل دارای ۱۴ دهانه است و آب رودخانه دز از زیر آن عبور میکند، پل قدیم دزفول از #سنگ_ساروج و #آهک بنا شده و در دوران حکومت عضدالدوله دیلمی، صفویان و پهلوی باز سازی شدهاست اما پایههای پل حکایت از دوران ساسانی دارد.
این پل برروی رودخانه دز واقع شده و ساختمان فعلی آن در دوران صفویه بر روی ساختمان قبلی بنا شدهاست. ساختمان این پل متشکل از بافت معماری متعلق به سه دوره تاریخی است. بخشهایی از پایههای پل مربوط به دوره #ساسانی و بخش طاقدیسی پل مربوط به دوره #صفویه و از نمونههای طاقهای دوره اسلامی است و سرانجام بخش عرشه پل که از مصالح جدیدی همچون سیمان و فلز ساخته شدهاست مربوط به دوره رضا شاه #پهلوی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هیجان
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
🥀🍃 خبرها حاکی از آن است میبرّند سرها را...
(به مناسبت سالگرد شهادت #محسن_حججی و روز بزرگداشت #شهدای_مدافع_حرم )
تازه بیدار شده بودم؛ نزدیک اذان ظهر بود. ساعت هفت صبح از حرم برگشته بودیم. رفتم که وضو بگیرم برای نماز. نرجس هنوز نتوانسته بود از تخت دل بکند. با چشمان پف کرده داشت کانالها و گروههایش را زیر و رو میکرد و هربار، خبری که به نظرش مهم میآمد را برای من هم بلند میخواند.
آب وضو هنوز داشت از دست و صورتم میچکید که نرجس گفت: یکی از رزمندههای سپاه قدس رو اسیر کردن.
اولش خبر به نظرم مهم نیامد. با خودم گفتم در سوریه که حلوا خیرات نمیکنند، جنگ است و یکی از اتفاقاتی که در جنگ میافتد، اسارت است. داشتم از کنار تخت رد میشدم که گوشیاش را چرخاند و عکس آن رزمنده را نشانم داد.
مغزم تکان خورد؛ انگار یکباره جریان برق از بدنم رد شده باشد. با دقت نگاهش کردم؛ انگار عجیبترین عکس دنیا را میبینم. همان عکس معروف بود، همان که در آن چیزی دیده نمیشد جز شجاعت و آرامش چشمان #محسن_حججی .
یک جوری شدم؛ نمیدانم چجوری. اما دیگر برایم بیاهمیت نبود. نرجس متن زیر عکس را برایم خواند؛ اما آن لحظه چیزی نفهمیدم. بعد هم خودش چیزهایی گفت که آنها را هم دقیق نشنیدم؛ انگار میگفت کاش زودتر آن رزمنده را شهید کنند و اذیت نشود. یک چیزی توی همین مایهها. با همان ذهن پر تشویش، ایستادم به نماز ظهر.
درباره #مدافعان_حرم زیاد خوانده بودم؛ اما تا بحال درباره اسارت نیروهای ایرانی در دست داعش فکر نکرده بودم. هرچه بیشتر به آن فکر میکردم، بیشتر مغزم مچاله میشد. با خودم میگفتم الان خانوادهاش چه حالی دارند...خودش چی؟
خودم هم نمیدانستم چه دعایی بکنم برایش؛ اما ذهنم را کامل اشغال کرده بود. آن روز اصلا نمیدانستم اسمش چیست و اهل کجاست و... فقط میدانستم یک مدافع حرم از سپاه قدس است. همین.
انقدر ذهنم درگیر شده بود که وقتی شب رفتیم حرم هم نتوانستم عین آدم زیارت کنم. صحن را که میدیدم، ضریح را که میدیدم، زائران را که میدیدم، رواقها را که میدیدم، در همه این لحظات او میآمد جلوی چشمم.
آبسردکنهای حرم را که میدیدم، یاد لبهای تشنهاش میافتادم و بغض میدوید در گلویم. انگار در تمام آینهکاریهای حرم تکثیر شده بود.
از شب تا نماز صبح برایش دعا کردم؛ نمیدانم چه دعایی. من که راه حل این مسئله را نمیدانستم، حلش را سپردم به خدا.
