هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت17🎬 علی املتی بدون توجه به نگاه آنها، با بیمیلی قدم برداشت و گوشهای از بازداشتگاه
#باغنار2🎊
#پارت18🎬
استاد مجاهد با دیدن برق چشمهای علی املتی، لبخندی زد.
_میدونم که عاشق این ترکیبی! بزن شارژ شی که باغ، نگهبان خوبش رو نیاز داره!
علی املتی نیز لبخندی گوشهی لبش نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که دخترمحی گفت:
_نگهبان خوب؟! اگه خوب بود که باغ رو دزد نمیزد!
علی املتی لبخندش جمع شد که دخترمحی لبخندی به سفیدی دندان زد.
_شوخی کردم. بالاخره اتفاقیه که افتاده!
سپس از کیفش چیپس سرکه نمکی و ماست موسیر و کمپوت با طعمهای مختلف را در آورد.
_بفرمایید. نوش جان!
علی املتی با یک ماهیتابهی املت و چند عدد هله هوله از جمله کمپوت با طعمهای هلو و آناناس، به بازداشتگاه برگشت و با صدایی نسبتاً بلند گفت:
_خونوادم بودن. واسم خوراکی آوردن. دلم نیومد تنها بخورم. بیایید همگی باهم بخوریم!
حشمت و صفدر و بقیه از لاکشان بیرون آمدند.
_ناز غیرت و محبتت جَوون!
سپس مشغول خوردن شدند. در این میان، پسری توجه علی املتی را جلب کرده بود. پسری که از وقتی علی املتی وارد بازداشتگاه شده بود، جیکش در نیامده بود. پسری که یک دستش را باندپیچی کرده و همش توی خودش بود.
_میگم آقا صفدر، این پسره واسه چی کُما زده؟!
سپس با چشم به آن اشاره کرد.
_کُما؟! سُر و مُر و گنده اینجا نشسته. بعد میگی توی کُماست؟!
علی املتی پوزخندی زد.
_نه؛ منظورم این نبود. شما سربازی نرفتید؟!
_نُچ. معلوم نیست سرباز فراریام؟!
علی املتی لقمهی داخل دهانش را قورت داد.
_کُما یه اصطلاحیه که توی سربازی، به کسی که غمبرک زده و توی لاک خودشه میگن. حالا جدی این پسره چرا اینجوریه؟!
_نمیدونیم والا. از اونموقعی که اومده، لام تا کام حرف نزده! اصلاً توی باغ نیست. یعنی از اولش هم نبود. از من میشنُفی، خودت رو درگیرش نکن. غذات رو بخور!
اما علی املتی، نگاهش را از روی پسر برنداشت. چهرهاش آشنا بود، اما او را کجا دیده بود؟! یاد شب دزدی افتاد و آن دستان باندپیچی شده! فکر اینکه پسر، همان دزد باغ باشد، آزارش میداد. اما دزد جفت دستانش باندپیچی شده بود و این پسر یکی از دستانش. اصلاً اگر او دزد باغ باشد، باید تا الان به دادسرا فرستاده میشد؛ نه اینکه همچنان در بازداشتگاه باشد. البته آشنا بودن چهرهاش، ربطی به شب دزدی نداشت و کلاً انگار قبلاً، خود او یا عکسش را دیده بود!
با تابیدن نور خورشید به صورتش، انگار جان تازهای به او بخشیده بودند. دستانش را به سوی آسمان بالا برد و با لحن مخصوص خودش گفت:
_اوس رحیم، واسه همه چیزت شکر! بالاخره نمردیم و باز این آسمون رو دیدیم!
این سخن علی املتی، پس از آزاد شدن از بازداشت دو روزه بود که خب البته جوابی جز ریخته شدن فضلهای سبز رنگ و لجنی بر روی دماغش نگرفت.
_ای به خشکی شانس! مگه نمیگن شکر نعمت، نعمتت افزون کند؟! پس این بلای آسمونی چی بود؟!
