🌷:
زمین زمین حاج قاسم
به گوشی حاج قاسم؟
اونجا جات خوبه؟ راحتی؟
شنیدم سی ساله نخوابیدی
خسته ای صورتت پر از گرد و غبار جبهه ست
حاجی برو از حوض کوثر یه آبی به دست و روت بزن یکمی بخواب استراحت کن
ما دیگه بیداریم حواسمون به همه چی هست
حاجی به گوشی؟
راستی از ابومهدی چه خبر؟
صدام رو داری حاج قاسم؟
سلام ما رو به حضرت زهرا برسونـ
زمین زمین حاج قاسم؟
صدا نمیاد حاجی
اگه صدامون رو داری تو رو به جان حضرت زهرا
ایندفعه نیرو خواستی رومون حساب کن
زمین زمین حاج قاسم؟
ما صدات رو نداریم صدامون رو داری حاجی؟
#حاج_قاسم
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
#روایت_فرات / قسمت اول
ما را به سختجانیِ خود این گمان نبود...💔😞
هنوز هم وقتی یادش میافتم، تنم مورمور میشود و با خودم فکر میکنم من چطور توانستهام چنین اتفاق سهمگینی را تحمل کنم و زنده بمانم؟ دو سال گذشته است؛ اما هنوز هرچه به زندگیام و اتفاقات تلخش نگاه میکنم، میبینم سختترین روزهای زندگیام هم به اندازه آن روز سخت نبود. توی یک لحظه، من از درون فرو ریختم. انقدر درد داشت که اولش اصلا دردش را نفهمیدم.
شب جمعه بود و داشتم افتتاحیه جشنواره عمار را میدیدم. یک بغض بدی در گلویم مانده بود که هرچه گریه میکردم، آرام نمیشد. حالم بد بود بدون این که علت خاصی داشته باشد. اشک بیاختیار از چشمم میریخت. شاید خیلیها مثل من بودند. من علتش را نمیفهمیدم؛ اما تا ساعت یک و نیم شب خوابم نبرد. خوب یادم هست؛ آخرین نگاهی که به ساعت انداختم، دقیقا یک و بیست دقیقه بود. بارها با خودم فکر کردهام ای کاش آن خواب، خواب ابدیام میشد و دیگر بیدار نمیشدم. کاش خدا همان شب طومار دنیا را جمع میکرد و قیامت برپا میشد؛ هرچند برای من واقعاً همینطور شد.
برای اذان صبح که بیدار شدم، دیدم چراغ گوشیام چشمک میزند. پیامک داشتم؛ از طرف عارفه. گیج و خوابآلود و در برزخ خواب و بیداری پیامک را باز کردم. نوشته بود: سردار سلیمانی شهید شده!
اول اصلا نفهمیدم چی نوشته. فکر کردم دارم خواب میبینم. اصلا یادم نبود سردار سلیمانی کیست. نشستم و دوباره خواندم. نفهمیدم. وقتی ایستادم، تازه فهمیدم بیدارم و پیامش واقعی ست. چندبار خواندم. راستش اصلا برایم مهم نبود. گفتم حتما تشابه اسمی ست، یک سردار سلیمانی دیگر هم در یک قسمت دیگر سپاه داریم. شاید هم شایعه باشد؛ مثل چندسال پیش. بیتفاوت نوشتم: یعنی چی؟ کی گفته؟
و رفتم وضو بگیرم برای نماز. کمکم بیدارتر شدم. صدای سردار در گوشم میپیچید: آقای ترامپ قمارباز! من حریف تو هستم!
یکباره چیزی درونم لرزید. اگر راست باشد چه میشود؟ چه بلایی سرمان میآید؟ حاج قاسم اگر نباشد، چه کسی حریف این قمارباز میشود؟ اصلا مگر میشود بی حاج قاسم؟ نه... محال است! شایعه است!
حین نماز فقط از خدا میخواستم خبر دروغ باشد. نفهمیدم چه خواندم. فقط به این فکر میکردم که سلام نماز را بدهم و بروم از شایعه بودنش مطمئن شوم. حاج قاسم انقدر در ذهنم نامیرا بود که مطمئن بودم خبرش تکذیب خواهد شد.
