﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از ᴀᴍᴍᴀʀ
مشاهدات:ماه،پرچم یاحسین،لامپ،پتو،پنجره،پرده و...
صداها:صدای موتور،زوزه باد، صدای دعوا پسران همسایه،صدای گوشی برادرم،صدایی که نمیدانم از چه منشا گرفته و...
فکر:شک ندارم امشب میمیرم، این خط این نشون. عزرائیل جونم هم داره میاد، الکی الکی مُردیم...
نور کم سو ماه به زور از لابهلای پنجره دستی تکان میدهد. پرده وسط اتاقم معرکه گرفته و رقصان است. چراغ که خوابیده ولی چشم من تازه بیدار شده. از صبح چندین دینامیت در قشرهای مختلف مخم منفجر شده و نای جدا شدن از تخت را نداشتم. پتویم قورتم داده. گهگاهی زوزه باد پرچم خونین یا حسین جلو در را در هوا میچرخاند. دلم آرام میگیرد. آن رنگ قرمز در میان آسمان تیره خدا بلد است چجوری بدرخشد.
صدای موتوری که در کوچه میپیچد، دلم را هوایی میکند. اگر میشد پشت موتور مینشستم تا کمی از گرما وجودم را رهسپار کنم. ولی مگر میتوانم را بروم؟
داد و بیدادهای پسران همسایهامان کوچه را غرق کرده. سه پسر قد و نیم قد که از سر تخمک هم معرکه میگیرند. ایندفعه توپ مایه دعوا این سه برادر شده.
صدای زوزهای مغزم را پر کرده. باد نیست. صدای یخچال هم نیست. فقط در ذهنم میپیچد. حس میکنم صدای قدم عزرائیل است هرچند کسی با یک سردرد نمیمیرد. اما شاید من اولیش باشم. خلاصه دوستان اگر دیدید عمار دیگر نیامد بدانید این حضرت عزرائیل بود که داشت سراغم را از در دیوار خانه میگیرد...
-عمار پاشو بیا اخر عمری کمتر چرت پرت بنویس، یه لیست درازی دارم
+اومدم بزار این آخرین جملشه
اگر میشد گوشی برادرم هم میبردم و وسط راه بهش میدادم. جناب سرکار است و گوشیش را خانه گذاشته. صدایش از شیپور جنگ هم بدتر است.
-عمار میای یا بیام؟
+اومدم اومدم
بنده خدا حضرت عزرائیل خیلی کار دارد، علافش کردم. با اجازه از خدمتتان مرخص میشوم.
یا علی
#نقد
#تمرین97
هدایت شده از سید محمد سجاد
#مشاهدات_ کتاب حافظ معنوی ، تلوزیون. مسابقه شبکه ی سه، پسرم باباش، هندزفری، جانماز گوشی پسرم پیچک اویزون ازپشت پرده
#صداها_ صدای رشیدپور خنده ی شرکت کننده_
صدای موزیک_ صدای بابای پسرم همچنان صدای رشیدپور.
#فکر_ خداییش سه ی صبح، رشیدپور این همه انرژی رو برای یک ریز حرف زدن از کجا اورده؟🤔🤔 ماشالله بزنم به تخته
#تمرین97
هدایت شده از فادیه !
به نام خداوند بینا
بخاری، بخارپز، بطری آب سیب، فلاسک چای، دستمال کاغذی، سطل زباله، بالشت، کتاب بیشعوری، پنکه، قاب عکس پدربزرگ.
صدای آمدن پیام برای موبایلم، صدای ویدیو آشپزیِ موبایل مادرم، صدای پدر مادر و برادرم، صدای جیرجیرک، صدای شکستن قولنج دستم.
زندگی پیچیده و غمانگیز است .
چند دقیقه پیش مکالمه یک ساعت و نیمهی من با رفیقم به اتمام رسید، چقدر حرف زدیم. البته بیشتر یاوهگویی کردیم. همین هم خوب است. نشستهام پایینِ تخت مادرم که گوشی به دست ویدیو های کانال هایش را با صدای بلند میبیند.
پدرم روی مبل دراز کشیده، امّا من دوست ندارم بخوابم، میخوام سریال یوسف پیامبر ببینم، قسمت حساس سر رسیده. به گمانم درونگرا هستم. کدام رفتارم نشانه غم عظیم دلم است ؟ و اینگونه است که خوانده متوجه نمیشوند. کدام یک از کلمات وصف اتفاقات خانه حاوی غم است ؟ هیچکدام امّا همچنان برای من زندگی پیچیده و غمانگیز است، بسیار.