رشته افکار ذهن علی املتی، با صدای کشیده شدن لاستیکِ موتوری که کنارش ترمز کرده بود، پاره شد. شخصی با لباس تمام سیاهرنگ و اسپرت، کنارش ایستاده بود. علی املتی دهانش اندازه غار علیصدر باز شده بود که شیشهی کلاه کاسکت بالا رفت.
_سلام بر علی آقای حبس کشیده! بگو ببینم، املت معروفت به بازداشتگاه هم سرایت کرد یا نه؟!
سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، ادامه داد:
_زود بپرید بالا که خیلی کار داریم!
علی املتی تک خندهای کرد.
_بَه علی آقا پارسائیان. پارسال دوست، امسال جاست فِرِند! از اینورا؟!
علی پارسائیان همزمان با جویدن آدامس، توضیحات کامل را ارائه داد.
_اولاً دلم نیومد شبیه این بیکس و کارا آزاد بشید. دوماً بچههای استاد دارن از ترکیه میان و اومدم شما رو ببرم فرودگاه که بچهها با عمو املتیشون آشنا بشن!
علی املتی ابروهایش بالا رفت.
_ترکیه؟! مگه بچههای استاد یزد نبودن؟!
_چرا. ولی برای اینکه حال و هواشون عوض بشه و کمتر به نبودِ پدرشون فکر کنن، رفتن ترکیه!
علی املتی دستی به ریشهای تیغ تیغیاش کرد.
_عجب! حالا با همین موتور باید بریم؟!
علی پارسائیان کلاه کاسکت دیگری برداشت و رو به علی املتی گرفت.
_بله. چون وقت زیادی نداریم. همه توی فرودگاه منتظرن و باید جیرینگی خودمون رو به اونجا برسونیم!
علی املتی که ترس از سوار موتور شدن در چهرهاش موج میزد، پس کلهاش را خاراند که علی پارسائیان ادامه داد:
_نگران نباشید. دستاتون رو دور کمرم حلقه کنید و توی دلتون آیهالکرسی بخونید!
علی املتی لبخند زورکیای زد و نفس نیمه عمیقی کشید؛ البته همچنان استرس در چهرهاش مشهود بود!
در طول راه، علی پارسائیان از بس شوتیوار میرفت که آدم شک میکرد سگ دنبالش کرده یا یوزپلنگ ایرانی! علی املتی که دید تحمل کردن این میزان از سرعت، از توانش خارج است و لوزالمعدهاش به حلقش آمده و جای کلیه و رودهاش هم عوض شده و عملاً تمام امعاء و احشاء بدنش ترکیده، سعی کرد با سوال پرسیدن سر خودش را گرم کند...!
#پایان_پارت18✅
📆 #14020118
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
آغوش
امسال عید، بالاخره کنار مادرش بود. حقوق پنج میلیونیاش را هنوز نریخته بودند. توی ماموریت، بین برف و قاچاقچیها مانده بود. برای اولین بار سوار هواپیما شد. رسید. توی کوچه برایش حجله بسته بودند.
حیدر جهانکهن #پیاده #داستانک #عید
تقدیم به شهید داوود جاودانیان و همهی شهدای مرز کشور
@piade63
@piade63
https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
هدایت شده از زندگی پس از زندگی
✅ قسمت پانزدهم_ حلالیت
17 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62a6ad8
خودسازی(رفع نیاز)
رسول خدا(ص):
کسی که برای رفع نیاز برادر مومن خود کوشش نماید مانند این است که نُه هزار سال خداوند متعال را عبادت نموده در حالی که روزها را روزه گرفته و شب ها را هم شب زنده داری نموده است. بحارالانوار/ج74/ص315
این همه سفارش و این همه فضیلت برای این است که انسانها نسبت به هم بی تفاوت نباشند.
مرکز فرهنگی هاتف
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
پهلوگرفته
زن احساس کرد چند نفر به سر و پهلویش میکوبند. چشمانش را بست. طعم خون توی دهانش پیچید. تیزی چاقو را چند جای بدنش چشید. اشک گرم، چکید روی کلمات سنگ سرد؛ « شهید امنیت... »
- عیدت مبارک رودم.
