eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
آدم برفیِ داستانِ ما چای داغ دوست داشت.... درباره این آدم برفی یک داستانک بنویسید. کودکانه نباشد. ژانرهای مختلف را امتحان کنید. مثلا جنایی بنویسید‌. یاعاشقانه. یا فانتزی. اگر داستان کوتاه بنویسید بهتر است. فرصت پرداختن به شخصیت را دارید. برای آدم برفی یک شخصیت خلق کنید. مثلا یک شخصیت سرمایی، که علاقه به خوردن چای داغ دارد، ولی همه منعش کرده اند و او الان به یک آدم! لجوج تبدیل شده. این لجاجت را می‌توانید در بقیه رفتارش نشان دهید. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از حسین ابراهیمی
چه می‌شد اگر یک آدم‌برفی هزاران ساله عاشق چای داغ شود؟ چه می‌شد اگر یک آدم‌برفی جوان برای ورود به دنیای ناشناخته‌ای مجبور به خوردن چای داغ می‌شد؟ چه می‌شد اگر آدم‌برفی افسرده‌ای برای رها شدن از افسردگی در جست‌وجوی چای داغ برآید؟
دوره ما دوره شهوات و شبهات است که به نسل جوان بیشتر و پیشتر می‌رسد. موضوع ما همین مشکلات است. مانع ما نیست. أین اخوانی؟ آنانی که معطل نیستند؟ أین هارون مکی؟ دلم یک پرواز بی انتها با تیزترین فانتوم جهان، بالای ابرها می‌خواهد؟ همسفری هست؟ تو به حدی می‌رسی که مجبوری از مبدئی که به خاطر آن کار را گرفتی نیرو بگیری و استمداد کنی تا بتوانی به کارت برسی.... چقدر این صحبتها ملموس و واضح است. راه عشق پر از چوب و چماق است؟ کیا تهمت خورشون ملسِ؟
یاحق آن روز به لعیا گفتم می‌خواهم یک ساعتی تنها باشم. گوشه لبش تا خورد. چنگ زد به پر دامنش و زیر لب گفت: _هیچوقت نیست. وقتی هستم تنهاست. و در اتاقم را به عمد و خلاف همیشه، آهسته بست. خب چه باید می کردم؟ اتاق که شلوغ باشد، قلم در دستم بازیگوشی‌اش می‌گیرد. من مجرم نیستم آقا. نویسنده‌ام. نویسنده‌ای که نانش را باید بزند توی کلمات. از کلمه می‌شود پول ساخت؟ می‌شود نان خورد؟ اگر کمِ کم ده سال تلاش کنی و کائنات پشتت باشد و بزند و معروف بشوی، نهایت مسئول نشر لطف کند و با یک قوطی آب معدنی دماوند سیرابت کند. با آب می‌شود زنده ماند؟ البته نه که خلاف قرآن خداست و نشود پول درآورد. می‌شود. با پارتی و مُبلغ. قربانش بروم خدا هم مبلغ داشت برای نشر دینش. دیگر مایی که تومنی صنار نمی‌ارزیم، بدون تبلیغ راه به کجا ببریم؟ دو تا کتاب دادم کورترین نشرها چاپ کردند و فقط خودم خواندم و مادرم و لعیا. بقال محله هم یک بار منت گذاشت و جای نسیه‌هایی که برده بودم ده جلد بالا کشید برای عیدی نوه‌هایش. باشد می‌روم سر اصل مطلب. شما که نمی‌دانید خب. نویسنده اگر روح پر حرف نداشته باشد به درد لای جرز می‌خورد. حالا انگار مایی که روح‌مان شورش را درآورده الان لای جرز دیوارهای شما نیستیم. می‌گفتم. من مجرم نیستم. نامه‌رسانم‌. خارجکی‌ها می گویند پستچی. صباح با خورشید می‌روم سر کار و مسا با خورشید برمی‌گردم. نامه‌ها را می زنم ترک دوچرخه و لنگ یادگاری خدابیامرز پدرم را می‌بندم دورش که نریزد. بعد هم می‌افتم گرد شهر. این جرم است؟ دو سال از حق الزحمه مقاله نویسی و روزنامه‌نگاری من، سه وعده نان و ماست خوردیم و پول خیاطی‌ لعیا را دست‌نخورده گذاشتیم تا توانستم دوچرخه بخرم و کار بگیرم. از شما می‌پرسم؛ نویسنده می‌تواند کتاب نخواند؟ خب باشد اینجا فقط شما سوال بپرسید. قدرت دست شماست. از خودم می‌پرسم. نویسنده نمی‌تواند کتاب نخواند. انگار از حمامی کیسه و لنگ را بگیری. انگار از بنا آجر را بگیری. انگار از شیرینی‌پز شکر را بگیری. انگار از ساواکی شلاق را بگیری. نه این‌ مثل‌ها همه مناقشه دارند‌‌. می‌دانی جناب؟ انگار از آدمیزاد روح را بگیری. با کدام پول کتاب می‌خریدم؟ با کدام درآمد روحم را در بدنم حفظ می کردم؟ اصلش این‌ها همه به کنار. از کجا ایده و سوژه پیدا می کردم؟ انقدر میان کلامم نپر. لااقل می‌پری، شکر بپاش. مخلص کلام آن که اول گفتم. من مجرم نیستم. چسب مخصوص پاکت نامه‌ها را پیدا کرده بودم. خدا شاهد است که مثل روز اول چسب‌شان می‌زدم. شما بگویید راه دیگری برای تغذیه از کلمات داشتم؟ من مجرم نیستم. من نویسنده‌ام. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از صوت و موسیقیِ خام
4_5818928405378239054.mp3
13.24M
هدایت شده از سرچشمه نور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جرم تسلیم نشدن یک ملت درمقابل تمایل مستکبرانه قدرت های جهانی، این ملت محکوم می شود که به شدت باآن مبارزه شود؛ با همه ابزارها ازجمله ابزارهنری. سازمان سیا بخش هنری دارد. فیلم هایی که بعداز انقلاب علیه ما و شیعه و اسلام و... درست کردند. ایا هیچ تکلیف مردمی وجود ندارد؟ این توقعیست به طور طبیعی از هرهنرمندی. چطوریک هنرمند می تواند نسبت به این قضیه بی تفاوت بماند؟! https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥۱۴سال پیش آقا چه پیش بینی دقیقی در مورد این روزها و فناوری کردند و چه جفا کردند آنها که شنیدند این دستورات صریح نایب امام زمان عج را اما کمترین اقدامی نکردند..... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
خاطره‌ای واقعی با چشمانی نم‌دار، نگاهم کرد. لبخندی به رویش زدم و پلک‌هایم را باز و بسته کردم. به معنای" خیالت راحت باشد." سرعتش را کم کرد که کنارش قرار بگیرم. فرزند کوچکش را به سینه چسباند. قدم‌هایش را تند می‌کرد تا از همسرم عقب نماند؛ ولی وقتی می‌دید من پا به پای بچه کوچک، نمی‌توانم به آنها برسم. با نگرانی می‌ایستاد و نگاهم می‌کرد. تیله‌های رنگی زیبایش، میان دریای سفید و مواج چشمانش، این سو و آن سو می‌دوید. لبخند و نگاه توام با آرامش من هم چاره کارش نبود. نگرانی و ترس در جوار امام رئوف برایم معنا نداشت. اما درکش می‌کردم. وقتی که مسئول امور گمشدگان که از آشنایانمان بود، او را به ما سپرد تا به هتلش برسانیم، خوشحال بودم که برای زائر امام رضا کاری می‌کنیم. اما در طول مسیر ترس و نگرانی لحظه‌ای رهایش نکرد. بدبختی آنجا بود که زبانش را نمی‌فهمیدم. زنی جوان و زیبا با چشمان رنگی از سرزمین ترک‌نشین تبریز، همراه طفلی چندماهه که به آغوش داشت. آدرسی از هتلش نداشت، جز نام هتل. که هم‌نام هتل ما بود. نزدیک هتل که شدیم وحشت‌زده، عقب عقب رفت. درکش می‌کردم، زنی که بی‌اجازه همسرش و به ذوق زیارت بیرون زده و حالا هیچ آدرسی ندارد. دستش را گرفتم و نوازش کردم. -نگران نباش عزیزم، حتما هتل‌تون رو پیدا می‌کنیم. قفسه سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت و اشکش سرازیر شد. دوباره راه افتادیم. کوچه به کوچه و هتل به هتل. پرسان، پرسان. تا بالاخره بعد از ساعتی چرخیدن در کوچه‌های تنگ و باریک هتلش را پیدا کردیم. وقتی جلوی هتلش رسیدیم، مثل پرنده‌ای که از قفس رها شده، بدون خداحافظی داخل رفت. کلیدش را گرفت و به سمت اتاقش دوید. اشک شوق در چشمانم حلقه زد. همسرم با متصدی هتل کمی صحبت کرد. وقتی مطمین شدیم که به خانواده‌اش رسیده، برگشتیم. شب آخری بود که مشهد بودیم. تصمیم گرفتم تا نیمه شب، حرم بمانم و استفاده کنم. گوشه‌ای از صحن زیر قپه آقا ایستادم و بدون توجه به شلوغی جمعیت و دعوا سر جلو رفتن، با آقا