هدایت شده از 🕊مایا 🕊
بسم رب ال......
کور شو
چشم از صفحهی گوشی گرفتم. هر چه پلک میزنم هیچ نمیبینم. هیچ نمیبینم و همه چیز میبینم.
مبلها سر جایشان هستند؛ ولی چرا اینقدر کهنه و خاک گرفته شدهاند؟ با پشت انگشت اشاره چشمانم را ماساژ دادم. به گمانم چشمانم ضعیفتر شدهاست. دوباره چشم میچرخانم.
تصاویر عینی دست گردن تصاویری آشنا انداختهاند و مرا به سمت خودشان میخوانند.
صدایم کردند چایی بنوشم. فهمیدم به نوشیدن یک استکان چایی دعوتم میکنند؛ ولی مثل همیشه حرف نمیزدند. صدایشان فرق داشت. رنگ و روی وا رفتهی مبلها را گذاشتم به حساب چشمان ضعیفم. برای صدای اینان چوب خط چه کسی را رد بزنم؟
سرم را تکان دادم و ابروهایم را بالا انداختم تا فراری دهم اوهامی که مرا احاطه کرده است.
لیوانم را از سینی برداشتم تا پذیرایی آخر جلسهی همان اوهام باشد؛ زهی خیال باطل.
لیوان همیشگیام جایش را با استکانی کوچک و نعلبکیای با حاشیههای قرمز عوض کرده است. شکر دوست ندارم ولی ته استکانم یک بند انگشت شکر نشسته و قاشق چایی خوری هم. یک قلوپ از چایم را نوشیدم. تلخ بود. تلخیاش به عمق جانم نشست. شیرین هم نشست!
استکان را بالا گرفتم و نگاهش کردم. قهوهای نبود. سیاه بود. چشمانم را بستم و مابقی چای را سر کشیدم. دوست ندارم چشم باز کنم. دیدن آن همه که هست و از من دور است زجرم میدهد. قلبم دو شیفت کار میکند. جور باری که روی دوشش است را میکشد. گوشهایم میشنوند ولی نه هر صدایی را.
صدایی از عمق جانم راه به گوشم باز کرده. هم به شنیدنش محتاجم و هم زجرم میدهد. نه توانایی بیشتر کردن صدا را دارم که به وضوح بشنوم و نه قطع میشود که رها شوم.
چند روزیست گویی با چیزی یا کسی قرارداد بستهاند که فقط همهمههایی آشنا را بشنوند.
سخت است دیدن آنچه ناپیداست! سخت است دیدن و انکار کردن.
قطرات عرق از کنار شقیقهام به پایین سر خوردند. پاییز است و تن من زیر آفتاب سوزان بیابانی سرگردان.
دستی سر شانهام خورد و از اینکه کجا سیر میکنم پرسید.
هر آنچه دیدم را به زبان آوردم. نگاهی به یکدیگر کردند و کم کم لبانشان کش آمد. دیوانه نامیدندم.
دیوانهی او شدن عالمی دارد.
#تمرین97
#نصری
#آوینار
هدایت شده از مریم حقگو
S.m.yazdani:
🔸🔸🔸🔸🔸🔸
موضوع داستان حیا
🔸🔸🔸🔸🔸🔸
لیست رو پر کنید👇
اینطرف جوب. خانم فتوحی
بلوری در جعبه. صداقتی
تبرک. سیدمحمد یزدانی
سربلند. زینب عسگری
هدایت شده از مریم حقگو
#خاکستر
یک روز سرد و بارانی بود.
نزدیک ظهر و هوا عجیب گرفته بود. سرمای پشت پنجره، شیشه را از بخار پوشانده بود و قطره قطره باران به شیشه خانه می خورد و سکوت اتاق را درهم میشکست.
صدای گوشخراش و سوت کشان در ورودی، خط عمیقی روی روحم کشید. صورتم را در هم کشیدم و به در نگاه کردم.
پوزخند من و هیکل ورزیده ی کاوه با هم تلاقی کردند و نگاهمان چند لحظهای مات همدیگر ماند.
جلوی این نگاه وقت نشناس را گرفتم و پوزخندم را پررنگتر کردم.
باید می فهمید چقدر ناراحتم، برای یک بارهم که شده باید اشتباهش را به او میفهماندم و آنقدر خودم را خرد و حقیر نمیکردم.
سرم رو با ناخنهایم بند کردم و توجهی به چند لحظه مکثش نکردم.
رویم را برگرداندم تا بیشتر از این غرورم لگد مال نشود.
درد داشت بودنش در این جا؛
آن هم وقتی انتظارش را نداشتم!
کاوه بدون توجه به چهرهی بغ کردهی من، با قدمهای محکم به سمت اتاق رفت.
تن کرختم بر روی مبل سلطنتی خشک شده بود.
همیشه رگ غیرت باد کردهاش بد هنگام غلیان میکرد.
او حق نداشت با آزیتا آنگونه برخورد کند. خوب آزیتا یک زن متمدن امروزیست که عقایدش با او متفاوت است، دلیل نمیشود در مقابل شوخیهای بیمنظور و صمیمانهاش گارد بگیرد.
مغزم از حجم این همه افکار آزار دهنده مانند بمبی در حال انفجار بود.
تک تک جملاتش درد داشت.
از آن دردهایی که تا مغز استخوانت نفوذ می کند.
میخواهم چشمانم را بر روی قامت کشیدهاش ببندم؛ اما دل واماندهام عصیان میکند.
مردمک چشمهای بی قرارم بر روی درب اتاق کشیده میشود.
به سختی از جایم کنده میشوم و بی اختیار قدمهایم به سمت اتاق روانه میشود.
کاوه با دیدن من ابروانش در هم گره خورد. و دل من در پیچ و تاب گره ابروهایش جا می ماند.
بدون توجه به نگاه ماتم زدهی من میخواهد از اتاق خارج شود که مانعش میشوم.
کاوه نفس عمیقی کشید و با صدای کنترل شدهای لب جنباند:
-پری برو کنار حوصله ندارم.
عقل چماق به دستم با غرور لگد مال شده ام گلاویز می.شوند و عاقبت غرورم طغیان می.کند.
حوصله ندارد یعنی تاب دیدن چهرهی من را ندارد.
غم بر دلم چمپاتمه میزند.
مگر من چه چیزی از او خواستم که این چنین مرا تنبیه میکند؟ تنها خواستهام دلجویی کردن از آزیتا بود.
نباید آن گونه تند رفتار میکرد.
زبان در دهان میچرخانم و شاکی لب میزنم.
-به جهنم که حوصله نداری، این چه رفتار زشتی بود با آزیتا داشتی؟ حالا فک میکنه چه شوهر املی دارم...
دستش را به نشانه ی برو بابا در هوا تکان داد و مسیرش را به سمت آشپزخانه کج کرد. با صدای بلندی غرید:
-به درک، خوشم نمیاد بش خط بدم.
دوباره سد راهش می شوم. پرههای بینیام باز و بسته میشود. دندانهایم را محکم بر روی هم می قفل میکنم. نفسم را پر صدا بیرون میدهم.
-ظاهرش دلیل نمیشه، این جوری راجبش قضاوت کنی! اون فقط یکم با مردا راحت همین. یه جوری رفتار نکن آدم فک میکنه از پشت کوه اومدی.
زبانم تلخ است میدانم.
نگاه دلخورش را از چشمان پر گلهام گرفت.
روی تک مبل راحتی لم داد.
رنگ نگاهش برای ثانیهای عوض شد؛ اما به سرعت به موضع قبلی خود باز گشت.
با چهرهای خونسرد لب زد.
-اوکی شمارش را بگو.
مبهوت به لبهایش خیره میشوم.
-شماره ی آزیتا؟
سرش را به تأیید تکان داد.
چشمان متعجبم بر روی تعقیر موضع ناگهانیاش مات میماند.
با تردید شماره اش را زمزمه میکنم و میگویم:
-دختر خوبیه من قبولش دارم.
تو بش بدبین شدی؛ وگرنه اصلا کاراش روی منظور نیست.
گوشهی لبش انحنا گرفت که بیشتر به پوزخند شباهت داشت تا لبخند.
دستانش بر روی صفحهی موبایلش به رقص در آمد.
صدای بلند و طنازانه ی آزیتا هیچ اثری از عصبانیت ندارد.
-به به ببین کی زنگ زده. کاوه خان خودمون. چی شد کم آوردی؟
کاوه بی خیال بدون توجه به چشمان از حدقه در آمدهی من لب زد.
-تو کی باشی که من در مقابلت کم بیارم؟ فقط نمیخواستم دلخور از خونمون بری. اونم فقط به خاطر پری.
صدای پوزخند آزیتا مغز استخوانم را میسوزاند. دوباره صدای ظریفش در سرم پژواک میشود.
-خدا بده شانس. من موندم تو چطور بند اون دختره ی دست پا چلفتی موندی. تازه اگر بدونی چکار کرده...
نفسم در سینه حبس می شود. تیزی نگاه کاوه بر استخوان گونهام مینشیند.