#تمرین97
هدایت شده از م.م
کتابخانه ، پیراهن، کالباس، سررسید. خودکار، دمنوش،
واکسن، چرخ خیاطی. خیار، لیمو،
صدای پنکه . صدای ویراژ پشه، دزد گیر ماشین. صدای نوحه پوریانفر، قطره های اشک
فکری که می رسه به ذهن:
امروز کتابخانه را تمیز می کردم چشمم به کتاب غرور و تعصب افتاد: ای بابا کجا بودی تو آسمون دنبالت می گشتم. کتابخونه درست کنار پنجره است و خاک لا به لای کتابها نفوذ کرده است ماسک زده ام .
چشمم به پیراهنی می افتد که از تراس همسایه بغلی از نرده آویزان شده وفقط یک دستش را به نرده گرفته وباد ان را کتک می زند.
سه لباس مانده پشت چرخ خیاطی که خوشحالم مشتریش خودم هستم .
خیار و لیمو را با نمک می خورم حالم جا می آید. شام کالباس داریم.
صدای پنکه مرا بخود می آورد خاموشش می کنم که خاکِ کتابخانه را، پرواز ندهد. خودکار از بس نوشته تمام کرده است. و سررسیدم از نبودن آن دچارهراس شده است. باید دم نوش بخورم . صدای پوریان نفر شنیده می شود. فطره های اشک بی هوا فرود می آیند.
پشه ها گاهی ویراژ می دهند : کارتو زودتر تمام کن خجالت نمی کشه هنوز واکسن نزده .
دزدکیرماشین تو خیابون چند ساعت است که جبغ می کشد .
فکرم پیش کتاب غرور و تعصب است که پیدا کرده بودم .
#تمرین97
#م_مقیمی
هدایت شده از اَفـرا
#تمرین97
#داستانک
#زهرا_حسینی
مانیتور-دفتر-هندزفری-شارژر-جزوه حسین-کتاب های درسی حسن-مُهر.
صدای دعای عهد از هندزفری
صدای فیششش کولر
صدای صحبت های حسین و حسن و بابا برسر بازی فوتبال.
صدای سوت بازی فوتبال از تلوزیون.
در فکر دوستم که در شهر کوچک خودمان درس نخواند و در شهرستان مجاور، به یک مدرسه غیر دولتی رفته و خدا تومن پول داده است.
بسم الله
کلکل های برادرانم با پدر بر سر فوتبال، و همچنین صدای کولر، دیوانهام کرده است. روی صندلی پشت میز نشستهام. شارژ به موبایلم و هندزفری در گوشم است. نگاهی به مهر روی میز که رنگ رویش کمی تیره شده است میکنم.
خدایا شکرت نماز اول وقت خواندم.
در مانیتور روی میز، به خودم نگاه میکنم. چشمانم از فرط خستگی خمار شدهاند. نگاهم به جزوه و کتاب های برادرانم که روی میز قرار دارد، میافتد. باز نگاهم بالا میآیدو روی تصویر مبهم صورتم مینشیند. فکرم پیشه فاطمه است. دختر مهربان و با ایمانی که اهل تسنن هم هست. از مَرام چیزی برایم هیچوقت کم نزاشته است. آزمون نمونه را با تلاش های بسیار نتوانسته بود قبول شود. من هم شرکت کردم اما به خاطر شرایطی که داشتم، نتوانسته بودم مطالعه کنم.
بیشتر دلم میخواست فاطمه قبول شود تا خودم!
امروز در گروه واتساپی قدیمیمان بحث سر مدرسه ها شد که هر کسی کجا رفته است. فاطمه هم گفت در مدرسه غیردولتی شهرستان مجاورمان، تحصیل میکند. هزینه زیادی هم نسبت به مدرسه های ما داده است. دلم گرفت. اول قرار بود در یک مدرسه باشیم با دوستان قدیمیام اما نزاشتند و گفتند مدرسه ظرفیتش تکمیلی شده است و دانش آموزان بومی باید به مدرسه دیگری بروند. من به خاطر پدرم که دبیر بود میتوانستم بمانم. تمام دوستانم رفتند ولی من ماندم.
