eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹الف لام خمینی، کتابی نوشته هدایت الله بهبودی دربارهٔ زندگینامه روح‌الله خمینی رهبر پیشین انقلاب اسلامی است؛ این کتاب در سال ۱۳۹۷ از انتشارات مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی به چاپ رسیده‌است. 🔸کتاب «الف لام خمینی» کتابی جامع دربارهٔ زندگی روح‌الله خمینی است. این کتاب با معرفی خانواده خمینی آغاز می‌شود. سیر زندگی روح‌الله خمینی را از تولد، رشد و نمو، تحصیل در زادگاه، ادامه درس آموزی در اراک و مهاجرت به حوزه علمیه قم پی می‌گیرد. 🔹بنابر گفته این کتاب، وی در کودکی پرجنب‌وجوش، پر جست‌وخیز، و در میان هم بازی‌ها سرآمد بود. او نسبت به دو برادر بزرگ‌ترش، درشت استخوان و رشیدتر می‌نمود. پرش را، به‌عنوان ورزش، یا بازی‌های محلی، یا علاقه ذاتی، دوست داشت. در پرش طول و ارتفاع تمرین می‌کرد. در نبود اسباب و ابزار اولیه این ورزش، دو دست و یک پایش شکست؛ و نیز بیش از ده جای سر و چند نقطه از پیشانی‌اش. سیداحمد خمینی، پسرش، سال‌ها بعد، در پاسخ به این پرسش که پدرش کدام ورزش را بیشتر دوست دارد، چنین گفت: «ژیمناستیک بیشتر از سایر ورزش‌ها جلب نظر ایشان را می‌نمود.» 🔸 این کتاب شامل ۱۱۵۷ صفحه در یک جلد، شامل ۱۸ فصل می‌باشد، و آن را می‌توان به دو بخش تقسیم کرد: 🔹نخست زندگی مذهبی روح‌الله خمینی در قم، که بیش از چهل سال از عمر او را دربرگرفت. دوم زندگی سیاسی او است که از اواسط سال ۱۳۴۱ آغاز می‌شود.
شد. کسی پاکش نکرد. زد و جلوه‌گر شد. شغل سلبریتی‌گری را برگزید. به دنبال پرده‌ها درید. افکارش را پالوده نکرد و شد. پ.ن قصه کارگردانها و هنرمندانی است که خودشان اشتباهی می‌کنند و به پای اعتقاد می‌نویسند. لک می‌شوند و مسیر را تا طرد دین ادامه می‌دهند.
هرگونه پخش این اثر فاخر بدون درج نام بنده کار درستی نیست. آدم باشید😂. با ذکر صلوات پخش کنید.
و زائران امام رضا علیه‌السلام امروز دوباره مهمانش شدند.
به همه خانواده های داغدار و مردم عزیز شهرم تسلیت می‌گم این اتفاق ناگوار رو... .
. بوی مشهد می‌آید، می‌شنوی؟ بوی حوض وسط صحن آزادی، وقتی اذان می‌گویند و زائران با آستین‌های بالا زده شده در صف اند...آستین های همت من کوتاه است. قسمت و همت بهانه‌است...منتظر دعوتم. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ "آنتی سلبریتی " شاعر و آهنگساز:سید صادق آتشی تنظیم کننده: هادی کولیوند تدوین:محمدحسین چهار میرزایی ➕دمت گرم آقای صادق آتشی ، دم همه اونایی که در این پویش به هر نحوی شرکت کردند گرم ، پویش علیه سلبریتی های دوزاری فراتر از انتظار توسعه پیدا کرد و روسیاهی موند به کسایی که سعی کردند مانع این پویش شوند و سنگ اندازی و تخریب کردند . این مبارزه بین وطن پرست ها و وطن فروش هاست ، حواستون باشه کدوم طرف ایستادید . ‌ 🌍@r_p_mahdyaran🌍
امروز برای من یه روز خاصه ! تو دور و ورای همین رو اومدم به باغمون ، یک سال شده باورتون میشه یک سال شده که اومدم باغ انار 😃😃😃😃 یک سالگیم مبااارک ✨♥️ توی این یک سال خیلی چیز ها از همتون یاد گرفتم ، همتون باهام مهربون بودین بهم کلی کمک کردین . اگه موقع دلتنگی حرفی برای گفتن داشتم اومدم زدم و شماهم گوش دادین 🙂 من به شما انرژی مثبت دادم شماهم به من دادین ! اولین گروهیه که تونستم یا سال بمونم توش 😅🤦‍♀ اون اولا بهم توجه نمی شد بعد عصبانی می شدم یه طومار می نوشتم کلی گله و شکایت بعد اخرش میگفتم من ازین گروه میرم بعد نمی رفتم 😂 ترک کردنتون سخت بود برام 🙂 بهم یاد دادین خودخواه نباشم ... استاد واقفی اولین استادی بود