🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
همیشه روز اول که بچها رو میبردیم مناطق سختتر از روزای بعد بود..
وقتی از شلمچه برگشتیم خابگاه اونقد خسته شده بودم که دیگه حالی برام نمونده بود..
رضا با پتو و بالشی که زده بود زیر بغلش اومد کنارم دراز کشید..
+ممنون که امروز اومدی و برای بچهای اتوبوس من حرف زدی!!
ببخشید که ته اتوبوسیا...
حرفشو قطع کردم؛
_نگو رضا اینجا رزق و قسمت نیست، هرکی میاد دعوته داداش.. اونا هم #دعوت شدن و حکمت این دعوت رو یه روزی تو زندگیشون میبینن شاید عوض شدن شاید فرجی شد شایدهم،،، #شاید_معجزه ❤ شد براشون..
رضا دیگه چیزی نگفت..
چشامو بستم و به همون ته اتوبوسیا فکر کردم..
مطمئنم شهدا یه جایی یه وقتی #دست هممونو میگیرن و #بلند مون میکنن..❤
زودتر از چیزی که فکر میکردم صبح شد و روز دوم سفرمون آغاز شد..
باید میرفتیم #فکه..
یه حس غریبی بود این منطقه..
از همون ابتدا کفشمو در آووردم..
دوست داشتم گرمای #رملِ زمین رو حس کنم..
چفیه مو انداختم دور گردنم..
بقول راوی ؛ بذار برای #شهدا ، زیر نور آفتاب بسوزی☺
پس بیخیال کلاه شدم..
وقتی بچهایِ استان خودمونو برای شنیدن روایتگری جا دادیم، همون گوشه کنارِ پرچم های #یارسولالله نشستم..
راوی از شهید آوینی و شهید حسن باقری میگفت از حمیدِ میگفت و آرزو میکردم: آرزومو شهادت میکردم..
میدونستم باید #پروا کنم..
#پروا کردن، رسم #غلامِحسین بودنه..
از طریق بی سیم بهمون خبر دادن باید بچها رو هدایت کنیم سمت معراج ۱۲۰ شهید گمنامِ فکه..
همونطورکه علامت میدادم و از بچها میخواستم برن جلو، نگاهم افتاد به #دوربین_دار😐
هرچی فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اون آدم اولی نیست..
نشسته بود کنار سنگرای نماز و دوربینش هم کنارش بود..
چرا این انقدر عجیبه..
#همراهمون_باشید😉
#ادامه_دارد😎
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
--—--------------------------------
✅
----------------------------
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_نـهـم ✍تا چشمم به آقای غیور افتاد بی مقدمه گفتم آقا اجا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_دهــم
✍من سعی می کردم با همه تیپ و اخلاقی دوست بشم بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم
تمرین برای برقراری ارتباط تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت تمرین برای صبر تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد
شناخت شخصیت ها منشا رفتارها برام جالب بود اگر چه اولش با این فکر شروع شد چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها حتی در شرایط مشابه میشه؟ و بیشترین سوال ها رو هم تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم برام درست کرده بودخیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم و بعضی ها من رو سرزنش می کردن حرف هاشون از سر دوستی بود اما همین تفاوت های رفتاری بیشتر من رو به فکر می برد ...
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم تنها بود و می خواستم این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟
بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن امروز ازش فاصله می گرفتن و پدری که تا چند وقت پیش علی رغم همه بدرفتاری هاش در حقم پدری می کرد کم کم داشت من رو طرد می کرد حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود با این افکار از حس دلسوزی برای خودم حالت منطقی تری پیدا می کرد اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد
رمضان از راه رسید و من با دنیایی از سوال هاکه جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شدبه مهمانی خدا وارد شدم
یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه من چای رو دم کرده بودم
پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود اون روز سحرنیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون تا چشمش بهم افتاد دوباره اخم هاش رفت توی هم حتی جواب سلامم رو هم نداد
سریع براش چای ریختم دستم رو آوردم جلو که ...
با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد به والدین خود احسان می کنید؟
جا خوردم دستم بین زمین و آسمون خشک شد با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد
- لازم نکرده من به لطف تو نیازی ندارم تو به ما شر نرسان خیرت پیشکش
بدجور دلم شکست دلم می خواست با همه وجود گریه کنم
- من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می دادم؟غیر از این بود که چشم هام پر از اشک شده بود
یه نگاه بهم انداخت نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود
- اصلا لازم نکرده روزه بگیری هنوز 5 سال دیگه مونده پاشو برو بخواب
- اما صدام بغض داشت و می لرزید
- به تو واجب نشده من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری
نفسم توی سینه ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد همون جا خشکم زده بود مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم شبتون بخیر و بدون مکث رفتم توی اتاق پام به اتاق نرسیده اشکم سرازیر شد تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم در رو بستم و همون جا پشت در نشستم سعید و الهام خواب بودن جلوی دهنم رو گرفتم صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه خدایاتو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت تو شاهد باش چون حرف تو بود گوش کردم اما خیلی دلم سوخته خیلی
گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد پدرم اهل نماز نبود گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه برم وضو بگیرم می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم اجازه اون رو هم ازم صلب کنه که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده
تا صدای در اتاق شون اومد آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم از توی آشپزخونه صدا می اومد دویدم سمت دستشویی که یهو اونی که توی آشپزخونه بودپدرم بود .
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💢💥💢💥💢💥💢💥
*رمان جذاب و خواندنی*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دهم
#شهدا_راه_نجات
تا سه روز مونده بود به هفته دفاع مقدس ما حدود ۱۰۰۰پروانه درست کردیم
با مرتضی هم هماهنگ کردم تلمپه گاز هیدروژن بیاره
بادکنک باد،کنیم
امروز باید بریم نمایشگاه غرفه ها تزئین کنیم
من ،ساره،زینب ،محدثه و مطهره فسقلی
پاسدارای تو نمایشگاه همه با اخم ،چشم غره نگاه میکردن
تا ما رسیدیم مرتضی تورماهی ،عروسکا آورد
فرهنگی تیپ ۸۲ صاحب الامر قزوین چون ما تنها غرفه کودک بودیم
برامون ده بیست عروسک فرستاده بود
محدثه خواهرم اومده بود
مرتضی: تعجب این وروجک ساکته
-داداشی آجی زهرا قول داده منو ببره قلعه سحرآمیز
مرتضی :همون تو وروجک آرومی
جنس زینب فوق العاده پاک بود
اما خیلی مردای ناپاک نگاش میکردن
مرتضی منو آروم کشید کنار گفت هرکاری میکنی بکن این دختر محجبه تر بیاد نمایشگاه
محدثه که داشتم میبردم قلعه سحرآمیز
یه کلاه حجاب و ساق دست هویه کاری خوشگل برای زینب خریدم
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده :
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💢💥💢💥💢💥💢💥💢#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_دهــــم
✍هر شب یک سخنران و مداح با غذای مختصر حسینیه بدون خونریزی و قمه زنی با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد خودم تازه عمو شده بودم هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم من هم عمو بودم فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود بی رمق گوشه سالن نشسته بودم هر لحظه که می گذشت میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه این اولین احساس مشترک من با اونها بود
اون شب، من جان می دادم دیگران گریه می کردند ...
محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد
هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ...
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ...
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم و هیچ راه نجاتی نداشتم کم کم بی حال و حوصله شدم حوصله خودم رو هم نداشتم کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم من که هیچ چیز جلودارم نبود حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم خبر افسردگیم همه جا پیچید بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت تا اینکه اون صبح جمعه از راه رسید.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐بسم رب العشاق
#قسمت_دهم
#حق_الناس
اونشب انقدر گریه کردم
خودم و محمد فحش دادم
بعد از اون شب هرجا من بودم محمد حاضر نمیشد
یااگه مجبوری روبرو میشدیم
سریع اونجا رو ترک میکرد
دلم میخواست اول خودمو بعد اونو در حد مرگـ بزنم
دو ماه برهمین روال گذشت فردا عیده
اما من اصلا هیچ کاری نکردم
به ضرب و زور مامان
مثل گل دقیقه ۹۰رفتم خریده 😁😁
اما برای من عید نمیشد بدون محمد😔
کاش این ابهام بزرگ رو از ذهنم برداره
خلاصهـ بگم با بی میلی تمام سفره هفت سین چیدم
ساعت ۴:۳۰تحویل سال بود
ای خدا کله سحر آخه شد تحویل سال 😴😴😴
بالاخره وارد سال نو شدیم
لحظه تحویل سال بجز ظهور آقا
دعاکردم محمد مال من بشه
ساعت ۷:۳۰شب بود که صدای زنگ بلند شد
خانواده محمد اینا بودن
وا خاک عالم✋✋ به سرم این چرا لباس سپاه پوشیده 😳
نام نویسنده:بانو....ش
🚫کپی فقط با حفظ نام نویسنده حلال است
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_دهم
👈كشته شدن هابيل و دفن جنازه او
🌴حسادت قابيل از يك سو و پذيرفته نشدن قربانيش از سوى ديگر، كينه او را به جوش آورد، نفس سركش بر او چيره شد، به طورى كه آشكارا به قابيل گفت: تو را خواهم كشت.
🌴آرى وقتى حرص، طمع، خودخواهى و حسادت بر انسان چيره گردد، حتى رشته رحم و مهر برادرى را مى بُرَد، و خشم و غضب را جايگزين آن مى گرداند.
🌴هابيل كه از صفاى باطن برخوردار بود و به خداى بزرگ ايمان داشت، برادر را نصيحت كرد و او را از اين كار زشت برحذر داشت و به او گفت: خداوند عمل پرهيزگاران را مى پذيرد، تو نيز پرهيزگار باش تا خداوند عملت را بپذيرد، ولى اين را بدان كه اگر تو براى كشتن من دست دراز كنى، من دست به كشتن تو نمى زنم، زيرا از پروردگار جهان مى ترسم، اگر چنين كنى بار گناه من و خودت بر دوش تو خواهد آمد و از دوزخيان خواهى شد كه جزاى ستمگران همين است.