آخر رفیق قدیمیام در آن مدرسه، در رشته انسانیاش تحصیل میکرد. مریم رفیق نبود، خواهر بود. نمیتوانستم تنهایش بگذارم.
به خودم آمدم. دعای عهد و همچنین فوتبال تمام شده بود. دستی به چشمانم میکشم و زیر لب زمزمه میکنم:
-خدایا خودت بزرگی. پناهمون باش موفق باشیم.
هدایت شده از Z♡Bahrami♡
#مشاهده
در اتاق، کتابخانه، چوب لباسی، میز تحریر، خواهر در حال نارنگی خوردن.
#فکر
فاطمه چرا انقدر نارنگی شیرین دوست داره؟ بابا نارنگی باید ترش باشه.
ترش!
#صدا
نسیم در حال وزش، اولتیماتوم های دو خواهر کوچک تر به هم دیگر، صدای قرچ قرچ خوردن سیب و نارنگی، قیژ قیژ دری که دوباره باید روغن کاری شود، صدای ماشین های خیابان...
★٭٭٭٭★
از شدت صدای سرعت ماشینها، بالشت را محکم تر روی سرم فشار می دهم.
واقعا اینها نصف شب با خود چه فکر می کنند که دور مارتون را هم می خواهند پشت سر بگذارند.
چندثانیه اوضاع آرام می شود.
دیگر خبری از ماشین ها نیست.
درست وقتی می خواهد لبخند رضایت روی لبم بنشیند، در با ضربه شدیدی باز می شود.
_هه هه هه فکر کردی می تونی منو بگیری؟ عمرا اگه بزارم.
و بعد چنان دور اتاق می دوند، به جان ماشینها صد رحمت می گویم.نگاهم به کتابخانه و میز تحریر می افتد.
کتاب«من دیگر ما» شدیدا به من چشمک می زند.
حالا شاید خواهرشان باشم.
اما خب قطعا خواهر بزرگتر هم تاثیرخودش را دارد دیگر.
خوب میدانم در اصول سیاست خواهرداری هم، من الان نباید داد و بیداد کنم.
بگویم: بسه دیگه ساعت دوازده نصفه شب شما جغدین! ملت خواب تشریف دارن.
بلکه باید روشی دقیقا برعکس این را به نمایش بگذارم.
با صدایی آرام می گویم:
_بچهها یه لحظه بیاید. یه دقیقه اینجا بشینید می خوام یه چیزی براتون بگم.
فاطمه که نارنگی به دست خیره خیره نگاهم می کند، قری ریز به گردنش می دهد.
_چی شده آبجی؟
و نرگس پنج ساله با آن بهت کودکانهاش متعجب نگاهم می کند.
خدایا من از کِی برای اینها انقدر آدم فضایی شدهام؟
_چیزینشده عزیزم. بشین برات میگم.
خودم هم بلند شدم و از آشپزخانه قاشقی برداشتم.
کنار چوب لباسی ایستاده فلزی، قاشق را نگهداشتم.
_بچهها یه لحظه این رو ببینید. الان من با قاشق بهش بزنم، از نظرتون صداش خوبه یا نه...
بعد هم چندبار محکم به چوب لباسی زدم.
فاطمه دیگر قرچ قرچ نارنگی خوردنش تمام شد و محکم با دستهایش گوش هایش را گرفت.
_اخ زهرا این چه صدای مزخرفیه؟ خب معلومه صداش بده.اه اه...
و نرگس که دماغش را بالا داد و لبش را کج کرده.
_آجی این خیلی بده. دیگه نزن.
لبخندی زدم و محکم بالا و پایین پریدم.
مرتب پابه زمین کوبیدم.
صدای بدی بود و همانجا در دلم طلب حلالیت می کردم از همسایه پایینی.
بالاخره باید یک دقیقه هم که شده، آموزش لازم را می دادم.
_دیدید حالا؟ الان هم صدای اون قاشق گوشتون رو اذیت کرد، هم پا کوبیدن من یه جوری شد که احساس کنید خونه داره می لرزه.
هر جفتش آزار دهنده است.
حالا اگه یکی مرتب بالای خونمون این کار رو بکنه، شما اذیت نمیشید؟
یا وقتی می خواید بخوابید، انقدر سروصدا کنه،صداش براتون بشه شبیه اون قاشق.
پس بیاید قول بدید دیگه تو ساعت استراحت، سروصدا نکنید باشه؟
نرگس با همان دستان کوچکش حالت قول دادن را گرفت.