سرم را به نشانه ی نفی تکان می دهم. میخواهم با صدای بلند بر سر آزیتای حیوان صفت فریاد بکشم و بگویم من به خاطر تو زنیکهی بی همه چیز این چند روز، زندگیام را جهنم کردهام، آن وقت تو...
چشمان سرخ کاوه کلامم را در دهان میخشکاند.
چشمانم تار می شود.
دیگر از صحبت های کاوه و آزیتا چیزی نمیفهمم.
فقط جملهی آخر کاوه ناقوس مرگم میشود.
-اوکی امشب رستوران سنتی...
چرا یک رستوران مجلل خارج از شهر قرار گذاشتهاند؟
وقتی به خودم میآیم که تلفنشان قطع شده و کاوه با چهرهای کبود و اخمهای به هم گره خورده به من تنهای می زند و می گذرد.
سیبک گلویم بالا وپایین میشود.
۱
هدایت شده از مریم حقگو
#ادامه
خاکستر
. با لبهایی لرزان میگویم.
-دروغ میگه. بخدا من کاری نکردم.
کاوه حتی حاضر نیست به چهرهام نگاه کند. بدون این به سمتم برگردد. با صدایی لرزان گفت:
-منو باش فکر میکردم زنم میره دورهمی زنونه که تفریح کنه. خاک بر سر بیغیرتم که تو رو آزاد گذاشتم که بری ...
سرش را به تأسف تکان داد و
ادامه ی جملهاش را فرو خورد.
با چشمان نم زده لب می زنم.
-اونجوری که فکر میکنی, نیست.
نگاهم میخ پارکتهای سالن میشود.
-من فک میکردم فقط آزیتاست به خاطر همین اون لباس رو پوشیدم.
بزاق خشک شدهی دهانم را قورت میدهم.
-ولی یدفعه داداشش اومد، قبل این که منو ببینه، رفتم سر و وضعم رو درست کردم. من فقط باشون عکس گرفتم همین.
لبهایم چفت هم میشود و فاکتور میگیرم از حرکت احمقانهای که برای لارج نشان دادن خودم به آزیتا انجام دادهام.
گوشهی لبم را محکم گاز میگیرم تا نگویم که با تأخیر پس از آمدن برادرش برای درست کردن سر و وضعم و پوشش مناسب به آن اتاق کذایی رفتم.
با صدای محکم کوبیده شدن در شانهام بالا میپرد. سرم را بلند میکنم اثری از کاوه نیست.
آه جانسوزی می کشم و فاتحه ی خوشبختیام را میخوانم.
لعنت بر من که قدر همسر محبوب و عاقلم را ندانستم.
کاش اینقدر خودم را علامهی دهر نمیدانستم و کمی با دلش راه میآمدم.
من که رفتار کاوه با سایر دوستانم را دیدهام.
هر چقدر ظاهرشان متفاوت باشد؛ ولی شخصیتشان موجه باشد. کاوه حرمتشان را نگه میداشت، فقط آزیتا...
لعنت بر ذات پلیدش.
چقدر احمق بودم که نفهمیدم، موس موس کردن های آزیتا به خاطر بر هم ریختن زندگیام بوده است.
به سمت تلفن خیز برمیدارم و شمارهی آزیتا را میگیرم. چندین بار تماس میگیرم و هر بار بوق اشغال پخش می شود.
تن سست و لرزانم بر روی زمین فرود میآید.
از عمق وجود فریاد میکشم.
-خدا ...
با ضجه می گویم.
-خدا تو که خودت شاهد بودی، من کاری نکردم، خودت کمکم کن.
زار میزنم و میگویم ای کاش حرمت آیهی قرآنت را نگه میداشتم و با آن لباس منفور ادعای روشنفکری نمیکردم.
نمیدانم آزیتای بیصفت کی وقت کرده بود، در آن فاصلهی اندک هنگامی که یک برخورد انفاقی بین من و برادرش پیش آمد، آن عکس فجیع را بگیرد.
ای کاش آزیتا این وصله ی متعفن را به زندگیام راه نمیدادم.
صدای قطرات باران همچنان میآید. شاید هم بر دل ماتم زدهام لالایی میخواند.
دل پر دردم تکه تکه میشود.
تاریک است همه جا مثل ویرانهی قلبم که پر از سیاهیست.
محبوب جانم! ای کاش غرورت را با حرفهایم لگدمال نمی کردم.
نه آزیتا نه هیچ کس دیگری ارزش مکدر کردن خاطر عزیزت را نداشت.
افسوس...
چقدر دیر به این موضوع پی برده ام.
چشمهایم را میبندم. میان چشمهای نیمه بسته سایهی تن ورزیدهی کاوه از لای در نیمه باز اتاق چشمانم را نوازش میکند .
ناباور پلک میزنم.
حتما شبح کاوه است.
میدانم دیگر کاوه باز نمیگردد.
درد بر تمام تنم خیمه میزند.
این کابوس پایانی ندارد.
با قامتی خمیده به سمت اتاق میروم.
کاوه را میبینم که با همان لباس ها سرش را میان دستش قاب گرفته است.
یعنی اصلا نرفته است.
پس آن صدای کوبیدن درب اتاق بوده است.
در دلم عروسی به پا میشود.
می خواهم به سمتش پرواز کنم؛ اما با دیدن چشمان سرخ و ابروان در هم پیچیدهاش سر جایم قفل میشوم.
با صدایی لرزان لب میزنم:
-ببخشید. حق با تو بود.
میدانم که تا بخشش راه طولانی در پیش دارم؛ اما همین که سر قرارش با آزیتا نرفته که به خزعبلاتش گوش دهد، جای امید باقیست.
۲
هدایت شده از مریم حقگو
#خانم_فتوحی
<به هیچ>
زن دستگیرهی در را کشید و صدای قیژ بلند درِ چوبی، بلند شد. شادان جلوی در ایستاد و با آن کلاهِ لبهدارِ سرخرنگ، که غنچههایی ریز، به رنگِ لبهایش، رویش را تزئین کرده بود، به ابراهیم نگاه کرد و گفت:_بریم؟
ابراهیم چشمان درشتش را آهسته پایین گرفت و پاهایِ بلورینِ شادان لپهایش را سرخ کرد. چشمانش را از دامن او، به لپهای سرخرنگ و موهای شرابیرنگ بیرون زده از زیر کلاهش رساند و گفت:_این چیه؟
شادان لبهایش را کشید و دو دستش را بالا گرفت. همانطورکه کیف دستی سِت با لباسش را میان انگشتانش گرفته بود، چرخی زد. گوشوارههای بلندِ زمردش را به تلاطم انداخت و گفت:_قشنگه؟
ابراهیم نگاهش را از او برگرداند و ساده گفت:_جلفه.
خنده از لبهای شادان به سرعت برچیده شد و جایش را به گره ابروها داد. دو دستش را پایین انداخت و جدی ایستاد: _مجلس ختم که نمیریم. عروسیه... عروسیام رسم و رسومات خاص خودشو داره. حالا اگه تو فامیل شما اینطوری نیست، میتونی بری از بین همونا زن بگیری.
ابراهیم لبش را به دندان گرفت و شادان زیر نگاهِ او راه افتاد. پیش از آنکه پا از لنگهی در بیرون بگذارد، دست ورزیدهی ابراهیم روی در نشست و شادان را ترساند. نگاهش را به چشمان خشمگین ابراهیم برد و با نرمی گفت:
_ببین ابراهیم... من با همهی نداریا و بدبختیات کنار اومدم. عروسی شد، گفتم بریم فلان تالار مراسم بگیریم، گفتی ندارم، گفتم باشه از بابام پول گرفتم. ماه عسل شد، گفتم بریم فلان جا سفر، گفتی ندارم، گفتم باشه بازم به بابام رو انداختم. اما...حالا که وضعت خوب شده و از صدقه سرِ بابای من به جایی رسیدی، بهونهی تازه جور نکن.
ابراهیم چشمانش را بالا گرفت و خیره به چشمان خاکستری رنگِ شادان گفت: نه عزیز من!
شادان رویاش را از ابراهیم برگرداند و او ادامه داد: بهونهی تازه جور نکردم. من فقط میگم...
شادان یکباره برگشت و قدمزنان صدایش را بالا برد:
_نه هیچی نگو. دیگه نمیخوام بشنوم... نکنه فکرکردی من از اون زنام که تا آخر عمرشون به پای خواستههای تو میسوزن و میسازن؟
ابراهیم ساکت ماند و سکوت طولانیاش روی شادان را به سمت خودش برگرداند. با دیدن ابروهای درهمکشیدهاش، به طرفش قدم برداشت و گفت:
_آخه چرا بیخودی خلق منو خودتو تنگ میکنی؟ منکه همهجوره باهات راه اومدم. نمیشه تو یه امشبو با دل من راه بیای؟
ابراهیم نگاهش کرد و با لبخندی گفت:
_آخه این چیه خانومم؟ اصلاً جلف بودنش به کنار... من بخاطر خودت میگم، هر کی تو این لباس تو رو ببینه مسخرهت میکنه. مگه دورهی پهلویه کلاه گذاشتی و دامن چیندار پوشیدی؟ تازه با این یقهی گل و گشاد که...