🌴نصايح و هشدارهاى هابيل در روح پليد قابيل اثر نكرد، و نفس سركش او سركش تر شد و تصميم گرفت كه برادرش را بكُشد(مائده/27 تا 30)لذا به دنبال فرصت مى گشت تا به دور از پدر و مادر، به چنان جنايت هولناكى دست بزند.
🌴شيطان، قابيل را وسوسه مى كرد و به او مى گفت: قربانى هابيل پذيرفته شد، ولى قربانى تو پذيرفته نشد، اگر هابيل را زنده بگذارى، داراى فرزندانى مى شود، آن گاه آنها بر فرزندان تو افتخار مى كنند كه قربانى پدر ما پذيرفته شد، ولى قربانى پدر شما پذيرفته نشد.(تفسير نورالثقلين، ج 1،ص 612)
🌴اين وسوسه همچنان ادامه داشت تا اين كه فرصتى به دست آمد. حضرت آدم عليه السلام براى زيارت كعبه به مكه رفته بود، قابيل در غياب پدر، نزد هابيل آمد و به او پرخاش كرد و با تندى گفت: قربانى تو قبول شد ولى قربانى من مردود گرديد، آيا مى خواهى خواهر زيباى مرا همسر خود سازى، و خواهر نازيباى تو را من به همسرى بپذيرم؟! نه هرگز.
🌴هابيل پاسخ او را داد و او را اندرز نمود كه: دست از سركشى و طغيان بردار.(مجمع البيان، ج 1،ص 183)
🌴كشمكش اين دو برادر شديد شد. قابيل نمى دانست كه چگونه هابيل را بكشد، شيطان به او چنين القاء كرد: سرش را در ميان دو سنگ بگذار، سپس با آن دو سنگ سر او را بشكن.(طبق بعضى از روايات هابيل در خواب بود، قابيل با كمال ناجوانمردى به او حمله كرد و او را كشت. (تفسير قرطبى، ج 3،ص 2123)
🌴مطابق بعضى از روايات، ابليس به صورت پرنده اى در آمد و پرنده ديگرى را گرفت و سرش را در ميان دو سنگ نهاد و فشار داد و با آن دو سنگ سر آن پرنده را شكست و در نتيجه آن را كشت. قابيل همين روش را از ابليس براى كشتن برادرش آموخت و با همين ترتيب، برادرش هابيل را مظلومانه به شهادت رسانيد.( بحار، ج 11،ص 230؛ مجمع البيان، ج 3،ص 184)
🌴از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: قابيل جسد هابيل را در بيابان افكند. او سرگردان بود و نمى دانست كه آن جسد را چه كند (زيرا قبلاً نديده بود كه انسانها را پس از مرگ به خاك مى سپارند). چيزى نگذشت كه ديد درندگان بيابان به سوى جسد هابيل روى آوردند، قابيل (كه گويا تحت فشار شديد وجدان قرار گرفته بود) براى نجات جسد برادر خود، مدتى آن را بر دوش كشيد، ولى باز پرندگان، اطراف او را گرفته بودند و منتظر بودند كه او چه وقت جسد را به خاك مى افكند تا به آن حمله ور شوند.
🌴خداوند زاغى به آن جا فرستاد. آن زاغ زمين را كند و طعمه خود را ميان خاك پنهان نمود(مائده/31) تا به اين ترتيب به قابيل نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را به خاك بسپارد.
🌴قابيل نيز به همان ترتيب زمين را گود كرد و جسد برادرش هابيل را كه در ميان آن دفن نمود. در اين هنگام قابيل از غفلت و بى خبرى خود ناراحت شد و فرياد بر آورد:
🌴اى واى بر من! آيا من بايد از اين زاغ هم ناتوانتر باشم، و نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن كنم؟(مجمع البيان، ج 3،ص 185)
🌴اين نيز از عنايات الهى بود كه زاغ را فرستاد تا روش دفن را به قابيل بياموزد و جسد پاك هابيل، آن شهيد راه خدا، طعمه درندگان نشود. ضمناً سرزنشى براى قابيل باشد كه بر اثر جهل و خوى زشت، از زاغ هم پست تر و نادان تر است و همين نادانى و خوى زشت، او را به جنايت قتل نفس واداشته است.
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_دهــــم
✍از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر تکرار میڪند ڪه نمیرود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از ڪنارش تڪان نمیخورد. حتی میترسد که لباسهایش را بشوید: «روزهای آخر از ڪنارش تڪان نمیخوردم. میترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود میڪرد ڪه نمیرود. لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر میکردم اگر بشویم میرود. پنجشنبه و جمعه ڪه گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمیرود. من در این چند سال زندگی یڪبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینڪه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. ڪاری ڪه همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست. فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب میگویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری ڪه هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه ڪردید ڪه آنقدر سادهدل ڪند؟ یڪی از دوستان مجید برایش عڪسی میفرستد ڪه در آنیڪ رزمنده ڪولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد. میگفت مجید مدام غصه میخوردڪه من این ڪار را انجام ندادهام.» مجید بیهوا میرود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی میڪند. سرش را پایین میگیرد و اشڪهایش را از چشمهای خواهرش میدزدد بیآنڪه سرش را بچرخاند دست تڪان میدهد و میرود. مجید با پدرش هم بیهوا خداحافظی میڪند و حالا جدی جدی راهی میشود.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_دهم
چشماشو که مالوند ریحانه رو دید که بالای سرش ایستاده و داره روی تخت بالا و پایین میپره:
-مامان مامان پاسو پاسو
عرق سردی روی پیشونی فاطمه نشسته بود توی دلش هزاران بار خدا رو شکر کرد که تمام این اتفاقات خواب بوده
و هیچ کدومش حقیقت نداشته، آهی از ته دل کشید و صورت کوچیک و شاد ریحانه رو بوسید و گفت:
-مامان قربون دختر خوش زبونش بشه، صبح دختر گلم بخیر
-سلام مامانی
- علیک سلام دختر مامانی، داداش علی بیدار شده؟
-آره داره با ماشیناش بازی میکنه، بیا بلیم ببین، نمیذاله من بازی کنم
چشمای گرد و قهوه ای ریحانه رو بی اندازه دوست داشت، بوسه ای به چشمهاش زد و چشمی گفت، از رختخواب
پایین اومد.
خبری از سهیل نبود حدس میزد که رفته باشه سر کار، معمولا روزایی که سهیل توی خونه بود و میخواست صبح بره
سرکار، بلند میشد و براش صبحانه آماده میکرد، اما این دفعه دلش بدجور شکسته بود، از بچگی یاد گرفته بود که
همسرش مهمترین بخش زندگیشه، اما الان این بخش مهم ...
دست و روشو شست و برای علی و ریحانه صبحانه آماده کرد، بعدم دست و رویی به سر خونه کشید. تلفنو برداشت
و به خونه مادرش زنگ زد، وقتی صدای گرم و سالخورده مادرش رو شنید، انگار بغض فرو خوردش شکست، آروم
اشک میریخت، نه می تونست جواب سلام مادرش رو بده و نه دلش می اومد قطع کنه، مادر فاطمه که سکوت
دخترش رو دید، با لحنی آروم گفت: دخترم، فاطمه جان، چی شد عزیزم؟ دلت گرفته؟ دلت تنگ شده؟ چی شده
مادر؟ بگو دردتو به مادر
فاطمه که نتونسته بود صدای لرزانش رو کنترل کنه گفت: مادر جون، دلم براتون تنگ شده، خیلی زیاد. خیلی خیلی
زیاد.
-الهی مادر به قربونت بره، دلتنگی خصلت آدمیه، آدمی که هیچ وقت دلتنگ نشه باید به آدم بودنش شک کرد،
همین دلتنگی هم قشنگه، نه؟
-نه مادر، نه. دلم می خواد بیام پیشتون، دلم می خواد نوازشم کنید، دلم دست گرمتونو میخواد
-خوب بیا عزیزکم، دست گرم من آمادست، چند روز از آقا سهیل اجازه بگیر و بیا اینجا پیشمون بمون، بچه ها رو
هم بیار، هم حال و هوات عوض میشه هم دلتنگیت رفع میشه جونم
-باشه مادر، میخواستم ببینم این هفته خونه هستین که من بیام
-آره دخترم هستیم، بیا. کی میای؟ آقا سهیلم میاد؟
-همین امروز میایم. نه سهیل نمیاد، من و بچه ها میایم.
-باشه، شام درست میکنم، به آقا سهیلم سلام برسون.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_نهم ✍با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_دهم
✍عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه...
😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله
همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم
آروم نشستم تازه یادم افتاد ازش خداحافظی نکردم...
😁الان فکر میکنه #ادب ندارم خوب چیکار کنم کاریه که شده رفتم با تمام توان #قرآن رو عالی خوندم بدون هیچ گونه #غلط تجویدی استادم چشماش برق میزد خدا رو شکر اگه خراب میکردم قوز بالا قوز میشد...
کلاس با #آرامش تموم شد بعد از کلاس دخترا همه حمله ور شدن گفتن چطور دو روزه انقد صمیمی شدید #همسرت چطوره اخلاقش خوبه؟؟
☹️گفتم ای بدک نیست خوبه... نمیخواستم کسی بدونه که چطوریه #احساس کردم چشم میخوریم چیزی نگفتم و خداحافظی کردم...
😳اینکه بازم دم در بود رفتم و سوار شدم گفت چرا سوار شدی...
گفتم پس چکار کنم؟ گفت بیا پایین تا قدم بزنیم
😒این چه کاریه حالا من خستم
روم نشد چیزی بگم در ماشین رو قفل کرد و راه افتاد منم پشت سرش معطل شد تا بهش برسم شونه به شونه هم راه افتادیم و گفت تا خونه پیاده بریم....ای داد من خیلی خستم...
😢گفتم باشه رفتیم و رفتیم و رفتیم دیگه نفسم بالا نمیومد انقدر #خسته بودم ولی احساس کردم که ایشون هیچ احساس خستگی نمیکرد...
