#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت ششم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11732
#نامه_شماره_هفتم «معلم خصوصی»
وقتی معلم خصوصیات شوهرت هم باشد یک تیر زدهای با دو نشان. یعنی درواقع شوهر هم یک چیز خصوصی، مثل مسواک آدم میماند! معلم خصوصی هم که اسمش رویش است. خصوصی است مثل همان مسواک آدم! آدمیزاد یک مسواک هم که بیشتر نمیخواهد! پس چه بهتر دوتایشان را یکی میکردم. وسط یک خواب عمیق، درست وقتیکه یک چشمم از شدت قی به زور باز میشد، فهمیدم شوهرم همان معلم خصوصی پیانوی من است! همان پسری که انگشتان کشیدهای دارد «ر»هایش میزند. از روی تخت بلند شدم و به دیوار روبهرو خیره شدم. یادم نمیآمد پیانو بلد باشم! دوباره روی بالشت افتادم. به زور خودم را بیدار کردم و نشستم و دوباره به دیوار خیره شدم. من پیانو بلد نبودم! اصلا پیانو نداشتیم! آخرین آلت موسیقی که خانه ما وجود داشت لبهای دایی منوچهر بود که روی بازوهایش میچسباند و فوت میکرد تا یک صدای خندهدار برایمان درآورد. دوباره چشمهایم گرم شد و به عقب افتادم و اینبار سرم به جای اینکه بیفتد روی بالشت خورد به چوب تختم و جیغم درآمد و کامل خواب از سرم پرید و یادم آمد من اصلا در عمرم پیانو ندیدم که معلم خصوصیاش را داشته باشم و خودم را با سیمین، دختر همسایه پایینی اشتباه گرفته بودم. سیسی یا سیمین که هرهفته صدای تمرین پیانو لعنتیاش میآمد دندانهایش ردیفی ریخته بود و موهایش آنقدر ریزش داشت که از ابروهایش تا مغز سرش پیشانیاش حساب میشد.
دوشنبه بود و صدای پیانو از خانهشان میآمد. خودم را از رختخواب کندم و با همان پیژامه گل درشت به طبقه پایین دویدم. زنگ زدم. سیسی از لای در من را دید، دستم را خواند و در را بست! رفتم بالا و با یک ظرف شکلات برگشتم، در را بست! با یک پاتیل آش، در را بست. با یک قابلمه سوشی، در را بست. بعد از۱۲۴بار با یک گونی هویج راضی شد! با آنها لثههایش را میخاراند! صدای پیانو زدن شوهرم از داخل خانه میآمد. سیمین را کنار زدم و دنبال صدای پیانو گشتم. گوشه خانه همان پسری که تصورش را میکردم داشت با انگشتان کشیدهاش پیانو مینواخت. اما انگار کلاس خیلی هم خصوصی نبود. خانم سنداری کنار شوهر آیندهام نشسته بود و با عینک نوک دماغی داشت قلاب بافی میکرد. آمدم به پیانو تیکه بزنم که سیسی در گوشم گفت: «مامانشه! کور خوندی بتونی مخ پسرشو بزنی! همه جا میاد باهاش» بعد از پایان قطعهاش شروع کردم به کف زدن. خودش لبخندی زد و مامانیاش از زیر عینک چشم غره رفت. از آن مادرشوهرها بود که شب اول عروسی چاه خانهشان یکهو میگیرد و با یک چمدان میآید خانه پسرش تا سه تایی برویم ماه عسل! شروع کردم و گفتم: «استاد یه دقیقه نزن! شما مجردی؟» سیمین نیشش تا بناگوش باز شد و لثههایش را بیرون انداخت! معلم سرخ شد. مامانش سرختر! قلابش را کنار گذاشت و با صدای عجیبش گفت: «زن نداره، مادر که داره!» توجهی نکردم و کنار معلم نشستم. مامانی از جایش بلند شد و کیفش را میان ما گذاشت! تنش میخارید. کیفش را برداشتم و تا آمدم ادامه حرفهایم را با معلم بیسروصدا بزنم، خودش را که انگار میخواهد نارنجک خنثی کند انداخت روی پسرش! صندلی پیانو را شکست و دوتایی روی زمین ولو شده بودند. پسرک بیچاره معلوم بود آنقدر دلش ازدواج میخواست که اگر تا الان ولش میکردند حاضر بود سیسی را هم بگیرد! مامانی از روی زمین بلند شد و روبهرویم ایستاد و یقه ژاکتش را جلویم کنار زد تا تهدیدش را عملی کند. زیر یقهاش تعدادی پنجه بوکس، چاقو ضامندار، ملاقه، شوکر و اسپری فلفل جاساز کرده بود! منکه چیزی برای عرضه نداشتم یک دور پیژامهام را جلویش بالا کشیدم. هر دو به پسرش که روی زمین از درد به خودش میپیچید نگاه کردیم و هر دو به طرفش دویدیم اما انگار او تجربهاش بیشتر از من بود و مثل کابوییها نخ قلاب بافیاش را دور گردنم قلاب کرد و روی زمین زد. معلم روی زمین بغض کرده بود و مامانیاش ماچش کرد و از خانه بیرون رفتند. من و سیسی هم با گونی هویج وسط خانه افتاده بودیم و سیسی برایم تعریف کرد خودش قبلا تلاش کرده اما دندانهایش را همین مامانی ردیفی پایین آورده است. هرچند پسری که مامانی باشد کلا به درد نخور است. میدانم شاید دوست داشتی پدرت یک پیانیست باشد اما آنوقت مادربزرگت را چکار میکردیم؟! کمکم داشتم به پدرت نزدیک میشدم که شهروز پیدایش شد..
تا بعد- مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_هشت «شهروز طاهره»
«بزرگ شدیا!» این حرف را بعد از ۱۵سال شهروز با یک چمدان قرمز جلوی در خانمان زد. آخرین باری که دیده بودمش قدش اینقدر بلند نبود. سرش را تراشیده بود و با آدامسش یک صداهای عجیبی از دهانش درمیآورد. شهروز پسر آقای طاهره، همسایه دیوار به دیوار دوران کودکیام بود. حالا شهروز طاهره با آن فامیلی مسخرهاش بعد از ۱۵سال آمده بود روبهروی من ایستاده بود! راستش را بخواهی در سن ۷سالگی عاشق شهروز طاهره بودم و میخواستم با او ازدواج کنم تا مهریهام پشتبام آنها شود که هر روز پیژامههای روی بندمان در پشتبامشان با تنبانهای آقای طاهره قاطی نشود که بعد از یک ماه بفهمیم بابا تنبان آقای طاهره، آقای طاهره تنبان من، من تنبان شهروز و شهروز تنبان ننه بزرگ من را تنش کرده! هردوتایمان از ۶سالگی یک سوراخ از دیوار اتاق شهروز به دیوار اتاق من درست کرده بودیم که تیلههایمان را از سوراخ دیوار رد و بدل کنیم، در ۹سالگی سوراخ دیوار اندازه رد و بدل دفتر مشقهایمان بزرگ شد و آقای طاهره در ۱۲سالگیمان یک حفره به اندازه هیکلش روی دیوار خانهشان پیدا کرد که شهروز موتور گازیاش را از دیوار برایم میفرستاد تا در اتاقم دور دور کنم که خانواده طاهره از آنجا رفتند. نه اینکه فکر کنی به خاطر حفره، نه! هنوز حفره سرجایش است، اتفاقا شومینهاش کردیم. اما آقای طاهره کلاهبردار درجه یکی بود که اموال بابا را بالا کشیده بود. منظورم از اموال، پولهایش نیست، ننه جون است! آقای طاهره پیرزنها را گول میزد و تلکهشان میکرد!
بعد از ۱۵سال شهروز زنگ خانه ما را زده بود و با یک چمدان قرمز برایم گفت آس و پاس است! باورم نمیشد. آقای طاهره از روزی که شهروز ترازوی خانه ما را صفر کرده بود پسرش را مهندس صدا میکرد، آنوقت این نمک نشناس بیعار و بیکار شده بود! یکهو در خانه را به صورتم کوبید و وارد خانه شد و گفت: «خب، این چمدونمو کجا بذارم؟» مثل قدیمها که میدانستم روده راست در هیچ جای این پسر نیست، گفتم: «شهروز طاهره چی تو سرته؟» چشمهایش را مثل آدمهایی که توضیح واضحات میدهند قلمبه کرد و گفت: «اومدم بگیرمت دیگه! مگه تو در۷سالگی عاشق من نبودی؟!» نمیدانستم باید ذوق کنم یا توی سرم بزنم که عاقبتم با او گره خورده بود که شهروز با پیژامه چهارخانهاش از اتاق بیرون آمد و داد زد: «عیال تلویزیونتون کنترل نداره؟!»
از میزان دیوانگیاش سرخ شده بودم. میدانستم اگر بقیه خانواده به خانه برسند و یکهو دامادشان، آن هم شهروز طاهره را با پیژامه وسط خانه ببینند، خانه را روی سر جفتمان خراب میکنند. صدایم را تا توانستم انداختم در گلویم و داد زدم: «من عیالت نیستما!» جلوی تلویزیون رو زمین لم داد با انگشت پایش تلویزیون را روشن کرد و گفت: «میشی خب بابا! تا عصر عقد میکنیم.»
