ناحله🌺
#قسمت_پنجاه_و_شش
با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره
به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم
انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم
همش به ساعتمنگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم
بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده
قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم.
خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد.
یه ساعت بعد چشمام خسته شد .
قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم
وقتی دیدم خبری نشد
از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها
تو سالن انتظار نشسته بودن
ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد
روح الله هم به رو بروش خیره شده بود.
علی با دستاش سرشو میفشرد.
زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره.
قوت قلب گرفته بودم .
سعی کردم روحیه شونو عوض کنم
باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن.
اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم
چتهه آبغوره گرفتی ؟
خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!!
مکان عمومیه !!!
علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد.
ریحانه هم گفت :
+ ولم کن محمد .
_چی و ولت کنم پاشو ببینم
بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن
لیوان و پر آب سرد کردم
یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد :
+ اههههههه محمددد!!!
یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم :
_خواهرم به جای گریه بشین دعا کن.
گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که .باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون
ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی عرضت که چیزی نمیگه که.
به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه .
دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم :
_بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی .
بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم :
_اینو هم بخور
لبخند زد
ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم :
_ بدین من فرشته رو خسته شدین
زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید
راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم
بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود .
انقدر خوندم و راه رفتم که هم
سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد .
دادمش دست باباش
خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد.
دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت :
+عمل خوبی بود
خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله .
منتظر جوابی نموند و رفت
خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم
همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم
در گوشش گفتم :
_ اییش دختره ی لوس!!
انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد
_
فاطمه:
کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم
هر هفته یه کیلو کم میکردم
از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم
شده بودم چوب خشک
کتابم و که میدیدم کهیر میزدم
واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم
از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون
رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم.
دیگه جونی برامنمونده بود دراز کشیدمتو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو .
گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.
یه نفس عمیق کشیدم
خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد .
مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...!
بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد.
خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود.
درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم
و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش.
ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم.
واسه امشب دیگه توانی برامنمونده بود.
تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد
___
از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم.
ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم.
هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم.
اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم.
نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد.
+پاشو . پاشو امتحانت دیر میشه
پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت.
وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم
_یا خدا چرا بیدارم نکردین؟
+خیلی خسته بودی . بیدارت کردم ولی نشدی.
محکم زدم تو سرم و
_بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی...
من دوره نکردم این کتاب کوفتیو .
بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت :
+بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز.
چرا انقدر سخت میگیری ...!؟
جوابی ندادم.
فرم مدرسمو تو پنج دیقه پوشیدم.
مشاورم همیشه میگف واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دیقه وقت بزاری و تایم درس خوندنتو هدر بدی.
#غین_میم و #فاء_دآل🌹بـا
ناحله🌺
#قسمت_پنجاه_و_هفت
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود
تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه.
از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم.
بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه .
بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت
+بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی.
ازش گرفتمو تشکر کردم.
یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد.
ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
رفتم تو سالن امتحانات .
به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم
ریحانه رو هم ندیدم
از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش.
آیت الکرسی پخش میشد.
تو دلم باهاش خوندم .
بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم.
تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم .
ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که ....
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم.
معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد.
کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.
بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت
+بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید
ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن .
____
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود.
سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.
هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم...
ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون.
خیلی حالم بد بود.
بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟
مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من...
رفتم دم مدرسه.
دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه .
دلم نمیخواست نگام کنه.
منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم.
پنج دقیقه صبر کردم.
اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه.
اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم.
به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم
محکم زد رو شونم و گفت :
+بله بله؟ فاطمه تویی؟
اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم.
یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:
+وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا انقد خر نزن . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا.
_بیخیال ریحانه جان.
تو خوبی؟
بابات خوبن؟
+ اره ما هم خوبیم.
چه خبر؟
_خبر خیر سلامتی
چشاش گرد شد
با تعجب گفت
+عه
عینکی شدی؟
از کی تا حالا ؟
_از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون .
+عه !ببین چیکارا میکنیا.
میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد .
هر دومون خیره شدیم بهش.
میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد
+عه داداشم اومد. من دیگه باید برم .
فعلا عزیزم. موفق باشی.
وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد !
خیلی وقت بود که ندیده بودمش . دلم خیلی براش تنگ شده بود.
برگشتم سمت ریحانه و
_مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار.
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین.
فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش!
تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.
منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم.....
___
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.
مخصوصا این معلمِ لعنتیش!
قاجارِ احمق!
با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ی ...
استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن.
بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:
+فاطمه خیلی زشت شدی به خدا
این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟
رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم .
سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم.
لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم
_بریم بابا ؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در.
از مامان خداحافظی کردم و رفتم.
کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.
خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود.
اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور.
تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم.
بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت.
مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران.
اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران ؟
دیگه نزدیکای مدرسه شدیم.
بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم
برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم
پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم.
خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود.
منو ریحانه جدا بودیم.
من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه.
#غین_میم و #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانه
ناحله🌺
#قسمت_پنجاه_وهشت
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع
کردم به سیاه کردن ورقه.
_
کلافه ورقه رو دادم و از کلاس زدم بیرون.
همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم
انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم.
حس بد همه ی وجودمو گرفته بود
از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین.
سرمو گذاشتم رو زانوم
اخه اینم امتحانه؟؟
بلند گفتم
چه وضعشههه کصافطای عقده ای.
کسایی که دم در بودن اومدن سمتم.
یکیشون گف
+عه فاطمه چرا گریه میکنی؟
سرمو اورم بالا و نگاهش کردم.
ساجده بود.یکی از هم کلاسیا
کلافه گفتم
_شما چیکار کردین امتحانو؟
خوب دادین؟
همه یه صدا گفتن
+ن بابا
رها داد زد
ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم
بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده.
+تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟
_گریه نداره؟
+نهههه اصلا.
ب درک .
ول کن بابا به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم.
جیغ زد :
یوهوووو . آخریش بود!!!
کی فکرشو میکرد تموم شه ؟
واقعا کی فکرشو میکرد ؟؟
دستمو گرفت و از زمین بلندم کرد که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتش و از بقیه بچه ها خدافظی کردم.
تو دلم یه پوزخند زدم
از زندان آزاد شدیم؟
از امروز تازه من زندانی شدم .
رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد
آب دهنمو بزور فرو بردم و مشغول شدم تو دلم غر زدن.
تو این همه روز اینجا نبودی که!!!!
یه روز که من ...
وااااای.
نشستم تو ماشین و محکم درو کوبوندم.
اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدش رو عوض کرد.
به مامان نگاه کردم که گفت
+سلام گریه کردی؟
چیشده؟
چرا سرخ و بر افروخته ای؟
چیزی نگفتم
دستم و گرفتم جلو صورتم و نفس عمیق کشیدم.
مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت
+عه عه این و نگاه کن !
_اههه مامان ولم کن تو رو خدا
وقت گیر آوردی؟
حوصله ندارم.
+باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟
_عربی
مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه.
____
محمد:
این هوای گرم خال آدمو بد میکرد
منتظر به در مدرسه زل زدم
این دختره هم که همش ما رو میکاره.
بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن جلب شد.
یه دفعه رفتن کنار و یه نفر از رو زمین پا شد و حرکت کرد سمت من.
این دیگه کیه
به چهرش دقت کردم .
فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود.
داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود
یه ۲۰۶ نوک مدادی.
چشم ازش برداشتم
به ساعتم نگاه کردم و مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین.
با ی لحن عجیب گف
+سلام علیکم
چطوری داداش؟؟؟؟
_چه عجب تشریف اوردین شما.
ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار.
+اره دیگه یه داداشِ عشق و یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه.
_بله. خسته نباشید واقعا.
+ممنون.
_میگم ریحانه.
+جانم داداش؟
_هیچی
+خب بگو دیگه
_هیچی.
+محمد میزنمتا
_این رفیقت ناراحت بود فکر کنم.
+کدوم
_همون دیگه
+عه از کجا فهمیدی؟؟
_خب دیدم داشت گریه میکرد .
با ناراحتی گفت
+عه حتما یه چیزی شده .
دستشو دراز کرد سمتم و
+یه دقیقه گوشیتو بده .
_چه خبره ان شالله؟
+میخوام زنگ بزنم بده
بدو!
_اولا اینکه این گوشیِ منه
خطِ منه
و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری
ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زد بیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟!
ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!!
و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن!
قربون ابجیم برم.
به قیافه پر از خشمش نگاه کردم
یه چشم غره ی غلیظ داد و روشو برگردوند .
با لبخند گفتم
_عه آقا!!!
نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه
ریحانه هم باهام خندید و
+خیلی پررویی محمد!