انقد خسته بودم نممیدونستم چی میگه اصلا متوجه نبودم چی میگه متوجه شدم رسیدیم خونه آخی سبحان الله چقدر #احساس خوبی داشتم...
من همیشه عادت داشتم وقتی پیاده روی میکنم #آیاتی که از #حفظ داشتم رو بخونم و یا #اذکار بلند رو بخونم اما اینبار هیچی اصلا یادم رفت...
😭از شدت خستگی خخواستم خدا حافظی کنم گفت صبر کن کارت دارم گفتم بفرمایید؟
گفت شما دیگه شرعا و قانونا #همسرم هستی میخوام هر چی میخوای از خودم بخوای دیگم از بابات #پول نگیر دست کرد تو جیبش و هر چی داشت بهم داد 😊خیلی #خوشحال شدم با وجود اینکه مقدار پولش کم بود اما #ثابت کرد که به فکرمه خدا رو #شکر اینهم یه دنیایی بود برای خودش....
#تشکر کردم و رفتم بعداز خداحافظی رفتم داخل تا در رو نبستم نرفت #مرد خیلی خوبیه ولی منکه نمیخوام اینو بهش بگم چون #روم_نمیشه....
شب که شد رفتم سر درس و کارهای عقب موندم کمی که درس خوندم خسته شدم و خوابم برد....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_دهم
به کنارم که رسید از بوش حالم بهم خوردو کنار زدمش و دوییدم تو دستشویی
دیگه هیچی نبود که بخوابم بالا بیارم الکی فقط عق میزدم
سرم گیج میرفت بعد اینکه صورتمو شستم
دستمو اروم گرفتم به دیوار و راه افتادم سمت اتاق
بدون توجه بهم دراز کشیده بود و سیگار میکشید دماغم و گرفتم و از کنارش رد شدم که یه چپ چپی نگام کردم
نمیدونم چم شده بود حتی سر سفره شامم از بوی شام حالم بهم خورد
حدس میزدم چه مرگم شده
میخواستم اگه بشه فردا یه جوری از خونه بزنم بیرون و برم ازمایش بدم
فقط دعا میکردم حدسم درست نباشه
نمیخواستم یه موجود بی گناه الکی وارد این دنیا بشه
اخر شب رفتم تو اتاقش و در زدم
-چیه؟
-من فردا میخوام برم بیرون
اخماش رفت توهم
-کجا به سلامتی؟
-میخوام برم باران و ببینم
-بیخود لازم نکرده نکنه یادت رفته باهم چه قراری گذاشته بودیم
-من باتو هیچ قراری نذاشتم
شونش و انداخت بالا وگفت
-فعلا که امضات تو اون برگه هست
اعصابم خورد شد
-میخواام برم ببینمش
-گفتم نمیشه میفهمی یا نه؟
با اشک نگاش کردم
-خواهش میکنم
با دیدن اشکم و التماسم کمی دلش نرم شد
-فردا زودتر میام خودم میبرمت فقط از دور باید ببینیش
اهکی نمیشد که من میخواستم برم ازمایشگاه این و با خودم کجا میبردم
-چرا زندانیم کردی؟مگه من میخوام فرار کنم که باهام اینجوری میکنی؟
-شاید از کجا معلوم نخوای فرار کنی؟
از کوره در رفتم و گفتم
-اخه احمق بیشور من اگه میخواستم فرار کنم قبل ازینکه این بلا رو سرم بیاری فرار میکردم نه الان که گوه زدی تو زندگیم
-همون که گفتم یا با خودم میری یا اصلا اجازه نمیدم
-به جهنم
بعدم رفتم تو اتاقم اصلا نباید منتش و میکشیدم
روتختم دراز کشیده بود مو سعی میکردم با این حالم کنار بیام
بعد دوساعت کامران در و باز کرد و اومد تو
با تلخی گفتم
-طویله نیست سرتو انداختی پایین مثل گاو میای تو
-شد یه بار مثل ادم حرف بزنی؟
-ندیدم تو مثل ادم حرف بزنی که بخوام مثل ادم باهات حرف بزنم
-اصلا حرف زدن با تو بی فایدس اومدم بگم فردا خواستی هر گوری میتونی بری
با خوشحالی از جام بلند شدم و گفتم
-راست میگی؟
-اره فقط 2 ساعت بیشتر نباید بیرون باشی از خونه رفتی بیرون بهم زنگ میزنی سر 2ساعت زنگ میزنم خونه ،خونه نباشی من میدونم با تو فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم
-من شمارت و ندارم واسه همین نمیتونم بهت زنگ بزنم
یه کارت گرفت جلوم
شماره موبایلش و شرکت و ادرس شرکت روش نوشته بود
ازش کارت و گرفتم و سرمو تکون دادم اونم بدون حرفی رفت بیرون
صبح با خیال راحت ساعت 9 از خواب بیدار شدم و رفتم پایین کامران نبود هرروز 7 میرفت شرکتش
سریع اومدم بالا و اماده شدم
مانتو سورمه ای مو که تا زانوم میومد و با جوراب شلواری مشکی کلفتم پوشیدم موهامم از یه طرف بافت افریقایی زدم و بقیه رو فرق ریختم تو صورتم بعدم بقیش و با کلیپسم جمع کردم
روسری ساتن سورمه ای و سفیدم و سرم کردم در اخرم کالجای خوشگل سورمه ای مو پام کردم
میخواستم اگه جواب +بود برم شرکت کامران حسابی قهوه ایش کنم
سریع زنگ زدم ازانسی که شمارش رو میز تلفن بود سر 10 minاومد بهش گفتم یه ازمایشگاه من و ببره اونم سریع جلوی یه ازمایشگاه پیادم کرد
وقتی به پرستار گفتم واسه چه ازمایشی اومدم همچین بد نگام کرد که انگار ازون دخترای خیابونیم
بعدم با تلخی بهم شماره داد تا وایستم تو نوبت بعد نیم ساعت بالاخره نوبتم شد
بعد اینکه ازمایش و دادم
-کی اماده میشه؟
-چیه خیلی عجله داری؟
-بله!میتونین سریع امادش کنین؟
-واستا چند لحظه
بعدم رفت تو یه اتاقی و بعد که برگشت گفت
-تا 30 دقیقه دیگه اماده میشه
تشکری کردم و روی صندلی های توی راهرو نشستم
به خودم قول داده بودم که اگه منفی بود دیگه با کامران کل کل نکنم
دعا دعا میکردم حامله نباشم که یکی دیگرم وارد این زندگی نکبتی کنم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست....🍒
👈 #قسمت_دهم
مادرم با داداشم حرف میزد که بسه دیگه
دست برداره برادرم گفت از چی مادر؟ بخدا مثل شما دارم نماز میخونم فقط همین..
مادرم یه روز بهش گفت اگر دست بر نداری حلالت نمیکنم اومد بیرون از اتاقش برادرم گفت مادر این چه حرفیه آخه شوخی کردی درسته؟
بیا بهم بگو که شوخی کردی آخه فدات بشم اگر تو حلالم نکنی من پیش خدا روسیاه هستم چی بگم مادر توروخدا بگو که شوخی میکنی مادر تور خدا بیا بگو حلالت میکنم گریه میکرد...
مادرم هم پشت در داشت گریه میکرد گفت خدایا خودت میدونی که چقدر ازش راضی هستم تو هم ازش راضی باش من حلالش میکنم فقط میخوام بلایی به سرش نیاد....
ظهرش مادرم گفت زن داییت مریضه میرم پیشش زود میام هواست به احسان باشه تا وقت نماز مغرب که مادرم زنگ زد گفت برای شام نمیام دایت نمیزاره شب بعد شام همه عموهام اومدن بجز پدر شادی که رفته بود مسافرت کاری اصلا از این اوضاع خبر نداشت....
آون شب بدترین شب زندگیم بود بخدا... همه رفتن اتاق برادرم بجز من و پدرم که پایین بودیم....
داشتن حرف میزدن کم کم صداشون رفت بالا برادرم با صدای بلند گفت به حرمت پدرم چیزی بهتون نمیگم حرمت خودتون رو نگهدارید
تا اینکه شروع کردن به زدنش وقتی درو باز کردن از راه پله انداختنش پایین تمام صورتش خونی بود من فقط گریه میکردم بردنش تو حمام سر تا پاشو خیس کردن عموم با عصا زد به سرش که خون تمام زمینو گرفت بعد بردنش حیاط اون شب سرد زمستان با شیلنگ زدنش وقتی اولین ضربه رو زدن فریاد زد پدرجان...
پدرم منو هل داد تو گفت برو تو خودشم اومد تو انگار دوست نداشت ببینه ؛ وفتی یاد حرفای اون شب برادرم میافتم جگرم آب میشه...
پدرم از پنجره نگاهش میکردم گریه میکرد میگفتم تور خدا نزنیدش... برادرم فریاد میزد پدرجان کجایی منم احسان، پدرجان توروخدا بیا بیرون یادته کولم میکردی میگفتی هر کی دست روت بلند کنه دستاشو میشکنم... پدرجان کجایی اگر تو بگی هر چهار تاشونو میزنم....
عموم گفت منو میزنی؟ میخوای منو بزنی؟ بیشتر عصبانی شد داشت محکم تر میزدش برادرم همش پدرم و صدا میکرد....
پدرم گوشاش رو گرفته بود گریه میکرد ؛ بهش گفتم بخدا ناپدری از تو بهتره مگه بچت نیست چرا چیزی بهشون نمیگی...
رفتم بیرون گفتم بسه دیگه نزنیدش توروخدا بسه ولی هُلم دادن که منم بزنن برادرم خودش رو کشید روم گفت برو تو... گوشه شیلنگ بهم خورد بخدا تا یه هفته درد داشت جاش...
آنقدر زدنش که به زور نفس میکشید همه همسایه ها از پنجره نگاه میکردن ولی کسی نبود که چیزی بگه انگار مردی نبود که بیاد چیزی بهشون بگه...
بعد با پای برهنه بیرونش کردن گفتن حق نداری برگردی آمدن تو به پدرم گفتن برادر ما نیستی اگر راش بدی خونه و رفتن...