حیدر جهان کهن #داستانک #عید #آرمان_علی_وردی #روح_الله_عجمیان #شهدای_امنیت #پیاده
@piade63
@piade63
https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
✨داستان
🌙کفتار دادن
شبنم با گریه وارد حیاط شد. کنار دیوار نشست. مادر و رضا پیش او رفتند. مادر دستش را روی سر شبنم کشید. گفت: «چی شده عزیزم؟»
شبنم با دست راستش، محکم چادر را زیر گلویش گرفت. آب بینیاش را بالا کشید و گفت: «حالا... باید... شصتاد روز... روزه بگیرم... تازهاش هم... پول ندارم... که همان را بدهم.»
مادر و رضا به همدیگر نگاه کردند. مادر کنار شبنم نشست. گفت: «چرا باید شصتاد روز نه، شصت روز روزه بگیری؟»
رضا چهار زانو روبهروی شبنم نشست. گفت: «چادرت را ول کن. انقدر فشارش دادی، خون توی دستت نمیرود.»
شبنم چادرش را ول کرد. به دستش نگاه کرد. آب بینیاش را بالا کشید. گفت: «دستم که چیزی نیست.»
رضا خندید و گفت: «گفتی برای چی پول نداری؟»
شبنم به او نگاه کرد. گفت: «برای اینکه کفتار بدهم.»
مادر و رضا دستشان را جلوی دهانشان گرفتند تا نخندند. مادر گفت: «کفاره عزیزم. حالا چی شده؟»
شبنم چادر سفید و گل گلی را روی سرش جلو کشید. گفت: «بله همان. ما داشتیم روی زیر انداز با مریم خاله بازی میکردیم. یک موتور از کنارمان رد شد. طوری گاز داد که دودش توی گلوی ما رفت. حالا روزهام باطل شد.»
سرش را پایین انداخت. مادر او را بلند کرد. چادرش را روی دست رضا گذاشت. گفت: «بیا برویم صورتت را کنار حوض بشویم. روزهات باطل نشده عزیزم.»
شبنم به رضا نگاه کرد. گفت: «مگر نگفتی دود زیاد توی گلویم برود روزهام باطل میشود؟ تازهاش هم، گفت که باید شصتاد روز روزه بگیرم و همان که گفتید را بدهم.»
رضا از جایش بلند شد. گفت: «من فقط چیزی که بیبی گفت را برایت گفتم.»
مادر شیر آب را باز کرد. صورت شبنم را شست و گفت: «خودت رفتی جلوی اگزوز موتور تا دود را بخوری؟»
شبنم ابرویش را بالا برد. گفت: «نه»
مادر لبخند زد و گفت: «پس روزهات درست است. دفعهی بعد با دقت به چیزی گوش کنید تا اشتباه نکنید.»
شبنم دستش را روی صورتش کشید. گفت: «پس من بروم به مریم بگویم. چون وقتی گفتم روزهاش باطل شده، او هم شروع به گریه کرد.»
به سمت در حیاط دوید. رضا چادر را بالا گرفت. گفت: «این را نمیخواستی؟»
شبنم چادر را روی سرش انداخت.
خالقی
ʲᵒᵛᶦⁿ↯°♡-
『 @salam1404 』🌱
لاالهالاالله ۱٠.mp3
23.52M
مجموعه صوتی #لاالهالاالله ۱٠
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
هر چیزی، هر عملی، هر نیتی و ...
