eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
چند تن از اهالی باغ انار، جلوی دادگستری تجمع کرده‌اند و شعارهایی سر می‌دهند: _تا انتقام نگیریم، آروم نمی‌گِگیریم! بانو ایرجی پوفی کشید و با کلافگی گفت: _دهنمون خشک شد. پس چرا قاضی نیومد؟ مگه وقت دادگاه ساعت نُه نبود؟ بانو شبنم در حالی که داشت موز می‌خورد، گفت: _خب دای جانم تا بلند بشه و دست و صورتش رو بشوره و لباساش رو بپوشه، طول می‌کشه دیگه. _من دارم قاضی پرونده رو میگم. به دایی تو چیکار دارم؟ بانو شبنم موز داخل دهانش را قورت داد و گفت: _خب منم قاضی رو میگم دیگه. داییِ من قاضیه و از قضا، قضاوت این پرونده رو به عهده داره. بانو ایرجی لبخندی مصنوعی زد و گفت: _حالا تو چرا با این وضعت اومدی؟ خوب نیست بچه‌ای که هنوز به دنیا نیومده، پاش به اینجورجاها باز بشه. بانو شبنم پوست موز را داخل سطل زباله انداخت و یک عدد هلو از داخل کیفش در آورد. سپس یک گاز از آن زد و گفت: _به نظرت میشه توی دادگاه محکومیت قاتلین بهترین استاد شرکت نکرد؟ اونم استادی که همش فروتنی به خرج می‌داد و می‌گفت که من رو برگ صدا کنید؟! بانو ایرجی شانه‌هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. سپس به کیف بانو شبنم نگاه کرد و پرسید: _این کیفه یا میوه‌فروشی؟ بانو شبنم دستی به شکمش کشید و گفت: _آخه من چهارشنبه‌ها ویارِ میوه می‌کنم. به خاطر همین، امروز فقط میوه آوردم. بانو ایرجی با چشم غُره پرسید: _پیش خودت نمیگی ما روزه‌دارا هوس می‌کنیم؟ _خب چیکار کنم؟ نخورم که بچم رشد نمی‌کنه. _نمیگم نخور. بخور، ولی با وَلَع نخور. در ضمن بگیر زیر چادرت که کسی نبینه. بانو شبنم چشمی گفت که آقای قاضی به همراه هیئت منصفه‌اش، از ماشین شاسی بلند مشکی‌شان پیاده شدند و به سمت پله‌های دادگستری به راه افتادند. بانو شبنم با دیدن دایی‌اش، لبخندی زد و گفت: _سلام دای جان. آقای قاضی بعد از دیدن خواهرزاده‌اش، برقی در چشمانش نمایان شد و گفت: _سلام شبنم جان. تو اینجا چیکار می‌کنی؟ بانو شبنم نسبت خود با استاد واقفی و اینکه روزی شاگرد او بوده را برای دایی‌اش تعریف کرد و آقای قاضی هم خیلی زود قانع شد. اهالی باغ انار که تعدادشان نُه نفر است، روی صندلی‌های دادگاه نشستند. پس از مستقر شدن اعضا، آقای قاضی با چکش‌اش یک دانه به میز زد و گفت: _سلام و نور. جلسه رسمی... هنوز کلام آقای قاضی تمام نشده بود که باغ اناری‌ها زدند زیر گریه. آقای قاضی علت را جویا شد که بانو رایا گفت: _آقای قاضی، شما با این سلامی که دادید، داغ دلمون رو تازه کردید. سپس بانو رایا، عکس قاب شده‌ی استاد واقفی و یاد را روی صندلی گذاشت و به جای‌اش یک تکه کاغذ که روی‌اش مونولوگ نوشته شده بود را بالا آورد و گفت: _سلام و نور می‌داد، وقتی سلام و نور دادن مُد نبود. آقای قاضی پاسخ داد: _بنده واقعاً عذرخواهم. سپس صدایش را صاف کرد و ادامه داد: _داشتم عرض می‌کردم. جلسه رسمیست. متهم رو به جایگاه بیارید. اهالی باغ انار که تا الان داشتند گریه می‌کردند، به طور ناگهانی تغییر حالت دادند و با صدای بلند و شادی خواندند: _یارو متهمه، بله؛ خودِ متهمه، بله؛ حالا متهمه، بله! آقای قاضی با لحنی نسبتاً تند گفت: _دوستان، لطفاً نظم دادگاه رو رعایت کنید. بانو سیاه تیری که وکیل مدافع باغ اناری‌ها بود، از روی صندلی‌اش بلند شد و گفت: _من عذرخواهم آقای قاضی، ولی ما الان متهم نداریم که بیاد روی جایگاه. البته همه‌ی ما اینجا جمع شدیم که شکایتی رو بر علیه قاتلین برگ اعظم استاد واقفی و برگ کوچک یاد که معلوم نیست چه کسانی هستند، تنظیم کنیم. آقای قاضی سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و خواست سخن بگوید که بانو شبنم گفت: _دای جان زندایی خوبه؟ بچه‌ها خوبن؟ خودت خوبی؟ آقای قاضی جواب داد: _سلام دارن شبنم جان. _زندایی چرا نیومد دای جان؟ بهم قول داده بود که سر بچه‌ی پنجمم پیشم باشه. _یه مقدار گرفتار بود شبنم جان. ان‌شاءالله سر بچه‌ی شیشُمِت جبران می‌کنه. بانو ایرجی یک مُشت به پهلوی بانو شبنم زد و گفت: _آخه وسط دادگاه به این مهمی، وقت احوال‌پرسی کردنه؟ بانو شبنم آخی می‌گوید و با اخم جواب می‌دهد: _خب داییمه. چندماهه ندیدمش. الان احوال پرسی نکنم، پس کی بکنم؟ بانو ایرجی چشم غره‌ای رفت و گفت: _باشه بابا، تو راست میگی. حالا خیارت رو بخور که یه موقع وقتِ ویارِت نگذره. بانو شبنم مشغول خوردن شد که بانو سیاه تیری گفت: _بهتره از بحث خارج نشیم آقای قاضی. آقای قاضی حرف وکیل مدافع را تایید کرد و گفت: _خب من می‌خوام یه بار دیگه از لحظه‌ی ناپدید شدن این دو برگ تازه درگذشته مطلع بشم. سوالم اینه که چه کسی برای آخرین بار، این دو نفر رو دیده؟ بانو سیاه تیری جواب داد: _احد. _چی؟ _چی نه؛ کی. _خب کی؟ _بانو احد. ایشون آخرین بار استاد واقفی و یاد رو دیدن. آقای قاضی نگاهی به حضار انداخت و گفت: _احد کیه؟ احد خواست دست خودش را بالا ببرد که ناگهان بانو شبنم از روی صندلی به زمین افتاد...
همگی به طرف بانو شبنم آمدند که بانو ایرجی او را بلند کرد و نشاند. سپس چند چَک به صورتش زد که فایده‌ای نداشت. دخترمحی بعد از دیدن این صحنه گفت: _شبنم باغ هم به رحمت خدا رفت. بانو ایرجی چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و گفت: _به جای زخم زبون زدن، از کیفت بطری آب رو در بیار. دخترمحی بطری آبش را به بانو ایرجی داد و او هم چند قطره آب به صورت وی پاشید. چندی بعد، بانو شبنم کم کم چشمانش را باز کرد که استاد مجاهد گفت: _خداروشکر به هوش اومد. صلوات بفرستید. همگی صلواتی فرستادند که بانو ایرجی گفت: _چیشد یهو شبنمی؟ بانو شبنم با بی‌حالی پاسخ داد: _یه لحظه چشمام سیاهی رفت و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم. _صدبار بهت گفتم اینقدر میوه نخور. اون بچه چه گناهی کرده که به جای پروتئین و کلسیم، هی باید ویتامین سی دریافت کنه؟ در ضمن من الان فکر می‌کنم که اون بچه به جای کیسه آب، توی کیسه‌ی آب‌میوَس. بانو شبنم چیزی نگفت که بانو ایرجی ادامه داد: _به شوهرت زنگ بزن که بیاد ببرتت. تو باید استراحت کنی. بانو شبنم جواب داد: _شوهرم رفته هند نارگیل بیاره. آخه تازگیا خیلی هوس کردم. بانو کمال‌الدینی گفت: _الهی! چه شوهرِ عاشقی! خدا بده شانس. بانو شبنم پاسخ داد: _ممنون فائزه جان. ان‌شاءالله قسمتِ خودت بشه. دخترمحی گفت: _میگن هند، منبع کروناهای جهش یافتس. نکنه شوهرتون به جای نارگیل، کرونا بیاره؟ و به دنبال حرفش قهقهه‌ای زد. آقای قاضی که از روی صندلی‌اش بلند شده بود، چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و خطاب به خواهرزاده‌اش گفت: _بهتری شبنم جان؟ _خوبم دای جان. بعد از خوردن آب قند، حال بانو شبنم بهتر شد و دادگاه به رِوال عادی برگشت. قاضی سوال خود را تکرار کرد که بانو احد دستش را بالا برد و گفت: _احد منم آقای قاضی. _لطفاً هرچی که دیدید و می‌دونید رو برامون تعریف کنید. بانو احد نفس عمیقی کشید و گفت: _داشتم ناهار می‌پختم که دیدم برگ اعظم و برگِ کوچیکِ باغِ پرتقال، وارد باغمون شدن. توجهی بهشون نکردم که دیدم بعد دقایقی، استاد واقفی و یاد همراهشون رفتن بیرون و دیگه برنگشتن. قاضی دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: _الان شما معتقدید که این دو برگ کُشته یا همون شهید شدن؟ بانو احد با صدایی بغض آلود پاسخ داد: _بله. چون بعد ناپدید شدنشون، من و چند نفر دیگه به باغ پرتقال رفتیم و قضیه رو ازشون پرسیدیم. اونا گفتن که باغ گیلاس، قرار بوده به باغ پرتقال حمله کنه و باغ پرتقال، خواسته از باغ انار کمک بگیره. بانو سیاه تیری در ادامه‌ی حرف‌های بانو احد گفت: _پس احتمال اینکه استاد واقفی و یاد، در جنگ با باغ گیلاس به شهادت رسیده باشن، خیلی زیاده. چون اگه شهید نمی‌شدن، بالاخره باید برمی‌گشتن دیگه. نه؟ آقای قاضی پاسخی به حرف وکیل مدافع نداد و خطاب به بانو احد گفت: _چرا باغ گیلاس قصد حمله به باغ پرتقال رو داشته؟ آیا دشمنی‌ای بِینشون بوده؟ بانو شبنم که یک دستش روی شکمش بود و با دست دیگرش داشت پسته و بادام می‌خورد، جواب داد: _نه دای جان. علت حمله‌ی باغ گیلاس، خودخواه بودنشون بوده. اونا معقتدن چون جفت هستن و دوتا هسته دارن، از پرتقال و انار که تک هستن، سرتَرَن. ولی نمی‌دونن که مهم کیفیته، نه کمیت. آقای قاضی نگاهی به تَهِ دادگاه انداخت و گفت: _خانوم چیکار دارید می‌کنید؟ _کمال‌الدینی هستم آقای قاضی. دارم عکس می‌گیرم. آخه استاد واقفی همیشه تاکید داشتن که هیچ سوژه‌ای رو واسه عکاسی از دست ندیم. بعد از این حرف بانو کمال‌الدینی، ناگهان بغض بانو شبنم ترکید و با اشک گفت: _بیچاره استاد. به فکر همه بود، جز خودش. آخ شبنم باغ برات بمیره! بانو ایرجی دستش را روی شانه‌ی بانو شبنم گذاشت و گفت: _اینقدر حرص نخور شبنمی. باز بیهوش میشیا. _آخه نمی‌دونی که. استاد فقط یه برگ نبود، بلکه یه درخت بود. یه درختِ بزرگ که سایَش برای ما نعمتی بود. استاد جَوون مرگ شد. می‌فهمی؟ جَوون مرگ! دخترمحی گفت: _البته زیادم جَوون نبود و تقریباً عمرش رو کرده بود. خدا بیامرزتش. بانو شبنم فریاد بلندی کشید و گفت: _آقا سپهر کجایی که اینجا یه نفر داره برای فِلفِلات بی‌تابی می‌کنه. آقای قاضی که از وضع دادگاه کلافه شده بود، نفس عمیقی کشید و خطاب به بانو کمال‌الدینی گفت: _خانوم اینجا دادگاهه، نه طبیعت. لطفاً گوشیتون رو بذارید کنار. بانو کمال‌الدینی چَشمی گفت که آقای قاضی خطاب به بانو احد ادامه داد: _خب از کجا می‌دونید که باغ گیلاس قاتل آقای واقفی و یاده؟ شاید باغ پرتقال اونا رو سر به نیست کرده. بانو احد گونه‌های خیس شده‌اش را پاک کرد و گفت: _نه، این امکان نداره. آقای واقفی با برگِ اعظمِ باغِ پرتقال، یه رفاقت دیگه‌ای داشت. به طوری که نهارش رو توی باغ انار می‌خورد، شامش رو توی باغ پرتقال. در این حد صمیمی بودن. آقای قاضی پوفی کشید و گفت: _بسیار خُب. فعلاً یه دقیقه تنفس اعلام می‌کنیم و بعدش نتیجه‌ی دادگاه رو به عرضتون می‌رسونیم...