من فقط گریه میکردم وقتی مادرم رسید تو راهرو گفت این چیه ریخته زمین...!؟
گفتم خون احسانه کجا بودی که بیرونش کردن تا اینو گفتم بیهوش شد پدرم به صورتش آب زد به هوش که اومد گیج بود پدر گریه میکرد میگفت چت شده فدات شم چرا افتادی؟
مادرم گفت ولم کن نمیخوام ببینمت... پسرم کجاست دستشو میمالید به خون میگفت این خون احسان منه... بلند شد رفت بیرون دنبالش رفتیم که چشمش خورد به کفش برادرم گفتم مادر بخدا این بیرحمها با پای برهنه بیرونش کردن به عموهام فحش میداد میگفت الهی سیاه بپوشم براتون الهی رو قبرتون بشینم... پسرم کجاست؟ پاره تنم همه کسم....
الهی تک تک بچه هاتونو با کفن ببینم به پدرم گفت تو چه مردی هستی..؟
به تو هم میگن مرد؟ نامردی من زن تو هستم یا برادرت؟ پدرم گفت بسه دیگه تمومش کن...
مادرم گفت بس کنم؟ بخدا ازت طلاق میگیرم پدرم گفت حق نداری اینو بگی ما قسم خوردیم.....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#تمنای_وجودم
#قسمت_دهم:
فکر کنم میخواست بگه :فکر نمیکردم اینقدر زبون دراز باشی .
لبخند زدم و گفتم:آیا این از نجابتم کم میکنه ؟
سرش رو تکون داد و گفت:هرگز .اما من فکر میکردم شما ...
وسط حرفش گفتم : بی زبون باشم .
به لبخندی اکتفا کرد .گفتم :به هر صورت ما نمیتونیم زوج خوشبختی باشیم .امیدوارم همسر دلخواهتون رو پیدا کنید و خوشبخت بشید .
-اما من شما رو انتخاب کردم مطمئنم در انتخابم اشتباه نکردم .
سرم رو تکون دادم و گفتم : متاسفم .من قصد ازدواج ندارم .نظرم رو هم گفتم الان هم فقط برای این اینجام که شیرین بد قولی نکرده باشه .
-اگه با پیشنهادم موافقت کنید کاری میکنم که هیچ وقت پشیمون نشد .ی زندگی ایده ال براتون میسازم که همه حسرت ببرن.میشم همونی که میخواین ....من تک فرزند هستم که تمام ثروت هنگفت پدرم متعلق به منه پس از اون نظر هم خیالتون راحت باشه .
دیگه کلافه م کرده بود .این از رحیمی هم سیریش تر بود .با اون فرضیه های مسخره ش .کمی فکر کردم وگفتم :گفتید کجا سکونت دارید ؟
طفلک ذوق کرد گفت :امریکا ،نیویورک سیتی .
-خیلی راجع به نیویورک شنیدم .باید جای جالبی باشه .
-خیلی زیاد .میدونم شیفته اونجا میشید.کل ایران ا مقایسه بااونجا هیچه.مطمئنم ازاونجاخوشتون میاد .
ازروصندلی بلند شدم وگفتم :اما من حاضرنیستم نصفه خاک ایران رو با کل نیویورک و یا هیچ جای دیگه عوض کنم .
بعد هم اون رو با نگاهی بهت زده ترک کردم و بطرف شیرین و فرید که دور یه میز دونفره نشسته بودن رفتم .هر دو بلند شدن .شیرین گفت چی شد ؟به نتیجه ای هم رسیدید ؟
-بله ،به نتیجه رسیدیم که اصلا برای زندگی مشترک بدرد هم نمیخوریم .حالا هم با اجازه شما من باید برم.دیرم شده.فرید گفت:اجازه بدید شمارو هم میرسونم.
- ممنون شما مهمون دارید خودم میرم.خداحافظ
سریع زدم بیرون .نگاه آخر شیرین من و یادحرفش که همیشه میگفت:خیلی دوست دارم بدونم این شازده تو کی میتونه باشه .حتماخیلی دیدنیه .
طفلک بدجور زدم تو برجکش .بچه پولدار سوسول .حالا اه این و رحیمی نگیره ...نه بابا ..خوب قصد ازدواج ندارم دیگه.زور که نیست فکرکنم من با این کارام آخر رو دست مامانم بمونم .
یه دربست تا خونه گرفتم .تا در حال رو باز کردم مامانم جلوم سبز شد .
-تا حالا کجا بودی مستانه جان؟موبایلت رو چرا جواب نمیدادی ؟
دستم رو تو جیبم کردم و موبایلم رو نگاه کردم .
-ببخشید مامان شارژ ش تموم شده بود.حواسم نبوده جائی معطل شدم.برای همین دیر شد .
-دلم هزار راه رفت.تو که کاری داشتی نباید از یه جایی تماس بگیری بگی دیر میای .اون هم ۲ ساعت .
مقنعه ام رو از سرم دراوردم گفتم : حق باشماست.ولی باور کنید حواسم نبود.از ترافیک این موقع روزهم که خبر دارید.
همونطورکه ازپله هامیرفتم بالا گفتم :من میرم بخوابم ۱ ساعت دیگه بیدارم کنید.
قبل از این که مادرم بیدارم کنه بلند شدم .دستی به صورتم کشیدم و پایین رفتم .هستی و مادرم پا تلویزیون بودن .
_آقا جون نیومده .
صدای آقام از پشت سرم اومد .:بنده پشت سر مبارک هستم .
-سلام آقا جون
-سلام بابا
با چشمم راه رفتن آقام رو دنبال کردم .رو یه مبل نشست .با لبخند بهم گفت میدونم منتظر چی هستی؟
جلو رفتم .گفتم: خوب چی شد ؟
-آقای سمائی گفت باید با خودت صحبت کنه .
با تعجب گفتم :آقای سمائی میخواد با من صحبت کنه !
-نه جانم ،آقای رادمنش میخواد با تو صحبت کنه .
-همون باجناقش .
-اره فکر کنم .
کی؟
-همین امشب...
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستان_طلاق
#قسمت_دهم
وقتی علی رفت انگار تمام دنیا رفت
من تنهای تنها شدم
باید کار پیدا میکردم
قبل از آشنائی با پرستو هر روز روزنامه می خریدمو میرفتم دنبال کار
اما هرجا میرفتم
تنها چیزی که میدیدم پیشنهاد صیغه و غیره بود... هه...
ولی امروز آدمتون میکنم.
چقدر دیشب سر این نقشه با ستاره خندیده بودیم
وارد شرکت که شدم
تو سالن انتظار چندتا دختر با قیافه و تیپای مختلف مشغول پر کردن فرم بودن
اما بعضیاشون انگار که اینجا رو با پارتی اشتباه گرفته بودن
مانتوهای جلو باز
تیشرتهای تنگ چسبون و یقه هایی که خط سینه شونو نشون میداد
ساپورت وشلوارهای خیلی تنگ بدن نما....
پوزخندی زدم
خانوم منشی که موهای طلایی و لبهای پروتز کرده آنچنانی داشت
با قرو ادا یه فرم داد دستم
لباسم ساده بود
احتمالا داشت تو دلش میگفت
اشکول تو با این ریخت وقیافه ساده چه اعتماد به نفسی داری
فرمو که پر کردم نشستم تا نوبتم بشه یه چند تا رفتن تو اتاق ریس و برگشتن
حتما گفته بوده خبرتون میکنم
همیشه همین بود فرم پر میکردی و میرفتی
و اونا هیچوقت زنگ نمیزدن
اما خوب چیکار کنم بیکار بودم وبا اون وضعیف احتیاج به کار داشتم
نوبتم که شد وارد شدم
مردی کت شلواری با دستمال گردنو خیلی شیک پشت میز نشسته بود
سلام کردم
چشمش که به قیافه ساده م افتاد فقط سرشو تکون داد
فرممو از سر بیحوصلگی یه برانداز کرد
گفت تحصیلاتت لیسانسه
گفتم بله منزلمونم به اینجا نزدیکه
گفت توقسمت تاهل چیزی ننوشتید
گفتم مطلقه
یه دفعه سرشو آورد بالا و نگاه خریدارانه ای به من کرد
گفت تنها زندگی میکنی
گفتم بله
- شبا تا ساعت چند میتونی بیرون باشی
گفتم مگه ساعت کاری شما تا 6نیست
گفت بله ولی اگه بخوای میتونیم بریم بیرونو یه شامی بخوریم
گفتم مرسی احتیاجی نیست
گفت خوب اگه راحت نیستی زنگ بزنم شامو بیارن شرکت
سرمو آوردم بالا و به چشمهای هیز، حریصش نگاه کردم
چشمامو بستمو دوباره باز کردم
پوزخندی زدمو نگاش کردم
از پشت میزش بلند شد و گفت
آخی چقدرم لاغری
و اومد سمت من دستشو برد سمت شالمو
وای چه موهای قشنگی داری
بلند شدمو عقبتر ایستادم
گفت چیه ترسیدی
خودمو بیتفاوت نشون دادمو گفتم نه
اما داشتم سکته میکردم
یه دفعه یاد نقشمون افتادم
گفتم شما متاهلید دیگه
گفت نه من هنوز پسرم
نزدیک پنجاه سالش بود
حالا نوبت من بود
با عشوه گفتم چه خوب منم دنبال مرد متشخصی مثل شما بودم
اومد نزدیک تر و گفت ای جووونم
بازم رفتم عقب
افتاده بودم تو بد هچلی به در ودیوار نگاه میکردم
آخه این چه نقشه احمقانه ای بود که من کشیدم
داشت بهم نزدیکتر میشد....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_دهم