از بچگی هم زود گرم میگرفت. یک هفتهای گذشت و خانوادهام به حضور شهروز در خانه عادت کرده بودند. لباس عروسیام را تنم کرده بودم و با همان لباس عروسی توالت هم میرفتم. سفره عقد را یک هفته بود چیده بودیم و دیگر سر همان سفره، شام و ناهارمان را میخوردیم که آقای طاهره زنگ زد و گفت: «به اون پسر کله خر کلاهبردار من پناه ندید! پلیس دنبالشه»
حوصله حرفهای آقای طاهره را در آن برهه حساس بی شوهری نداشتم اما شهروز آن هفته را دل به ازدواج نمیداد و ننه جون یکسره حال آقای طاهره را جویا میشد و با شهروز جیک تو جیک شده بودند. دیگر چارهای نبود. شهروز را انداختیم وسط سفره عقد و عاقد خانوادگیمان طبق عادتش افتاد روی داماد و روی شکمش نشست تا خطبه عقد را بخواند که قبل از اینکه کلمه آخر خطبه خوانده شود یک تیم ۳۵ نفری پلیس، یک نارنجک انداختند وسط سفره عقد تا شهروز طاهره را دستگیر کنند که شکر خدا ۱۳۵ نفر مصدوم شدیم و شهروز هم چون زیر عاقد بود آسیبی ندید و از بین دود با ننه جون فرار کردند. شهروز طاهره کلاهبردار فراری بود که طبق شغل خانوادگیشان پیرزنها را گول میزد تا تلکه کند که خب ننه جون هم ساده روزگار و به هرحال این بیآبروییها گفتن ندارد اما برای بار چندم تلکه شد و یکی از قربانیانش شد یک روز رگش را زد! میدانم اینبار تا فتح قله ازدواج رفتم اما پدرت در قلهای دیگر منتظرم بود که یک خواستگار واقعی به خانهمان آمد..!
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_نه «جاوید و فک فامیلش!»
دایناسورها و خواستگارهای واقعی، در یک برهه زمانی زندگی میکردند که انگار یکی از آن خواستگارهای واقعی موقع انقراض ته غار جا مانده بود و رطوبت و تاریکی نگذاشته بود فاسد شود و او کسی نبود جز جاوید، کارآموز جدید اداره بابا! رتبه ۴ کنکور ریاضی که از شدت کار کشیدن از مغزش کچل شده بود. عصر چهارشنبه بود که جاوید طبق معمول زنگ زد و قرار خواستگاری گذاشت. اینکه میگویم طبق معمول چون جاوید نوعی سندروم خواستگاری داشت. یعنی برایش جا افتاده بود هر دختری را میبیند وظیفه دارد عاشقش شود وگرنه مردانگیاش از هم میپاشد! آنبار هم که رفته بودم ظرف غذای بابا را ببرم اداره، من را از روی انعکاس شیشه روی میزش دیده بود و خب جاوید به انعکاس یک دختر هم رحم ندارد! عاشقش میشود!
سر و کلهشان پیدا شد و یک تاج گل که پاهای جاوید از آن بیرون زده بود وارد خانه شد! شاسگول یک کلاهگیس بلوند با چتریهای یکدست روی سرش گذاشته بود که چشمهایش را پوشانده بود! خیال کردیم فقط خود جاوید آمده که در آسانسور باز شد و یک ربعی از در و دیوار آسانسور آدم بیرون میریخت. آنقدر زیاد بودند که آخرین نفرشان از هواکش آسانسور پایین افتاد و گرد و خاک لباسش را تکاند و پاپیونش را صاف کرد و وارد خانه شد!
همهشان شبیه گروه سرود عینکی و کچل بودند و بعد از چند لحظه سکوت، پدربزرگ فامیل کیسه تخمهای از جیبش درآورد و یک مشت از آن برداشت و دست به دست بینشان چرخاند. حدود ۱۲۳نفر روبهروی ما نشسته بودند و به من خیره شده بودند و تخمه میشکستند و پوستش را تف میکردند در فاصله نیممتریام! از همان اول فهم و کمالات فامیل شوهر چشمم را درآورده بود که یک نفر از میان جمعیت داد زد: «زیادی لاغره بابا! دندههاش زده بیرون!» همهمهای به پا شد. جاوید از جیبش بلندگویی شبیه بلندگوی سبزیفروشی در آورد و داد زد: «فامیل عزیز یه دقیقه همهمه نکنید. اونایی که میگن لاغره دستا بالا!» باورم نمیشد! ١١٩ رأی! در برابر این میزان دموکراسی لکنت گرفته بودیم که جاوید آخرین تخمهاش را انداخت بیرون و خواست با من برود در بالکن تا حرف بزنیم. زودتر از اینکه کسی اجازه بدهد از جایم پریدم که همه با من بلند شدند! من و جاوید تا به طرف بالکن رفتیم، هر ۱۲۳ نفرشان زودتر از ما در بالکن نشسته بودند و تخمه میشکستند! عجیب شبیه جن بو دادهای بودند که بی سر و صدا فقط تخمه میخورد.
به جاوید گفتم به اتاق برویم که همگی یکصدا جواب دادند: «آره بابا! بریم بریم» و پشت سر ما راه افتادند. آخر سر توانستیم در خرپشتک به همراه پسرعموی کر جاوید که وسطمان نشسته بود حرف بزنیم. جاوید دستش را زیر کلاه گیسش برد و پوستش را خاراند و گفت: «فقط یه مشکلی هست!»
کلهام داغ کرد! پسرعمویش را با یقهاش بلند کردم و انداختم آنطرف و نشستم کنار جاوید و گفتم: «واسه چی؟!»
پسرعموی جاوید که گریهاش گرفته بود، تلاش میکرد خودش را میانمان جا کند که جاوید گفت: «من زن دارم!»
پسرعموی کر گریهاش قطع شد و من را نگاه کرد و گفت: «چی گفت؟! زن؟!»
جاوید روی پیشانیاش کوباند و من گفتم: «مگه شما کر نبودی؟»
انگشتش را در گوشش چرخاند و گفت: «چرا! یه لحظههایی یهو میشنوم! الان دوباره کر میشم. آخ بیا! کر شدم باز!»
این را گفت و از جایش پرید و داخل خانه رفت. جاوید که میدانست الان همهشان میریزند سرش برایم گفت از ۱۷سالگی این سندروم خواستگاری کار دستش داده و دلش نیامده هیچکدام را نگیرد چون هرکدامشان یک صفایی دارند! در همه استانها یک زن داشت و دیگر بنیهای هم برایش نمانده بود و همه وطنش حالا به معنای واقعی سرای او بود! مردک میگفت اگر بخواهم من را هم میگیرید چون هنوز از منطقه ما زن ندارد! آخر همان شب در همان پشتبام خانوادهاش روبهرویش نشسته بودند و به هیکل کتک خوردهاش نگاه میکردند و تخمهشان را به طرفش تف میکردند که از میان جمعیت یکی با بلندگو داد میزد: «اونایی که میگن این بیشرفو بندازیم پایین دستا بالا! خب، حالا اونایی که میگن قبلش به زناش بگیم دستا بالا!»
جاوید هم نشد. میدانم عصبانی هستی که هنوز به پدرت نرسیدیم اما پدرت زیادی لفتش داد تا به من برسد! اما همان موقع بود که نامهای به دستم رسید!
تا بعد – مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_سیودوم همونطور داشتم غر میزدم که امیر و نیما از اتاق با هم اومدن بیرون . -سلام ا
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیوسوم
-نمیدونستید! اما این شرکت خیلی شاکی بود گفت از زمان مهلتی که بهتون دادیم گذشته ! از جاش بلند شد و گفت:غیر ممکنه این هنوز باید تو نوبت باشه .ما در مورد این نقشه برای ۳ ماه دیگه قرارداد بسته بودیم -شاید مهندس رادمنش در جریان باشه هر چی باشه من هم در جریان قرار میگیرم .محال که در این مورد چیزی ندونم . -پرونده های شرکتهای که قرارداد دارید دست کیه؟ -معمولا اینجور چیزها دست خانوم سرحدیه .
به صندلیم تکیه دادم و گفتم :یعنی میشه خانوم سرحدی شما رو در جریان نگذاشته باشه !
نیما به طرفم برگشت و دوتا دستش رو روی میزم قرار دادو گفت:امیدوارم که اینطور نباشه چون در این صورت امیر دیگه باید یه تصمیم حسابی در مورد این خانوم بگیره .همون چیزی که خیلی وقت پیش باید میگرفت و به حرفام توجهی نکرد (یعنی امیر از این سرحدی خوشش میاد ....اه اه اه ،چه بد سلیقه )
گفتم :برای چی به حرفتون توجهی نکرد.
