eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
916 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا واجب کرد بر همه ما که وایسیم کنار حزب‌الله واسه نابودی این رژیم منحوس اون‌وقت منِ بچه بسیجی منِ بچه هیئتی منِ  بچه جهاد تبیینی اگه زندگیم بعد از این فرمان آقا با زندگیم قبل از این فرمان آقا فرقی نکنه باختم! https://eitaa.com/hosseinyekta_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ۵ سال بعد از روایت حاج قاسم، هویت فرمانده حزب الله که در مکاشفه حضرت زهرا(س) را دید مشخص شد 🔹شهید از فرماندهان مطرح حزب الله بود که در جریان حمله جنگنده‌های صهیونیست در کنار شهید سید حسن نصرالله به شهادت رسید. 🔹فیلمی از شهید کرکی در جمع اعضای حزب الله منتشر شده که به بیان خاطره ای از جنگ ۳۳ روزه و ملاقات با حضرت زهرا (س) در حالت مکاشفه می پردازد. 🔹این همان خاطره معروفی است که شهید حاج قاسم سلیمانی در گفتگویی در سال ۱۳۹۸ درباره جنگ ۳۳ روزه به آن اشاره می‌کند. البته آن موقع مشخص نبود که کسی که حاج قاسم دارد تجربه مکاشفه او را عنوان می کند حاج علی کرکی، فرمانده شجاع حزب الله است. ✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
هدایت شده از وحید یامین پور
30.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز به همراه سید کمیل از جمعیت خیریه "و تعاونوا" بازدید کردیم و با حاج ابوالفضل شومان مدیر این گروه جهادی صحبت کردیم. این گروه یک مجموعه ۴۰۰ نفره است که در مرحله اول به ۳۰ هزار خانوار و در مرحله بعد بع ۴۵ هزار خانوار کمک می‌کنند. وضع در بیروت نسبتا خوب است. این گروه جهادی به آوارگان در نقاط دور دست رسیدگی می‌کند. راهی جز واریز کمک‌های نقدی نیست. پول‌های شما اینجا به کالا تبدیل می‌شه. به شماره حساب زیر واریز کنید(جمعیت امام رضایی‌ها): راه‌های ارتباطی: ارسال عدد ۱ به ۳۰۰۰۱۵ لینک پرداخت: 📍https://b2n.ir/Hamdelii شماره کارت: 📍5041721113760608 شماره شبا: 📍IR910700001000127888888014 برای مشارکت غیر نقدی و اطلاعات بیشتر تماس با: 02178080000 09109978080 🔺️اگر گروه جهادی هستید برای کمک کردن با سیدکمیل باقرزاده رایزن فرهنگی جمهوری اسلامی در لبنان تماس بگیرید. با واتس اپ یا تلگرام این شماره: +989193935539 ➕️ @yaminpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
♨️ 💥خبر خوش به باغ اناری‌ها/ادامه‌ی باغنار2، از شنبه 21 مهر روی آنتن باغ انار می‌رود✅ داستان طنز باغنار2 که اولین بار در نوروز 1402 از کانال باغ انار پخش شد، پس از دوبار وقفه و همچنین تمام شدن نگارش آن، از فرداشب برای سومین بار در کانال باغ انار پخش می‌شود🌹 این داستان طنز، اوضاع و احوال اعضای باغ انار را نشان می‌دهد که پس از درگذشت استاد و یکی از اعضای مهمشان، سعی می‌کنند زندگی جدیدی را شروع کنند و همچنین در کنارش، از قاتلین این دو نفر انتقام بگیرند که با چالش‌هایی روبه‌رو می‌شوند و...⁉️ برای جزئیات بیشتر از پخش مجدد این داستان، مصاحبه‌ی کوتاه با امیرحسین فرخ، نویسنده و کارگردان این داستان طنز را در ادامه بخوانید👇🍃 🆔 @ANAR_NEWS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🎙 🔸سلام و عرض ادب. امیدوارم حالتون خوب باشه. قبل از هرچیز بگید که آیا این داستان بالاخره کامل نوشته شد و دیگه شاهد توقف پخشش نیستیم؟! 🔹سلام و برگ و همچنین. بله. خیالتون راحت. بالاخره نگارش کل داستان تموم شد و ان‌شاءالله این بار دیگه تا آخرش داستان پخش و به اتمام می‌رسه. 🔸خب خداروشکر. دوبار تا الان وقفه افتاده توی داستان. میشه زمان این دو وقفه و همچنین دلیلش رو بگید؟! 🔹خب اولین بار داستان نوروز 1402 پخش شد و تا اردیبهشت هم ادامه داشت. اما به دلیل نگارش نصفه و نیمه‌ی اون، از اواسط اردیبهشت بود دیگه قسمتی نداشتیم که پخش کنیم. این نداشتن تا زمستون ادامه داشت و اونجا تصمیم گرفتیم که ادامش رو بنویسیم و از نوروز 1403، دوباره از اول داستان رو پخش کنیم. این کارم انجام شد و تا شهادت رئیس جمهور هم پخش کردیم. ولی از اون شب به بعد دیگه قسمتی پخش نکردیم. چون هم عزای عمومی بود، هم استقبال اعضا خیلی کم شده بود و دیگه دل و دماغی نداشتیم. از طرفی هم قسمتای کمی در اختیار داشتیم و دیگه نخواستیم دوباره پخش کنیم و بعد بگیم باز قسمتامون تموم شد. واسه همین دیگه پخشش رو متوقف کردیم و تا همین یکی دو ماه پیش هم خبری از ادامش نبود. 