باغ انار کسب مدال های طلا و برنز در رشته کیوکوشین کاراته را به ورزشکار ارجمند خانم نرگس سیاه تیری تبریک عرض می‌نماید.
بعد از این حرف آقای قاضی، همگی سکوت کردند و نفس عمیقی کشیدند که آقای علی پارسائیان، یوزارسیف‌گونه وارد دادگاه شد و پس از طی کردن مسافتی، یک کارتُن تیتاپ روی میز آقای قاضی گذاشت و در میان نگاه حضار، دادگاه را ترک کرد. ایشان آنقدر تدارک‌چیِ خوبی بوده که بانو شبنم، او را برای کار به دادگاه و دای جان معرفی کرده و وی اکنون به عنوان آبدارچی دادگستری استخدام شده است. آقای قاضی پس از اینکه دید همه‌ی اعضا به کارتُن تیتاپ خیره شدند، لبخندی زد و گفت: _دوستان نگران نباشید. وقتی دادگاه تموم شد، این تیتاپا رو بین شما پخش می‌کنیم تا موقع افطار میل کنید. دخترمحی پرسید: _آقای قاضی، نوشابه هم می‌دید؟ _خیر. نوشابه ضرر داره. دخترمحی پوفی کشید و زیرلب گفت: _آخه تیتاپ که بدون نوشابه نمیشه. پس از پایان تنفس، آقای قاضی با هیئت منصفه‌اش در حال مشورت بود که بانو رایا از جای‌اش بلند شد و عکس قاب شده‌ی استاد واقفی و یاد را دودستی بالا برد و گفت: _قاتل آلِ عِمران، باید رَوَد به زندان. بقیه هم او را در شعار دادن همراهی کردند که ناگهان بانو زهرا رجایی با عصبانیت گفت: _بابا بس کنید دیگه. همش دارید نظم دادگاه رو به هم می‌ریزید. یکی داره عکس می‌گیره؛ یکی داره شعر می‌خونه و شعار میده؛ اون یکی ویار کرده و یخچال خونشون رو با خودش آورده. سپس یک نفس عمیق کشید و ادامه داد: _دوستان اگه حرمت دادگاه رو حفظ نمی‌کنید، حرمت این ماه مبارک و عزیزان تازه در گذشته رو حفظ کنید. دخترمحی با لحن نسبتاً تندی جواب داد: _خانوم محترم، اینجا باغ انار نیست که هی رئیس بازی در بیاری و قوانین رو یادآوری کنی. در ضمن یه بار دیگه صدات رو بلند کنی، میگم آقای قاضی بندازتت بیرون. سپس دخترمحی به آقای قاضی نگاه کرد و گفت: _مگه نه آقای قاضی؟ آقای قاضی که داشت با خودکارش وَر می‌رفت، جواب داد: _اگه قرار به بیرون انداختن باشه، شما اولین گزینه‌ی من هستید. پس ساکت باشید و توصیه‌ی این خانوم رو مبنی بر حفظ نظم دادگاه، رعایت کنید. دخترمحی دیگر چیزی نگفت که آقای قاضی نگاهی به همه‌ی حضار انداخت و گفت: _خب طبق حرف‌های شما اهالیِ باغ انار و همچنین مشورت با هیئت منصفه، تصمیم بر این شد که تحقیقات ادامه پیدا کند و اگر قتل آقای واقفی و یاد اثبات شد، قطعاً در اسرع وقت قاتلینش را پیدا و آن‌ها را به اَشَدِ مجازات خواهیم رساند. بعد از این حرف آقای قاضی، همگی دست‌هایشان را بالا بردند و مُشت کردند. سپس با صدای بلندی خواندند: _زنده باد باغ انار؛ زنده باد جبهه‌ی حق؛ زنده باد دادگستری؛ زنده باد دای جان! بانو سیاه تیری به نمایندگی از اهالیِ باغ انار، لبخندی زد و گفت: _ممنون آقای قاضی. در ضمن ما فردا شب، مراسم چهلمی برای استاد واقفی و یاد در باغ انار خواهیم گرفت که خوشحال می‌شیم شما هم تشریف بیارید. آقای قاضی لبخندی زد و گفت: _ان‌شاءالله. ببینیم قسمت چی میشه. دادگاه دیگر به پایان رسیده بود که بانو شبنم از جای‌اش بلند شد و به طرف دایی‌اش رفت. سپس کتاب بانو ایرجی به نام "آوارگی در پاریس" را روی میز گذاشت و گفت: _این کتابِ خانوم ایرجیه دای جان. ایشون به عنوان تشکر، این کتاب رو به شما هدیه دادن. در ضمن گفتن که اگه مشهد تشریف آوردید، حتماً به ما سر بزنید. چون طبقه‌ی پایینیِ ما خالیه و جای مناسبی برای سکونت چند روزه هستش. آقای قاضی جواب داد: _چرا خودشون نیومدن شبنم جان؟ _خودشون خجالت کشیدن دای جان. آقای قاضی لبخندی از روی رضایت زد و از خواهرزاده‌اش تشکر کرد. سپس بانو شبنم به سمت بانوان رفت و خطاب به بانو رایا گفت: _یه لحظه قاب عکس رو میدی؟ بانو رایا جواب داد: _با کمال میل. بانو شبنم قاب عکس را گرفت و نگاهی به آن انداخت. سپس دستی روی آن کشید و گفت: _خدا رحمتشون کنه. آدمای خوبی بودن. باز استاد واقفی به آرزوش که شهادت بود رسید، ولی یاد چی؟ شهادت برای یاد خیلی زود بود. همین اواخر بهش قول داده بودم که براش آستین بالا می‌زنم و یه دختر خوب از ناربانو واسش پیدا می‌کنم. حیف! حیف که عزرائیل اَمونِش نداد. همه‌ی باغ اناری‌ها از پله‌های دادگستری پایین آمدند که صدایی به گوششان خورد: _واو دارم، واو! بیا اینور خیابون که واوِ اعلاء دارم. با شنیدن این صدا، اشک همه جاری شد که استاد مجاهد گفت: _طفلک امیرحسین و امیرمهدی واقفی. بعد شهادت پدرشون، نون‌آور خونه شدن و دارن کتاب باباشون رو می‌فروشن. برای سلامتیشون صلوات بفرستید. همگی صلواتی فرستادند که بانو کمال‌الدینی گفت: _خب استاد چرا جلوی دادگاه بساط کردن؟ استاد مجاهد لبخندی زد و گفت: _خب اونا هم مثل ما دنبال انتقام خون باباشون هستن. بانو کمال‌الدینی دیگر چیزی نگفت که بانو رجایی پرسید: _استاد ما هم بیاییم؟ استاد مجاهد جواب داد: _نه دیگه. شما بانو شبنم رو ببرید باغ که استراحت ‌کنه. ما هم خیلی زود می‌ریم احف رو از زندان برمی‌داریم و میاییم...