که باهممون بدون تبعیض خوب بود ، یه استاد مهربون ازین استادایی که تو فیلما بچه ها دارن بعد باهاشون پیشرفت می کنن بعدم میرسن به موفقیت همیشه یه همچین استادی دلم می خواست که الان ایشون هستن (: دیروز می خواستن ببرنم تو اتاق تمساح ها 😐 به خاطر یاع یاع 😐😂 مهم نیست اینجا کلی ایده گرفتم کلی داستان نوشتم یه بار بالاخره توی جشنواره برنده شدم یوهاااهااهها بعد دیگه کلی دوست پیدا کردم ، دوستای خوب خوب 😐😎 دیگه کلی آداب اجتماعی یاد گرفتم حرف زدنمو اصلاح کردم ، غلط املاییاا😄 در کل اینجا همه چیز تموم شدم 🤓 می خواستم از همتون تشکر کنم از همتون ممنونم یه کادوام برا همتون دارم صبر کنید یه لحظه برم بیارمش ... ⠀ 。゚゚・。・゚゚。 ゚。 。゚ ゚・。・゚ ︵ ︵ ( ╲ / / ╲ ╲/ / ╲ ╲ / ╭ ͡ ╲ ╲ ╭ ͡ ╲ ╲ ノ ╭ ͡ ╲ ╲ ╱ ╲ ╲ ╱ ╲ ╱ ︶ تقدیم همتون ✨♥️ 😐😂
یکی از نهال‌های یکساله باغ انار. به امید جوانه های بیشتر و نهال‌های بیشتر که تبدیل به درختان قوی و بزرگ و بلند شوند و برای سارها و گنجشکها سرپناه باشند...
هدایت شده از اسماعیلی
نامه ای به امام رضا علیه السلام سلام آقا جانم امام رضا ! چقدر دلم تنگ شده برای شنیدن صدای نقار خانه‌ات. چقدر دلم تنگ شده برای خوردن آب سقا خانه‌ات. چقدر دلم تنگ شده برای ایستادن روبروی ایوان اسماعیل طلا و خواندن فاتحه کنار قبر حسنعلی نخودکی. چقدر دلم تنگ شده برای وارد شدن از درب باب الجواد. چقدر دلم تنگ شد و ریه هایم منتظرند برای بهترین و آرامش بخش ترین هوا و تنفس در صحن هایت. وقتی در آن صحن های زیبا قدم میزدم، احساس قدرت و شعف می‌کنم که رئوف ترین پدر دنیا را دارم. امام رضا جانم امام مهربانم امام ضامنم : چه می فهمند انسانهای پست عنکبوتی که در خانه های سست عنکبوتی و در حال نوشیدنی های زهر الود،مشغول برنامه ریزی و طراحی برای نابودی اسلام عزیز هستند. آنها نمی‌فهمند و به تعبیر قرآن عزیز نخواهند فهمید که آرامش یعنی چه؟ و لذت اصل چه جنسی دارد. آنها هیچگاه آرامش قدم زدن در صحن آزادی و انقلاب را نچشیده اند آنها لذت بودن و تنفس درحرمت را نچشیده اند. مرگ بر آنها باد! مرگ بر آنها که از لذائذ دنیا،فقط پست تر ها و حقیرتر ها را درک کرده اند و چقدر دورند از بالاترین لذت های دنیا و چقدر دورند از اسلام عزیز. و چگونه زنده است آن کس که دین ندارد و امام ندارد ..... امام رضا جانم، ضامن من و ضامن همه عزیزانم ! خدا را شکر که دوستدار شما هستم خدا را شکر که ولایت شما را دارم. خدا را شکر که در قم هستم در کنار خانم حضرت معصومه کریمه ی اهل بیت علیهم السلام. می‌توانم به حرم بروم و سر به سجده بگذارم و بگویم الحمدلله سبحان الله شکرا لله رضایی_ام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این روزها خیلی از گل‌ها آرزو دارند که در گلدان بالای ضریح امام رضا علیه السلام جا بگیرند... حال، شما از زبان یکی از این گل‌های خوش اقبال، این صحنه‌ی زیبا را توصیف کنید. می‌توانید از زمانی بنویسید که این گل‌ها در گلخونه هستند و هر کدامشان در آرزویی و بالاخره نصیب یک خانه‌ یا مکانی می‌شوند. از زمانی بنویسید که خدام امام رضا علیه السلام این گل‌ها را انتخاب می‌کنند و با خود به حرم آن امام رئوف می‌برند. از زمانی بنویسید که وارد حرم می‌شوند و بوی عطر و گلاب و عنبر را احساس می‌کنند. از زمانی که روی دست خدام، قدم به قدم به ضریح نزدیک می‌شوند. از زمان بنویسید... زمانی که بالای ضریح مطهر قرار می‌گیرند و به آرزوی خود می‌رسند. زمانی که رازدار همه‌ی زائران می‌شوند و در حق همه‌شان دعا می‌کنند. و... بنویسید... خوب و زیبا بنویسید. و عالی فراموش نشه.
