هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت12🎬
_بفرمایید به خریدتون برسید. منم همراهتون میام تا هرموقع راهنمایی خواستید، سریع کمکتون کنم. بفرمایید لطفاً!
مادر و دختر بزرگش، لبخندی زدند و به راه افتادند. خریدهای مربوط به مواد غذایی را انجام دادند و به غرفهی پوشاک رسیدند.
_ببخشید این چادرا چنده؟!
دخترمحی با دست چادر را لمس کرد و گفت:
_این چادرِ لبنانیه. از بهترین پارچه ساخته شده و با هر شویندهای که بشوریدش، تغییر رنگ نمیده و کاملاً مقاومه. من و دوستام از این چادرا بردیم و کاملاً هم راضی هستیم. قیمتش هم هفتصد و پنجاه تومن. البته قابلتون رو نداره!
مادر از قیمت گفته شده، متعجب شد که دخترش گفت:
_شما چطور از این چادرا بردید، ولی الان خودتون مانتو پوشیدید؟!
دخترمحی لبخندی به پهنای صورت زد.
_عزیزم من گفتم از این چادرا بردم؛ نگفتم که دارم استفاده میکنم. من چادرم رو گذاشتم توی کمد تا هرموقع که لازم شد، ازش استفاده کنم!
دختر خواست به بحث با دخترمحی ادامه بدهد که مادرش دستش را گرفت و به غرفهی لوازم آرایشی و بهداشتی برد. پس از دقایقی، دختر یک رُژ لب صورتی رنگ برداشت و پرسید:
_اینا چنده؟!
دخترمحی دوباره لبخندی زد و با لحن ملایمی گفت:
_این ماتیک خوشرنگ، مال کشور نروژه که مستقیم از خود نروژ آوردیم. موادش از بهترین مواده که بر خلاف بقیهی رُژا، سرطانزا نیست. من و دوستام چند ماهه که از این رُژ استفاده میکنیم و کاملاً هم راضی هستیم. قیمتش هم با تخفیفی که گذاشتیم، میشه نود و پنج تومن. بازم میگم، قابل شما رو نداره!
مادر و دختر نگاهی بههم انداختند که دختر دم گوش مادرش گفت:
_من نفهمیدم! الان این دختره هم چادر سر میکنه، هم رُژ لب میزنه؟!
مادر شانههایش را بالا انداخت.
_نمیدونم. شایدم از اونایی باشه که حجاب داره، ولی آرایش هم میکنه و توی عکسای تبلیغاتی ایفای نقش میکنه.
_شاید. شیطونه میگه جوابش رو بدم و تاتوش رو در بیارم.
_شیطونه غلط کرده! اصلاً شاید رُژ لبش هم گذاشته توی کمد تا هرموقع که لازمش شد، ازش استفاده کنه. پس بهتره زود قضاوت نکنیم!
مادر و دختر بدون خرید از این دو غرفه، با همان خوراکیهایی که خریده بودند، به سمت حسابداری رفتند تا بانو شبنم حساب و کتابشان را ردیف کند.
_خب جمع اینا میشه چهارصد و پنجاه تومن. صد و پنجاه تومن هم هزینهی نگهداری بچهها که جمعاً میشه شیشصد هزار تومن. البته قابلتون رو هم نداره!
مادر با چشمهایی گرد شده پرسید:
_هزینهی نگهداری بچهها؟! بچهها که داشتن واسه خودشون بازی میکردن.
بانو شبنم در حالی که دستانش را درهم گره کرده بود، با خونسردی گفت:
_دِ نه دیگه. بچههای شما با بچههای من بازی میکردن، نه خودشون!
_خب الان به خاطر این باید پول بدیم؟!
_بله دیگه. من مرض ندارم که بدون دلیل بچههام رو از خونه و زندگی بردارم بیارم اینجا. من اینا رو آوردم که یه پولی هم از کنارشون در بیارم. شما فکر نکنید صد و پنجاه تومن زیاده. اگه بچههای شما مشغول نمیشدن و باهاتون میومدن غرفهها، اینقدر از اینور و اونور وسیله برمیداشتن که هزینش خیلی بیشتر از این میشد. پس این برای شما خیلی به صرفهتر بود!
مادر و دختر که دیدند حرف حق جواب ندارد و البته چارهی دیگری هم ندارند، تا قِران آخر پول را پرداخت کردند و دست دخترهای کوچک را گرفتند و از سوپرنار خارج شدند!