ابراهیم دوباره حرفش را خورد و شادان باردیگر از او روبرگرداند. ابراهیم مهربانتر گفت:
_زشته عزیز من. برو یه چیز بهتر بپوش.
شادان باردیگر، در محوطه سنگفرش راه افتاد و بلند گفت: _هیچم زشت نیست. اصلا من هرطور که دلم بخواد لباس میپوشم، همونجوری که عشقم میکشه. به هیچکسم ربط نداره.
ابراهیم بهطرفش چرخید و پرسید:_به هیچکس؟
شادان مکثی کرد و گفت:
_چرا نمیفهمی ابراهیم؟ بهت گفتم که امشب اون کارگردان معروف تو این عروسی دعوته. منم که میدونم داره فیلم تاریخی میسازه و نقش اصلیش یه دخترِ جوون و زیباست که هنوز پیداش نکرده. پس چرا جلومو میگیری؟
و یکدفعه برگشت و ادامه داد:
_من اگه امشب بتونم با این لباس، خودمو بهش نشون بدم و نظرشو جلب کنم، میدونی چی میشه؟... زنت یه دفعه میشه یه بازیگرِ معروف و سرشناس که عکسش رو سردرِ همهی سینماها هست.
ابراهیم لحظهای چشمانش را بست و آه سردی کشید. شادان کفشهای مشکی و پاشنه بلندش را دوباره به صدا درآورد و نزدیکش ایستاد. به چشمهای میشیرنگ ابراهیم زل زد و گفت:
_تو نمیخوای من موفق و معروف بشم؟
ابراهیم زبان به لب کشید و گفت:
_چرا میخوام، ولی... این راهش نیست. این عروسی مختلطه شادان جان. میدونی با این لباس ممکنه چندتا چشمِ...
ابراهیم حرفش را خورد و شادان کشیده گفت:
_ولم کن توئم. تو فکر کردی بین اونهمه دخترِ جوون و رنگوارنگ، همه وایسادن زن تو رو ببینن؟ تازه اگه ببینن که من به هدفم رسیدم.
ابراهیم دندانهایش را روی هم فشرد و گفت:
_باشه، پس اگه هدفت اینه برو. ولی بدون اگه امروز با این لباس از این در بیرون رفتی دیگه هیچ راه برگشتی نداری.
ابروهای شادان به هم نزدیک شد و تند گفت:
_به درک، منم دیگه از زندگی کردن با آدم امّلی مثل تو خسته شدم. همین روزا خودم میخواستم برم که تو پیش دستی کردی.
ابراهیم با تاسف سرش را تکان داد و شماتت بار گفت: _ایکاش به حرف مادرم گوش میکردم و با کسی ازدواج میکردم که باهام هم عقیده باشه. ایکاش...
شادان پایش را عصبی کوبید و گفت:
_آره... اتفاقا همون دخترای چادریِ آفتاب مهتاب ندیده به دردت میخوردن که بهشون امر کنی و اونام مث یه خدمت کار، صبح تا شب جلوت خم و راست بشن.
۱
هدایت شده از مریم حقگو
#ادامه
بههیچ
ابراهیم دوباره سرش را تکان داد و گفت:
_متاسفم که این چندسال، آبروی خودمو با ازدواج با تو به خطر انداختم و به چیزیام نرسیدم.
شادان خندید و گفت:
_چرا رسیدی. فکرکردی نمیدونم چرا با من ازدواج کردی؟ همیشه میدونستم. تو پول میخواستی و به اموال پدرم چشم داشتی. حالائم که بدستش آوردی هار شدی... یادت نیست؟ تو مجلس خواستگاری وقتی ازت پرسیدم چرا نمیری با همشکلای خودت و خونوادت ازدواج کنی، بهم گفتی از طرز لباس پوشیدنشون بدت میاد. گفتی دلت میخواد همسرآیندت شیک پوش باشه و وقتی تو خیابون باهاش راه میری، از بودن کنارش خجالت نکشی. خب حالا چی شده که واسه من مومن و معتقد شدی؟ غیر اینه که اینم یه بهونهی دیگهست واسه تیغ زدن بابام؟
ابراهیم گفت:
_آره تو راست میگی. من اون روزا ابله بودم که فرق بین حیا و شیکپوشی رو نمیفهمیدم. کور بودم که نگاه پر از هوس مردارو بهت نمیدیدم و به راه رفتن کنارت افتخار میکردم. اشتباه از من بود که وقت ازدواجم، سر و لباس و رنگ و لعاب، برام از حیا مهمتر بود. من اشتباه کردم و تاوانشم میدم. اما قرار نیست این تاوان تا ابد ادامه داشته باشه.
شادان مکثی کرد و گفت:
_باشه، تو راست میگی، من بیحیا و جلف. ولی بدون، تو هرگناهی که بهقول شماها، من این سالا با مدل لباس پوشیدن و آرایش سر و صورتم کردم توئم شریکی. فکر نکن خیلی مومنی و با یه مَن ریش و لباس آستیندار، یه سره به آسمون وصلی. نه، گناه تو بیشتر از من نباشه کمتر نیست. چون من تنها، هرچقدرم با این سر و لباس تو خیابونای این شهر راه برم، اعتقاد و عقیدهی خودمو نشون دادم. از اولم آدم دینداری نبودم که کسی توقعی ازم داشته باشه.
ولی تو، با ازدواج با من، که پنج سالِ تموم با غرور و افتخار توخیابونای این شهر کنارم قدم زدی و دستمو گرفتی، بدجوری عقیدهی باطنیت رو نشون دادی و به چیزی که یه عمر ازش دم میزدی ضربه زدی.
شادان خندید و ادامه داد:
_قدمزدن یه مردِ ریشدارِ مذهبی، با یه دخترِ بیحجاب و به قول شماها سانتال!، تو خیابونای این شهر؟... عجب جوک قشنگی. یکی طلبت آقای اُمّل.
صدای تیک تیک کفشهای شادان، نگاه ابراهیم را به دنبالش کشید و جلوی در متوقف شد. گستاخانه گفت:
_فقط خوشبحال اون دخترای آفتاب و مهتاب ندیده که خدا انقدر دوسشون داشت و گرفتار آدم طماعی مثل تو نشدن.
شادان آه سردی کشید و گفت:
_چون تو لیاقت پاکیِ اونارو نداشتی. یادتم باشه دوباره نیای جلوی خونه بابام به پام بیفتی... چون اینبار دیگه برگشتی در کار نیست.
شادان رفت و دربِ آتلیه را محکم پشتسرش بست. ابراهیم دستی روی ریشش کشید و به طرفِ دیوار سنگ چینشدهی پشت سرش قدم برداشت. جلوی دیوار ایستاد و دستش را به آن کوبید. نگاه دیگری به درِ چوبیِ آتلیه کرد و سرش را آهسته روی دیوار گذاشت.
صدای قیژ بلند در، چشمهایش را باز کرد و نگاهش را به حیاط برد. دو سایهی بلند، روی سنگفرشهای جلوی در پدیدار شد و مرد جلوی در ایستاد. دستی که انگشترعقیق بزرگی رویش خودنمایی میکرد به درِ شیشهای زد و گفت: _سلام، اجازه هست؟
ابراهیم دو دستش را روی دستههای صندلی فشرد و باغرور بلند شد. ایستاد و درحال مرتب کردنِ عکسهای روی میز، گفت:_بفرمایید.
مرد با نگاهی به پشتسرش، منتظر ماند و زن با وقار خاصی داخل شد. به همراه شوهرش تا نزدیکِ میز جلو آمد و نگاه ابراهیم را جذب کرد. از زیر پوشیهی مشکی رنگش میتوانست حیای چشمان به زیر افتادهی زن را ببیند و حسرت بخورد. زود چشم از زن و مرد برداشت و نگاهش را به قفسهی پشت سرش برد. ژورنالها را روی میز کوبید و ابروهایش را در هم کشید. حسادت درونیاش را زیر خشم نگاهش پنهان کرد و گفت:_چی میخواستین؟
مرد آهسته نوزاد را از زیر چادر زن گرفت و همانطور که با شوق نگاهش میکرد گفت:_اومدیم واسه کوچولومون عکس یادگاری بگیریم.
صورت لطیف نوزاد، آه سرد ابراهیم را درآورد و گفت:
_ژورنال و نگاه کنید، انتخاب کردید صدام کنید.
ابراهیم زود، در چوبی گوشهی میز را بالا داد و به طرفِ پردهی آبی رنگِ انتهای مغازه رفت. نگاه مرد را به دنبال خودش کشید و زن آهسته گفت:
_چرا اینطوریه؟ چقدر بداخلاقه!
مرد لبخندی روی لبش نشاند و با احتیاط ژورنال را جلو کشید. همانطور که نوزاد را با ذوق خاصی در بغل داشت، گفت:
_ولش کن، لابد کارو کاسبیِ اینائم کساد شده دیگه.