🔸و دوباره نگارشش رو شروع کردید برای بار سوم. درسته؟! 🔹بله. از مرداد ماه بود که خودم تنهایی، سعی کردم ادامه‌اش رو بنویسم و هروقت که تموم شد، پخش مجددش رو شروع کنم. به خودم گفتم مرگ یه بار، شیون هم یه بار. باید این بارم تمومش کنم و این بارِ سنگین رو از روی دوشم بردارم که خب خداروشکر بالاخره موفق شدم. 🔸این یعنی الان نگارش داستان تموم شده و آماده‌ی پخشه. درسته؟! و اینکه نحوه‌ی پخش چه‌جوریه؟! دوباره از اول یا ادامه‌ی داستان؟! شبی چند قسمته و ممنون میشم توضیحاتی راجع به این قضایا بدید. 🔹بله. خداروشکر نگارش داستان امشب تموم شد و فقط کارای ویراستاری و تدوینش مونده که اونم انجام میشه. تا الان 87 قسمت پخش شده و از فرداشب ادامش پخش میشه. با این تفاوت که قبلاً به خاطر کمبود قسمت، شبی یه قسمت پخش می‌شد؛ ولی الان چون داستان حاضره و کنداکتور باغ هم از داستانای پر شده، از فرداشب شبی دو قسمت پخش خواهد شد. یعنی فرداشب قسمت‌های 87 و 88 پخش میشه و همین‌جور هرشب دو قسمت ادامه پیدا می‌کنه تا به انتها برسه. 🔸کلاً این داستان چند قسمته و با این وضعیت، خلاصه‌ای از داستان رو تا اونجایی که پخش شده بگید تا مخاطبین در جریان داستان قرار بگیرن. 🔹خب ببینید همینطور که گفتم، این داستان هنوز کامل تدوین نشده و مشخص نیست دقیقاً چند قسمته. ولی خب اگه حدودی بگم، شاید به 140 یا حتی 150 قسمت هم برسه که با توجه به دوقسمت دوقسمت پخش شدنش، شاید حدوداً یک ماه پخشش طول بکشه. خلاصه‌ی این داستانم تا اینجا این بوده که عمران و یاد،‌ اصلاً نمرده بودن ‌و با ماجراهایی به باغ برمی‌گردن. البته یاد دچار فراموشی شده و همچنین به اتهام حمل مواد مخدر، تحت تعقیبه. اعضا تلاش می‌کنن که اول حافظه‌ی یاد رو برگردونن. بعدشم مسببین اصلی اتفاقاتی که واسه عمران و یاد افتاد رو پیدا کنن و یک جورایی انتقام بگیرن. در کنارش اتفاقات فرعی مثل زایمان بانو شبنم، عاشق شدن رجینا به هم‌جنس، سربازی احف و...هم پیگیری میشه. 🔸توی بازه‌ی دوم پخش، قرعه‌کشی برای مخاطبین هم می‌ذاشتید. آیا اون روند همچنان ادامه داره یا متوقف میشه؟! 🔹بله. قرعه‌کشی همچنان ادامه داره و پیگیری میشه و اعضا می‌تونن با خوندن داستان و دادن نظرات، انتقادات و پیشنهادات، هم ما رو کمک کنن، هم یه شانسی برای خودشون جمع کنن و توی قرعه‌کشی‌های هفتگی و ماهانه‌ی ما شرکت کنن. همچنین شانس‌های اعضا از قبل سرجاشه و می‌تونن با نظر دادن، اونا رو افزایش بدن. 🔸ممنون از شما. اگر حرفی مونده، بفرمایید. 🔹حرفی نیست. امیدوارم اعضا از ادامه‌ی داستان راضی باشن و بخونن و نظر بدن. همچنین مطمئن باشن که سوپرایزهایی در ادامه‌ی داستان براشون داریم که شاید حتی فکرش رو هم نکنن. ان‌شاءالله دوستان از شوخی‌هایی که باهاشون توی داستان شده هم ناراحت نشن و ما رو ببخشن. هم از این بابت و هم از اینکه بارها داستان متوقف شده و ما اونا رو منتظر گذاشتیم. موفق باشید و یا حق🌹 💢مصاحبه کننده و شونده: احف🎤 🆔 @ANAR_NEWS 🎙
🎊 🎬 _جهنم! بذار قهر کنه. یه عالمه دختر خوب هست که توی سطح شهر ریخته. این نشد، یکی دیگه! دوباره رجینا نگاه تندی به مهدیه انداخت و دستی به صورتش کشید. _باز از اون حرفایی زدی که رجی رو تا نقطه‌ی جوش عصبی می‌کنه! مهدیه سر به زیر، به آرامی کتاب دعایش را باز کرد و پس از لحظاتی ناگهان گفت: _راستی یادم رفت آبجی. من از بیخ با این قضیه مشکل دارم! سپس دوباره کتاب دعایش را بست و ادامه داد: _دارم دوباره بهت میگم. تو دختری و آیا ازدواج دختر با دختر کار خوبیست؟! رجینا که دید بحث دارد دوباره به سمت و سوی همان بحث همیشگی می‌رود، از جایش بلند شد و چند متری از مهدیه فاصله گرفت. سپس روی چند صندلی که کنار هم بود، دراز کشید و چشمانش را بست. بقیه هم رفته رفته خواب داشت بر چشمانشان غلبه می‌کرد و سعی می‌کردند همان‌جا و در همان حالتی که هستند، بخوابند. یکی ایستاده، یکی نشسته و یکی هم درازکش روی صندلی و کف سالن! اما بانو احد تنها فرد بیدار جمع بود که همچنان چشمش را به اتاق عمل و ساعت دوخته بود و زیر لبش ذکر می‌گفت. آفتاب داشت طلوع می‌کرد که بالاخره خانوم دکتر از اتاق عمل بیرون آمد. بانو احد نیز که چشمانش داشت کم کم سنگین