_اَه اَه اَه! مردم همه چی میخوان، بعد دلشون نمیاد پول خرج کنن! در این حد گِدا گودول بودن، نوبره والا!
بانو شبنم این حرف را گفت و مشغول شمردن پولها شد که دخترمحی نزدیکش آمد و آهی کشید.
_اگه اون چادر و رژ لب رو هم میخریدن، الان پول بیشتری میتونستیم به مراسم سال استاد کمک کنیم!
بانو شبنم نگاه چپ چپی به دخترمحی کرد.
_فکر کردی این پول رو میخوام بدم واسه مراسم؟!
سپس تک خندهای کرد و ادامه داد:
_خدا بیامرزه استاد رو. ولی من با این پول باید شکم پنج تا بچم رو سیر کنم. در ضمن مراسمی وجود نداره که بهش کمک کنیم!
دخترمحی اخمی کرد که بانو شبنم با زیرکی گفت:
_البته حقوق تو محفوظه. نگران نباش!
استاد مجاهد که دید بانوان احد و نسل خاتم و سیاهتیری مشتاق شنیدن حرفهایش هستند، صدایش را صاف کرد و گفت:
_خب اول یه صلوات بفرستید.
هر سه صلواتی فرستادند که استاد ادامه داد:
_خب ما اگه میخواییم مراسم بگیریم، باید قانع باشیم و قناعت کنیم. یعنی چی؟! یعنی اینکه بریز بپاش الکی نداشته باشیم. آخ بچهی کوچیک خونه دارم، یه غذا اضافه بهم بدید نداریم. ورود افراد غریبه و متفرقه نداریم؛ و البته از همه مهمتر، حق پیچوندن مسئولیت و خرج نکردن از پساندازهامون رو هم نداریم. ما باید به توانمندیهای اعضای خودمون تکیه کنیم و بر اساس همین توامندیها، بتونیم یه مراسم آبرومند بگیریم. اینجوری هم خرج زیادی نمیکنیم، هم یه فرصت خوب واسه دیده شدن اعضای خودمون داریم...!
#پایان_پارت12✅
📆 #14020112
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بقره 279.mp3
4.57M
🌸 #هر_روز_یک_آیه_یک_نکته
🔊 بشنوید | شرح یک آیه از قرآن کریم با بیان آیت الله حائری شیرازی
💎فلَكُمْ رُءُوسُ أَمْوَالِكُمْ لَا تَظْلِمُونَ وَلَا تُظْلَمُون. بقره؛ 279💎
#ماه_رمضان
@haerishirazi
@ANARSTORY
شش نکته آسان و کاربردی
برای مطالعه و آشتی نهجالبلاغه
هنوز هم میتوان خوشبخت زندگی کرد.
با #نهج_البلاغه
#ما_نهج_البلاغه_میخوانیم
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
@mahdavi_arfae
@ANARSTORY
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت13🎬
بانو احد آب دهانش را قورت داد و گفت:
_یعنی میگید صفر تا صد مراسم رو با تواناییهای بچههای خودمون بگیریم و از بیرون، هیچی واسه مراسم خرج نکنیم. درسته؟!
_احسنتم. مثلاً واسه غذای مراسم، نمیخواد از رستورانای بیرون سفارش بدیم. چون گرون در میاد و بودجمون نمیرسه. عوضش به رستوران خودمون میگیم که رئیسش بانو نورسانه!
بانو سیاهتیری که علاوه بر گوش دادن، همچنان داشت دهانش میجُنبید، با شنیدن این حرف به سرفه افتاد. بانو احد یک لیوان آب دستش داد و گفت:
_خفه نشی حالا. همش ماله توئه!
بانو سیاهتیری لیوان را سر کشید و گفت:
_اصلاً حرفشم نزنید. اگه از رستوران نورسان غذا بگیریم، بعدش باید چندتا آمبولانس هم بیاریم جلوی در باغ.
بانو نسل خاتم با تعجب پرسید:
_چطور مگه؟!
_بابا نورسان اصلاً به رستورانش نمیرسه. اینقدر غذاهاش مزخرفه که پرنده توی رستورانش پَر نمیزنه! اینقدرم بیخیاله و سرش توی گوشیه که نمیدونه دور و برش چه خبره! یه بار رفتم رستورانش، اتفاقی گذرم افتاد به آشپزخونش. البته بگید حشرهخونه بهتره! چشمتون روز بد نبینه. سوسک و مورچه بود که از در و دیوار آشپزخونه میرفت بالا. حالم بههم خورد و از غذا خوردن منصرف شدم. اومدم برم با نورسان خداحافظی کنم، دیدم یکی از مشتریا غذاش رو خورد و بلند شد. من فکر کردم بعدش میره و حساب میکنه؛ ولی با کمال تعجب دیدم مشتری وقتی دید نورسان حواسش نیست، سریع فِلِنگ رو بست؛ بدون اینکه پول غذاش رو بده! فقط نمیدونم نورسان خرج پول آب و برق و گازش رو از کجا میاره؟! وقتی مشتریاش به این راحتی، غذا میخورن و پولش رو نمیدن!
همگی آهی کشیدند که استاد مجاهد گفت:
_خب بالاخره چارهای نیست. شاید این فرصتی باشه که ایشون شکوفا بشن و بیشتر حواسشون به کارشون باشه. در ضمن من پیشنهادم واسه نوشیدنیهای مراسم هم خانوم سچینَس. چرا که کافهنار خوبی دارن و به نظرم میتونن از عهدهی این کار بر بیان!
بانو سیاهتیری با کلافگی گفت:
_روی این هم حساب نکنید. چون همین چند وقت پیش، پروندههای شاکیاش رو بستم. علت اکثر شاکیاش هم فقط یه چی بود. خوردن شیرکاکائو با فلفل و گرفتن شکمروش و حالت تهوع!
استاد مجاهد پوفی کشید.
_خب به نظرم با حذف شیرکاکائو با فلفل، این مشکل هم حل میشه! در کل با توجه به وضع موجود، باید به داشتههامون اکتفا و به اعضای خودمون اعتماد کنیم. این قضیه هم، یه فرصتیه برای نشون دادن استعداد اعضا، توی کاری که تخصصش رو دارن!
هر چهارنفر، راجع به مسئولیتهای دیگر اعضا در مراسم سال استاد، به بحث و تبادلِ نظر پرداختند و تصمیم گرفتند بعد از نماز جمعهی فردا، آن را به اطلاع اعضا برسانند!
رجینا بعد از حدود دو ساعت که زیر تاکسی استاد ابراهیمی خوابیده بود، به سختی بیرون آمد و با همان دستهای روغنی، لیوان آبی برای خودش ریخت.
_هِی تُف توی این وضع! یه شاگرد هم نداریم یه لیوان آب دستمون بده!
بعد هم با صورتی افسوسبار، نگاهی به تاکسی زِوار در رفته کرد.
_آخه استاد قربونت برم! چی تو این لَکَنتِه دیدی که بیخیالش نمیشی؟! بدبخت چرخهاش به زور بهش وصله؛ بعد بخوایم توش آدم اینور اونور کنیم؟!
رجینا حداقل هفتهای چهار بار، مجبور بود این تاکسی را تعمیر کند و باز روز از نو، خرابی از نو! استاد ابراهیمی که مشغول رد کردن مسافرهای اسنپش بود و با هر کلیک، یک آه میکشید، نگاهی به او انداخت.
_خب منم با این روزگارم میچرخه دخترم! من اگه با این پول در نیارم، شما یه لقمه نون دست من میدی؟!
رجینا با آستین لباسش، دماغش را پاک کرد و نگاه تندی به استاد ابراهیمی انداخت. استاد که دوزاریاش افتاده بود، آب دهانش را قورت داد.
_ببخشید! منظورم همون پسرم بود.
رجینا مشغول ادامهی کارش شد که احف و گوسفندانش، وارد باغ شدند. از آنجا که مکانیکی رِجینار نزدیک ورودی باغ بود، احف بلافاصله پس از ورود، با استاد ابراهیمی روبهرو شد و سلام و علیکی کرد. سپس به تاکسی استاد که رجی دهانش را باز کرده بود، نگاهی انداخت و بلافاصله استاد ابراهیمی را در آغوش کشید.
_شما چقدر خوبی استاد! ماشینت خراب بوده و نتونستی بیای دنبال من. بعد یه نیسان واسم فرستادی و الکی گفتی گوسفندای من توی تاکسیت جا نمیشه. نگو ماشینت خراب بوده و برای اینکه من نگران نشم، این حرف رو زدی. آخ که چقدر خوبی! چرا اینقدره محبوبی؟!
استاد ابراهیمی چشم و ابرویی آمد و با دست، به کمر احف زد.