خیلی !!
دستمو بردم سمت ضبط و ی چیزی پلی کردم تا خونه.
_
ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن.
بالاخره از سپاه دل کندم و از محسن خداحافظی کردم
از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ ، سمت ماشینم.
تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود.
موتور محسن هم از دور چشمک میزد.
در ماشینو با دزدگیر باز کردم و نشستم
استارت زدمو روندم سمت خونه
امشب قرار بود بریم خونه داداش علی .
دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود.
با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده
کنارش پارک کردم و قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازش گرفتم .
زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه.
بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه.
چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرون و بشینن تو ماشین.
درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه .ریحانه هم رفت پشت نشست.
دوباره سر جام نشستم و بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا.
#غین_میم و #فاء_دآل
____🌹بـا فروارد کردن داســــ
ناحله🌺
#قسمت_پنجاه_ونهم
"فاطمه "
فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود
این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا.
انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشی و شادی سیر شدم
واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت
مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه.
ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره.
شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره
خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود
اصرار میکردن روزه نگیرم
ولی به حرفشون گوش نمیکردم
یکم که دور زدیم خسته شدم
بهشون گفتم برگردیم .
دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم.
رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم
چون هرچی که بلد بودمو یادم میرفت .
کارت ورود به جلسه ، سنجاق قفلی؛کارت ملی ؛شناسنامه و چندتا مداد و پاکن
برداشتم و گذاشتم رو میز
پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم
چندتاشو که خوردم
خوابیدم رو تختم
هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده ای نداشت .
بدترین شب زندگیم بود
انگار یکی داشت مچالم میکرد.
سرم و با دستام فشردم
دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم
هرکاری کردم بخوابم نتونستم .
انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد
پاشدم رفتم سمت دستشویی
و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم
لباسام رو از تو کمد برداشتم
طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه .
رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم.
مامان واسم عدسی درست کرده بود
حس کردم انرژی گرفتم .
مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون.
با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم.
حس میکردم نفسام منظم نیست.
واقعا هم نبود .
ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود.
پشت هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه.
بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید.
بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت
پیاده شدم.
برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل
جو واقعا استرس زا بود
مادر و پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشم میخوردن.
کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام.
شماره صندلیم و با هر زوری که شد پیدا کردم و نشستم
کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام.
نفهمیدم چقدر گذشت که
دفترچه سوالای عمومی وپخش کردن
یه خورده گذشت
یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم
بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم
خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم
نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم
یه آیت الکرسی خوندم و شروع کردم
اضطرابم کمتر شده بود
خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش
یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم.
دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن.
یه زمان کوچولو دادن برای تنفس.
دوباره تنظیم وقت کردم .
تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم .
خیلی از سوالا رو شک داشتم
استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید
به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم.
داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب
در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن
نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام .
با بهت سرمو آوردم بالا .
آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.
گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم
مشغولش شدم که
چهره جدی و اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت :
وقت تمومه
به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه .
سرگیجه گرفته بودم .
دستم رو روی صندلی ها گرفتم و رفتم بیرون
مامان و بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم
بدوناینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن.
نشستیم تو ماشین
بی اراده گریم گرفت
نمیدونستم دلیلشو
خوشحال بودم یا ناراحت ...!
فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم
احساس کردم بدنم میلرزه
همینجور بی صدا اشکمیریختم.
رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتومو پیچیدم دور خودم
دندونام بهم میخورد
حس میکردم دارم میسوزم
ولی نمیدونستم چرا سردمه.
چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم.
با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم
تار میدید
یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم
چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت
دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم.
به سقف سفید بالای سرم خیره شدم
سرم و چرخوندم
دیگه چشمام تار نمیدید
یه سرم بالای سرم دیدم
وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم
یه پرستاری اومد تواتاقم و با سرنگ یه مایعی و تو سرمم خالی کرد.
چشمای بازم رو که دید گفت :
چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون.
نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم .
#غین_میم و #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داسـ
ناحله🌺
#قسمت_شصتم
همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد.
با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی
بابا همپشت سرش اومد تو:
دختر لوسمون چطورهه ؟
با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم
مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت:
بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا ...
چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم
وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه
یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم
ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت :
از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد.
جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت.
دهنم خشک شده بود به سختی گفتم :
_ریحانه؟
+اره ریحانه
_عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه .
راستی ساعت چنده ؟
+هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب.
تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم
واقعا خودمو نابود کرده بودم .
خداروشکر که تموم شد.
دیگه مهم نیست چی میشه
من تلاشم رو کرده بودم.
چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن.
دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد .
تختم بالاتر اومد
چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود
اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت:
+اونجوری گردنت درد میگرفت
سکوت کردو زل زد به چشمام
نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه.
بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد
لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند.
با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد.
بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد
اخم کردم تا شاید از روبه بره
که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم.
با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست
وقتی که جلو تر اومد
متوجه شدم کسی همراهشه.
تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد.
کلی سوال ذهنم رو مشغول کرده بود.
اینجا چیکار میکرد ؟
یعنی واسه من اومده ؟
مگه میشه ؟
خواب نیستم؟
محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم
ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت :
+دق کردم از دست تو دختر
سکته ام دادی از صبح.
چرا این ریختیی شدیی آخه ؟؟
چیکار کردی با خودت ؟
یه ریز حرف میزد که محمد گفت :
+ریحانه جان!!
و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد
ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت :
+ ای وای ببخشید سلام خوبین ؟
مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم
با یه نایلون که تو دستاش بود
اومد سمتم
سرش پایین بود
شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو
با صدای آرومی گفت :
+سلام
نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم
اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید
محمد بهش نگاه کرد
از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو
سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم
زیر چشمی نگاهش میکردم
ریحانه اومد کنارم دوباره
یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش
دستم و گرفت
تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در .
به ریحانه هم گفت :
+پایین منتظرم
ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن .
در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم .
الان بیشتر از قبل دوستش داشتم.
از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد
با آب و تاب گفت:
راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم
یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم
مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت
که ادامه داد:
+خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری
با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود
ادامه داد :
+واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم .
دستم و فشرد و گفت:
+تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه!
حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته
دنیا دور سرم چرخید
دعا کنم ؟
چه دعایی؟
از خدا چی بخوامم؟
ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟
نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم
فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم )
هی تو ذهنم تکرار میشد
ریحانه بلند شد
بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت :
+فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که.
#غین_میم و #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــا
داستان دختری بنام بلانش مونير🔞
سال 1876 بود . بلانش 25 ساله عاشق مرد وکیلی شد که هم از خودش بزرگتر و هم ورشکسته بود. مادر او با این ازدواج موافق نبود ولی بلانش به انجام این کار اصرار داشت.
ناگهان بلانش ناپدید شد. دیگر هیچکس او را ندید . مادر و برادر او برایش سوگواری کردند و بعد از مدتی همه چیز تمام شد و آنها به زندگی عادی خود بازگشتند. اما این همه ماجرا نبود . پشت زندگی عادی آنها رازی مخوف و وحشیانه مدفون بود.
در 23 ماه می سال 1901 نامه ای عجیب به دفتر دادستانی کل پاریس رسید یا این مضمون :« دختری در خانه مادام مونیر زندانی شده. در حالیکه لباسی به تن ندارد. گرسنه است و در زباله و تاریکی به سر می برد. او مدت 25 سال است که زندانی است.»
🗯 @Dastanvpand
پلیس که از این نامه شوکه شده بود تصمیم گرفت علی رغم حسن شهرت خانواده مونیر به بررسی این موضوع بپردازد.پلیس به بررسی خانه پرداخت و متوجه دری در زیر زمین این خانه شد که قفل بود. بعد از باز کردن در آنها با صحنه ای وحشتانک روبرو شدند.
زنی را در یک رختخواب یافتند که دور و برش پر از زباله و غذاهای فاسد شده بود. شپش همه جا را گرفته بود. زن بیچاره در حالی که 25 کیلو وزن بیشتر نداشت روی تخت دراز کشیده بود.
هوای اتاق به حدی بوی بد و تهوع آوری داشت که ادامه بررسی ها برای ماموران پلیس غیر ممکن شده بود.
خانم مونیر مادر بلانش که به دلیل فعالیت های شهری خود برنده جایزه کمیته کارهای خوب شده بود فورا دستگیر شد.
او 15 روز بعد در زندان مرد. مردی که بلانش به او علاقمند بود هم سالها قبل در سال 1885 مرده بود. برادر بلانش هم به جرم همدستی در جرم دستگیر و به 15 ماه زندانی محکوم شد.
بلانش سرانجام در سال 1913 درگذشت.