بانو شبنم در جواب استاد مجاهد گفت: _نه استاد؛ منم می‌خوام بیام. قدر برگ اعظم و برگ کوچیک رو که ندونستیم. حداقل بیایید قدر برگ متوسط رو بدونیم. در ضمن جناب احف هم‌گروهی بنده توی جلال آل انار هم هست و حق برگی به گردنم داره. استاد مجاهد حرفی نزد که بانو ایرجی گفت: _شبنمی جان، تو باید استراحت کنی. الان امروز اینقدر اینور و اونور رفتی که بچه‌ی توی شکمت به جای استراحت، شنا کرده. به نظرم اگه یه توپ هم بهش می‌دادی، می‌تونست یه دست هم واترپلو بزنه. بانو شبنم قیافه‌اش را کَج و کوله کرد و گفت: _واترپلو چیه دیگه؟! فقط زرشک پلو! در ضمن عدس پلو و رشته پلو هم دوست دارم. بانو ایرجی یک دانه به پیشانی‌اش زد و با لبخندی مصنوعی گفت: _عزیزم واترپلو یه رشتَس. _بفرما. خودت داری میگی یه رِشته. در حالی که رشته پلو یه عالمه رشته داره. بانو ایرجی دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: _منظورم اینه که واترپلو یه رشته‌ی ورزشیه. _واقعاً؟ خب پس به درد من نمی‌خوره. چون من توی غذاهام از رشته پلویی استفاده می‌کنم؛ نه رشته‌ ورزشی. بانو ایرجی در آستانه‌ی سکته کردن پیش رفت که دخترمحی گفت: _ولش کن ایرجی جان. شبنمیِ ما، مغزش رو هدیه داده به بچه‌ی توی شکمش. بانو ایرجی حرف دخترمحی را تایید کرد که استاد مجاهد گفت: _خب بانو شبنم که میاد. آیا شما نوجَوونا هم میایید؟ بانوان نوجوان، یک صدا بله گفتند و سپس همگی سوار وَنِ سبز رنگ بانو سیاه تیری شدند و وَن با رانندگی وی به راه افتاد. هنوز چند دقیقه‌‌ای نگذشته بود که بانوان نوجوان خواستند شیطانی کنند و شعر بخوانند که بانو احد به آن‌ها تذکر داد و گفت: _اینجا ناربانو نیست که هرکاری دلتون بخواد بکنید. در ضمن الان استاد مجاهد اینجاست و بهتره که ادب رو رعایت کنید. استاد مجاهد که کنار درِ وَن نشسته بود، عرق شرمش را پاک کرد و با لبخند گفت: _ببخشید دیگه. مزاحم شما بانوان هم شدیم. بانو احد جواب داد: _این چه حرفیه استاد؟! شما مراحمید. بانو شبنم که رویِ صندلیِ جلو و کنار راننده نشسته بود، با چشمانی گرد شده بیرون را نگاه می‌کرد و تیتاپ‌اش را گاز می‌زد. بانو سیاه تیری وقتی این صحنه را دید، دنده را عوض کرد و گفت: _چیه شبنمی؟ چرا اینجوری داری بیرون رو نگاه می‌کنی؟ بانو شبنم لبخندی زد و گفت: _آخه از این بالا، بیرون خیلی قشنگ‌تره. به خاطر شاسی بلند بودنشه. درسته؟ _آره خب؛ ولی تو مگه تا حالا سوار وَن نشدی؟ _راستش نه. من شاسی بلندترین ماشینی که تا حالا سوار شدم، پراید هاچبَک بوده. تازه اونم خودمون شاسیش رو بردیم بالا. _جدی؟ _آره. زبون روزه دروغ ندارم بگم. بانو سیاه تیری چشم غره‌ای رفت که بانو شبنم با لبخندی مصنوعی ادامه داد: _اِ وا ببخشید. همش یادم میره روزه نیستم. بانو سیاه تیری نیشخندی زد و گفت: _البته اینم بگم که شوهرم اتوبوس داره. برای منم اول قرار بود شاسی بلند بخره، ولی چون دید عضو باغ انارم و تعداد باغ اناریا هم خیلی زیاده، برام وَن خرید تا راننده سرویسشون هم باشم. بانو شبنم دستی به شکمش کشید و گفت: _پس شما وکیلا وضعتون خوبه‌. درسته؟ بانو سیاه تیری مکث کوتاهی کرد و سپس جواب داد: _خداروشکر. حالا حق وکالت دادگاه استاد رو هم بگیرم، وضعمون بهتر هم میشه. بانو شبنم با تعجب گفت: _یعنی شما از استاد می‌خوایید پول بگیرید؟ اونم استادی که یه عمر زحمت ما رو کشید و پرورش‌مون داد؟ بانو سیاه تیری جواب داد: _زندگی خرج داره شبنمی. الان همین وَن بنزین می‌خواد، بیمه‌ی ماشین و شخص ثالث می‌خواد، بیمه‌ی... بانو شبنم حرف بانو سیاه تیری را قطع کرد و گفت: _باشه باشه، فهمیدم. فقط یه سوال. استادی که دستش از دنیا کوتاهه، چطوری می‌خواد بهت حق وکالت بده؟ _استاد وصیت کرده بود که تا الان هرچی پول از باغ اناریا گرفته، بعد فوتش برسه به احد. الانم قراره احد حق وکالتم رو واریز کنه. _که اینطور. پس بیخود نبود که استاد برای همه چی می‌گفت شماره کارت رو از احد بگیرید. واسه ثبت نام کلاسا، واسه خرید واو و‌... بانو سیاه تیری سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و پس از دقایقی، کنار خیابان توقف کرد و گفت: _دوستان رسیدیم. استاد مجاهد گفت: _برای سلامتی راننده و همچنین خودتون، اجماعاً صلوات. همگی صلواتی فرستادند و از وَن پیاده شدند. پس از پیاده شدن اعضا، بانو سیاه تیری از صندوق عقبِ وَن، یک بنر بزرگ در آورد و آن را به دست بانوان نوجوان داد و گفت: _این بنر خوش‌آمد گوییِ جناب احفه. لطفاً بازش کنید و بالا بگیرید. بانوان نوجوان خواستند بنر را باز کنند که بانو رجایی گفت: _صبر کنید. همه‌ی چشم‌ها به او خیره شد که ادامه داد: _من یه سوال از دخترمحی دارم. اونم اینه که مگه شما روزه نیستی؟ دخترمحی جواب داد: _خب. _خب پس چرا وقتی توی دادگاه حال بانو شبنم بد شد، از کیفت بطری آب در آوردی و بهش دادی؟ همگی از سوال بانو رجایی حیرت کردند و به فکر فرو رفتند...
دخترمحی پاسخ داد: _خب شبنمی رفیقمه و باید کمکش می‌کردم. مثل تو نیستم که همش دست به کمر وایستم و به این و اون دستور بدم. بانو رجایی که همزمان با سوال پرسیدن، مثل کارآگاهان دور دخترمحی می‌چرخید، نیشخندی زد و گفت: _مسئله این نیست که چرا به بانو شبنم کمک کردی. مسئله اینه که توی ماه رمضون، بطری آب توی کیفت چیکار می‌کرد؟ همگی از تیزهوشی بانو رجایی به وجد آمده بودند و چپ چپ به دخترمحی نگاه می‌کردند. دخترمحی که دید همه‌ی مدارک بر علیه اوست، آب دهانش را قورت داد و خواست توضیح بدهد که با بوق یک ماشین، همگی به هوا پریدند. استاد ابراهیمی، اسنپ زرد رنگش را گوشه‌ای پارک کرد و به همراه استاد حیدر جهان کهن، بانو نسل خاتم و بانو زهرا سادات هاشمی، از ماشین پیاده شد و با لبخند گفت: _سلام و کود. دیر که نکردیم؟ استاد مجاهد جواب داد: _خیر. اتفاقاً به موقع رسیدید. سپس با صدای بلندی ادامه داد: _برای استاد ابراهیمی و همراهان تازه از راه رسیده، صلوات بلندی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که بانو نسل خاتم گفت: _چه سعادتی! چه اقبال نیکی! چه زیباست همنشینی با کسانی که همیشه دهانشان را با عطر صلوات خوشبو می‌کنند. خدایا شکر بابت این لطف بی‌کَران! بعد از حرف‌های احساسیِ بانو نسل خاتم، بانو هاشمی به طرف بانو شبنم رفت و او را در آغوش کشید و گفت: _بهتری دوست جون؟ بانو شبنم با تعجب جواب داد: _خوبم. چطور مگه؟ _آخه بانو ایرجی زنگ زد و گفت شبنمی حالش بد شده. به خاطر همین بکوب خودم رو رسوندم. بانو شبنم از آغوش بانو هاشمی بیرون آمد و نگاه تاسف‌باری به بانو ایرجی انداخت و گفت: _یه نخود توی دهن تو خیس نمی‌خوره؟ بانو ایرجی با اعتماد به نفس کامل جواب داد: _اولاً من روزه‌ام. دوماً تو یه نخود بده بهم، تا بهت بگم توی دهنم خیس می‌خوره یا نه. سوماً نکنه به جز میوه‌جات و مغزها، حبوبات هم با خودت آوردی؟ ها؟ بانو شبنم با حرص نگاهش را از بانو ایرجی دزدید و جوابی نداد. سپس یک دانه انجیر داخل دهانش انداخت و خطاب به استاد حیدر پیاده گفت: _استاد شما چرا با ماشین اومدید؟ استاد حیدر جواب داد: _اتفاقاً می‌خواستم پیاده بیام؛ ولی چون روزه بودم و استاد ابراهیمی هم مقصدش اینجا بود، دیگه گفتم امروز رو با ماشین بیام. بانو احد که تا الان ساکت بود، خطاب به بانوان نوجوان گفت: _خب بنر رو بالا بگیرید. الاناست که جناب احف آزاد بشه. بانوان نوجوان خواستند بنر را بالا بگیرند که باز بانو رجایی مانع شد و گفت: _اول باید تکلیف دخترمحی مشخص بشه. سپس نگاهی به دخترمحی انداخت و لبخند ریزی زد. دخترمحی نیز نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت حقیقت را بگوید: _بابا شبنمی کیفش جا نداشت، خوردنی‌هاش رو بین ما خانوما تقسیم کرد. بطری آبش رو داد به من، بقیه‌اش رو هم داد به بقیه. اگه باور نمی‌کنی، ازشون بپرس. بعد از این حرف دخترمحی، بانو کمال‌الدینی از کیفش توت فرنگی در آورد. بانو رایا سیب و بانو احد هم پرتقال از کیفشان در آوردند و به بانو رجایی نشان دادند. بانو هاشمی هم یک دانه گوجه فرنگی در آورد که دخترمحی پرسید: _هاشمی جان، شما که الان اومدید. پس شبنمی کِی وقت کرد بهتون گوجه بده؟ _این رو خودم از خونه آوردم. بانو ایرجی که بهم زنگ زده بود، گفت که شبنمی صیفی‌جات خونِش افتاده. به خاطر همین منم گوجه آوردم. دخترمحی لبخندی از روی رضایت زد و نگاهی به بانو رجایی که داشت هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد، انداخت و گفت: _آهن آلات، ضایعات، دماغ سوخته خریداریم. بانو رجایی سرش را پایین انداخت که استاد حیدر گفت: _اونجا رو نگاه کنید. همگی آنجا را نگاه کردند که در کوچک زندان باز و احف از آن خارج شد. احفی که یک ساک آبیِ کوچک روی کولَش بود و به آرامی اطراف را می‌نگریست. پس از چند لحظه اینور و آنور را نگاه کردن و کسی را ندیدن، احف ساکش را گذاشت روی زمین و نفس عمیقی کشید. سپس دستانش را باز کرد و گفت: _سلام و برگ آزادی. سلام و برگ هوای آزاد. سلام و برگ اکسیژن. احف دوباره نفس عمیقی کشید و ساکش را از روی زمین برداشت و انداخت روی کولَش. سپس سینه‌هایش را به صورت کفتری جلو داد و روی پنجه‌های پایش ایستاد و لات‌گونه قدم اول را برداشت که ناگهان استاد ابراهیمی و دوستان را دید. احف با دیدن آن‌ها، لبخند دندان نمایی زد و بند ساکش را انداخت دور گردنش. سپس دستانش را باز کرد و گفت: _استاد... و به طرف اساتید دَوید. چون جمع دوستان استاد بسیار داشت، اساتید گیج شدند و نفهمیدند که احف قرار است کدام استاد را بغل کند و به آغوش بکشد؟ به خاطر همین، استاد ابراهیمی و مجاهد و جهان کهن، محض احتیاط دست‌هایشان را باز کردند و منتظر احف شدند. احف نیز پس از کمی دویدن، خود را به آغوش استاد ابراهیمی انداخت و گفت: _سلام اوستا. به مولا نوکرتم. استاد که تا الان آغوشش برای احف باز بود، ناگهان او را وِل کرد و آغوشش را بَست...