صبح که از حرم برگشتیم، گیج خواب بودم. ولو شدم روی تخت فنری هتل و پلکهایم داشت میافتاد روی هم. نرجس داشت کانالهایش را چک میکرد. با همان صدای خوابآلودش گفت: اون پاسداره که اسیر شده بود رو امروز شهیدش کردن.
خواب از پلکهایم پرید و سیخ نشستم سر جایم. نگاهش کردم. نرجس هنوز نگاهش روی گوشی بود و چهرهاش درهم شده بود: سرش رو بریدن. آخی...
نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. پیامرسانم را باز کردم. در همه کانالها نوشته بودند شهادتت مبارک شهید بیسر. دلم زیر و رو شد؛ اما گریه نکردم. یعنی نمیدانستم باید گریه کنم یا نه؛ اما نمیدانم چهرهام چطوری شده بود که تا چند روز بعد همه در گوشی به هم میگفتند: سربهسرش نذارید، توی سوریه شهید دادیم، ناراحته.
🥀🍃🥀🍃🥀
میخندید، ایستاده بود کنار ضریح. سالم بود، با همان لباس نظامی. میخندید. همهجای حرم بود، در صحنها، در رواقها، کنار سقاخانه، روبهروی پنجره فولاد.
محسن حججی در میان آینهکاریهای حرم تکثیر شده بود... 🥀🌱
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#شهید_محسن_حججی
#مدافعان_حرم
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
الهی! هرچه اشیاء واضحتر میشوند، تو غایبتر میشوی.
.
گویی تنهایی با سرشت انسانها عجین شده است....
یا من تفرّد بالوحدانیة...
.
یکی آسمان دلش محمدی است، یکی ترّنم جانش، فاطمی....
چه فرقی میکند، وقتی فاطمه،محمدی است و محمد،فاطمی.
صلوات الله علیهما....
.
بعضی مکانها سبزهاش، دردآور است و بعضی مکانها،صخرهاش،آرامبخش....
صدای مناجات میآید از غار حراء....
.
از نگاهِ ما، غار بود....تاریک....
از منظرتو، حجله بود ....پر نور......
.
گفتی: باتو اوج میگیرم....
اکنون بگو در کدامین آسمان هستی؟......
.
باز عطرِ حسین می آید.....
شمیم عباس....
السلام علی الحسین(ع)...
السلام علی العباس(ع)....
.
شباهنگ:
چه رسم بدیست
زندانی کردن نور!
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
وقتی حضورت را حس میکنم، آرامم.....
.
صدای زنگولههای شتران میآید....
میشنوی؟! ....
کربلا نزدیک میشود....و نزدکتر...
.
بار وبُنهام را درانتهاییترین کوچهی کائنات گذاشتهام...........برایم میآوری؟...
میخواهم به ابتداییترین نقطه، سفرکنم....
.
از درون آینه، به تو مینگرم.....ای سختترین معمای واضح.
.
مریم:
به آب گوارا بگو، یا حسین
به آغوش صحرا بگو، یا حسین
به بیداری و خواب و امیّد و غم
چو زینب سراپا بگو، یا حسین
خورشید چرا چشمهی خونی؟
همرنگ جنونی؟
از هیبت آن ماه پر از مهر، فسونی؟!
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
تو را صدا زدم و ازهمهی کائنات خطاب رسید « لبیک ».....
#نسل_خاتم
لینک ناربانو رو از 👇 بگیرید.
@anarstory_admin
محلی ویژه بانوان نویسنده و علاقهمند به نویسندگی.
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.13M
🎵دوباره باز داره میاد بوی محرم . . .
🏴@tanhamasirmedia
#روزانه نویسی 14
زنگ خانه که به صدا در آمد. سریع چادر رنگی اش را سر کرد و به سمت در دوید.
زیر چشمی نگاهش میکردم. در را که بست، از روی مبل بلند شدم تا به کمکش بروم.
کمک کردم تا باهم پلاستیک های حاوی شیر را به آشپزخانه ببریم.
قابلمه بزرگ را از کابینت کنار فریز در آوردم و روی گاز گذاشتم.
برگشتم و رو به خواهرم که حالا چاقو به دست به جان پلاستیک ها افتاده بود، تا بتواند بلکه سوراخ کوچکی ایجاد کند، پرسیدم :« چند کیلو شیره؟»
شانه هایش را بالا انداخت و با نگاه کوتاهی به پلاستکها آرام گفت:
«بهش میخوره که پنج کیلویی باشه.»