نیما کاغذ رو روی میز گذشت و گفت :بخاطر این که ممکن بود کسی مورد اطمینان رو پیدا نکنیم .این خانوم سرحدی هم مهندس وحدت معرفی کرد .قبلا یه خانوم دیگه بود که اون هم از آشناهای یکی از بچه های دانشگاه بود .اما ۵ ماه پیش ازدواج کرد و دیگه نتونست بیاد شرکت .اون خانوم قبلی خیلی دقیق بود اما متاسفانه این خانوم سرحدی زیادی سر به هواست .از اول هم امیر متوجه این موضوع شد اما فکر نمیکرد اینطوری به کارهای ما لطمه بخوره ...هنوز هم نمیخواد باور کنه که این خانوم به درد این کار نمیخوره .
-خوب شما چرا اصرار نکردین در این مورد یه تصمیم درست و قاطع بگیرن.
-بخاطر این که کسی مورد اعتماد رو برای اینکار در نظر ندارم که بجای ایشون پیشنهاد کنم.در ضمن اینقدر کار سرمون ریخته که دیگه به فکر عوض کردن منشی نبودیم.یه کم فکر کردم و گفتم .من یه پیشنهاد دارم .....اگه قول بدید مهندس رو راضی کنید تا عذر خانوم سرحدی رو بخواد ،من هم قول میدم یه منشی مورد اعتماد پیدا کنم.
یه ذره نگاهم کرد .حتما پیش خودش میگفت این چه دلسوز شده .خبر نداشت چشم نداشتم این سرحدی رو ببینم .
نیما: و اگه پیدا نکردن چی ؟ -در حقیقت پیدا کردم .اما مطمئن نیستم بتونه کار کنه . یعنی از خودش مطمئنم که دوست داره اینجا کار کنه اما در مورد خانوادش مطمئن نیستم اجازه بدن کار کنه؟ -حالا کی هاست؟
یه ذره نگاهش کردم و گفتم :....شیوا .
یه برقی تو چشمهاش درخشید .آی آی آی آی ....چشمهات لوت دادن.
اما یه لحظه بعد پرسید:چرا فکر میکنید خانواده اش مانع کار کردن اون در اینجا بشن ....فکر میکنید .......بخاطر امیر باشه.
-نه اصلا.....اتفاقا مطمئنم اگه قرار بود شیوا کار کنه خانواده اش فقط با اینجا موافقت میکردن.اون هم فقط بخاطر مهندس .
وای ،مثل اینکه خراب کاری کردم .
به چهرش که حالا گرفته بود چشم دوختم .باید درستش کنم .
-حتما تا به حال به این موضوع پی بردید که بین مهندس رادمنش و شیوا یه صمیمیت خاصی هست .شیوا به من گفته این صمیمیت بخاطر اینه که انها همدیگر رو مثل خواهر ،برادر میدونن.برای همین میگم اگه شیوا قرار بود کار کنه خانواده اش فقط با اینجا موافقت میکردن .
نه ،مثل این که خوب امدم ،آخه ،بچه اخمهاش باز شد.
باید کاری میکردم که حتما شیوا اینجا کار کنه چون در این صورت اونها همدیگر رو بیشتر میتونستن ببینن .حالا دیگه مطمئن بودم نیما هم به شیوا علاقه داره .
نیما:پس دلیل مخالفت خانواده اش برای کار کردن چی میتونه باشه؟
-خوب پدر شیوا خیلی ثروتمنده،و در اصل دلیلی برای کار کردن شیوا وجود نداره . نیما روی صندلی نشست و گفت:اره ،میدونم .....پدرش خیلی ثروتمنده..
ادامه دارد.....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیوچهارم
این جمله آخرش رو یه جوری گفت.یه چیزی مثل حسرت.!خیلی دوست داشتم به راحتی باهاش حرف میزدم اما نمیشد. لبخند زدم و گفتم:شما کمکم میکنید؟ سرش رو بلند کرد و گفت:در چه مورد؟ -اینکه کمک کنید شیوا اینجا مشغول بشه دیگه . -چه کمکی از من ساختس!من کاری نمیتونم در این باره بکنم . -اگه بخواین میتونید.....اصلا موافقید ایشون اینجا مشغول بشه حرفی نزد اما با نگاهش بهم فهمند .
لبخندم پررنگ تر شد و گفتم :خوب حالا که موافقین مهندس رو راضی کنید ، عذر خانوم سرحدی بخواد. -اما شما از کجا مطمئن هستید شیوا خانوم بخواد کار کنه -میخواد اما نه بخاطر برادرش (امیدوارم انقدرها کارت خورت کج نباشه که متوجه حرفم نشده باشی.)
مهندس وحدت از اتاق مهندسین بیرون اومد و گفت :کار مهندس رادمنش هنوز تموم نشده ؟ - نه هنوز نیما بلند شد و گفت:فکر میکنم فعلا خودمون ۳ تا باید رو پروژه کار کنیم .
و همراه مهندس به اتاق مهندسین رفت.با صدای موبایل گوشیم رو برداشتم و جواب دادم
-به ،چه عجب شیرین خانوم .میذاشتی حالا هم زنگ نمیزدی .بعد از ۲ روز تازه یادت افتاد جواب تلفنم رو بدی -مستانه هیچی نگو که اصلا حوصله ندارم -چیه ....دوباره با فرید دعوات شده -گمشو من کی با فرید دعوام شده که این دفه دعوام بشه -اخ ببخشید ...زوج خوشبخت ...من پوزش میخوام -ا ا ا ا ...مستی میگم حوصله ندارم .کم مسخره بازی در بیار - نه مثل این که خبریه ،خب بنال . -مستی من حامله ام . -چی!آخر خودت و لو دادی -ا ا ا ..میگم ادا نیا بدتر میکنی -خیل خب بابا .........مبارکه ,حالا چند ماهت هست . -ای مرض...مگه من چند وقته عروسی کردم -در ظاهر که ۴.۳ هفته - مستانه بخدا اگه بخوای مسخره بازی در بیاری قطع میکنم . -خیل خب بابا ....دیگه حرف نمیزنم -مستی چیکار کنم -این و به من میگی .اونوقت که تو بغل ..... داد زد :مستانه قطع میکنما خندیدم و گفتم :خب حالا چرا اینقدر قاطی هستی تو -............ -الو شیرین اونجایی -اره دیگه پس میخواستی کجا باشم -حالا جدی جدی حامله ای -مگه شوخی هم دارم -وای یعنی من دارم خاله میشم -معلوم که نه ،هروقت هستی زایید میشی خاله -برو گمشو با این بچه دماغوت زد زیر خنده :مستانه خیلی دلقکی -چاکریم -مستانه خیلی دلم میخواست این ترم هم میومدم -مگه میخوای نیای -آره دیگه .حالم که اصلا خوش نیست این فرید هم که مثل این ندید بدیدا میگه باید خونه باشی .هم برای خودت خوبه هم برا بچه -این رو که راست گفته ....حالا میخوای این واحد رو بندازی -اره فردا میرم دانشگاه ....قسمت نبود این ترم باهم باشیم -تو هم که از خدات بود -نه مستانه ....من نمیخواستم به این زودی حامله بشم .هنوز خیلی زود بود - از بس این شوهرت هول بود خندید -آی بی حیا ،یهوقت خجالت نکشی ...راستی اینجا رو چکار میکنی -میام انجا به مهندس رادمنش میگم -روت میشه -وا مگه خلاف کردم! -ولی خیلی حیف شد .جات خیلی خالیه -تو دیگه دست رو دلم نزار که خونه . -غصه نخور ، آخرش که باید حامله میشدی ....تازه اینطوری همه هوات رو دارن
-اینو خوب اومدی.هنوز هیچی نشده فرید نمیزاره دست به سیاه و سفید بزنم
در اتاق میهمانان باز شد به شیرین گفتم :شیرین بعدا باهات حرف میزنم باید برم -باشه .....فعلا
امیر همراه مهمانها اومد بیرون. یه لبخند که نشونه رضایتش بود ،رو لبش بود
(اگه میدونست وقتی میخنده چه خوشگلتر میشه همیشه میخندید)
آی آی ...مستانه حواست به کار خودت باشه ....چه معنی داره دختر این چرت وپرت ها رو بگه ...
وقتی که مهمانها رفتن امیر یه نفس بلندی بیرون داد و به طرف من برگشت . زود سرم رو انداختم پایین و دوباره الکی مشغول نوشتن شدم .نگاهم افتاد به نوشته شکایت اون شرکت .در اتاق مهندسین رو باز کرده بود که بره تو گفتم:آقای مهندس -بله -این مربوط به شماس -خیلی مهمه -اگه مهم نبود که نمیگفتم امد طرفم و برگه رو از دستم گرفت .همون موقع نیما اومد بیرون -امیر چی شد -هیچی حل شد .