_اگه نُطقت تموم شد، بهت بگم که اگه ماشینم هم سالم بود، دنبال تو و گوسفندات نمیومدم. چون ماشین من ظرفیتش چهار نفره، نه دَهتا گوسفند به اضافهی یه آدم!
احف از بغل استاد بیرون آمد و به چشمانش زُل زد.
_ولی در کل استاد خودتی، استاد دانشگاه هم نمیتونه ادات رو در بیاره!
استاد ابراهیمی پوزخندی زد که صدای گوشنوازی به گوششان خورد...!
#پایان_پارت13✅
📆 #14020113
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیفه نبینیدش😂
👌ببینید از چه رسانه خوبی استاد عزیزی استفاده می کنه
👏فارغ از محتوایی که تدریس میشه، نحوه تدریس اونقدر جذاب و خوبه که هم طرف مقابل یادش میمونه هم برای جلسات بعدی مشتاقه
@inaghd_i
@ANARSTORY
🔸 قضای روزه مسافر
⁉️ هجده روز روزه به علت مسافرت در ماه رمضان برای انجام مأموریت دینی بر عهدهام میباشد، وظیفه من چیست؟ آیا قضای آنها بر من واجب است؟
✅ قضای روزههای ماه رمضان که بر اثر مسافرت از شما فوت شده، واجب است.
🆔 @khamenei_ahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 قرآن پر از فضائل آل محمّد است
قاری گمان کنم که "نفس کم بیاوری"...
#بهار_قرآن
@mehdi_jahandar
@ANARSTORY
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#پارت14🎊
#باغنار2🎬
و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود.
_به جای شیرین زبونی، سریع گوسفندات رو ببر طویله که بعدش باید بیای نماز جمعه!
نماز جمعهی این هفته به امامت استاد مجاهد، در مسجد کائنات برگزار شد. همگی پشت استاد مجاهد صف کشیده بودند و داشتند تسبیحات حضرت زهرا را به جا میآوردند. فضای مسجد آرام بود و فقط گاهگاهی صدای هورت کشیدن چای توسط بانو شبنم به گوش میرسید. اعضا که اعصابشان به اندازه کافی به خاطر دزدی اخیر داغان بود، دیگر گنجایش صدای هورت کشیدن بانو شبنم را نداشتند و هرلحظه ممکن بود کاسهی صبرشان لبریز شود. بانو شبنم که متوجهی نگاه تند و تیز اطرافیان شده بود، با غرولند گفت:
_خب طبق جدول ویارم، الان باید دوتا قوری چایی بخورم. مشکلیه؟!
اعضا که دیگر عادت کرده بودند، پوفی کشیدند و چیزی نگفتند. چند ثانیهای به همین منوال گذشت که بالاخره استاد مجاهد از جایش بلند شد و پشت میکروفون رفت.
_خب دوستان یه صلوات محمدی پسند بفرستید!
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد ادامه داد:
_خب دوستان، همگی از وضعیت فعلیمون اطلاع دارید و نیازی نمیبینم که خیلی بخوام توضیح بدم؛ اما برای شفافسازی و اینکه دیگه حرفی توی کار نباشه، مختصر توضیحی عرض میکنم. کم کم داره یک سال میشه که استاد واقفی و یاد دیگه بین ما نیستن و این مسئله هم بر کسی پوشیده نیست که استاد واقفی چقدر به گردن همهمون حق داشت...!
صحبتهای استاد مجاهد که به اینجا رسید، ناگهان صدای نعرهی کسی بلند شد. آن فرد کسی نبود جز احف که گریهکنان بر سر و صورت خود میزد و میگفت:
_آخ استاد! کجایی که ببینی احفت داره از غم دوریت جون میده؟! یادمه هرموقع از بیهمسری گله میکردم، میزدی روی شونم و میگفتی "همسر بهشتی نصیبتان." ولی استاد، الان دیگه کسی نیست که وقتی از بیاستادی گله میکنم، بگه "استاد بهشتی نصیبتان."
و زار زار گریه میکرد. جماعت عاقل اندر سفیهانه، نظارهگر معرکهی احف بودند که مهندس محسن، با لیوانی آب قند به یاری احف شتافت و بعد از اینکه آب قند را به خوردش داد، زیربغلش را گرفت تا بلندش کند و به بیرون هدایتش کند؛ اما احف ناگهان تغییر موضع داد و مثل موشک از جا پرید که در این بِین، مهندس محسن به خاطر تغییر موضع ناگهانی و پرش نابهجای احف، نتوانست تعادلش را حفظ کند و مثل کاسهی ماست نقش بر زمین شد. احف بیتوجه به پخش شدن مهندس محسن، با چشمهایی ورقلمبیده و در حالی که دندانهایش درهم قفل شده بودند، مشت گره کردهاش را بالا برد و فریاد زد:
ش_تا انتقام نگیرم، از اینجا من نمیرم! حتی اگه بمیرم، از اینجا من نمیرم!