صبح روز بعد با نوازش مگی بیدار شدم : هوی جیگر پاشو بیا بریم..... مسابقه دوم شروع شد، مطمئنم این یکی رو میبری، با تعجب نگاش کردم :به این زودی؟ :زود نیست که ساعت 12 تو دیر بیدار شدی پاشو یه عربی برقص تا حال کنیم ..... عاشق رقصیدن بودم با مگی رفتیم پیش بقیه بچه ها که تویه اتاق داشتن لباس مورد نظرشونو انتخاب میکردن :مگی من هنوز صورتمم نشستم .... :به نظرم این لباس مسی رنگه خیلی بهت میاد : آره، رنگشو دوست دارم ..... خوشکله .... من عاشق لباس عربیم...... این نقاب رو ببین.... وای محشره :تو چی :من هیپ هاپ میرقصم. هرکسی لباسی رو انتخاب کرد و رفت سوی خودش .... من لباسو برداشتم و رفتم سراغ یه میز توالت که توی اتاق گریم بود ..... حسابی آرایش کردم .... مثل عربا خط چشم غلیظی کشیدم و لباس رو پوشیدم هیکلمو عالی نشون میداد عاشق خودم شده بودم توی آیینه واسه خودم عشوه اومدم و بوس فرستادم :کیه که تو رو نخواد آخه مگی: خوبه خوبه اعتماد به سقف :اوه تو اینجایی وای چقد خوشکل شدی جیگر.... :نه به خوشگلی بعضیا ..... :بدو بابا..... بیا بند لباسمو برام ببند اومد پشتم و بند لباس رو برام بست :چقد رنگش به رنگ پوستت و چشات میاد.... عجب هیکلی داری کثافت من بدبخت عین یه غاز گردن دراز لاغرم :چاق میشی. ولگا اومد تو و چشاش با دیدن من گرد شد ولی نخواست بروی خودش بیاره خیلی بی تفاوت پرسید :اوه
میخوای رقص عربی انجام بدی؟ :اوهوم توچی :من هیچی..... رقص هات..... رقصی که آب از لبو لوچهی عشقم راه بندازه....... بذار عروسی کنیم یکاری میکنم نتونه یه ساعت ازم جداشه مگی با عصبانیت بند لباس منو محکم کرد و با خشم بهش نگاه کرد :اونوقت ما هم بوقیم؟ :نه عزیزم .... شما سیاه لشگرید :دست مگی رو گرفتم و از جلوش رد شدم البته با یه پوزخند درست و حسابی، اونور الیشیا و می می نشسته بودن و الیشیا موهای می می رو میبافت با دیدن من نگاهش جاموند :وای
دختر چی شدی ،می می :همه آسیاییها خوشگلن، ولگا: البته نه زیباتر از باربیهای اروپایی. زنگ به صدا دراومد و ما به سالن رفتیم .... به نوبت وایسادیم تا رقصمون رو درمقابل دوربین نشون بدیم ..... الیشیا اول رفت و یه رقص محلی افریقایی رو به نمایش گذاشت .... قشنگ بود اما بیشتر به یه نمایش درام شبیه بود تا رقص و حوصله سر بر و حتی مجری هم اینو اعلام کرد اما دنیل فقط با سکوت و اخم تشویقش کرد نفر بعدی ..... ولگا بود که یه رقص به قول خودش هات رو نمایش میداد که واقعا واسه مردها خطرناک بود اون حرکات واقعا ناجور بود به خصوص با اون لباسی که سر جمع.... نیم متر هم نبود تقریبا لباس زیر زنونهای بود که ..... تور از اینور اونورش آویزون بود و به رنگ یاسی بود نمیدونم چرا حسادتم گل کرد ..... دلم نمیخواست هیشکی از من سرتر باشه .... شایدم... هیچی...
مجری :واییییییییییییییی....... اون مثل حوری میمونه با تورش و اون هیکلش... دنیل نظر تو چیه؟ دنیل لبخندی رو به دوربین زد :خوب .... محشره نفر سوم می می بود رفت توی صحنه و رقص فانتزی و لوسی رو انجام داد که به نظرم بدترین رقصی بود که دیده بودم حیف اون آرایش زیبای روی صورتش ..... و اما مگی..... با لباس اسپانیایی قرمز رنگ با اون دامن بلند تیکه تیکه قشنگ بود.....
دانیل عرق ملیاش گل کرد و به احترامش ایستاد. مجری: چه چیزی تو رو به وجد آورده دنیل؟ دنیل دستشو مشت کرد و به هوا برد :زنده باد ..... زنده باد .....اسپانیا و رفت جلو و مگی رو بوسید.
مجری: خوب و حالا آخرین و محبوبترین عضو این گروه رقیب..... مهرسا..... از نظر دوستان فیس بوکی. اون محبوبتر از همه و زیباتر از همه اس .... نمیدونم چرا استرس داشتم به صحنه که رفتم همه حاضرین جز ولگا برام دست زدن ..... مجری: از لباسش معلومه که میخواد برامون عربی برقصه وای با اون لباس که معرک اس ..... دنیل خیلی خوب رم زوم کرده بود حرفای دیروزش چنان عصبیم کرده بود که دلم واقعا میخواست که عاشق خودم بکنمش و بعد بزنم به چاک...... رقصو شروع کردم مثل یه مار به بدنم پیچ و تاب میدادم .... درست مثل یه مار...... همه ساکت بودن انگار حتی نفس هم نمیکشیدن ... و من مسلطتر از همیشه بکارم. نگاهم مدام به دنیل بود و وسط رقصم براش بوسه ای فرستادم ..... حسادت ولگا از دور پیدا بود از دور دیدم که تور لباسشو تو دستاش فشار میده اون لرزش اندام اون پیچ و تاب ها کار خودشو کرده بود همه
حسابی کف زدن...... دانیل اومد جلو بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و به چشمام نگاه کرد دوباره همه ساکت شدن دنیل نقاب رو از چهرم برداشت به وضوح لرزش لبها و پلکشو حس میکردم دستای خودمم میلرزید.
مجری: زیباترین رقص و رقصندهای که به جرأت ندیده بودم ... آقای سیمپسون بفرمایید
ادامه دارد...
🚩#مدرسه_دخترونه
لینک قسمت نهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/13271
#قسمت_دهم
چرا نمیپرسی چِم شده آخه! چرا نمیپرسی چه مرگم شده! چرا از این خانه نمیریم؟
مادر وسط گریهها و حرفهای مریم پرید
– چه مرگته خب؟ توی این حیاط که شوهر درس خوانده پیدا نمیشه! من چه خاکی توی سر خودم کنم؟ کجا بریم؟ مفت نشستیم. خوشی زده زیر دلت؟
– من دیگه مدرسه نمیرم. به بابا هم بگو.
مادر مریم دو دستی توی سر خودش کوبید. او کوشید تا به مریم بفهماند که پدرش به ادامه تحصیل او دل خوش کرده است و اگر چنین چیزی بشنود خانه خراب میشوند، اما مریم با قاطعیت میگفت که دیگر به مدرسه نخواهد رفت.
آن روز تا غروب مریم کنج خانه کز کرد. نه خود و نه مادرش چیزی به ابرام نگفتند. میدانستند که عربده خواهد کشید. چند بار عصبانیت او را دیده بودند. مریم نزدیک غروب به بهانهی خرید بیرون رفت و این بار از باجه تلفن سر پامنار به شمارهای ناشناس زنگ زد و بازگشت. پدرش از خانهی همسایه برگشته بود. آن شب مریم از پستوی خود بیرون نمیآمد. مادرش به ابرام گفت که مریم بیمار شده و تب و لرز دارد. ابرام دستی به پیشانی دخترش کشید و از او خواست که به درمانگاه بروند. مریم در زیر پتو غلتید و خود را به خواب زد. مادرش گفت: «فردا نمیخواد بری مدرسه. استراحت کن. دنیا که به آخر نمیرسه. خودم میرم به مدرسه خبر میدم.»
ابرام با ناراحتی گفت: «یه موقع درس و مشقش عقب نیفته! برو بگو وقتی برگشت باید درسهایی که نبوده رو باهاش کار کنید. یادت نره»!
آن شب مریم در کنج اتاق کوچک، در رویدادهای چند ماه پیشش شناور شد. تمام گفتهها و خندههای جاوید را مو به مو به خاطر میآورد. خودش را در خاطرات شیرین گذشته رها کرده بود. خاطراتی که آغاز زندگی نوین او بود و تجربهی لحظههایی بی مانند. لحظههایی که با برنامهها و سرگرمیهای روزمرّهیباشندگان حیاط بزرگ همخوانی نداشت. جاوید آخرین سربازی بود که در پست نگهبانی حیاط بزرگ انجام وظیفه میکرد. البته سربازان دیگری هم بودند اما اهالی حیاط فقط از جاوید حساب میبردند و مابقی را خیلی راحت دست به سر میکردند.
یکی از نیمروزهایی که از مدرسه باز میگشت، جاوید از کیوسک نگهبانی بیرون آمد و در برابرش ایستاد. به چشمانش زل زد و به گونهای ریزبینانه و مهرورزانه نگاهش کرد که انگار ساقهی گلی را در یخبندان کوهستان مینگرد.
– با خودت چی داری دختر؟ چی حمل میکنی؟
– هیچی! چی باید داشته باشم!
– توی کیفت…؟! گَرد؟ قرص؟ گیاه؟
– بیا بگرد.
– زیر لباست چی؟
– به خدا چیزی ندارم.