زیرلب آهانی گفتم و پلاستیک بعدی را برداشتم و به دستش دادم.
به قابلمه نیمه پر نگاهی کردم و گفتم :
«بازم میگم شیرکاکائو بهتر بود!»
پوفی کشید و گفت:
« حالا که فعلا تصمیم گرفتن شیر تنها بدن.»
شانه ای بالا انداختم و به شعله آبی رنگ گاز که حالا قابلمه بر روی آن نشسته بود زل زدم.
بیست دقیقهای از زمانی که شیرها را روی گاز گذاشته بودیم میگذشت.
گوشیام را خاموش کردم و کنار گذاشتم.
ملاقه را به دست گرفتم و داخل قابلمه چرخاندم.
ملاقه را بالا گرفتم و قطره های شیره مانده در ملاقه را در قاشق کوچکی سرازیر کردم.
قاشق را به سمتش گرفتم و با لحن شوخی گفتم:
« بیا بچش ببین گاوش آدم حسابی بوده یا نه!»
چشم غره ای رفت و قاشق را از دستم کشید، به سمت دهانش برد.
صورت نسبتا تپلیاش را جمع کرد و به سمت سینک دوید. دستش را زیر شیر اب گرفت و کمی از اب خورد.
ابروهایم را بالا انداختم و با شیطنت پرسیدم:«گاوش آدم حسابی نبود؟!»
مسخره ای نثارم کرد و پرسید:« چی بود این؟»
نیشخندی زدم و گفتم:
« والا تو دهاتِ ما بهش میگن شیر»
صدای آیفون که آمد نگاه چپی انداخت و چادر روی صندلی آشپزخانه را به سمتم پرتاب کرد.
چادر را سرم کردم و به او نگاه کردم که حالا دم در خانه به استقبال همسرش رفته بود.
همسرش که بالا امد سلامی به او کردم و دوباره نگاهی به شیر ها انداختم.
باهم به آشپزخانه آمدند.
صدای خواهرم را شنیدم که خطاب به همسرش میگفت شیرها مزه خاصی میدهند.
صورتم را کج کردم و به او نگاهی انداختم.
حسن اقا شانه بالا انداخت و همینطور که با چشم دنبال چیزی در اشپزخانه میگشت پرسید:« پس دوغ ها کو؟»
پرسیدم:« کدوم دوغ ها؟!»
رو به من و خواهرم که حالا با تعجب نگاهش میکردیم گفت:
« همون پلاستیک دوغ دیگه، یکی از پلاستیک ها دوغ بود بقیهاش شیر.»
خواهرم با کنجکاوی و تعجب پرسید:
« یعنی چی یکیش دوغ بود؟»
همسرش نگاهی به قابلمه رو گاز انداخت و با تعجب گفت :
«نکنه اونم قاطی شیرها کردید؟»
هرسه دوباره نگاهی به قابلمه انداختیم، زمزمه خواهرم را شنیدم که میگفت پس برای همون یه مزه بدی میداد.
زیر لب وای نه گفتم و دوباره به فاجعهای که درست کرده بودیم نگاه کردم.
۱۴۰۰/۵/۱۸
#000518
#یعقوبی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
1_379577280.mp3
8.4M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای 🌷شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
🔸 روز اول
🔘شروع چله: ۱۴۰۰/۵/۱۹
◼️ @IslamLifeStyles
مناجات - آهسته آهسته ببندنم بار خود را.mp3
7.94M
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یا فاطمة الزهرا:
🏴🥀🏴🥀🏴🥀
🥀🏴🥀🏴🥀
🏴🥀🏴🥀
🥀🏴🥀
🏴🥀
🥀
سلام و عرض تسلیت خدمت ناربانوییهای محترم
#مُحرمنامه
این که امام حسین خوب های عالم را طلا کند که هنر نیست.
هنر، تبدیل مس به طلاست، طلا که طلا هست، با کم و زیاد عیارش!
آقازاده هایی مثل علی اکبر و قاسم را قبول کردن و اجازه فدا شدن دادن که…
مثلا:
#هنر_این_است_که غلام بی اصل و نسب سیاهی را با نَفَس مسیحاییاش حسینی کند و لایق انتساب خود.