احف داشت از بغل استاد ابراهیمی می‌افتاد که استاد دست او را گرفت و گفت: _ببین احف، اگه می‌خوای لات بازی در بیاری و لاتی حرف بزنی، دیگه توی جلال آل انار جایی نداری. پس قبل اینکه دیر بشه، خودت رو اصلاح کن. احف دست استاد را وِل کرد و صاف روی پاهایش ایستاد. سپس سینه‌هایش را که به صورت کفتری جلو آورده بود، به صورت فلامینگویی به عقب برد و به حالت عادی برگشت. سپس با لبخندی مَلیح گفت: _چشم استاد. در ضمن راضی به زحمت نبودیم که بیایید استقبالم. استاد ابراهیمی جواب داد: _این چه حرفیه احف جان؟! بالاخره تو شاگرد منی و باید میومدم استقبالت. اینم بگم که امروز یه عالمه درخواست اسنپ داشتم که همه رو به خاطر تو رد کردم. امیدوارم لیاقت این همه گذشت و فداکاری رو داشته باشی. احف یک لبخند تحویل استاد ابراهیمی داد که بانوان نوجوان بنر را بالا گرفتند و یک‌صدا گفتند: _صل علی محمد، طناز باغ خوش‌آمد. در میان تبریک‌های اعضا، ناگهان بغض احف ترکید که استاد مجاهد پرسید: _چیشد احف جان؟ بانو کمال‌الدینی گفت: _احتمالاً اشک شوقه. درسته جناب احف؟ احف پاسخی نداد که دخترمحی گفت: _ولی من فکر می‌کنم دلشون به زندان تنگ شده. مگه نه؟ احف اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: _نخیر. نه اشک شوقه، نه دلم به زندان تنگ شده. استاد مجاهد گفت: _پس این اَشکا واسه چیه؟ احف پاسخ داد: _واسه استاد واقفیه که الان جاش خیلی خالیه. اگه بود، حتماً میومد استقبالم و می‌گفت "احف، یه جوری می‌زنمت به سقف، که بالا بیاری کف." خدا بیامرز خیلی به من محبت داشت. همگی با صدایی بلند گفتند "خیلی" که استاد مجاهد گفت: _برای شادی روح همه‌ی رفتگان، صلواتی محمدی پسند بفرستید. _الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد چند بار به پشت احف زد و گفت: _اینم بگم که دنیا همینه احف جان. بالا و پایین زیاد داره. دقیقاً مثل یه چرخ و فلک. بعد از حرف استاد مجاهد، بانو رجایی لبخندی زد و گفت: _بچه‌ها نظرتون چیه بعد اینجا بریم پارک؟ چون خیلی دلم به تاب و سُرسُره و الاکلنگ تنگ شده. دخترمحی چشم غره‌ای به بانو رجایی رفت و گفت: _تو باید بعد اینجا بری توی اتاقت و به کار بدِ امروزت فکر کنی. بانو رجایی سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و سپس با لبخند به احف گفت: _زندان چطور بود جناب برگ؟ احف پاسخ داد: _خوب بود، سلام رسوند. همگی زدند زیر خنده که بانو کمال‌الدینی گفت: _جناب احف میشه با یکی از نگهبانا صحبت کنید که من از توی زندان عکس بگیرم؟ احف با قاطعیت جواب داد: _لازم نیست. چون من خودم عکس گرفتم و حتماً بهتون می‌فرستم. _ممنون. فقط عکسا رو بذارید کانال عکس‌های خام با کیفیت که همه بتونن استفاده کنن. احف چشمی گفت که بانو رایا قاب عکس استاد واقفی و یاد را به احف نشان داد و گفت: _ان‌شاءالله به زودی عکستون بیاد کنار این دو برگ عزیز. احف از حرف بانو رایا جا خورد و گفت: _الان این تعریف بود یا توهین؟ بانو رایا پاسخ داد: _هیچکدوم. این یه آرزو بود و چه آرزویی بالاتر از آرزوی شهادت؟ احف حرف بانو رایا را تایید کرد که بانو شبنم یک دانه فندق داخل دهانش انداخت و گفت: _چه سعادتی جناب احف! دقیقاً روزی آزاد شدید که فرداش چهلم استاد واقفی و یاده. احف سرش را تکان داد و خواست سخن بگوید که ناگهان استاد حیدر احف را قلمدوش کرد و گفت: _صل علی محمد، طناز باغ... استاد مجاهد حرف استاد حیدر را قطع کرد و گفت: _بزارش پایین حیدر جان؛ اینجا که مناسب نیست. ان‌شاءالله وقتی رسیدیم باغ انار، اونجا قلمدوشش کن. استاد حیدر چشمی گفت و احف را گذاشت روی زمین که یکی از نگهبانانِ ورودیِ زندان جلو آمد و با صدایی بلند گفت: _اینجا احد داریم؟ بانو احد دست خودش را بالا بُرد و گفت: _منم. چطور مگه؟ نگهبان جواب داد: _میشه بگید باغ انار چندتا عضو داره؟ بانو احد لبخندی زد و گفت: _این همه باغ اناری اینجا هست. چرا از اونا نمی‌پرسید؟ _اتفاقاً توی زندان از احف پرسیدم؛ ولی اون جوابی نداد و گفت از احد بپرس. گفتم چی؟ گفت احد. گفتم کی؟ گفت احد. به خاطر همین الان از شما می‌پرسم. بانو احد نگاه حرص‌آلودی به احف انداخت و سپس بدون جواب دادن، به سمت وَن حرکت کرد و سوارش شد. بعد از رفتن بانو احد، بانو سیاه تیری گفت: _دوستان نماز ظهر نزدیکه و بهتره برگردیم باغ. خانوما بیان وَنِ من، آقایون هم برن اسنپ استاد ابراهیمی. همگی متفرق شدند که نگهبان بازوی احف را گرفت و گفت: _پس جواب سوال من چی میشه؟ احف پاسخ داد: _ببین شمارَت رو که دارم؛ خب؟ _خب. _خب به جمالت. هروقت رسیدم باغ انار، تعداد اعضا رو می‌شمارم و بهت پیامک میدم. باشه؟ _خب چرا الان نمیگی؟ _داداش من چهل روزه توی زندونم. از کجا بدونم اعضا چقدر شده؟ مخصوصاً الان که باغ پادشاهش رو از دست داده. بعد از این حرف، دوباره اشک‌های احف جاری شد که استاد حیدر دست او را گرفت و سوار ماشینش کرد...