درد دل می‌کردم. اشکم سرازیر بود و لبم به ذکر و دعا باز. در میان جمعیتی که دور ضریح می‌چرخیدند و شلوغ می‌کردند، ناگهان دیدم زنی با لبی خندان، به سمتم آمد. از پشت پرده اشک، درست نمی‌‌دیدمش. نزدیک‌تر شد و با آن چشمان رنگی و زیبایش، که دیگر نشانی از ترس و نگرانی درش نبود، خیره نگاهم کرد. هنوز در حال و هوای خودم بودم که شروع کرد به بوسیدن و دعا کردنم. چند لحظه طول کشید تا فهمیدم او کیست. با زبان شیرین ترکی، کلی دعایم کرد و بابت آن روز تشکر کرد. خدا می‌داند که چه حال خوشی پیدا کردم. گویی امام رئوف صدایم را شنیده و دعایم را مستجاب کرده. مثل یک هدیه بود. هدیه‌ای از طرف امام مهربانی‌ها. خدایا شکرت. فرجام پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترجمه آیه الکرسی به صورت شعر! ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 😲https://eitaa.com/PatuqBasiji
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
ترجمه آیه الکرسی به صورت شعر! ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و بر
شعر آیت الکرسی سر آغاز گفتار نام خداست                                       که رحمت گر و مهربان خلق راست نباشد جز الله پروردگار                                             که  زندست  و  پاینده   آن   کردگار نگیرد خدا راکسالت فرا                                            نه  هرگز  به  خواب   اندر  آید  خدا زمین و سماوات از آن اوست                                     همه ملک گیتی  به  فرمان  اوست چه کس راست در پیش یزدان سزا                              شفاعت  کند   جز   به   اذن  خدا ؟ ز روز ازل تا به شام ابد                                             بداند   همه   چیز  ا ز  خوب  و  بد به چیزی زعلم یگانه اله                                            احاطه    ندارد    کسی    هیچگاه جزآنچه بخواهدخدای نکو                                          که   مردم   بدانند    از   علم    او بود وسعت علم او بیکران                                          فراتر ز ارض است و هفت  آسمان ندارد براو زحمتی حفظشان                                      علی و عظیم است آن  بی نشان در آئین حق نیست اجبار و زور                                    شده آشکارا ضلالت ز نور پس آنکس که از سرکشی دست شست                     بگرد ید   مومن   به   ایزد   درست زده دست بر رشته ای استوار                                    که همواره   دارد   ثبات   و   قرار گسستن نباشدچنان رشته را                                    سمیع و علیم  است  حقا   خدا خداوندبا مومنین است یار                                         بود  یاور  مومنان کردگار کند مومنان را ز ظلمت برون                                       سوی روشنائی شود رهنمون کسانی که گشتند کافر به دین  خدا                            بود  دیو  و شیطانشان  همنشین که خارج نمایدکسان را ز نور                                       در  اندازد   ایشان  به ظلمات  دور از اصحاب نارند ایشان تمام                                        بسوزند در آتش آن مدام ترجمه شعراز :امید مجد   
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
ترجمه آیه الکرسی به صورت شعر! ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و بر
ترجمه منظوم از فردوسی نیست..بلکه از آقای امید مجد است. سپاس از دوستی که تذکر دادند و ما را از جهل بیرون آوردند.