می‌شد، بلافاصله به سمتش قدم برداشت. _خانوم دکتر حالش چطوره؟! خانوم دکتر لبخند گرمی زد. _حال همشون خوبه. هم مادر، هم دوقلوهای بامزه. بهتون تبریک میگم! بانو احد اشک شوقی از گوشه‌ی چشمش، با یک لبخند از روی آسودگی همراه شد. _خداروشکر. می‌تونم ببینمشون؟! _چند دقیقه دیگه میارنشون بخش. اونجا می‌تونید ببینید! پس از رفتن خانوم دکتر، بانو احد بقیه را از خوابِ ناز بیدار کرد و این خبر خوش را به آن‌ها داد. سپس همگی از سالن اتاق عمل، به سالن بخش رفتند که با عمران و یاد و خاطره و بانو نسل خاتم روبه‌رو شدند. _شماها اینجا چیکار می‌کنید؟! این را بانو احد پرسید که بانو نسل خاتم گفت: _من وسایل بچه و ساک شبنمی رو آوردم. دخترمحی زنگ زد و گفت که احتمالاً امروز شبنمی فارغ میشه! حالا شد؟! بانو احد با خوشحالی جواب داد: _بله. همین چند دقیقه پیش فارغ شد! همگی خدا را شکر کردند و به یکدیگر تبریک گفتند که سچینه پرسید: _استاد شما چرا اومدید؟! مگه حالتون خوب شد؟! عمران عینکش را صاف کرد. _بهترم الحمدالله. هم من، هم یاد. بعدم شنیدم که چه اتفاقاتی افتاده و خودمون رو رسوندیم تا همگی کنار هم باشیم! سچینه سری تکان داد که این بار مهدیه خطاب به یاد گفت: _شما چرا اومدید؟! می‌موندید توی باغ و با خواهرتون گپ می‌زدید دیگه! یاد با اخم، خاطره که کنارش ایستاده بود را نشان داد و گفت: _اولاً ایشون خواهر من نیست. دوماً من نمی‌تونم داداش عمرانم رو تنها بذارم. اون به من نیاز داره و هرلحظه و همه‌جا کنارشم! عمران لبخند گرمی به یاد زد و سپس خطاب به همه پرسید: _ببینم شماها از استاد مجاهد و خانوم وکیل خبری ندارید؟! این بار رجینا جواب داد. _نه استاد، خبر نداریم به مولا! دیشب قرار شد ما بیاییم بیمارستان، اونا هم برن کلانتری و از دست دای جان و دار و دستش گله و شکایت کنن! عمران شانه‌ای بالا انداخت که بانو نسل خاتم گفت: _نگران نباشید استاد. بالاخره هر شکایت کردنی، یه مراحل قانونی و اداری داره. از اونجایی هم که اینا نصفه شب رفتن، خب قطعاً کارای اداری میفته امروز صبح. بنابراین احتمالاً تا ظهر کارشون تموم بشه! همگی حرف بانو نسل خاتم را تایید کردند که دخترمحی پرسید: _استاد، خانوم دکتر طاهره نیومدن؟! مگه پزشک باغ نباید همیشه همراهمون باشه؟! سپس ریز ریز خندید که عمران جواب داد: _خیلی دوست داشت بیاد؛ ولی خب دلش برای خونوادش تنگ شده بود. به خاطر همین یه مرخصی ساعتی بهش دادم تا بره باغ خیار و خونوادش رو ببینه و برگرده! _استاد اگه ایشون مال باغ خیاره، پس چرا اقامت باغ انار رو گرفته؟! این را افراسیاب پرسید که دخترمحی گفت: _حتماً ایشونم جزء نخبه‌هایی که لَه لَه خارج رو می‌زنن و وطن خودشون رو قبول ندارن. اصطلاحاً بهشون میگن فرار مغزها. البته اگه ایشون مغزی داشته باشه! همگی چشم غره‌ای به دخترمحی رفتند که بانو نسل خاتم گفت: _چرا اونور سکه رو نمی‌بینید؟! چرا نمی‌گید که باغ انار حتماً یه چیزی داشته که این‌جور افراد رو از باغای اطراف جذب می‌کنه؟! جز اینه که باغ ما الماسیه که بین باغای دیگه در حال درخششه؟! بانو احد نگاه چپ چپی به بانو نسل خاتم انداخت. _از شما بعیده این حرفا بانو. آخه باغی که یا استاداش گم و گور میشن، یا یکی در میون اعضاش غش می‌کنن، یا یه پاشون کلانتری و دادگاهه و یه پاشون بیمارستان، ارزش فرار مغزا داره؟! الانم که یه مورد زائوی فارغ شده‌ی بیهوش داریم. یه دونه دوقلو داریم که هنوز کسی خرج و مخارجش رو به عهده نگرفته. یه دونه آلزایمری داریم که متهم به حمل مواد مخدره. قاضی مورد اعتمادمون مافیا در اومد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _نگهبانانمون نقش هویج رو دارن و راه به راه داره باغمون رو دزد می‌زنه! سر همین، کل سرمایه‌ی باغ رو از دست دادیم و داریم توی فقر و بدبختی دست و پا می‌زنیم. بعد الماس درخشان؟! سپس بانو احد آب دهانش را قورت داد و چشمانش را ریز کرد. _بعدشم چرا بی‌خود جوسازی می‌کنید؟! همین خانوم طاهره رو شما توی میوه فروشی دیدید که داشت سُرُم می‌زد. بعدشم کارتش رو گرفتید تا در مواقع غش، یه کم به دادمون برسه که خب به خاطر غشی‌های زیاد موندگار شد و اقامت باغ رو گرفت. آخه فرار مغزها؟! _درست داری میگی بانو. ولی اینا مشکلات خونوادیگه که ممکنه واسه هرکسی پیش بیاد و ان‌شاءالله همشون هم حل