eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🥲 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ╮❥ یه ابراز علاقه کهکشانی اینجوری بهش بگید که🥹👇🏻 ╟🤍 «Okara efu» °یعنی؛ •داشتن کسی که تو رو کامل میکنه، وقتایی که نباشه نصفه و نیمه میشی و زندگیت بی‌معنی میشه.. همون " نیمه‌ی من "🫀 :) 𐚁 خوش‌اَست‌اَزهَمه‌باهَرزَبان‌رَوایَتِ‌عِشق ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🥲 ⏝
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ⤸🥲 از لحاظ حجم لُپ🥹 𐚁 نازُڪ‌تَراَزگُل‌وخوش‌بوتَراَزگُلاب ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🐹 ⏝
💑 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . وقتی ازتون ناراحت شد❤️‍🩹 ولی به روتون نیاورد مثل *مهدی موسوی* بهش بگید:ツ "من شاعرم🥰، گیجم😣، غم‌انگیزم😔، بد‌اخلاقم😠؛↻ اما تو خوبِ مطلقی🦋 از من نمےرنجے"♡ ⧉💌 ⧉🤫 𐚁 مارابِهشتِ‌نَقد،تَماشاۍدِلبَراَست ╰─ @Asheghaneh_Halal . 💑 ⏝
👑 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عشق خلاصه می‌شود در حَرمت در این کلام: آمده‌ام زیارتت امام مهربان، سلام.. 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰─ @Asheghaneh_Halal . 👑 ⏝
👼🏻 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ⚠️تفاوت صحبت كردن با دختر بچه ها و پسر بچه ها🗣‼️ 📍وقتی با پسرتان صحبت می‌کنید، جملات واضح، منطقی و به دور از هر توضیح اضافی و حاشیه را انتخاب کنید، چون پسرها از توضيحات اضافی و مكالمات طولانی كلافه شده و شروع به لجبازی ميكنند.🖇😡 📌اما وقتی با دخترتان صحبت ميكنيد بيشتر با كلمات بازی كنيد و مكالمه‌تان را طولانی‌تر~ كنيد و از مثالهای زيادی استفاده كنيد♾ و صحبتهايتان را با بازيهای دخترانه همراه كنيد🥳 دختر بچه‌ها با صحبتهای طولانی شاد و سرگرم ميشوند.😍🤓 🔅به همين دليل است كه در طول تاريخ ثابت شده كه خانومها بيشتر از آقايان صحبت ميكنند.😅👌 𐚁 فارِغ‌اَزهَرچه‌به‌گَهواره‌ۍلالایۍتو ╰─ @Asheghaneh_Halal . 👼🏻 ⏝
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ⤸🥲 ویوی موردعلاقه‌ام🥹 𐚁 نازُڪ‌تَراَزگُل‌وخوش‌بوتَراَزگُلاب ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🐹 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدوسی‌وهشت مامان با خنده از روی شانه‌ام میزند:خب واقعی
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با هیبت و غروری که ستایشش میکنم،از جیب کت خاکستری‌اش، یک پاکت طلایی بیرون میآورد:تولدت مبارک! تشکر میکنم و با کنجکاوی پاکت را از دستش میگیرم. نگاهم روی برگه‌ی تور مسافرتی خشک میشود. دو بلیت به نامهای من و نیکی به مقصدِ امارات. باورم نمیشود. یک سفر دونفره. واقعی واقعی... برای روز سوم فروردین‌ماه سال آینده. نمیتوانم خوشحالم را پنهان کنم. عمو را محکم بغل میگیرم. عمو،دستش را پشت کمرم میکوبد و میگوید:ماه عسلتون به خاطر درگیری کاری تو،کوتاه شد. گفتم این سفر،برای ریلکسیشن هردوتون خوبه. راستش میخواستم یه مقصد بهتر در نظربگیرم،ولی متاسفانه همه‌ی پروازهای فرست کلس دم عیدی بسته شده‌ان. نیکی هم خیلی وقته دبی نرفته. امیدوارم برید و یه مسافرت به یادموندنی بسازید. نگاهی به نیکی میکنم. لبخندی آغشته به شرم روی لبهایش نقش بسته. خیلی راحت میشود حدس زد که نگران چیست. چشمهایم را روی هم میگذارم تا مطمئنش کنم. او هم لبخندی میزند و سر تکان میدهد. بعد به طرف عمو میرود و بغلش میکند.