ادامه دارد.....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیوپنجم
همون موقع نیما اومد بیرون -امیر چی شد -هیچی حل شد ..... رو به من گفت:این یعنی چی؟ -این یعنی شما باید به انها زنگ بزنید و علت بد قولتون رو براشون توضیح بدید -بد قولی؟!!! شونه ام رو انداختم بالا .یعنی به من چه. نیما امد طرف امیر و گفت:این هم یکی دیگه از کارخرابیهای خانوم سرحدی امیر متعجب گفت:حتما اشتباه شده گفتم :فکر نکنم .....خیلی عصبانی بودن نیما :بهتره یه زنگی بزنی امیر رفت به اتاقش .من هم به نیما گفتم :الان بهترین موقع است که نقشمون رو عملی کنیم نیما متعجب گفت:نقشه ؟ -آره دیگه ،الان بهترین موقع است که تلاش کنید شیوا اینجا مشغول بشه . -من که نمیتونم در مورد ایشون به امیر حرفی بزنم -شما فقط کافیه الان در مورد خانوم سرحدی حرفی بزنید خندید و رفت به طرف اتاق امیر . (نکرد فیلم بیاد جلو من .آی بسوزه پدرت عاشقی ....ببین چه کردی با بچه مردم )
-الو،سلام شیوا جان خوبی -سلام مستانه جان مرسی من خوبم تو چطوری -خوبم مرسی .ببین من نمیتونم زیاد حرف بزنم .الان دارم از شرکت زنگ میزنم فقط یه کاری دارم که بی برو برگرد باید قبول کنی -اگه اینطوره پس چرا زنگ زدی -به نفعت خانوم -خوب اگه اینطوره زود بگو -شیوا،این منشی شرکت چند روزیه نمیاد ،منهم موقتا منشی شدم شیوا خندید و گفت:تبریک میگم ،شغل جدید رو میگم -حالا بخند تا بعد .شیوا امروز فهمیدم این منشی شرکت خیلی شوته.خیلی هم کار خرابی کرده .اینکه این فامیلت میخواد ردش کنه بره ...یعنی امیدوارم -خب حتما هم تو میخوای بشی منشی ،درسته -نخیر شما قرار بشی منشی -چی؟ -همین که شنیدی -من که دنبال کار نبودم .تازه اگر هم دنبال کار بودم مطمئنا منشی نمیشدم -دلتم بخواد ....شیوا من برای دل خودت میگم -چی میگی تو -بابا چرا حالیت نمیشه .اگه منشی اینجا بشی ،با نیما همکار میشی -............. -چیه صدات نمیاد .......شیوا این بهترین فرصته -اما من نمیتونم -بابا منشی بودن که بد نیست -موضوع این نیست .من بابام اجازه نمیده کار کنم -فکرش رو کردم .تو به بابات بگو امیر کارش گیره .یه چند وقتی میخوای کمکش کنی . -گیریم که بابام قبول کرد .دانشگاه رو چکار کنم .من این ترم ۱ روزش از صبح تا شب کلاسم ۱ روزش هم تاساعت ۲ دانشگاهم -ببین تو اول نظر بابات رو جلب کن ،بعدا در این مورد یه کاری میکنیم ...ببین من باید برم.قراره نیما با امیر صحبت کنه تا این منشیه رو رد کنن تو بجاش بیای -نیما خودش گفت -هی همچین .ببین فقط اگر امیر حرفی زد سوتی ندی ها ...فقط بگو دنبال یه کار نیمه وقت میگردی ...من باید برم ...فقط مخ بابات رو بزن.فعلاخداحافظ.
همینطور به در بسته اتاق امیر خیره بودم .چقدر طولش میدن.بلاخره در اتاق باز شد و نیما اومد بیرون .
-آقای مهندس چی شد -فعلا که گفت روش فکر میکنه -یعنی چی اونوقت . نیما اومد جلوی میزم ایستاد و گفت:یعنی همین دیگه سرم رو جلو بردم و گفتم :امیدی هست ؟ همون موقع امیر هم اومد بیرون .یه نگاه به ما کرد .خودم رو کشیدم عقب.
نیما:امیر الان بگم همه برن ناهار ؟
امیر بدون توجه به ما رفت به اتاق مهندسین .
(این با خودش هم قهر)
نیما هم بدون حرفی رفت به همون اتاق .
تو آشپز خونه شرکت مشغول چایی دم کردن بودم .آخه دیروز سر راه رفتم دو دست فنجان شیک ،با یه سینی خوشگل که با قندونش ست بود ،با یه بسته چایی اعلا و یه بسته قند شکسته خریدم .آخه این چند روز بد جور هوس چایی کرده بودم .
امروز دیگه باید بفهمم این آقا بد اخلاقه چه تصمیمی گرفته .من که فردا نمیتونم بیام .یعنی میتونم اما نمیام .من فقط باید ۴ روز در هفته بیگاری کنم .حالا میخواد این سرحدی بیاد میخواد نیاد ،به من چه ؟
چایی ها رو ریختم تو فنجانهای که به اندازه تو سینی گذشته بودم .
(خدایی سلیقم حرف نداره)
سینی به دست امدم بیرون .معلومه هنوز حرف نیما با امیر تموم نشده که در اتاق بسته اس .آخه دوباره شیرش کرده بودم, بره با امیر حرف بزنه . اول چایی ها رو برای بقیه بردم .کلی ذوق کرده بودن .
به ۳ تا چایی که تو سینی بود نگاه کردم .نمیدونم برم تو یا نه .....اما دلم طاقت نیاورد . ۲ تا ضربه با پام به در زدم و در و باز کردم .قیافشون دیدنی بود .
نیما بلند شد و گفت:بابا شما دیگه کی هستین ....امیر منشی خوب به خانوم صداقت میگن ها ...
ادامه دارد.....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
صدفی به صدف مجاورش گفت: در درونم درد بزرگی احساس میکنم که سخت مرا میرنجاند.
صدفِ دیگر با تکبر گفت:
من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم، ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
خرچنگی صدایشان را شنید و گفت: آری! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایهات در درونش احساس میکند، مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آخرین یکشنبه
🌼 تیر ماهتون بی نظیر
🌸امروز از خدا
🌼برای تک تکون اینگونه
🌸آرزو کردم..
🌼 الهی
🌸همه چیزتون عالی باشه
🌼حالتون عالی
🌸روزتون عالی
🌼لحظه هاتون عالی
🌸حس تون عالی
🌼وازهمه مهمتر
🌸زندگیتون عالی باشه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💕جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.
#احمد_شاملو
#طنز
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
آهنگری که از گناه دوری کرد و تا پایان عمر آتش او را نسوزاند
راوی این داستان عجیب میگوید: در شهر بصره وارد بازار آهنگران شدم، آهنگری را دیدم آهن تفتیده را با دست روی سندان گذاشته و شاگردانش با پتك بر آن آهن میكوبند.
به تعجّب آمدم كه چگونه آهن تفتیده دست او را صدمه نمیزند؟ از آهنگر سبب این معنا را پرسیدم، گفت: سالی بصره دچار قحطی شدید شد به طوری كه مردم از گرسنگی تلف میشدند، روزی زنی جوان كه همسایه من بود پیش من آمد و گفت: از تلف شدن بچههایم میترسم چیزی به من كمك كن، چون جمالش را دیدم فریفته او شدم، پیشنهاد غیر اخلاقی به او كردم، زن دچار خجالت شد و به سرعت از خانهام بیرون رفت.
پس از چند روز به خانهام آمد و گفت: ای مرد! بیم تلف شدن فرزندان یتیمم میرود، از خدا بترس و به من كمك كن، باز خواهشم را تكرار كردم، زن خجالت زده و شرمنده خانهام را ترك كرد.
دو روز بعد مراجعه كرد و گفت: به خاطر حفظ جان فرزندان یتیمم تسلیم خواسته توام. مرا به محلّی ببر كه جز من و تو كسی نباشد، او را به محلّی خلوت بردم، چون به او نزدیك شدم به شدّت لرزید، گفتم: تو را چه میشود؟
گفت: به من وعده جای خلوت دادی، اكنون میبینم میخواهی در برابر پنج بیننده محترم مرتكب این عمل نامشروع شوی، گفتم: ای زن! كسی در این خانه نیست، چه جای این كه پنج نفر باشند، گفت: دو فرشته موكل بر من، دو فرشته موكل بر تو و علاوه بر این چهار فرشته، خداوند بزرگ هم ناظر اعمال ماست، من چگونه در برابر اینان مرتكب این عمل زشت شوم؟
كلام آن زن در من چنان اثر گذاشت كه بر اندامم لرزه افتاد و نگذاشتم در آن عرصه سخت دامنش آلوده شود، از او دست برداشتم، به او كمك كردم و تا پایان قحطی جان او و فرزندان یتیمش را حفظ نمودم، او به من به این صورت دعا كرد: خداوندا! چنانكه این مرد آتش شهوتش را به خاطر تو فرو نشاند، تو هم آتش دنیا و آخرت را بر او حرام گردان. بر اثر دعای آن زن از صدمه آتش دنیا در امان ماندم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
animation.gif
5.91M
صبح یعنی🌸
یه سلامی که بوی
زندگی بده
یعنی امید برای یه
شروع قشنگ🌹
دوستان مهربون
آرزومندم سبد امروزتون
پر باشد از عشق
و یه دنیا سلامتی 🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان !
همیشه در حال گذر است
روزهای خوب
به خاطرات خوب تبدیل می شوند
و روزهای بد
به درس های خوب ...