میشه. ولی در کل اساس و ریشه‌ی باغ ما خیلی محکم‌تر از بقیه‌ی باغاست و بقیه آرزوشونه که توی باغ ما باشن! بانو احد سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که عمران نیز لب به سخن گشود. _دقیقاً بانو. احسنت! بیایید ویژگی‌های خوب باغمون رو باهم بشماریم! سپس انگشتانش را باز کرد و شروع کرد به شمردن. _یک اینکه باغ ما تنها باغیه که مسجدش بلندگو داره. من خیلی جاها رفتم. باغ موز، باغ نارنگی، باغ سیب. هیچکدومشون بلندگو ندارن و باید حاج آقاشون صداش رو بلند کنه تا به گوششون برسه. بعد تازه خیلیاشون هم حاج آقا ندارن. بلکه یه ریش سفید رو می‌ندازن جلو و میگن واسمون سخنرانی کن. ولی ما آیت‌الله استاد مجاهد رو داریم که از کلامش همین جوری پند و اندرز و صلواته که می‌چکه. دو اینکه باغ ما تنها باغیه که کافه‌ی مجزا داره. همین باغ خیاری که بحثش هست؛ من یکی دوبار قسمت شد برم اونجا؛ اینا یه قسمتی از آشپزخونه‌ی باغشون رو اختصاص دادن به نوشیدنیا. اونم نوشیدنای معمولی مثل چای و قهوه و نسکافه. نه کافه‌ی ما که مِنوی سرآشپز داره. اونم چی؟! شیرکاکائو با فلفل که مزه‌اش محشره. گرچه بعدش یه کم دل و رودَت به هم می‌ریزه، ولی مزه‌ای که داره، به همه‌ی اینا می‌ارزه! سپس یک قلوپ از آب معدنی‌اش را خورد و ادامه داد: _سه اینکه باغ ما تنها باغیه که آژانس تورگردی داره. یعنی کسایی که میان باغ ما، نه تنها از امکانات باغ ما که خیلی چیزا هست استفاده می‌کنن، بلکه می‌تونن به آژانس تورگردی ما هم برن و جاهای دیگه که حتی به فکرشون هم نمی‌رسه رو ببینن! چهار اینکه باغ ما به لطف بانو شبنم، پرجمعیت‌ترین باغ بین باغای اطرافه و با این روند، آینده‌ی روشنی رو در پیش داریم. پنج اینکه باغ ما تنها باغیه که یه آچار فرانسه به نام مهندس محسن داره. کدوم کسی رو دیدید که هم مسئول صفر تا صد مسجد باشه، هم جانشین آماده‌ی نگهبانی باغ باشه، هم گمشدگانِ پیدا شده رو قلمدوش کنه و هم دزدگیر باشه؟! همین دیشب کی بود که دوتا سارق مسلح رو خلع سلاح کرد و مثل مبل راحتی روشون نشست؟! من که توی گونی بودم، ندیدم. بلکه واسم تعریف کردن. خب الان چنین کسی که بسیار فداکار و اهل کاره، کجا میشه پیدا کرد؟! سپس با اشاره به همگی فهماند که جمع‌تر بشوند تا ادامه‌ی حرف‌هایش را آرام‌تر بزند. _من الان دارم بهتون میگم که بعداً نگید نگفت. من به شما اطمینان میدم که دشمنان باغ، برای زمین زدن باغ، هدف بعدیشون تروره مهندسه. یعنی اگه من یا بقیه رو ترور کنن، چیزی نمیشه! ولی خدا اون روز رو نیاره که مهندس رو ترور کنن. یعنی باغ جوری زمین می‌خوره که دیگه تا ابد نمی‌تونه بلند بشه. این خط، اینم نشون! پس باید هرچه زودتر یکی دوتا بادیگارد واسش بگیریم تا همچنان این گوهر نایاب رو حفظ کنیم! همگی تحت تاثیر حرف‌های عمران قرار گرفته و منقلب شده بودند و به باغ اناری بودن خود افتخار می‌کردند که عمران ادامه داد: _بله. این ویژگی‌های خوبی بود که من یادم بود. می‌دونم که خیلی چیزا رو هم نگفتم و الانم حضور ذهن ندارم؛ ولی اشکال نداره! چرا که همه‌ی شما می‌تونید فکر کنید و ویژگی و دستاوردهای مهم باغمون رو با هشتگ باغ انار قوی، توی همه‌جا منتشر و راجع بهش تبیین کنید. همه باید بفهمن که باغ انار یه باغ معمولی نیست؛ بلکه یه ابرقدرت نوظهوره! و این کلمات آخر را جوری محکم و قَرّا گفت که اعضا شادمان محکم دست زدند و اشک شوق در چشمانشان حلقه زد. _یه کم آروم‌تر دوستان. اینجا بیمارستانه! در ضمن مریضتون رو هم آوردن! این را خاطره گفت و به بانو شبنم که روی تخت بیهوش دراز کشیده بود و داشت به بخش منتقل می‌شد، اشاره کرد. همگی نگاهشان را به بانو شبنم دوختند و سریعاً خودشان را به شیشه‌ی پشت بخش رساندند که لحظاتی بعد پرستاری از اتاق بیرون آمد. _پرستار حالش چطوره؟! می‌تونیم ببینیمش؟! کِی مرخص میشه؟! همگی باهم این سوال‌ها را می پرسیدند که خانوم پرستار گفت: _آروم باشید دوستان. یکی یکی لطفاً! سپس اعضا به نوبت سوال‌های خود را پرسیدند که خانوم پرستار جواب داد: _حالشون خوبه. تا یکی دو ساعت دیگه به هوش میان و می‌تونید به نوبت برید ببینینش...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
سردار قالیباف در سفر به لبنان نشان داد، سفر عشق رفتن جگر شیر می‌خواهد که از ما بر می‌آید فقط‌...احسنت.