آتش آذربایجان قبل از ظهور
لطفاً نپردازید! «پرداختن» و خانواده‌اش مثل خوره به جان نوشتار فارسی افتاده است. «پرداختن» در جمله‌های زیر غلط نیست؛ اما به‌شدت زبان را مصنوعی و ربات‌گونه می‌کند: به نجف رفت و در آنجا به تحصیل پرداخت. «به نجف رفت و در آنجا تحصیل کرد.» پیش از آنکه به اصل مطلب بپردازیم، لازم است مقدمه‌ای را از نظر بگذرانیم. «پیش از ورود به اصل مطلب، لازم است مقدمه‌ای را از نظر بگذرانیم.» پرداختن به این مسئله، به دانش بسیاری نیاز دارد. «حل این مسئله، به دانش بسیاری نیاز دارد.» برای اینکه مردم به جاسوسی علیه یکدیگر نپردازند، باید فرهنگ‌سازی کرد. «برای اینکه مردم علیه یکدیگر جاسوسی نکنند، باید فرهنگ‌سازی کرد.» در آینده به این موضوع نیز خواهیم پرداخت. «در آینده دربارۀ این موضوع، بیشتر سخن خواهیم گفت.» نخست به ذکر این نکته می‌پردازم که... «نخست یادآور می‌شوم که...» موسی(ع) از فرعون خواست به تزکیه و خودسازی بپردازد. «موسی(ع) از فرعون خواست که خود را پاک و تزکیه کند.» در سال‌های پایانی عمر به استراحت پرداخت. «در سال‌های پایانی عمر استراحت کرد.» انگیزۀ ما از طرح مسئلۀ اختیار، پرداختن به فواید و آثار آن نیست؛ بلکه می‌خواهیم جایگاه حقوقی آن را بررسی کنیم. «انگیزۀ ما از طرح مسئلۀ اختیار، شمردن فواید و آثار آن نیست؛ بلکه می‌خواهیم جایگاه حقوقی آن را بررسی کنیم.» شب‌ها به رازونیاز با خدا می‌پرداخت. «شب‌ها با خدا رازونیاز می‌کرد.» خدا دوست دارد بندگانش از روی میل و اقبال قلبی، به عبادت و بندگی او بپردازند. «خدا دوست دارد بندگانش از روی میل و اقبال قلبی، او را بندگی کنند.» او در کتاب‌های خود به مبارزه با این جریان خزنده پرداخته و به موفقیت‌های مهمی رسیده است. «او در کتاب‌های خود با این جریان خزنده مبارزه کرده و به موفقیت‌های مهمی رسیده است.» فرشتگان الهی به اذن پروردگار به تدبیر امور هستی می‌پردازند. «فرشتگان الهی به اذن پروردگار، امور هستی را تدبیر می‌کنند.» بیایید به نجات جان و اموال مردم بپردازیم. «بیاید برای نجات جان و اموال مردم بکوشیم.» رضا بابایی fb.com/reza.babaei.1253?fref=nf @virastaran @heydarisani
🖋به قلم زهرا حسینی ای بابا. من نمیدانم چرا باید بین این همه مرد که در این روستا ادعای مرد بودن و غیرتی بودن میکنند، نباید یکی از آنها، حداقل برای ماه محرم بیاید دَرِ این مسجد را که با هزاران زور و کمک خودشان، اهالی روستا، ساختند را باز کند. ای خدا باز نمیشه اه...