امیدوراوم همیشه خاطره های خوب داشته باشین
🍂
@dastanvpand
╆━━━┅═💚═┅┅──┄
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_سیوپنجم همون موقع نیما اومد بیرون -امیر چی شد -هیچی حل شد ..... رو به من گفت:این
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیوششم
بعد هم اومد سینی چایی رو از دستم گرفت و گذاشت رو میز .امیر رفت پشت میزش نشست و مشغول تایپ چیزی شد .
(به این ادب یاد ندادن.نکنه فکر کرده من راستی راستی ابدارچیشم )
با هورتی که نیما از چاییش کشید نگاهم رفت طرفش .
نیما :به به ...چه خوش طعم.
با اشاره پرسیدم :چی شد .
آروم سرش رو تکون داد یعنی حله.
یه لبخند زدم و چاییم رو از رو میز برداشتم .نمیدونم چرا این دهن من بعضی وقتها بی موقع کار میکنه .رو به امیر گفتم چایتون رو بیارم انجا بدون اینکه سرش رو بالا کنه گفت:نمیخورم.
به جهنم که نمیخوری ....تا من باشم طرفم رو بشناسم حرف بزنم.
در و بستم و امدم بیرون که دیدم خانوم نیکویی و رستگار فنجان به دست میرن آشپز خونه .پشت میزم نشستمو مشغول خوردن چاییم شدم . خانوم ها هم بعد از تشکر دوباره رفتن به کارشون برسن.
کمی بعد نیما اومد بیرون .گفتم:بالاخره چی شد؟ -قرار شد عذر خانوم سرحدی رو بخواد .البته تا وقتی که کسی رو پیدا نکنه ,اینکار رو نمیکنه -من امروز در مورد شیوا به ایشون میگم. -حالا شما مطمئنید ،شیوا خانوم ...
میون حرفش امدم و گفتم :از اون مطمعنم ....فقط شیوا همه روزها رو نمیتونه کار کنه .اون بعضی روزها رو دانشگاه میره . -اونطوری ممکنه امیر قبول نکنه .
حالا که تا اینجا اومده بودم باید تمومش میکردم.
-راستش من میتونم روزهای که شیوا نمیتونه بیاد ، بجاش کار کنم ،البته اگر مهندس قبول کنه نیما گفت :اون با من .......
تلفن به صدا در اومد و حرف نیما نیمه موند.گوشی رو برداشتم .با امیر کار داشتن .
یعنی این ۳ روز من شده بودم پادوی این آقا .از جام بلند شدم به طرف اتاق امیر رفتم .دستم به دستگیره بود که نیما گفت:خانوم صداقت .... برگشتم به طرفش گفت: ممنون لبخند زدم و گفتم:خوشحالم که احساسم بهم دروغ نگفت.
دستگیره در رو پایین دادم و در رو باز کردم .اما متوجه نشدم که امیر سینی بدست پشت در هستش .باز شدن در همانا و واژگون شدن سینی فنجانها هم همان.
شرمنده از اتفاقی که افتاده گفتم:ببخشید مهندس،نمیدونستم پشت در هستید .
چهره اش انقدر عصبانی بود که نگو .سرم رو پایین انداختم و به دست گلی که آب داده بودم نگاه کردم و گفتم: اومده بودم بگم تلفن با شما کار داره .
یدفعه صدای امیر رفت بالا:خانوم صداقت لازم نیست که برای هر تلفنی که به من میشه در این اتاق رو باز کنید و من رو صدا کنید.
بعد رفت به طرف تلفن و کمی آرومتر اما هنوز عصبانی گفت:فقط کافیه این دگمه رو فشار بدید ،من از اتاقم گوشی رو بر میدارم.بعد خودش دگمه قرمز رو فشار داد و گوشی رو گذاشت.
من اصلا انتظار همچین برخوردی رو نداشتم .از این که چنین برخورد کرده بود احساس حقارت میکردم . هنوز جلوی در ایستاده بودم و به خورده های شکسته فنجانها چشم دوخته بودم . امیر امد جلوی در ایستاد و گفت:اجازه میدید برم داخل یا میخواین تا شب همینجا به اینها زل بزنید نیما معترض گفت:امیر تو چته؟ -من چیزم نیست .اما مثل اینکه .............
دستش رو تو موهاش کشید و بدون اینکه حرفش رو کامل کنه ،سریع از جلوی من رد شد و در رو محکم بست. از بسته شدن در چشمهام بسته شد.
(معلوم نیست چه مرگشه.حالا خوبه من خودم پول فنجونها رو دادم.بمیرم هم دیگه دفترش نمیرم .فکر کرده محتاج دیدنشم )
نیما :شما به دل نگیرید .از دست خانوم سرحدی عصبانیه این کار ها رو میکنه.
گلوم رو صاف کردم و طوری که نشون بدم ناراحت نیستم گفتم:از اون عصبانیه چرا دق دلیش رو سر من خالی میکنه ....
بعد هم رفتم سر جام نشستم .اون هم یه نفس داد بیرون و رفت به اتاق کارش .
لحظه ای بعد امیر از اتاقش اومد بیرون .بدون این که سرم رو بلند کنم خودم رو مشغول نشون دادم.رفت به آشپزخانه و با یه جارو و خاک انداز اومد بیرون و مشغول جمع کردن خورده شکسته ها شد
پررو انگار از آدم طلبکاره .اگه کارم گیر نبود که یک دقیقه هم اینجا نمیموندم.
ادامه دارد......
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_سی وهفتم
ساعت حدود ۵ بود که آقا از اتاقشون تشریف آوردن بیرون.نیما هم که دستش پر از ورق و وسایل بود امد بیرون .برگه ای یاداشتهای امروز رو روی میز گذاشتم و در حالی که اخمهام تو هم بود مشغول جمع کردن وسایلم شدم و در همون حال رو به امیر گفتم:این خدمت شما مهندس ..در ضمن من فردا اینجا کاری ندارم .
نیما گفت:یعنی دیگه نمیاین ؟! برگشتم طرفش و گفتم :میام اما هفته دیگه .یادتون نرفته که من فقط باید ۴ روز اینجا باشم .اون هم فقط برای کار دانشگاهم. دوباره مشغول کارم شدم
نیما:امیر این خانوم سرحدی فردا میاد.
زیر چشمی نگاهش کردم .شونه هاش رو به علامت ندونستن بالا انداخت.
به نیما اشاره کردم .منظورمو فهمید.
-امیر کی میخوای این خانوم سرحدی رد کنی ؟
-هروقت یه منشی خوب پیدا کردم
اوهو...حالا نه این که این سرحدی خیلی خوب و نمونه اس .
نیما یه نگاه به من انداخت با این که خیلی از امیر دلگیر بودم اما بخاطر شیوا گفتم:من یه نفر مطمئن میشناسم که به دنبال یه کار نیمه وقت میگرده
امیر در حالی که یاداشت رو از رو میز برمیداشت گفت:به درد من نمیخوره .من کسی رو میخوام که تمام وقت کار کنه.
بخدا اگه بخاطر شیوا نبود که حالت رو میگرفتم.
گفتم:فعلا شیوا میتونه بیاد تا شما یه نفر تمام وقت پیدا کنید سرش رو بلند کرد و گفت:شیوا؟
-بله شیوا،دنبال یه کارنیمه وقته . -چیزی به من نگفته بود
-مگه میدونه شما دنبال منشی میگردید؟
به یاداشت تودستش خیره شد .با ابرو به نیما اشاره کردم.
-امیر این که خیلی خوبه .مورد اطمینان هم هست.
-اما اون به دنبال کارنیمه وقت میگرده .به کارمانمیاد گفتم:من میتونم تایه مدتی به طور نیمه وقت منشی باشم
امیریه نگاه به من کرد.اخمهام روتو هم کردم وگفتم:فقط بخاطرشیوا
نیما:خوب این که خیلی عالی شد .مگه توخودت نگفتی خانوم صداقت،خوب ازپس این کاربر اومده
امیریه چشم غره به نیما رفت و گفت:حالا من یه حرفی زدم.
باباروتو برم.یعنی این بشر آخرشه ها
نیما:من که فکر میکنم درحال حاضر راه دیگه ای نداریم.
امیرهمون طورکه به طرف در میرفت گفت:بایدفکرهام روبکنم
من و نیمابه هم یه لبخند زدیم .کیفم رو برداشتم و رفتم به طرف در.
روتختم دراز کشیده بودم و به قضایای امروز فکر میکردم . مطمئنم هر کسی جای امیر اون رفتار رو با من میکرد به این راحتی ازش نمیگذشتم .اما در جواب حرکت امیر هیچ کاری نکردم .چرا؟
چشمهام رو بستم .صورتش اومد جلو چشمم .ولی خدایی نسبت به پسرهای که دیده بودم خیلی خوش قیافه بود,تحفه .
با بصدا در امدن زنگ موبایلم تصویر امیر هم محو شد
-جانم شیوا جان -سلام خوبی -سلام ،من خوبم مرسی -مستانه الان امیر اینجاست.
با شنیدن اسم امیر قلبم تند زد.