هنرمندی امام حسین تبدیل به احسن است، چرا که مقلب القلوب است (حول حالنا الی احسن الحال)
حال شما به این سوال پاسخ دهید:
هنرمندی امام حسین چیست؟
با هشتگ #هنر_این_است_که و هشتگ #مُحرمنامه1 بنویسید.
🥀
🏴🥀
🥀🏴🥀
🏴🥀🏴🥀
🥀🏴🥀🏴🥀
🏴🥀🏴🥀🏴🥀
#هنر_این_است_که بین سیاه و سفید، فقیر و غنی، این قبیله و اون قبیله، آشنا و غریبه.... فرقی قائل نشود....
و حسین علیهالسلام این گونه است.
کمی تاریخ را ورق بزنی نمونههایش را مییابی.
#مُحرمنامه1
شاهد:
#هنر_این_است_که با فدا کردن سر و تن و جان و مال و خانواده و یارانش، اسلام را به دست قرن ها و زمان ها سپرد.
اگر او نبود، چه دینی و اسلامی بدست ما می رسید؟!
#محرمنامه1
یا فاطمة الزهرا:
#هنر_این_است_که بندهی گنهکاری چون من را بخری...
#مُحرمنامه1
💙♡💙:
#هنر_این_است_که مرا هم بین نوکرانت راه میدهی!
#هنر_این_است_که کربلایت بهشت زمین است
یسنا:
#هنر_این_است_که حُر را وسط میدان جنگ مسلمان کند...
#محرمنامه
حدیثـ💞:
#هنر_این_است_که همه عالم را،
عاشق و معشوق و دربند حضورت کردی
#محرمنامه1
حدیثـ💞:
#هنر_این_است_که با یک حیعلیالحسین
کائنات و کائنین پشت به خط میایستند.
#محرمنامه1
M:
#هنراین_است_که تو را تا پای گودال میبرد و این بیهنری توست که آنچه باید نمیبینی.
#محرمنامه1
#هنراین_است_که نور هدایت و کشتی نجاتیست که تو را به مهدی (عج) میرساند.
من الحسین الی المهدی
#محرمنامه1
*نرگس*:
#هنر_این_است که با زینبت به میدان پا بگذاری ، به نیابت از او شمشیر بزنی و زخم بخوری.
#محرمنامه1
#هنر_این_است که سربلند و سرافراز با خانواده ات وداع کنی نه با شرمندگی.
#محرمنامه1
#هنر_این_است که دل های شکسته را بخری و صاحب قلب های بی قرار شوی
#محرمنامه1
#هنر_این_است که فرزندانت را طوری تربیت کنی که حتی در بین محشر هم چادر از سرشان نیافتد.
#محرمنامه1
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
جد پدریام کارش بنایی بود. زمین کشاورزی و باغ هم داشت؛ اما درآمد اصلیاش از معماری و بنایی تامین میشد. بهش میگفتند اوس مَمِد(اصفهانیها تلفظ دقیقش را میدانند، باید کمی حرف میم اولی را بکشید. یعنی استاد محمد). من که اصلا ندیدمش؛ اما از پدربزرگم شنیدهام با این که سواد نداشته، آدم باهوشی بوده و در حرفه خودش، سرآمد و توانمند.
از بچگی یادم هست در محله ما تعزیه برگزار میشد؛ هنوز هم هست. یک زمین بایر بزرگ است که حکم بیابان کربلا را دارد. یک تعزیه مفصل و پرطرفدار، هم روز تاسوعا و هم عاشورا. از بچگی با پدرم میرفتیم تعزیه را نگاه میکردیم. بابا میگفت این شعرهایی که تعزیهخوانها میخوانند، خیلی وقت است در تعزیه خوانده میشود؛ از سالها پیش.
با این وجود، تازه فهمیدهام یکی از بانیان برگزار شدن تعزیه در محلهمان، جد من بوده، استاد محمد. بعد از رفتن رضاخان، باید چندنفر میایستادند پای کار و مراسمهای تعطیل شده را احیا میکردند. دعوت تعزیهخوانها و ناهارشان هم افتاد به عهده جد من؛ اوس مَمِد!
پدربزرگم آن زمانها بچه بوده. خودش برایم تعریف میکرد. میگفت:« محرم در زمستان بود و زمستانها کار نبود. پدرم در خرج زندگی خودش هم مانده بود چه رسد به تعزیه. چندروز مانده به محرم، پدرم زانوی غم بغل گرفته بود که ناهار تعزیهخوانها را چه کنم؟ مادرم گفت: خب طوری نیست، یه سال ناهار نده!