استاد مجاهد، نگاه تاسفباری به احف انداخت و همانطور که دستش را به محاسنش میکشید، گفت:
_شما لازم نیست کاری کنی؛ چون وظایف دیگهای داری! پیدا کردن و قصاص قاتلین استاد و یادِ مرحوم، باشه برای دایجانِ بانو شبنم و همکارانشون!
بانو شبنم با شنیدن اسم دایجانش، رنگش پرید و سرش را پایین انداخت و برای لحظاتی، دست از هورت کشیدن چای برداشت. بعد از گذشت چند لحظه که سکوت بر فضا حاکم شده بود، استاد مجاهد دوباره لب به سخن باز کرد و گفت:
_بسیار خب. مجدداً صلوات بفرستید که بقیهی عرایضم رو بگم!
بانو احد که از دست صلواتهای پیدرپی استاد مجاهد کلافه شده بود، با قدمهایی بلند به سمت استاد قدم برداشت و میکروفون را به دست گرفت.
_دوستان لُپ مطلب اینه که باید یه فکری برای مراسم سال استاد و یاد بکنیم.
ناگهان رِجینا که تَهِ مسجد نشسته بود گفت:
_آبجی خو وقتی پولی نباشه، چهجوری مراسم بگیریم؟! نکنه باید پولا رو از تو دهن گوسفندای احف در بیاریم؟! به مولا که تا تَهِ ریشههامون زیر قرض و بدهی هستیم!
احف چشم غرهای رفت و سرفهای کرد. روی گوسفندهایش بدجور غیرت داشت. رجینا که دید احف بدجور قرمز شده، خودش را جمع و جور کرد و با شرمندگی گفت:
_مثال بود به مولا!
بانو احد نفس سنگینی کشید.
_بحث نکنید دوستان! ما یه فکری به ذهنمون رسیده که این مشکل رو حل میکنه. اونم اینه که چون هم پول نداریم و هم نمیشه مراسم نگرفت، فقط یه راهحل داریم.
مهدیه با ذوق تسبیحش را در دست تکان داد.
_الحمدلله. الحمدلله. خدایا شکرت! هزار مرتبه شکر!
دخترمحی با تعجب گفت:
_خب هنوز که نگفتن اون راهحل چیه. هرموقع گفتن ذوق کن!
مهدیه اما کاری نداشت. وجود همین یک راهحل، یعنی یک قدم رو به جلو!
بانو احد خواست ادامه بدهد که استاد مجاهد گفت:
_اگه اجازه بدید، بقیهی صحبتا رو من انجام بدم.
بانو احد میکروفون را به سمت استاد گرفت و گفت:
_به شرطی که سریع برید سراغ اصل مطلب و هی صلوات صلوات نکنید. باشه؟!
استاد مجاهد لبخندی زد و گفت:
_گرچه صلوات خیلی ثواب داره، ولی خب چشم. دیگه صلوات نمیفرستم...!
#پایان_پارت14✅
📆 #14020114
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا بر شیعه نامکشوف نیست
حکمتش جز امربالمعروف نیست
امر بالمعروف نهی از منکر است
شیعهی بی امر و بی نهی ابتر است
شیعیان فرهنگ عاشورا چه شد؟
پرچم خونرنگ عاشورا چه شد؟
کیست تا پرچم به دوش خون کشد
شیعه را از خواب خوش بیرون کشد
گفت مولا کل ارض کربلا
شیعه یعنی غربت و رنج و بلا
شیعهی بی درد زخم بی نمک
بس کن این یا لیتنی کنت معک
کربلا غوغاست ساز و برگ کو؟
ظهر عاشوراست شور مرگ کو؟
ظهر عاشورا و اَینَ تذهبون؟
لم تقولون مالا تفعلون؟
#محمدرضا_آغاسی
#اسماعیل_واقفی
#شعر #دستنویس #امربهمعروف #نهیازمنکر #مناسفلتومُعلّایی
@ANARSTORY
۱۲ زن روس، با یک عکس همسران نظامی خود را لو دادند
🔺ارتش اوکراین ۱۲ عضو واحدی که ماریوپل را بمباران کردند، شناسایی کرد.