-ازم خواست فردا بیام شرکت
-راست میگی شیوا ..عالی شد .بابات چه جوری راضی شد.
-بابام رو امیر خیلی حساب میکنه .بدون هیچ حرفی قبول کرد
-این خیلی خوبه
-راستی فردا هستی
-نه قرارنیست باشم
-امامن فرداباید برم دانشگاه .میخوام بااستادم صحبت کنم اگه بشه اون کلاسی روکه شب هستم روزبیام .اینطوری فقط۲روز کلاس میرم اون هم تاساعت ۲.میشه تو فردابیایی اگه من تا ساعت ۹ نیومدم تو باشی.
-آخه .باشه من فردا میام
-مرسی،راستی من هیچوقت این کارت روفراموش نمیکنم.من باید برم .امیرصدام میزنه
-باشه فقط توبه امیر بگومن میام .نمیخوام فکرکنه سرخود پاشدم امدم.
-مطمئن باش این فکررونمیکنه .اما من بازهم بهش میگم.
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیوهشتم
صبح که شرکت رفتم شیوا اونجا بود .با دیدنش رفتم طرفش و بغلش کردم -سلام .دانشگاه رفتی -سلام .اره رفتم کارم درست شد -با کی اومدی -با نیما چشمهام رو از تعجب گشاد کردم و گفتم :با کی؟! -با نیما دیگه -شوخی میکنی ؟ -نه ....نیما امروز با امیر امد ، .من هم با امیر امدم که نیما هم همراهش بود . یکی زدم رو شونه اش :حالا من رو دست میندازی شیطون ....یکی طلبت
شیوا خندید .دیگه دیگه
-پس با کی رفتی دانشگاه . -صبح ساعت ۷ با امیر رفتم سر راه نیما رو سوار کردیم .مثل اینکه مسیر خونشون همون طرفاس....راستی امیرهمیشه برگشتنه نیما رو هم میرسونه ،من هم که قرار همیشه با امیر برم و بیام -بابا لا مذهب شانس که شانس نیست -ما اینم دیگه -حالا این ۲ تا کجا هستن. به اتاق امیر اشاره کرد:اونجا -پس تو چرا وایسادی .برو پشت میزت دیگه امیر که حرفی نزده -خب پس فکر کردی تو واسه چی اومدی ؟
خندید و رفت پشت میز
یک یه ربع بعد امیر و نیما اومدن بیرون .با هم سلام و احوال پرسی کردیم .البته امیر مثل همیشه بود اما نیما خیلی جو زده شده بود .
خندم گرفته بود ،طفلک نمیدونست از خوشحالی چکار کنه.
رو به شیوا گفتم خب حالا که دیگه به من احتیاجی نیست من میرم.
نیما گفت:امیر فکر نمیکنی خانوم صداقت بتونه در مورد اون موضوع کمکمون کنه . امیر :نمیدونم ...در ضمن شاید ایشون امروز کار داشته باشن -من کار مهمی ندارم .اگه موندنم لازمه میمونم -پس اگه اینطوریه بمونید ،امروز کار زیاد داریم.
شیوا ذوق زده گفت:عالی شد من دیگه تنها نیستم.
امیر خیلی جدی رو به شیوا گفت:اینجا فقط حواستون باید به کار باشه .دوست و دوست بازی تعطیل .
خیلی دلم میخواد بد جور حالت رو بگیرم ..ولی حیف که از دیشب به خودم قول دادم آدم باشم .
بعد رو به نیما گفت:نیما تو برو ببین هر کس کارش کمتره بیاد تو اتاق مهندسین برای همون موضوع .
نیما که رفت .امیر رو به شیوا گفت:قبل از این که کار رو شروع کنی یه چیزهای رو باید بهت بگم که خیلی مهمه .
بعد به دفترچه یاداشتی که رو میز بود اشاره کرد و گفت: هرچی که باید بنویسی تو این مینویسی .ملاقاتها و قرار داد ها رو تو کامپیوتر ثبت میکنی ،که بعدا بهت نشون میدم .فقط تو این دفتر و تو این کامپیوتر مینویسی .نبینم رو در و دیوار یا رو زمین نوشتیها .
شیوا خندید و گفت:من کی روی در و دیوار چیزی نوشتم که اینطوری میگی .. -آخه نه این که ،این زمین و دیوار، زیادی سفیدن, آدم هوس میکنه روش چیزی بنویسه.
ای خدا خودت شاهد باش که من نمیخوام زیر قولم بزنم ،اما این نمیذاره.
-در ضمن این دگمه قرمز رو که میبینی -آره ،این برای این نیست که اگه با تو کار داشتن ،باید این و فشار بدم -قربون آدم چیز فهم .پس این حله دیگه -آره بابا این و دیگه هرکسی میدونه.
شیطونه میگه بزنم این پسر رو ناکار کنما .دیگه داره خیلی رو اعصابم میره.
بعد به هیکل امیر که پشتش به من بود نگاه کردم . زر مفت نزن مستانه.
بعد هم فقط حرصم رو روی کیف بیچارم خالی کردم و محکم فشارش دادم و رفتم به سمت اتاقی که برای من و شیرین در نظر گرفته شده بود .اما با صدای امیر سر جام وایسادم . -کجا میرید خانوم صداقت ؟ بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم:میرم به کارهام برسم -پس چرا میرید اونجا.
با حرص برگشتم و گفتم:پس باید کجا برم .
با انگشت به اتاق مهندسین اشاره کرد و گفت:اونجا
دندونهام رو فشار دادم و رفتم طرف اتاق مهندسین که گفت:فعلا نه .
با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفتم:میشه تکلیف من رو روشن کنید آقای مهندس .
با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفتم:میشه تکلیف من رو روشن کنید آقای مهندس . خیلی خونسرد گفت:تکلیف شما روشنه .این جا منتظر بمونید تا صداتون کنم .
بعد هم خیلی آهسته به طرف اتاق مهندسین رفت و در و بست
-شیوا آخرش من از دست این پسر خاله تو دیوونه میشم با خنده گفت :چرا اداش رو در آوردم:چرا ...چشم کورت نمیبینه چطوری رفته رو اعصاب من .
خندید .
-باید هم بخندی .من هم جای تو بودم میخندیدم .
بعد در حالی که مشتم رو به سینه ام میزدم ادامه دادم
فقط از خدا میخوام ،خودش حقم رو از این پسره بگیره .الهی که کارش یه جا لنگ بشه وبه التماس افتادن بیوفته ،الهی که ...
-اه بس کن دیگه مستانه مثل این پیرزنها غر میزنی
خواستم یه جواب آبدار بهش بدم که در شرکت باز شد و شیرین خانوم با شوهرشون وارد شدن.
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📚 #داستان_زیبا
در #قرون_وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آنخود میکردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای جهنم را به نام فرد كرد و سند را به او داد. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم، برويد و خوش باشيد...!
نام آن مرد #مارتين_لوتر بود
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے و شـشــم
(کـمـکـم کـن)
چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ...
- من هیچ کار اشتباهی نکردم ... فقط محاسبات غلط رو درست کردم ...
- اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید ...
خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم ...
- اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید ... چه واکنشی نشون می دید؟ ... می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ ...
چند لحظه مکث کردم ...
- می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید ...
- قطعا همین کار رو می کنیم ... و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه ... تمام عواقبش متوجه شماست... و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه ... که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید ...
توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت ... اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود ... از اتاق رفت بیرون ... منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم...
- خدایا! من چه کار کردم؟ ... به من بگو که اشتباه نکردم ... کمکم کن ... خدایا! کمکم کن ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت ... ساعتی به دیوار نبود ... ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت ... و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته ...
به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم ... و ایستادم به نماز ... اللهم فک کل اسیر ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے و پـنـجــم
(جــاســوس ایـــران)
کم کم ارتقا گرفتم ... دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم ... جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود ...
اون روز که برای تحویل رفته بودم ... متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم ... بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه ... از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم ...
تمام روز ذهنم درگیر بود ... وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن ... رفتم اونجا ... کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ...
نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم ...
فردا صبح، جو طور دیگه ای بود ... کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود ... اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه ...
یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم ... به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم ... ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود ... من مسلمان بودم ... اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ ...
بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن ... بالاخره رئیس حفاظت اومد ... نشست جلوی من ...
- خانم کوتزینگه ... شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ ... هدف تون از این کار چی بود؟ ...
خیلی ترسیده بودم ...
- چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن ...
- شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید ... و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید ... یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ ...
نفسم بند اومده بود ... فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم ... یهو داد زد ...
- شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے و چــهـــارم
(بــا هــر بــســم اللہ)
پدرم به سختی حرکت می کرد ... روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم ... روی مبل، کنار شومینه نشسته بود ... اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم ...
- آنیتا ... چند روز قبل از اینکه برگردی خونه ... اون روزها که هنوز تهران
شلوغ بود ... خواب دیدم موجودات سیاهی ... جلوی کلیسای بزرگ شهر ... تو رو به صلیب کشیدن ...
