🔴 ذکر توصیه شده امام زمان برای حوائج
🔹 مرحوم آيت الله شيخ محمدتقى اصفهانى معروف به آقانجفى اصفهانى در احوال خود چنين مینويسد :
🔺زمانى در نجف اشرف مشغول رياضت بودم كه در آن دوره اسرارى بر من مكشوف گرديد يكى از آن اسرار اين بود كه شب چهارشنبه اى در مسجد سهله نشسته بودم. نزديك سحر شخصى از رجال الغيب را ديدم و سؤالات بسيارى از او نمودم و جواب سؤالاتى كه از قول حضرت نقل میكرد مرتب مینوشتم كه مبادا فراموش شود. يكى از آن سؤالات اين بود كه ذكرى به من بياموزيد تا در تمام حوائج به دردم بخورد؟ در جواب فرمودند:
🔹 ذكرى نزديكتر از صلوات بر محمد و آل محمد -صلي الله عليه و آله و سلم- در پيشگاه خداوند متعال نيست.
📚 کتاب فوايد الصلوات ص ۴۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ «ظهور امرِ ناگهانی - قسمت اول»
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 تشخیص حق از باطل
💠 آدم فطرت داشته باشه به حق میرسه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کدوم گناه ظهور رو به تاخیر میندازه؟
⚠️ آنچه نخواستند شنیده شود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاه تنها یک نفر هم یار دین باشد بس است
همنشین رحمة للعالمین باشد بس است
💗🎉🎊😍👏🏻🎊❤️🌹
دهم ربیع الأول ، سالروز ازدواج نبی اکرم صلی الله علیه وآله و حضرت خدیجه سلام الله علیها، فرخنده و مبارکباد.🎈🎉
#سالروز_ازدواج
#حضرت_محمد ص
#حضرت_خدیجه س
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_451
ماکان بود که به خودش آمد و از جا بلند شد. با سرعت به طرف پله ها رفت و بالا دوید.
ترنج توی اتاقش روی تخت نشسته بود و صدای هق هقش اتاق را پر کرده بود.
ماکان با تعجب به صحنه ای که می دید نگاه کرد. کت ارشیا روی دسته صندلی مانده بود. ماکان گیج رفت به طرف ترنج و کنارش نشست.
-ترنج؟
ترنج برگشت و نگاهش کرد چشمانش از سرخی به رنگ خون بود.
-اینجا چه خبره ترنج؟ چی شده؟
ترنج نمی توانست حرف بزند انگار که سکسکه می کند گفت:
-ازش متنفرم. ازش بدم میاد. منو بخاطر چادرم می خواد. من دوسش داشتم ماکان.
من...من خیلی دوستش داشتم.
ماکان هم بغض کرده بود. سر ترنج را به سینه اش چشباند. ترنج حرف زدنش دست
خودش نبود:
-من براش گل بردم....بش گفتم دوسش دارم. بهم خندید گفت بچه ام.... رفت... بعدش رفت.
ماکان بغضش را فرو خورد:
-ترنج بسه. گریه نکن.
ولی ترنج سرش را در آغوش ماکان پنهان کرده بود و با اشک ریختن ادامه می داد:
-سه سال صبر کردم.... سه سال. حالا اومده به من میگه....
-ترنج تو رو خدا آروم باش.
-ازش متنفرم. ازش متنفرم...
اشک ماکان ناخوداگاه روی صورتش ریخته بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_453
ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت:
-فعلا چند روزی صبر کن ترنج آروم شه تاببینیم چکار میشه
کرد.
-ماکان!
-چیه؟
-تو که ازمن دلخور نیستی؟
-نه نیستم. کاری نداری؟خداحافظ.
ماکان رفت پائین تا به پدر و مادرش همه چیز را بگوید. وقتش بود که انها را هم در جریان بگذارد.
سوری خانم و مسعود بعد از فهمیدن ماجرا دهانشان
باز مانده بود.
هیچ کدام باور نمی کردند دختر شیطانشان بتواند اینقدر صبور باشد.
سوری خانم که از شنیدن این
ماجرا اشک به چشمش امده بود گفت:
-چه خانواده ای ما هستیم سه ساله و اونوقت ما نفهمیدیم. یه چیزی بود که از ما
دوری میکرد.