کلید را محکم کشیدم و روی زمین کوبیدم. یک لحظه پشیمان شدم. چشمانم را بستم دمی عمیق نفس کشیدم و باز چشمانم را باز کردم، نگاهی به اطراف کردم اشک در چشمانم جمع شد. چقدر دلم میسوزد برای امامم حسین که آنقدر غریب است که کسی حتی برایش مداحی هم با بلند گو نمیگذارد. با خودم حرف زدم :( یا حسین مددی، خودت کمکم کن. یا مادرم فاطمه جان، نیرو و توانی به من بده تا حداقل در این ماه عزیز محرم، بتوانم نوکر در خانه‌اش باشم). خم میشوم و پشیمان، کلید مسجد صاحب الزمان را برمیدارم. صلواتی میفرستم و یک پناه بر خدا میگویم و کلید می‌‌اندازم. چیلیک، در باز شد . خنده ی کوتاه‌ی میکنم...ای بابا مسخره کردید. در مسجد را باز میکنم و داخل میشوم. بلند میخندم و میگویم :( فقط قصدتون این بود اشک منو دربیارین؟باشه عیب نداره ولی یادتون باشه من بنده پوست کلفت خدا هستما...گفتم بدونید اره). هنوز هوا روشن بود. برق را روشن نکردم و مستقیم به سمت بلندگو رفتم. یک یا علی مشتی گفتم و بلند گو را بلند کردم و تقریبا لنگ لنگان ان را به سمت در مسجد آوردم. آخر توقع دارید دختری ۱۴ ساله بلندگو به این سنگینی را روی کول بگذارد و ضربه فنی‌اش بکند؟ نه جانم نمیشود. نگاهی به گوشی کردم. صفحه باد صبا نمایان شد. یا خدا دیر شد...تند تند بلندگو را کنار در تنظیم کردم پیریزش را به برق زدم همانجا برق های مسجد را هم روشن کردم. ميکروفن را هم وصل کردم و سریع کنار موبایل گزاشتم. هوف...نزدیک بودا نمیدانم چرا دلم گرفته است، اصلا مگر میشود مسجد صاحب‌الزمانت را خالی ببینی و دلت نگیرد؟ وضو داشتم...یعنی اگر نداشته باشم هم باید از خانه میگرفتم، چون مسجد هنوز وضوخانه نداشت. نمازم را هم تنهایی خواندم. عجیب بود سیده‌ی ترسو در این مسجدِ تقریبا وسیع نه تنها نمیترسید بلکه احساس آرامش عجیبی هم میکرد. دعای عهد بعد از نمازم را هم خواندم کمی هم با خدا خلوت کردم. هعی روزگار. کاش امشب حداقل بچه ها به عشق آتیش جلوی مسجدم که شده بیان. گوشی را برداشتم، و از جاسازیی که پشتش انجام داده بودم به زور مموری رو بیرون آوردم. به بلندگور وصلش کردم و صدایش را زیاد کردم. آخیه...کسی چه میداند به خاطر این مداحی ها از چند برنامه و فیلم مورد علاقه‌ام که بر روی مموری گذشتم. به بیرون مسجد رفتم. لگن کهنه‌ی جای آتیش را برداشتم و داخلش چند تکه چوب انداختم. آخ...تکه چوبی در دستم رفت. آرام تکه چوب را بیرون اوردم و انطرف انداختمش. دیگر عادی بودی، اینجا سوسول بازی جایی نداشت. نمیشود هی آخ و اوخ راه بیندازم که. نفت روی چوب ها ریختم و چوب کبریتی را رویش انداختم. تکه سنگی گزاشتم و کنار آتش، بغل دیوار نشستم. نه مثل اینکه امشب بازی های گوشی به بچه ها اجازه آمدن به اینجا را به نداده است. آرام با مداحی اشک ریختم...نمیدانم چرا یک لحظه چشمانم سنگین شد و در عالمی مابین خواب و مستی فرو رفتم.