روز قیامت وزن دارد و در ترازوی آنجا وزن میشود ؛ جز #لاالهالاالله
• این جمله یعنی چه؟
• مگر لااله الا الله هم "وزن کردنی" است؟
@Ostad_Shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید آوینی:
وای بر آن کس که در صحرای محشر سرازخاک بردارد و نشانه ای از معرکه جهاد در بدن نداشته باشد
#جهاد_تبیین
💬 #jahadgraphic2
@ANARSTORY
🔷 یک روز مانده به سالگرد شهادت سید شهیدان اهل قلم
🔸شهید آوینی: «خیال نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشن فکری ناآشنا هستم. خیر، من از یک راه طی شده با شما حرف می زنم. من هم سال های سال در یکی از دانشکده های هنری تحصیل کرده ام. به شب های شعر و گالری های نقاشی رفته ام. موسیقی کلاسیک گوش داده ام، ساعت ها از وقتم را به مباحثات بی فایده درباره چیزهایی که نمی دانستم گذرانده ام. سال ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته ام، ریش پروفسوری و سبیل نیچه ای گذاشته ام و کتاب انسان موجود تک ساحتی هربرت مارکوزه را (بی آنکه آن زمان خوانده باشمش) طوری دست گرفته ام که سایرین جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب هایی می خواند، مشخص است که خیلی می فهمد... ولی بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچار شده ام رو دربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقا بپذیرم که تظاهر به دانایی هرگز جایگزین دانایی نمی شود و حتی از این فراتر دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی آید. باید در جستجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس به راستی طالبش باشد، آن را در نزد خویش نیز خواهد یافت... و اکنون از یک راه طی شده با شما حرف می زنم.»
#روایت_فتح_عضو_شوید 👇
@ravayatefathavini
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
آقا مرتضی - هشت قسمت
سیدعباس سیدابراهیمی
' 52
1399
فارسی
بالای 13 سال
مستند «آقا مرتضی»، روایتی متفاوت و بدون سانسور از زندگی شهید اهلقلم سید مرتضی آوینی است.
...
تهیه کننده : مهدی مطهر
تهیه شده : سازمان هنری رسانهای اوج
https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-1/
https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-2/
https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-3/
https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-4/
https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-5/
https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-6/
https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-7/
https://ammaryar.ir/product/agh-morteza-8/
#مستند
#عماریار
@anarstory
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت18🎬 استاد مجاهد با دیدن برق چشمهای علی املتی، لبخندی زد. _میدونم که عاشق این ترکیب
#باغنار2🎊
#پارت19🎬
شاید این سوال پرسیدن، سرعت علی پارسائیان را هم کمتر کند.
_میگم علی جان، شما مگه خادم مسجد کائنات نبودی؟! چیشد که موتور سوار شدی؟!
_هنوزم هستم. البته توی سوپرنار هم به عنوان پیک موتوری کار میکنم. اینم بگم که این عروسک مال من نیست و امانته!
_البته این بیشتر شبیه هالک از سرزمین هیولاست تا عروسک!
علی املتی این را زیرلب گفت و سپس با صدای بلند ادامه داد:
_پس واسه کیه؟!
_راستش این واسه خانوم رِجیناس! آوا خانوم بهش کادو داده. همونی که رفته اسپانیا خونوادش رو ببینه!
_که اینطور! خوبه حالا دلش اومده این عروسک رو بسپره به مَلوسک!
سپس قهقههای زد که علی پارسائیان گفت:
_خب اولش که قرار بود خودش بیاد دنبالتون! ولی با هزار زور و زحمت راضیش کردیم که بابا طرف نامحرمه و نمیشه که ایشون ترکِ یه خانوم بشینه و این حرفا. اولش که داد و قال راه انداخت که چرا نمیخوایید قبول کنید من پسرم و از دنیای دخترونه خوشم نمیاد و از این خزعبلات! بعدشم گفت که بِینمون کیفی، جعبه نوشابهای، چیزی میذاریم تا اتصال برقرار نشه. آخرشم با هزار قسم و آیه و استخاره از استاد مجاهد، راضی شد که عروسکش رو بسپاره به ما. باشد که امانت دار خوبی باشیم!
_انشاءالله به پای هم پیر شید!
صدای باد اجازه نمیداد که علی پارسائیان درست بشنود. به همین خاطر با داد بلندی گفت:
_نشنیدم! چی گفتید؟!
_هیچی بابا. میگم حالا خود رجینا رفته فرودگاه؟!
