🔻مادر شهید محمدرضا دهقان:
❣هر موقع که #دلتنگش میشویم پیش ما میآید و حتی بوی #عطر خاصی را که استفاده میکرد را استشمام میکنیم.
❣بارها شده هیچ کس در خانه نبوده و وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدیم که بوی عطر محمدرضا در خانه است، حتی یکبار من از سرکار به خانه آمدم و اینقدر بوی عطرش زیاد بود که با #تعجب رفتم و تلفن را برداشتم که به شوهرم زنگ بزنم وقتی تلفن را برداشتم دیدم خود تلفن بوی #عطر میدهد و برایم خیلی عجیب بود.
❣مجلس شهید رسول خلیلی که از ما دعوت کرده بودند و رفته بودیم، من اصلا طاقت نداشتم در این مجلس بنشینم و آنقدر از محمدرضا و رسول صحبت کردند که حالم خیلی بد شد.
❣همین که #نیت کردم بلند شوم یک لحظه بوی عطر محمدرضا آمد و کنار من صندلی خالی بود و احساس کردم محمدرضا کنار من نشسته که حتی #برخورد شانههایش را احساس کردم.
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم
۳۱ فروردین ۱۳۹۹
بسم الله القاصم الجبارین
☘با شهدا گم نمی شویم☘ 💥اگــر خـواستے #زندگے ڪنے، باید منتظر مرگ باشے ❗️ولےاگر عاشق💓 شدے دوان دوان
#خاطرات_شهدا🌷
🔷آقا سید #مجتبی علمدار را اتفاقی از طریق خریدن نوار مداحی هایش شناختم. بعد برنامه روایت فتح را که مربوط به شهید علمدار بود را دیدم. فهمیدم که #نوار از چه کسی است.
🔶اما از آن روز نوار و نام #شهید علمدار در گوشه بایگانی ذهنم خاک می خورد. دلم ♥️با خدا بود. ولی نمی دانم کدام قدرت #شیطانی مرا از رفتن به سوی خدا باز می داشت.
🔷در خواندن #نماز کاهل بودم. یک روز می خواندم و دو روز #قضا میشد. سرطانی دلم را احاطه کرده بود. سعی می کردم با گوش کردن #نوارهای مذهبی و رفتن به مجالس دعا، هر طوری که می شد دلم را شفا بدهم، اما نشد.
🔶در تصادفی #پایم شکست. درمانش طولانی شد. همان سال در کنکور هم قبول نشدم. و این #ضربه روحی شدیدی بر من وارد کرد. ایمان ضعیفی داشتم و ضعیف تر شد. کاهل بودن در نمازم تبدیل شد به #بی نمازی کامل. ماه رمضان آمد و من تنها دهانم را بستم. یک بار هم مسجد 🕌نرفتم حتی در شب🌙 های قدر.
🔷شبی🌟 در خوای دیدم مجله ای در مقابل من هست. #تیتر روی آن نوشته بود: «آخرین وسایل به جا مانده از #شهید علمدار به کسی که محتاج آن است به قید قرعه اهدا می شود.» مجله را خریدم و با #تعجب دیدم، وسایل سید #مجتبی به من رسیده است. شیشه عطر، تکه ای گوشت مرغ که نوشته بودند ته مانده ی آخرین #غذای آقا سید است.
🔶 به همراه چند# قطعه عکس و دست نوشته. تکه گوشت را خوردم و کمی عطر به لباس 👕هایم زدم. با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. #وقت نماز صبح بود.🌤
🔷 ولی من که به #بی نمازی عادت کرده بودم به اتاق دیگری رفتم تا بخوابم. حال عجیبی پیدا کرده بودم. اما هر طور بود خوابیدم. دوباره خواب دیدم، درست زیر عکس 🖼آقا سید نوشته بودند: «تو خواب نیستی، تو بیداری، این بیداری است.» از خواب پریدم و #مشغول نماز شدم.
🔶نزدیک #محرم بود. انگار نیرویی از درونم مرا به سمت خدا هل می داد. دلم♥️ عاشق نماز شد و نماز برایم #طعم دیگری داشت. ایام #فاطمیه دلم غریب شد. انگار تمام صحنه های مصیبت بی بی دو عالم جلوی چشمانم پدیدار می شد.
🔷گریه هایم 😭برای اهل بیت (ع) به خصوص خانم حضرت #زهرا (س) و امام حسین (ع) حال و هوای عجیبی گرفته بود. تا اون روز اصلا نمی دانستم روزی به نام #عرفه وجود دارد. به واسطه نوار آقا سید، روز عرفه و قداستش را شناختم. #خدا سید را رسول دل من کرد و به واسطه او مرا از منجلاب گناه 🚷بیرون کشید.