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 غنا و تمکن مالی، جنبه مقدمیت دارد و برای این است که انسان راحت زندگی کند. فرد توکل کننده بر خدا بدون داشتن آن مقدمه، راحت زندگی می کند. pay.eitaa.com/v/p/
خودسازی(عبوراز نگرانی واسترس) امام صادق(ع): اگر کسی نگران رسیدن بلایی باشد و پیش از رسیدن آن دعا کند،خداوند هرگز آن بلا رابه او نرساند.وسائل الشیعه/ج7/ص4 خیلی از گناهان و اعمال نادرست ما ناشی از نگرانی در آینده است و این یکی از راه های فریب شیطان است. خالصانه دعا کردن و به خدا امیدواری داشتن، راه نجات ماست. pay.eitaa.com/v/p/
احف و استاد حیدر، صندلیِ عقب نشستند و استاد مجاهد هم، صندلیِ جلو و کنار استاد ابراهیمی که راننده بود، نشست. اشک‌های احف بنده آمده بود که استاد ابراهیمی پرسید: _احف جان چیشد که افتادی زندان؟ احف جواب داد: _مگه نمی‌دونید؟ _راستش از چند نفری پرسیدم؛ ولی هرکی یه چیزی گفت. احف کمی مکث کرد و سپس گفت: _راستش وقتی که بهم خبر دادن استاد واقفی شهید شده و دیگه قرار نیست برگرده باغ، از شدت ناراحتی یه انار از باغ برداشتم و رفتم بیرون. توی خیابون هم هی قدم می‌زدم و خاطراتم با استاد رو مرور می‌کردم که یهو چشمم به مردی افتاد که از پشت کُپِ استاد واقفی بود. به خاطر همین گل از گلم شکفت و به سمتش دوییدم و از پشت پریدم پشتش. بعدش می‌خواستم صورتش رو بوس کنم که دیدم اصلاً استاد واقفی نیست. با شرمندگی از پشتش اومدم پایین و یه گوشه‌ای سر به زیر وایستادم. حالا خداروشکر اون بنده خدا هم بزرگی کرد و حرفی نزد. بعد اینکه مَرده رفت، دوباره یاد استاد واقفی افتادم و از حرص و ناراحتی، انار توی دستم رو لِه کردم و انداختم زمین. از شانس گَندَم این کار رو جلوی یه میوه‌فروشی انجام دادم و صاحبش فکر کرد که انار رو از مغازه‌ی اون برداشتم. بعدش بدون اینکه دلیلش رو ازم بپرسه، افتاد دنبالم و بعد چند دقیقه تعقیب و گریز گیرم انداخت. اینم بگم که تا دیروز از رضایت خبری نبود؛ ولی خب نمی‌دونم چیشد که امروز رضایت داد و منم بالاخره بعد چهل روز آزاد شدم. استاد ابراهیمی دنده را عوض کرد و سری به نشانه‌ی تایید تکان داد که استاد مجاهد گفت: _برای سلامتی و همچنین آزاد شدن زندونیای بی‌گناه، صلواتی ختم کنید. بر خلاف فضای اسنپ استاد ابراهیمی که همه‌اش به سکوت و صلوات می‌گذشت، در وَنِ بانو سیاه تیری غوغایی بود. بانو شبنم که نهارش را هم با خودش آورده بود، سخت مشغول خوردن بود که دخترمحی با ذوق گفت: _بچه‌ها می‌دونید سال بعد چه شعری می‌تونیم بخونیم؟ همگی گفتند "نه" که دخترمحی دستانش را بالا بُرد و همزمان با دست زدن، شعری را خواند: _پارسال رمضان، دسته جمعی، رفته بودیم به زندان. آن هم برای، استقبال از برگی به نامِ احف خان. همگی دست می‌زدند و با دخترمحی می‌خواندند. انگار نه انگار که عزادار استادشان هستند. بانو نسل خاتم که شور و شوق بانوان نوجوان را می‌دید، لبخندی زد و گفت: _خدا را شکر می‌کنم بابت همنشینی با کسانی که در بدترین شرایط، لبخند از روی لبشان محو نمی‌شود. پس از دقایقی، بانو سیاه تیری جلوی باغ انار توقف کرد و گفت: _دوستان رسیدیم. دست فرمون چطور بود؟ همگی گفتند "عالی" که بانو سیاه تیری ادامه داد: _خب دیگه؛ بپرید پایین. دخترمحی گفت: _مگه ما کانگوروئیم؟ همگی زدند زیر خنده که بانو رجایی گفت: _مگه آدم دهن روزه می‌خنده؟ دخترمحی جواب داد: _عزیزم خندیدن که عیب نیست؛ خوردن و نوشیدن عیبه. در ضمن پیشنهادم اینه که مرجع تقلیدت رو عوض کنی. دخترمحی بعد از این حرفش قهقهه‌ای زد که ناگهان بانو کمال‌الدینی شروع کرد به شعر خواندن: _رسیدیم و رسیدیم، کاشکی نمی‌رسیدیم، تو راه بودیم خوش بودیم، سوار لاکپشت بودیم. این دنده و اون دنده، خسته نباشی راننده، رانندگیت عالی بود، جای استادت خالی بود. در کسری از ثانیه، همگی از وَن و اسنپ استاد ابراهیمی پیاده شدند. ورودیِ باغ انار، بنری بزرگ زده بودند که روی آن این متن نوشته شده بود: _بازگشت شکوهمندانه‌ی جناب احف، از زندان تنگ و تاریک را به همه‌ی باغ اناری‌ها، تبریک و تسلیت می‌گوییم. همگی خواستند وارد باغ بشوند که استاد مجاهد گفت: _صبر کنید. بهتره یکی از ماها بره داخل و خبر بده. اینجوری سر زده خوب نیست. حالا کی میره؟ بانو نسل خاتم آمادگی خود را اعلام کرد و وارد باغ شد. سپس با صدای بلندی گفت: _بشتابید، بشتابید! زمین را خیس و نمناک کنید. دیوارها را آذین ببندید و کوچه‌ها را چراغانی کنید. احف آمده. طناز باغ به خانه‌اش برگشته. بشتابید! بعد جار زدن آزاد شدن احف توسط بانو نسل خاتم، استاد حیدر احف را قلمدوش کرد و گفت: _صل علی محمد، طناز باغ خوش‌آمد! همگی همین شعار را با صدای بلندی می‌خواندند که احف خطاب به استاد حیدر گفت: _استاد من فقط دو بار از شما بالاترم. یکی الان که روی دوشِتون هستم، یکی هم بعد مرگم که تابوتم روی شونه‌‌های شماست. در بقیه‌ی موارد خاک پاتونم. بعد از این حرف احف، استاد مجاهد گفت: _به افتخار احف، یه... دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت: _به افتخار احف، بزنیم یه کف؟ استاد مجاهد نفس عمیقی کشید و گفت: _خیر. به افتخار احف، یه صلوات بلند بفرستید. همگی صلواتی فرستادند که بانو فرجام‌پور با یک کیک خامه‌ای که رویش با رنگ آبی نوشته شده بود "احف، سابقه‌دار شدنت مبارک"، به سمت احف آمد و گفت: _سلام و خدا قوت. لطفاً بیایید پایین و کیک رو بِبُرید. استاد حیدر احف را پایین گذاشت که اذان ظهر به وقت باغ انار به گوش رسید...
استاد مجاهد آستین‌هایش را بالا زد و گفت: _سریع وضو بگیرید که نماز اول وقت رو به جماعت بخونیم. احف که چاقو به دست، آماده‌ی بریدن کیک بود، با این حرف استاد مجاهد جا خورد و گفت: _پس تکلیف کیک چی میشه؟ _تکلیفش معلومه دیگه. می‌مونه واسه افطار. احف با چشمانی گرد شده گفت: _یا مشهد مقدس! یعنی تا افطار باید صبر کنیم؟ سپس با چشمانی بیضی شکل ادامه داد: _بابا من دهنم آب افتاده. قار و قور شکمم رو نمی‌شنوید؟ استاد مجاهد مسحِ سر را کشید و گفت: _اولاً اون صدای قار و قور شکمت نیست؛ بلکه صدای باد و بودِ رودَتِه که نشون میده نفخ کردی. دوماً تو مگه روزه نیستی؟ احف سرش را خاراند و پس از لحظاتی جواب داد: _روزه‌ام، ولی نیت‌ام تا اذان ظهر بود. ما توی زندان که بودیم، روزه‌ی کله گنجشکی می‌گرفتیم. بعدش نهار هم که واسه ما حکم افطار رو داشت، لقمه‌ی کله گربه‌ای می‌زدیم. استاد مجاهد سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و گفت: _وقتی زمینه‌ی گناه فراهم باشه، احتمال انجام دادن گناه بالا میره. سپس استاد به کیک اشاره کرد و گفت: _بانوان محترم، لطفاً این کیک رو سریع‌تر بذارید یخچال که احف ما بیشتر از این وسوسه نشه. استاد به احف نیز نگاهی انداخت و با لبخند گفت: _بیا احف. بیا سریع وضو بگیر که لیمو شیرین‌مون داره تلخ میشه. احف که دید دیگر چاره‌ای ندارد، وضو گرفت و به همراه بقیه وارد مسجد کائنات شد. سپس همگی نماز جماعت را به امامت استاد مجاهد اقامه کردند. بعد از خواندن نماز ظهر و عصر، بانو خادم‌الزهرا گفت: _تحلیل اقلام و مایحتاج چهلم استاد واقفی، امروز بعد از نماز ظهر و عصر، در سالن سرچشمه‌ی نور. منتظر حضور گرم و سبزتان هستیم. بعد از انجام دادن تسبیحات و تعقیبات نماز توسط اعضا، همگی به سالن سرچشمه‌ی نور رفتند که ناگهان بانو شبنم شوهرش را دید و به طرفش دَویید. دخترمحی که این صحنه را نظاره می‌کرد، گوشی‌اش را از کیفش در آورد و آهنگی را پِلِی کرد: _آهای عالیجناب عشق! فرشته‌ی عذاب عشق! حریف تو نمیشه، این قلب بی‌صاحابش! استاد مجاهد زیرلب "استغفار" کرد و به دخترمحی گفت: _لطفاً آهنگ رو قطع کنید. چرا که ماه رمضون، فقط روزه‌ی شکم نیست. بلکه روزه‌ی زبون و چشم و گوش هم هست. دخترمحی آهنگ را قطع کرد که بالاخره بانو شبنم نفس‌زنان به شوهرش رسید و گفت: _سلام و عشق. کِی نشست؟ شوهر بانو شبنم که اسمش سید مرتضی بود، با تعجب جواب داد: _سلام و دل. چی نشست؟ _هواپیمات دیگه. _آهان! همین دو ساعت پیش نشست. بانو شبنم لبخندی زد و پرسید: _برام نارگیل آوردی؟ سید مرتضی، با لبخندی به پهنای صورت جواب داد: _بله. تازه برات آووکادو هم آوردم. بانو شبنم با عشوه گفت: _خودت کادویی عزیزم! دیگه نیاز به کادو نبود. سید مرتضی چشم غره‌ای رفت و گفت: _عزیزم، آووکادو یه میو‌َس؛ نه یه کادو. لبخند بانو شبنم جمع شد که سید مرتضی ادامه داد: _نارگیل و آووکادو رو گذاشتم یخچال. برو بخور که هم خودت جون بگیری، هم بچه. پس از گفت‌و‌گوهای عاشقانه‌ی بانو شبنم و شوهرش، همگی پشت صندلی‌های خود در سالن سرچشمه‌ی نور نشستند که احف خطاب به شوهر بانو شبنم گفت: _سید مرتضی، از هند که ویروس میروس نیاوردی؟ و به دنبال حرفش خندید که سید مرتضی جواب داد: _نه احف خان. ولی اگه سفارش ویروس داری، بگو که دفعه‌ی بعدی رفتم، برات بیارم. با این پاسخ کوبنده‌ی سید مرتضی، بانو ایرجی سرش را نزدیک گوشِ بانو شبنم کرد و گفت: _این شوهرت چقدر حاضرجواب شده! قبلاً اینجوری نبود. بانو شبنم یک گاز از شَلیلَش زد و گفت: _این سر بچه‌های فَردمون حاضرجواب میشه. چون سر بچه‌ی اول و سوم‌مون هم اینجوری بود. بانو ایرجی سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت: _پس زودتر بچه‌ی شیشمت رو به دنیا بیار که از این وضعیت در بیاد. _اتفاقاً توی فکرش هستم؛ بذار پنجمی به دنیا بیاد. بانو ایرجی لبخندی از روی رضایت زد که بانو نورا خطاب به بانو شبنم گفت: _به سلامتی این بچه‌ی پنجمتونه؟ بانو شبنم جواب داد: _بله. چطور مگه؟ بانو نورا در حالی که دستش زیر چانه‌اش بود، لبخندی زد و گفت: _اتفاقاً یکی از همسایه‌های ما هم پنج تا بچه داره. بعد جالب اینجاست خواهرشوهرش که بچه‌ای نداره، یه روز به این همسایمون میگه "خدایا حکمتت رو شکر. اجاق من کوره، بعد اجاق زن‌‌داداشم پنج شُعلَس." بانو شبنم قهقهه‌ای زد و گفت: _عجب جمله‌ای! زن‌داداشه چی؟ هیچی بهش نگفته؟ _چرا. زن‌داداشه هم جواب داده "ان‌شاءالله خدا هم یه کوچولو به تو بده که بعدش با بچه‌های من گروه 5+1 رو درست کنن و برن با آمریکا مذاکره کنن." بانو شبنم از خنده غَش کرد که استاد مجاهد گفت: _اگه بانوان غیبت‌کننده اجازه میدن، جلسه رو با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد شروع کنیم. همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب همه‌ی ما اینجا جمع شدیم که بهترین تصمیم رو برای هرچه بهتر برگزار شدن چهلم استاد واقفی و یاد بگیریم...