🎊 🎬 خانوم پرستار ادامه داد: _و اینکه تا حالشون کامل خوب بشه، یه دو سه روزی رو مهمون ما هستن! _پرستار از دوقلوها چه خبر؟! اونا رو نمیارید ببینیم؟! اصلاً پسرن یا دختر؟! این را مهدیه با شوق و ذوق پرسید که خانوم پرستار جواب داد: _چرا؛ ولی بعد اینکه لباساشون رو بپوشونیم و ضبط و ربطشون کنیم! سپس ساک صورتی رنگ را از دست بانو نسل خاتم گرفت و گفت: _تبریک میگم به همتون. خدا دوتا دختر ناز و خوشگل بهتون داده! سپس با لبخند از بخش خارج شد که اعضای خوشحال، سعی می‌کردند برای این دوقلوهای دختر اسم انتخاب کنند. راضیه و مرضیه، حدیثه و محدثه، حمیده و سعیده، طیبه و طاهره، هانیه و ریحانه، کبری و صغری، طهورا و صفورا، اسما و سلما، مینا و بیتا، زیبا و ریما، مهین و شهین، مَهسا و دِلسا، لاله و لادن، سمیرا و سمانه، سمیه و سلیمه و خدیجه و خیرالنساء، از جمله پیشنهادهایی بود که اعضا برای دختران تازه متولد شده‌ی بانو شبنم می‌دادند. پس از رفتن خانوم پرستار، دوباره اعضا متفرق شدند. چند نفر جلوی شیشه‌ی بخش، منتظر به هوش آمدن بانو شبنم ماندند. چند نفر رفتند و روی صندلی نشستند و چند نفر هم هی طول و عرض سالن را متر می‌کردند و منتظر دوقلوها بودند. در این میان، هرجا که یاد می‌رفت، خاطره هم دنبالش می‌رفت و سعی می‌کرد خواهر بودنش را برای او اثبات کند. _داداشی واقعاً من رو یادت نمیاد؟! آبجی یکی دونت رو که توی کل دنیا، فقط یه داداش داره رو یادت نمیاد؟! یاد واکنشی نشان نداد که خاطره با صدایی لرزان ادامه داد: _یادت نیست که از بچگی باهم بزرگ شدیم و قد کشیدیم؟! یادت نیست که خودت توی کوچه‌ها بازی می‌کردی، ولی‌ نوبت من که می‌شد، رگ غیرتت باد می‌کرد و نمی‌ذاشتی توی کوچه‌ها بازی کنم؟! یادت نیست که دوتایی باهم کمک خونواده می‌کردیم؟! تو می‌رفتی خریدای بیرون رو انجام می‌دادی و منم توی خونه ظرف می‌شستم و جارو می‌کردم؟! یادت نیست به خاطر تصادف پدر و مادرمون و زمین‌گیر شدنشون، تو نون‌آور خونه شدی و از بچگی کار کردی و منم کل کارای خونه و ضبط و رفع پدر و مادرمون افتاد روی دوشم؟! جوری که دیگه هرگز طعم بچگی رو نچشیدم و توی همون بچگی، یهویی بزرگ شدم؟! واقعاً یادت نیست؟! سپس قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد که یاد پوزخندی زد. _خانوم محترم، اولاً این قصه‌ها رو واسه من تعریف نکن؛ چون اصلاً حوصله ندارم. ثانیاً اگه واقعاً زندگی کوزت‌واری داشتی، جای این حرفا توی برنامه‌ی ماه عسله، نه اینجا. پس بی‌خود خودت رو خسته نکن! سپس از جایش بلند شد و به جای دیگر سالن رفت که خاطره هم دنبالش به راه افتاد و جلوی او را گرفت. سپس اشکش را پاک کرد و خواست دست برادرش را بگیرد که یاد دستش را عقب برد و با نیمچه عصبانیت گفت: _دیگه داری دستت رو بیش از حد گلیمت دراز می‌کنی خانوم به ظاهر محترم. البته با این کارِت فهمیدم قصد و نیتت چیه! خاطره مات و مبهوت، به حرف‌های یاد خیره شده بود. _ببین اولاً من هم زن دارم، هم دو روز دیگه بچم به دنیا میاد. پس بی‌خود خودت رو بهم نچسبون که خیانت توی کار من نیست. ثانیاً اگه هم زن و بچه نداشتم، به هیچ وجه به دختر آویزونی چون تو جواب مثبت نمی‌دادم. ثالثاً اگه هم جوابم مثبت بود، این مدل آشنایی رو اصلاً نمی‌پسندیدم. چون اگه واقعاً خاطرخواه و عاشق من بودید و منم جوابم منفی نبود، می‌تونستم معرفیتون کنم به یکی از این آبجیا که الان جلوی شیشه‌ی بخش منتظرن و اونا واسطه بشن. چون به هیچ وجه آشنایی رودرو و بی‌قید و شرط رو صلاح نمی‌بینم! زبان خاطره از این همه چرت و پرت گویی برادرش بند آمده بود که پرستار دوقلوها را آورد و همگی به سمتش هجوم بردند. یاد نیز بلافاصله به جمع آن‌ها پیوست؛ اما خاطره که توان حرکت نداشت، با چشمانی اشک‌بار به سمت صندلی رفت و روی آن نشست و صورت خیسش را پشت دستانش پنهان کرد. همگی مشغول بازی کردن و اینکه دوقلوها بیشتر شبیه چه کسی است بودند که افراسیاب چشمش به خاطره افتاد که غمگین روی صندلی نشسته. به همین خاطر از جمع جدا شد و به سمت او رفت و کنارش نشست. افراسیاب می‌دانست که دلیل ناراحتی و اشک‌های خاطره چیست؛ به همین خاطر سعی کرد حرف زیادی نزند و فقط با یک جمله، او را دلداری دهد. _درست میشه آبجی‌جان. درست میشه! و با دستش، پشت خاطره را نوازش کرد که