نماز که تمام شد، خیره شدم به عکس حاج قاسم که در کتابخانهام گذاشته بودم. جمله آقا زیر عکس نوشته شده بود: خود شما هم که آقای سلیمانی باشید از نظر ما شهیدید...
با خودم گفتم حتما عارفه داشته در سایت ها میچرخیده و از یک منبع نامعتبر خبری را خوانده. منتظر بودم پیام بدهد و بگوید ببخشید مزاحمت شدم، شایعه بود...
دور اتاق میچرخیدم و صلوات میفرستادم که شایعه باشد. اما عارفه پیام داد: شبکه خبر داره زیرنویس میکنه!
نفهمیدم چطور رفتم سمت تلوزیون، روشنش کردم، صدایش را کم کردم که بقیه بیدار نشوند. نفهمیدم چطور زدم شبکه خبر. فقط یادم هست وقتی صوت قرآن و تصویر حاج قاسم را دیدم و زیرنویس فوری را که نوشته بود "انا لله و انا الیه راجعون"، یخ زدم. مات شدم. شاید مُردم. نمیدانم. ولی مطمئنم قلبم تیر کشید و ایستاد. اشکم جوشید. الان که فکرش را میکنم، شرمنده میشوم از این جانسختیای که داشتم و همانجا نمردم.
تا خود صبح، خیره شدم به صفحه تلوزیون و عکس حاج قاسم و زیرنویس خبر فوری و گوش سپردم به آیات قرآن: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه...
با بهت خیره بودم به صفحه تلوزیون. هزاربار آن دو جمله زیرنویس تکراری را خواندم. انگار هنوز منتظر تکذیب خبر بودم. منتظر بودم بگویند نه، به خودروی حاج قاسم حمله شده ولی خودشان سالم هستند. منتظر بودم از خواب بیدار شوم، منتظر بودم بمیرم. اشک بیاختیار از چشمانم میریخت. رد اشک روی صورتم شوره انداخته بود و میسوخت.
هرچه هوا روشنتر میشد، کورسوی امید من کمنورتر میشد. صبح، دوستانم یکییکی زنگ میزدند؛ پشت تلفن فقط صدای هقهق گریه هم را میشنیدیم و هربار یکیمان میگفت: حالا چکار کنیم...؟
امتحان داشتیم؛ امتحانات دیماه. چشمها سرخ بود و مقنعهها سیاه. یکی از بچهها قاهقاه میخندید. دیوانه شده بود. میگفت امکان ندارد. باورش نشده بود. میخندید و میگفت: برو بابا... امکان نداره. حاج قاسم زنده ست!
به گریه کردنمان میخندید؛ دیوانه شده بود. ما هقهق میکردیم و او قهقهه میزد. هم را بغل کرده بودیم و زار میزدیم و میلرزیدیم. امتحان را هم یادم نیست چطور دادم. یادم هست همه مثل عزادارها روی صندلیها نشسته بودیم و خیره شده بودیم به یک نقطه...
#ادامه_دارد
#فرات
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
…g..h…:
و ختم کلام .....
دل تنگتیم سردار ....
میگن خاک سرده...
ولی داغ شما بر قلب ما هنوز گرم گرم است..
باشد روزی که انتقامی سخت بگیریم..
#هاچ
#سردار_دلها
سُندُس:
یا لطیف
عجب حکایتی دارد، نیمهی شب!
همه چیز از همان نیمه شب، شروع شد، همان نیمه شبیکه آرام آرام باریدی و سر به سجاده عشق نهادی.
همان نیمه شبی که خودت را ذره ذره ذوب وجودش کردی.
همان نیمه شبهایی که خودت را مخلصانه به دل کریمانهاش حواله کردی.
همان نیمه شبهایی که قنوت قلبت تنها یک چیز بود و آن هم دیدارش...
نمیدانم چه کردی؟
نمیدانم در آخرین نیمهیِ شب، چه دلبری عاشقانهای از معشوقت کردی که رخصت دیدارش را نصیبت کرد.
آن دیداری که عمری به هر دری دق الباب کردی تا جوابت را بدهد.
همان دیداری که آرزویت شده بود و قلبت از دوریاش چنان سنگینی میکرد که چشمانت برق حسرتش را منعکس میکرد.