_اولین موضوع اینه که... استاد مجاهد خواست ادامه‌ی حرفش را بزند که دخترمحی با اشک گفت: _کی اگه اینجا بود، می‌گفت سلام و نور؟ کی اگه اینجا بود، می‌گفت علاوه بر حمایت‌های معنوی، نیازمند حمایت‌های مادیتان نیز هستیم؟ همگی دست‌هایشان را بالا بردند و یک‌صدا گفتند: _مَه لقا خانِم! دخترمحی به همه پشتِ چشمی نازک کرد و گفت: _مَه لقا خانِم دیگه کیه؟ استاد واقفی رو میگم. همگی به یکدیگر نگاه کردند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب اولین موضوع اینه که چند نفر از ما قراره بره سرِ مزار؟ بانو هاشمی گفت: _قطعاً همَمَون می‌ریم. استاد مجاهد لب و لوچه‌اش را کَج کرد و گفت: _نمیشه که همَمَون بریم. بالاخره باید چند نفری اینجا بمونن تا افطار و شام رو آماده کنن، یا نه؟ بانو شبنم که مشغول نوشیدن آب انار بود، گفت: _بعدِ عمری بهترین استادمون از بین ما رفته. نمیشه که توی مراسم چهلمش نباشیم. پیشنهاد من اینه که همه چیز رو آماده و زیر گاز رو هم کم کنیم. اینجوری وقتی هم از سر مزار برگشتیم، دیگه همه چی آمادَست. چطوره؟ استاد مجاهد چند لحظه‌ای مکث کرد و سپس گفت: _هرطور که صلاحه. فقط تعدادمون خیلی زیاده. فکر حمل و نقل رو کردید؟ بانو ایرجی گفت: _تعداد آقایون که کمه. مخصوصاً الان که دو نفرشون هم به دیار باقی شتافتن. به نظرم اگه استاد ابراهیمی با اسنپش، دو بار بره و بیاد، همه‌ی آقایون به سرِ مزار منتقل شدن. این خانوما هستن که تعدادشون خیلی زیاده. استاد مجاهد گفت: _خب پیشنهادتون واسه حمل و نقل خانوما چیه؟ بانو ایرجی خواست فکر کند که بانو فرجام‌پور گفت: _اگه بانو سیاه تیری با وَنِش، چهار پنج بار بره و بیاد، مشکل حمل و نقل خانوما هم حل میشه. استاد مجاهد، پیشنهاد بانو فرجام پور را تایید کرد که بانو سیاه تیری از روی صندلی‌اش بلند شد و با صدایی نسبتاً بلند گفت: _یعنی چی چهار پنج بار برم و بیام؟ از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشید؟ می‌دونید چقدر باید پول بنزین بدم؟ بابا من هنوز حق وکالت دادگاه استاد رو هم نگرفتم. بانو احد در جواب بانو سیاه تیری، انگشت اشاره‌اش را به صورت عمودی جلوی دماغش گرفت و گفت: _هیس! وُکلا فریاد نمی‌زنند. سپس به حالت عادی برگشت و ادامه داد: _شماره کارتت رو بفرست تا برات واریز کنم. بانو سیاه تیری لبخندی به سفیدی دندان زد و گفت: _بنویس. شصت، سی و هفت... بانو احد با لبخندی مصنوعی جواب داد: _اینجا که نه عزیزم. توی پیوی منظورم بود. بانو سیاه تیری نشست و گوشی‌اش را از کیفش در آورد که استاد مجاهد ادامه داد: _خب مشکل حمل و نقل‌مون حل شد. موضوع بعدی اینه که چه غذایی برای شام پیشنهاد می‌دید؟ بانو رایا گفت: _به نظرم استانبولی بدیم. چون استاد واقفی بعد سوریه، خیلی دوست داشت بره ترکیه. بانو شهیده گفت: _به نظرم رشته‌ پلو بدیم. چون استاد خیلی برای پیج باغ انار توی هورسا برنامه داشت و با شهادت ناگهانیش، همه‌ی رشته‌هاش پنبه شد. بانو سُها گفت: _به نظرم ژرشک چلو بدیم. استاد مجاهد با چشمانی گرد شده گفت: _چی بدیم؟ بانو سُها خواست جواب بدهد که بانو حدیث گفت: _منظورش زرشک پلوئه. همگی از تلفظ‌های اشتباه بانو سُها کلافه شده بودند که احف با لَب‌هایی خشک شده گفت: _به نظرم باقالی پلو با ماهیچه بدیم. چون استاد خیلی این غذا رو دوست داشت. همگی به خاطر این پیشنهاد احف، یک کفِ مرتب زدند که استاد مجاهد گفت: _خب اینم از غذای مراسم. آیا موافقید برای افطار هم برنامه داشته باشیم؟ مثلاً سوپ، آش یا حلیم؟ بانو سیاه تیری گوشی‌اش را گذاشت داخل کیفش و گفت: _من با آش رشته موافقم. همه‌ی هزینه‌هاش هم با من. بانو شبنم که در حال خوردن تنقلات بود، با لحنی موذیانه گفت: _چیشد؟ تو که تا چند لحظه پیش پول بنزین نداشتی. حالا میگی همه‌ی هزینه‌هاش با من؟! بانو سیاه تیری قیافه‌ی مرموزانه‌ای به خود گرفت و گفت: _هه! همین الان حق وکالتم رو احد واریز کرد. استاد مجاهد روی کاغذ، جلوی افطار را هم تیک زد و گفت: _خب اینم از افطار. نظرتون درباره‌ی نوشیدنی، دِسِر و اینجور چیزا چیه؟ دخترمحی که اشک‌هایش بند آمده بود، گفت: _به نظرم نوشیدنی آب انار و آب نور بدیم. دسر هم علاوه بر ژله‌های رنگی، دلمه هم بدیم. مثلاً لای برگا، تقویتیِ ریشه بذاریم و بین مهمونا پخش کنیم. چطوره؟ استاد مجاهد حرفی نزد که بانو رجایی گفت: _خوبه، ولی آیا شماها به فکر هزینَش هم هستید؟ می‌دونید این همه تشریفات و تجملات، چقدر هزینه برامون داره و یه جورایی ولخرجی حساب میشه؟ بانو احد با خونسردی جواب داد: _نگران نباش رجایی جان؛ هزینَش جور شده. چون هم باغای همسایه مثل باغ پرتقال و موز و سیب کمکمون کردن، هم اینکه قبلاً استاد یه پولی واسه اینجور مواقع پس‌انداز کردن. در ضمن چون مراسم ختم و سوم و هفتمشون به امید برگشتنشون لغو شد، عقل حکم می‌کنه که یه چهلم خوب براشون بگیریم. پس به فکر هزینه نباشید و خودتون رو آماده‌ی چهلم کنید...