بغض در صدای پدرم جمع شد: خب اونی که میاد اینجا تعزیه بخونه رو که نمیشه گشنه راهی کنیم بره! تازه، زن و بچهش هم همراهش میان، زنش خونه نیست که براش غذا درست کرده باشه!
مادرم دیگر حرفی نزد. فردا صبحش، رفت خانه پسرداییهایش. وضعشان بد نبود؛ حداقل کار داشتند. هیچ چیز هم نگفته بود که نیاز دارم و کمک کنید و... فقط رفته بود دیدنشان. نمیدانم چه بود؛ اما ناگاه یکی از پسرداییهایش یک بسته اسکناس گذاشته بود مقابل پدرم و گفته بود الان این پولها را نشمار، ببر، هروقت داشتی پس بده.
پدرم با چهره گرفته رفته بود، با چهره گشاده برگشت. پولها را شمرد. مادرم پرسید: چه قدر هست؟
پدرم گفت: انقدر که اگه تا آخر بهار هم کار نکنم، بازم اضافه بیاریم! دیدی جور شد؟»
من استاد محمد را ندیدهام؛ خیلی زود فوت کرد. انقدر زود که پدرم هم او را به یاد نمیآورد. اما یک چیز را درباره او میدانم؛ آن هم این که آدم خوبی بوده. انقدر خوب که تا دم مرگ، ذکر «یا علی» از لبانش نمیافتاده. انقدر خوب که لحظه جان دادن، حرم امام علی علیهالسلام را دیده، لبخند زده و با صدای بلند گفته: «این حرم امام علیه که همیشه دوست داشتم زیارتش کنم!» و چشمانش را بسته. انقدر خوب که الان مزارش میان شهداست و شده خاک پای خانوادههای شهدا؛ روحش هم به گواه اهل دلی، ساکن وادیالسلام است. انقدر خوب که تعزیهای که راه انداخت، هنوز پابرجاست...
شاید که نه، حتماً این که من الان دارم از استاد محمد مینویسم، اثر کاری باشد که برای پسر فاطمه(س) کرد. شاید اثر غصهای باشد که برای ناهار تعزیهخوانها خورد. شاید اگر دغدغهاش برای تعزیه نبود، با وجود تمام مهارت و شهرتی که در کارش داشت، الان من اصلا نمیشناختمش که بخواهم برایش بنویسم. آن وقت مثل هزاران آدمی که آمدند و رفتند، برای همیشه فراموش میشد و خلاص. همه دنیا فانی ست؛ آن که میماند، خدای حسین است و حسین است و هرکس که به نام حسین گره خورده باشد.
کاش ما هم بمانیم...
پ.ن: صلواتی هدیه کنید به روح مطهر استاد محمد...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#ما_ملت_امام_حسینیم
«بذار تو راه دین سرت رو بالای نیزه کنن. زن و بچهات رو اسیر کنن. بذار بدنت رو زیر سم اسبها بگیرن، بذار بچههات خرابهنشین بشن، مگه با امامحسین این کار رو نکردن؟ نتیجهاش چیشد؟ کمشدن یا زیاد؟ به نفعشون بود یا به ضررشون؟»
#یکتکهواو
#روضه
#آشیخغلامرضا
بسم رب القلم
درختان زیبای باغ انار!
صدا منو دارید؟! .......ندارید؟! .....حالا چی دارید؟! .......
حالا؟! .....آهان.......خب......گوش کنید.....گوش کنید.....
به گزارش خبرگزاری شمسی خانم، کلبهی درختان سخن گوی باغ انار از عموم علاقمندان دعوت به همکاری مینماید...
هرکی صدا مِدا داره،بسم الله....
یه یاعلی بگه و صداش رو خرج نشرمعارف دین کنه.....برای تولید پادکست و....
پاشو دیگه عمو! .....باشما هستمااا.....پاشو یه داد بزن شاید ایشالا نصف اسرائیل بره زیر آب......
پاشو دیگه..... پاشو....
ازما گفتن بود......
پ.ن
هرکس تمایل به همکاری داره زود یه پیام بدهد به:
درختان سخنگو (ویژه آقایان)
@Sepehr_3307
درختانة سخنگو (ویژه بانوان)
@Shahydeh_313
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344