ماکان بلند شد و رفت به طرف اتاقش. سر راه نگاهی هم توی اتاق ترنج انداخت خواب بود.
هنوز گه گاه توی خواب هق هق میکرد.دو هفته از ان شب گذشته بود.
ترنج کلا دانشگاه نمی رفت. ارشیا هر بار که به صندلی
خالی اش نگاه می کرد.
دلش از غصه می خواست بترکد.
از آن شب دیگر ندیده بودش. چند بار به ماکان زنگ زده بود و خواسته بود هر طور شده ترنج را ببیند ولی ماکان هر بار گفته بود حال ترنج خوب نیست.
آن روز دیگر طاقتش تمام شده بود.
با عصبانیت رفت شرکت.
ماکان بی حوصله پشت میزش نشسته بود که ارشیا در را باز کرد و وارد شد.
ماکان از دیدن او از جا پرید:
-چه خبرته؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_452
نمی دانست چه خبر شده ارشیا چه گفته که ترنج چنین
برداشتی کرده.
سوری خانم و آقا مسعود بالا آمدند و ماکان با اشاره دست از انها خواست که آنجا را ترک کنند.
ترنج هنوز هق هق می کرد. انگار بس که گریه کرده بود بی حال شده بود. ماکان به آرامی او را روی تخت خواباند.
اگر ارشیا دم دستش بود حتما خفه اش کرده بود.چشمان ترنج به آرامی بسته شد و کم کم به خواب رفت.
ولی توی خواب هم هق هق می کرد. ماکان چنگی به موهایش زد و از اتاق خارج شد.
هنوز در را نبسته بود که موبایلش زنگ خورد ارشیا بود. به سرعت وارد اتاقش شد و جواب داد:
-الو ماکان.
-ماکان و مرض.
-ماکان ترنج خوبه؟
-به تو چه؟ چی بهش گفتی که اینجوری داره اشک می ریزه؟
صدای ارشیا می لرزید:
-به خدا اصلا نذاشت من حرف بزنم. گفت اصلا
جواب من نهه.
-چی میگفت پس تو بخاطر چادرش می خوایش.
-به خدا من گفتم از اونجا که با چادر دیدمت شروع شد.
خودش اینجوری برداشت کرد.
ماکان کلافه روی تخت نشست و گفت:
-گند زدی پسر.
ارشیا غم زده گفت:
-می دونم. الان چطوره؟
-اینقدر گریه کرد تا خوابید.
-خاک بر سر من احمق که حرفم بلد نیستم بزنم. حالا چه خاکی تو سرم کنم
ماکان.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🕊🌹🕊
در قید غمم،خاطرِ آزاد ڪجایے؟
تنگ است دلم،قوّت فریاد ڪجایے؟
ڪو هم نفسی..؟!تا نفسے،شاد برآرم؟
اے آن ڪہ نرفتے دمے از یاد ڪجایے؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام محبوب قلبـ❤️ـم صبحت بخیر
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶️ایمان بعد ظهور
#مهدی فاطمه حسین زمانمان است
حتما ازما سوال می شود
چه کردی برای امامت
استاد شجاعی
CQACAgQAAxkBAAFFcoBha91UPPqrcP_-0kT1i3AXouRWFwACDgkAAs2wuFBKDn_nx-QQnyEE.mp3
1.06M
⭕️صوتی 🎧
👤استاد معاونیان
🔹گره گشای تمام گرفتاریها و مشکلاتمون فقط #امام_زمان عجل الله🌸
🏵 هرجا گیرکردین فقط یه جمله بگین«سَلامٌ عَلی آلِ یاسین»💚
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
35.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ دانلود فیلم_سخنرانی
👤 سخنرانی استاد رائفی پور در اجتماع عظیم منتظران #عید_بیعت ۱۴۰۰
📝 موضوع: «آزمون حکومت قبل از ظهور»
📅 ۲۴ مهرماه ۱۴۰۰ - شیراز
📥 دانلود با کیفیتهای مختلف
https://aparat.com/v/qsGAf
💚 #امام_زمان
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••❥︎𑁍••••••••••••••••
*مۆضۆ؏:چࢪا،،،*
*اِمامزَماݩ⦇ﷻ⦈نمېاد؟!*
*قـسـمـٺ❶⦇اَۆࢦ⦈*
•••❥︎𑁍•••••••••••••••••
*گۆٻَݩْدِه:*
*ڪامرانصاحبۍ*
*رۆانشناسدیݩـے*
•••❥︎𑁍•••••••••••••••••
*زمان: ༄ ۰۴:۲۷ ༄*
•••❥︎𑁍•••••••••••••••••
✦⸎✧⸎✦⸎✧⸎✧❥︎•••
『اَللّٰہُمَ؏َجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج』
✦⸎✧⸎✦⸎✧⸎✧❥︎•••
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••❥︎𑁍••••••••••••••••
*مۆضۆ؏:چࢪا،*
*اِمامزَماݩ⦇ﷻ⦈نمېاد؟!*
*قـسـمـٺ❷⦇دۆم⦈*
•••❥︎𑁍•••••••••••••••••
*گۆٻَݩْدِه:*
*ڪامرانصاحبۍ*
*رۆانشناسدیݩـے*
•••❥︎𑁍•••••••••••••••••
*زمان: ༄ ۰۴:۲۹ ༄*
•••❥︎𑁍•••••••••••••••••
✦⸎✧⸎✦⸎✧⸎✧❥︎•••
『اَللّٰہُمَ؏َجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج』
✦⸎✧⸎✦⸎✧⸎✧❥︎•••
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #وقایع_آخرالزمان
👌 برای ظهور آماده باش!
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 شخصیت در مهدویت
🔸وظایف منتظران
👤علیرضا پناهیان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••❥︎𑁍••••••••••••••••
*مۆضۆ؏:*
*اصݪےٺࢪٻݩوظٻفہهࢪڪس،*
*شݩاخٺِاِمامزَماݩِ⦇ﷻ⦈!..*
•••❥︎𑁍•••••••••••••••••
*🔥🚶🏻♂️ٺَࢦَـݩْگـُࢪاݩِــــــہ:*
*۲مِٺࢪْ بٻشْٺَـࢪْ زَمٻـݩْ ࢪۆ*
*بَـࢪاٺْ ݩِمٻڪَـ🪦ــݩَݩْ!..*
•••❥︎𑁍•••••••••••••••••
*گۆٻَݩْدِه:اُستادࢪائِفےپوࢪ*
•••❥︎𑁍•••••••••••••••••
*زمان: ༄ ۰۳:۳۳ ༄*
•••❥︎𑁍•••••••••••••••••
✦⸎✧⸎✦⸎✧⸎✧❥︎•••
『اَللّٰہُمَ؏َجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج』
✦⸎✧⸎✦⸎✧⸎✧❥︎•••
@Abbasse_Kardani
✨به خداقسم اگربدانید امام زمان
باچه غربتی منتظراین هستند که
ماخودرابسازیم تاظهور کنند
اگراین مسئله رااحساس کنید
به خداقسم شب خواب ندارید
جزاینکه به فکردرست کردن خودتان باشید✨🌱
#استاد_اخلاق_آیت_الله_سید_حسن_ابطحی
ی کاری کن آقا امام زمان بهت بگه...
+تو یکی غصه نخور تو رو قبول دارم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@Abbasse_Kardani
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_454
-ماکان به خدا اگه این بار من و سر بدونی میرم در خونه تون.
ماکان پوفی کرد و گفت:
-چقدر زبون نفهمی تو ارشیا حال ترنج خوب نیست.
ارشیا خم شد روی میز ماکان و گفت:
- خوب نیست.
- باشه قبول ولی نمی خوای کاری کنی خوب شه.
ماکان بلند شد و در حالی که عصبی قدم می زد گفت:
-میشه دست از سر ترنج برداری؟
ارشیا روی مبل نشست برایش مهم نبود که ماکان برادر ترنج است پی همه چیز را به
تنش مالیده بود.
ایستاد رو به روی ماکان و با جدیت زل زد توی چشمان ماکان:
-من ترنج و می خوام با تمام وجودم.
کمکم کردی برادری کردی. نکردی هیچ خودم می رم.
ماکان دندان هایش را به هم سائید و گفت:
-ترنج از اون روز نصف شده. از تو اتاقش بیرون نمیاد. مامانم داره از غصه سکته میکنه.