زن ژورنال را ورق زد و مشغول مشورت شد. ابراهیم از پشت پرده نگاهشان میکرد و اشک میریخت. هنوز حرفهای شادان را به یاد داشت و احساس میکرد در تمام سالهایی که به پیشرفت و ارتقای زندگیاش فکر میکرد، دینش را باخته و همه چیزش را از کف داده.
هیچ وقت فکر نمیکرد، با آنهمه مال و منال، روزی به مشورتِ سادهی یک زوج جوان، که معلوم بود وضع مالی خوبی ندارند، حسادت کند و حسرت بخورد. اشکهایش در کنترل خودش نبود و نمیتوانست حال خودش را عوض کند.
۲
هدایت شده از مریم حقگو
بعد از مدتی، دمق از پشت پرده بیرون آمد و گفت:
_بفرمایید آقا.
مرد با پشت دستش، ریش خرماییرنگش را مرتب کرد و پرسید:_جان؟
صدای ابراهیم بالا رفت:
_بفرمایید بیرون، مغازه تعطیله.
مرد هاج و واج ماند و زن گفت:_یعنی چی؟
ابراهیم عصبی ژورنال را بست و گفت:_یعنی همین خانوم، برو بیرون میخوام درو ببندم.
چشمان زن و مرد لحظهای به هم دوخته شد و زن خیلی زود نوزاد را پس گرفت. مرد دستی روی موهایش کشید و با نگاهی به ابراهیم گفت:_بریم.
تا در شیشهای بسته شد، ابراهیم با ضربهای، ژورنال را زیر میز انداخت و خودش را روی صندلی رها کرد.
سرش را روی دست گرفت و درخودش فرو رفت. حرفهای مادرش مدام از خاطرش رد میشد و دلش را بیشتر میسوزاند. یک لحظه از فکر او و دلسوزیهایش بیرون نمیرفت و از جوابهای سفیهانهی خودش در قبال خواهشهای او خجالت میکشید.
روشن شدن، چراغهای رنگیِ محوطه، کمکم نگاه ابراهیم را به آسمانِ تاریکِ پشتِ در کشاند و تاریکی شب را به یادش آورد. چندساعتی بود که روی همان صندلیِ چرخدار، پشتِ میزِ بزرگِ آتلیه، جاخوش کرده بود و چشمانش را به دیوار سفید روبرو دوخته بود. تازه صدای اذان مسجد را که در محله طنینانداز شدهبود شنید و داغ دلش تازه شد. خیلی وقت بود که حال سر به سجاده بردن نداشت و میان درگیریهای روزمره، خدا را گم کرده بود. با نگاهی به ساعت طلاییرنگ روی مچش، آهسته بلند شد و کیفدستیِ کنارِ کارتخوانهای ردیف، زیرِ میز را برداشت. همهی رسیدهای کاغذیِ درآمدِ آنروزش را جمع کرد و با اکراه داخل کشوی میزش ریخت. نگاهش را بین قابعکسهای ردیف روی قفسهها چرخاند و میانِ زنانِ ژست گرفتهی سرلخت و مردانی که عروسهایشان را درآغوش گرفتهبودند، به دنبال سوییچ گشت. آن را پشتِ قابی کوچک پیدا کرد.
بیحوصله لبتاپ را بست و به سمتِ در چوبی قدم برداشت. هنوز در را از سر راهش برنداشته بود، که صدای برخورد درِ شیشهای به دیوار، او را از جا پراند. شوکه به در شیشهای و زنی که خودش را با تکیه به دستگیرهی آهنیِ در، سرپا نگه داشته بود نگاه کرد.
شادان با لباسهای خاکی و خراشهای روی دست و صورتش، جلوی در ایستاده بود و کلاهِ لبهدارش را زیر چنگش گرفته بود.
اشکهای سیاه و غلیظِ خشکشده روی صورتش، چهرهی کریحی از او ساخته بود و رنگِ غلیظ لبهایش، روی چانهاش پخش شده بود. چشمان ابراهیم گرد شد و ناباورانه نگاهش کرد. نگران پرسید:_شادان! چی شده؟
زن بیآنکه چشمان سرخش را از ابراهیم بردارد، آهسته به هقهق افتاد و خودش را روی زمین رها کرد. دستهای کبودش را روی دامن کوتاهش مشت کرد و سرش را تا نزدیک دستهایش پایین برد.
لرزش شانهها و صدای زجههایش، رنگ از رخ ابراهیم برد و سوییچ و کیفدستی از دستش رها شد. تعادلش را از دست داد و تلوتلوخوران عقب رفت. از برخوردش با قفسهی چوبیِ پشتسرش، همهی قابعکسها از روی طبقات سقوط کرد و صدای شکستنشان، آهنگی سوزناکی به حال و هوای مغازه داد. با نگاهی به عکسهای کاغذیِ زنان برهنهای که از لای قابها و شیشهها بیرون زده بود، چشمان خیسش را روی هم گذاشت و او هم مثلِ شادان، غمگین خودش را روی زمین رها کرد.
#خانم_فتوحی
۳
هدایت شده از مریم حقگو
S.m.yazdani:
#تمرین_حجاب
هدف
همهی قید و بندها را رها کرد تا لذتش را ببرد. در آزادی خود ساخته، سرخوش وقت گذراند، اما بیهدفی او منجر به سرگردانی شد. ایدهای نداشت. فهمید رکب خورده و از چالهای به چاه افتاده است. راه برگشتی هم نداشت. امید نداشته، دستهایش را سست کرد و چوب دستیها را به زمین انداخت. خودش را به باد سپرد تا در آزادی بی حد و حصر غرق شود. بادی که سرمایش سوز داشت و گرمایش دود. بادی که به بهانهی آزادی دورهاش کرد، در اندک چرخشی او را به بند خود در آورد. حالا باد بود که برای لحظه لحظهاش برنامهای داشت. هر جا که فکر میکرد آخر خط هست، بی چون و چرا به اشتباهش پی میبرد. از بندگی فرار کرد تا آزاد شود، حالا بردهای بود در دستان اربابش. با همهی درد و غمش به این سو و آن سو پرت میشد. اسارت باد بیانتها مینمود. امیدی به آزادی نداشت. تنها امیدش، مرگ بود. باد پیچی خورد و از زمین بلندش کرد.
"مرگ با سقوط از ارتفاع؟! این خیلی بده. "
چشمهایش را بست. مقاومتی نکرد. رها شد ...
نرمی خاک چشمهایش را باز کرد. مرگی نبود. خودش را در گودالی دور از دسترس باد دید. نرمی خاک گودال را نوازش کرد، آرامشی پیدا کرد که بوی امید میداد. باد لبهی گودال گشتی زد. نسیم مانند برده را آزاد کرد. با دستهایش حجاب خاک و برگ را به سمت گودال روانه کرد. دانه حرفی نداشت. هدفش را پیدا کرد. تسلیم خواست باد شد. گرما و امنیت خاک تنش را نوازش کرد. خستگی امانش نداد. خواب وجودش را فراگرفت.
مدتی گذشت با صدای باران بیدار شد. باد سنگ تمام گذاشته بود. رطوبت رحمت از لابهلای ذرات خاک پایین رفت. دانه را سیراب کرد. انتظار شیرینی را به تن خرید. پوست دانه شکافت. جوانه سر بیرون آورد و نور را جست. حرکت کرد. خاک را شکافت. جوانه همهی گرمی خاک و خورشید را در آغوش کشید.
باد همان اطراف پرسه میزد و منتظر بود. جوانه را که دید، لبخندی به چهره آورد.
هدایتش به ثمر نشسته بود.
سید محمد یزدانی
تعداد کلمه 330
آخرین ویرایش سوم مهرماه یکهزار و چهارصد
هدایت شده از مریم حقگو
(حس راحتی)
برگه را از دکتر گرفتم. نگاهی به آن انداختم. مثل خط چینی بود! چیزی از آن متوجه نشدم. با صدای دکتر، نگاهم را از برگه گرفتم و به دکتر دادم.
- برید اتاق بغلی و اکوی قلب رو انجام بدید.
تشکر کردم. از روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.
نور های ال ای دی سفید، بی حالی را به سنگ های سفید بیمارستان پخش میکرد.
احساسم اینطور بود که انگار درد و رنج بیماری، بیمارستان را تا خرخره غرق کرده بود.
چشمم به تابلوی سکوتی افتاد که روی دیوار بود.
مثل این بود که میگوید خفه خون بگیر و فقط تماشا کن.
به انتهای سالنِ رنگ پریده رسیدم. پذیرش دقیقا رو به رویم بود. کمی سرم را خم کردم و از نیم دایرهای که شبیه لانهی موش است از خانم پشت میز یک نوبت درخواست کردم.
بدون اینکه سرش را از صفحهی مانیتور بلند کند، کد ملی و نامم را پرسید.