– داری! به خدا داری! به علی قسم داری! خیلی چیزها داری!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_نهم دستاشو اب کنهدستشم که چاق نیست وای چقدر بیکاره ۸۵ تا ۸۹ اصلا اینو چطور راه
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_دهم
یعنی همینبا عصبانیت بلند شد که بره به سرعت جلوش پریدم- باشه باشه می گمبا عصبانیت بهم خیره شدیه نفس عمیق کشیدم و چشامو بستمو با با بیشترین سرعت ممکن شروع کردم به حرف زدن- هیچی دیگه می خواستم حال مژی رو بگیرم می دونی چرا ؟چون باعث شده بود جلوی دیگرون بیفتم و بقیه بهم بخندن می دونی چطور؟با پوست مز فکرشو کن باید چطور افتاده باشم .اوه تا چند روز از کمرد درد داشتم میمردم تنها راهی که می تونستم حالشو بگیرم همین بود که از طریق چت مسخرش کنم و سر کارش بزارم اون فکر می کنه من یه پسرم و ازم عکس خواست منم دنبال عکش گشتم عکس تو دم دست بود منم براش فرستادم الانم منتظره من از سفر کاری برگردم و به دیدنش برم چشامو باز کردم و در حال نفس زدن گفتم همش همین بود حالا دیگه نمی ری دیگه مگه نهدادگر – تو عکس منو براس فرستادی؟درحالی که با ناخونام بازی می کردم سرمو تکون دارمدادگر – الانم من برم تو اتاق منو می شناسهبازم سرمو تکون دادمدادگر – دباغ می دونستی تو اخرشی سرمو به طرف راست ک ج کردم و شونه هامو بالا انداختم -حالا اون برگه ها رو به من می دیددادگر – یعنی می خوای تا اخر منو قایم کنی؟ بلاخره که منو می بینیه دباغ – خوب می گی چیکار کنمدادگر – اولا تو نباید اینکارو می کردی با ناراحتی گفتم حالا که کردم دادگر – پس برگه ها رو خودت ببر-نهههههههههههدادگر – چرا نه-راستش….. راستش دادگر – راستش خجالت می کشی و می ترسی که بازم مسخره ات کنندستامو از پشت بهم گره زدم و با نوک کفشم به زمین می زدمدادگر – از چی خجالت می کشی یا از چی می ترسی …… حالا چطور ایدیشو پیدا کردی؟ چطور ایدی دوستاشو پیدا کردی؟هنوز سرم پایین بود و با کفشم به دیوار اروم ضربه می زدم-کار چندان سختی نیست فقط باید یکم حواست جمع باشه و دقت کنی یه روز که عجله داشت بره یادش می ره سیستمشو خاموش کنه منم از سر کنجکاوی وارد سیستمش شدم …………. کار سختی نبود تو ۲۰ دقیقه همه چیزو شو پیدا کردمدادگر – دباغ نمی خوای بگی که تو سیستمشو هک کردی – نمی دونم………. معنی کارم میشه هک کردن؟؟؟؟؟؟؟ با ناباوری به صندلی تکیه دادو دستشو گذاشت رو لباش و بهم خیره شد.- من برم بقیه پرونده ها رو بیارم با بهت و ناباوری گفت برو
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_دهم
توی اون شلوغی هم خنده ام گرفته بود هم گریه ام.همه جارو گشتیم پیداش نکردیم .
کفش های هممون گم شده بود.کجا؟دم در ورودی حرم امام علی.خنده دار بود واقعا.
سه تا دختر داشتن لابه لای اون همه زائر دنبال کفش هاشون می گشتن.
همون موقع نرگس یک چیزی گفت که دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم.
-وای خدا.ببین چه وضعی شد ها.ولی خودمونیم.خوش به حال سهراب.که شعر کفش هایم کوی او را همه بی اختیار در حرم امیر المومنین زمزمه می کنند.
همین حرف باعث شد من و زینب پقی بزنیم زیر خنده.همه آدم های اطرافمون برگشتن طرف ما.
ماهم سعی کردیم جمع و جور کنیم یکم خودمون رو.
—کاری نمی تونیم بکنیم بچه ها باید همین جوری برگردیم.حسینه همین نزدیکه.مجبوریم بریم.
هردو نفر با نظر من موافقت کردند و راه افتادیم.
راه افتادن همانا و آخ و اوخ ها همانا.
از همین تریبون باید خدمت مسئولین عراق عرض کنم که آسفالت کوچه هاشون رو بدون میخ و سقلمه و پونز و همه وسایل جعبه ابزار،درست کنن که پای کفش گم شده ها این جوری داغون نشه.بگذریم که بالاخره بعد از کلی آبرو ریزی رسیدیم حسینه.با خنده وارد حسینه که شدم اولین چیزی که توجه ام رو به خودش جلب کرد گلی و یکی از بچه ها بود.
صداشون رفته بود بالا.با نرگس و زینب رفتیم سمتشون.
گلی داشت داد می زد و می گفت:
-تو چی فکر کردی؟هان؟من امام زمان رو نمیشناسم؟حتما شما ها میشناسید که انقدر ادعاتون میشه.
این حرف رو که گلی زد رفتم طرف دختری که بهش تذکر داده بود و کشیدمش کنار.
-بسه.بسه.من باهاش صحبت می کنم شما برو.
کم کم دور و بر خلوت شد و من موندم و گلی و زینب و نرگس.
نه من حال خوبی داشتم نه گلی.شونه هاش رو گرفتم و نشوندمش.موهاش همه بیرون ریخته بود و وضع درستی نداشت.زینب و نرگس هم همراه ما نشستن.
-کجا داشتی میرفتی؟
—به تو ربطی نداره.
-گلی کجا میرفتی.
بعد از مکثی آروم گفت:
-حرم.
—اینجوری؟؟؟
-وا مگه چشه؟
-پس بزار بهت بگم.حرم کی می خواستی بری؟حرم علی؟حرم امیرالمومنین؟اینجوری؟با این موهای بیرون ریخته؟با این صورت آرایش کرده؟کجا داری میری گلی؟
داری میری حرم همون که خانوم هجده سالش پشت در سوخت اما چادرش از سرش نیوفتاد؟آره؟
میری زیارت همسر کسی که زنش رو گذاشت توی تابوت تا بدنش معلوم نشه؟
می دونی بدنی براش نمونده بود دیگه؟می دونستی جای سالم توی بدنش نداشت دیگه؟این ها رو می دونستی؟می دونستی محسن نداشت؟
هق هق گریه می کردم و بلند بلند حرف میزدم.زینب و نرگس هم چادر هاشون رو کشیده بودن روی صورتشون و گریه می کردم.نمی خواستم براش روضه بخونم.
اما نشد...
بلی می دونست چه بلایی سر مادر اومد... سر پدر....
شهادت مادرم افسانه نبود.تا لحظه آخر زندگیم هم تا جون دارم میگم...
گلی حال بهتر از ما نداشت.باید می گفتم.آره مادرم مظلوم بود.
-گلی داری میری زیارت بابای کسی که دیگه پیر شده بود اما عاشورا گفت یزید ای وای به تو که گردی صورت منو دیدن.آره بابای زینب.می دونی یا نه؟
ببین پاشو برو.بلند شو.
و در همین حال بازوش رو گرفتم و بلندش کردم.با دستم در حسینه رو بهش نشون دادم و گفتم:
-می تونی بری.ولی بدون حضرت زهرا از نابینا هم رو می گرفت.همون حضرت زهرایی که تا ناکجا آباد پشت مولاش ایستاد.تا کجا؟تا همون جایی که محسنش رو از دست داد.به خاطر علی.حالا تو از چی می گذری به خاطر علی؟حالا برو ببینم روت میشه اینجوری بری پیش مولا یا نه؟
چی بنویسم؟
چشم هات رو فدا کردی؟فدای سر مادر برادر.
برای دفاع از ناموست؟
پس هیچی بهتر که نیستی و نمی بینی.
چی رو؟
هیچی هیچی
🌸 پايان قسمت دهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دهم
با موتور رفتیم، استرس داشتم، از امیر پرسیدم:
+امیر،دکتر گفت چند جلسه شیمی درمانی باید انجام بشه؟
همونجور که به جلو نگاه میکرد بلند گفت:
شونزده تا....حالا ببینیم چند تا جواب میدیم، دارو هارو سینا خریده، دم بیمارستان منتظر ماست...
چادرم رو روی موتور جمع و جور کردم، به خیابان ها نگاه میکردم، بعضی خیابان ها داشتن داربست میزدن برای محرم، واقعا بوی محرم پیچیده بود،راستش اولین سالی بود که دلتنگی عجیبی داشتم برای محرم، چیزی نمیگفتم تا اینکه، رسیدیم بیمارستان ساعت دقیقا شش و نیم صبح بود، سینا هم داروهای امیر رو خریده بود و داخل راهروی بیمارستان، نزدیک ایستگاه پرستاری نشسته بود، تا من و امیر رو دید از جا بلند شد و اومد سمت ما، با بغض به امیر گفت:
+سلام داداش،این دارو هارو برای دشمنت بخرم، خوبی؟
رو به من ادامه داد:
+سلام فاطمه خانم خوبین، من پرسیدم از پرستاری گفتن داروها و نسخه رو آماده کنید، تحویل بدین، منتظر باشین تا نوبتتون بشه...😕
من بعد از شنیدن حرف های سینا، جواب سلام دادم و تشکر کردم،نسخه و دارو ها رو گرفتم امیر مشغول احوال پرسی شد، من هم رفتم سمت ایستگاه پرستاری، خانم نسبتا خوش رو، پشت پیشخوان چوبی قهوه ای رنگ نشسته بود و اطرافش هم پر از پرونده های پزشکی که داخل کلاسور آهنی میزارن،بود، سلا کردم و بعد از جواب سلام از من پرسید:
+دکتر بهتون گفته برای شیمی درمانی ساعت چند بیاین؟
جواب دادم:
+ساعت هفت،با همکارتون هماهنگ کردیم، اسم مارو یادداشت کردن،،
کاغذهایی که جلوی دستش بود رو بالا،پایین میکرد، پرسید:
+خانم موسوی؟ یا آقای احمدی؟
جواب دادم:
+آقای امیر احمدی، همسرم هستن، باید چکار انجام بدیم ما؟
همونجور که سرش پایین بود جواب داد:
+شما لازم نیست کاری انجام بدین،فقط دارو ها و نسخه رو تحویل بدین،منتظر باشین تا صداتون کنیم 😊
با نا امیدی نسخه و مدارک و داروها رو تحویل دادم، بدنم جون نداشت، روی صندلی نشستم و سرم روی زانوهام گذاشتم، به ای فکر میکردم که مادر امیر دیشب چرا اینقدر آروم بود،؟ یعنی امیر به مادرش چی گفته بود که اینقدر خونسرد بود؟ کاش به منم میگفت تا به آقاجان و خانم جون بگم،تا شاید اون دو نفر هم آروم باشن😔😕
سینا خداحافظی کرد و رفت،امیر کنارم نشست با لحن بچه گانه گفت:
+خانم اجازه؟ من که از آمپول میترسم، چجوری شیمیایی بزنم؟ خانم راستش برای اولین بار ما خیلی ترسیدیم.. 😔
خندیدم بهش و با لحن معلمی جواب دادم:
+نترس پسرم، الا به ذکرالله تطمئن القلوب، تو هم خدارو داری هم فاطمه خانم رو،اگر یک بار دیگه بترسی گوشت رو اینقدر میکشم تا کنده بشه...😂
خنده تلخی داشت روی لب، میدانستم استرس داره، از تکون دادن سریع پاهاش مشخص بود، تمام مدت سعی کردیم باهم حرف های خوب بزنيم، تا اینکه پرستار اسم امیر رو صدا زد که بره برای تزریق دارو، ادامه داد:
+اشیاء فلزی،زیور آلات،ساعت هم همراهتون نباشه..😕
امیر نفس عمیق کشید و به انگشتری که حاج حسن بهش داده بود نگاهی کرد و گفت:
+یا حسین، هوای نوکرت رو داشته باش، فقط به محرم برسه... 😔😢
بغض تمام وجود من رو گرفته بود، قلبم داشت از جا در میومد، اما وانمود میکردم که آرومم،....😢
امیر ساعتش رو گذاشت روی صندلی، دست من رو گرفت و انگشترش رو کف دستم گذاشت و بوسید، با خنده غمگین گفت:
+انگار دارم میرم جنگ، این هندی بازیا چیه آخه، آمپوله دیگه...😅
روی سرش دست کشیدم جواب دادم:
+منم میدونم آمپوله، تو الکی شلوغش میکنی، برو الان نوبتت رد میشه... 😊
با لبخند بلند شد و رفت برای تزریق دارو....