ارشیا چنگی توی موهایش زد و گفت:
-ماکان بفهم من بدون ترنج نمی تونم. مثال تو برادرشی. خوب دستشو بگیر بیار بیرون. ماکان بیارش بیرون تا من ببینمش خودم خراب کردم خودمم درستش می کنم تو فقط بیارش بیرون.
ماکان مردد به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-اگه یه طوریش بشه دوستی ده ساله و برادریمون می ذارم کنار و این بار واقعا گردنتو می شکنم.
ارشیا لبخند نیم بندی زد و گفت:
-نترس اگه طوریش بشه قبل از اینکه تو گردنمو بزنی خودمم مردم.
بعد هم از دفتر ماکان بیرون رفت. این
آخرین فرصتش بود باید هر جور شده خرابکاریش را درست می کرد.ماکان ظهر که رفت خانه سراغ ترنج رفت.
توی اتاقش نشسته و داشت خط می نوشت.
ماکان آرام وارد شد.
-سلام آبجی خانم.
نگاهش خالی بود از آن سرزندگی توی نگاهش خبری نبود
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_455
-ترنج میآی عصر بریم بیرون؟
-نه حوصله ندارم.
-اذیت نکن الان دو هفته اس تو خونه ای بیا
بریم بیرون یه هوایی بخور.
-ماکان به خدا حوصله ندارم.
ماکان اخم کرد و سرش را پائین انداخت.
-یک بارم تا حالا با هم بیرون نرفتیم ترنج. ما چه جور خواهر و برادری هستیم.
ترنج نگاهی به چهره به اخم نشسته ماکان کرد و لبش را
گاز گرفت:
-باشه بریم.
ماکان خوشحال از جا پرید و گفت
-پس ساعت چهار آماده باش بریم.
-باشه.
ماکان سریع دوید توی اتاقش و شماره ارشیا را گرفت.
-الو ارشیا.
-چی شد ماکان؟
-راضیش کردم.
-به خدا نوکرتم جبران می کنم.
ماکان که خودش هم خوشحال بود گفت:
- باید یک سال برام مفتی کار کنی
-تو بگو ده سال اگه من نه گفتم.
-خوش به حال خواهرم.
-ماکان فقط بیارش به این آدرسی که می گم.
-باشه کجا هست.
-یه پارکه .
-آدرسش.
ماکان آدرس را گرفت و گفت
-خوب دیگه برو به سر و وضعت برس.
ارشیا خندید و گفت:
-حالا تو هم هی مارو سوژه کن.
ماکان خندید و قطع کرد. ترنج بی حوصله داشت حاضر می شد. اصلا دلش نمی خواست بیرون برود. دل و دماغ هیچ کاری نداشت. انگار
خالی شده بود. فقط داشت بخاطر ماکان می رفت.ماکان در اتاق را باز کرد و گفت:
-حاضری؟
-نه چرا هولی دارم حاضر
میشم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_456
ماکان رفت طرف ترنج و مانتو مشکی که می خواست بپوشد از دستش چنگ زد:
-این چیه می پوشی؟
-ماکان بی خیال شو ترو خدا
-نخیر داری با من میای بیرون باید شیک باشی.
من اینجوری نمیام.
بعد در کمدش را باز کرد و یک
مانتوی کرم برداشت و گفت:
-این خوبه. با شال سفیدت بپوش رنگ سفید بهت خیلی میاد.
ترنج ناخودآگاه اه کشید این جمله را ارشیا هم به او گفته بود.
ماکان به طرف در رفت و گفت:
-بشمار سه آماده شدیا.
ترنج به زور لبخند زد. و مشغول پوشیدن لباس هایش شد. چادرش را هم سر کرد و برگشت.کت ارشیا روی دسته صندلی اش بود.
تمام مدت این دو هفته جلوی چشمش بود. باید می داد ماکان تا پسش بدهد. کت را برداشت و از اتاق خارج شد. سوری
خانم هم از اینکه ترنج داشت از خانه بیرون می رفت خوشحال بود.
ماکان با اینکه می دانست پرسید:
-این چیه؟
ترنج سر به زیر انداخت و گفت:
.-کت ارشیا از اون شب جا مونده.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