کاغذی را روی پیشخوان گذاشت. تشکر کردم اما جوابی نشنیدم. کاغذ برداشتم و خواندم. نفر پنجم بودم.
دوباره به سمت ابتدای سالن حرکت کردم. روی صندلی های فلزی و نقرهای بیمارستان نشستم. سردی کولر گازی ها تا پیچ و مهرهی صندلی ها را یخ کرده بود.
سرم را به راست چرخاندم. بیماران مثل من با بیماری هایشان به انتظار نشسته بودند. مرد میانسالی از اتاق بیرون آمد. نوبت من بود. بلند شدم و به طرف اتاق رفتم. دو تقه به در زدم و وارد شدم. پرستاری که پشت میز بود گفت
- روی تخت دراز بکشید تا دکتر بیاد.
به سمت تخت قدم برداشتم. دستگاهی کنار تخت بود. اعدادی روی آن نوشته شده بود و از آن خط های قلب هم داشت. از آنها که وقتی میمیریم، او هم افقی میشود. یک مانیتور هم بالای دستگاه وجود داشت که به دیوار چسبیده بود.
کتانی هایم را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم. دو طرف مانتوی جلو بازم را صاف کردم. شالم را که پایین رفته بود، به جلو کشیدم.
به سقف سفید خیره شدم و به این فکر میکردم که مشکل قلب درد هایم از کجاست.
در دلم تکرار میکردم که خدا کند از استرس باشد و مریضی خاصی نباشد.
با صدای دکتر به خودم آمدم.
سرم را به سمت صدا چرخاندم. مردی سی یا سی و پنج ساله بود.
قلبم به سینه ام مشت میکوبید. فکر این که یک دکتر مرد از من اکو بگیرد، عرق سرد روی پوستم نشاند.
دو طرف مانتو ام را در دست گرفته بودم و میفشردم. دو طرف مانتو ام را کنار زد. دستش را به سمت سارافونی که زیر مانتو پوشیده بودم آورد تا آن را بالا بزند.
با صدای مضطرب من متوقف شد.
- چند دقیقه صبر کنید دکتر!
متعجب نگاهم کرد.
- مشکلی پیش اومده؟
من و من میکردم
نه... نه... فقط... فقط اینکه من الان باید برم. یه روز دیگه میام.
مثل فنر از جایم بلند شدم و از روی تخت پایین آمدم. دکتر بدون هیچ حرفی سر تا پای مرا نگاه میکرد. مشخص بود که رفتارم باعث تعجبش شده. کفش هایم را پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. دستم را روی سینه ام گذاشتم و پشت سر هم نفس عمیق میکشیدم.
لبخندی زدم و روبهروی در هوشمند ایستادم. در باز شد و وارد حیاط بیمارستان شدم.
دور تا دور حیاط درخت کاشته شده بود. یکی از صندلی هایی که جلوی درختان بود را انتخاب کردم. به سمتش رفتم و همانجا نشستم. از داخل کیفم گوشی ام را بیرون آوردم. وارد گوگل شدم. نزدیکترین کلینیک قلب و عروق با پزشک خانم را جستجو کردم.
از آدرس کلینیک اسکرین شات گرفتم. بلند شدم و از بیمارستان خارج شدم. رو به روی بیمارستان یک آژانس شبانه روزی بود. با احتیاط از خیابانِ نه چندان شلوغ عبور کردم. از پله های آژانس بالا رفتم و وارد شدم. یک ماشین برای رفتن به کلینیک درخواست کردم.
مرد میانسالی که پشت میز نشسته بود، به مبل های چرم اشاره کرد
- پنج دقیقه تشریف داشته باشید تا ماشین بیاد.
از او تشکر کردم و روی مبل نشستم. خودم را با گوشیام سرگرم کردم تا ماشین برسد.
هدایت شده از مریم حقگو
S.m.yazdani:
#حیا
تبرک
- سهیلا، ظهر میریم خونه صدیقه خانم، اگه میخوای بیای، خودت رو برسون.
سهیلا استارت زد. پرایدش هن هن کنان روشن شد. دندهی عقب را با صدای دلخراشی جا زد. فرمان را به سمت راست چرخاند. دستش را پشت صندلی شاگرد انداخت که زمین خالی را ببینید. کلاچ و ترمز را تنظیم و حرکت کرد. با ضربهی وارد شده به ماشین دلش ریخت. خواست که با ترمزی سریع، توقف کند که پا را روی گاز فشار داد و اول تا آخر ساینای همسایه را تبرک کرد.
شیشه را پایین کشید. سرش را بیرون داد و نگاهی کرد. خرابی زیادی به بار آورده بود.
"نکند کسی دیده باشه."
سرش را به سمت خانهی فتانه چرخاند. کسی پشت پنجره کوچه را نمیپایید. نفس راحتی کشید. خودش را روی صندلی انداخت. سر و ته کردنش را تمام کرد و بدون هیچ وجدان دردی راهش را کشید و رفت.
هنوز گرد و خاک دست پخت سهیلا به زمین نشسته بود که آقای صبوری کیفش را سر دوش انداخت و با چک کردن لیست برنامهی روزانهاش پلهها را پایین آمد. دفترش را زیر بغل زد و در را باز کرد. خط سیاه نشسته بر سفیدی پیکر ماشین، برنامهاش را عوض کرد. ماتش برد و عصبانیت رنگ صورتش را عوض کرد. به سمت ماشین رفت. کیف و دفترش را داخل ماشین گذاشت. محل ضربه را برانداز کرد. تلفنش را از جیب کت بیرون آورد. چندین بار الگوی ورود را کشید تا گوشی هنگ شدهاش دسترسی به لیست تماسها داد. شستش را روی عدد سه نگه داشت تا شماره بانوی قصر روی صفحه نمایان شد. بوق سوم تمام نشده پاسخ داد.
-سلام مرد خونه چی جا گذاشته؟
صدای نرم پشت خط آبی بود روی خشمش. نفس عمیقی کشید.
-هیچی عزیزم، فقط امروز شاید به کارها نرسم.
-چرا؟ چی شده؟
-یه نفر به ماشینمون علاقه داشته، حسابی چلوندتش. مشخص که نیست کار کی بوده اما تو جمع همسایهها حتما بگو حق الناس رو به خدا میسپاریم.
-ده بار گفتم دوربین بذار، گفتی بعد. این مردم از خدا که حیا نمیکنند حداقل شاید از دوربین حیا میکردند و پای خطاشون میموندند.
هدایت شده از مریم حقگو
یا لطیف
«سربلند»
سرش را با تعجب بالا آورد. آب دهانش را به سختی قورت داد.
-میشه بپرسم چرا... چرا جواب تون منفی؟
اگه مشکلی هست یا حرفام مشکل ساز بوده، ممنون میشم همین جا بگید.
دختر دستانش را میان چادر سفید گلدارش پنهان کرد.
قلبش تند تر از همیشه میزد.
-نه نه هیچ مشکلی از جانب شما نیست. من فعلا به دلایلی نمیتونم ازدواج کنم.
پسر غم را از چهرهاش خواند.
پکر دستی لای موهای لختش کشید. نفسش را با صدا بیرون داد.
-باشه اگر فکر میکنید من نمیتونم همراه تون باشم. مشکلی نیست. فقط کاش... کاش...
با اجازه تون.
با عجله از اتاق بیرون رفت.
دختر غمگین قطرات اشکش را با پشت دستان کشیدهاش پاک کرد.
دیشب، شنیده بود که میرزا جعفر به بیبی اقدس میگفت:
-خدا رو شکر این دختر شده عصای دست ما.
همش دل نگرونم. با این همه خواستگار اگه بره من و تو چکار کنیم؟
بیبی دستی به زانوهایش کشید و گفت:
-بالاخره دختر باید بره، موندنی نیست. اما این طفل معصوم پاسوز من و تو شده.
بقیه بچهها انگار نه انگار ما ننه باباشون هستیم. تمام کارهارو گذاشتن رو دوش این دختر.
****
باد پاییزی خودش را با هر ضرب و زوری که بود از لابه لای شکافها و درزهای در و پنجره وارد خانه کرد.
دختر چنگال به دست روی بخاری قابلمه شلغمها را زیر و رو کرد.
فکری به بخار بلند شده از شلغمها چشم به آینده مبهمش دوخت.
با صدای سرفههای میرزا جعفر به خودش آمد.
شلغمها را در بشقاب ریخت.
در چوبی اتاق را باز کرد. لبخند زنان نگاهی به آنها انداخت.
-بفرمایید اینم دوای سرما خوردگی. اصلِ اصلِ.
بخورید که از دهن نیافتاده.
میرزا جعفر خودش را به سختی جا به جا کرد تا بنشیند.
-دستت درد نکنه بابا جان ایشالا خوشبخت بشی.
بیبی اقدس نشسته، کنار کرسی سجده آخرشش را تمام کرد. زیر لب ذکری گفت. نمازش که تمام شد. دستانش را بالا برد و دختر را مثل همیشه بلند دعا کرد.
****
نگران کنار درخت اقاقیا ایستاده بود.