داستان و مط💖الب زیبا
🗯 @Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_سی_هفت از امیر براتون بگم از اون روز تو کافی شاپ به بعد ندیدمش ام
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سی_هشت
حرفشو خیلی جدی و با عصبانیت گفت، منم که نخواستم میدون بهش داده باشم گفتم: خب پس توام چیزی نگو
با اکراه گفت: باشه
یکم که سکوتمون طولانی شد کمی به سمتش چرخیدم و گفتم: چطوره جمعه صبح بریم کوه؟
امیر: کوووووه؟؟؟ نع
من: چرا؟؟
امیر: آخه چیزه
من: چی:
امیر یه لبخند زد و گفت: هیچی شوخی کردم هر طور تو بخوای، میریم کوه
من: خب این از جاش، فقط مونده اینکه جلو اونا چجوری رفتار کنیم؟
امیر: منکه لازم نیست رفتار خاصی داشته باشم خودم باشم کافیه، فقط شما یه لطفی کن جلو اونایکم منو تحویل بگیر، البته مدیونی اگه فکر کنی عقده ایی شدما نه فقط میخوام نقشت درست پیش بره همین
بعدم خندید و منم با یه لبخند رومو ازش برگردوندم
امیر: شیده؟
من: بله
امیر: از الانم دیگه به من نگو اصلانی بزار عادت کنی بگی امیرکه جلو اونا سوتی ندی، اصلاً یکاری کن
من: چی؟؟
امیر: به من بگو عشقم انقد بگو تا ملکه ذهنت بشه
بهش اخم کردم، کشید بغل خیابونو پارک کرد، کامل به سمت من چرخید یه دستش رو فرمون بود یه دستش رو پشتی صندلی من بعدم با یه لبخند گفت: چیه سختته؟؟
من: آره خیلی
اینو که گفتم لبخندش محو شد، یجوری نگاهم میکرد که یه لحظه دلم براش سوخت، خیلی نامردی بود که اون این همه میخواست با من راه بیاد ولی من نمیتونستم با یه کلمه حتی به دروغ یکم خوشحالش کنم، قیافمو مظلومانه کردمو خیلی مهربون بهش گفتم: آخه زشته، من تورو اینجوری صدا کنم اونا فک میکنن من چقد بی حیام
امیر: بخاطر این نمیخوای بگی یا سختته حتی الکی به من بگی عشقم؟
من: بخاطر زشت بودنشه که نمیگم
دستشو از رو صندلی برداشتوبه،روبروش نگاه کرد و گفت: باشه اگه بخاطر آینه نگو منم دلم نمیخواد راجبه تو فکر بد بکنن، اما؟
من: اما چی؟
امیر: من که مث تو حجب و حیا ندارم هروقت دلم بخواد میگم عشقم به کسیام ربطی نداره
خوب میدونستم منظورش فرزاده، چیزی نگفتم،دوباره راه افتاد، بعد از چند ثانیه سکوت، با یه لحن جدی گفت: شیده اونجا حواست به یه چیزی باشه
من: ای بابا دیگه چی؟
امیر: اینکه من غیرت دارم بخوای با اون بگی بخندی زیادی شوخی کنی مجبوریم 4 تایی بریم 3 تایی برگردیم با یه جسد
من: بعد اونوقت اون جسده کیه؟
امیر: یا منم یا اون، بالاخره تو بخوای باش زیادی بخندی من که چغندر نیستم اونجا یا میزنم خودمو له میکنم یا اونو
من: یا شایدم منو، بگو تعارف نکن
امیر: ای جونم نه بابا کی دلش بیاد آخه
خیلی از این همه غیرتی شدن امیرخندم گرفته بود، گفتم: امیر؟
امیر: جانم؟
من: زیادی داری جدی میگیری
امیر: تو هیچوقت برا من شوخی نبودی
من: بهرحال این اداهارو بزار کنار
امیر: ادا نیست من رو تو تعصب دارم خیلی وقته
هم نگاهش جدی و مردونه شده بود هم لحنش میدونستم دروغ نمیگه منم دیگه ادامه ندادم
من: خب دیگه منوبرسون
امیر: نمیشه یکم دوردور کنیم؟؟ فعلاً که زوده
من: دور دوره چی من به بابام گفتم سریع میام
امیر: یعنی قده یه آبمیوه خوردنم وقت نداری؟
من: نه باید برم،
امیر: مظلوم گیر آوردی هی ضدحال میزنی دیگه باشه میرسونمت
من: مرسی، منو که رسوندی بعدش با خیال راحت برو آبمیوتو بخور
امیر: بی تو کوفت بخورم بهتره بیشتر بهم میچسبه
از حرفش خندم گرفت من که خندیدم اونم اخماشو باز کرد وخندید. منو رسوند و قرار شد جمعه صبح بیاد دنبالم. منم قبل از اینکه برم تو خونه به فرزاد زنگ زدمو جریان جمعه رو بهش گفتم.
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
📕#داستان_کوتاه
خیلی سالها پیش که دبستان میرفتیم تو مدرسه بغل دستیم صد تومن گم کرده بود و گریــــــــــــه میکرد
دلم سوخت صد تومن هفتگیمو یواش از کیفم در آوردم انداختم زیر میز
معلم بعد از زنگ منو نگه داشت بهم گفت دیدم پولشو از کیفت در آوردی انداختی زیرمیز
هر چی توضیح دادم باورش نشد و اینبار من گریه میکردم
فرداش بغل دستیم جاشو عوض کرد
و همه بهم میگفتن دزد!!
👈هیچوقت محبت بیجا نکنید..
@dastanvpand
🍃🌸🍃🌸🍃
🆔 @Dastanvpand 🆗
#داستان_پندآموز
📘📙داستانی تکان دهنده وعبرت انگیز واقعی ارسالی از طرف یکی از محبوبان خوب کانال ✍
💯 دختر دانشجویی در بیست سالگی ازخانواده ای متواضع وبااخلاق بزرگوارانه که برفضیلتهاتربیت شده بوداو ماننددیگر دختران برای خود رویاهایی داشت ولذتهای زندگی اورافریفت روزی یکی ازدوستان ناباب که مدتی اورازیرنظرداشت سرراهش راگرفت
دختراوراشناخت 😳 این گرگ بشرگونه بامهربانی بااوسخن میگفت وزیباترین سخنانی راکه شاعران دنیاسروده اند به اوتقدیم کردباسخنان شیرین که درنهان مملواززهربودبااوسخن میگفت وازسرانگشت تاناخن پایش اورامیستود😱تا انجاکه دل این دخترپاک به اومشغول شدوبرای دیدارش ثانیه شماری مینمودوخودش رامعطرمیکرد سرانجام ب روزبد یمن-البته فقط برای اوفرا رسید جوان درکمینش بودتااینکه دروازه ی جهنم برایشان گشوده شود وهردومرتکب زنا شدن 😢 دخترپس ازان کلی شرافت وعفت حفظ شده اش راازدست داد خانواده اش ازاین ماجرااطلاعی نداشتن روزهاگدشت واین گرگ بشرگونه دست ازدیدارش کشید اوبه خواسته اش رسیده بود ودرپی شکارصیدهای دیگری بوداین دخترتبدیل به پارجه کهنه شدن غذا میخورد و نه چیزی مینوشید زندکی اینده اش رارهاکرددیگرچیزی جز بازگردادن انچه ازاوگرفته شده بود یاحداقل خواستگاری ان گرگ ازاو برایش اهمیتی نداشت چندماه ازاین ماجراگذشت اعلایم بارداری براوپدیدارشد 😢😱 و ترسید وزمین جلوچشمش تیره شد چون خانواده اش درماه 4و5 این امرراملاحضه خواهندکرد اودرپی تعقیب این گرگ ویلگردد ازگوشه ای به گوشهای بودتاب اوخبردهد توله اش رادرشکم دارداین گرگ ویلگردازاوفرارمیکردومیگفت: "شایداین بچه ازمن نباشدشایدازمرد دیگری باشد😔این بیچاره به دنبالش راه می افتاد وبه اومتوسل میشودوشب وروزرهایش نمیکردد ازاومیخواست پیش ازاینکه رسواشود بااوازدواج کندازبس که اصرارکرد جوان به فکردیگری افتاد اینکه چگونه ازتعقیبش خلاص شوداندیشه ای بس خطرناک به ذهنش خطورکرد که تنهافکرکردن به ان او را به جهنم می انداخت اوبه دنبال دوستانش که ازهمین نوع بوده اند فرستاد و به انان خبردادکه ازانان میخواهد درساعت4 فردا در استراحت گاه حاضرشون چون برایشان دختری خواهد اورد تابه اوتجاوز کنند😱😱😨😰وچیزی ازاوبجانگذارند انان به خوشحالی پذیرفتن او بلافاصله به ان دخترفریب خورده تماس گرفت ومیخواهم ساعت 4 به استراحت گاه بیایی مادرم میخواهد پیشش از خواستگاری باتواشنا شود دخترازشادی نتوانست خودش را کنترل کندوگفت:خداراشکرکه اوراهدایت کرده وبلاخره این رسوایی پوشیده وپنهان خواهد شدروزبعدساعت 4 برادردختراحساس بیماری ودرد درناحیه شکم کرداومجبورشداو را به بیمارستان ببرد تا حالش بدترنشوداومابین دو اتش گرفتاربود اوبه خواهرپسردوست داشتنیش زنگ زد درحالی که خواهراو ازاین موضوع چیزی نمیدانست به اوگفت:برادر ومادرت دراستراحت گاه منتظرامدن من هستن لطفا بجای من برو و به انان بگو بنابه دلایل استراری نمیتوانم بیایم خواهرپسرکه اورا از دوران دانشگاه میشناخت به اوگفت:حتما خواهر به این گمان که مادروبرادرش دراستراحتگاه هستن به انجارفت وبه محض واردشدن دختر آن درندگان ب اوهجوم بردن وپاکی عفتش رادریدن👀😱😮 پس ازگذشت چندساعت گرگ بزرگ که منتظربود دوستانش کارش راانجام دهند به انجا رفت گفت چه اتفاقی افتاده گفتن:همان که خواستی انجام شداوبالبخندگفت ازشمامتشکرم خندهایش در ودیواراستراحتگاه را لرزندان او ب سمت اتاقی که جنایت دران صورت گرفته بود رفت بااین گمان که اودختری راکه شرافتش راازاوگرفته بودخواهد دید تاب اوبگوید اکنون چند جوان ب اوتجاوز کرده اند وهرگزنمیتواند ازوی خواستگاری نمایداوهمچنان ب سمت اتاق رفت درحالی که لبخندبرلب داشت دررابازکرددراین هنگام خواهرش رادرحالت اسف باردید شکه شد وهیچ چیزی نگفت بلکه سکوت مرد وتمام استراحتگاه راسکوت فراگرفت بلافاصله به سمت ماشینش رفت وتفنگش رابرداشت خود رابایک گلوله کشت و به جهنم فرستاد 👹 وچه بدفرجامی است!!
😏اکنون ایا کسی درس عبرت میگیرد.
@Dastanvpand
🔥🔥🔥🔥🔥🔥
☘👈 بــــــرادرم…
اگر هنــــــگام وضوء ســــردی آب استخوانت را بــــه درد آورد ☝️ بدانکــــــه جهـــــنم استخوانـــــ سوزتر است.
🌹👈 خـــــواهرم…
اگر چادر سیاهت باعث عـــــرق کردنت گشــــته 👌 بدانـــــکه آتش جهـــــنم آب نه بلکه گوشت و خـــــون بدنت را ذوب می کـــند.
وَ ذُوقُوا عَذٰابَ اَلْحَرِيق
عذاب سوزان را بچشید
@dastanvpand
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلبم را به خدا می سپارم♥️
وقتی می دانم بدون حکمت او
برگی از درخت نمی افتد😊
امروزتون آروم و پرنشاط🍃💗
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل
صبح قبل از اینکه بیام، قرصمو خورده بودموچنتا نرمش هوازی هم انجام داده بودم. سوینو فرزاددست همو گرفته بودنو با فاصلهی کمی از ما راه میرفتن، حسابیام مشغول حرف زدن بودن منم که اصلاً دلم نمیخواست کمتر از اونا بهم خوش بگذره شروع کردم از خاطرات خنده دار کسری برا شیده تعریف کردم اینجوری صدا خندهی ما حتی از اونا هم بیشتر شده بود.
یکم که جلوتر رفتیم به یه بلندی رسیدیم که یکم بالا رفتن برا دخترا سخت بود، فرزاد دست سوینو گرفتو کمک کرد بره بالا، بعدم دستشو به سمت شیده دراز کرد منم همزمان با اون دستمو سمت شیده گرفتم، شیده چند ثانیهای مردد به دست هردومون نگاه کرد بعدم دست منو گرفت اومد بالا، فرزادم دستشو پس کشید. لحظهای که دستش تو دستم بود احساس عجیبی کل وجودمو گرفت، تا اون روز دستشو لمس نکرده بودم حس فوق العاده قشنگی بود، قشنگ حس میکردم که تپش.قلبم نامنظم شده، وقتی اومد بالا خواست دستشو از تو دستم بکشه که من محکم دستشو نگه داشتم، نگاهم کرد با یه لبخند خیلی آروم بهش گفتم: اینجوری طبیعی تره و به فرزادو سوین که دست همو گرفته بودن اشاره کردم، شیده هم که نمیخواست هیچ جوره جلو اونا کم بیاره قانع شد، وقتی دست شیده اونجوری محکم تو دستم بودتموم سنگای سخت زیر پام به ابرهای نرم تو آسمون تبدیل شده بود، فاصلهی فرزاد وسوین داشت با ما زیاد میشد که وایسادن تا مام برسیم، فرزاد وقتی دستای منو شیده رو دید یه اخم ریز کرد و روشو برگردوند، از اینکه داشتم حسابی لجشو در میآوردم خوشحال بودم، حین راه رفتن سوین دوباره شروع کرد به نطق کردن
سوین: شیده جون کجا با امیر آشنا شدی؟
شیده: مگه فرزاد بهت نگفته؟ ما همکلاسی هستیم
سوین: فرزاد یکم حواس پرته بعضی وقتا یچیزایی،رو یادش میره بگه، گفت که با یه آقایی آشنا شدی ولی نگفت کی و کجا
من: نخیر سوین خانوم نگفتنش از حواس پرتی نیست
سوین: پس از چیه؟
من: معمولاً پسرایی که همه چیو به عشقشون نمیگن همونا ایی ان که یه کاسهای زیر نیم کاسشونه
فرزاد: دستت درد نکنه آقا امیر حالا موش ول میدی تو زندگی ما؟
من: چه موشی من فقط نمیخوام سر این دختر طفل معصوم کلاه بره همین
سوین: آخی نه آقا امیرفرزاد خیلی نازه اصلاً اونجوری نیست
از حرفش خندم گرفت یجوری میگفت فرزاد نازه انگار داشت از گربش تعریف میکرد
من: خلاصه از من گفتن بود
سوین: تو خودت همه چیو به شیده میگی؟
من: معلومه که میگم نگم که زنده نمیمونم
یه نگاه به شیده انداختم با دیدن لبخند رضایت رو لباش خیالم راحت شد که گند نزدم.
سوین: پس خوشبحال شیده
من: آره بابا همه همینو میگن، میگن خوشبحال شیده شده
شیده با یه اخم ساختگی گفت: امییییییییییر؟
من: البته بیشتر خوش بحال منه، یعنی همه به من میگن خوشبحالت امیر که شیده رو داری
همه خندیدیمو تقریباً یه سکوت طولانی برقرار شد. یکم که جلوتر رفتیم قلبم داشت اذیتم میکردسرعت راه رفتنموخیلی کم کردم یکم آب خوردم تا نفسم جا بیاد ولی فایده نداشت، شیده متوجه نفس نفس زدنم شد
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
@dastanvpand
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_یک
شیده: چیشده امیر؟ خوبی؟
من: آره ممنون، ببخشید من به کوهنوردی عادت ندارم
شیده: میخوای یکم بشینیم بهتر که شدی بعد بریم؟
من: اگه اینکارو بکنیم بهتره
بعدم نشستیم رو یه سنگ بزرگ که جا برا هردومون داشت.
شیده: خیلی خسته شدی؟؟
من: نه خیلی
شیده: اونروز گفتی کوه نریما من جدی نگرفتم
من: تو کی منوجدی گرفتی؟؟؟
شیده: الان نشستیم بهتری؟؟
من: آره خیلی
شیده: آسم داری؟؟
خندیدمو گفتم: چرا عیب رو پسر مردم میزاری؟؟
شیده: آخه...
بین حرفش گفتم: نه آسم ندارم ولی به این جورورزشام عادت ندارم یکم زود خسته میشم
فرزاد پشت سرشو نگاه کرد وقتی دید ما خیلی جا موندیم با صدای بلند گفت چرا نمیاید؟؟
من: نفهمن من کم آوردما خیلی بد میشه فک میکنن معتاد پتادم
شیده: نه خیالت راحت
بعدم با صدای بلند گفت: من یکم خسته شدم شما آروم آروم برید مام میرسیم بهتون
من: دمت گرم خیلی مردی
شیده: میخوای برگردیم؟
من: حرفشم نزن
از اینکه میدیدم شیده نگرانمه حس خوبی داشتم هرچند میدونستم نگرانیش از دوس داشتن نبود فقط از رو عذاب وجدان بود چون هرچی باشه اون منو به کوهوکمر کشونده بود.
یکم آب خوردمو راه افتادیم کمی بالاترفرزاد و سوین منتظر ما نشسته بودن به اونا که رسیدیم شیده گفت: بچهها دیگه بالاتر نریم من خیلی خسته شدم
منم که پرو انگار نه انگار شیده داشت بخاطر مراعات حال من اینو میگفت برگشتم گفتم: چه زود خسته شدی هنوز که راهی نیومدیم تازه به مجتمعم نرسیدیم همه صفای کلک چال به مجتمعشه
شیده با حرص یه نگاه بهم کردو گفت: من نمیام شما میخواید برید برید خودت که دیدی من نفسم بالا نمیومد
من: عزیزم این چه حرفیه آخه؟ من بی تو برم؟؟ منم دیگه نمیام فرزاد جان میخواین شما با سوین برین
فرزاد: نه دیگه چه کاریه همه پیش هم باشیم بهتره
سوین: اوهوم اینجا خیلیام قشنگه همینجا بشینیم
یه گوشهی دنج پیدا کردیمو نشستیم، کلی حرف زدیموخندیدیم بیشتر منو سوین گوینده بودیموفرزاد و شیده هم شنونده، وسط خنده هامون فرزاد خان خیلی جدی گفت: اقا امیر اگه میشه یکم خانوماروتنها بزاریم بریم همین دوروبر یه گپ مردونه بزنیم، چطوره؟
من: والا چی بگم حرف زدن بدون خانوما که لطفی نداره ولی باشه بفرمایید
بلند شدمو روبه شیده گفتم: عزیزم من زود برمیگردم اگه دلت تنگ شد زنگ بزن بعدم یه چشمک دختر کش زدمو کنار فرزاد راه افتادم، سوینم کلی به حرفو حرکت من خندید.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_دو
فرزد: اقا امیر میخوام با هم رک حرف بزنیم
من: خیلی هم خوبه بفرمایید
فرزاد: تو وشیده چنوقته با همین؟؟
من: خیلی وقته
فرزاد: نه دیگه نشد، قرار شد رک حرف بزنیم، صادقانه، من میدونم شیده تا همین چند روز پیش دلش یجا دیگه بود پس نمیتونه خیلی وقت باشه که با توئه
این حرفش خونمو به جوش آورد
من: از این حرفا میخوای به چی برسی؟ منوشیده 3 ساله همکلاسی هستیم،3 ساله که دوسش دارم، یبارم رفتم با آقا کامران صحبتامو کردم ایشونم راضی بودن اما شیده اونموقع گفت آمادگی ازدواج نداره، از اونموقعم من همه جوره حواسم بهش بوده، حالام آره بقول شما مدت زیادی نیست که صمیمیتمون دو طرفه شده، اما که چی؟
فرزاد: یکم منطقی فکر کن جوری که تو داری میگی شیده سه ساله تورو نخواسته حالام سر احساسات الکی اونم بخاطر اتفاقات اخیر باهات.راه اومده و صمیمی شده
من: تهش میخوای چی بگی؟؟؟
فرزاد: میخوام بگم شیده دوست نداره داره با خودشو یه نفر دیگه لجبازی میکنه کسی که این همه مدت دوست نداشته چطور ممکنه یهو عاشقت بشه؟ خودت خوب فکر کن ببین شدنیه؟؟
من: اصلاً گیرم اینجوری باشه من دوس
دارم با کسی باشم که دوسم نداره چون عوضش من قده جفتمون دوسش دارم، حالا تو چی میخوای اینوسط؟ دلت برا من که نسوخته؟؟
فرزاد: من دلم برا شیده میسوزه، بخاطر یه لجبازیه احمقانه داره کاری میکنه که درست نیست، الان نمیتونه درست فکر کنه چنوقت دیگه میشه همون شیده ایی که دوست نداره و پست میزنه اونموقع برا جفتتون شرایط بدی بوجود می آد
من: شما نگران ما نباش
فرزاد: دلیل این بچه بازی چیه؟ میدونی که بهت علاقهای نداره پس به این..دروغی که داره به خودش میگه دامن نزن
من: آقای رادمنش شیده همه چیز منه اگه عاشق باشی میفهمی چی میگم، برام مهم نیست دوسم داره یا نه مهم آینه من دوسش دارم بیشتر از جونم، حالا بهر دلیلی خواهشمو قبول کرده واجازه داده
کنارش باشم پس هستم، تا آخرشم میمونم
فرزاد: اینجوری هم به خودت ضربه میزنی هم اون
من: خودمو نمیدونم اما نمیزارم هیچ آسیبی به شیده برسه، من فرصت با اون بودنو از دست نمیدم
فرزاد: پس حواستو جمع کن یادت باشه حق نداری از این فرصت سوءاستفاده کنی شیده مثل خواهرمه اگه بلایی سرش بیاد طرفت منم
من: داری تهدیدم میکنی؟
فرزاد: نه دارم میگم که بدونی شیده بی کسوکار نیست
من: معلومه که نیست ولی یادت باشه کسوکارش تونیستی اونیه که حاضره جونشم برا شیده بده مطمئن باش نه بیشتر از من دوسش داری نه بیشتر از من نگرانشی
فرزاد: مردونه بگو چقد دوسش داری؟
من:2 ساعته دارم حسین کرد تعریف میکنم؟
فرزاد: خیلی نگرانشم
من: دوس ندارم جز خودم کسی نگران عشقم بشه
فرزاد: شاید درست نباشه جلو پسر عموش انقد عشقم عشقم کنی
من: من به باباشم گفتم که دوسش دارم هیچ اباییام ندارم که جلو همه بگم عشقمه تا چنوقت دیگه مراسم خواستگاریو بعدم نامزدیو عروسی انجام میشه اونوقت رسماً میشه بانوی زندگی من پس بنظرم لازم نیست تو بخوای جلو شوهر آیندش غیرتی بشی
فرزاد: خیلی مطمئن حرف میزنی
من: اگه شک داری بشینو تماشا کن
فرزاد: امیدوارم همه حرفات راست باشه من چیزی جز خوشبختی شیده نمیخوام
من: خوشبختش میکنم البته نه بخاطر خواستهی شما، بخاطر خودش که لیاقت خوشبختی رو داره
فرزاد: اوکی جوابمو گرفتم بریم پیش خانوما
رفتیم پیش سوین و شیده، سوین داشت یچیزی تعریف میکرد و بلند بلند میخندید، شیده هم که یخ و سردبهش نگاه میکرد ما که رسیدیم شیده نگاه نگرانو پرسشگرشو به من دوخته بود منم یه لبخند بهش زدمو یه پیامک براش فرستادم که آروم باش عشقم همه چی حله
بعد از پیامم با یه اخم شیرین بهم نگاه کرد فهمیدم اخمش بخاطر کلمهی عشقم بود ولی بروی مبارک نیاوردمو یه لبخند زدم.
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_سه
یکم بعد ساندویچایی که از بوفه گرفته بودیمو برا ناهار خوردیم، حین خوردن ناهار من همه حواسم به شیده بود، یه لحظه رو هم از دست نمیدادم، سوینم هرزگاهی یه تیکه نثارم میکرد، بعد از ناهار برگشتیم پارک که یه چایی اونجا بخوریو دیگه بریم خونه هامون، نزدیک ساعت 3 رسیدیم پارک منو شیده نشستیم فرزاد و سوین رفتن چایی بگیرن تو فاصله ایی که اونا نبودن خواستم یکم خودمو برا شیده شیرین کنم، گفتم: این دختره چه وروره
جادوییه چقد حرف میزنه
شیده: با همین پر حرفیاش دل فرزادو برده
من: حالا همچین مال تحفهای هم گیرش نیومده، یه نگاه به این شازده بنداز ببین تو بیشتر برد کردی یا اون؟
تا خواست دهنشو باز کنه یچیزی بگه فرزاد و سوین اومدن موقع نشستن پای فرزاد به لبهی آلاچیق گیر کرد و چایی ریخت روش شیده هول شد خواست بلند شه که من محکم دستشو کشیدمو نشوندمش، سوین و فرزاد حواسشون به ما نبود شیده که نشست با اخم بهش نگاه کردم تا بفهمه کارش،درست نبوده، بالاخره باید یاد میگرفت که دیگه حق نداره برا فرزاد غشو ضعف کنه. بعد از چایی بلند شدیم که بریم خونه، کنار ماشینا وایسادیم که خدافظی کنیم
فرزاد: خیلی خوب بود امروز امیدوارم بازم ببینمتون
من: منم همینطور
سوین: خیلی خوش گذشت بازم از این برنامهها بزاریم
فرزاد: آقا امیر شما اگه کاری داری برو ما شیده رو میرسونیم
من: این چه حرفیه؟ مگه کاری واجبتر از شیده هم دارم من؟
سوین: وای امیر تو واقعاً یه مجنونی
من: شما فعلاً جنون منو کامل ندیدی سوین خانوم
با خنده خدافظی کردیمو سوار ماشینامون شدیم، تو ماشین یه لبخندی زدمو گفتم: امروز چطور بود؟ خوش گذشت به شیده خانم ما؟
شیده: شیده خانم شما؟! چه زود پسرخاله شدی؟
من: من 3 ساله پسرخالم کلاه قرمزی
اخم نگاهش بیشتر شدکه من خندیدمو گفتم: ببخشید
شیده: حالا دیگه من کلاه قرمزیام؟
من: کلاه قرمزی دوس نداری؟ عجیبه همه بچهها دوس دارن،،
شیده: من بچم؟؟
من: ای جونم معلومه که بچهای، اصن واسه من بچهای خوبه؟
شیده: میفهمی چی میگی؟
من: نه
شیده: پس بهتره هیچی نگی
من: شیده واقعاً خوشحالم که قراره یه مدت کنارت باشم
شیده: الان اینو گفتی که یادم بندازی برا این مدت ازت تشکر کنم؟
من: ای بابا تو چرا اینجوری؟؟؟ با خودتم درگیریا
شیده: بفرما بگو من دیوونم
من: نخیر فعلاً که من دیوونم اونم دیوونه ی تو
روشو سمت شیشه کرد که من دوباره گفتم: شیده؟
شیده: بله؟
من: قرار بعدیمون کی باشه؟
شیده: نمیدونم باید ببینم اونا کی میگن بریم بیرون ضایس دوباره من پیشنهاد بدم
من: یعنی 2 تایی هیچوقت نمیریم؟
شیده:2 تایی بریم که چی بشه؟ کی ببینه؟
من: خب همیشه که نمیشه 4 تایی بریم بنظرم ما باید خیلی واقعی و طبیعی رفتار کنیم،2 تایی ام بیرون بریم، مطمئن باش خبرش به گوش فرزاد میرسه، اینجوری شکم نمیکنه که فیلمه.
شیده: راستی شک که نکرده بود؟ اونجا وقتی با هم رفتین چی بهت گفت؟
من: یا خدا؛ یادش اومد الان باید بشینم تعریف کنم
شیده: بله که باید تعریف کنی
من: جدی چیز خاصی نگفت، گفت چقد شیده رو دوست داری؟ چقد باش میمونی؟ چقد خاطرشو میخوای؟ منم گفتم خییییییییییلی، اونم دیگه دهنشو بست، همین.
@dastanvpand
ادامه دارد و......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
💖🗯 @Dastanvpand
💖🗯ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ
ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻋﻬﺪ ﺳﯿﺪﻧﺎ ﻋﻤﺮ .... ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﺸﺎﻥ ﮐﺸﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ .... ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ ﻗﺎﺗﻞ ﭘﺪﺭﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻗﺼﺎﺹ ﮐﻨﯽ ......
💖🗯
ﺳﯿﺪﻧﺎ ﻋﻤﺮ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ ﭼﺮﺍ ﭘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ .....
ﺷﺘﺮ ﻣﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺎﻍ ﺍﻭ ﺷﺪ ﻭﺍﻭ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﺘﺮﻡ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﻤﺎﻥ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺁﻣﺪ .
ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻤﺮ ( ﺭﺽ ) ﮔﻔﺖ .....ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺼﺎﺹ ﺷﻮﯼ . ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺍﻣﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ ﯾﺘﯿﻤﺶ ﺭﺍ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺑﺒﺨﺸﺪ .....
💖🗯
ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ ..... ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﯼ؟
ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ . . . ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﺑﻮﺫﺭ . ﺍﺑﻮﺫﺭ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ . ﻏﺮﻭﺏ ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﺸﻬﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪ .
💖🗯
ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻤﺮ ( ﺭﺽ ) ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ؟ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ .
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ....
ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
💖🗯
ﻋﻤﺮ ﺍﺯ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ ...... ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻣﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
💖🗯
ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻣﺘﺎﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺹ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .
ﺳﯿﺪﻧﺎ ﻋﻤﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﺮﺩﯾﺪ؟
ﺩﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ .....
ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﻋﻔﻮ ﻭﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻣﺖ ﺭﻓﺘﻪ است.
@Dastanvpand
🗯🗯🗯💖💖💖
داستان دختری بنام بلانش مونير🔞
سال 1876 بود . بلانش 25 ساله عاشق مرد وکیلی شد که هم از خودش بزرگتر و هم ورشکسته بود. مادر او با این ازدواج موافق نبود ولی بلانش به انجام این کار اصرار داشت.
ناگهان بلانش ناپدید شد. دیگر هیچکس او را ندید . مادر و برادر او برایش سوگواری کردند و بعد از مدتی همه چیز تمام شد و آنها به زندگی عادی خود بازگشتند. اما این همه ماجرا نبود . پشت زندگی عادی آنها رازی مخوف و وحشیانه مدفون بود.
در 23 ماه می سال 1901 نامه ای عجیب به دفتر دادستانی کل پاریس رسید....
🔞ادامه در لینک زیر سنجاق شده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
ناحله🌺
#قسمت_شصت_و_یکم
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن
حس میکردم خیلی تنهام
دلم هیچکسی رو نمیخواست
میخواستم همه برن
ولی جونی نداشتم که بگم ...
به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم
حس میکردم صدام میکنن
ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم
حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد .
کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت:
+ فاطمه خوبی؟
چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟
از اولش هم میدونستم سهم من نیست
ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه .
کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم
نفهمیدم چیشد
چقدر گذشت
که دیدم کسی پیشم نیست
فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم
ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم.
حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده.
که دیگه هیچی نفهمیدم!
_
از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم
اصولا با کسی حرف نمیزدم
با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.
دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم
مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد
نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد
قرار بود امروز مرخصم کنن
میگفتن حال جسمیم خوب شده
ولی روحم ...
با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم .
وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم
سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش...
در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود.
حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود
اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود
هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم
میرفتم چی میگفتم ؟
سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد
از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.
سرم و بالا نیاوردم که گفت :
_فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور
سرمو آوردم بالا و گشستم رو تخت.
به قرصای تو دستش نگاه کردم
میدونستمهیچ فایده ای ندارن برام
خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.
ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم
خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت.
صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم
نشستم رو جانمازم
نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود
تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد
یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد
یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد
از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه
میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم
اصلا چادرم سر میکنم
فقط ...
اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد
نمیفهمیدم چم شده .
اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد .
چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ...
عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود...
عاشق محمد شدن اشتباه تر...
مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.
زار میزدم و گریه میکردم
هیچ کاری از دستم بر نمیومد
واقعا نمیتونستم کاری کنم .
نه برای خودم ...
نه برای دلم ...
من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام .
به هیچ وجه .
تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم.
_
چند روز به همین منوال گذشت.
هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ...
ولی چه کاری !!!
کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق.
به ندرت با کسی حرف میزدم .
حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.
دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ...
شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه .
از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره.
دیگه گریمم نمیگرفت
کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم.
___
بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم.
ساعت هفت و ربع صبح بود
میخواستم برم بیرون.
بالاخره باید یه کاری میکردم
نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.
یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم
شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم .
کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنمنبود و مانع نمیشد .
یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم
یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون .
الان باید دنبال چی میگشتم؟
باید کجا میرفتم ؟
#غین_میم و #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_شصت_و_دو
محمد:
از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم
داد زدم
_ریحانه!!
یه شونه فِر بهم بده بینم.
چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد.
مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد
+بیا کتت رو بگیر بپوش.
_من کت نمیپوشم.
+مگه دست خودته؟
_ن پس دست توعه.
عروسیه مگ ؟
با خشم گفت:
+محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا .
انقدر منو حرص نده.
مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد.
بابا داد زد :
+بس کنین دیگه از دست شماها.
بریم دیر شد .
پس علی کجاس؟
ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه.
ریحانه رفت سمت تلفن و گفت
+چشم باباجون.
بابا اومد تو اتاق و گفت:
+توهم دل بکن از موهات پسرم.
خندیدم و گفتم
_چشم اقاجون چشم.
شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود ، از رو پشتی برداشتم و پوشیدم.
یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم.
ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم.
چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن.
بابا رفت پیششون.
دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم.
یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم.
دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت
+محمد !!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟
کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟
بیا دِ وا بده دیگه برادر من .
اه.
+ انقدر غر نزن دیگه ریحانه.
کتم رو سمتم دراز کرد و گفت
+به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام.
_تو نیا اصلا.
+وای محمد خواهش کردم ازت.
_نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد .
+محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش .
دستمو بلند کرد که گفتم
_خیلی خوب. میپوشم. بده من.
ازش گرفتم و
دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدمکه بابا چراغو خاموش کرد
_عهههه بابا .
+بابا و ....
استغفرالله.
دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریمدیگه دیر شدپسر .
ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.
اومد سمتم .
کتم رو کشید و من برد سمت حیاط
_عه بابا سوییچمو نگرفتم.
+از دست تو .
برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین.
ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم.
بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم .
ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو .بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا.
قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن. من هم دم ی گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم.
تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید .
گل و گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم.
__
فاطمه :
چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود.
نگران چشم به ساعت دوختم.
دیگه نزدیکای دوازده شب بود.
سرمو تو دستام گرفتمو .
وای خدایااا...
دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم.
صفحه ی تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.
فکر کنم دوباره تب کردم.
تو افکار خودم بودم و مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته.
دوباره گوشیمو چک کردم
خبری نبود.
کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده.
یا چه میدونم.
هر چیزی غیر از اینکه ...
همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد.
با عجله پاشدم و نشستم رو تخت ...
چقدر امید داشتم.
دلم به حال خودم سوخت
دیدم ریحانه پیام داده :
+مژدگونی بده دختر درست شد. یه عروسی افتادیم.
با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد
احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.
دنیا رو سرم میچرخید .
حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم.
چشمام خیره بود به صفحه گوشیم
که پی ام بعدی هم اومد
+وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه !!!
فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا!
یه لبخند تلخ نشست رو لبام
انقدر تلخ بود که دلم رو زد
چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم .
محمد حق داشت از من بدش بیاد.
کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد
کاش فقط یک بار دیگه....
دلممیخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد .
گوشی رو به حال خودش رها کردم.
من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم
حس میکردم گم شدم
خودم و گم کرده بودم
اهدافم، آرزوهام ،انرژیم!!!
دیگه اشکی برامنمونده بود.
حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم...
پتومو بغل کردم و چشمامو بستم
دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم
وبالشتم از اشکام خیس شه.
نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد...
#غین_میم و #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_شصت_و_سه
شب قدر بود
مامانم حال وروزم وکه میدید
هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.
هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم .
هنوز که ازدواج نکرده بود....
مامانم راضی شده بودبریم هیات
لباس مشکیام وتنم کردم.
روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش.
تمام موهام رو داخل ریخته بودم.
در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم .
از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم .
گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم.
ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.
با اینکه زیر چشامگودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم
ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین
مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد
خوشحال شده بود
بدون حرف نشستم تو ماشین
رفتیم سمت هیئت
حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.
الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم .
رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم
جایی ونگاه نکنم
سربه زیرومتین باشم .
وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم.
سرم رو هم طرف مردانچرخوندم.
مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد.
دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم
حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک
یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم
بعد چندتا بوق جواب داد:
+سلام جانم؟
_سلام کجایی؟
+آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟
_منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد.
+یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم.
_باشه فعلا.
به مادرم گفتم وازجام بلندشدم
یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم
از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن
سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.
ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت:
+وای چه ماه شدی تو!
جوابش رو با یه لبخندگرم دادم
عادت کرده بودن به کم حرفیم
حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم
داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن
ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه
چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادمبالا.
خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد
ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش
چیزی نفهمیدم از صحبتش
که یهو گفت:
+عه باشه
سرش روکه بردعقب
گفتم:
_چیشد؟
+فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودمآوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟
تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.
مکثم رو که دید گفت :
+ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم.
قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟
به یه نقطه ای خیره شد
رد نگاهش روگرفتم
رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود
آستینامو دوباره دادم پایین.
برداشتمش
یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه
جلوی چادرمو محکم گرفتم
در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم.
خیلی جدی چپ وراستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم
یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه
دقت که کردم متوجه شدم محمده
قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید
سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه .
یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم .
سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد
وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.
سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:
_آقای دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب
یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.
وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.
سرش و که انداخت پایین تازه یادمافتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.
اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم.
ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:
_ ریحانه دستش بندبود
دوباره سرش و آورد بالا
چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود
وقتی دیدم کیف رونمیگیره
سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم
کیف و برداشت ورفت
منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه.
#غین_میم و #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال
_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_شصت_و_چهار
چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن
با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم
تاآخرشب خیلی سبک شده بودم
هیچ شب قدری خدارواینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم
انقدر خسته بودمکه همچیو سپردمبه خودش وگفتم اصن هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه.
زمان برگشتمون ندیدمش
گذاشتم پای حکمت خدا
همینکه امشب تونستم یه بار ۵
ببینمش هم خیلی بود
تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم
یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام
مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم
مدام با لبخند روی صورتش نگاممیکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد
____
محمد:
رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم.
معلوم نیست تا کجا با خودش برده...!
دوییدم تا آشپزخونه.
میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با ی صدای ضعیف صدام میکنه:
+آقای دهقان فرد!
عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم.
برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود.
قدش تقریبا تا شونم میرسید.
چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه.
خیلی جدی گفت
+ریحانه دستش بند بود
داشتم از تعجب شاخ در میاوردم.
این کی بود.
سرمو آوردم بالا
عه این همون دوستِ ریحانس که.
اینجا چیکار میکنه.
چرا این ریختی شده.
داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم
یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش میداد
از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم.
با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم.
این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم.
خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم.
رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها ک منتظرم بودن گرفتم.
همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چیشده ک تغییر کرده .
شاید ازدواج کرده بود شایدم....
شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود ..
ولی حالا هر چی...
خیلی خانومشده بود.
حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن.
کاش میتونستم باهاش صحبت کنم...
کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره.
مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم.
رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میاورد تو .
پامو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات.
که روح الله ریکوردر و از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم.
+بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن بزار کانال .
_برو بابا منخودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز .
+عه محمد من باید برم کار دارم.
_کجا؟
+خالمو برسونم.
_عهههه خالتم مگه اومده؟
+اینجوریاس دیگه آقا محمد؟
باید اسم خالمو بیارم ...؟
اره؟
_باشه حالا! برو !خداحافظ
+خداحافظ دادا.
خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو .
سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره!
برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد.
از جام پا شدم.
نگاش به من نبود.
داشت با روح الله حرف میزد.
+کجایی پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون.
چشاش ک ب من خورد یه قدم رفت عقب.
اروم سلام کرد.
منم سلام کردم . نگامو از روش برداشتم ونشستم.
دوباره مشغول کار خودم شدم
بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو :
+چیشددد؟؟؟موش شدی برادر خانم گرام؟
اینو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون.
منم سعی کردم لبخندی ک رو لبم جا خشک کرده بود و مخفی کنم.
که محسن گفت
+بله بله؟چیشده اقا محمد!!!
جریان چیه؟
عاشق شدی؟
به ما نمیگی دیگه نه !!!
باشه آقا باشه .
_هنوز چیزی نشده ک
میگم برات.
اینو ک گفتم از اتاق رفت بیرون. .منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم.
#غین_میم و #فاء_دآل
____🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_شصت_و_پنج
فاطمه:
همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟
میتونم بعدش ازدواج کنم؟
یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟
میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟
فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد.
رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم.
یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز.
اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم.
موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده.
+سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟
اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم.
بهش پیام دادم :
_ بیکارم .کجا بریم؟
+چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و:
_باشه.کی بریم؟
+اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس.
_باش.
رفتم تواتاقم.
از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم.
یه لبخند نشست رو لبم.
یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم.
موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون.
روسریم رو هم یه مدل جدید بستم.
یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم.
قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم .
میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم.
به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون .
اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد.
با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس!
رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم.
به ساعتم نگاه کردم.
چهار و نیم بود.
رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن.
دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود.
نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد.
کاش الان اینجا بود...
ولی اون الان ...!
راستی ازدواج کرده !!؟
زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم...
یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا.
هعی....
تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت.
برگشتم ک دیدم ریحانس.
با ذوق گف :
+چطوری دختره؟
یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو:
_ممنون. تو خوبی؟
+هعی بدک نیستم.
بیا بریم دور بزنیم .
از جام پاشدم و دنبالش رفتم.
سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم.
نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ...!
ولی احساس خوبی داشتم ...
انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود.
رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب".
حجابم مگه ملزومات داشت...
از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...!
#غین_میم و #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_چهل_سه یکم بعد ساندویچایی که از بوفه گرفته بودیمو برا ناهار خوردی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_چهار
شیده: راجبه من چیزی نگفت؟
من: غلط میکنه چیزی بگه ناسلامتی تو الان عشق منیا مگه جرات داره اسمتو بیاره
شیده: خب حالا باز جوگیر نشو
من: دستت درد نکنه خوب ریزو درشت بار من میکنی
شیده: میگم یوقت بابام نفهمه
من: بفهمه، بابات که منو میشناسه، اصلاً اگه فهمید میرم باش حرف میزنم اجازه میگیرم که یه مدت برا شناخت بیشتر با هم باشیم
شیده: نمیدونم یکم نگرانم
من: اصلاً میخوای بیام خواستگاریت با هم نامزدشیم بعدم عقدت کنم؟ اینجوری همه چی طبیعی تره
این حرفارو داشتم با لبخند میگفتم که شیده گفت: نه بابا دیگه چی؟ میخوای عروسی کنیم زیادی طبیعی باشه؟؟
من: خب اگه تو انقد برا عروسی عجله داری اشکال نداره منم خودمو سریع آماده میکنم که دلت نشکنه
شیده: خیلی پرویی، اگه بابام فهمید که یجوری درستش میکنیم اگرم نفهمید که بهتر، خبر باهم بودنمونم سعی میکنم از طریق آوا خواهر فرزاد به گوشش برسونم
من: باشه عزیزم هرطور تو بخوای، فعلاً
که ما شدیم غلام حلقه به گوش
شیده: والا همچین غلامیام نیستی، تو پارک یجوری دستمو کشیدی که هنوزم درد میکنه
من: ای جونم خب ببخشید ولی خدایی حقت بود
شیده: چرا؟؟؟
من: واسه چی برا پسره اونجوری هول شدی؟؟
شیده: هول نشدم
من: بله دیدم ولت کرده بودم از رو میز میرفتی ببینی چیشده
شیده: خب حالا
من: خب عزیز من کارت ضایع بود، اینجوری میکنی میفهمه دیگه بعدشم اینا به کنار مث اینکه من غیرت دارما
شیده: باز غیرت آقا شروع شد
من: پس چی؟ از قدیم گفتن مردوغیرتش
شیده: بعد احیاناً از قدیم نگفتن پاتو اندازه گلیمت دراز کن؟
من: نه دیگه شیده جان سن من که مثل تو به اون قدیم قدیما قد نمیده که این ضرب المثلای قدیمی رو نشنیدم
چشاشو ریز کرد و بهم خیره شد منم گفتم: باورکن
با حرفم هردو خندیدیم یکی دو ثانیه تو صورتش خیره شدم چقد خواستنیتر میشد وقتی میخندید.
سر خیابونشون نگه داشتم پیاده شد و گفت: برا امروز ممنون خدافظ
منم پشت سرش پیاده شدموهمونجوری که بین در وایساده بودم گفتم: شیده؟
شیده که روشو اونور کرده بود برگشتو گفت: بله
من: یادت نره
شیده: چیو؟
یکم نگاهش کردمو گفتم: اینکه خیلی دوست دارم
بهم خیره شد و بدون اینکه چیزی بگه رفت، منم توقع جواب نداشتم خیلی وقت بود که عادت کرده بودم ابراز علاقه کنمودوست دارم بگم ولی در مقابلش سکوت بشنوم.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_پنج
(شیده)
چند روزه یکم حالو هوام عوض شده و دارم سعی میکنم با حقیقت کنار بیام، ماجرای با امیر بودنمو برای آوا تعریف کردم، اولش باور نمیکرد اما کلی دروغ براش سرهم کردم، گفتم منکه یه دختر بچه نیستم بخوام احساساتی فکر کنم، وقتی فرزاد با یکی دیگست، ازونورم یکی هست که حاضره برا من بمیره پس بهتره فرزاد و ول کنمو با اونی باشم که دوسم داره، با این حرفا قانعش کردم، کاش حرفام راست بود، کاش واقعاً یه دختر بچهی احساساتی نبودم اما راستش،این بود که این روزا کارم شده بود گول زدن خودمو بقیه، این روزا داشت همه چیز برای همه کس بر وفق مراد میگذشت، فقط من بودم که وسط یه عالمه آشوبو نگرانی دست و پا میزدم. خیلی تنها بودم فلورم روز به روز رابطشو باهام کمتر میکرد بدون اینکه حتی توضیحی برای این سرد شدنش بده، نبودن اونم شده بود قوز بالا قوز. تنها کسی که مدام باهام در تماس بود امیر بود فقط حرفا و شوخیای اون بود،،که گاهی خنده رو به لبام میآورد، تنهایی و فکر و خیال انقدی بهم فشار میآورد که بعضی شبا خودم به یه بهونه ای پیام دادن به امیرو شروع میکردم تا سرگرمشم و ساعت لعنتی بگذره بعدشم که به کمک قرص خواب میخوابیدم.
امروز دیگه میخوام کلاس زبانمو برم غیبتام خیلی زیاد شده. داشتم مسیر خیابونمونو طی میکردم که یه ماشین مدام پشت سرم بوق میزد اعتنایی نکردم داشتم میرفتم که یه صدای آشنا گفت: بابا نفس بوقم بند اومد نمیخوای برگردی...ببینی کیه؟؟
برگشتم امیر بود با همون لبخند همیشگی کنار ماشینش وایساده بود
امیر: سلام، چه عجب برگشتی!
من: سلام، من با هر بوقی بخوام برگردم که 2 روزه آرتوروز گردن میگیرم
امیر: آره؟؟؟ یعنی انقد برات بوق میزنن؟؟
با شیطنت گفتم: دیگه دیگه
امیر: د غلط کردن دیگه
من: اینجا چیکار میکنی؟؟
امیر: اومدم برسونمت کلاس
من: تو از کجا میدونستی من کلاس دارم؟
امیر: تو منو دست کم گرفتی؟ میخوای بگم چنتا غیبت داری؟
من: نه توروخدا یادم ننداز، الانم برو خودم میرم
امیر: بیخیال این همه راه نیومدم تنها برگردما
من: کی گفت بیای؟
امیر: خودت گفتی، من با تو تله پاتی دارم از صبح که بیدار شدم همش حس میکنم دلت برام تنگ شده هی میگی کاش امروز امیرو ببینم
ابروهامو دادم بالا و یکم چشاموبراش گرد کردم که در ماشینو باز کرد و گفت: بفرماییدمیرسونمتون
منم که حوصله نداشتم بیشتر از این خل بازیاشو وسط خیابون تحمل کنم سوار شدم، راه که افتاد
بهش گفتم: قرار نیست هر وقت میخوای بیای اینجا قرار شد هروقت من بگم بیای
امیر: نشد دیگه، ما تو کل خونوادمون مردی نداشتیم که بخواد زیرحرف ضعیفه جماعت بره پس قرار نیست حرف حرف شما باشه خانوم من هر وقت دلم تنگ شه میام
من: ضعیفه چیه درست حرف بزن
با صدای بلند خندید و گفت: چشم
من: اصلاً وایسا میخوام پیاده شم
امیر: ببخشید بابا داشتم شوخی میکردم اصن ما مردا ضعیف شما خانوما وزنه بردار، خوبه؟
من: نخیر
امیر: پس چی؟
من: هیچی
امیر: دیوونه
من: با منی؟
هول شد و گفت: نه بابا با این ماشین جلوییام ببین چجوری داره میره
میدونستم با من بود ولی دیگه چیزی نگفتم
امیر: وای شیده دلم میخواد زودتر تابستون تموم شه دوباره مهر بیاد
من: دلت برا جزوه و کتاب تنگ شده؟ نه که چقدم درس خونی!!!
امیر: شما جای کل کلاس درس میخونی بسه بعدشم جزوه چیه من دلم برا 4 روز تو هفته دیدنت تنگ شده
من: واقعاً عجیبه..
امیر: چی عجیبه؟
من: اینکه تو نمیخوای بفهمی
امیر: چیو؟
من: اینکه باید بیخیال منشی
امیربا لبخند گفت: منکه بیخیال، شدم تو خودت اومدی دنبالم گفتی بیا باهم باشیم عشق هم باشیم
با این حرفش خیلی بهم بر خورد و لجم درومد، با حرص گفتم: آره دیگه از همون اول باید میفهمیدم یروز منت این کارتو سرم میزاری
بهم نگاه کرد و گفت: چه منتی آخه؟ من فقط دارم میگم ما فعلاً با هم کار داریم پس منو تحمل کنو انقد نگو بیخیالم شو
من: من مجبور نیستم کسیو تحمل کنم لازم باشه بیخیال همه چی میشم
امیر: شیده تو چرا اینجوری میکنی؟ به خدا قسم من منظوری نداشتم خیر سرم خواستم شوخی کنم سگر مه هات وا شه همین، الانم باشه ببخشید دیگه شوخی نمیکنم
بعد از حرفش ساکت شد، منم دیگه چیزی نگفتم، پخش ماشینو روشن کرد چنتا آهنگ رد کردبعدم گذاشت یکیشون بخونه تا آهنگ اولشو شنیدم، فهمیدم کدوم شعره پیش خودم گفتم حتماً منظورش به منه دیگه، دوتایی تو سکوت صدای خواننده رو گوش کردیم
@dastanvpand
ادامه دارد.......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