📙کتاب علمدار، صفحه 214 الی 216
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🥀🌱
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
۱۵ مرداد ۱۳۹۹
♨️مجید کلانتری؛ دوست #شهید
به غیبت حساس بود
با دوستان #مشغول صحبت از هر دری بودیم که یکی از دوستان از سیدرضا اجازه خواست تا #مطلبی را بگوید.
آن دوست ما قبل از صحبتش نگاهی به اطراف انداخت و تا رفت صحبتش را شروع کند، سید رضا مانعش شد و گفت:(( نمیخواهد بگویی))
♨️همه #تعجب کرده بودیم. لحظاتی بعد دوستمان از سید رضا پرسید:((چرانگویم؟))#سیدرضا لبخندی 😊زد و گفت:(( قبل از صحبتت به اطراف نگاه کردی،
♨️حدس زدم بخواهی #غیبت کسی را بکنی! برای همین گفتم جلوی غیبتت را بگیرم))همیشه به #غیبت حساس بود و به هر طریقی که می توانست مانع غیبت میشد.
کتاب طاهر خانطومان
خاطرات شهید مدافع حرم #سید_رضا_طاهر🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
۱۱ شهریور ۱۳۹۹
بسم الله القاصم الجبارین
#صدا ... رفت تصویر ... رفت #یادت...!!! یادت اما نمی رود ... #هر_ثانیه...!!! دلتنگ 💔تراز دیروزم
#خاطرات_شهدا🌷
♨️پهلوان بی #مزار شهید ابراهیم هادی از زبان #خواهر شهید🌸🌱
🔱بعد از #ابراهیم حال و روز خودم را نمی فهمیدم ابراهیم همه ی زندگی من بود خیلی به او #دلبسته بودیم او نه تنها یک برادر،که مربی ما نیز بود
بارها با من در مورد #حجاب صحبت می کرد و میگفت: چادر یادگار #حضرت زهرا (س) 🥀است،ایمان یک زن، وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کندو...
♨️وقتی می #خواستیم از خانه 🏘بیرون برویم یا به مهمانی دعوت داشتیم به ما، در مورد نحوه برخورد با #نامحرم توصیه می کرد و...اما هیچگاه امرو نهی نمی کرد! ابراهیم #اصول تربیتی را در نصیحت کردن رعایت می نمود
در مورد #نماز هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده، ما را برای نماز صبح🌤 صدا می زد و می گفت:«نماز،فقط اول وقت و #جماعت»
🔱همیشه به #دوستانش در مورد اذان گفتن نصیحت می کرد می گفت: هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید، حتی اگر سوار #موتور 🛵هستید توقف کنید و با صدای بلند، پروردگار را صدا کنید و اذان بگوئید.زمانی که #ابراهیم مجروح💔 بود و به خانه🏡 آمد از یک طرف ناراحت بودیم و از یک طرف خوشحال!
ناراحت برای زخمی شدن ابراهیم و خوشحال که بیشتر می #توانستیم او را ببینیم.
♨️خوب به یاد دارم که #دوستانش به دیدنش آمدند. ابراهیم هم شروع به خواندن #اشعاری کرد که فکر کنم خودش سروده بود:اگر عالم همه با ما ستیزنداگر با #تیغ خونم را بریزنداگر شویند با خون پیکرم رااگر گیرند از پیکر سرم رااگر با آتش🔥 و خون خو بگیرم
#زخط سرخ ❤️رهبر بر نگردم
🔱باره ها شنیده بودم که #ابرهیم، از این حرف که می گفتند:فقط میریم جبهه برای #شهید شدن و... اصلا خوشش نمی آمد!به دوستانش می گفت: همیشه بگید ما تا لحظه آخر تا جایی که #نفس داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم، اگر خدا خواست و نمره ی ما بیست شد آن وقت #شهید شویم ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم
♨️می گفت باید #اینقدر با این بدن کار کنیم ، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش #صلاح دید، پای کارنامه ما را امضا کند و شهید 🌼شویم.
اما ممکن هم هست که لیاقت #شهید شدن را با رفتار یا کردار بد از ما گرفته شود.
🔱سال ها از#شهادت ابراهیم گذشت.هیچکس نمیتوانست تصور کند که فقدان اوچه برسر خانواده ی ما آورد.مادرما ازفقدان ابراهیم ازپا افتاد و...تااینکه #درسال۱۳۹۰ 📆شنیدم که قرار است سنگ یادبودی برای ابراهیم، روی قبر یکی از #شهدای گمنام دربهشت🌸🥀 زهرا(س) ساخته شود.
♨️ابراهیم #عاشق گمنامی بود.حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی #ازشهدای گمنام ساخته میشد.در واقع یکی ازشهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم میشد.این ماجرا گذشت تا اینکه به کنار #مزاریاد بود او رفتم.روزی که برای اولین بار در مقابل #سنگ مزار ابراهیم قرار گرفتم، یکباره بدنم لرزید! رنگم پرید و با #تعجب به اطراف نگاه کردم!