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
به افتخار چنین شبی، با استفاده از یکی از هشتگ‌های زیر مونولوگ، دیالوگ، خاطره، شعر، داستان، نامه یا دل‌نوشته بنویسید.
هدایت شده از خاتَم(ص)
شمس طبیعت، هر صبح با سلام بر شمس الشموس طلوع می‌کند... هین! ای بی‌خبران دنیا‌پرست
هدایت شده از خاتَم(ص)
تو نه خورشید خراسانی؛ که خورشیدتابناک عالمی... یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
هدایت شده از افراگل
✍آهوی رمیده دل نفس کم آوردم تنفس در هوای لطیف حرم نیاز دارم. دلم تنگ است، دلم نشستن روبروی گنبد طلا می‌خواهد. زیارت خونَم پایین است، فقط کمی رزق حضرتی برایم کافی‌ست. فقط کمی کمی قدم زدن به روی بال فرشتگان؛ خواندن اذن دخول از باب‌الجوادم، آرزوست. چشمم نگاه امام رئوف می‌بیند. ندای قلبم این روزها فقط رضا(علیه‌السلام) رضاست. یاثامن‌الحجج نگاه به ضریح و اشک‌روان نصیبم کن. در آغوش کشیدن پنجره فولادِ حرم، آرام جانم است. دستهایم بی‌قرارند، رسیدن به شبکه‌های نقره‌ای ضریح می‌خواهد. سینه‌ام تنگ است، رفتن به زیر گنبد امام رضا(علیه‌السلام) دوا باشد. آهوی رمیده‌ی دلم، ضمانت امام مهربانی‌ها می‌خواهد. خلاصه دلم تنگ است، کسی هست مرا یک سفر مشهدالرضا ببرد؟!!
هدایت شده از افراگل
✍مشهدالرضا أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی با دوستان همکار به پابوس امام رضا علیه‌السلام رفتیم. همه مجردی آمده بودند و بچه‌ها را پیش پدرهای بخت‌برگشته گذاشته بودند. هوا سرد و برفی بود. برف سنگینی آمده بود. حرم لباس زیبای سپیدی پوشیده بود. آن سال ماشین برف روبی نبود. وارد بست حرم که می‌شدیم می‌بایست حواسمان باشد تا لیز نخوریم. بعضی از خانم‌ها کفش نامناسب پوشیده بودند. دست همدیگر را می‌گرفتند و با احتیاط بیشتری راه می‌رفتند. خُدام حرم جارو به دست برف روبی می‌کردند؛ ولی برف اَمان نمی‌داد. دوباره پشت سر خُدام برف می‌نشست. چادرهایمان پر از برف می‌شد. قبل از وارد شدن به رواق‌ها ورودی کفشداری چادرتکانی داشتیم. دست‌هایمان یخ می‌زد و کرخت می‌شد. دست‌ها را دور دهان حلقه‌وار می‌گرفتیم تا به وسیله بازدم کمی گرم شوند. کفش‌های خیس و گِل‌آلود را به خادم‌های داخل کفشداری که می‌دادیم خجالت می‌کشیدیم؛ ولی خُدام با چنان احترام و عزتی می‌گرفتند انگار گُل به آن‌ها داده‌ایم. خجالتمان وقتی بیشتر می‌شد که دو دستی شماره کفشداری را به ما می‌دادند و التماس دعا می‌گفتند. زیارت جالب و عجیبی آن سال داشتیم. خدا از این زیارت‌ها نصیب همه محبین و دوستداران امام رئوف بفرماید.
هدایت شده از خاتَم(ص)
بسم الله الرحمن الرحیم را نوشته شد، گنبدطلایی تو شد نقطه‌ی ذیل باء.
هدایت شده از خاتَم(ص)
در طوفانهای سهمگین دنیا وحشت زده به این‌سوی و آن‌سوی فرار می‌کردم... فرشته‌ای گنبد و بارگاهت را نشانم داد و گفت: حرم امن میخواهی آنجاست...
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
دلم آهوی رمیده‌ایست... شاید هم کبوتری سرگردان... زائر توس شدم ضامن آهوی دلم می‌شوی؟! کبوتر حرمت شوم جواز طواف گنبد طلایی‌ات را می‌دهی؟!