_نه بابا. توی باغ داشت مینیبوس بانو سیاهتیری رو واسه مراسم سال استاد تعمیر میکرد.
_ای بابا. اون مینیبوس هم که هرروز خدا خرابه!
_چی گفتید دوباره؟!
_ای خدا! هیچی علی جان. شما فقط یه کم آرومتر برو که زنده برسیم و بچههای استاد، ایندفعه با از دست دادن عموشون یتیم نشن!
پس از دقایقی، علی املتی و علی پارسائیان وارد فرودگاه شدند. دیگر اعضا که در سالن انتظارات، منتظر بچههای استاد واقفی بودند، به استقبال علی املتی آمدند و آزاد شدن عقاب از قفس را تبریک گفتند و دوباره همگی منتظر آمدن بچههای استاد شدند. بچههایی که حالا یک سالی میشد یتیم شده بودند و تنها پناهشان، اعضای باغ بود.
_پس چرا نمیان؟! مُردیم اینقدر منتظر موندیم!
این را مهدیه گفت که با واکنش سچینه روبهرو شد.
_عزیزم اولاً ما یه ربع نیست که اومدیم. دوماً تو که نیم ساعت نمیتونی منتظر بچههای استاد بمونی، چهجوری میخوای یه عمر منتظر امام زمان باشی؟! ها؟!
مهدیه با این حرف به فکر فرو رفت و ذکر تسبیحاتش را از صلوات، به اللهم عجل لولیک الفرج تغییر داد.
علی املتی داشت روی پیک نیکش، املت میپخت و بویش، فضای فرودگاه را پر کرده بود. هرکسی از آنجا رد میشد، نگاه چپ چپی به آنها میکرد و سری تکان میداد. احف که از نگاههای حضار خسته شده بود، با کلافگی گفت:
_آخه مگه اومدیم سیزده بدر که پیک نیک آوردی؟! اصلاً مگه شما مستقیم از بازداشتگاه نیومدی اینجا؟!
علی املتی نمک و فلفل را به املتش اضافه کرد و گفت:
_دادا بچههای استاد مثل داداش کوچیکامون هستن. مطمئنم از اون روزی که تشییع جنازه تموم شد و اونا رفتن خونَشون، یه املت درست حسابی نخوردن. پس من با این کارم دارم دل دوتا بچه رو شاد میکنم. در ضمن وقتی عروسک زیر پات باشه، سه سوته میری باغ و از کانکس نگهبانی پیک نیک رو برمیداری میاری!
احف سری تکان داد.
_حالا چیجوری آوردی داخل فرودگاه؟!
علی املتی پوزخندی زد.
_به راحتی! دادا مگه نمیدونی انتظامات فرودگاه از رفیق جونجونیای منن؟!
سپس لبخندی به سفیدی دندان از جنس کامپوزیت زد که احف گفت:
_خب با این حساب احتمالاً بچههای استاد خیلی وقته نوشیدنی خوب هم نخوردن. این دلیل میشه که خانومِ سچینه کافه و شیرکاکائو با فلفلش رو بیاره فرودگاه؟!
همگی از حرف حق احف که به واسطهی زدن ترکیب صنعتی و سنتی بود، به وجد آمدند که بانو شبنم گفت:
_اِی وای. پس کِی املت حاضر میشه؟! مُردیم از گشنگی. چه بویی هم داره لامصب!
همگی پوفی کشیدند که دخترمحی گفت:
_آخه تو چرا با این وضعت اومدی اینجا؟! ماها بس بودیم دیگه! در ضمن مگه این املت واسه توئه؟!
بانو شبنم دستی به شکم برآمدهاش کشید.
_آخه بچههای استاد، بچههای منم هستن. میخوام واسشون مادری کنم. میخوام سایهی سرشون بشم. عیبی داره مگه؟!
سچینه سرش را خاراند.