در باز شد. حجم تورهای چرخان سفید چشمانش را گرفت. محمدرضا خندان دستانش را گرفت.
گر گرفته بود. باید کاری میکرد.
از پشت درخت بیرون آمد.
+محمدرضا... محمدرضا!
مرد سرش را چرخاند. با دیدن او اخمهایش در هم رفت.
-تو اینجا چکار میکنی؟
نگاهی به زن خندان کنار مرد انداخت.
+من... من... دوستت داشتم. چرا رفتی؟!
چشمههای اشکش دوباره خروشان شد.
-خودت گفتی، مشکل داری. برو
+اما من.... نرو...نرو...
جز سایههای نامعلوم چیز دیگری پیدا نبود.
هراسان از خواب پرید. گلویش خشک شده بود.
اشکهایش را پاک کرد.
تب کرده داشت. حالش خوب نبود.
خواست تکانی بخورد اما بدنش یاریش نکرد.
ناچار میان دریایی از کابوس روی تشک ولو شد.
۱
هدایت شده از مریم حقگو
ادامه
#سربلند.
با صدای نالههای بیبی چشم باز کرد.
تن سنگینش را به سختی تکان داد. دست دراز کرد روی طاقچه تا داروهایشان را بدهد.
اما چشمانش تار شد. سرگیجه پاپیچش شد و کنار در اتاق زمین خورد.
****
لرزان چشمانش را باز کرد.
همه جا سفید بود. نگاهی به سرم دستش انداخت. با یادآوردن میرزا و بیبی
با عجله نیم خیز شد. سرگیجه داشت.
سعی کرد آرام باشد. صدا بلند کرد، پرستار... کسی نیست.
پردهی آبی کنار تختش کنار رفت.
-سلام بهتر شدید؟
سرش را بالا آورد. روسریش را مرتب کرد.
+سلام
متعجب لب زد:
+آقا محمدرضا!
شما اینجا چکار میکنید؟
مرد دستانش را در هم حلقه کرد.
- راستش، صبح اومده بودم تا یبار دیگه باهاتون حرف بزنم.
به سر کوچه که رسیدم. دیدم همسایهها جلوی در خونه تون جمع شدند.
جلوتر رفتم.
میرزا جعفر روی پلهها نگران نشسته بود.
هل کردم.
ازش پرسیدم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
میان گریه و سرفه به سختی به حرف اومد، که شما حالتون بد شده. اورژانس آوردنتون بیمارستان.
سرش را پایین انداخت.
-هرچی به برادر و خواهر تون زنگ زدیم جواب ندادند.
حلقههای اشک یکییکی دور چشمان دختر را گرفته بود.
+بیبی و میرزا حالشون خوبه؟
-اره، اره نگران نباشید. زنگ زدم مادرم رفته پیش شون.
دختر شرمنده بغض کرده بود.
+ببخشید، شمام تو زحمت افتادید.
مرد دست به بغل لبخندی حوالهاش کرد.
-زحمتی نبود. اما کاش به من گفته بودید...
گفته بودید، از شکستن دل و تنهایی پدر و مادرتون حیا کردید.
۲
#زینبعسگری
#000701
هدایت شده از مریم حقگو
#موضوع_حجاب
<چیزی که هیچوقت فکرش را نمیکردم>
به سختی داشت منظورش را میرساند. صدایش گنگ بود و حرکات مداوم دستش گیجم کرده بود.
زلالی چشمهای عسلیاش مجابم کرد برای فهمیدن حرفش، به سمتش بچرخم و تمرکز کنم.
دستهایش مدام بالا و پایین شد و در نظرم مانند گنجشکهای محصور در تله جلوه کرد.
"خدایا... این بندهی زبون بستهت چی داره میگه؟"
از گیجی زیاد شمرده گفتم:_نمیفهمم، آرومتر بگو.
دستانش از حرکت ایستاد و لبهایش روی هم رفت.
چشمان زلالش را که نوعی التماس در آن میجوشید به من دوخت و با دیدن چشمان ماجراجوی من، اینبار دستهایش را آرامتر تکانداد. همراه با همان صدای گنگ، دوباره شروع به لبزدن کرد و گفتم:_یه بار دیگه از اول.
نفسی کشیدم و با دقت بیشتری به حرکات دستش نگاه کردم. اول کف دستش را روی سینهاش گذاشت و با صدایی مبهم کلمه را تکرار کرد:_مَـل.
اینبار فهمیدم که منظورش از اینکار "من" است، یعنی "خودش".
سپس دستش را تا نزدیک سینهام آورد. صدای مبهمش دوباره بلند شد و گفت:_قو.
منظورش "تو" بود یعنی "من".
بعد انگشت سبابهاش را دایرهوار روی کفِ دستش چرخاند و همان انگشت را روی سینهاش برد. برای اینکه منظورش را بفهمم، با انگشت سبابه روی سینهاش شکل یک قلب کوچک کشید و با صدایی گنگ گفت:_قوشت.
فهمیدم منظورش کلمهی "دوست" بود و بالاخره داشت با زحمت زیادی منظورش را به من میفهماند.
حالا که چند کلمهای فهمیده بودم سیختر نشستم، بیشتر روی حرکاتش تمرکز کردم و گفتم:_خب.
چشمهایش رنگ شادی به خود گرفت و ادامه داد.
اینبار انگشتان دو دستش را در هم فرو برد و گنگ گفت:_والــــــــم.
کلافه لبهایم را جمع کردم و بعد از کج کردن ملتمسانهی سرم گفتم:_والم چیه؟
چشمانش جنبید و با تکاندادن پایش، استیصالش را به من فهماند. خیلی سریع، انگشت سبابهاش را حول محوری دایرهای شکل، در هوا چرخاند و منتظر ماند.
به خاطر او هم که شده، چشمهایم را به آسمان دوختم و کمی به مغزم فشار آوردم.
حرکات دستم را شبیه حرکات دست او کردم و با اشاره به او شمرده گفتم:_مَـــــن.
با حرکات تند سرش تائیدم کرد و اینبار با گذاشتن انگشتم روی سینهام گفتم:_تـــــــو.
بعد مانند خودش، انگشت سبابهام را روی کفِدستم چندباری چرخاندم و با اینکه خودم دلیلش را نفهمیدم او سرش را تکانداد.
بعد انگشتم را تا نزدیک سینهاش بردم و با کشیدن شکلی قلبمانند رویِ هوا گفتم:_دوست.
بار دیگر سرش را تکانداد و لبهایش کشیده شد.
مات چشمهای او، اینبار انگشتان دو دستم را در هم فروبردم و گفتم:_والم؟
نگاهش رنگ ناامیدی به خودش گرفت و چشمهایش را پایین انداخت.
با تکاندادن دستم جلوی صورتش، توجهش را به خودم برگرداندم و تند گفتم:_من، تو، دوست، والم؟
از جملهای که گفته بودم ناگهان جرقهای در ذهنم زده شد و چشمانم در چشمانش گره خورد.
ناباورانه و سریع حرف ذهنم را تکرار کردم و گفتم:_من تو رو دوست دارم؟
لبخندش کشیده تر شد و با حرکت آهسته سرش، حرفم را تائید کرد.
چشمانم گرد شده بود و قلبم به تپش افتاده بود. نمیدانستم در مقابل ابراز علاقهی ناگهانیاش چه بگویم. فقط در این فکر بودم که اگر پدرم بفهمد پوستم را میکند. چشمهایم را به زمین دوختم و انگشتان دو دستم را بار دیگر در هم فرو بردم.
"خدایا... یعنی سهم من از زندگی و عشق و عاشقی، این بود؟ عجب غلطی کردم! اگه دوستام بفهمن بدجور سوژه خنده میشم براشون"
در همین افکار بودم که سرش را جلو کشید و با صدایی مبهم گفت:_قیقا.
در این یکماهی که سعی کردهبودم جای دوستهای نداشته را برایش پر کنم دیگر میدانستم منظورش از "قیقا" اسم من است.، یعنی لیلا. دلخور نگاهم را به سمتش برگرداندم و گفتم:_چیه؟
دوباره حرکات دستش را از سر گرفت و بهمراه همان صداهای گنگ و آشنا گفت:_قوئم ملو قوشت والی؟
منظورش را به سرعت فهمیدم، یعنی: "توئم منو دوست داری؟"
سرم داغ کرده بود و گونههایم از آتش شعلهوری که در درونم میجوشید، میسوخت.
دلم میخواست جوابش را رک و راست و با شدت و حدّت بدهم اما دلم سوخت.
از اینکه چقدر صادقانه به من نگاه میکرد و حال چشمانش با حال چشمانِ یکماه پیش، چقدر فرق داشت.
حالا نه اثری از افسردگی و دلمردگی در او بود و نه اثری از کشتن خواستههای درونش. همهی این تغییرات، به همراه التماس و امید و خواهشی که در چشمانش میدیدم، مانع از آن شد که حرف دلم را بزنم.