هدایت شده از خاتَم(ص)
دلم برای تو تنگ می‌شود؛ برای کبوترهای حرمت دانه می‌پاچم. چون میسر نیست ما را کام دوست عشق‌بازی می‌کنم با یاد دوست
هدایت شده از خاتَم(ص)
آهوی دلم ضمانت‌نامه می‌طلبد... کیست مرا یاری کند؟
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
خورشید دگر روی تابیدن نداشت وقتی که شمس الشموس روی ماهش پدیدار گشت.
هدایت شده از ف.مضیق رشادی
کرامت برای اولین بار بود که همراه با خانواده‌ام و به وسیله دو ماشین سواری، به مشهدمقدس مشرف می‌شدیم. من و همسرو بچه‌هایمان از طرف شرکتی که همسرم در آن کار می‌کرد سهمیه داشتیم ودر هتلی که در خیابان طبرسی بود مستقر شدیم و خانواده‌ام در سویتی که در سمت دیگر شهر بود اسکان پیدا کردند. ما روز بعد به حرم رفتیم و قرار بود با خانواده‌ام هماهنگ کنیم که کجا یکدیگر را ملاقات کنیم...وارد حرم که شدیم محو تماشای زیبایی‌ها و عظمت حرم مطهربودم، جلوی کفش‌داری ایستادیم که همسرم گفت«خانم از اینجا به بعد باید جدا شیم، تو و دخترمون به قسمت بانوان برید، من و پسرا هم به قسمت آقایون...فقط یادتون باشه یک ساعت دیگه، همینجا همدیگه رو می‌بینیم»از آقایان جدا شدیم، دست دختر پانزده ساله‌ام را گرفتم و وارد یکی از ورودی‌های حرم شدیم...از آنجایی که دخترم مبتلا به آسم بود، چند دقیقه بیشتر شلوغی را تحمل نکرد و خواست که به حیاط حرم برود. نگران بودم و می‌دانستم ممکن است ازدحام جمعیت باعث گم شدن او شود. گوشی همراهم را به دستش دادم وبه او گفتم روی پله‌های ورودی بنشیند تا من زیارت کنم، بانوی خادمی با وسیله‌ای که در دست داشت، آرام روی شانه‌ام زد تا حرکت کنم . دخترم را روی پله‌ی مرمری رها کردم و به زیارت مشغول شدم...نمی‌دانم چند دقیقه گذشته بود که متوجه شدم دخترم دیگر روی پله‌ها نیست...مضطرب شدم و به دنبالش از پله‌ها بالا رفتم. هرچه بیشتر می‌گشتم کمتر می‌یافتم...ساعتی گذشت و من نه دخترم را پیدا کرده بودم و نه از شوهرو پسرهایم خبری بود. دیوانه وار به هر طرف می‌دویدم و میان زائران به دنبال چهره‌ای آشنا می‌گشتم...خسته و ناامید به طرف باب‌المراد رفتم و همان جا نشستم و زار زدم ساعتی دیگر گذشت وهنوز خبری نشده بود...همان‌طور که با صدای بلند گریه می‌کردم، به طرف حیاط رفتم به یکی از درهای خروجی که رسیدم،دستم را به در قلاب کردم و گفتم«یا امام رضا شنیدم باراول که زیارتت کنم هرچی بخوام بهم می‌دی، توی راه که می‌اومدم داشتم آرزوهامو سبک سنگین می‌کردم که کدوم رو ازت بطلبم...آقا هیچی نمی‌خوام فقط دخترمو بهم برگردون»این را گفتم و زار زدم بدون اینکه توجه کنم چشم‌های مرا زیر نظر دارند. یکهو احساس آرامشی عجیب به سراغم آمد، از جا برخاستم و اشک‌هایم را پاک کردم. داشتم از در فاصله می‌گرفتم که پیرزنی پاچه شلوارم را گرفت و داد زد«شفا گرفته، شفا گرفته» با هر زحمتی که بود پایم را از دست پیرزن جدا کردم و گفتم«خانم ولم کن کجا شفا گرفتم، من که چیزیم نبود» بعد دوباره به گریه افتادم و گفتم«دخترم رو گم کردم»هنوز حرفم تمام نشده بود که چشمم به زنِ برادرم افتاد، به طرفش دویدم و قبل از اینکه چیزی بگویم گفت«معصومه رو اتفاقی توی صحن انقلاب دیدیم، الان خودش و داداشت دارن به سمت ما میان» اشک‌هایم را پاک کردم و خنده‌ای از عمق وجود کردم. نگاهی به پیرزن کردم که هنوز بالبخندبه من خیره مانده بود...