این بار، چشمش به دکترِ یاد افتاد که داشت به سمت آسانسور می‌رفت. به همین خاطر سریع از جایش بلند شد و به سمتش رفت. _سلام آقای دکتر. دکتر نیز با لبخند جواب سلام او را داد که افراسیاب پرسید: _دکتر چرا حال مریض ما خوب نمیشه؟! دکتر به آسانسور رسید و گفت: _کدوم مریض؟! _همین پسره که توی بازداشتگاه، شوک عصبی بهش وارد شد و حافظش رو از دست داد. شما گفتید اگه باهاش حرف بزنید، به مرور حافظش برمی‌گرده. ولی الان یه ماه بیشتره که هیچ تغییری نکرده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 دکتر دکمه‌ی آسانسور را فشار داد و گفت: _آهان! بله، همون پسره که اگه اشتباه نکنم، اسمش یاد بود. درسته، من گفتم؛ ولی توی این مسئله، قطعیتی وجود نداره. من گفتم اگه حرف بزنید، شاید زودتر حافظش رو به‌دست بیاره. حالا این زودتر ممکنه ماه‌ها یا حتی سال‌ها طول بکشه! افراسیاب با ناراحتی سرش را پایین انداخت که دکتر لبخندی زد. _نگران نباشید. همینجوری ادامه بدید و همچنین به اون بالایی توکل کنید. مطمئن باشید که حافظش برمی‌گرده! آسانسور داشت به مبدا می‌رسید که افراسیاب گفت: _حالا خودش هیچی. ولی بقیه چه گناهی کردن؟! چشمان دکتر ریز شد که افراسیاب ادامه داد: _استاد ما که تازه از اسارت برگشته، دچار تیک عصبی شده که موقع هیجانات به سراغش میاد. از قضا تا سُرُم هم نزنه، خوب نمیشه. ولی خودش گفت که توی دوران اسارت که یاد ما هم کنارش بود و سُرُمی هم در کار نبود، وقتی تیک عصبی می‌گرفته، استاد ما انگشتای یاد رو گاز می‌گرفته و خوب می‌شده. بعد الان چون حافظه‌ی یاد ما سرجاش نیست، در برابر گاز گرفته شدن انگشتاش توسط استادمون مقاومت می‌کنه و ما هم سر همین قضیه، چه بدبختیایی که نکشیدیم و نمی‌کشیم. بعد سُرُم هم که همش نمیشه. دست استادمون آبکش شد این‌قدر سُرُم زد. واسه همینه که می‌گیم کاش زودتر حافظش برگرده تا این مشکل حل بشه! درهای آسانسور باز شد که دکتر چانه‌اش را خاراند و به زمین خیره شد. _قضیه جالب شد. این یعنی اینکه یه تله‌پاتی بِینشون برقراره. اینطور نیست؟! افراسیاب شانه‌هایش را بالا انداخت. _نمی‌دونم والا. اسمش رو میشه هرچیزی گذاشت. ولی مهم الان حافظه‌ی یاده که باید هرچه زودتر برگرده. هم برای این مشکل، هم برای به یاد آوردن خواهرش که داره بی‌تابی می‌کنه! دکتر وارد آسانسور شد و دکمه‌ی طبقه‌ی پنجم را زد. _الان که فکر می‌کنم، شاید یه راه‌حل‌هایی باشه. به استادتون بگید که بیاد اتاقم تا باهاش صحبت کنم. طبقه‌ی پنجم، اولین اتاق، سمت راست! _ممنونم آقای دکتر. چشم! بهش میگم. سپس لبخندی زد که درهای آسانسور بسته شد و افراسیاب بلافاصله به سمت عمران قدم برداشت تا این خبر خوش را به او بدهد...! بعد از چند روز، بانو شبنم و دوقلوهایش از بیمارستان مرخص شدند. باغ آماده‌ی استقبال از دو عضو جدید بود. دو عضوی که قرار بود برای زندگی کردن به باغ بیایند؛ نه برای نویسنده شدن! نزدیک ظهر بود که مینی‌بوس بانو سیاه‌تیری جلوی درِ باغ متوقف شد. مینی‌بوسی که حکم آمبولانس و سرویس مدارس و... را هم داشت. زمین داغِ باغ، به وسیله‌ی آب پاشی‌های اعضا کمی خنک شده بود. اما تابش مستقیم خورشید، به سرعت آب روی زمین را بخار می‌کرد. به خاطر گرم بودن هوا، اعضا تمایلی به استقبال از بانو شبنم نداشتند. البته اینکه بانو شبنم هم راه به راه زایمان می‌کرد، بی‌تاثیر نبود! طولی نکشید که بانو شبنم وارد باغ شد. یکی از قُل‌هایش در آغوش بانو احد و دیگر قُلش در بغل دخترمحی بود. بانو شبنم منتظر استقبال باشکوهی بود که با دیدن جمعیت اندک، همان‌جا خشکش زد. تنها سه نفر به استقبال او آمده بودند. بانو نسل خاتم که در دستش ظرف اسپند بود؛ بانو نورا که در دستش یک دسته گل بود و نفر آخر مهندس محسن که در یک دستش خروس نسبتاً چاق و چله و در دست دیگرش چاقوی تیز و بُرنده‌ای وجود داشت. _خب به سلامتی و میمنت. این خروس رو برای سلامتی این دوقل نوشکفته و مادر شیرزنش ذبح می‌کنم برای رضای خدا، قربته الله! و بلافاصله خروس بی‌نوا را به زمین زد و با مهارت بالا و در ده ثانیه، آن را سر برید. _قدم نو رسیده مبارک شبنمی جان. خسته نباشی دلاور، خدا قوت پهلوان! این را بانو نسل خاتم که نزدیک شبنمی شده بود و داشت دود اسپند را به صورت او فوت می‌کرد گفت که بانو شبنم