14000918 جلسه استاد سرشار.docx
28.9K
جلسه جناب محمدرضا سرشار در دوره آل جلال در تاریخ 14000918 به صورت ورد با موضوع تجربه‌ها و توصیه‌های نویسندگی. بسیار عالی. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @harkatdarmeh
« سماورم رو دم‌دمای اومدنشون روشن می‌کردم، حالا اینکه از کجا می‌فهمیدم چه روزی از روزای خدا دلشون برای ما تنگ‌می‌شه و درست چه ساعتی می‌رسن درخونه‌ی‌ما، این رو هنوز هم نفهمیدم ولی یه ساعتی دلم منتظر اومدنشون می‌شد، تا دست‌وروشون رو لب‌حوض می‌شستن و می‌نشستن لب‌ایوون، چای تازه‌دمم رو می‌ریختم توی دوتا استکان و منتظر می‌موندم تا لب بازکنن و دوباره بگن: بابا، همه‌‌اش چایی‌ت به راهه‌.حالا من نه می‌دونستم و نه می‌خواستم بدونم که آقاجون می‌دونن که من مخصوص برای خودشون چایی دم‌کردم یا نه. اصلا روی گفتنش رو هم نداشتم که مثلاً جواب بدم: آقا‌جون به دلم‌افتاد که دارین میاین سمت خونه‌ی‌ما. فقط می‌دونستم که از وقتی خونه‌مون رو ساخته‌بودیم و از آقاجون اینا جدا شده‌‌بودیم، بعضی روزا مستقیم از سرِزمین می‌اومدن که به ما سربزنن »؛ هر وقت که دور هم جمع‌می‌شویم و بساط چای می‌آید وسط، مادربزرگم این خاطره‌ی چای دم‌کردن برای پدرشوهرش را تعریف می‌کند، حتماً یک چیزی توی آن حال‌وهوا‌ بوده که الان بعد از پنجاه سال، شاید هم بیشتر، دوست‌دارد از آن چای بگوید. یک چای که قبل از آمدن کسی، به دلش می‌افتاده که آن را دم کند، شاید به دل سماور و قوری واستکان و همه‌ی آن دیگران هم می‌افتاده. امروز استوری‌ها را که نگاه‌کردم یکی نوشته‌بود: «ممنون که هستی، ممنون که اینقدر خوبی ... » دیگری نوشته‌بود: « اگه نبودی نمی‌دونستم خستگی‌هامو چی کار کنم؟» یکی هم نوشته‌بود:« به عشق تو از خواب پا می‌شم...» من هم دلم چای خواست ولی نه از این چای‌ها، یک چای با همان حال‌وهوای چای مادربزرگم.
▪️ کتاب 📣 به مناسبت سالگرد رحلت آیت الله حائری شیرازی آثار چاپ شده ایشان از "شنبه" ۲۷ آذرماه تا "دوشنبه" ۲۹ آذرماه با ۲۰ درصد عرضه می‌شود. ✅سفارش خرید👈 @hekmat1398 📱شماره تماس 👈 ۰۹۳۶۰۳۲۳۷۶۶ @hekmat_books
مردی راه‌بَلَد از میان مردم برخاست و فریاد زد: یا ایها الناس، من نور شناسم، من راه رسیدن به نور را می‌دانم. تاریکی ریسمان به گردنش انداخت و او را کشان کشان برد تا با مقنّی بیعت کند.. شیر زنی به دفاع ایستاد: او راست میگوید، راه رسیدن به نور را فقط او می‌داند... تاریکی گونه‌اش را به ضربت سیلی سرخ کرد... لحظاتی بعد، عطر یاسهای سپید از بین در ودیوار برخاست و کم‌کم با بوی چوبهای سوخته آمیخته شد...