به زحمت، بغضش رو کنترل کرد ...
- مراقب خودت باش دخترم ...
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- مطمئن باش پدر ... اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته ... من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم ... و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود ...
خواب پدرم برای من مفهوم داشت ... روزی که اون مرد گفت... روی استقامت من شرط می بنده ... اینکه تا کی دوام میارم ...
آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم ...
توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار ... جوان تحصیل کرده وارد می کنه ... من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن ... با مدرک دانشگاهی ... توی یه شهر صنعتی ... برای گذران زندگی ... داشتم ... زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم ...
با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم ... و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم ... اما تمام اون یک سال و نیم ... لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💕 داستان کوتاه
باغبان کور
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_یازده «دیپلمات خانواده ما»
ما خانواده افسردهای بودیم. اما فرقی که افسردگی خانوادگی ما داشت این بود که شکلی از دنیا بریدگی بود. یعنی گند بیعاری و لودگی را درآورده بودند! ما حتی یک آدم درست و درمان هم در فامیل نداشتیم که بخواهیم پزش را بدهیم و یکی از یکی دوزاریتر از آب در میآمد! اما همین عمو نادر که پارسال مرد، آن موقعها که زنعمو شهلا را گرفت آنقدر آناناس خوردند تا نطفهای خوشگل و متفاوت تولید کنند که نتیجهاش همان فرهاد شد! با همه ما فرق داشت. آناناسها رویش اثر گذاشته بود و خوشگل فامیل شده بود. تفریحاتش لوس و بورژوایی بود! ما توی یقه عمو اسدالله موی طلایی میگذاشتیم تا خانوادهشان از هم بپاشد و بخندیم آنوقت فرهاد زبان میخواند! یک گند حوصله سربر که بعد از چندسال شنیدیم دیپلمات شده است! نمیدانم اما شاید اگر بابای من هم آناناس میخورد اینقدر من انرژیام را صرف کندن موهای طلایی شعله بندانداز و چسباندنش به یقه مردهای فامیل نمیکردم و مثل فرهاد به شش زبان دنیا مسلط بودم! اما حرف دیگری هم بود؛ فرهاد زن میخواست. یک زن درجه یک و چه کسی بهتر از من با سابقه سه دهه آشوب به پا کردن در زندگی مردم! عمو نادر میگفت من و فرهاد همدیگر را بالانس میکنیم!
تولد فرهاد بود که آمده بود ایران و عمو نادر گفت دیگر وقتش است با پسرش بالانس شوم. یک کیک شکلاتی را داد دستم و من را فرستاد سراغ فرهاد. این وصلت آنقدر مهم شده بود که پشت سرم یک مینیبوس از فامیل راه افتاده بودند تا خرابکاری نکنم چون فرهاد دست تو دماغ کردنش هم دیپلماتیک و شیک بود. وقتی در دفترش روبهرویش نشسته بودم خودم را منقبض کرده بودم تا قوز کمرم را پنهان کنم. آنقدر سفت و سخت حرکت میکرد که انگار زنعمو شهلا یک عمر سیمان به خورد پسرش داده بود! کیک را گذاشتم روی میز. چشمهایش را ریز کرد و به کیک نگاه کرد و گفت: «وااو!»
صدای پچپچ فامیل از پشت در میآمد. عین فُک بدبختی که لبهایش را غنچه کرده همه تلاشم را میکردم طوری لبخند بزنم که دندانهای درشتم بیرون نزند. فرهاد پایش را روی پا انداخت و گفت: «چقدر بزرگ شدی دخترعمو! شگفتزده شدم»
تنها باری که کلمه «شگفتزده» را شنیده بودم در یک فیلم حیاتوحش راجعبه شکل زایمان یک گراز بود! دقیقا یادم نمیآمد تعریف است یا تیکه اما مثل خودش پایم را روی پا انداختم و گفتم: «عمرمون داره میگذره! ازدواج به کدامین زمان بکنیم پس؟!»
صدای هرت هرت خندیدن بقیه از پشت در میآمد. میدانستم در ادبی حرف زدن گند میزنم. قهوهاش را از روی میز برداشت و کمی چشید و گفت: «قهوه تلخ جان آدمی رو زنده میکنه دختر عمو! پس ازدواج نکردی؟»
یک لحظه اختیار از کفم رفت و نیشم باز شد و گفتم: «نه دیگه! مثل تو»
صدای کوبیدن مشتی به در آمد. مشت اعتراض عمو نادر بود که صدبار گفته بود آدمها را سریع دوم شخص مفرد خطاب نکنم. فرهاد قهوهاش را روی میز گذاشت و گفت: «صوری ازدواج کنیم؟»
انقباضم منبسط شد. صداهای پشت در هم کم شد. فرهاد با دستمالش کفشش را برق انداخت و ادامه داد: «به نظرت دیپلماتیک نیست به همه بگیم ازدواج کردیم ولی زندگی مجردی خودمونو بکنیم؟»
نمیدانستم آناناس علاوه بر خوشگل، قالتاق هم میکند! آمدم قهوهام را هورت بکشم که تلخیاش در گلویم افتاد گفتم: «پس بچه چی؟! ژنتیک؟ آناناس؟ فرزند زیبا؟!» فرهاد گوشه دهانش را کج کرد و جوابم را داد: «نکنه فکر کردی من با این دک و پز پوشک بچه عوض میکنم و آب دهنشو روی کتم تحمل میکنم؟! خط اتوی شلوارم چی میشه؟!»
صداهای پشت در بیشتر شد و عمو نادر جوگیر در را از وسط شکافت و وارد اتاق شد و افتاد روی فرهاد و شلوار فرهاد را از پایش کند و از پنجره اتاق انداخت بیرون! درواقع عمو نادر همیشه فکر میکرد اگر لباس آدمها را بدرد تنبیهشان کرده اما فرهاد با یک شلوارک ماماندوز که عکس هندوانه شتری داشت طبقات اداره را به دنبال تنبانش پایین رفت و خب هیچ کشوری دیپلماتی که تا سر خیابان با یک شلوارک مامان دوز به دنبال نمکی که شلوارش را برده میدود نمیخواهد! فرهاد بعد از بیکار شدنش سایه فامیل را هم با تیر میزد چه برسد که بخواهد من را بگیرد. اما! اما نامه بعدی را زود بخوان که…
تا بعد – مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_دوازده «تاکسی محله»
صبح یک چهارشنبه برای اولینبار پدرت را دیدم! یعنی قضیه از این شروع شد که زندایی منوچ برای هفدهمینبار داشت دختر به دنیا میآورد و خب از نظر دایی منوچ هنوز بعد از شانزده بچه قضیه زاییدن زندایی لوث نشده بود و صبح اول صبح با ذوق زنگ زد و گفت بروم بیمارستان کمک دست زنش! همین بود که از خانه زدم بیرون و سوار تنها تاکسی قراضهای که در ایستگاه سر خیابان زیر آفتاب پارک کرده بود شدم. رانندهاش صندلیاش را عقب داده بود و داشت پاچهاش را میخاراند. در تاکسی را محکم بستم تا متوجهم شود. کلهاش را بالا آورد و پشت سرش را نگاه کرد و گفت: «به به سلام!»
میشناختمش. سهیل، پسر آقا شکور. به روی خودم نیاوردم. موهایش را دمب اسبی بسته بود و یک پارچه خیس انداخته بود روی سرش. همه جا بوی دستمال گردگیری نمداری که سه روز یکی رویش نشسته تا رطوبتش خشک نشود میداد. از داشبورد یک خوشبوکننده درآورد. بعد از یک ربع پیس پیس راه انداختن، هوا تقریبا تبدیل شد به بوی همان دستمال گردگیری که سه روز است یکی رویش نشسته تا رطوبتش خشک نشود اما همزمان با بوی کالباس و نعناع تگری هم میزند! کمکم نفسم داشت میگرفت که یک مسافر دیگر هم آمد روی صندلی جلو نشست و راه افتادیم. ١٠ متر بیشتر نرفته بودیم که مسافر صندلی جلو داد زد: «آقا بیخیال، نظرم عوض شد، پیاده میشم!»
آقا سهیل کنار زد و گفت: «بر پدرت لعنت اسکل» مسافر پیاده شد و نصف کتش لای در مانده بود که تاکسی حرکت کرد. صدای جر خوردن کت مسافر را من هم شنیدم، اما سهیل انگشتش را یک دور در گوشش چرخاند و گفت: «حقشه! خل و چله!» از آینه نگاهم کرد و ادامه داد: «آشنا میزنیا! میشناسمت آبجی؟»
این آبجی گفتن یک حالت بیشتر ندارد. طرف ناجور قصد ازدواج دارد اما جلوی در و همسایه تو را به چشم خواهری میبیند تا وقتش برسد! خواستم پنجره را باز کنم که دیدم دستگیره ندارد و گفتم: «هم محلهای هستیم! این دستگیره رو میدی پنجره رو باز کنیم؟!»