بعد از عمو،نوبت زنعمو افسانه است. با خنده،جلو میآید و جعبه‌ی بزرگی به دستم میدهد. بعد آرام دو طرف صورتم را میبوسد. با احترام،دستش را میبوسم،درست مثل مادرم. هرچند نیکی شبیه مادرش نیست،اما من زنعمو را مثل مامان دوست دارم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . جعبه را که باز میکنم،چشمم به ساعتی با بند چرم و صفحه‌ی بزرگ میافتد. با ساعت ظریفی در ست کنارش. سِت ساعت! برای من و نیکی! انگار همه دست به دست هم داده‌اند تا من امشب مصممتر شوم برای ابراز علاقه به تو.... میبینی عزیزدلم... همه باور کرده‌اند که من و تو برای هم ساخته شده‌ایم. درست است که تو از من َسرتری. زیباتری. مهربانتری. خوبتری... اصلا تو همه جوره از من بهتری. اما کاملم میکنی. من در کنار تو خودم را شناخته‌ام. تو آینه‌ای به وسعت من ساخته‌ای و خودِ واقعی‌ام را نشان میدهی. مسیح غیور،مسیح مهربان،مسیح نگران ... اینها من هستند. منی که تو ساخته‌ای. راستش تو ویرانم کردی. تو مسیح خودپسند مغرور را کشتی و این،من عاشق را صورتگری کردی... اینگونه قشنگتر نیستم؟؟ اصلا من مجنون شده‌ام چون تو لیلا هستی.. مگر بدون حضور شیرین، فرهادِ کوه‌کن ابدی میشد؟ لیلای من، شیرین من... نه! نه شیرینی و نه لیلی... تو عاقلانه‌ترین شکل ممکن عشقی! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . جز تو این من ر و خودخواه،مگر ممکن بود عاشق شود؟ نیکی جانم... بیا و با دل این بیچاره راه بیا.... باور کن، عاشقی کردن بلدم. فقط کافیست که بگویی تا دنیا،دنیاست،از آن من هستی ! سرم را پایین میاندازم. عزمم،را جزم کرده‌ام. امشب،مهمانها که رفتند؛تنها که شدیم؛برایش میگویم... راز عاشقی را در گوشش زمزمه میکنم و از او میخواهم همیشه ،خانم این خانه باشد ... به او میگویم قلبم فقط به عشق او میتپد . *نیکی* مهمانها را بدرقه میکنیم. عمو وقت رفتن میگوید:راستی نیکی جان،واسه مهمونی سال نو ؛مهمون زن آقای رادان هستیم.گفتن شمارم دعوت کنم.میاین دیگه؟ برق از تنم میگذرد. آب دهانم را قورت میدهم و سرم را پایین میاندازم. زنعمو تأکید میکند:مسیح میاین دیگه؟تا پارسال به خاطر اختلاف با عمومسعود نمیرفتیم.. زشته امسالم نریم... سرم را بلند میکنم و با التماس به مسیح خیره میشوم. مسیح،مشکوک نگاهم میکند. زنعمو اصرار میکند:مسیح؟اگه نیاین خیلی بد میشه... مسیح بدون اینکه نگاه از من بگیرد،میگوید: میایم.. زنعمو با خیال راحت میگوید:باشه، پس میبینمتون. و از در بیرون میرود. مسیح برای بدرقه تا دم آسانسور میرود و من داخل میآیم . کلافه دست به کمر میزنم و ماتم میگیرم. حالا با دانیال چه کنم؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اصلا خوشم نمیآید با او روبه‌رو شوم.دلم هم نمیخواد به مسیح چیزی در اینباره بگویم. به طرف اتاق میروم و بسته‌ی کادو پیچشده را از روی میز برمیدارم. صدای بسته شدن در میآید. نفس عمیقی میکشم،بسته را پشتم پنهان میکنم؛لبخندی میزنم و به طرف مسیح میروم. مسیح میخندد :_بازم ممنون..یعنی واقعا انتظاری نداشتم،متشکرم. چشمهایم را روی هم میفشارم. +:خواهش میکنم.کار خاصی نکردم واقعا. و بسته را به طرفش میگیرم . چشمان مسیح،میدرخشد. برق عجیب درونشان،نگاه را خیره میکند. این مرد ،این شبِ چشمهایش ، این نگاه گیرایش؛ چه رازی دارد که قلبم را اینچنین به تپش وا میدارد؟ با ذوق بسته را از دستم میگیرد. سرم را پایین میاندازم و نگاه میدزدم. من،نمیدانم حکم این نگاههای گاه و بیگاهم به او چیست؟ با سرفه‌ای مصلحتی،گلویم را صاف میکنم:تولدت مبارک... مسیح،بسته را از دستم میگیرد. ذوق زده شده،این از تمام حرکاتش پیداست. روبان دور بسته را با احتیاط باز میکند و بعد کاغذ رنگی دور هدیه‌اش را.. :_نیکی واقعا نمیدونم چی بگم..تو امشب دو بار منو سورپرایز کردی.. حرکتی به گردنم میدهم و کمی سرم را خم میکنم +:عه،هنوز که هدیه‌ات رو ندیدی! سرش را بلند میکند و به صورتم زل میزند. :_نیکی راستش...من فکر میکردم تو برام کادو نگرفتی! با تعجب چشمانم را گرد میکنم +:عه مگه میشه؟کل جشن یه طرف،کادوها یه طرف... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح لبخند میزند و دوباره،با دقت هدیه را باز میکند. با دیدن کتاب،لبهایش به گل لبخند بزرگی باز میشود دست روی جلدش میکشد و "قیدار" را زیر لب زمزمه میکند. :_نیکی ممنون...واقعا ممنون.. +:خواهش میکنم،فقط من معذرت میخوام.. میدونستم هدیه‌ام،برعکس بقیه،اصلا قابلدار نیست و خب.. راستش خجالت کشیدم جلو جمع بدم.. مسیح،اخم میکند :_این چه حرفیه؟اصلا خوشم نیومد از این فکرت..این هدیه از همه‌ی اونا عزیزتره برام.. ارزشش هم بیشتره. من اینو به همه‌ی اونا ترجیح میدم. چیزی دلم را به بازی میکرد. هدیه‌ی ارزان من را به کادوهای رنگارنگ و گران قیمت بقیه ترجیح میدهد. حتی اگر این حرف را به تعارف گفته باشد،باز هم برای من قابل احترام است. میگویم +:امیدوارم از متنش هم خوشت بیاد..تو کتابخونه‌ی اتاق مشترک،جای این کتاب خالی بود. میدونم که رمان هم میخونی.امیدوارم اینم بپسندی راستش،خیلی فکر کردم چی بخرم،حس کردم شخصیت قیدار خیلی شبیه شماست.. مسیح لبخند میزند و ابروهایش را بالا میدهد. :_حالل تو از شخصیت این آقاقیدار خوشت میاد یا نه؟؟ سرم را پایین میاندازم و لب پایینم را میگزم. مجرد بودم که "قیدار" را خواندم. شخصیتش با وجودِ بعضی اشتباهاتش برایم قابل احترام بود. هرچند،هروقت با فاطمه راجعش صحبت میکردیم،با شرم دخترانه، همسرانمان را شبیه شخصیت رمانها تصور میکردیم. فاطمه دوست داشت همسرش شبیه "ارمیا"ی "رضاامیرخانی" باشد و من دوست داشتم مردِ زندگیم،مثل "قیدار" باشد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تا حدی متعصب و عاشق سینه چاک اهلبیت.. حالا مسیح شبیه قیدار است. تنها تفاوتش هم همین است. مسیح به دین تقیدی ندارد.همان دلیل مهمی که هروقت به او فکر میکنم،عقلم سرکوفتش را به دلم میزند. مسیح دستش را جلوی صورتم تکان میدهد. :_نگفتی،از قیدار خوشت میاد یا نه؟ قبل از اینکه چیزی بگویم،صدای عطسه‌ام بلند میشود. سریع دستم را جلوی دهانم میگیرم. مسیح با نگرانی میگوید:نیکی؟مریض شدی توام..زود باش لباسات رو عوض کن بریم دکتر... +:نه نه،من خوبم... :_نیکی،خواهش میکنم توام لجبازی نکن.حاضر شو بریم دکتر. با اطمینان در چشمهایش خیره میشوم +:مطمئن باش من خوبم...یه کم خسته شدم،بخوابم بهتر میشم. مسیح سرش را پایین میاندازد. حس میکنم میخواهد چیزی بگوید. +:تو... تو میخواستی به من چیزی بگی؟ سرش را بلند میکند و کمی جدی میگوید :_مهم نیست..یعنی خیلی مهمه ها..اما نه به اندازه‌ی سلامتی تو.. لطفا خوب استراحت کن تا فردا خوب شو... هرساعتی از شب هم احساس کردی لازمه بریم دکتر،فقط کافیه که صدام کنی.. باشه نیکی؟ با لبخند سر تکان میدهم. دلم برای نگرانی‌هایش ضعف میرود. زیر لب میگوید :_پس من شبیه قیدارم... لبخند میزنم و میگویم.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