خیره به چشمانش، نفسی از اعماق وجودم کشیدم و گفتم:_مگه میشه کسی تو رو دوست نداشته باشه؟
با این حرفم لبهایش کشیدهتر شد و دندانهای سفیدش از فضای بین لبهایش بیرون زد. قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، دست سرمازدهاش را در پالتوی آلبالویی رنگ فرو برد. از زیر پالتو، یک شاخه رزِ سفید بیرون کشید و با همان لبهای خندان و چشمان پرامید، رز را به طرفم گرفت. نتوانستم دستش را رد کنم. رز را گرفتم و یکی از تیغهایش در انگشت شستم فرو رفت.
۱
هدایت شده از مریم حقگو
اوفی کشیدم و نگاهم را به شستم بردم. داشت خون میآمد. پیش از آنکه سر بلند کنم، دستمال کاغذی را داخل دستم گذاشت و حرفهای گنگ و مبهمش را از سر گرفت. نمیفهمیدم چه میگوید و اصلا دلم نمیخواست که بفهمم. حالم خراب بود و میدانستم خرابتر هم میشود. هیچوقت فکرش را نمیکردم پسرلالِ سرایدارِ جدیدمان، آقا شمسالله، از من خواستگاری کند و گلِعشق کفدستم بگذارد. دقایقی بود که سرم را پایین گرفتهبودم و همانطورکه دستمال را روی خراشِ انگشتم میفشردم، به موزاییکهای حیاط زل زده بودم. اشک در چشمانم حلقهزده بود و نزدیک بود چکه کند که با شنیدن صدای گنگش اینبار سرم را به طرفش چرخاندم. چشمانِ او هم اشک داشت اما از نوع شوق! در چشمانش حال خوشاش را میدیدم و از خودم خجالت میکشیدم. لحظهای بعد، من هم داشتم با او گریه میکردم، چون دلم را سوزانده بود. چون نباید به من وابسته میشد. نباید به من دل میبست. نباید عاشقِ دخترِ یکی یکدانهی دکترِ سرشناسِ شهر میشد و میدانستم همین دلدادگی نابودش میکند. پدرم اگر میفهمید، ریشهی او و پدرش را از روی زمین میکند و دیگر حتی، در اسطبل اسبدوانیِ بیرونِشهرِ دکتر دوانقی هم برایشان جایی نبود. داشتم برای او گریه میکردم و امید داشتم از چشمانم، حرفهای دلم را بفهمد اما او نمیفهمید.
بیریا دستِ زبر و کارکردهاش را زیرِچشمانم کشید و اشک را از صورتم پاککرد. هنوز چهارده سالهش تمام نشده بود اما مثل آدمبزرگها شده بود. دستش را گرفتم و گفتم:_این حرفتو به کسی نگو.
و با اشاره به سینهاش ادامه دادم:_توی دل خودت نگه دار.
لبهای خشکش را باز کرد و با صدای گنگ گفت:_قِدا؟
منظورش "چرا" بود. گفتم:_اگه بگی برات دردسر میشه.
ابروهایش گره خورد و با تکرار همان حرکات قبلی، عشقش را با صدایی گنگ تکرار کرد. کلافه شدم. دستش را رها کردم و بخاطر این دلسوزی احمقانه خودم را لعنت کردم. اگر بعد از مسخره کردن بچه های کوچه، دلم برایش نسوخته بود و او را به دوستی با خودم دعوت نمیکردم، اینگونه دلبستهام نمیشد.
بار دیگر دستم را کشید و نگاهم را به سمت خودش برد. دفترچهاش را از روی نیمکت برداشت و لایش را باز کرد. آنرا جلوی صورتم گرفت و تمرین الفبای دیروز را نشانم داد. همه را نوشته بود و خطش پیشرفت محسوسی داشت. شمرده به او آفرین گفتم و با خودکار عطریِ لای دفترچه، که خودم برایش خریده بودم، انتهای تمرینش را امضا کردم. یک بیست بزرگ هم بالایش نوشتم. خندید و خندهی قُلقُل مانندش که انگار از داخل کتری آبی در حال جوش بیرون میآمد، مثل همیشه خندهام را درآورد. کف دو دستش را روی هم کوبید و با دستش وسط دفترچه را نشانم داد. منظورش را فهمیدم. خیلی زود دستم را در جیب گرمکنم فروبردم و غنچهی خشک شده را که مثل همیشه از قبل برایش آماده کرده بودم لای دفترچه گذاشتم. خوشحال شد و زود دفترچه را از دستم گرفت. آهسته آنرا ورق زد و با شوق به گلْ خشکهایِ صفحات قبل نگاه کرد. لحظه ای چشمهایم را بستم و از نفهمی خودم تأسف خوردم. از اینکه یکماهِ تمام، به پسرِ زیباروی و تنهای آقا شمسالله، گُلِ محبت دادم و حالا بعد از یکماه، گلِ عشق گرفتم. تعجبی هم نداشت که نگاهش به من عوض شود اما نگاه من به او، فقط یک نگاه دلسوزانه و از سرترحم بود.
نفس عمیقم سینهام را بالا داد و تازه، به باز بودن لباسم حساس شدم. زیپ گرمکنم را کشیدم و کلاهش را روی سرم انداختم. نگاهش به سمتم جلب شد و با حرکت دست نگرانیاش را ابراز کرد. وانمود کردم که سردم شده اما در واقع داغ کردهبودم. موهایم را از جلوی صورتم کنار کشیدم و لای الیاف کلاهم فرستادم. بالاخره دفترچه اش را کنار گذاشت و باردیگر دستم را گرفت. اینبار دستش را پس زدم و گفتم:_تو نباید دست منو بگیری.
ابروهایش را بالا داد و سرش را تکان داد. حس کردم به تغییر ناگهانیام شک کرد اما به روی خودش نیاورد. با لبخندی خواستم خیالش را راحت کنم که یکدفعه جلو آمد و محکم در آغوشم گرفت. تمام بدنم یخ کرد و سعی کردم از خودم جدایش کنم اما زور دستانش میچربید. بوسهای روی گونهی یخکرده ام نشاند و کلاهم را برداشت. چشمان زیبا و عسلیاش را از این فاصله هیچوقت ندیده بودم اما مجذوب کننده بود. دستم را با شدت بیشتری روی سینهاش فشردم تا رهایم کند اما رهایم نکرد. داشت استخوانهایم را زیر دستان توانمندش خرد میکرد و من راه فراری نداشتم. از ترس و دلهره، جیغ بلندی کشیدم و محکم هلاش دادم. رهایم کرد و زود از زیر دستانش فرار کردم و از او دور شدم. بهتزده نگاهم میکرد. با جیغم، آقا شمسالله و پدرم سراسیمه از گلخانه بیرون آمدند و بطرفمان دویدند. چشمهای هر دو رنگ تعجب داشت و بین من و او میچرخید. پدرم مات ایستاد و شمسالله مثل همیشه پرسید:_چی شده نورچشمی؟
دستهایم را روی سینهام گره کردم و وحشتزده نگاهشان کردم. پدرم نگاه خاصی داشت و انگار متوجه چیزی بین من و او
۲
هدایت شده از مریم حقگو
شده بود. با تعجب پرسید:_لیلا! چرا جیغ کشیدی بابا؟
همهی بدنم میلرزید و ترس تمام وجودم را پر کرده بود. نگاهم را از پدرم گرفتم و به چشمان بی شرم او که هنوز نگاهم میکرد دوختم.
نگاه پدرم هم به او رفت و مکث کرد. سرش را چرخاند و با نگاهی به گرمکنم که درحال گریختن از زیر دستانِ او، نامرتب و به هم ریخته شده بود، ابروهایش را در هم فرو برد.
لحظهای چشمانش را پایین انداخت و خیره به او راه افتاد. سرشار از خشم جلویش ایستاد و یقهی پالتویش را کشید. او را از روی نیمکتِ وسط حیاط بلند کرد و همزمان چکِ محکمی زیر گوشش زد.
هم دلم خنک شد و هم دلم سوخت. روی زمین افتاده بود و خیره به پدرم نگاه میکرد. پدرم با نگاهی به من، بار دیگر جلو رفت و با گرفتن یقهاش از روی زمین بلندش کرد. همانطور که تندتند او را با خودش به طرف در میکشید، چک دیگری نثارش کرد و بعد از باز کردن در حیاط، با اُردنگی بیرونش انداخت.
آقاشمسالله که هنوز وسط حیاط ایستاده بود، دو دستی روی سرش کوبید و عجز و نالهاش را شروع کرد. هنوز داشتم به خودم میلرزیدم که پدرم با زبانِخوش، عذرِ او را هم خواست و در را به رویش بست. هاج و واج شده بودم و سرم از شرم پایین بود. از شدت خشمش پیدا بود که همه چیز را فهمیده و دلش میخواهد تنبیهام کند اما نکرد.
همان چهرهی برافروخته و چشمهای آتشیاش، برای همهی عمرم کافی بود تا از آن پس، حواسم را جمع کنم.