بانو ایرجی در حالی که ابروهایش بالا رفته بود، از بانو احد پرسید: _واقعاً باغ پرتقال بهمون کمک کرده؟ بانو احد سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که بانو ایرجی ادامه داد: _که اینطور. پس با این وضعیت دیگه باغ پرتقال نمی‌تونه قاتل استاد و یاد باشه. _دقیقاً. استاد مجاهد جلوی نوشیدنی و دسر را هم تیک زد و گفت: _خب اینم از این. پیشنهاد دیگه‌ای واسه مراسم ندارید؟ بانو فرجام پور گفت: _من یه پیشنهاد دارم. به نظرم چون مهمونای زیادی قراره بیان مراسم، بهترین فرصته که کتابای چاپ شده‌ی اعضا رو به فروش برسونیم. مثلاً واوِ مرحوم استاد واقفی، بی تو پریشانمِ بانو پاشاپور، آوارگی در پاریسِ بانو ایرجی و...! چطوره؟ استاد مجاهد دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: _پیشنهاد خوبیه. به نظرم واو رو به خاطر اینکه نویسندش استاد بود، سر مزار بفروشیم و بقیه‌ی کتابا رو هم توی باغ. چطوره؟ همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد مجاهد ادامه داد: _فقط یه نفر رو می‌خواییم که کتابا رو تبلیغ کنه. یکی که سر زبون دار باشه تا کتابا بهتر و زودتر به فروش بره. احف دست خود را بالا برد و گفت: _من این مسئولیت رو قبول می‌کنم. البته فقط واسه باغ رو؛ چون زمانش بعد افطاره. سر مزار رو بدید یه نفر دیگه. دخترمحی نیز مسئولیت تبلیغ و فروش کتاب واو در سر مزار را به عهده گرفت که استاد مجاهد گفت: _خب ما برای هر بخش باید یه مسئول بذاریم. به خاطر همین، بانو احد از قبل یه لیستی رو آماده کرده که ازشون می‌خواییم مسئولیت‌ها رو بخونه. بانو احد کاغذی را از کیفش در آورد و گفت: _مسئول امنیت جاده از اینجا تا سر مزار، با استاد حیدر جهان کهن. ایشون موظف هستن مسیر باغ تا سر مزار رو، با پای پیاده برن و بیان و از هرگونه خطر احتمالی جلوگیری کنن‌. همگی از مسئولیت سخت و طاقت فرسای استاد حیدر صدایشان در آمده بود که استاد حیدر گفت: _گرچه زبون روزه خیلی سخته، ولی خب به عشق استادِ مرحوممون، این مسئولیت خطیر رو می‌پذیرم. همگی یک‌صدا گفتند "زنده‌باد حیدرِ پیاده" که بانو احد ادامه‌ی لیست را خواند: _بانو رجایی، مسئول نظمِ سر مزار و همچنین داخل باغ انار. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، به دلیل شکل و شمایل امنیتی و سربازگونه‌شان، مسئول گشتن مهمانان در بدرِ ورود و خروج از باغ. بانو دخترمحی و جناب احف، مسئول تبلیغ و فروش کتاب‌های باغ در سر مزار و باغ انار. بانو کمال‌الدینی، مسئول عکس گرفتن از مراسم و شکار لحظه‌های مهم. بانو نسل خاتم و سلاله‌ی زهرا، مسئول مونولوگ سرودن و ساخت استیکر با عکس‌های مراسم. بانو وهب، مسئول درست کردن عکس‌نوشته با مونولوگ‌ و عکس‌های مراسم و سپس گذاشتن داخل پیج باغ در هورسا. استاد مجاهد و استاد جعفری ندوشن، مسئول صلوات و مداحی سرایی در سر مزار. آقای علی پارسائیان، مسئول خدمات رسانی به مهمانان باغ و در آخر بانو شبنم، مسئول آشپزخانه. با شنیدن مسئولیت آخر، همگی چشم‌هایشان گرد شد که بانو ایرجی گفت: _اگه شبنمی رو می‌خوایید مسئول آشپزخونه کنید، بعدش باید مهمونا رو ببریم رستوران. چون دیگه هیچی توی آشپزخونه باقی نمی‌مونه. بانو شبنم یک قاشق از نارگیلش را خورد و گفت: _اتفاقاً من موقع افطار کم اشتها میشم. بانو ایرجی با لحن تمسخرآمیزی، به بانو شبنم گفت: _آره خب. وقتی تا افطار مثل جارو برقی می‌خوری، باید هم موقع افطار اشتهات کم بشه. بانو شبنم دیگر جوابی نداد که بانو احد گفت: _نگران نباشید دوستان. یه نفر رو کنار بانو شبنم می‌ذاریم که آشپزخونه به فنا نره. همگی به ناچار قبول کردند که بانو نوجوان انقلابی، با یک عالمه کارت پستال دیجیتال در دست، نزدیک بانو احد شد و گفت: _ببینید اینا خوبه؟ احف با دیدن کارت پستال‌ها، لبخندی از روی خوشحالی زد و خطاب به بانو نوجوان انقلابی گفت: _اینا رو برای من که تازه از زندان آزاد شدم درست کردید؟ بانو نوجوان انقلابی، قیافه‌ای جدی به خود گرفت و جواب داد: _خیر. این کارتا واسه دعوت کردن مهمونا به مراسم چهلمه. لبخند احف جمع شد که بانو احد پس از دیدن یکی از کارت پستال‌ها گفت: _خوبه؛ فقط یه بار متنش رو بلند بخون که بقیه هم نظر بدن. بانو نوجوان انقلابی جواب داد: _من که صدایی ندارم. لطفاً بدید یه نفر دیگه بخونه. بانو احد نگاهی به حضار انداخت و سپس خطاب به جناب سپهر گفت: _لطفاً شما برامون بخونید آقا سپهر. ناسلامتی مدیر درختان سخنگو هستید. جناب سپهر پس از زدن لبخندی دندان‌نما، چشمانش را بَست و شروع به خواندن کرد: _بیا بریم دشت، کدوم دشت؟ همون دشتی که خرگوش خواب داره، آی بله. بچه صِیدُم را مَزَن، خرگوش دَشتُم را مَزَن... جناب سپهر همچنان مشغول خواندن بود که بانو احد گفت: _آقا سپهر، منظورم این کارت پُستال بود. جناب سپهر عرق شرمش را پاک کرد و بعد از کمی اینور و آنور را نگاه کردن، کارت پستال را از دست بانو احد گرفت و پس از صاف کردن صدایش، گفت...
ناربانو برگزار می‌کند: مسابقه‌ی با موضوع‌های مهدویت، انتظار فرج، اُمید به آینده‌ی کشور و جهاد تبیین. در قالب‌های داستانک( حداکثر ۵۰۰ کلمه) و داستان کوتاه( حداکثر ۱۵۰۰ کلمه) هر شرکت کننده می‌تواند در هر دو قالب شرکت کند. مهلت ارسال اثر: دوم فروردین ۱۴۰۲ مصادف با آخرین روز ماه مبارک شعبان. هر اثر همراه با هشتگ در ابتدای اثر ، نام و نام خانوادگی نویسنده در انتهای اثر باشد. ارسال اثر به آیدی👇 @sedaghati_20 هر سوال دیگر در مورد مسابقه با هشتگ به آیدی 👇 @sedaghati_20 بعد از اعلام نتایج مسابقه، جوایز ویژه‌ای به برندگان، هدیه خواهد شد. فرصت را از دست ندهید.
💠 🔸شخصی به امام صادق (علیه السلام) گفت: دعا کن خداوند روزى مرا در دست بندگانش قرار ندهد. حضرت به او فرمود: خداوند چنین کارى نمی کند. او روزی بندگانش را در دست یکدیگر قرار داده است. از خدا بخواه که روزى ات را در دست بندگان خوب و صالحش قرار دهد که این از سعادت انسان است. 📚 تحف العقول/361 pay.eitaa.com/v/p/
من به منظومه حسین، سیاره کربلا دعوت شده‌ام. حتی شام اول هم با کاروان فرشتگان است. حوریه ها در تمام مسیرِ سفر چشمانشان به اشک نشسته است.
این بود که غربیا واسه عربستان می‌ساختند و یه عده میزدنش تو سر ملت. خواستم بگم، این هفته سه تاش تو بوشهر به ظرفیت 28.5 میلیون لیتر در روز بهره‌برداری میشه و جمعیت 200 هزار نفری رو پوشش میده. البته برخلاف سعودیا، این تجهیزات روز دنیا توسط جوونای ایرانی ساخته شده...
خودسازی(شهید) حضرت موسی به خداوندگفت:خدایا حال دوستِ شهیدم،چگونه است؟فرمود:در جهنم است؛موسی(ع)پرسید:خدایا مگر وعده ندادی که شهید با اولین قطره خونش به بهشت می رود و گناهانش آمرزیده می شود. خداوندگفت:بله اما دوست تو اصرار به آزردن پدر و مادرش داشت و عمل کسی که بر پدر و مادرش ستم کند قبول نمی کنم،حتی با شهادت.مستدرک الوسائل/ج15/ص195 pay.eitaa.com/v/p/
حالا هی پدر مادرت رو اذیت کن بخ بخت😂
🌿توزیع نهال رایگان 📆 ۱۶ اسفندماه ساعت ۱۰صبح 🍃بلوارحضرت ولی عصر (عج) 🍃بوستان شهدای هفت تیر 🍃بوستان آزادگان 🍃بوستان بزرگ آزادشهر 🍃بوستان وحشی بافقی 🆔 @yazdfarhang 💠 @ANARSTORY
همسفر شهدا.m4a
2.29M
شهید سید علیرضا مصطفوی از کتاب همسفر شهدا 🍎 @anarstory ☕️ @derakhtane_sokhangoo
_بسمه النور. داغ بر دل‌ها نشسته اینِ برگ، این یادِ کوچک و زبر و زرنگ، زود رفتی واقفی استاد من، بی تو باریده غم و برف و تگرگ. با نهایت تاسف و تاثر و تفکر و تعقل، جزئیات مراسم چهلم برگ اعظم و برگ کوچک باغ انار را به باغ‌های اطراف می‌رسانیم. زمان مراسم فردا عصر تا خاموشی ستاره‌ها. مکان از سر مزار تا باغ انار. به صرف خرما و آش و آب انار و باقالی پلو با ماهیچه. باشد که با حضورتان، موجب تسلی خاطر بازماندگان و شادی روح برگ‌های از دست رفته شوید. از طرف تشکیلات باغ انار. احف در انتقاد از متنِ کارت پستال گفت: _یعنی چی تا خاموشی ستاره‌ها؟ مگه عروسیه؟! بانو شبنم حرف احف را تایید کرد و گفت: _دقیقاً. اصلاً می‌دونید کِی ستاره‌ها خاموش میشن؟ دم دَمای اذان صبح. اینجوری باید سحری هم بهشون بدیم. بانو ایرجی دستی به صورتش کشید و با کلافگی گفت: _شبنمی جان، تا خاموشی ستاره‌ها یه اصطلاحه. وگرنه بعد خوردن شام، رسماً مراسم تموم میشه و همه‌ی مهمونا رفع زحمت می‌کنن. بانو شبنم شانه‌هایش را بالا انداخت که استاد مجاهد گفت: _همین متن خوبه. فقط زیرش لوگوی باغ انار رو بزنید و بعدش بین باغای اطراف پخش کنید. در ضمن راجع به چهلم، کسی دیگه نظری نداره؟ هیچکس حرفی نزد که استاد مجاهد ادامه داد: _خب مراسم چهلم هم برنامه‌ریزی شد. ان‌شاءالله همگی وظایفمون رو به نحو احسن انجام می‌دیم تا روح برگای از دست رفتمون شاد بشه. در آخر برای سلامتی خودتون و خانوادتون، صلوات بلندی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که بانو احد گفت: _در ضمن بهترین مونولوگ و عکسا از مراسم چهلم، وارد مجله‌ی رب انار که قراره عید فطر منتشر بشه، میشه. پس تلاش خودتون برای این دو مورد بیشتر کنید. همگی سرهایشان را به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادند و بالاخره پس از گذشت یک روز، مراسم چهلم فرا رسید. همه‌ی اعضا، لباس‌های مخصوص عزایشان که مشکی رنگ بود را پوشیده بودند و به نوبت، وارد یک اتاق می‌شدند. اتاقی که بانو اسکوئیان در آن حضور داشت و لباس و نحوه‌ی پوشش اعضا را نقد می‌کرد. مثلاً می‌گفت: _تو پیرهنت رو بذاری توی شلوارت، بیشتر بهت میاد. یا تو، کفش پاشنه بلند با چادر نمیاد. یا کفش پاشنه کوتاه بپوش، یا چادرت رو بذار کنار. و این‌گونه بود که بانو اسکوئیان، علاوه بر نقدِ متن، در نقد لباس و پوشش هم صاحب تخصص شد. آن طرف باغ، همه‌ی‌ بانوان در آشپزخانه مشغول بودند. بانو شبنم آش رشته و باقالی پلو با ماهیچه را بار گذاشته و زیرش را کم کرده بود. بقیه‌ی بانوان برای افطار، زولبیا و بامیه و خرماها را داخل دیس‌های استیل کوچک چیده بودند. بانوان نوجوان نیز کنار هم نشسته بودند و لای برگ‌های سبزِ باغ، یک عدد قرص تقویتی ریشه می‌گذاشتند و با نظم و ترتیب داخل دیس بزرگی می‌چیدند. هرکس گوشه‌ای از کار را گرفته بود که استاد ابراهیمی و بانو سیاه تیری اعلام کردند که وقت حرکت است. مردان سوار اسنپ استاد ابراهیمی و بانوان هم، سوار وَنِ بانو سیاه تیری شدند. البته استاد حیدر، زودتر از بقیه از باغ خارج شده بود تا امنیت مسیر را بررسی و خطرات احتمالی را از بین ببرد. بانو شبنم دختر کوچکش را هم با خود آورده بود که بانو سیاه تیری گفت: _این بچه رو دیگه واسه چی آوردی؟ می‌ذاشتی پیش شوهرت بمونه دیگه. بانو شبنم پاسخ داد: _بابا شوهرم از هند برگشته، خستَس. همون سه تا بچه‌ی دیگم هم که پیشش گذاشتم، ریسک بالایی کردم. _خب این یکی هم می‌ذاشتی پیش اون سه تا دیگه. چی میشد مگه؟ _بابا اون سه‌تا بی سر و صدائَن؛ ولی این یکی فقط وَنگ می‌زنه. شوهرم هم حوصله‌ی بچه‌ی وَنگ زَن رو نداره. بانو هاشمی لب و لوچه‌اش را کَج کرد و با ادا و اطوار گفت: _واه واه واه! زن هم اینقدر شوهر ذلیل؟! همگی زدند زیر خنده که دخترمحی با جوزدگیِ کامل دستانش را بالا برد و همزمان با سینه زدن گفت: _کربلا، کربلا، ما داریم می‌آییم. بانو ایرجی یک دانه به پیشانی‌اش زد و به دخترمحی گفت: _بابا داریم می‌ریم سر مزار، نه دفاع مقدس. دخترمحی از سینه زدن دست کشید که بانو رجایی گفت: _دوستان توی شبکه‌های اجتماعی کمپینی به نام "انتقام برگی" راه انداختم که خوشحال میشم حمایتم کنید. شعار این کمپین هم اینه که "ما تا انتقام ذره ذره فتوسنتزهای وجودی استاد را نگیریم، آروم نمی‌گِگیریم." همگی گوشی‌هایشان را در آوردند و از کمپین بانو رجایی حمایت کردند که ناگهان وَن تکان شدیدی خورد و همه‌ی بانوان تا ضربه‌ی مغزی پیش رفتند که بانو سیاه تیری با عصبانیت گفت: _این آقا صلاحیت مرکب رو هم نداره، چه برسه به پراید! سپس یک دفترچه‌ی کوچک از داشبورد وَنَش در آورد و از روی آن خواند: _طبق ماده‌ی دو، تبصره‌ی چهار آیین‌نامه‌ی راهنمایی و رانندگی، این الان باید دویست هزار تومن جریمه‌ی نقدی بشه. دخترمحی که آرزوی وکیل شدن دارد، حرف‌های بانو سیاه تیری را یادداشت کرد و گفت: _ببخشید میشه نَرِش هم بگید...؟
ابروهای بانو سیاه تیری بالا رفت که دخترمحی ادامه داد: _آخه ماده‌ی دو رو گفتید؛ به خاطر همین می‌خوام نَرِ دو رو هم بگید که یادداشت کنم. بانو سیاه‌تیری با خشونت گفت: _گوشیم کو؟ می‌خوام زنگ بزنم به پلیس. دخترمحی از ترس قرمز شد و با صدایی لرزان گفت: _به خدا منظوری نداشتم بانوی من. زندان واسه من خیلی زوده. من هزارتا آرزو دارم که هنوز به هیچکدومشون نرسیدم. توروخدا بهم رحم کن. بانو سیاه تیری با غرولند گفت: _چی داری میگی واسه خودت؟ بابا من واسه این پرایدیه می‌خوام زنگ بزنم پلیس. دخترمحی نفس عمیقی کشید که بانو سیاه تیری خطاب به بانو احد گفت: _احد گوشیم دست توئه؟ بانو احد با کلافگی پاسخ داد: _چرا همتون فکر می‌کنید همه‌چی دست منه؟ بانو سیاه تیری بدون توجه به حرف بانو احد گفت: _بابا به خدا من طاقت دیدن نقض قانون رو ندارم. سپس قلبش را گرفت و ادامه داد: _آخ! قسمت حقوق بشر قلبم داره تیر می‌کشه. بانو شبنم که یک بسته بادام زمینی با طعم سرکه نمکی را تمام کرده بود، گفت: _اینقدر حرص نخور وکیل جان. آخه وَنِ به این بزرگی، چرا باید به خاطر پرایدِ به این کوچیکی تعادلش رو از دست بده؟ بانو ایرجی حرف بانو شبنم را تایید کرد و گفت: _دقیقاً. مثل این می‌مونه که یه ملخ، با نیش یه پشه بمیره. بانو سیاه تیری پس از نصیحت اعضا کمی آرام گرفت که دختر دو ساله‌ی بانو شبنم گفت: _مامان من مُزاجات و تصبره می‌خوام. بانو شبنم دستی به سر دخترش کشید و گفت: _باشه مامان. به بابات میگم این‌دفعه که رفت هند، هم برات مجازات بیاره، هم تبصره. پس از چند رفت و برگشت توسط استاد ابراهیمی و بانو سیاه‌ تیری، همه‌ی باغ اناری‌ها به مزار منتقل شدند. سپس بانوان خرما و حلوای سِلفون کشیده را روی سنگ قبر گذاشتند. البته فقط به عنوان مدل؛ چرا که همگی روزه هستند و قرار است این خرما و حلوا، موقع افطار بین مهمانان پخش بشود. بانو احد به همراه استاد موسوی نیز، قبری را از قبل خریده بودند. دو قبر کنار هم که در یکی از آن‌ها مرحوم استاد واقفی و در دیگری مرحوم یاد دفن شده بودند. البته این قبر امکانات ویژه‌ای هم داشت. مثلاً سنگ قبرش از سنگ معدن کرمان بود که با رگه‌هایی از طلا تزئین شده بود و یک روکش نانو برای نگهداری عطر گلاب تا دَه روز را هم داشت. همچنین سنگ قبر مجهز به اشعه‌ی دور کننده‌ی موجودات موذی مثل مورچه و سوسک هم بود. روی سنگ قبر استاد واقفی نوشته شده بود: _مرحوم برگ اعظم، فرزند برگ اکبر. طلوع: شب یلدا، غروب: روز ملی فناوری هسته‌ای. روی سنگ قبر یاد هم نوشته شده بود: _مرحوم یاد، فرزند تصور. طلوع: شبِ سیزده‌ بدر، غروب: روز ملی فناوری هسته‌ای. احف بعد از خواندن متنِ سنگ قبر استاد واقفی، بغضش ترکید و با اشک گفت: _این طلوع و غروب چی میگه دیگه؟ مگه استاد خورشید بود؟ بانو نسل خاتم جواب داد: _آری. استاد خورشیدی بود که به کل کهکشان راه شیری نور می‌داد. ضجّه‌های احف بلندتر شده بود که بانو هاشمی پرسید: _مگه پیکر استاد واقفی و یاد پیدا شده که براشون قبر خریدید؟ بانو احد جواب داد: _نه خب، ولی مجبور بودیم براشون بخریم که یه قبری واسه فاتحه خوندن داشته باشیم. _خب الان داخل این قبرا کیا خوابیدن؟ بانو احد دهانش را نزدیک گوش بانو هاشمی کرد و گفت: _چون جنازه‌ای نداشتیم، توی قبر یاد یه برگ خیلی کوچیک گذاشتیم. واسه استاد هم برگ بزرگ پیدا نکردیم. به خاطر همین مجبور شدیم چندتا برگ کوچیک رو با چسب یک دو سه به هم بچسبونیم و بذاریم توی قبرش. چون کسی نمی‌دونه، لطفاً شما هم صداش رو در نیار. احف که گوش‌هایش تیز بود، صحبت‌های بانو احد را شنید و با صدایی بلند گفت: _حدسم درست بود. این قبری که من دارم براش گریه می‌کنم، توش مُرده نیست. خدایا ذلت تا کِی؟ همه‌ی اعضا و مهمانان دور قبر حلقه زده بودند و با یک عینک دودی بر صورت، زیرلب پیس پیس می‌کردند و فاتحه می‌فرستادند. بانو کمال‌الدینی از آبغوره گرفتن حضار عکس می‌گرفت و با هشتگِ "نه به آبغوره، فقط آبلیمو" آن‌ها را داخل کانال عکس‌های خام با کیفیت می‌گذاشت. بانو نسل خاتم و سلاله‌ی زهرا نیز چهره‌های حضار را نگاه می‌کردند و مونولوگ‌هایی که به ذهنشان می‌رسید را داخل کاغذ یادداشت می‌کردند تا در اسرع وقت، آن‌ها را داخل کانال محتوا برای هورسا بگذارند. بانو شبنم هم یک چشمش اشک بود و چشم دیگرش به خرما و حلواهایی که نمی‌توانست بهشان دست بزند. همچنان مهمانان در حال پیس پیس کردن و اشک تمساح ریختن بودند که دخترمحی گوشه‌ای از قبرستان را اِشغال کرده و بساط واو فروشی‌اش را به راه انداخته بود. وی برای اینکه مشتری جمع کند، با صدایی بلند می‌گفت: _بیا اینور مَزار، واو دارم، واو. بیا بخر که ان‌شاءالله عاقبت بخیر بشی. بیا بخر که نویسندش جَوون‌مرگ شد. بیا بخر که دو طفلان عِمران گشنه نخوابن. بیا بخر که ارزون میدم. بیا بخر که تخفیف ماه رمضونی پاش خورده...
سلااام به همهٔ ناربانویی‌های عزیز✋ ولادت با سعادت حضرت علی اکبر علیه السلام مبارک💐 یه خبر خوب دارم براتون...😊 توجه ‌کنید...👇 فردا شب یه دورهمی خواهیم داشت...اون هم با حضور یک نویسنده‌ی خانم📝 که ازشون دعوت کردیم تا در جمع ما حضور پیدا کنند و از خودشون و از کتابشون📓 برامون بگن... شما هم به این دورهمی دعوتید🤩🤩 یادتون نره‌هااا... فردا شب، ( شنبه ۱۳ اسفند) رأس ساعت ۸ شب... منتظر حضور شما سَروران هستیم...