تنها به یک لبخند بی‌جان اکتفا کرد. پس از این، بانو نورا نیز نزدیک وی شد و دسته گل را به دستش داد و گفت: _مبارکه خواهری. ان‌شاءالله به پای هم بزرگ بشن! بانو شبنم دوباره لبخندی زد و نگاهی به دسته گل انداخت که چشمش به نوشته‌ی روی کارت دسته گل خورد. _سالگرد برگ اعظم و اصغرِ باغ انار تسلیت باد! بانو نورا دسته گلی که برای سالگرد عمران و یاد آورده بودند را به بانو شبنم داده بود که با نگاه تاسف‌بار او مواجه شد. _واقعاً متاسفم واستون. اینه جواب اون همه دردی که واسه زایمانم کشیدم؟! اینه جواب کسی که داره یه تنه باغ رو از پیری جمعیت نجات میده و شور و نشاط زندگی رو به سر و روی این باغ پژمرده و خاک خورده می‌پاشه؟! سپس با بغض یکی یکی استقبال کنندگان را نشان داد و گفت: _بفرما. این از قربونی استقبال که خروسه. این از دسته گل استقبال که روش پیام تسلیت نوشته. فکر کنم فقط اسپند استقبال خوبه که از همین‌جا از بانو نسل خاتم تشکر می‌کنم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
حزب‌اللهِ گهرمان، گولاخ‌های گولانی را، گلوله‌باران کرد. یعنی آن سنگ‌دلان را به گوله و تاپاله بَدَل کرد. چه کار خوبی کرد. در برابر
🔰 ملاقات مومنین و یادآوری احادیث ✨ امام صادق علیه السلام فرمودند: ✨تَزَاوَرُوا فَإِنَّ فِی زِیَارَتِکُمْ إِحْیَاءً لِقُلُوبِکُمْ وَ ذِکْراً لِأَحَادِیثِنَا وَ أَحَادِیثُنَا تُعَطِّفُ بَعْضَکُمْ عَلَی بَعْضٍ فَإِنْ أَخَذْتُمْ بِهَا رَشَدْتُمْ وَ نَجَوْتُمْ وَ إِنْ تَرَکْتُمُوهَا ضَلَلْتُمْ وَ هَلَکْتُمْ فَخُذُوا بِهَا وَ أَنَا بِنَجَاتِکُمْ زَعِیمٌ ✨به ديدن هم برويد، زيرا ديدار يكديگر سبب زنده كردن دل‌هاى شماست و ياد نمودن احاديث ماست و احاديث ما، شما را به يكديگر مهربان مى‌سازند و اگر بدان عمل كنيد، هدايت مى‌شويد و نجات مى‌يابيد و اگر آنها را ترک کنید، گمراه و هلاک شويد، به آنها عمل كنيد كه من ضامن نجات شمايم. 📚 کافی ج۲ ص۱۸۶
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸دعا، وسیلۀ کینه‌زدایی (ذغال روی فرش) 🔸 همۀ کسانی را که از آنها گله دارید، مثل دانۀ تسبیح ردیف کنید و یکی‌یکی دعایشان کنید. نخستین اثر این دعا این است که حبۀ آتشی را که در دلتان بوده، بیرون می‌اندازید. قدیم‌ها که قلیان کشیدن مرسوم بود، گاهی ذغال گداخته از سر قلیان روی قالی می‌افتاد و فرصت اینکه بروند و انبر بیاورند، نبود؛ ناچار آن آتش را با دستشان برمی‌داشتند و دور می‌انداختند. اگر کسی از تو غیبتی کرده یا نسبت ناروایی به تو داده، این آتش افتاده روی دلت که از قالی گران‌بهاتر است. تا بخواهی برایش ثابت کنی که تو تقصیرکار نبوده‌ای، سوخته‌ای! پس دعایش کن. اول خودت را نجات بده تا دلت بیشتر از این تاول نزند، بعدش خدا خودش می‌داند که چطور مسئله را حل کند. 📖 تمثیلات اخلاقی، جلد یک، صفحه ١٧ @haerishirazi
🌷امام حسن عسکری علیه السلام: تا جايى كه مى توانى تحمّل كنى دست نياز دراز مكن؛ زيرا هر روز، روزىِ تازه اى دارد. بدان كه پافشارى در درخواست، هيبت آدمى را مى بَرد، و رنج و سختى به بار مى آورد؛ پس، صبر كن تا خداوند دَرى به رويت بگشايد كه براحتى از آن وارد شوى؛ كه چه نزديك است احسان، به آدم اندوهناك، و امنيت، به آدم فرارى وحشتزده؛ چه بسا كه دگرگونى و گرفتاريها، نوعى تنبيه خداوند باشد و بهره ها مرحله دارند؛ پس، براى چيدن ميوه هاى نارس شتاب مكن، كه به موقع آنها را خواهى چيد. بدان، آن كه تو را تدبير مى كند، بهتر مى داند كه چه وقت، بيشتر مناسب حال توست، پس در همه كارهايت به انتخاب او اعتماد كن، تا حال و روزت سامان گيرد. 📗ميزان الحكمه ج۵ ص۱۶۷ @sulook
قرب به اهل بیت ۴۵.mp3
11.11M
: ✘ تنها راهکار ساده و تنها نشانیِ سرراست برای اینکه خدا رو ازخودت راضی کنی! مجموعه (علیهم‌االسلام) ۴۵ @ostad_shojae | montazer.ir