از آنروز به بعد، دیگر دستانِ من به قصد ترحم و دلسوزی و محبت، دست هیچ نامحرمی را لمس نکرد و گلِ مهر به کسی تعارف نکرد. دیگر دلم بیجهت برای کسی نسوخت و چشمانم به چشمانِ هیچ نامحرمی زل نزد.
اینگونه بود که از همان روزهای اول چهارده سالگی، من یک روزه بزرگ شدم و به اندازهی یک دنیا فهمیدم. و وحشت همانروز بود، که مقدمهای برای محجبه شدنم در زندگی آینده شد. چیزی که هیچوقت فکرش را نمیکردم.
۳
#سمانه_فتوحی
هدایت شده از مریم حقگو
"شرط"
غمبرک گرفته بود.
از شرطهای که برایش گذاشته بود.
دلش بد جور شکسته بود.
مدام با خود واگویه میکرد.
_نکنه من دیگر لیاقت ندارم؟ نکنه من .... نه فکر الکی نکنم.
از کنار تخت خوابش بلند شد.
لباسش را پوشید و دم در چادر را از جا لباسی برداشت،سر کرد و بیرون رفت.
نسیم خنکی میوزید. از پیاده رو سمت خیابان رفت.
سوار تاکسی شد.
سرش را به شیشهی ماشین تکیه داد و بیرون را نگاه کرد.
"در موردم چی فکر کرده؟ خدایا اون که همیشه مسجد و هئیت رفته، چرا باید همچین شرطی برام بگذاره؟ خدایا من رو اینجوری امتحان نکن..."
شروع به گریه کرد.
رانندهی تاکسی نگاهی در آینهی جلوی ماشین انداخت.
سری تکان داد.
_دخترم چیزی شده؟ نگفتین مسیرتون کجاست؟
چیزی نگفت چادر را روی صورتش کشید.
آرام آرام اشک ریخت.
بعد چند دقیقه چادر را از صورتش برداشت. نگاهش به گنبد طلایی حرم قفل شد.
اشکهایش را با چادر پاک کرد. آرام با صدای گرفته گفت:
_ببخشید میشه حرم پیادم کنید؟
راننده دوباره نگاهی در آینهی جلوی ماشین انداخت.سری تکان داد .
_چشم حتما! دخترم خدا بزرگه ! انشاءالله مشکلت حل میشه!
با حرف رانند دوباره بغضش همچون اناری ترکید!
راننده نگاهی به آینه بغل انداخت.
سری تکان داد.
_خدا بگم چکارشون کنه، زندگی رو بر مردم جهنم کردند.
زهرا دو اسکناس ده تومانی از کیفش در آورد و سمت راننده گرفت.
_ممنون میشم اینجا پیادهام کنید، میخوام تا حرم پیاده راه برم.
_قابل نداره دخترم.
بعد کمی تامل پول را از دستش گرفت.
پیاده شد. آرام از کنار فوارههای آب به سمت حرم حرکت کرد. دیگر گریه نمیکرد.
ولی باز هزاران چرا به سرش هجوم کرده بود.
وارد حرم شد. باد خنکی وزید.
دم ورودی سمت ضریح ایستاد.
شروع به دردل کرد.
_خانم جان من از همون بچگی عاشقش بودم. هیچکس بهم تحمیلش نکرد. تا حالا مواظب بودم بهش بی احترامی نشه! حالا من بین دو راهی قرار گرفتم. کمکم کنید. کمکم کنید حفظش کنم. کمکم کنید. شرمنده مادرم نشم. خانم جان! کم آوردم. حالا باید برای بدست آوردن احمد از...
از پشت سر، کسی صدایش کرد.
_زهرا خانم
اشکهایش را پاک کرد .برگشت.
نگاهش به احمد افتاد.
صورتش را با چادر بیشتر پوشاند.
سر پایین با صدای گرفته گفت:
–شما اینجا چکار میکنید؟
احمد نگاه به پایین، تسبیح به دست و دست دیگر به سرش کشید.
–حقیقتش من، من چطوری بگم؟
۱
#موسوی
هدایت شده از مریم حقگو
ادامه
شرط
احمد همینطور که تسبیح سبز رنگش را در مشت دستش آزاد میکرد، خادم از پشت سر به شانهاش زد.
–زائرعزیز اینجا که ایستادین محل ورود و خروج خواهرانه. لطفا حرکت کنید.
احمد سمت خادم میانسال قد کوتاه با صورت بشاش برگشت.
دست به شانهاش و دیگر دستش بر سینه گفت:
–بله درست میفرمایید.
سمت زهرا برگشت گفت:
–میشه خواهش کنم چند دقیقهای وقتتون رو به من بدید؟
زهرا سمت دیوار حرم برگشت .
چادرش را مرتب کرد.
سمت احمد برگشت.
_بله بفرمایید.
بر لبهی حوض بزرگ روبه ایوان آینه نشستند. فضای صحن مملوء از صدای بازی و خندهی بچهها، شرشر فوارهی آب در وسط حوض، دعای آلیاسین که از بلندگوی حرم پخش میشد، درصدای قدمهای زائران به گوش میرسید.
بعد کمی سکوت، زهرا سمت احمد برگشت.
–بفرمایید.
احمد سر پایین و انگشتر عقیق نگین زرد را دور انگشت خود میچرخاند.
–انگار با شرطی که دیشب گذاشتم خیلی اذیتتون کردم؟
زهرا نگاهش، به پاهایش که آرام قرار نداشتند بود. آه کشید.
–من که تصمیمم را گرفتم. آن هم به نفع خودم. ولی در عجبم چرا شما این شرط رو گذاشتین؟
احمد سر بلند کرد طرف زهرا.
نگاهی انداخت.
–یعنی موافقت میکردید؟
زهرا سر تکان داد. نگاهی به آسمان نیمه ابری که کبوترای حرم در آن در حال پرواز بودند، کرد.
آهی کشید.
–من چرا باید جوابم به شما مثبت باشه؟ وقتی هرچی در مورد شما ساخته بودم با شرط دیشب خراب و نابودش کردین؟
احمد تسبیح را در جیبش گذاشت سمت حوض برگشت و چند بار با دست به صورت خود آب پاشید.
دستمال را از جیب دیگرش در آورد. صورتش را پاک کرد.
–الحمدالله، میدونستم انتخابی که کردم درسته!!
زهرا که از حرفهای احمد چیزی متوجه نشد از جاش بلند شد.
–من باید برم. جواب منم منفیه!!
با قدمهای بلندی از کنار احمد گذشت.
احمد از جایش بلند شد.
–زهرا خانوم ولی من هنوز حرفم نزدم.
زهرا با چشمان پر از اشک سمت احمد برگشت احمد نزدیک زهرا شد .
–من شرط خیلی سختی گذاشتم براتون. میدونم.
زهرا چادرش را محکم در دو دستش گرفته بود با صدای گرفته لرزان گفت:
–بیشتر از سخت.
احمد بی معطلی گفت:
– شرط که چادری نباشین گذاشتم بخدا فقط خواستم امتحانتون کنم همین!
انقدر بلند با حضرت معصومه درد دل میکردید، هرچی گفتین، شنیدم شرمنده شدم. منو حلال کنید. باعث ناراحتیتون شدم.
زهرا با شنیدن حرفهای احمد انگار آتش نمرود به گلستانی تبدیل شد. سمت گنبد طلایی نگاهی انداخت گفت:
–ممنونم خانم جان !!
#موسوی
۲
دوستان ، دلنوشته ها ، و حرف دلتان را به امام رضا علیه السلام پیامک کنید و در قرعه کشی سفر به مشهد مقدس شرکت کنید ...شماره پیامک ۳۰۰۰۰۱۴
شیرین،ترش کرد. شورشو درآورد. با فرهاد تُند شد . کامش رو تلخ کرد.
شیرین...ترش...شور....تند....تلخ....
#نسل_خاتم
این سه تا روایت رو در باغ انار حتما مطالعه کنید.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
یک تکه ویفر فندقی.mp3
10.32M
🎧 #بشنوید / داستان صوتی #یک_تکه_ویفر_فندقی 📻
🖤داستانی متفاوت در رابطه با شهادت #امام_حسن علیهالسلام🖤
📚داستان برگزیده جشنواره #فاز / گروه پرنسسهای باغ انار✨
🎤کاری از گروههای: درختان سخنگو و درختانة سخنگو🎙
این داستان تولید #باغ_انار است.🌱
#بریده_داستان 📖
مردی پشت میز نشسته بود. روی میز یک ستاره پنجپر طلایی حکاکی شده بود. مرد بی آن که نگاهی بیاندازد گفت:
- پرونده رو بررسی کردیم. مرگ طبیعیه.
چیزی توی ذهنش وول خورد، سرعت گرفت، وول خورد و روی زبانش نشست:
- چی ؟ طبیعی؟ مدرک تون چیه؟!
🎙گویندگان:
راوی: علی جعفری
الکساندرا: کاربرt.h
پسر جوان: حسین
مرد عینکی: مرتضی جعفری
کشیش: میرمهدی
منشی: محمد نیکیمهر