🔹روش شناسایی این افراد بدین شکل بوده که یکی از هکرهای ارتش اوکراین به ایمیل همسر یکی از افسران روس، دسترسی پیدا می کند. سپس خود را عضو ارتش روسیه معرفی می کند و از او می خواهد با تهیه عکسی، همسر خود همکاران او را سورپرایز کند.
🔹به نوشته “جنگاوران” ، ظاهرا در ابتدا هکرها ایمیل “کلنل سرگی آتروشچنکا” فرمانده واحد را به مدت چند ماه زیر نظر میگیرند و اطلاعات کامل شخصی و محل استقرار واحد و عملیات او را به دست میآورند و سپس، به ایمیل همسر او، لیلیا، دست مییابند و متوجه میشوند که او علاقه خاصی دارد با عکسهای عریان همسرش را سورپرایز کند.
🔹هکر به او ایمیل میزند و از او میخواهد به همراه همسران سایر افسرها با پوشیدن کت شوهران و نصب مدالهایشان عکسهایی میهنپرستانه بگیرند تا از این طریق کلنل و افسرانش را حسابی سورپرایز کنند.
🔹زنان بی خبر از همه جا نیز چنین می کنند و بدین ترتیب همه اعضای تیم بمباران کننده ماریوپل شناسایی می شوند.
🔸سوژه برای نوشتن.
@anarstory
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت15🎬
استاد مجاهد میکروفون را از بانو احد گرفت و زیرلب صلواتی فرستاد تا خودش از ثواب آن بیبهره نماند. سپس صدایش را صاف کرد و گفت:
_خب ما باید یه مراسم با قناعت بگیریم. یعنی چی؟! یعنی اینکه مراسمی بگیریم که توش خرج زیادی نباشه و همچنین آبرومند باشه و این امر میسر نیست جز تکیه به توان داخلی خودمون! یعنی صفر تا صد مراسم رو خود شماها انجام بدید تا هم توی بحث مالی صرفهجویی کرده باشیم، هم شماها استعداد خودتون رو توی کاری که تخصصش رو دارید، به بقیه نشون بدید! در همین راستا و طی جلسهای که با بانوان احد و نسل خاتم و سیاهتیری داشتم، مسئولیتهایی برای اعضا تعیین کردیم که بانو نسل خاتم اون رو برای شما قرائت میکنن.
پس از پایان سخنرانی استاد مجاهد، بانو نسل خاتم از جایش برخاست و کاغذی را از جیبش در آورد.
_بسم رب النور! مسئولیتهای اعضای باغ انار، برای مراسم سال مرحوم استاد واقفی و یاد. تامین غذای مراسم، به عهدهی نورسان و رستورانش! تامین گوشت مراسم، به عهدهی احف و قربانی کردن یکی از گوسفندانش! تامین مایحتاج و اقلام غذایی مراسم، به عهدهی بانو شبنم و فروشگاهش! تامین نوشیدنی و دسر مراسم، به عهدهی سچینه و کافهاش! تامین شعر و نوحه و دکلمهی مراسم، به عهدهی مهدینار و طبع سخنگوییاش! تامین پوشش رسانهای مراسم، به عهدهی رستا و دوربینش! تامین خوراک فکری و فرهنگی مراسم، به عهدهی افراسیاب و تابلوهای هنرمندانهاش! تامین پوشش و ظاهر آراستهی میزبانان مراسم، به عهدهی حدیث و چرخ خیاطیاش! تامین سرگرمی میهمانان مراسم، به عهدهی صدرا و شیرین زبانیاش! تامین حمل و نقل مهمانان از سر مزار تا باغ، به عهدهی بانو سیاهتیری و مینیبوسش! تامین حفاظت باغ، به عهدهی علی املتی و باتومش و در آخر پذیرایی از میهمانان مراسم، به عهدهی مهندس محسن و مسجدش! بقیهی اعضا هم، به این اعضایی که نام بردم، در هرچه بهتر انجام دادن این مسئولیتها کمک کنند. والسلام، نامه تمام!
و اینگونه بود که همهی اعضا از مسئولیتهایشان آگاه شدند و تصمیم گرفتند خود را برای مراسم سال استاد آماده کنند!