_شبنمی جان، بچههای استاد بیپدر شدن، نه بیمادر. پس اصولش اینه که واسشون پدری کنی که خب از پس شما بر نمیاد. بعدشم شما بهتره واسه بچههای خودت مادری کنی که با این تعداد بالا، دچار کمبود محبت نشن!
بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که مهدینار گفت:
_این گُلا رو خریدم که بندازم دور گردن بچههای استاد. ببینید خوبه؟!
احف چشم غرهای به مهدینار رفت.
_لا اله الا الله. پسر جان! مگه بچههای استاد از مسابقات المپیاد دانش آموزی برگشتن که میخوای گل بندازی گردنشون...؟!
#پایان_پارت19✅
📆 #14020119
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین162
مبین
آیا کسی علاقه دارد که مغالطات را یاد بگیرد تا بتواند در جهاد تبیین موفق باشد. یا همینطور مثل قبل روی بالشت لم داده اید؟ واقعا که. حتما ندای لبیک یا خامنه ای هم سر می دهید؟ حتما همسر هم می خواهید؟ حتما جوجه زعفرانی هم دوست دارید. با ته دیگ سیب زمینی و دوغ محلی...کره محلی هم بریزی روی برنج لنجون اصفهون...چی چی بشه دادا....
خب بحث چه بود؟ آهان مغالطات...اگر پایه هستید دو پایه دیگر هم بیابید تا بشوید سه پایه...هااااااا. زهر...
در واقع سی و چند تا مغالطه هست که باید یاد بگیرید تا بفهمید طرف مقابل دارد مغالطه می کند یا مثل آمیزاد دارد استدلال میکند... بیشتر برای زندگی شخصی تان خوب است. مثلا مادر شوهر یا خواهرشوهر در آینده نمی توانند سرتان را شیره بمالند. البته آقایی همواره حواسش به شما هست. همه میدانیم که مرد ایرانی یک خانوم میگوید ده خانوم از دهانش میریزد. متاسفانه آن نُه خانم هم به چشم خواهری بسیار کدبانو هستند...🙄 و شما باید مغالطات را یاد بگیرید تا در این نبرد پر تلاطم نا برابر مچ آنان را بخوابانید. عه نیگاه کن خواهری...هنوز هیچی نشده برای این چیش سفیدا چند تا النگو خریده... خیر ندیده. مچش را ول نکنید مگر اینکه النگوهاش بشکند. با استدلال و آموزش مغالطات.
دارید با یک خانم بحث می کنید. او مدام به جای استدلال مغالطه میکند. مثلا👇
بدری خانم شوهر شما قمه کشیده و مردم رو ترسانده باید محاکمه بشه.
جواب بدری خانم👇
وای مگه من چه گناهی کردم. این بچه توی شکمم چه گناهی کرده؟ این حکومت باید جواب این خون ها رو بده.
به نظر شما در این جواب بدری خانم چه مغالطه ای وجود دارد؟
قسمتی از مکالمه خودتان را با بدری خانم با شکم پیش آمده برای ما بنوسید تا شنوندگان و ببیندگان ما در خانه هم فیض ببرند.
#مغالطه
#تمرین162
@ANARSTORY
انقدرمرآقبچشم
خودبودم
کهحتیاگردرعآلمخوآب
نآمحرمیمیدیدم
چـشمآنمرآمیبستم!
#آیتاللہحـٰآئرۍ'
#غیرت_علوی
#حجاب_فاطمی
🌴💎💢💎💎
هدایت شده از سرچشمه نور
امروزه، فقط هنرمندان هستند که میتوانند دروغین بودن زیبایی فرهنگ و تمدن بزک کرده سرمایهداری را افشا کنند و زشتیهای آن را برملا سازند.
به شرط آنکه خود، شیفته و فریفته ظواهر فرهنگ غرب نشده باشد.
#قطره137
#استاد_پناهیان
#تحلیلی_بر_نگاه_امام_ره_به_هنر_و_رسانه
https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
چقدر قدرتمند است نظامی که در این سالها چنین سرمایههایی تربیت کرده. فتح الفتوح این جوانان بودند.
#آرمان