آه ای مرگ خونین من!
آه ای زیبای من!
کجایی؟!!
همان نیمه شبی که بر دل کاغذ قلم زدی خدایا مرا پاکیزه بپذیر.
همان نیمه شبی بود که سالها دنبالش دویده بودی، در کوچه پس کوچههای کربلای جبهه ها، در کنار اروند، در کانالی پراز شیشههای عطری که مظلومانه شکسته شدند و رایحه خوششان عطرآگین لحظههایت شدند. وتو مظلومانه گریستی؛
هرکه را صبح شهادت نیست شام مرگ هست!!!
دوسال از نیمه شبی که مارا رها کردی میگذرد، اما قلبهایمان هنوزهم از داغت سخت سنگین است، چشمانمان هنوزهم با شنیدن نامت میجوشد!
دلهایمان بی طاقت تر از قبل بیقرار است.
همان نیمه شبی که تو پرواز کردی و من هر شب به انتظارت چله گرفتهام!
میدانی دلم اسیر نگاهت شده، نفوذش قلبم راسوراخ میکند و آه را از نهادم بلند!
حالا که دستانم ازتو کوتاه شده و جگرم آتش گرفته، تو بگو...تو بگو من نیمه شبها چه ذکری بگویم؟ چه وردی بخوانم؟ که دلم تنها؛تنها لحظهای قرار بگیرد.
من هم شوق زیارت به سردارم آن هم نیمه شب دستم را بگیر... سردار
چه عاشقهایی که مشتاقانه به دیدار معشوق خود میروند.
#عزیز_ملت
#سردار_دلها
#حاجقاسم
✍ زینب عسگری
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
دلِ تنگم، دلِ دریاییات را میطلبد.
#حاج_قاسم
#باغ_انار
به عکست مینگرم تا راحتتر نفس بکشم...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
نگاهم دنبال تو میگردد...
نفرین به دستهایی که تو را از پیشِ ما برد...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
آرامشم بودی...آرامشم هستی...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
نیمهشب نزدیکمیشود...صدای باران را میشنوی؟ ...
آسمان دلتنگ است...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
『حَـوْرآء²¹³』:
زمان امشب بغض در گلو دارد... در لحظه های گذرش اشک خون میگذارد و می گذرد...
#حاج_قاسم
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
حرامیان، نیزههاشان را آلوده به سمّ میکنند...
آسمان میگرید...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
هوا سنگین است...یا قاسم بن الحسن ع...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
『حَـوْرآء²¹³』:
برخی چیز ها شبیه نور خورشیدند که مانع میشود از دیدن منبع اصلیاش. حاج قاسم نوری دارد که برای منی که علم نجومِ دلشناسی را ندارم، سخت است از او حرف زدن. دور از انتظار است اورا درک کردن. ندیدنی است اورا دیدن. نخواندنی است اورا خواندن. ناتوانی قلم است از او نوشتن....
#حاج_قاسم
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
کودکان یمنی صدایت میکنند برادر! برخیز...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
نفس تنگی گرفتهام، آخر نفسم به نفس تو بند بود...ایتمام نفسم...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
『حَـوْرآء²¹³』:
رفته ای و جهان مان رفته... جهان در نبودت بی معناست!
#حاج_قاسم
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
نفرین به دستهایی که شیرینی با تو بودن را از ما گرفت...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
جهانِ بی رنگ و بوی تو، همهاش تاریکی است...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
ضُحیٰ:
آنها از چشمانت میترسند
#hero
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
نفرین به آن وجودِ بیوجود، که وجودت را از ما گرفت...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
غبار کفشهایت، توتیای چشمانم...
#حاج_قاسم
#باغ_انار
شب است و سکوت است و آه است و من...
#حاج_قاسم
#کپی
عِمران واقفی:
هلی کوپتر عبیدالله به فرمان یزید از عین الاسد بلند میشود، حدودا همین دقایق...سوختن شقایق نزدیک است.
#سردار_سلیمانی
#واقفی
غمگینم. نه خشمگینم. آتشفشان بغض جایش را به کوره غضب داده. استکبار را خواهم سوزاند. به شرفم سوگند. خون سردار من را زنده کرده. من میدانم و قاسم...