بانو شبنم پشت میزش نشسته بود و داشت با یک دستش آلاسکا لیس میزد و با دست دیگرش دو دوتا چهارتا میکرد تا ببیند چقدر میتواند به مراسم سال استاد کمک کند. علی املتی که علاوه بر تامین حفاظت باغ، مسئولیت خرید مایحتاج مراسم هم به او سپرده شده بود، وارد سوپرنار شد. یک سبد چرخدار برداشت و از روی لیست، شروع کرد به برداشتن وسایل. دخترمحی که مثل همیشه مشغول تبلیغ و عرضهی مواد غذایی به مشتریان بود، برای برداشتن یک مایع ظرفشویی، به سمت قفسهی شویندهها آمد. علی املتی که لیست مواد غذایی را تکمیل کرده بود، بدون نگاه کردن به جلو، به سرعت با سبد چرخدار به سمت قفسهی شویندهها قدم برداشت که ناگهان صدای آخی بلند شد. دخترمحی با سبد چرخدار برخورد کرده و پخش زمین شده بود. علی املتی که انگار با ماشین به دخترمحی زده بود، نزدیک وی شد و پس از برانداز کردن او، کنار سبد چرخدار نشست.
_اگه یه خط به این افتاده باشه، خسارتش رو تا قِرون آخر ازتون میگیرم!
دخترمحی که پایش را میمالید، سری به نشانهی تاسف تکان داد.
_واقعاً متاسفم براتون! البته انتظاری هم نمیشه ازتون داشت. نگهبانی که به راحتی از باغش دزدی میکنن، بایدم اینقدر حواسش پرت باشه که یه موجود به گُندگی من رو نبینه!
علی املتی و دخترمحی که به خاطر دزدی آن شب از هم ناراحت بودند، همدیگر را با تیکههای آبدار، مورد عنایت قرار میدادند که یکی از مشتریهای مرد نزدیکشان شد و با دیدن دخترمحی روی زمین، با عصبانیت خطاب به علی املتی گفت:
_حواست کجاست مرد حسابی؟! چشمای کورت رو وا کن که توی این فسقله جا، نزنی آبجی ما رو ناکار کنی!
علی املتی که انتظار این رفتار را نداشت، با شنیدن اسم آبجی، از کنار سبد بلند شد و انگشت اشارهاش را بالا برد.
_برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون، برای حفظِ نماد و ارزشهامون، برای رسیدن به آرزوهامون، برای احقاق همهی رویاهامون، برای...!
علی املتی از طبع شاعرانهاش داشت لذت میبرد که مرد پرید وسط شعر خواندنش!
_شعر نخون واسه من بابا. به جای این حرفا، چشمای کورت رو باز کن!
سپس نزدیک علی املتی شد و یقهاش را گرفت. علی املتی که فکر نمیکرد اینقدر قضیه جدی باشد، با جدیت گفت:
_اصلاً به تو چه! دوست دارم با خواهرم تصادف کنم. دوست دارم با خواهرم جر و بحث کنم. دوست دارم اصلاً فروشگاه باغمون رو بههم بریزم. تو رو سنه نه؟!
مرد که بلبل زبانی علی املتی را دید، یک مشت حوالهی صورتش کرد. دخترمحی که دید اوضاع دارد قاراشمیش میشود، از جایش بلند شد.
_بابا بس کنید تو رو خدا. من حالم خوبه! ول کنید همدیگه رو...!
#پایان_پارت15✅
📆 #14020115
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#تمربن_کلاسی ۱۷
#بهشت_برزخی
_سلام بر تو
_علیک سلام ، آخه چند بار میخواهی سلام کنی؟!
_ مگر اینجا وادی السلام نیست!
_ اصل حرفت رو بزن مرد، کلاسم داره شروع میشه!
مرد کمی مِن مِن کرد و گفت:« میدانی که بین من و تو هزاران سال تمدن فاصله بود. در دنیای مادی با پرهیزکاری و سختی به اینجا رسیدیم و هم خانه شدیم و زوجی بهشتی هستیم و اکنون اگر رخصت دهید سخنی بگویم!»
_ بگو جون به لبم کردی!من باید زودتر برم و سر راه مقداری حریر از حوری بگیرم برای
تزئینات لباس امروزم.
_ میخواستم بگویم... ای بابا...اصلا مهم نبود
مرد از سریر ستبرق و زیبای خود بلند شد
و از کتابی به نام واو که در دستش بود کاغذی افتاد
زن گفت:« این کتاب رو از کجا آوردی!؟»
_ حوری که زیر درخت طوبی نشسته بود به من تفضل کرد.