انگار فحش داده باشم زد روی ترمز و گفت: « آبجی! دستگیره پنجره تاکسی وسیله شخصی آدمه! مث ناموس میمونه! آدم که ناموسشو نمیذاره رو در! دستگیره تو خونه بالای طاقچه است. دیگه هم صحبتش نشه.»
از غیرت و مردانگیاش زبانم بند آمده بود! عین شیر ناموسپرست بود. هرچند خودم در راز بقا دیدم شیر هم خواه پر نیست! فقط یک خیابان تا بیمارستان مانده بود اما هنوز سهیل عاشقم نشده بود تا دستگیره زندگیاش شوم. ازش خواستم وارد اتوبان تازهتاسیس پایینی شود و بعد از صد متر گفتم دوربرگردان را رد کرده! یک لحظه در آینه نگاهم کرد و گفت: «دوربرگردون بعدی چند متر اونورتره؟!»
نیشم را تا بناگوشم باز کردم و گفتم: «عوارضی قزوین!»
دیگر خیالم تخت بود تا قزوین مهلت دارد عاشقم شود که ماشینش کج و کوله شد و کنار جاده ایستادیم! پنچر شده بودیم. من فکر میکردم سهیل فقط روی دستگیرهها غیرت دارد که دیدم لاستیک سوراخ شده را چند لحظه نگاه کرد و بغضش ترکید و با آن قیافه چغرش لاستیک را ماچ کرد! فضای چندشی حاکم بود! لاستیکِ به قول خودش سولاخ را لای یک پتوی صورتی خواباند و آرام گذاشت در صندوق عقب! حتی چند دقیقهای نوازشش کرد تا آرام بگیرد! دیده بودم آدمها با اشیا خاطره دارند اما این یکی انگار چند تا بچه هم از ماشینش پس انداخته بود! وارد یک مثلث عشقی شده بودم که یک ضلعش همین پیکان بود! وسطهای راه که حرف ازدواج را به میان کشیدم پیکان عقدهای عین ترشیدهها شروع کرد فنرهای صندلیاش را در کمرم فرو کردن! اما باید قضیه را تمام میکردم. صدایم را انداختم در گلویم و چشمانم را بستم و گفتم: «آقا سهیل منکه میگم زنت شم!» تقریبا کلمه«شم» آخر را نگفته بودم که در پیکان قراضه باز شد و با فنرهای صندلیاش من را انداخت بیرون دود اگزوزش را در حلقم کرد و رفت! یادم است فقط توانستم دستم را به آن تکه کت کنده شده مسافر که لای در مانده بود بگیرم و با همان تیکه پارچه افتادم گوشه خیابان! سهیل هم اگر پدرت میشد لابد مادرت الان همان پیکان بود اما من برای اولین بار همان روز پس کله پدرت را دیدم. همان مسافر اسکلی که وسط راه پیاده شد پدرت بود که انگار فاز سیندرلا برداشته بود و من را با یک تکه پارچه کت مردانه سر کار گذاشت! اما وقتی به بیمارستان برگشتم اتفاقات جدیدی منتظرم بود…
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_سیزده «عاشق شدن در یک سوت»
برایت گفتم زندایی هفدهمین دخترش را زاییده بود اما نگفتم تخت روبهرویش در بخش زایمان یک پسر جوان بود! از وقتی که آمدیم زندایی که دیگر زاییدن برایش مثل غذا خوردن یک کار روزانه حساب میشد، سر زایمان خیار پوست میکند و دهن دایی منوچ میگذاشت که بیهوا بچه را زایید. اما من شیفته مرد تخت روبهرویی شده بودم! زیر چشمهایش به اندازه طول نوک انگشتان تا آرنجم گود رفته بود و موهای وزوزیاش شبیه کلاه روسی روی سرش را گرفته بود و روی تخت روبهروی زندایی خوابیده بود و به من خیره شده بود. به اندازه کافی دیدن یک مرد در بخش زنان و زایمان عجیب بود که من هم خیرهاش شوم. زندایی که
بیست دقیقه بعد از زایمانش حرکات کششی تاچی چوان را خیلی عمیق وسط اتاق انجام میداد تا بدنش بعد از زایمان نریزد، گفت آمارش را درآورده که پسرک بدبخت یک چیزی زاییده! یعنی یک انگلی چیزی در بدنش گیر کرده بوده و آنقدر مانده و دم و دستگاه در شکمش راه انداخته که باید سزارینش میکردند و حالا افسردگی پس از زایمان گرفته. قبل از اینکه آن شانزده دختر قبلی دایی منوچ بریزند در بیمارستان و دکترها و بیمارها را درو کنند و تهماندهای از شوهر هم برایم نگذارند، کمپوت گیلاس را برداشتم و رفتم کنار تختش.
لباسش را از روی شکمش کنار زده بود و بخیههایش را هوا میداد. کمپوت گیلاس را جلویش گرفتم و یک سوت بلبلی زدم. یعنی یکی از دخترهای دایی منوچ گفته بود به جای آنکه اینقدر انرژی صرف مباحث ازدواج کنی با سوت بلبلی خودش میفهمد تمایل به شوهر داری! میگفت این نشانهای بین پسرهاست، آنها خودشان میدانند! نگاهم کرد و بعد از سوتم با صدایی که از ته گلویش توام با یک بغض نهفتهای بود، گفت: «با من ازدواج میکنی؟»
سوت بلبلی فراتر از یک نخ بود! سیم بُکسل بود! معجزه بود! کمپوت گیلاس را دادم دستش و گفتم: «دهنتو شیرین کن!» چشمهایش را قلمبهتر کرد و گفت: «دکتر واسه افسردگیم ازدواج تجویز کرده. نمیدونستم اینقدر زود یکی سوت بلبلی میزنه! کی ازدواج کنیم؟!»
بعد از ۱٢ تجربه ناکام در ازدواج، مغز و بدنم عادت نداشت یکی اینقدر سریع بخواهد من را بگیرد و از شدت هیجان شوهر پیدا کردن دندانهایم روی هم میلرزید! از جایش بلند شد و زیر بخیهاش را گرفت که دایی منوچ با یک پاتیل کاچی وارد اتاق شد! با آن پاتیل کاچی آنشب زندایی اوردوز میکرد! من را که دید کنار تخت شماره ۲ ایستادم، پاتیل کاچی را کوبید روی میز و آمد طرفمان. زندایی منوچ دهنلق که ای کاش سر زا میرفت، داد زد: «منوچ این سوت بلبلی زد، اونم گفت زنم شو!»
دایی منوچ قفل کرد و با شکم گندهاش نفس میکشید که بعد از پنج دقیقه خیره شدن به ما و خیس شدن چشمهایش گفت: «نامرد چرا صبر نکردی دخترای منم بیان بعد ببینی کی قشنگتر سوت میزنه؟!»
دایی منوچ در خانواده ما آخر غیرتی بازی بود، اما خب اوضاع شوهر هم خوب نبود. شوهر آیندهام که داشت روی شلوار بیمارستان شلوار دیگری میپوشید زیر لب چیزی غر زد که من به انتخاب خودم برای دایی ترجمه کردم میگوید «من را با دنیا عوض نمیکند!» اما وقتی از اتاق بیرون آمدیم گفت که به دایی گفته «دیگه این زودتر اومد!»
اسمش بهرام بود. رسما قصد ازدواج کرده بود و نقشهای وسط نبود! میگفت بعد از یک شکم زاییدن اینقدر جا افتاده هست که بتواند زن بگیرد، اما احتیاط شرط عقل است. مشاور را گذاشتند برای این وقتها. اینکه آدمی که با یک سوت بلبلی من را انتخاب کرده حالا شرط عقل نصفه نیمهاش احتیاط است خندهام میانداخت. قرار شد ۱۵ جلسه برویم پیش مشاور تا به قول خودش لایههای زیرین ما را در بیاورد تا ببیند به درد هم میخوریم یا نه که بعد از جلسه دوم گند لایههایمان درآمد! آقای روانشناس اعلام کردند بهرام مفت هم نمیارزد برای شوهر بودن و حیف من است به پای یک افسرده که لای موهایش پرورش پشه راه انداخته بسوزم و لیاقتهایم را لگدمال کنم! هرچند من که نمیفهمیدم منظورش از لیاقتهایم دقیقا چیست، اما مجاب شدم من سرتر هستم و به درد همدیگر نمیخوریم. با این تفاوت که من آفتابه جهیزیهام را هم خریده بودم! بهرام رفت روی لایههایش کار کند و دکتر به من پیشنهاد داد تا ۱۵ جلسه دیگر وقت بگیرم برای مبحث حالا چگونه با این جدایی کنار بیایم! اما انگار این ۱۵ جلسه و آقای دکتر قصههای بیشتر هم داشتند….!
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
animation.gif
7.15M
🌸در این شب زیبا
✨آرزو می کنم
🌸همه خوبی های دنیا
✨مال شما باشه
🌸دلتون شاد باشه
✨غمی توی دلتون نشینه
🌸خنده از لب قشنگتون پاک نشه
✨و دنیا به کامتون باشه
🌸و اوقاتتون همیشه
✨بر مدار خوشبختی بچرخه
🌸شبتون زیبا و در پناه خدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️