_آبجی من قول میدم.
فاطمه هم چون کلا کمی ذاتا اخلاق و رفتارش با دخترها متفاوت بود، دستش را دراز کرد.
_دختره و حرفش! خیالت تخت آبجی.
فقط الان دیگه حرفات تموم شد بریم بخوابیم.
از شنیدن جمله آخرش رسما وا رفتم.
اما خب امید زیادیبه جمله اولش داشتم.
به هر حال می دانستم سر قولش می ماند.
بچه خوش قولی بود.
خندهام گرفت.
چشمکی هم به تایید حرفش، حواله صورت تپلش کردم...
#تمرین97
#زهرا_بهرامی
هدایت شده از ف.مضیق رشادی
مامور امنیتی😁
میهمان داشتم، تامیهمان ها رفتند گوشی را دست گرفتم، باغبان نوشته بود زود بیا ناربانو! بادست به پیشانی ام کوبیدم.
پاک یادم رفته بود که امشب میزبان بودیم!
میهمانی امشب تمام شده بود.
لیوان اب یخ را سرکشیدم تا بلکه از عصبانیتم کم شود. صدای جوجه غاز دخترم که دورگه شده گوش هایم را می خراشد.
باخود می گویم دیگر وقت ان رسیده که باچاقو اشنایش کنیم، شیطان هم تشویقم می کند که یک لقمه چربش کنم.
هنوز میان وجدان فرشته سفید پوش و وجدان شیطان سیاه پوشم جنگ بود که
چشمم به تلویزیون افتاد.
سریال همسایه هم دلش گرفته است!
یکی کشته شده و دو ایل به هم ریخته اند.
آخرسریال هم رضایت خواهند داد و من نمی دانم نگران چه چیزی هستم!
بالشت را کنار دستم گذاشتم، انگار استرس فیلم به خانه هم منتقل شده.
صدای بازیگر فیلم می آید.
باخود می گویم کاش این آقایون درختان سخنگو کمی تمرین کنند، تا شاید مانند این بازیگر صدایشان حس را منتقل کند.
هود اشپزخانه هم به سرفه افتاده گمان کنم بوی فلافل ها سینه اش را اذیت کرده است.
گوش هایم هم وزوزاشان جزیی از زندگی روزمره ام شده، دکتر می گوید این بیماری میان سالی است.
سجاده، چادر وقرآنم را سرجایشان گذاشتم، یک چشمم به سریال بود یک چشم به گوشی، استاد واقفی هم یک تمرین جدید گذاشت که الان دارم ان را می نویسم، گوشم باسریال است،صدای گریه بازیگر زن که به خاطر برادر زندانیش زار می زند اشکم را درآورده، چشمم در گوشی، باد کولر هم پرده سالن را می رقصاند و مارا می لرزاند،هوهوی کولر گرچه به زیبای صدای باد نیست در میان درختان نیست، اما گوشم را نوازش می دهد این اخرین روزهایی است که صدای کولر به گوشم می رسد، می رود تاسال آینده ! اگر عمری باقی باشد ان شاءالله.
گلدان گل پتوس را آبیاری کردم، حالش هیچ خوب نبود، حالا کمی سر حالتر شده.
راستی من چرا گزارش جز به جزء خانه و زندگیم را نوشتم؟!
گمانم اقای واقفی از بچه های امنیت است!
دیگر به هیچ کسی نمی شود...
#تمرین97
#افسون_رشادی
زینت و مک لوهان.mp3
26.24M
#احسان_عبدی_پور
#پادکست
#داستان
#روایت
#برنامه
#کتاب_باز
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
قوطی ها.mp3
11.99M
#احسان_عبدی_پور
#پادکست
#داستان
#روایت
#برنامه
#کتاب_باز
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
قصه آدمها بومگردی.mp3
21.66M
#احسان_عبدی_پور
#پادکست
#خاطره
#بوم_گردی
#روایت
#برنامه
#کتاب_باز
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر مدافعان حرم نبودند...
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 پرنسس های دیزنی چگونه تغییر هویت میدهند؟
سخنرانی #امین_بسطامی دوره نقد سینما و انیمیشن
🔴 نقش زنان در انحراف قوم لوط چه بود؟
❌ چه پروژه و هدفی در انیمیشن های غربی برای زنان نهفته است ؟!
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
✅ @media_arma