#سردار_سلیمانی
#واقفی
💮حمزهای پور💮:
عشق را در یک جمله معنا کرد؛ اخلاص
#حاج_قاسم
انگشترت علمدار حرف ها دارد.
#حاج_قاسم
نبودنت سوراخی در قلبمان است که جایش پر نمیشود.
#حاج_قاسم
بیداری مردان خدا در نیمه شب در پی حق ۱:۲۰
#حاج_قاسم
عزیز ملت حتی از نامت واهمه دارند
#حاج_قاسم
🔆
اسطوره شدی فرمانده من. زین پس شهرزاد ها قصه تو را خواهند گفت سردار بی نظیر.
🔹هلی کوپتر عبیدالله از پایگاه یزید بلند شده بود و تو رسیده بودی به بغداد هزارو یک شب.
🔸 هلی کوپتر دور خودش می چرخید و گرای عمرسعد ها او را هدایت میکرد. هلی کوپتر آپاچیه عمر سعد رد تو را از تهران گرفته بود و دنبال تو می گشت توی...
🔹تو کنار ابومهدی بودی که شمر آتش جهنمی به سمتت یورش آورد و روی سینه ات نشست.
🔸دستگاه های ماهواره ای یزیدیان اعلام کرد که
▫️یل شان را زدیم. پسر بزرگشان را کشتیم. پهلوانشان را به خاک و خون کشاندیم.
🔔حاج قاسم، یلِ ایل بودی. تفنگ شکاری ات را بر خواهیم داشت ودانه دانه گرازها را مثل سگ می کشیم.
🔴حاجی عزیز تو که آسمانی شدی. دخترت روی منبر نماز جمعه خطبه ای خواند که مو بر تن یزید و عبید الله و عمر سعد ها سیخ شد.
⚜حاج قاسم همه ما حواسمان به ناموست بود. سردار من زینب تو با عزت و احترام به خانه رفت.
🕋حاج قاسم میخواهیم مثل تو شویم.
⭕️سپهبدِ من. کاش نگاهمان به استخوان داری تو بود. گلویمان هم اگر تیغ دار بشود عیبی ندارد. تو باشی هیچ عیبی ندارد....
❗️صبح نماز را دیدی. دیدی سید القائد چه کرد؟ انّا لا نعلم منهم الا خیرا.... آه...آه.
😭تو دلت آتش نگرفت؟ چرا بلند نشدی؟ نکند دست در بدن نداشتی که بلند نشدی. حاجی انگشترت هنوز جگر ذهنم را آتش می زند. مگر آن انگشتر را به کدامین ضریح نگاه کشیده بودی؟
❤️تو که رفتی هیچ اتفاقی خاصی نیفتاد، فقط قلبم داشت از توی سینه ام می زد بیرون. سینه امان داشت سوراخ میشد. همین.
✍دست خط ات را هم دیدیم سردار. تو به دیدار خدا پاکیزه رفتی میدانی چرا؟ چون نائب المهدی فرمود، روح مطهر خود او. یعنی خود تو. تو مطهر رفتی. پاکِ پاک. دعایم کن. التماست می کنم. دستت را ندیدم که ببوسم. پایت را ندیدم که ببوسم. کفشت را هم... سید امروز گفت که کفش تو از سر ترامپ هم باارزش تر است...
🏅دکمه های کت تو از درجه های ژنرال های آمریکایی بالاتر است و شهید سلیمانی از ژنرال سلیمانی برایشان خطرناکتر است.
✋سردار دستی برآور و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را بیرون بکش. مهربانِ من دستم را بگیر. به یدان مقطوعتان عمی العباس قَسَمَت می دهم.
🌪سردار، باز به ما سر بزن...ما دلمان قد گنجشک است... گفته اند که رفته ای نفس تازه کنی...حاجی زود بیا...
❤️برادر قاسم! به برادر احمد و به برادر همت و به بقیه برادرن سلام من را برسان...دورت بگردم سردارِ من... فدایت بشوم پدرِ همه یتیمان فاطمیون افغانستانی ها و زینبیون پاکستانی ها و حیدریون عراقی ها...