زن کاغذ را از زمین برداشت و نگاه کرد.
اینکه چه نوشته شده بود بماند برای آن دنیا
#طنز
#الهه_گودرزی
#بهشت_برزخی
#حسرت_بهشتی
رنگ مشکی براقش از دور میدرخشد. نمیشود مطمئن بود که رنگش مشکی است. گاهی آبی و سبز و گاهی هم حتی قرمز آتشین به نظر میرسد. یعنی در یک لحظه، هم تمام این رنگها هستند و هم نیستند. شاید برای شما تصور چنین رنگی غیرممکن باشد ولی واقعیت دارد. زوارهای نقرهای دور تا دور، بر درخشش آن اضافه میکند. روی صندلی چرمی و نرمش مینشینم. پایم را روی پدال فشار میدهم و با سرعتِ... فکر کنم نور، کل مسیر شهر را طی میکنم. به حساب زمینیها، سیصد کیلومتر را در سی دقیقه میروم. شاید هم سه هزار کیلومتر را در سه دقیقه. البته این به خواست خودم مربوط است و گاهی سیصدهزار کیلومتر را در سه دقیقه میروم. جالب اینجاست که حتی با این سرعت، به همان وضوح که وقتی ایستادهام، اطراف را میبینم؛ بدون نیاز به تمرکز رو به جلو یا هر جا.
گاهی چرخهایش را داخل میبرم و مثل پرندگان در آسمان و از روی دریاها پرواز میکنم. یکبار هم هوس کردم و با سرعت به آب زدم و زیر دریای بزرگ و پر نورِ شهر رفتم. قطرات آب مانند الماس، از چند وجه میدرخشید. اگر شما بودید، فکر میکردید از برخورد با این قطرات، یا آنها میشکنند یا شما آسیب میبینید. اما وجود من با آنها یکی میشد و لطافتشان را تا عمق وجودم حس میکردم.
مطمئنم هیچ وقت روی زمین نمیتوانستم چنین ماشینی داشته باشم. اولین بار فرشتهای آن را برایم آورد. از هیجان تمام وجودم پرتویی از نور شد. به سجده افتادم و خداوند را سپاس گفتم. در دنیا آرزوی ماشینهای بهشتی را داشتم. بدون اینکه کسی به من یاد دهد، تمام امکانات و تواناییهای رؤیایی ماشین را بلد بودم. هر لحظه که اراده کنم، امکانی بر امکانات آن اضافه میشود. تمام روز بدون خستگی و با لذت فراوان با ماشین چرخیدم. حتی به قصر کودکیام هم رفتم. یک قلعهی آبنباتی با روکش شکلاتی. در و دیوارهای رنگارنگ از تمامی شیرینیهای غیرقابل تصور و خوشمزه که هرگز از خوردن آنها دلزده نخواهید شد. حتی لباسها و جواهرات و خوراکیهای داخل قصر هم از انواع شیرینی هستند. گاهی لباس حریر و ژلهایام را مزه مزه میخورم و گاهی گازی به ستونهای مغزدار قصر میزنم. یکبار که روی تخت ژلهای لم داده بودم، دلم خواست در آن فرو بروم. خوردن تخت ژلهای، وقتی غرق در آنی، لذت فوقالعادهای دارد. اصلا اینجا همه چیز لذت فوقالعاده دارد. هر بار هم از قبل لذت بخشتر و فوقالعادهتر است. وقتی بچه بودم با برادرکوچکم آرزوی داشتن چنین قصری در بهشت را داشتیم و الان هر دو از این قصرها نصیبمان شده است. تازه قصر او بزرگتر و باشکوهتر از من است. یکبار مرا دعوت کرد به آبشار خامهای قصرش و همراه با بچهها کلی از شیرینیهای بینظیر آنجا لذت بردیم. همان روز، دور میز خوشمزهای نشستیم و از اولین ملاقاتمان با خداوند حرف زدیم و اشک ریختیم. اشکهایمان برای حسرت کمال دست نیافتهای بود که میتوانست این ملاقات را برای ما طولانیتر کند. همگی اتفاق نظر داشتیم که یک لحظه ملاقات با رب، میارزد به داشتن همهی این نعمتهای بهشتی. این حسرت تا ابد برای ما باقیست که ای کاش میشد تمام نعمتهای بهشتی را بدهیم و یک آن بیشتر در محضر پروردگارمان باشیم.
#تمرین_کلاسی 17
#نرگس_مدیری
#020115