چند نفر از بستگان ما هم همین حال را داشتند! ما به یاد یک ماجرا افتادیم که سی سال قبل در همین# نقطه اتفاق افتاده بود!
🔱درست بعد از #عملیات آزادی خرمشهر، پسر عموی مادرم، شهید حسن سراجیان به #شهادت رسید.آن زمان ابراهیم مجروح بود و با عصا راه می رفت. اما بخاطر #شهادت ایشان به بهشت زهرا 🌷(س) آمد.وقتی حسن را دفن کردند، ابراهیم جلو آمد و گفت:
♨️ خوش به حالت #حسن، چه جای خوبی هستی! #قطعه ۲۶ و کنار خیابان اصلی . هرکی از اینجا رد میشه یه فاتحه برات می خونه 🏠و تو رو یاد میکنه .
بعد ادامه داد: من هم باید بیام پیش تو! دعا 🤲کن من هم بیام همینجا، بعد هم با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرف تر از #حسن رانشان داد!
چند سال بعد، درست همان جایی که ابراهیم نشان داده بود، یک #شهید گمنام دفن شد.و بعد به طرز عجیبی #سنگ یاد بود ابراهیم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!!!💥
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
۱۳ شهریور ۱۳۹۹
بسم الله القاصم الجبارین
💠داش #ابرام.. نذر لبخندت☺️ گناه نمیکنم...❌ 💠ت✨و هم حواست به #هوای دلم💞 باشه ها #برای_داش_ابرام #رف
#خاطرات_شهدا🌷
🔅راوی_یکی_از_دوستان
♻️ به همراه #چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد #ابراهیم صحبت می کردیم.یکی از دوستان که ابراهیم رو نمی شناخت تصویرش رو از من گرفت و نگاه کردبا #تعجب 😳گفت : شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه⁉️
♻️با تعجب گفتم: خب بله ، #چطور مگه!؟ گفت : من قبلا تو بازار سلطانی مغازه داشتم.این آقا ابراهیم دو روز در هفته سر بازارمی ایستاد.یه کوله باربری هم می انداخت روی #دوشش و بار می برد.یه روز بهش گفتم : اسم شما چیه؟
گفت : من رو یدالله صدا کنید!
♻️ گذشت .... تا چند وقت بعد یکی از #دوستانم اومده بود بازار تا ایشون رو دیدبا تعجب گفت : این آقا رو می شناسی!؟گفتم: نه چطور مگه!گفت : ایشون #قهرمان والیبال و کشتیه، آدم خیلی با تقوائیه، برای شکستن نفسش این کارهارو می کنه.
♻️ این هم #برات بگم که آدم خیلی بزرگیه!بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم!🌸صحبت های آن آقا خیلی من رو به فکر فرو برد.این ماجرا #خیلی برای من عجیب بود.💥
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
۳۰ شهریور ۱۳۹۹
🚨 اتفاق عجیب دوماه بعد از ازدواج #شهید_چمران
💠 دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی میگذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: « غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی #ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟ غاده با #تعجّب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که مصطفی #کچل نیست، تو اشتباه میکنی. دوستش فکر میکرد غاده #دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به #مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده چشمهایش از خنده به #اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو #کچلی؟ من نمیدانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای #صدر همیشه به مصطفی میگفت: شما چه کار کردید که #غاده شما را ندید؟
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
۲۷ مهر ۱۳۹۹
🔳 #ســـر_قبـــرم_بـودم_مـامـان💐
✍داشتم خونه رو مرتب مے ڪردم حسین گوشه ے آشپزخونه نشسته و به نقطه اے خیره شده بود اونقدر #غـرق_افڪار خودش بود ڪه هر چه صداش ڪردم جواب نداد
🖤رفتم جلوش و گفتم: حسین؟! ... حسین؟! ... #ڪجایی_مادر؟!یهـو برگشت و بهـم نگاه ڪرد
🍃گفتم: حسین جان! ڪجایی مادر؟!#خنـدیـد و گفت: #سر_قبرم_بودم_مامان
☘از #تعجب خنده ام گرفت.بهش گفتم: قبرت؟! ... #قبرت_ڪجاست مادر جون؟!
🍂گفت: بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴
چیزی نگفتم و گذشت ...
🥀... وقتی #شهید شد و #دفنش ڪردیم به #حــرفش رسیــدم
با ڪمال #تعجــب دیــدم 👌دقیقــا #همــون_جـایـی دفن شده که اون روز بهم گفته بود
🍂پشتم لرزید ، فهمیدم اون روز واقعا سـر قبـرش بـوده...
ڪبـوتـرانـه پـریـدیـد🕊
8 آبان سالروز شهادت شهید فهمیده
✏️#راوی: مادر شهید
🥀 #شهید_محمدحسین_فهمیده
✨ #شادی_روح_پاکش_صلوات
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
۸ آبان ۱۴۰۲