🎊 🎬 بانو نسل خاتم آب دهانش را قورت داد و با زل زدن به چشمان بانو شبنم گفت: _خودت که می‌دونی شبنمی. من اهل دروغ و زرنگ بازی نیستم. راستش این اسپند هم که برات دود کردم، فکر کنم واسه چند سال پیشه! چند روز پیش که داشتم انباری رو تمیز می‌کردم پیداش کردم. گفتم برای اینکه از این کهنه‌تر نشه، زودتر استفادش کنم. شرمنده! سپس سرش را پایین انداخت. بانو شبنم که تازه داشت گریه‌اش شروع می‌شد، جواب داد: _بفرما. اینم از اسپند مراسم. من دیگه حرفی ندارم! سپس یک استارت زد و اشک‌هایش جاری شد و با همان وضعیت ادامه داد: _اصلاً اینا هیچی. قربونی و اسپند و گل بخوره توی سرم. اعضا نمی‌تونستن حداقل واسه دلگرمی بیان استقبال؟! یعنی این‌قدر این کار سختشون بود؟! این‌بار بانو نورا جواب داد: _هوا گرمه خواهری. یه نگاه به خودت بکن. همین‌جوری داری شرشر عرق می‌ریزی. خب اعضا سخته واسشون. بعدشم اعضا کار و زندگی دارن. نمی‌تونن که هی دم به دقیقه کار و بارشون رو ول کنن بیان. ماشالله مراسم هم که توی این باغ زیاده. یه بار مراسم ختم، یه بار سالگرد،‌ یه بار استقبال از کسایی که ختم و سالگرد گرفتن واسشون؛ یه بار مراسم دزدگیری و بعدش اعتراف‌گیری. الانم که مراسم استقبال از زائوی فارغ شده. یه کم درک کن خب! بانو شبنم با دستمال دماغش را گرفت و گفت: _خب اینا هیچی. ولی استاد چی؟! اونم کار داشت؟! یعنی نمی‌تونست دو قدم بیاد استقبال کسی که این همه برای میانگین سنی باغش زحمت کشیده؟! این همه در نبودش دست نوازش روی سر بچه‌های یتیمش کشیده؟! این همه برای خودش فاتحه خونده و خیرات داده؟! بشکنه این دست که نمک نداره! این بار بانو احد لب به سخن گشود. _اَه. بسه دیگه شبنمی. چقدر غر می‌زنی! یه دوقلو زاییدی دیگه. آپولو که هوا نکردی. بعدشم مطمئنم که الان استاد پیش یادشه و اصلاً نمی‌دونه که ما اومدیم. تا اون موقعی هم که یاد خوب نشه، نباید انتظار توجه و محبت از استاد رو داشته باشیم. در ضمن هم استاد، هم بقیه‌ی بچه‌ها همشون موقع زاییدنت اومدن بیمارستان و دست به دعا برداشتن. پس نباید ازشون دلخور باشی! بانو شبنم اشک هایش را پاک کرد که مهندس محسن گفت: _راست میگن بانو. خودتون رو ناراحت نکنید. در ضمن نیت قربونی مهمه. خروس و گوسفند بودنش مهم نیست. بعدشم متاسفانه بودجه‌ی ما همینه. شما به بزرگی خودتون ببخشید! دخترمحی نیز حرف مهندس محسن را تایید کرد. _راست میگن دیگه شبنمی. بعد تو هزار الله و اکبر هرسال یه زایمان رو داری! اگه بخواییم هرسال گوسفند بکشیم که باید یه گله بخریم. سر گنج ننشستیم که! بانو شبنم کمی آرام شده بود که ناگهان یاد فرزندانش افتاد و دوباره اشکش جاری شد. _این‌قدر بدبخت شدم که بچه‌های خودمم واسه استقبالم نیومدن. حقارت تا کجا خدا؟! بانو نسل خاتم در جواب گفت: _جوش نزن شبنمی. دوتا بچه‌ی آخریت که کوچیکن، بی‌تابی می‌کردن. منم مهدیه رو فرستادم ببرتشون همین پارک بغل که توی باغ نارنگیه. بچه‌های بزرگتم باهاشون فرستادم که تنها نباشن و خودشونم یه حال و هوایی عوض کنن. بانو شبنم با دستمال دماغش را گرفت. _پارک؟! اونم توی این گرما؟! می‌خوای بچه‌هام گرما زده بشن؟! _نترس جانم. پارک نارنگی سرپوشیدس. از اینجا خنک‌تره! دخترمحی لب و لوچه‌اش را کج کرد و با فیس و افاده گفت: _واه واه واه. باغ نارنگی و این همه پیشرفت؟! خدا بده شانس! بانو احد نیز نفس عمیقی کشید. _بفرما. باغ نارنگی که تا دیروز پشم باغ ما هم نبود، پارک سرپوشیده زده. بعد باغ ما که الماس درخشانه بین باغای اطراف، یه پارک سرباز هم نداره؛ چه برسه سرپوشیده! همگی سرهایشان را تکان دادند که بانو نسل خاتم گفت: _حالا این حرفا رو ول کنید. می‌خوام بگم نفرات دیگه‌ای هم هستن که برای استقبال اومدن. سپس لبخند مرموزانه‌ای زد و به پشت سرش نگاه کرد و با یک اشاره، چهار زن از پشت درختان بیرون آمدند و به سمت آن‌ها قدم برداشتند. همگی چشمانشان را ریز کردند و بعد لحظاتی فهمیدند که آن ها بانوان رایا و شباهنگ و نورسان هستند که از سفر راهیان نور برگشتند. البته هویت نفر چهارم نامشخص بود. زنی که بر خلاف سه نفر دیگر، در آن هوای گرم پوشیه زده و چهره‌اش معلوم نبود. _سلام و امید شبنمی جان. قدم نورسیده‌هات مبارک باشه! چقدر دلم می‌خواد بغلشون کنم؛ ولی حیف که بایا بغلمه! این را بانو رایا گفت که یک بره‌ی کوچک هم در بغلش بود. _سلام رایا جان. ممنونم. قدم رنجه کردی از راهیان نور، این همه راه کوبیدی اومدی اینجا. راضی به زحمت نبودیم به خدا. بانو رایا لبخندی زد. _این چه حرفیه؟! راستش من دیگه کارم تموم شد اونجا و گفتم برگردم خونَم. حالا از خوش‌سعادتی ما بود که اومدن ما، مصادف شد با استقبال از تو و دوقلوهات...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344