🔸روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم، در راه برگشت🚗 صدای #اذان آمد، احمد گفت: کجا نگه میداری تا نماز بخوانیم⁉️ گفتم: ۲۰ دقیقهی دیگر به شهر میرسیم و همانجا نماز می خوانیم.
🔹از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد😒 و گفت: من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقهی دیگر #زنده باشم و نمیخواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز #قضا دارم دوست دارم نمازم با "نماز امام زمان (عج)" و در همان وقت به سوی خدا برود.
راوی: دوست شهید
#شهید_احمد_مشلب
🌹🍃🌹🍃
بسم الله القاصم الجبارین
☘با شهدا گم نمی شویم☘ 💥اگــر خـواستے #زندگے ڪنے، باید منتظر مرگ باشے ❗️ولےاگر عاشق💓 شدے دوان دوان
#خاطرات_شهدا🌷
🔷آقا سید #مجتبی علمدار را اتفاقی از طریق خریدن نوار مداحی هایش شناختم. بعد برنامه روایت فتح را که مربوط به شهید علمدار بود را دیدم. فهمیدم که #نوار از چه کسی است.
🔶اما از آن روز نوار و نام #شهید علمدار در گوشه بایگانی ذهنم خاک می خورد. دلم ♥️با خدا بود. ولی نمی دانم کدام قدرت #شیطانی مرا از رفتن به سوی خدا باز می داشت.
🔷در خواندن #نماز کاهل بودم. یک روز می خواندم و دو روز #قضا میشد. سرطانی دلم را احاطه کرده بود. سعی می کردم با گوش کردن #نوارهای مذهبی و رفتن به مجالس دعا، هر طوری که می شد دلم را شفا بدهم، اما نشد.
🔶در تصادفی #پایم شکست. درمانش طولانی شد. همان سال در کنکور هم قبول نشدم. و این #ضربه روحی شدیدی بر من وارد کرد. ایمان ضعیفی داشتم و ضعیف تر شد. کاهل بودن در نمازم تبدیل شد به #بی نمازی کامل. ماه رمضان آمد و من تنها دهانم را بستم. یک بار هم مسجد 🕌نرفتم حتی در شب🌙 های قدر.
🔷شبی🌟 در خوای دیدم مجله ای در مقابل من هست. #تیتر روی آن نوشته بود: «آخرین وسایل به جا مانده از #شهید علمدار به کسی که محتاج آن است به قید قرعه اهدا می شود.» مجله را خریدم و با #تعجب دیدم، وسایل سید #مجتبی به من رسیده است. شیشه عطر، تکه ای گوشت مرغ که نوشته بودند ته مانده ی آخرین #غذای آقا سید است.
🔶 به همراه چند# قطعه عکس و دست نوشته. تکه گوشت را خوردم و کمی عطر به لباس 👕هایم زدم. با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. #وقت نماز صبح بود.🌤
🔷 ولی من که به #بی نمازی عادت کرده بودم به اتاق دیگری رفتم تا بخوابم. حال عجیبی پیدا کرده بودم. اما هر طور بود خوابیدم. دوباره خواب دیدم، درست زیر عکس 🖼آقا سید نوشته بودند: «تو خواب نیستی، تو بیداری، این بیداری است.» از خواب پریدم و #مشغول نماز شدم.
🔶نزدیک #محرم بود. انگار نیرویی از درونم مرا به سمت خدا هل می داد. دلم♥️ عاشق نماز شد و نماز برایم #طعم دیگری داشت. ایام #فاطمیه دلم غریب شد. انگار تمام صحنه های مصیبت بی بی دو عالم جلوی چشمانم پدیدار می شد.
🔷گریه هایم 😭برای اهل بیت (ع) به خصوص خانم حضرت #زهرا (س) و امام حسین (ع) حال و هوای عجیبی گرفته بود. تا اون روز اصلا نمی دانستم روزی به نام #عرفه وجود دارد. به واسطه نوار آقا سید، روز عرفه و قداستش را شناختم. #خدا سید را رسول دل من کرد و به واسطه او مرا از منجلاب گناه 🚷بیرون کشید.
📙کتاب علمدار، صفحه 214 الی 216
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🥀🌱
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
♨️ تاوان قضا شدن #نماز_شب
💢سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر #آب نمی خورد.
💢نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش #قضا شده بود.
شهید حسن باقری
📚یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 8
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#التماسدعایفرج
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🍃🌸
#خاطرات_شهدا 🌷
🌻سال دوم #طلبگی بودم. همین که وارد کلاس شد بنا کرد به پرسیدن درس روز های قبل. از #قضا آن روز بدون مطالعه در کلاس نشسته بودم. نوبت به من رسید. گفتم بلد نیستم.
🌿با ناراحتی گفت: علی؛ از #کلاس برو بیرون. خیلی دلگیر❣ شدم😞. با خودم گفتم مثلا این جا حوزه علمیه است. آدم رو جلوی جمع ضایع می کنند. میخواستم دیگر به او سلام هم نکنم. غرورم جلوی ۳۰ نفر #شکست. مجبور بودم که روزهای بعد هم در کلاس شرکت کنم.
🌻فردا دوباره سر کلاس رفتم.
دیدیم که برای همه ی کلاس شیرینی و آبمیوه خریده. بین بچه ها #توزیع کرد. نشست روی صندلی اش و با تواضع تمام گفت: از بچه هایی که دیروز از کلاس بیرونشان کردم، #معذرت می خواهم. من را حلال کنند.🥀
🌿برایم جالب بود که #یک استاد حوزه به راحتی جلوی ۳۰ نفر به اشتباهش #اعتراف می کند و از همه حلالیت می طلبد. شاید حتی حق هم با او بود. نمی دانم.خبر نداشتم که با شکستن نفسش قرار است از خدا یک جایزه ی ویژه بگیرد💔. نمی دانستم. خیلی چیزها را نمی دانستم و #خیلی چیزها را نمی دانم.
#شهید_محمدحسن_دهقانی🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
✨﷽✨
🌷یک جوان 23 ساله در دفترچه خاطرات دوران #جنگ ☄اینطور نوشته
برای گشت #شبانه 🌙ما را برده بودند
خسته و کوفته آمدم فکرکردم یک #چرتی میزنم، بعد بیدار میشوم و #نمازم را میخوانم
🌷بر اثر #خستگی زیاد خوابم برد
دیدم ساعت⏰ از نیمهشب 🌙گذشته و نمازم #قضا شده است سرم را به دیوار کوبیدم و گریه کردم که چرا نمازم #قضا شد‼️خود را ملامت کردم و حالت اندوه تا یک هفته دست از سرم برنداشت
#شهید_حسن_باقری 🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷اهمیت به نماز
🍃روزی برای #تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم.در راه برگشت صدای اذان آمد. احمد گفت: کجا نگه می داری تا نماز بخوانیم⁉️گفتم۲۰دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم و#همانجا نمازمی خوانیم...
🍃از حرفم #خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت:من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز #قضا دارم دوست دارم نمازم با نماز #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و در همان وقت به سوی خدا برود"
راوی:علی مرعی (دوست شهید)
#شهید_احمد_مشلب🌷
#لبیک_یا_رسول_الله🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin