💕💥💕💥💕💥💕💥
*رمان جذاب و خواندنی*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_یازدهم
#شهدا_راه_نجات
فردا باید ۹صبح نمایشگاه بودیم تا تزئینات نهایی بکنیم
چادر لبنانی سر کرده بودم
تا زینب اومد بهش گفتم
زینب جان عزیزدلم این هدیه مال توه
از ذوقش سریع باز کرد
تا دید کلاه حجاب و ساق دست
با بغض گفت نگفته بودی باید عروسک خیمه شب بازی شماها بشم
پاشد رفت خونشون
اونروز ما بدون زینب رفتیم طلائیه
اما هممون ساکت بودیم
منو محدثه ۷-۸تا از این صندلی پلاستکی ها رو گذاشتیم رفتیم بالاش که تور ماهی به سقف و نیمه های دیوار وصل کنیم
عروسکارو داخل نایلون های شفاف گذاشتیم
و از سقف وصل کردیم
دیوارها هم پراز پروانه شد
گوشه ها دیوار بادکنک ها روی هم قرار گرفت و تا سقف
درحال اتمام کامل غرفه بودیم که محمد و مرتضی اومدن خواهری خسته نباشی
مرتضی خیلی ناراحت بود
-داداش چیزی شده ؟
مرتضی:چندلحظه بیا
-من درخدمتم
مرتضی:به محمد نیگا اما محمد قبول شده
قراره جای عباسی مسئول اطلاعات ناحیه بشه
-خوب اینکه عالیه
چرا ناراحتی ؟
مرتضی:عباسی تو سوریه جانباز شده و الان طبق مقررات سازمانی بازنشسته است 😢😢
مرتضی با بغض اینا میگفت
زهرا 😔😔😔
-بله
مرتضی:یه خبر بد برات دارم اما توروح عموعلی آروم باش
عمو علی عموی شهیدمون بود که مفقود الاثر شده بود
-چی شده
مرتضی:دیروز مصطفی اومده بود هئیت
-😳😳😳بعدازچهارسال اومده بود چی بگه نامرد 😡😡😡
هنوزم نمیدونم چرا نابود کرد 😭😭😭
اشکام جاری شد
مرتضی:زهرا آروم باش
-اومده بود ازم اجازه بگیره بیاد دیدنت
گفت علت به زهرا میگم میخوان برن کربلا
-ازدواج کرده ؟😔😔😔
مرتضی :آره
زهرا اگه اومد توروخدا باز مریض نشی
چهار سال پیش که نامزدیم بی دلیل بهم خورد من تا مرز دیوانگی رفتم
روانپزشک برام دوماه بستری شدن تو بیمارستان اعصاب وروان نوشت
اما قبلش مرتضی خانمش منو بردن تهران سر یادمان شهید ابراهیم هادی
اونجا خرد شدم دوباره سرهم شدم
رو به مرتضی گفتم نگران من نباش
نام نویسنده:بانو.....ش
آیدی نویسنده :
ادامه دارد
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💕💥💕💥💕💥💕💥💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_یــازدهــم
✍اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ...
حدود ساعت پنج بود چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم می خواستم برگردم دوباره جلوم رو گرفتن
حالم خراب بود دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ولم کنید چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ولم کنید برم من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم همه این بلاها از اینجا شروع شد از همین نقطه از همین حرم اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود بیچاره ام کردید دیوونه ام کردید ولم کنید امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ..
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم رفتیم توی حرم یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار دعای ندبه شروع شد ...
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر شروع شد و ادامه پیدا کرد پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد
شروع شد تمام مطالبی که خوندم توحید خدا، همزمان با حمد الهی سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت حضرت علی فاطمه زهرا
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ...
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد دقیقه ها با سرعت سپری می شدند دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم. تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد اونقدر آروم که بدن بی حسم روی زمین افتاد ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤️💕❤️💕❤️💕❤️💕❤️💕
بسم رب العشاق
#قسمت_یازدهم
#حق_الناس
وای 😱😱من درحال سکتم
نکنه اومده آبروی منو ببره 😔😔😔
خلاصه اونا نشستن تو پذیرایی منم پاشدم تعارف میوه و آجیل و....
که مامان محمد یهو
_ یسناجان لطفا بیا بشین دخترم
رو پدرم گفت حاج آقا ما اومدیم یسناجان برای محمد آقا خواستگاری کنیم ؟
من:😳😳😳😳
پدرم:صاحب اختیارید کی بهتر از محمد
حاج خانم: حاج آقا اگه اجازه میدید محمد و یسنا برن حرف بزنن
پدر:بله حتما
یسنادخترم محمد آقا راهنمایی کن
من و محمد رفتیم تو اتاقم
محمد نشست رو تخت
منم روی صندلی کامپیوتر
قبل از اینکه حرف بزنم گفت
یسناخانم من هیچ علاقه ای به شما ندارم
فقط اومدم تا دینی گردنم نباشه
اشکام جاری شد
لعنتی
لعنتی
اونشب مادرش منو نشون کرده محمد کرد
ولی دلم شکست این همه عشق این همه انتظار حرفای محمد قلبمو اتیش کشید😔
نام نویسنده:بانو....ش
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_یازدهم
#سردار_دلها
°°راوی زهره میری°°
داشتم به امیرعلی ناهار میدادم گوشیم زنگ خورد
اسمی روی گوشی نیفتاده بود
گوشی جواب دادم
-بله بفرمایید
سلام ببخشید خانم میری؟
-بله خودم هستم بفرمایید
حلما سادات حسینی هستم
شمارتونو از پسرعموتون گرفتم
-بفرماین عزیزم
اشکالی نداره درخدمتم
زنگ زدم با هم آشنا بشیم
-بله خیلی زحمت کشیدید
خواهش میکنم
فعلا خداحافظ عزیزم
-خداحافظ
دختر خیلی خوبی بنظر میومد
تو گروه میدیدم عکس از مناطق جنگی میفرسته
یه جایی دیدم پیام گذاشت درحسینیه دوکوهه قدمگاه شهید همت به یادتون هستم
روز ۱۱فروردین اینا از جنوب برگشتن
اما اون دو کوهه حرف حلما سادات تو ذهنم بود
ظهر یازدهم بود حلما سادات زنگ زد که زهره جان ما داریم میریم مزارشهدا
هماهنگ کنیم برای تولد شهید همت
شماهم میای بریم ؟
-نه عزیزم ممنون
ما فردامیریم جنوب با همسرم و پسرم
ای جانم
خدا حفظش کنه
-ممنون عزیزم
التماس دعا
-ممنون شما هم مارو تو تولد دعاکنید
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_یازدهم
👈اندوه شديد آدم عليه السلام، و دلدارى خداوند
🌴قابيل جنايتكار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم عليه السلام پرسيد: هابيل كجاست؟
🌴قابيل گفت: من چه مى دانم، مگر مرا نگهبان او نموده بودى كه سراغش را از من مى گيرى؟!
🌴آدم عليه السلام كه از فراق هابيل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بيابانها نهاد تا او را پيدا كند. همچنان سرگردان مى گشت اما چيزى نيافت. تا اين كه دريافت كه او به دست قابيل كشته شده است، با ناراحتى گفت: لعنت بر آن زمينى كه خون هابيل را پذيرفت.(اين زمين، در ناحيه جنوب مسجد جامع بصره قرار گرفته است.(بحار، ج 11،ص 228))
🌴از آن پس آدم عليه السلام از فراق نور ديده و بهترين پسرش، شب و روز گريه مى كرد، و اين حالت تا چهل شبانه روز ادامه يافت.(تفسير نور الثقلين، ج 1،ص 612)
🌴آدم عليه السلام در جستجوى ديگر، قتلگاه هابيل را پيدا كرد و طوفانى از غم در قلبش پديدار شد. آن زمين را كه خون به ناحق ريخته پسرش را پذيرفته، لعنت نمود، و نيز قابيل را لعنت كرد. از آسمان ندايى خطاب به قابيل آمد كه لعنت بر تو باد كه برادرت را كُشتى...
🌴حضرت آدم عليه السلام بسيار غمگين به نظر مى رسيد و آه و ناله اش از فراق پسر عزيزش بلند بود. و شكايتش را به درگاه خدا برد، و از او خواست كه ياريش كند و با الطاف مخصوص خويش، او را از اندوه جانكاه نجات دهد.
🌴خداوند مهربان به آدم عليه السلام وحى كرد و به او بشارت داد كه: آرام باش، به جاى هابيل، پسرى را به تو عطا كنم كه جانشين او گردد.
🌴طولى نكشيد كه اين بشارت تحقق يافت، و حوا عليه االسلام داراى پسر پاك و مباركى گرديد. روز هفتم اين نوزاد، خداوند به آدم عليه السلام چنين وحى كرد: اى آدم! اين پسر از ناحيه من به تو هِبَه (بخشش) شده است، نام او را هبة الله بگذار. آدم عليه السلام از وجود چنين پسرى خشنود شد، و نام او را هبة الله گذاشت.(بحار، ج11،ص 230 و231)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_یازدهـــم
✍حتی در لحظه شهادتش از روی شوخی فحش می داد پای مجید به سوریه ڪه میرسد بیقراریهای مادرش آغاز میشود. طوری ڪه چند بار به گردان میرود و همهجوره اعتراض میڪند ڪه ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. همه هم قول میدهند هر طور ڪه شده مجید را برگردانند. مجید برای بیقراریهای مادرش هرروز چندین بار تماس میگیرد و شوخیهایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد خواهر ڪوچڪتر مجید میگوید: «روزی چند بار تماس میگرفت و تا آمار ریز خانه را میگرفت. اینڪه شام و ناهار چه خوردهایم. اینڪه ڪجا رفتهایم و چه کسی به خانه آمده است. همهچیز را موبهمو میپرسید. آنقدر ڪه خواهرش میگفت: «مجید تهران ڪه بودی روزی یڪبار حرف میزدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس میگیری. ازآنجا به همه هم زنگ میزد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیلهای دورمان هم تماس میگرفت. هرڪسی ما را میدید میگفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را ڪرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی میڪرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش میشد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ میزد. شنیدهایم همانجا را هم با شوخیهایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر #خالڪوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته ڪه معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یڪی از رزمندها را می شست. یڪی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست #خالڪوبی داری؟ مجید هم جواب می دهد: این #خالڪوبی یا فردا پاک می شود، یا خاڪ می شود. مجید حتی لحظه شهادتش بااینڪه چند تیر به شڪمش خورده باز شوخی میڪرده و فحش می داده است. حتی به یڪی از همرزمهایش گفته بیا یڪ تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتند مجید داری شهید می شوی فحش نده. می گفت من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شڪلی حرف می زنم. یڪی از دوستانش میگوید هرڪسی تیر میخورد بعد از یڪ مدت بیهوش میشود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یکبند شوخی میڪرد و حرف میزد تا اینڪه شهید شد.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_یازدهم
✍خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم #مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا #مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...
#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری #قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با #آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....
شروع کرد با #بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم #خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت #حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم #آموزش دادن رو رو کنم
💫بسم الله الرحمن الرحیم
چندین حدیث و آیه در مورد #جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...
☝️️همانند قول الله تعالی
📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا
😊میتونستم #احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد #خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این #هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...
❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی
همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و #اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_دهم به کنارم که رسید از بوش حالم بهم خوردو کنار زدمش و دوییدم تو دستشویی دیگ
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_یازدهم
با صدای پرستار که صدام میکرد به خودم اومدم
-خانوم بهار شرفی
-بله؟منم
-بفرمایید جواب ازمایشتون اماده است
بلند شدم رفتم طرفش که گفت
-نمیدونم باید بهت تبریک بگم یا اینکه .....
بعدم با یه حالتی بهم نگاه کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم
-خانوم محترم مراقب حرف زدنتون باشین بنده شوهر دارم ازین دخترای هرجایی نیستم شمام بهتره به جای فضولی کردن تو کار مردم کارتون درست انجام بدین
پرستار با تعجب بهم نگاه کردو گفت
-واقعا شوهر داری؟
بد نگاش کردم که سریع به خودش اومد
-پس بفرمایید مبارکه
با گیجی نگاش کردم و گفتم
-چی؟
-وا خانوم حالتون خوبه؟میگم مبارکه شما حامله اید
با این حرفش یه آه کشیدم که دل خودم واسه خودم سوخت برگه ازمایش و از دستش گرفتم و روی اولین صندلی نشستم
یعنی به معنای کامل بدبخت شدم
وقتی حالم جا اومد تصمیم گرفتم برم ششرکتش
سریع یه دربست گرفتم و کارت کامران و دادم دستش
-اقا برو اینجا
-چشم خانوم
عجب خر تو خری بود حال ادم بهم میخوره با این ترافیک
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم
اولل عجب شرکتی بود یه برج خیلی شیک رفتم تو حالا دیگه نمیتونستم بفهمم کدوم طبقه باید برم روبه نگهبانی که دم در نشسته بود کردم و گفتم
-ببخشید پدرجان شرکت سازه گستران کدوم طبقه است؟
-طبقه نهم دخترم
-ممنون
اساناسور وزدم و منتظر موندم تا اومدم تو یه نفر دیگم خودشو پرت کرد تو اسانسور
با تعجب بهش نگاه کردم که نفس نفس میزد وقتی نگاهمو متوجه خودش دید یه لبخند زشت بهم زد سرم و انداختم پایین و هرچی اون صحبت میکرد محلش نمیدادم و فقط میخواستم زودتر برسم طبقه نهم
تا اسانسور واستاد پسره هم همزمان با من اومد بیرون اوه خدای من نکنه این میخواد دنبالم راه بیفته
رفتم در شرکت سمت چپی و زدم بعد چند دقیقه در باز شد
-بله؟
-با اقای سپهری کار دارم؟
-وقت قبلی داشتین؟
با بی حوصلگی سرمو تکون دادم وگفتم
-نه
-پس شرمنده
بعدم درو بست
دوباره در زدم
-بله؟
-اقا برو کنار خود اقای سپهری گفتن من بیام
-بله؟
-ای بابا میری کنار یا نه؟
بعدم بلند داد زدم
-کامران......کامران بیا بیرون
پیرمرد بیچاره با تعجب بهم نگاه میکرد همه اومده بودن بیرون و داشتن بهم نگاه میکردن
با داد کامران همه به خودشون اومدن
-اینجا چه خبره؟چرا شماها سرکارتون نیستین؟چی شده حسن اقا
پیرمرد با ترس جواب داد
-نمیدونم به خدا اقا این خانوم هی اصرار دارن شمارو ببینن
-کدوم خانوم؟
اوففففففففففف مثل اینکه اقا هنوز مارو رویت نکرده بود
با کنار رفتن پیرمرده ازه من و دید و با تعجب گفت
-بهار تو اینجا چیکار میکنی؟
-اگه این اقا اجازه بدن بیام تو بهت میگم اینجا چیکار میکنم
بعدم یه چپ چپی نگاهی به پیرمرده کردم که سرشو انداخت پایین و رفت از جلوی در کنار
-مگه با شما ها ندارم برین سر کارتون دیگه
بعدم دست من و گرفت و کشوندم تو اتاق خودش ومحکم درو بست
-تو چرا اینجایی؟
یه پوزخند بهش زدم و زل زدم تو چشاش
با عصبانیت دستش و تو موهاش کشید و دوباره حرفش و تکرار کرد اما بلند تر
-بهار میگم تو اینجا چیکار میکنی؟
برگه ازمایشم و از تو کیفم در اوردم و پرت کردم تو صورتش
برپه رو از جلوی پاش برداشت و با تعجب نگاش کرد
-این چیه؟
-فکر میکردم سواد داشته باشی اقای مهندس
که یهو در باز شد و همون مردی که اونروز با کامران اومده بود خونه و محضر اومد داخل
با دیدن من تو اتاق کامرات چشاش 6 تا شد
-علی برو بیرون بعد صدات میکنم
ولی این یارو اصلا تو باغ نبود
با نفرت نگامو ازش گرفتم
-علییییییییییییییییییییییی گفتم برو بیرون
یارو تازه به خودش اومد و رفت بیرون و در و محکم کوبوند بهم
روی مبل نشستم و شروع کردم با انگشتام بازی کردن
بعد چند دقیقه که دیدم ازش صدایی نمیاد سرمو بلند کردم با بهت داشت به برگه نگاه میکرد
-چیه ؟باورت نمیشه؟نه؟
-این یعنی چی؟
از جام بلند شدم و داد زدم
-این یعنی اینکه گند زدی تو زندگیم،این یعنی اینکه داری بابا میشی،این یعنی اینکه ازت متنفرم میفهمی جناب سپهری؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_یازدهم
مادرم با پای برهنه رفت تو کوچه داشت میرفت دنبال برادرم گریه میکرد برادرم رو صدا میزد بزور با پدرم آوردیمش ولی تو حیاط داشت گریه میکرد راه میرفت که خون قرمز رو برفها رو دید روشون دراز کشید داشت برفها رو به سینش میمالید و گریه میکرد؛ که بیهوش شد نتوانستم به هوشش بیاریم...
وقتی بردیمش بیمارستان دکترا گفتن حمله قلبی هست بستریش کردن بعد چند ساعت به هوش اومد پدرم اومد پیشش مادرم گفت برو بیرون نمیخوام ببینمت...
باورم نمیشد بخدا پدر ومادرم تا حالا نشده بود یه دفعه صداشون و رو هم ببرن بالا) پدرم گفت خودتو ناراحت نکن پیداش میکنم برات بخدا میرم میگردم که پیداش کنم ؛ بچه که نیست خودش میاد....
همه عموهام اومدن بیمارستان به خاطر مادرم خیلی ناراحت بودن چون مادرم بیش از حد به عموهام احترام میزاشت ؛ همیشه میگفت از برادر برام عزیز تر هستن...
بزور از پرستار اجازه گرفتن اومدن تو به مادرم نگاه کردن گفتن زن داداش چت شده؟ مادرم که بزور حرف میزد گفت برید بیرون نمیخوام ببینمتون من بدی در حق شما کردم که پسر منو بیرون کردید..؟
عموم گفت بخدا از خواهر برامون بهتر بودی ولی بخدا احسان و دوست داریم بخدا به فکرش هستیم الان تنبیه بشه بهتره تا اینکه فردا از دست بره که پشیمانی فایدهای نداره...
مادرم گفت نمیبخشمتون بخدا قسم برید بیرون دیگه هیچ حرفی ندارم با شما برید که نمیخوام تو روتون وایستم....
بعد از یه هفته مادرم از بیمارستان مرخص شد ولی از داداشم هیچ خبری نبود مادرم تو این هفته حتی یک کلمه با پدرم حرف نزده بود پدرم بد جور شکسته شده بود مادرم از اون بدتر شب روز داشت گریه میکرد...
روزی بعد ظهر که پدرم از سر کار برگشت وضو گرفت که نماز ظهر بخونه مادرم بهش گفت توروخدا روت میشه نماز بخونی...؟ توروخدا روت میشه رو به خدا بایستی...؟ چطور میتونی دعا کنی...؟
الان پسرت کجاست ؟
یادته وقتی به دنیا آمد سه شبانه روز فامیلاتو نون میدادی میگفتی پسر دار شدم دیگه پشتم گرمه... میگفتی دیگه تو مجلس سرم بلنده ، یادته اگه بیمار بود تو شب زمستان چند تا کوه کولت کردی تا برسونیش بیمارستان....
پدرم گفت نمک به زخمم نپاش بخدا از وقتی رفته انگار بی روح شدم بخدا نفس کشیدن برام سخته روزی صد بار آرزوی مرگ دارم از یه طرف پسرم و از یه طرف برادرام......
خودت میدونی که ما رو حرف بزرگتر حرف نمیزنیم مادرم گفت اگر بچه خودشون بود این کارو میکردن بهم بگو؟؟؟؟
سر کدوم کارش بیرونش کردید؟ چه کار بدی کرده بود وقتی از بی خدایی میگفت همتون ساکت بودید حالا که از حق میگه قبولش ندارید...
روزا همین طور با نارحتی میگذشت تا چند هفته کسی از برادرم خبری نداشت مادرم روز به روز داشت مریض تر میشد.....
بعد از 3 هفته یکی از فامیلای دور به خونمون زنگ زد گفت که شوهرم احسان رو دیده مادرم از خوشحالی داشت بی_هوش میشد....
گفت که تو میدان کارگرا وقتی شوهرم رفته که کارگر بگیره برای خونمون اونو دیده که احسان ازش دوری کرده.....
با مادرم صبح زود رفتیم آنجا عکسشو بردیم مادرم مثل گداها از همه سوال میکرد که دیدنش ولی کسی نمیدونست....
با التماس و خواهش مادرم تو تاکسی از راننده تاکسی و مغازه دار میپرسید ولی کسی ندیده بودش فرداش هم دوباره رفتیم پرسو جو شروع کردیم که یه پیرمرد گفت دیدمش یه روز باهم کار کردیم...
وقتی اصرار کردیم که کجا بود گفت دلیلی نداره بهتون بگم اصلا شما کی هستید ؟
مادرم مثل بچه ها جلوش نشست گریه می کرد گفت پدر جان بخدا پسرمه منم مثل دخترت بهم بگو کجا دیدیش....؟
وقتی سرمو بالا کردم همه دورمون رو گرفته بودن گفتم مادر بلند شو زشته همه دارن نگامون میکنن...
ولی به کسی توجهی نداشت فقط اون پیرمرد التماس میکرد که بهش بگه احسان کجاست....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#تمنای_وجودم
#قسمت_یازدهم
لینک قسمت یازرهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11250
بعد تکه کاغذی رو که تو جیب پیراهنش بود بدستم داد .
-بفرما .بهتره هر چی زودتر زنگ بزنی.فکر کنم شماره شرکت باشه .
به ساعت دیواری نگاه کردم و گفتم :اما فکر نمیکنم کسی دیگه تو شرکت باشه .ساعت ۶ .معمولا شرکتها این موقع تعطیل هستن .
_امیدوارم که این طورنباشه چون به آقای سمائی گفتم .تو حتما امروزبا آقای رادمنش تماس میگیری .
به شماره نگاه کردم و گفتم :حالا شانسم رو امتحان میکنم.
بطرف تلفن رفتم و شمارو رو گرفتم .چند بوق پیاپی خورد .به محض این که میخواستم تلفن رو قطع کنم تلفن پاسخ داده شد .
-بله بفرماید
عجب صدای گرم و گیرای.
-سلام ببخشید با آقای رادمنش کار داشتم .
-خودم هستم .
صداش به نظرم جوون اومد .فکر نمیکردم باجناق آقای سمائی به این جوونی باشه .
-بنده صداقت هستم .
-صداقت ؟
-بله ،همونی که آقای سمائی در موردش باهاتون صحبت کرده ....همون دانشجوی ترم آخرمهندسی ساختمان ....
وقتی سکوتش رو شنیدم ادامه دادم :راستش همونطور که واقف هستید این ترم رو باید تو یکی از شرکتهای مهندسی ساختمانی مشغول باشم تا با پایان کارام موافقت بشه .الان هم کاملا به لطف شما بستگی داره که موفق به این کار بشم یا نه .
دیدم حرفی نمیزنه گفتم :آقای سمائی به پدرم گفته بودن شما منتظر تلفن بنده هستید .
گفت:من تنها بخاطر کاری مجبور شدم شرکت بمونم .و گرنه این موقع شرکت تعطیله .
مرض.....اصلا توقع نداشتم این حرف رو بزنه .به روی خودم نیوردم.گفتم:بله متوجه قصورخودم هستم.
کمی مکث کرد و گفت :تا حدودی در مورد شما شنیدم .
چه عجب .....
-فردا میتونید بیاید شرکت ؟
-بله میتونم
-خیلی هم خوب .از نظر من مشکلی نیست .اتفاقا ما روی پروژه مهمی داریم کار میکنیم که کار گروهی هستش برای پایان کار شما خوب میتونه باشه .
اخ که من قربونه ..... نه نه .اخ که من نمیدونم از خوشحالی چکار کنم.
یکدفه یاد شیرین افتادم .گناه داشت ....نمیدونستم در خواستم درست یا نه اما دل به دریا زدم گفتم :ببخشید آقای راد منش یه درخواست دیگه .
-بفرمایید
-یکی از دوستان من هم همین مشکل رو داره .اگر امکان داره ایشون رو هم بپذیرد واقا لطف بزرگی کردید ...آخه اون .....
میون حرفم اومد و گفت:مطمئنید همین یه نفره ؟
باتعجب پرسیدم :بله ?!
-اگر مطمئن هستید همین یه نفره نه بیشتر موردی نداره .اما من فقط شما و دوستتون رو برای همکاری میپذیرم و بس .چون دانشجو بکار ما نمیاد .اون هم فقط بخاطر آقای سمائی .
مردک بساز بفروش چه کلاسی هم میاد برای من.حیف که بهت محتاجم وگرنه .....
-الو ......
-بله .....مطمئن باشد پشیمون نمیشد .
-پس فردا شما خانوم ......
-صداقت هستم و دوستم شجاعی .
-بله .فردا راس ساعت ۱۱ اینجا باشد .
-میشه آدرس رو لطف کنید .
-یاداشت کنید .تجریش .......
تا گوشی رو گذاشتم از خوشحالی یه جیغ کشیدم.
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستان_طلاق
#قسمت_یازدهم
داشت بهم نزدیکتر میشد
و من داشتم از ترس میمردم....
یه دفعه دستمو گذاشتم رو سرموگفتم آخ
دستپاچه شد گفت چی شده
گفتم میگرن دارم سرم درد میکنه
سریع به منشی گفت واسم آب بیاره
دوباره نشست پشت میز
نگاه حریصانه اش کل تنمو برنداز میکرد
داشتم بالا میاوردم از نگاش..
اما دلم میخواست باهاش بازی کنم
بخاطر همین
گفتم حیف مرد زیبا ومتشخصی مثل شما نیست که هنوز مجرد موندید
با تملق گفت آخه تا حالا خانم زیبایی مثل شما قسمتم نشده بود
وقت بازی بود
گفتم ولی من تعجب میکنم
گفت از چی عزیزم
کثافت چه زود پسرخاله شده بود
گفتم از اینکه دشمن زیاد دارید
متعجب گفت یعنی چی
یه حرفایی به من زدن حالا میفهمم دروغ بوده
حسابی کنجکاو شده بود
گفت کی چی گفته
گفتم میدونید من نیومده بودم اینجا استخدام بشم
فقط میخواستم شما رو خصوصی ببینم
گل از گلش شکفت
گفت چرا
گفتم راستش یه نفر منو فرستاد اینجا یه پیغامی بهتون بدم
دوباره پرسشگر نگام کرد
راستش من اون آقا رو نشناختم
ولی گفت اینا رو به شما بگم
گفت چی بگی
عمدا من من کردم داشت عصبی میشد
گفتم یه مشت آدم دروغگوکه احتمالا با شما دشمن بودن یه چیزایی راجع به خانمتون گفتن
اما شما که خانوم نداری
صورت کثیفش که تا دو ثانیه پیش لبریز از هوس بود
الان از خشم سرخ شده بود
زل زد به منو گفت خوووب..
گفتم راستش بخشیدا گفتن که خانمتون داره بهتون خیانت میکنه مدرکم دارن که همین الان خانمتون تو جاده چالوسه...
اخه چرا آدم نازنینی مثل شما باید دشمن داشته باشششه...
باشه رو با یه عشوه و نازی کشیدم...
و مطمئن بود دیگه روش تاثیری نداره.
بلند شد گفت من باید برم
گفتم پس بیرون.... شام...
گفت شمارتو بده منشی خبرت میکنم
واز اتاق زد بیرون.
منم از اتاق اومدم بیرون
منشی به من نگاه کرد
گفتم چی شد رفتن؟
گفت گویا پسرشون مریضه
گفتن باید زود برن
خندم گرفت گفتم آخی نازی
باشه مرسی
و اومدم بیرون ولی ته دلم قند آب شد
دنبال ناموس کسی نرو تا کس نرود پی ناموست
مرتیکه حقش بود تا برسه خونه و ببینه همه چی سرجاشه نصف عمرش رفته...
اون روز دلم حسابی خنک شد
ولی خب آخرش که چی؟
اینکارا و پوز زدنا که واسه من آب و نون نمیشد
یه روز که باز رفته بودم دنبال کار
وقتی سوار قطار مترو شدم
یه آدم نعشه از اعتیاد اومده بود تو واگن و گدایی میکرد
دختری که لباس اداری و رسمی تنش بود
گفت همه معتادا رو باید دار بزنن
یا بریزنشون تو دریا....
در همین موقع خانومی که فروشندگی میکرد برگشت و نگاش کرد و
گفت خانوم نگو ایشالله واسه هیچکس پیش نیاد
شما نمیدونی کسیو که دوست داری معتاد بشه چه دردی داره
حاضری جونتم بدی تا نجاتش بدی
معتاد مجرم نیست مریضه...
یهو دختره با عصبانیت گفت خانوم ولم کن
اینا همه توجیه...
زنه گفت نمیدونی نگو
خدای نکرده گوش شیطون کر سرت میاد
دختره پوزخندی زد و آروم گفت اگه من ندونم کی میدونه؟
اگه معلم کلاس چهارمم نبود معلوم نبود من الان کجا بودم
برگشتمو به صورتش خیره شدم
خدای من این سمانه بود...
گفتم ببخشید شما سمانه اید
با تعجب نگام کرد و گفت آره
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#تمنای_وجودم
#قسمت_یازدهم
بعد تکه کاغذی رو که تو جیب پیراهنش بود بدستم داد .
-بفرما .بهتره هر چی زودتر زنگ بزنی.فکر کنم شماره شرکت باشه .
به ساعت دیواری نگاه کردم و گفتم :اما فکر نمیکنم کسی دیگه تو شرکت باشه .ساعت ۶ .معمولا شرکتها این موقع تعطیل هستن .
_امیدوارم که این طورنباشه چون به آقای سمائی گفتم .تو حتما امروزبا آقای رادمنش تماس میگیری .
به شماره نگاه کردم و گفتم :حالا شانسم رو امتحان میکنم.
بطرف تلفن رفتم و شمارو رو گرفتم .چند بوق پیاپی خورد .به محض این که میخواستم تلفن رو قطع کنم تلفن پاسخ داده شد .
-بله بفرماید
عجب صدای گرم و گیرای.
-سلام ببخشید با آقای رادمنش کار داشتم .
-خودم هستم .
صداش به نظرم جوون اومد .فکر نمیکردم باجناق آقای سمائی به این جوونی باشه .
-بنده صداقت هستم .
-صداقت ؟
-بله ،همونی که آقای سمائی در موردش باهاتون صحبت کرده ....همون دانشجوی ترم آخرمهندسی ساختمان ....
وقتی سکوتش رو شنیدم ادامه دادم :راستش همونطور که واقف هستید این ترم رو باید تو یکی از شرکتهای مهندسی ساختمانی مشغول باشم تا با پایان کارام موافقت بشه .الان هم کاملا به لطف شما بستگی داره که موفق به این کار بشم یا نه .
دیدم حرفی نمیزنه گفتم :آقای سمائی به پدرم گفته بودن شما منتظر تلفن بنده هستید .
گفت:من تنها بخاطر کاری مجبور شدم شرکت بمونم .و گرنه این موقع شرکت تعطیله .
مرض.....اصلا توقع نداشتم این حرف رو بزنه .به روی خودم نیوردم.گفتم:بله متوجه قصورخودم هستم.
کمی مکث کرد و گفت :تا حدودی در مورد شما شنیدم .
چه عجب .....
-فردا میتونید بیاید شرکت ؟
-بله میتونم
-خیلی هم خوب .از نظر من مشکلی نیست .اتفاقا ما روی پروژه مهمی داریم کار میکنیم که کار گروهی هستش برای پایان کار شما خوب میتونه باشه .
اخ که من قربونه ..... نه نه .اخ که من نمیدونم از خوشحالی چکار کنم.
یکدفه یاد شیرین افتادم .گناه داشت ....نمیدونستم در خواستم درست یا نه اما دل به دریا زدم گفتم :ببخشید آقای راد منش یه درخواست دیگه .
-بفرمایید
-یکی از دوستان من هم همین مشکل رو داره .اگر امکان داره ایشون رو هم بپذیرد واقا لطف بزرگی کردید ...آخه اون .....
میون حرفم اومد و گفت:مطمئنید همین یه نفره ؟
باتعجب پرسیدم :بله ?!
-اگر مطمئن هستید همین یه نفره نه بیشتر موردی نداره .اما من فقط شما و دوستتون رو برای همکاری میپذیرم و بس .چون دانشجو بکار ما نمیاد .اون هم فقط بخاطر آقای سمائی .
مردک بساز بفروش چه کلاسی هم میاد برای من.حیف که بهت محتاجم وگرنه .....
-الو ......
-بله .....مطمئن باشد پشیمون نمیشد .
-پس فردا شما خانوم ......
-صداقت هستم و دوستم شجاعی .
-بله .فردا راس ساعت ۱۱ اینجا باشد .
-میشه آدرس رو لطف کنید .
-یاداشت کنید .تجریش .......
تا گوشی رو گذاشتم از خوشحالی یه جیغ کشیدم.
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_یازدهم
سیمپسون همون رقاص معروف از در الماس شکل وارد شد و همه به احترامش وایسادن. روی صندلی نشست و تشکر کرد :من از دور کار همه ی رقاص ها رو نگاه میکردم به نظرم کار مگی و ولگا از همه بهتر بود ولی رقص مهرسا بهترین بود... بهترین .... دنیل بد جوری به من زل زده بود و چشم ور نمیداشت اما حتی مجری گستاخ هم جرأت نداشت بهش کنایه بندازه :دنیل نمیخوای فرد حذفی رو مشخص کنی دنیل : چرا .... البته که میخوام .... مهرسا برو وایسا پیش بقیه دختر ها..... خدا رو بخاطر از دست دادن اون نگاههای سمج شکر کردم و پیش بقیه وایسادم همه قلباشون میزد ولی من نه.... انگار مطمئن بودم که اون انتخاب من نیستم
:من تونستم با همهی شماها ارتباط برقرار کنم الا یه نفر....... میمی به نظر من منو و تو از هیچ نظری به هم شباهت نداریم.... ینی اخلاقیات تو با من جور نیست...... می می خیلی بیخیال گفت: نه .....ممنون ..... و با همه ما خدافظی کرد و رومونو بوسید و رفت تا باهاش مصاحبه بشه ...... با آهنگ غمناکی اون بدرقه شد و رفت. مجری: هی نمیخوای..... نمیخوای مرحله بعدی رو به بچه ها بگی..... :چرا .... مرحله بعدی اینه که من با هرکدوم شما قراره یه روز زندگی کنم مثل زن و شوهر .....
ولگا جیغی کشید و مگی رو بغل کرد ....... عالیه ... عالی من به الیشیا نگاه کردم اون هم خوشحال بود.... ولی من نه من مسلمون بودم خدا کنه نخواد زیاده روی کنه. دانیل با لبخند مرموزی نگاه کرد و گفت: شما باید فکر کنید واقعا همسر منید ..... و تمام هنراتونو بریزید که قلب منو تصرف کنید. اما شب همه مهمون من میریم شام بخوریم..... هممون جیغ کشیدم و همدیگرو بغل کردیم ..... شب شد لباس ساده ای پوشیدم و موهامو شونه کردم خط چشمی پر رنگ هم دور چشمام کشیدم و به همراه بقیه راه افتادم دانیل وسط باغ کنار میز و صندلیا وایساده بود ...... من کنار الیشیا نشستم و مگی و ولگا پیش هم. جدیدا مگی خیلی با ولگا رفیق شده بود و دلیلشو نمیدونستم .....
دنیل : بچه ها خوشحالید دوستتون رفته ؟ مگی: آره .... تو اون دخترهی چشم تنگ زرد پوستو میخوای چیکار کنی؟ از این همه تغییر رفتار جا خوردم ولگا: گیو می فایو هانی...... واقعا آدم اروپاییها رو ول میکنه میره سراغ آسیایی ها؟ دانیل پوزخندی زد و به الیشیا نگاه کرد، الیشیا: به نظرم دوست خوبی بود. دانیل تو چی میگی مهرسا : نظر منم همینه ....... به اندازهی توانش مثل یه دوست بود. دنیل نگاهشو با محبت به من دوخت و گفت: که ممنونم. شام رو آوردن، میگو بود همه در سکوت خوردیم ..... خیلی خوشمزه بود ....... با اون سس تند.... محشر بود. دنیل گفت : دخترا من عاشق بچهام کدومتون حاضره برای من بچه بیاره و هیکلشو بهم بزنه؟ ولگا لبهای دانیل را عمیقا بوسید ..... یه حسی بودم دلم آتیش گرفت.... ولگا: تو منو بگیر عشقم واست ده تا بچه میارم .... همشون مث خودت ناز باشن سرمو پایین انداختم تا اون صحنه رو نبیینم الیشیا: منم بچه ها رو دوست دارم. مگی : نه .... من دوستشون ندارم اما بخاطر تو به یکی حاضرم، دنیل : آنقدر به من نگاه کرد که مجبور شدم جواب بدم از بوسههای آتشین دنیل و ولگا خیلی سوخته بودم ....... اشکم توی چشمام جمع بود: نه اصلا حاضر نیستم .... چون نمیخوام مثل پدرش عوضی باشه و با دخترای یه کشور بازی کنه، مشتمو روی میز کوبیدمو از جام بلند شدم که برم که صدای ولگا رو شنیدم: دیوونه اس بابا این...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_یازدهم
غروب همان روز در تاریکی کوچه چنان گرم گفتگو شدند که مریم باورش نمیشد این همان سربازی باشد که خرده فروشهای حیاط بزرگ از او حساب میبرند و میخواهند برایش پاپوش بسازند. دو روز پس از آن دیدار، مریم جوری در کیوسک نگهبانی مینشست که از چشم آشنایان و سخن چینان در امان باشد. اگر چه دقایق با جاوید بودن کوتاه بود، اما او دستان تازهای را لمس کرده بود که برایش بوی قصه و افسانه میداد.
مریم روزی دو بار جاوید را میدید و در نخستین فرصت به کیوسک نگهبانی وارد میشد تا کسی آنان را کنار هم نبیند. گاهی که سربازان دیگری در کیوسک بودند یا سر میرسیدند، جاوید با اشارهای آنان را پی نخود سیاه میفرستاد. مریم از کلاس و مدرسهاش میگفت و جاوید از خانواده و دوستانش. نیمی از دوران سربازیش گذشته بود و به همان اندازه اضافه خورده بود. مریم هفده ساله بود و او نوزده سال داشت.
جاوید با حرفهایش، با نگاهها و دستانش، مریم را به سرزمینی بسیار دورتر از حیاط بزرگ و عودلاجان میبرد. وقتی با جاوید حرف میزد، هوایی میشد و میخواست با او به سرزمینهای نا آشنا برود. وقتی که جاوید رفت، مریم بیمار شد. تب و لرز داشت. تمام تابستان را گیج میزد و نابسامان بود. با آغاز سال تحصیلی توانست کمی او را فراموش کند. اما امشب، در کنج آن اتاق کوچک، نزدیک بساط ابرام، دوباره دلش هوای او را کرده بود.
دوست داشت چراغ کیوسک نگهبانی دوباره روشن شود و باز هم عملیها و خرده فروشها و حتی پدرش را بازرسی بدنی کنند اما جاوید برگردد. فقط یک شماره از او داشت. در اوایل تابستان، هر بار که زنگ زده بود، زنی آن سوی خط گفته بود: «خر نشو دخترم. برو دنبال بخت خودت»! امروز هم همین را شنیده بود.
مریم خاطرات روزانهاش را با آب تاب برای جاوید تعریف میکرد. هر آن چه در مدرسه میگذشت. از پچ پچ دخترها در کلاس، از دستپاچگی و گیجی آن دسته از هم کلاسیهایش که نامزد کرده بودند. از طعم بستنی اکبر مشدی در زیر پل ری، از دستشویینوشتهها و نوع نگاه دختران به شکم بر آمدهی یکی از خانم معلمها و …
جاوید هم از دوران دبیرستان خود میگفت. از اجتماع دوستان یکدلش در پارک پردیسان و ورود داوطلبانه به مینیبوس نیروی انتظامی. هر روز یک مینیبوس میآوردند و قیافههای مشکوک و جوانان و نوجوانان عربده کش را توی مینیبوس میریختند. یک بار هم جاوید را گرفته بودند و چند ساعت بعد در پاسگاه آزادش کرده بودند. از آن پس، هر روز که مینیبوس نیروی انتظامی به پارک میآمد، جاوید میدوید و پیش از همه روی صندلی کنار راننده مینشست. سربازها به زور مشت و لگد و گاهی به ضرب باتوم از ماشین پیادهاش میکردند.
گاو پیشانی سفید بوستان پردیسان شده بود. هر روز که سربازان به پارک میریختند تا جیب بنگیها را بگردند و یا دختر و پسرها را از جاهای پرت و دور افتاده جمع کنند و یا بچه پر روها و قرتیها را ادب کنند، یک سرباز مسئولیت داشت تا از ورود جاوید به مینیبوس جلوگیری کند. مریم با ولع به حرفهای جاوید گوش میداد و لذت میبرد. جاوید در یک دبیرستان دولتی، نزدیکِ دهکدهی المپیک درس خوانده بود. جایی که در زنگهای تفریح، یک ناظم جلوی دستشوییها میایستاد تا مبادا برای بچههای دست و پا چلفتی، اتفاقی بیفتد.
در یکی از غروبهایی که صدای اذانِ بلندگوی مسجد حوض در عودلاجان طنین افکنده بود، جاوید دستانش را دور گونههای مریم گذاشته بود و گفته بود: « بار اول که دیدمت، فکر کردم دانشجویی. گفتم، این شازده این جا چکار میکنه! نکند راه گم کرده»! مریم گفته بود: «داره اذان میگه. دستت رو بردار»! حالا که از جاوید خبری نبود، در نیمههای شب، به آن اتاق کوچک میغلتید و اشک میریخت و گونههایش تشنهی همان دستها بود.
خواب به چشمانش نمیآمد. برخاست و آرام از اتاقش بیرون آمد. پدرش گوشهای دراز کشیده بود و خر و پف میکرد و مادرش گوشهی دیگر اما آرام بود. از هر دو بدش آمد. در آن نیمه شب، از پدرش متنفر شد. از چهرهی خوابیدهی مادر بیزار بود. آرزو کرد پرنده باشد و پرواز کند. یا اگر پرنده شدنِ او برای خداوند مقدور نیست، دست کم سوسک باشد. سوسکی بزرگ که هم بپرد و هم پرواز کند. برود جایی که مردمانش جور دیگر میخوابند، به گونهای دیگر نشئه میکنند، به شکل متفاوتی زندهاند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_یازدهم
حسابی دیر م شده بود سریع مقنعمو سرکردم و در حالی که یه لقمه بزرگ برای خودم درست کرده بودم و نصفش تو دهنم و نصف دیگش اویزون بود لنگ جورابمو پام می کردم
که صدای در امد جلدی کتونیامو پوشیدم معلوم نبود کی بود که پشت سر هم داشت درو می کوبید
راستش من با این سنم هنوز بلد نیستم بند کفشامو ببندم برای همینم همیشه بندا رو جمع می کنم و از کنار کفشم می زارم توی کفش (نخندین دیگه خوب بلد نیستم دیگه….دباغ بلد نیست نه من )
از پله ها پریدم پایین و درو باز کردم
پسر صاحب خونه محترم بود… اقا کیوان
سلام
کیوان- ببین من فردا باید این تمرینا رو حل کنم و اصلا وقتشو ندارم راستش باید برم سر زمین فوتبال اینا رو برام حل کن شب میام ازت می گیرم
بله؟؟؟؟؟؟//
اقا کیوان من که دیروز پول اجاره رو دادم
خوب که چی ؟یه چیز ازت خواستما ؟بگیر دیگه دستم خسته شد به ناچار دفترو ازش گرفتم و لاشو باز کردم وای ۴۰ تا سوال ریاضی………………… اینو کجای دلم بذارم
سریع کیفمو انداختم رو دوشم و از خونه زدم بیرون
انقدر دیرم شده بود که تمام راهو از ایستگاه تا شرکت مجبور شدم بدوم
با نفس نفس زدن از کنار نگهبانی گذاشتم
کیهانی – هی دباغ چیه نفس می زنی نکنه سگا دنبالت کردن
وبلند زد زیر خنده
چیزی نگفتم و با دویدن خودمو به ساختمون رسوندم به نزدیک در اتاق که رسیدم یه لحظه وایستادم تا نفسم جا بیاد
عینکو بالا کشیدم و موهامو که از زیر مقنعه ام زده بود بیرون کمی تو دادم
-سلام
دادگر- سلام چرا نفس نفس می زنی
– اخه تمام راهو دویدم
در حالی که داشت توی یکی از زونکنارو زیرو رو می کرد خوب کمی صبح زودتر بیدار شود مجبور نباشی تمام راهو بدوی
-چشم نصیحتتون یادم می مونه
انقدردویده بودم که عرق از سر و روم می بارید نای راه رفتن هم نداشتم خواستم به طرف چوب لباسی برم که بند کفشم زیر اون یکی پام گیر کرد و کروبببب با صورت خوردم زمین
دادگر به طرفم دوید چت شد
– اییییییییییی….. هیچی
دادگر- تو چرا انقدر دست و پا چلفتی هستی دختر…..جاییت درد نمی کنه
در حال گشتن عینکم بودم نه فقط لطف می کنی عینکو بدی من پیداش نمی کنم
دادگر- دباغ یعنی نمی بینی کجا افتاده ؟
– اگه می دیدم که از شما کمک نمی خواستم
عینکو اروم تو دستام گذاشت و منم بدون توجه به اون عینکو به چشام زدم
– وای اینکه یه طرفش شکسته
دادگر- عینک دیگه ای نداری
سرمو به دو طرف تکون دادم یعنی نه
دادگر- می تونی با این امروز کار کنی
در حال پاشودن گفتم اره
مانتومو تکون دادم و کیفمو از چوب لباسی اویزون کردم و دفتر کیوانو از توش در اوردم و پرت کردم رو میز
دادگر در حال نشستن به کفشام خیره شد حداقل اون بندارو ببند که دوباره نیفتی
روم نمی شد بهش بگم بلد نیستم ببندم
-باشه می بندم
دادگر- دباغ لطفا اون برگه ای که رو میزت گذاشتم و بردارو اعدادو ارقامشو برام حساب کن
-چشم الان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_يازدهم
#بخش_اول
راه افتادیم.از نجف دل کندن سخت بود...
ولی خب.باید می رفتیم سمت ارباب...
تقریبا اول های راه هستیم.راه خیلی شلوغه.میشه گفت ترافیک آدمه.جلوی روت آسمون رو نمی تونی ببینی.آسمون که نیست پر از پرچمه.پر از پرچم لبیک.هرکس نگاه کنه باورش نمیشه هزار و چهارصد سال پیش حسین فقط هفتاد و دو نفر یار داشت و الان این سیل جمعیت دارن خودشون رو به خاک و خون می کشیدن برای کی؟برای خود حسین.
عمه زینب این جمعیت رو ببینه....
سه نفری با هم بودیم.من و نرگس و زینب.روی دوش هامون چفیه های یه رنگ و روی سرم سربند یازهرا.عین گروه سرود شده بودیم😁
هممون ذوق کرده بودیم نمی دونستیم چی کار کنیم جوری که اول های راه سر هر موکب می ایستادیم و هرچی خوراکی داشت می خوردیم.هنوز به تیر برق صد نرسیدیم از شکم پر نمی تونستیم راه بریم.
-رضوان سادات جان عزیز دلم.کسی شما رو زور نکرده که همه چایی های موکب هارو بخوری ها؟من برای خودت میگم خواهر.اینجا دسشوویی ایناش زیاد تمیز نیستا.تو هم که وسواسی...
اینجا بود که یاد این شعر افتادم توی دلم خندیدم:
من ترک چایی کرده بودم سالیانی
موکب به موکب اربعین چایی خورم کرد
—شما خودت از اول راه فلافل هارو درو کردی تا اینجا زینب بانو.بزار برای بقیه هم بمونه.
خلاصه اول راه همه جوگیر بودیم.نمی دونستم گلی کجای راهه.می خواستم پیداش کنم و یک قسمتی از راه رو با اون باشم.باید پیداش می کردم.
_وای بچه ها من دارم می پزم..
نرگس درحال که خودش رو باد می زنه می گه:
_وای وای.دیشب تو سرما دندونامون تیلیک تیلیک می کردا.الان احساس می کنم مغزم به صورت مایع از گوشام بریزه بیرون...
همه از این حرف نرگس خندیدیم.عجب راهی بود...
باهمه سختی هاش حاضر نیستی جاتو با بهشت عوض کنیم.
زینب که مخ گروه بود مثلا چفیه هممون رو گرفت و برد زیر شیر آب.خوب که خیس شد اورد انداخت رو سرمون.
آخی چقدر خوب شد.
راستی..عمه زینب شما چفیه داشتی؟
اصلا آب...
🌸 پايان قسمت يازدهم بخش اول
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_يازدهم
#بخش_دوم
چون اول راه بود تقریبا تند تند اومده بودیم یک ذره خسته شده بودیم.وقت نماز بود برای همین قرار شد یک ذره کنار جاده استراحت کنیم و نماز بخونیم.بعد هم بگردیم دنبال موکب برای خواب.
چندتا صندلی کنار هم دیگه پیدا کردیم و نشستیم به صحبت کردن و چایی خوردن.غروب بود و هوا خیلی دلچسب بود.نسیم خنکی میومد و چادرامون رو تکون می داد.
با خودم گفتم این نسیم از کربلاست.بوی سیب دارد با خودش.سلام منو به حسین برسون.بگو بهم امون بده برسم...
صدای خش خش راه رفتن اون همه زائر کنار غروب آفتاب بی نظیر بود.خش خش که نه.بعضی از عراقی ها بچه های کوچیکشون رو گذاشته بودن توی این کارتون های میوه و با بندی روی زمین می کشیدنشون.بچه ها هم خوشحال از کنار ما که رد میشدن باهامون بای بای می کردن.
آره دیگه.توی راه کربلا بودن.ولی باباشون اونا رو میبرد.چرا خوشحال نباشن.بابا نباشه عموشون که هست...
عمو نباشه داداششون که هست...
اصلا هیچ کسی نباشه دشمن نیست که...
تازیانه نیست که...
لب تشنه نیست که...
بگذریم...
بعد از کمی استراحت بلند شدیم بریم نماز خونه پیدا کنیم ولی از کمبود جا مجبور شدیم یک کارتون روی خاک ها بیاندازیم و به نوبت نماز بخونیم و اون نماز چقدر به ما چسبید.نزدیکی های کربلا...توی صحرا....نماز اول وقت...روی خاک....
باز هم بگذریم...
ولی زمان مثل برق و باد می گذشت.نمی دونستیم قراره وقتی برگشتیم حسرت ثانیه ثانیه های این سفر رو بخوریم.هیچکس توی سفر نمی فهمه.ولی وقتی برگردی تازه می فهمی کجا بودی و به سمت کی میرفتی...
نوشتم:
دست خودم نبود عاشقت شدم
بر طالعم نوشته بود عشاق الحسین
🌸 پايان قسمت يازدهم بخش دوم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_یازدهم
فهیمه با تعجب پرسید :
+فاطی، مامان حالش خوب بود؟
شانه هام رو بالا انداختم جواب دادم:
+نمیدونم، بریم پیشش ببینیم چی شده
پشت درب اتاق خانم جون،وایسادیم، چند بار درب زدیم خانم جون جواب داد:
+یکم استراحت کنم میام پیشتون،الآن تنهام بزارید،،،🙄
به فهیمه نگاه کردم، گفتم:
+بریم خواهر، تعریف میکنه خوده خانم جون دیگه، 😕
فهیمه هم با اخم جواب داد:
+نمیدونم، فاطمه بیا زنگ بزنیم فائزه هم بیاد، ناهار هم با تو😊
خندیدم و گفتم :
+باشه بابا، بالاخره این چند روزی زحمت کشیدی یه ناهار هم مهمون من😊
فهیمه رفت تا زنگ بزنه فائزه هم بیاد خونه خانم جون،...😊
مشغول ناهار پختن بودم، گوشی موبایلم هم دمه دستم بود، به امیر پیامک دادم:
+سلام آقا، خوبی؟ حالت چطوره؟ درد که نداری؟ 😊😕
چند دقیقه بعد، صدای گوشیم اومد، دیلینگ...😊
جواب اومد:
+سلام فاطمه گلی،بهترم خداروشکر،تو خوبی؟ خسته شدی واقعاً توی این چند روز، بهتر بشم جبران کنم برات اساسی😊
لبخند اومد روی صورتم، خوشحال بودم که حال امیر بهتر شده، اما فکرهای این که توی آینده قراره چه اتفاقی بیوفته آزارم میداد و شیرینی لبخند رو از روی لبم میگرفت، فکری به ذهنم رسید،به امیر پیام دادم، دوباره :
+امیرجان،من یک پیشنهاد دارم،میگم، بیا نذر کنیم، یه نذر قشنگ که اگر حاجت روا شدیم تا آخر عمر،نذر رو ادا کنیم😊
جواب داد :
+نذر چیزه قشنگیه، ولی نذری کن که بتونیم ادا کنیم،ش من موافقم، ولی به خدا فاطمه،اگر توکل کنیم بهترین نتیجه رقم میخوره.. 😊
دلم با این حرف های امیر آرامش میگرفت، اعتقادش به توکل خیلی خوب بود، دلیل موفقیتش رو هم همین توکل میدونست، یک کم فکر کردم راجع به نذر و به این نتیجه رسیدم که اگر امیر خوب بشه به امید خدا، هرسال ولادت حضرت زهرا، سفره ی نذری پهن کنم، یا اینکه ایام فاطمیه، یک شب بانی هیئت بشم برای اطعام دادن،،🤔
سریع گوشی رو گرفتم و به امیر پیام دادم:
+امیر،میگم برای نذری یا ولادت حضرت زهرا باشه یا ایام فاطمیه، نظرت چیه؟ 😊
جواب داد:
+برای ولادت خانم خوبه، شادی هم هست بهتره، کجا میخوای نذر کنی؟
یک کم فکر کردم، جواب دادم :
+غروب اگر حال داشتی بیا منو ببر حرم سیدالکریم، اونجا راحت نذر میکنم و حاجت میخوام 😊
جواب اومد :
+باشه،یکم استراحت کنم ساعت پنج میام دنبالت،من فعلا بخوابم که دست هام داره بی جون میشه، مواظب خودت باش، فعلا یاعلی 🌸
همونجوری که داشتم سیب زمینی هارو پوست میکندم جواب دادم :
+باشه آقایی عالیه، منتظرتم پس،خوب استراحت کن،یاعلی😍
گوشی رو کنار میز گذاشتم و مشغول ادامه آشپزی شدم و فهیمه هم اومد و از داخل یخچال گوجه و خیار برداشت تا سالاد شیرازی درست کنه، روی صندلی روبه روی من نشست و از زنذگی و خاطرات صحبت میکرد،😊
سرگرم بودیم، اما فکره من پیش امیر بود و فقط سرر سری جواب میدادم که فهیمه ناراحت نشه😢
ساعت حدودا یک بعد از ظهر بود که صدای زنگ اومد، من رفتم درب رو باز کنم، از داخل آیفون مشخص بود کیه،درب رو باز کردم، رو به آشپزخونه بلند گفتم :
+فائزه اومده😊
دم درب وایسادم و سلام کردم،اما فائزه سنگین جواب داد بهم، تعجب کردم، پرسیدم :
+فائزه خوبی خواهر؟ 😕
با طعنه جواب داد :
+به خوبیه تو نمیرسم، نامرد حالا به فهیمه میگی چی شده ولی به من نمیگی؟ من باید از زبون فهیمه بشنوم،😒
جلو رفتم و بغلش کردم جواب دادم:
+الهی قربونت برم من آبجی گلی، ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم خُب، فهیمه هم چون اونجا بود میدونست، به خدا هیچ کس نمیدونه، حتی خانم جون، 😔
صورتم رو بوسید گفت :
حالا این دفعه میبخشمت،دفعه دیگه اتفاقی بیوفته بهم چیزی نگی، حسابی باهات قهر میکنم 😊
+مرسی خواهری،😊😊🌸
فائزه رفت سمت آشپزخانه،من هم رفتم سمت اتاق خانم جون، تا مسئله مریضی رو مطرح کنم، چند بار درب زدم، آهسته گفتم:
+خانم جون فاطمه ام، تنهام لطفا درب رو باز کن،کار دارم 😔
صدای چرخاندن کلید اومد، خانم جون درب رو باز کرد، اما چشم های خانم جون ورم کرده بود، بدون معطلی پرسیدم :
+الهی دورت بگردم، چرا اینقدر ورم کرده چشمات،؟ گریه کردی خانم جون؟
با نگاه بهم اشاره کرد که بیا داخل و پشت سرم درب رو بست، روی صندلی چوبی که جلوی آینه بود نشست و من هم روی تخت کنارش نشستم، آه بلندی کشید و شروع کرد به صحبت کردن :
+فاطمه یاده دایی محمودت افتادم،امروز دلم خیلی گرفت، از مدرسه زودتر اومدم خونه، راستی کارم داشتی؟ بگو😢
بعضی روز ها مادرم یاده دایی بزرگم که داخل جنگ،توی فکه شهید شده بود می افتاد و گریه میکرد تا دلش آروم شه، بعضی اوقات هم که وقت آزاد داشت با من میرفتیم سمت فکه تا دلش آروم بشه، خادمین اونجا دیگر مارو میشناختند، مادرم ساعت ها روی خاک مینشست و درد و دل میکرد، دایی محمود مفقود الاثر بود، مادر هم خیلی وابسته به دایی😢
بغضم رو فرو خوردم گفتم :
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_یازدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : به ایران خوش آمدی
یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من ... .
در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود ... .
وضو گرفتم. ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد. دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ... دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه، غذای حضرت ... .
.
قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله ... نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت ... مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم ... .
کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم ... .
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی ... .
🔵پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿 |
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#رکسانا
#قسمت_یازدهم
- زری خانم ! بیا غذای این بچه رو ببر گرم کن ! یخ کرد !
مانی – خوبه عزیز ! خوردمش تموم شد !
(( یه نگاه بهش کردم . داشت تند و تند غذاشو می خورد ! بهش گفتم ))
- زودتر بخور کارت دارم .
(( بشقابش تموم شد و دوباره برای خودش غذا کشید ! ))
- چه خبرته ؟! از سال قحطی اومدی ؟!
مادرم – بزار بخوره بچم ! چکارش داری ؟
- مادر شما عمه لیا رو دیدین ؟
مادرم – نه مادر ! اصلا جرات نداشتم اسمش رو جلو پدرت بیارم !
- انقدر از دستش ناراحته ؟!
مادرم – چه می دونم والا !
(( برگشتم به مانی نگاه کردم . بشقاب دومش رو هم تموم کرد و شروع کرد دوباره غذا کشیدن !
- می خوای مانی زنگ بزنم یه پرس چلو کباب برات بیارن ؟!
مانی – نه ! غذا هس ! چلو کباب برای چی ؟
- داری خودکشی می کنی ؟ راه های ساده تری م هس آ !
مادرم – ولش کن بزار غذاش رو بخوره !
(( از تو جیبم یه سیگار در آوردم و روشن کردم که مادرم گفت ))
- الان یه مرتبه پدرت اینا بر می گردن آ !
(( من و مانی جلو پدرم و عموم سیگار نمی کشیدیم . ))
مادرم – چیه مادر این سیگار ؟! جز سرطان چیز دیگه م داره ؟!
(( داشتم با خودم فکر می کردم . یه آن برگشتم طرف مانی . سومین بشقابشم تموم کرد و شروع کرد به سالاد کشیدن !
- مانی ! خدا شاهده ممکنه اتفاقی برات بیفته ها ! حداقل به معده ت رحم کن !
مانی – سالاد غذا رو حضم می کنه .
- سالاد یه بشقاب غذا رو حضم می کنه ! تکلیف اون دو تا بشقاب دیگه رو کی روشن می کنه ؟
مانی- الان بعد از این،دسر كه خوردم،خودش تکلیف اون دوتا دیگه رو روشن میکنه!
از دستش حرصم گرفت و از جام بلند شدم و دستش رو گرفتم و کشیدم!
همون جور كه از جاش بلند میشد ی تیکه نون از رو میز واردش و گفت:
-چرا همچین میکنی؟!
-دارم از مرگ نجاتت میدم!
منی-بابا ضعف گرفت تم!عزیز،سفره رو جمع نکن كه برمی گردم!
کشیدمش و باخودم بردمش بالا تو اتاقم.رفت رو تخت نشست و شروع کرد به خوردن اون تیکه نون!
-امشب چیکار میکنی؟
مانی-شام میخورم،سیر میشم!
-بترکی مانی!
مانی-بابا گشنه مه آخه!
-دارم این دختر ترمه رو میگم!
مانی-آهان!خوب میریم دنبالش!
-اگه نیومد چی؟
منی-میزنیم تو سرش می اریمش!حالا من ازیه چیز دیگه میترسم!
-از چی؟
مانی-میترسم پس فردا خبر بهمون برسه كه یه مادربزرگ فریب خورده داریم كه سال هاس از خونه فرارکرده و تازگی پلیس پیداش کرده و الان هم تو ندامت گاهه و باید بریم و تحویلش بگیریم!
-گم شو!
ساعت حدود یک و نیمه نصفه شب بود كه با مانی،یواش از خونه اومدیم بیرون.ماشین مانی بیرون،جلو،در پارک بود.
دوتایی سوار شدیم و حرکت کردیم.تقریبا ساعت دو بود كه رسیدیم به همون خیابون كه توش فیلمبرداری داشتن.همون اول خیابون رو بسته بودن و نمیذاشتن ماشین وارد بشه!جمیعت م اونجا پر بود!
-این همه آدم اینجا چیکار میکنن؟! اون هم این وقت شب!
مانی-مردم ایران هنر دوستن دیگه!
-خوب چیکار کنیم حالا؟
مانی-بذار ماشین و پارک کنم بعدش پیاده میریم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_یازدهم
#بخش_اول
❀✿
دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا ڪمے بهتر شوم و بھ مدرسه بروم. مادرم مخالفت مے ڪرد و میگفت تا حسابے خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران مےڪرد. هوای اصفهان رو به سردی مے رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبھ صبح با خوشحالے حاضر شدم و یڪ بافت مشڪے ڪھ ڪلاه داشت را تنم ڪردم. رنگ مشڪے بھ خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلے بمن مے آمد. ڪلاه راروی سرم انداختم ، ڪولھ ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی بھ طرف مدرسھ حرڪت ڪردم
❀✿
قبل ازرسیدن بھ مدرسھ، مسیرم راڪج مےڪنم و بھ یڪ گل فروشے مےروم.شاخھ گل رز سفیدی را مے خرم و بااحتیاط درکولھ ام مے گذارم. سرخوش ازمغازه بیرون مے زنم و مسیر را پیش مے گیرم. هوای سرد و تازه را با ریھ هایم مے بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و بھ پیاده رو مے روم. چنددقیقھ نگذشتھ صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را بھ تپش میندازد. مے ایستم و بھ سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگے چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا مے زند.اهمیتے نمے دهم و بھ راهم ادامھ مےدهم. دوباره بوق مےزند. شانھ بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم.
پشت هم بوق مےزند ومن بےتفاوت روبه رو را نگاه مےڪنم. همان دم صدای استاد پناهے برق ازسرم مےپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا!
متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالے لبخند عمیقے مےزنم. بھ طرف ماشینش مےروم و باهیجان سلام میڪنم. عینڪ دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب مے دهد: علیڪ سلام. خداروشڪر خوب شدی.
_بعلھ.
درحالیڪھ سوار ماشین مے شود، بلند مے گوید: بدو سوارشو دیرمیشھ.
_ نه خودم میام!
_ تعارف نڪن. سوارشودیگھ.
ازخداخواستھ سوار مےشوم و کولھ ام راروی پایم مے گذارم. دستے را روبھ پایین فشار مے دهد و آهستھ حرڪت مےڪند.
فضای مطبوع ماشین بھ جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ ڪیفم راباز میڪنم ، گل را بیرون مےآورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع مےپرسد: این چیھ؟!
_ مال شماست.
لبهایش بھ یڪباره جمع و نگاهش پرازسوال مے شود: برای من؟ بھ چھ مناسبت؟!
_ بلھ. برای تشڪر از زحمتاتون!
دست دراز میڪند و گل را برمیدارد.
_ شاگرد خوب دارم ڪھ استاد خوبیم.
نگاهم مےخندد و اوهم گل را عمیق مے بوید.دنده را عوض میڪند و گل رادوباره روی داشبورد مےگذارد. زیر چشمے نگاهم مےڪند. خجالت زده خودم را در صندلے جمع مےڪنم و مےپرسم: خیلے ڪھ عقب نیفتادم؟!
_ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یھ توضیح دوباره یاد میگیری
_ چھ خوب! " باشیطنت مے پرسم" خب ڪے بهم توضیح بده؟
لبهایش رابازبان تر میڪند و بالحن خاصے میگوید: عجب سوالے!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟!
ابروهایم را بالا میدهم و باذوق مے پرسم: ڪجا؟!
_ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟
میدانم مادرو پدرم نمے گذارند و ممڪن است پوستم را بڪنند و باآن ترشے درست ڪنند اما بلند جواب مے دهم: عالیھ.
باتڪان دادن سر رضایتش را نشان مے دهد. خیلے زود مےرسیم. چندکوچھ پایین تراز درورودی نگھ میدارد تا ڪسے نبیند.تشڪرمےڪنم و پیاده مےشوم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_یازدهم
#بخش_دوم
❀✿
برایم بوق مےزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنے است. لبم را جمع و زمزمه مےڪنم: خیلے جنتلمنے محمد!!
میدانم امروز یڪ فرصت عالے است برای گذراندن چند ساعت بیشتر ڪنار مردی ڪھ ازهرلحاظ برایم جذاب است.
❀✿
دل در دلم نیست. بھ ساعت خیره شده ام و ثانیھ هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تڪان مے دهم و ڪمے از موهایم را مدام مے جوم. چرا زنگ نمے خورد؟ هوفے مےڪنم ، موهایم را زیر مقنعھ مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینھ ی ڪوچڪم برانداز میکنم. سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یڪ رژ لب صورتے مایع استفاده میڪنم.همان لحظھ زنگ مے خورد. ڪولھ پشتے ام را برمیدارم و از ڪلاس بیرون مے دوم. حس میڪنم جای دویدن ، درحال پروازم. یعنے قرار است ڪجا برویم؟! راهرو را پشت سر مےگذارم و باتنھ زدن بھ دانش آموزان خودم رااز مدرسھ بھ بیرون پرت مےڪنم. یڪے ازسال دومی ها داد مے زند:هوی چتھ!
برایش نوڪ زبانم را بیرون مے آورم و وارد خیابان مے شوم. بھ طرف همانجایے ڪھ صبح پیاده شدم ، حرڪت مےڪنم. سر ڪوچه منتظر مے ایستم. روی پنجھ ی پا بلند مے شوم تا بتوانم مدرسھ را ببینم. حتما الان مے آید. یڪدفعھ دستے روی شانھ ام قرار مےگیرد. نفسم بند مےآید و قلبم مےایستد. دست را ڪنار مے زنم و بھ پشت سر نگاه مےڪنم.
بادیدن لبخند نیمہ محمدمهدے نفسم را پرصدا بیرون مے دهم و دستم را روے قلبم مے گذارم. دستهایش را بالا مے گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیہ اینقدر ترسیدے؟!
_ من..فڪ...فڪر ڪردم ڪہ...
_ ببخشید! نمیخواستم بترسے! تو ڪوچہ پارڪ ڪردم قبل ازینڪہ تو بیاے!
_ نہ آخہ...آخہ...شما...
تند تند نفس مے ڪشم. باورم نمے شود! دستش را روے شانہ ام گذاشت!
طورے ڪہ انگار ذهنم را مے خواند، لبخند معنا دارے مے زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند ڪولہ ات، خودم حواسم هست دختر جون!
آب دهانم را قورت مے دهم و لب هایم را ڪج و ڪولہ مے ڪنم. اما نمیتوانم لبخند بزنم!
براے آنڪہ آرام شوم خودم را توجیه میڪنم: رو حساب استادے دست گذاشت! چیزے نشده ڪہ!
نفسهایم ریتم منظم بہ خود مے گیرد. سوار ماشین مے شوم. نگاه نگرانش را مے دوزد، بہ دستم ڪہ روے سینه ام مانده.
_ هنوزم تند میزنہ؟! یعنے اینقدر ترسیدے؟!
دستم را برمیدارم و بارندے جواب مے دهم: نہ! خوبہ! همینجورے دستم اینجا بود!
_ آها!
_ خب... قراره ڪجا درسارو بهم بگید؟!
_ گرسنت نیست؟
_ یڪم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_یازدهم
#بخش_سوم
❀✿
_تا برسیم حسابے گرسنت میشہ!
نمیدانم ڪجا مے خواهد برود! ولے هرچہ باشد حتما فقط براے درس هاے عقب مانده و یڪ گپ معمولے است! بازهم خودم را توجیہ میڪنم: یہ ناهار با استاده! همین!
سرعت ماشین ڪم مے شود و در ادامہ مقابل یڪ آپارتمان مے ایستد. پنجره را پایین مے دهم و بہ طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" بہ سمتش رو میگردانم و با تعجب مے پرسم: استاد؟! اینجا ڪجاست؟!
میخندد
_ مگہ گشنت نبود دخترخوب؟!
گنگ جواب مے دهم: چرا! ولے...مگہ....
ڪیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو!
شانہ بالا میندازم و پیاده مے شوم. سریع با قدمهاے بلند بہ طرفم مے آید و شانہ بہ شانہ ام مے ایستد. ڪمے خودم را ڪنار مے ڪشم و مے پرسم: دقیقا ڪجا ناهار مے خوریم؟!
نیشش راباز میڪند
_ خونہ ے من!
برق از سرم مے پرد! "چے میگہ؟!"
پناهے_ همسرم چند روزے رفتہ! خونہ تنهام، گفتم ناهار رو باشاگرد ڪوچولوم بخورم!
حال بدے ڪل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال تہ دلم میگوید: قبول ڪن! یہ ناهاره!
بعدشم راحت میتونہ بهت درس بده. بعدم اگر یہ تعارف زد برت میگردونہ خونہ!
مے پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار بہ دست پخت شما؟!
_ نہ دیگہ شرمنده...یڪم حاضریہ! و بلند مے خندد.
جلو مے رود و در را برایم باز مے ڪند. همانطور ڪہ بہ طرف راه پلہ مےرویم، بدون فڪر و ڪودڪانه مے گویم: چقد خوبہ ناهار پیش شما!
ازبالاے عینڪ نگاه ڪوتاه و عمیقے بہ چشمانم و مسیرش را بہ سمت آسانسور ڪج میڪند. چیزے نگفتنش باعث مے شود ڪہ بدجنسے بپرسم: همسرتون ڪجا رفتن؟!
از سوالم جا مے خورد و من من میڪند
_ رفتہ خونہ مادرش. یڪم حال و هواش عوض شہ...
_ مگہ ڪجان؟
_ لواسون!
آسانسور بہ همڪف مے رسد. با آرامش در را برایم باز میڪند و داخلش مے رویم. باز مے گویم: خب چرا شما نرفتید؟
_ چون یڪے مثل تورو باید درس بدم!
دوست دارم بہ او بفهمانم ڪہ از جدا شدنش باخبرم!! لبم را بہ دندان مے گیرم. چشمانم را ریز میڪنم و باصداےآهستہ مے پرسم: ناراحت نمیشہ من بیام خونتون؟
قیافہ اش درهم مے شود
_ نہ! نمیشہ!
آسانسور در طبقہ ے پنجم مے ایستد. پیش از اینڪہ در را باز ڪند.تصمیمم را میگیرم و با همان صداے آرام و مرموز ادامہ میدهم: ناراحت نمیشن یا....کلا دیگہ بهشون ربط نداره؟!
در را رها میڪند و سریع بہ سمتم برمیگردد
_ یعنے چے؟
ڪمے مے ترسم ولے با ڪمے ادا و حرڪت ابرو میگویم: آخہ خبر رسیده دیگہ نیستن!!
مات و مبهوت نگاهم میڪند...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_دهم چند روزی از آن شب و دیدن فرزاد میگذشت خیلی دلتنگش شده بود، خی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_یازدهم
با این حرفی که با اون قیافهی جدیش زد فلور دیگه نتونست نخنده، شیده اخمی به فلور کرد و رو به امیر گفت: برنامه هامونو باید با شما هماهنگ کنیم؟؟
امیر: توقع زیادیه اگه بخوام همچین کاری بکنید؟؟
شیده: نه خب فقط اگه صلاح بدونی کل روزو همینجا بشینیم
امیر: فکر بدیام نیست اگرم گشنمون شد فلور میره یچی میگیره میاره دور هم میزنیم
شیده: توام مگه قراره بشینی؟؟!
امیر: آره بابا هستم پیشتون، کجارو دارم برم؟!
شیده بلند شد ازکلاس بیرون رفت، از بیرون صدای امیر را شنید که به فلور میگفت: آخرش سر این بداخلاقیا یچی به این دوستت میگم
همین موقع شیده به کلاس برگشت و گفت: مثلاً چی؟؟؟؟امیر هول شده بود با دستپاچگی گفت: ببین خانوم رادمنش من میگم بیاید یکم برخوردامونو باهم مهربونتر کنیم، همین
فلور با دیدن حال امیرو بداههی مسخر ه اش خندید و با شیده از کلاس بیرون رفتند وقتی به محوطه رسیدند خندهی فلور تمام شده بود با حسرت گفت: یادش بخیر قبلنا عاشق همین چرتوپرت گفتناش بودم.
شیده همیشه مقابل فلور احساس عذاب وجدان داشت، هربار که امیر شیطنتی میکرد و سعی داشت دل شیده را به دست بیاورد، دل فلور هوایی میشد، ترم اول و دوم که بودند فلور عاشق امیر شد آنقدر عاشق که تمام کلاً س هایش را بخاطر دیدن او میآمد، اما امیر بجای او تمام توجهش سمت شیده بود، فلور هم این موضوع را فهمید، ناراحت شد، بهم ریخت، حتی چند وقت کلاس نیامد اما چیزی نگذشت که با این مسئله کنار آمد.
شیده همیشه با خودش میگوید: فلور دختر خیلی، خوبیه من هیچوقت نمیتونم به خوبی اون باشم، هرکی جای اون بود از من متنفر میشد اما اون نه تنها متنفر نشد بلکه شد بهترین دوستم.
شیده نفسش را بیرون داد و گفت: صد بار خواستم با امیر حرف بزنم نزاشتی.
فلور: چی میخواستی بگی؟ بری بگی لطفاً جای من فلورو دوس داشته باش؟ اون درگیره توئه.
شیده: تو که میدونی من درگیر یکی دیگم، اگه میزاشتی اینو به امیرم بگم شاید الان همه چی یه شکل دیگه بود.
فلور: نه هرجور دیگه ام که میشد برا من فایده نداشت، اصلاً تو میرفتی به امیرم میگفتی اونم بی خیالت میشد ازکجا معلوم اونوقت میومد پیش من؟ اگرم میومد حتماً یا برا فراموش کردن تو بود یا ترحم به من! در هر دو صورتشم دیگه شخصیت واحترامی برا من نمیموند درضمن ول کن این حرفارو من دیگه خیلی وقته به امیر فکر نمیکنم.
داشت دروغ میگفت، شیده این را خیلی راحت از نگاهش میفهمید همیشه خودش را مقصر میدانست حتی گاهی تصمیم گرفته بود از آن دانشگاه برود اما کامران به او اجازه نداده بود، احساس گناه اعصابش را تحریک میکرد فکر میکرد اگر او نبود فلور به امیرش میرسید، اما او که با امیر کاری نداشت حتی هیچ عکس العملی هم به دلبریهایش نشان نمیداد، به فلور خیره شد و گفت: من هنوزم میتونم برم باهاش
حرف بزنم، اسمی از تو نمیارم نمیگمم دوسش داری فقط میگم من پسرعمومو دوس دارم، تازه فرزادم که برگشته بهترین موقعیته.
فلور: شیده من کاری به تو و فرزاد ندارم کلاً قید امیرو زدم.
شیده: جون شیده رأس میگی؟ مطمئن باشم؟
فلور: آره بجون تو من کلاً بیخیال شدم.
شیده با این قسم کمی آرام شد و دیگر بحث را ادامه نداد.
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
#ناحلہ🌺
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
°•○●﷽●○•°
پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم .
_همینو کم داشتیم
با بی میلی تلفن و جواب دادم
_الو سلام
+بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟
( تو اینه برا خودم چش غره رفتم )
_بله مرسی . شما خوبی؟
+مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟
(از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد)
_نه نمیشه
+حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟
_دارم میرم جایی میترسم دیر شه
میشه بعدا حرف بزنیم؟
+کجا میری؟بیام دنبالت؟
(ایندفعه محکم تر زدم تو سرم)
_نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم .
+چه زحمتی اتفاقا نزدیکتم . الان میام .
تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده...
دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم .
از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.
زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم .
از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم .از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم .
کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم.
درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم .
در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش ....
تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد
منم سعی کردم گرم جوابش و بدم
سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟
_خوبم توچطوری؟
_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی
در جوابش خندیدم
ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟
+هیئت
تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟
+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟
_چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی!
+خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات
_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگو
گوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش
با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه
اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته باشه برای همین پرسیدم
_مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیافتیا
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