✨فدایت #اسماعیل_واقفی
#روح_مطهر_خود_او
#سپهبد_سلیمانی
#سردار_دلها
#انتقام_سخت
#شقی_ترین_آحاد_بشر
#down_with_israeil
#down_with_zionism
#down_with_usa
#down_with_saudi
🇮🇷🇮🇶 @havaseil
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔆 اسطوره شدی فرمانده من. زین پس شهرزاد ها قصه تو را خواهند گفت سردار بی نظیر. 🔹هلی کوپتر عبیدالله
این متن رو دو سال پیش نوشتم...امان از دلتنگیِ همراه با خشم.
سلام بر تو ای فرمانده. ای ابرقدرت. که از نامت میترسیدند. و میترسند. ای اَبَرقدرتِ مظلوم.
4_6017083043771058764.mp3
2.99M
💎 به یاد سردار، به یاد سردار... 😭
🍎 #به_وقت_دلتنگی_بیش_از_حد
❤️خدایا به این اشک های حاج قاسم ...
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#حاج_قاسم
#روایت
سردار دلها از تولد تا شهادت به قلم و لحن داستانی. به ترتیب شماره گذاری شده مطالعه بفرمایید.
با تشکر
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#حاج_قاسم
#روایت
سردار دلها از تولد تا شهادت به قلم و لحن داستانی. به ترتیب شماره گذاری شده مطالعه بفرمایید.
با تشکر
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدم زدن حاجقاسم بین خرابه های شام..
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
#زمین_لرزه🌏
با متانت قدم بر میدارد و زیر لب دائم ذکر می گوید انگار لبهایش طعم خستگی را نچشیدهاند که سریع بعد از ذکری ذکر بعدی را میگویند، انگار مسابقهای گذاشته اند.
با آرامشی بی سابقه و گرمای امیدی در میان جمعیت رزمندگان حضور دارد و نور میبخشد. یک به یک آنها را می بوسد و با آنها سخن می گوید، همانند پدری که انگار آخرین دیدار خود را قرار است با فرزندانش داشته باشد!
تمامی افراد متوجه بیتابی او شده اند حال و هوای عجیبی دارد.
ناگاه ته تمام دلها خالی میشود و آنها را از فکری که از ذهن شان می گذرد لحظهای به خود می لرزاند.
خورشید قصد غروب دارد و آسمان حال و هوایش دلگیر تر می شود و همین موضوع باعث ترس جمعیت از نبود او می شود.
تمام بدن ها چشم شده اند و تمام چشم ها اشک، اما او تماما آرامش شده است که این آرامش را میوه عشق می داند.
آنقدر بی تاب است که دیگر نمی تواند کنار فرزندانش بماند. ازجای خود بر می خیزد و میخواهد که برود اما دستانی مانع او می شوند. صدای ناله ها که بلند می شود، بازهم آرامش دارد تمام دستان میخواهند مانع از رفتنش شوند. تمام آنها میدانند که الماس، گرانبها ترین چیز است.
اما او تمام دست ها را کنار می زند و حرفش را در یک جمله خلاصه می کند:
( میوه وقتی میرسد باغبان باید آن را بچیند، وگرنه خود میافتد.)
او میرود و دل های پشت سرش سرد میشوند. این بار اشک ها هم گرمای قبلی را ندارند.
وداع قشنگیست او میرود و چشم ها می گریند؛ او میرود و دلها یخ می زنند و اما او میرود و علم روی زمین می افتد.
به پشت سرش نگاه نمی کند این بار چشمها و گوشها و لبهایش فقط و فقط صدای آرامش را میشنوند، صدایی که به گوش بقیه نمی رسد.
قبل از رفتن ناگاه بر میگردد و چشم بسته سلامی به بیبی میدهد و این بار می رود. رفتنی که زمین را می لرزاند و اما در لحظه ای صداها در هم می پیچند و ثانیه ها متوقف می شوند. این بار بوی دود و خون با یکدیگر مخلوط می شود. در حوالی زمستان و کوچه های سردش روحی بلند از زمین به آسمان به پرواز در می آید.
این بار چشم ها خون شده است و خون ها اشک.
#داستانک
#اقتدار
#مهربانی#حاج_قاسم
#تمرین_بیستوچهارم_بداهه
✍🏻#محدثه_صدرزاده