تنها نشسته بودم، توی اون شرایط کاری که از دستم برمیومد دعا خواندن بود، ازداخل کیفم گوشی موبایل رو در آوردم و شروع کردم به خواندن حدیث شریف کساء، مشکل گشا بود، توی خیلی از موارد، حداقل برای من....😢
تقریباً یک ساعت و نیم طول می کشید تزریق دارو، توی این فاصله به فهیمه پیام دادم که بیاد هم پیشم باشه هم اینکه مارو با خودش ببره، مادره امیر هم هی از من سراغ امیر رو میگرفت، فهیمه اومده بود، کناره هم نشسته بودیم، راستش دلم آروم شده بود، فهیمه با استرس گفت:
+فاطمه جریان رو امروز به مامان و بابا بگو،دیرتر بگی ناراحت میشن، باشه خواهر؟😊
یکم فکر کردم جواب دادم:
+باشه خواهر، ولی فکر کنم تا حالا هم که نگفتم ناراحت شده باشن...😔
مشغول صحبت کردن بودیم که پرستار بلند صدا زد:
+همراه آقای احمدی، بیاین بالای سره مریضتون تزریق تموم شده😞
وسایل رو گذاشتم پیش فهیمه و رفتم داخل اتاق، امیر حالش خوب بود خداروشکر. فقط بدنش لخت شده بود و سرت گیجه داشت، سریع از پرستار پرسیدم:
+خانم ببخشید، این حالات شوهرم،طبیعیه؟ یعنی به خاطر تزریق دارو هست؟یابه خاطر مقاومت نکردن بدن؟
بلند شد و چواب داد:
+نه طبیعی هستش،خداروشکر بدنشون جواب میده به شیمی درمانی در همین سطح،دکتر هم
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــ
🚩#رکسانا
#قسمت_دهم
تو همین موقع در اتاق واشد و رکسانا با ی سینه چایی دیگه امد تو و تعارف کرد كه عمه خانوم گفت:
-رکسانا همه چیز رو میدونه خدا حفظش کنه خیلی برام کمکه!
رکسانا- اختیار دارین!کاری نکردم!
-ترمه خانم تحصیل کردن؟
عمه خانم- آره!دانشگاهش رو تمام کرده!
رکسانا سینی رو گذاشت رویه میز و خودشم نشست. چایی موون رو خوردیم كه گفتم:
-خوب اگه اجازه بدین رفع زحمت کنیم!
عمه خانوم- حالا كه زود!
-از صبح كه از خونه اومدیم بیرون هنوز بر نگشتیم!دلشون شور میزنه!
اینو گفتم و بلند شدم مانی م بلند شد و یه خداحافظی معمولی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون.دم در راهرو عمه م گفت:
-هامون!
برگشتم طرفش.
عمه خانم- کمکم میکنین؟
-سعی میکنیم.
زد زیره گریه و گفت:
-اگه شما ها کاری برام نکنین،دیگه کسی رو ندارم!اگه قرار باشه برگرده فقط شما ها میتونین برش گردونین!
مانی- مگه کسه دیگه ی ام رفته دنبالش؟
اشک هاشو پاک کردوگفت:
-دوبار خودم،یه بار هام رکسانا با مریم اینا!
دوبار شروع کرد به گریه کردن مانی رفت جلو و پیشونیش رو مکه کرد و گفت:
-غصه نخورین!خدا بزرگه!
دوبار زیره لب یه خداحافظی کردم و رفتم تو راهرو و رفتم تو حیاط مانی و رکسانا پشت سرم امدن تو حیاط كه رسیدیم مانی به رکسانا گفت:
-شما با این دختر عمه ما حرف زدین؟
رکسانا- آره.
مانی- چه جور دختریه؟
رکسانا- دختر خوبییه!
مانی- دوخت خانوما همه خوبان اما میخوام بدونم از اناس كه خودش رو میگیره؟
رکسانا خندید و گفت:
-خوب الان دیگه ترمه خانوم هنر پیشه هستن!طبیان یه مقدار رهایی شون عوض شده!
مانی- خوب فهمیدم! دیگه نمیخواد بگی!رفتی اینجا تلفن دارین؟
رکسانا- الان شماره رو براتون می نویسم می ارم !
مانی- نمیخواد! همین بگین میزنم تو موبیل!
رکسانا شماره خونه رو به مانی داد و مانی شماره موبایلش رو به رکسانا داد و ازش خداحافظی کردیم و اومدیم از خونه بیرون و سوره ماشین شدیم و حرکت کردیم.
تا وسطای پارک وی هیچ کدوم چیزی نگفتیم كه یه مرتبه مانی گفت:
-چرا از ما این جریان رو پنهون کردن؟
-نمیدونم!
مانی- فکر کنم عمه موون جوون كه بوده یه خورده شیطونی کرده و از بهشت روند شده!
-نباید در موردش اینطوری حرف بزنی!هرچی باشه عمه مونه!
مانی-شیطونی كه یه خورده اشکالی نداره!
-حالا چه جوری برش گردونیم؟
مانی-کاری نداره یه شایعه براش درست میکنیم و میزنن از عالمه هنر بیرونش میکنن!
- این یکی دیگه شوخی نیست ! کار سختیه !
مانی – خدا بزرگه !
(( نیم ساعت بعد رسیدیم خونه . پدرم و عموم و مادرم داشتن نهار می خوردن . تا رسیدیم شروع کردن به غر زدن که تا حالا کجا بودین و چرا موبایل تون خاموش بوده !
سلام کردیم و دو تایی رفتیم لباسامونو عوض کردیم و دست و صورتمونو شستیم و اومدیم سر میز نهار . مادرم برامون غذا کشیده بود . مانی شروع کرد به خوردن که عموم بهش گفت ))
- کجا بودین تا حالا ؟!
مانی – اسیر همشیرۀ شما !
(( یه مرتبه پدرم و عموم و مادرم دست از غذا کشیدن و مات به من و مانی نگاه کردن ! شاید حدود سی ثانیه ، یه دقیقه فقط نگامون می کردن ! بعدش عموم گفت ))
- باز چرت و پرت گفتی پسر ؟ !
- نه عمو جون ! راست میگه !
پدرم – یعنی چی ؟ !
- عمه مون فرستاده بود دنبالمون ! ماهام رفتیم اونجا !
(( پدرم بلند شد و یه سیگار روشن کرد و دوباره برگشت سر میز و گفت ))
- خب ؟
- هیچی دیگه ! رفتیم خونش ! گیشا !
پدرم – خب ! ؟
مانی – می خواست ما رو ببینه و باهامون حرف بزنه !
(( تا مانی اینو گفت درم از جاش بلند شد و رفت تو حیاط ! عمومم دنبالش رفت ! یه نگاه به مانی کردم که بلند شد دنبالشون رفت و یه دقیقۀ بعد برگشت و گفت ))
- دوتا داداشا سر گذاشتن به بیابون !
- چی ؟!
مانی – سوار ماشین شدن و رفتن !
(( برگشتم طرف مادرم و گفتم ))
- جریان چیه ؟!
مادرم – چی بگم آخه ؟!
مانی – بگو عزیز ؟ ما که امروز فردا همه چیز رو میفهمیم !
(( مانی مادرم رو عزیز صدا می کرد . مادرم یه لحظه مکث کرد و بعدش گفت ))
- پدراتون یه خواهر داشتن که باهاشون ناتنی بوده ! گویا از خونه فرار می کنه و پدر بزرگ تون هم از ارث و همه چیز محرومش می کنه ! من فقط همین رو می دونم !
- اسم این خانم چیه ؟
مادرم – اسم عمه تون ؟
(( سرمو تکون دادم که گفت ))
- لیا .
- لیا ؟!
مانی – این چه اسمیه ؟!
مادرم – آخه مادرش ایرانی نبوده !
- برای چی پدر زرگ این کارو می کنه ؟
مادرم – آخه اون وقتا که مثل حالا نبوده ! فرار از خونه مثل یه گناه بوده ! اونم برای دختر!
- پدر اینا چی ؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دهم
#بخش_اول
❀✿
محمد مهدے پناهے باوجود ریش نه چندان ڪوتاه و یقه ے بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازے گرفتم و در مدتی ڪم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتے توجیه ڪنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دے ماه، یڪے از هم ڪلاسے هایم ڪه دخترے فوضول و پرشور بود خبر آورد ڪه از خود آقاے پناهے شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم!
نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! میگفت ڪه استاد درحالے ڪه باتلفن صحبت مے ڪرد با ناراحتے این جملات را بیان ڪرده. بعد از آن روز فڪرم حسابے مشغول شد! همه چیز برایم به معناے " محمدمهدے " بود! یڪ مرد مذهبے و بااخلاق ڪه چهره ے معمولے اش از دید من جذاب بود! به مرور به فڪرم دامن زدم و رویاهاے محال را درذهنم ردیف ڪردم، نمے فهمیدم ڪه همراه باچادرم ڪمے حیا را هم ڪنار گذاشتم! در ڪلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهے نمے ڪردم و بعد از فهمیدن ماجراے طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم لذت مے بردم! بے اختیار دوست داشتم ڪه ڪمی خودنمایے ڪنم. خیلی خلاصه: دوس داشتم محمدمهدے نگام ڪنه!!"
❀✿
لبهایم را روے هم فشار مے دهم و به اشڪهایم فرصت آزادے مے دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگے! چرا ڪه هرچه ڪلمات را واضح تر ثبت ڪنم، بیشتر از خودم متنفر مے شوم، نمیتوانم جلوے تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه مے روند...
❀✿
به بهانه ے درس و تست و معرفے ڪتابهاے ڪنڪور شماره ے استاد را گرفتیم. هربار دنبال یڪ سوال مے گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد! بگوید: بله! و من هم با ذوق بگویم: سلام! محیام استاد! مرور زمان ڪلمه ے بله ے پناهے به جانم محیا تبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد ڪه چرا مردی ڪه مذهبے است به راحتے به شاگرد جوانش مے گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تڪانے مے دهم وچشمانم را مے بندم...
خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعے مے شوند.تنها راه نجات، یادداشت نڪردنشان است!
❀✿
بادست گلویم رامے فشارم و چندبار سرفه میڪنم. باناله روے تخت دراز مے ڪشم و ملافه را تاسینه ام بالا مے ڪشم. به سقف خیره مے شوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را مے گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! مے توانم به راحتی بگویم: "دلم براے محمدمهدے تنگ شده" با تجسم نگاه هاے جدے ازپشت عینڪش، لبخند ڪجے مے زنم و یڪ بار دیگر سرفه مے ڪنم. تمام وجودم درتب مے سوزد اما روے پیشانے ام دانه هاے درشت عرق سرد نشسته است.
مادرم در حالیڪه یڪ ظرف پلاستیڪے راپراز آب ڪرده، با عجله به اتاقم مے آید و بالاے سرم مے ایستد. موهاے ڪوتاهش ڪمے بهم ریخته و رنگش پریده! امان ازنگرانے هاے بیخودش! دستمال سفید ڪوچڪے را در آب خیس مے ڪند و روے پیشانے اام مے گذارد. بے اراده از سرماے آب ڪه مانند یڪ شوڪ به درونم مے دود، دستهایم را مشت مے ڪنم و بلافاصله بعد از چندلحظه به حالت اول بازمیگردم. مادرم ڪنارم روے تخت مے نشیند و محبتش را درغالب غر برایم میگوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش!؟ حرف گوش نڪن باشه؟! قبلا میگفتے ڪاپشن زیر چادر پف میڪنه.خب الان ڪه چادر نمے پوشے! چرا اینقد لج بازے! ببین باخودت چیڪار ڪردے !ازدرستم عقب افتادے!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دهم
#بخش_دوم
❀✿
بے اراده لبخند مے زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سڪوت مے ڪنم و به فڪر مے روم. "ڪاش مے شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه اے؟!" مادرم چند بارے دستمال را خیس مے ڪند و روے پیشانے و پاهایم مے گذارد.خم مے شود، صورتم را مے بوسد و براے آماده ڪردن سوپ از اتاق بیرون مے رود. سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگے بیزارم! بنظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانے! باحرص زیر لب زمزمه میڪنم: دیگه گندشو در میاره اه!
همان لحظه صداے ویبره ے تلفن همراهم از داخل ڪیفم مے آید. با اڪراه از جا بلند مے شوم و دستم را سمت ڪیفم ڪه ڪنارتخت و روے زمین افتاده، دراز مے ڪنم. زیپش را باز میڪنم و تلفنم رابیرون مے آورم. شوڪه از دیدن نام میم پناهے دستمال را از روے پیشانے ام بر میدارم و به هوا پرت مے ڪنم. گلویم را گرچه مے سوزد، صاف مے ڪنم و جواب میدهم: سلام استاد!
_ به به سلام محیا خانوم! چطورے؟
_ خوبم! " البته دروغ گفتم! یڪ دروغ شاخ دار!
_ خوبه! خداروشڪر ڪه خوبے! همین مهمه!
_ شما خوبید؟
_ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم!
به سختی مے خندم. باورم نمے شود خودش با من تماس گرفته! سعے میڪنم باصداے آرام صحبت ڪنم تا از گرفتگے صدایم باخبر نشود. با حالتے نرم مے پرسد:
_ از ڪلاس ها خسته شدے دیگه نمیاے؟! یا از استادش؟
_ این چه حرفیه!
_ دو جلسه غیبت خوردے سر ڪلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی!
_ راستش...
_ راستش؟
_ دوروزه تب ڪردم!
مڪث مے ڪند و اینبار جدے مے پرسد:
_ دروغ گفتی؟؟؟
_ ببخشید!
_ دخترخوبا دروغ نمیگن ڪه! رفتی دڪتر؟!
_ نه!
_ برو دڪتر! باشه؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دهم
#بخش_سوم
❀✿
دردلم قند آب مے شود.
_ چشم!
_ دوس دارم سر ڪلاس چهارشنبه ببینمت!
تمام بدنم گر مے گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خداے من یڪبار دیگر مے شود تڪرار ڪند؟؟؟؟!!
دهانم را از جواب مشابه پر میڪنم ڪه مادرم به اتاقم مے آید و مے گوید: ناهارحاضره! بیارم؟
با اشاره ے ابرو جواب مے دهم: نه!
محمدمهدے تڪرار مے ڪند: میبینمت درسته؟
_ بله حتما!
از طرفے مادرم مے پرسد: با کے حرف مے زنے!؟
چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلے عادے یڪ دفعه میگویم: امم...راستے استاد! میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم ڪجاها رو درس دادید!
زیر چشمے مادرم را زیر نگاهم مے گیرم. جمله ام جواب سوالش را مے دهد. لبخند گرمے میزند و از اتاق بیرون مے رود.
محمدمهدے_ خیلے خوبه ڪه اینقد پیگیرے! ولے الان باید حواست به خودت باشه!
_ اونو ڪه گفتم چشم!
_ بی بلا دختر!
_ لطف ڪردید زنگ زدید،خیلے خوشحال شدم!
_ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم!
جملاتش پے در پے مثل سطلهاے آب سرد روے سرم خالے مے شد. لب مے گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید!
_ مزاحم استراحتت نمے شم! برو بخواب. عصرے دڪتر یادت نره. چهارشنبه...
جمله اش را ڪامل میڪنم: مے بینمتون!
_ آفرین! فعلا خداحافظ!
_ خدافظ!
تلفن را قطع میڪنم و براے پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. حس میڪنم خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالے برقصم! اما حیف تمام بدنم درد میکند! نمے فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر ڪردم! شاید باورش سخت باشد. من همانے هستم ڪه از مهمانے رستمے بیرون زدم تا به یڪ مرد غریبه نزدیڪ نشوم... اما توجهے نڪردم ڪه همیشه میگویند: "یڪبار جستے ملخک!..."
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_دهم
چند روزی از آن شب و دیدن فرزاد میگذشت خیلی دلتنگش شده بود، خیلی بی حوصله و از روی اجبار حاضر شد و به دانشگاه رفت، طبق معمول کلاس اولش را با تأخیر رسیدو طبق معمول امیر جلوی در کلاس منتظر او ایستاده بود، عشقی که امیر نسبت به شیده داشت آرزوی هر دختری بود اما فرزاد باعث نادیده گرفتن این عشق میشد، نزدیک کلاس که شد امیر جلو آمدو گفت: سلام شیده ی خوابالو بازم که دیراومدی
شیده با قیافهی جدی گفت: منظورت خانم،رادمنشه؟؟
امیر خندهای از رو شیطنت کردوگفت: نه منظورم خودتی شیده.
شیده کمی به او خیره شد وبعدهم چون جواب مناسبی برای این پسرپرو نداشت وارد کلاس شد، بعد از او امیر هم وارد شدو سر جایش نشست، شیده هم مثل همیشه رفت و کنار فلور نشست، فلور بهترین دوست او در دانشگاه بود که البته الان دیگر صمیمیترین دوستش در بیرون از دانشگاهم بود. تا شیده نشست استاد که داشت روی تابلو چیزی مینوشت برگشت و نگاهش بین آن همه دانشجو مستقیم به او افتاد و گفت: شما بازم دیر اومدی خانم رادمنش؟تا خواست جوابی بدهد امیر قبل از او گفت: استاد امروز مترو خراب شده بود ایشونم مجبور شدن با تاکسی بیان تو ترافیک موندن!
کل کلاس از دلیل مسخرهی امیر به خنده افتادند، تقریباً نیمی ازبچه ها با مترو میآمدند و میدانستند که امروزهیچ مشکلی نداشته.
شیده دم گوش فلور گفت: ببین امیر چقد آبروریزی میکنه
فلور: چیکارش داری بچه رو؟
با کلمهی بچه شیده خندهاش گرفت و گفت؟ این دراکولارو میگی بچه؟!!
خب حق هم داشت، چون امیر شاید از لحاظ روحیات و اخلاق شبیه پسر بچههای بیش فعال بود اما از نظر ریخت و قیافه هیچ شباهتی به یک بچه نداشت، قدش بلند بود و هیکلش هم بخاطر ورزش ورزیده، موهای مشکیاش صورتش را ورزیدهتر نشان میداد، ته ریش همیشگیاش قیافهاش را مردانهتر میکرد، در کل قیافه با نمکی داشت و خیلی،از دخترهای دانشکده دوست داشتند که مورد توجه او قرار بگیرنداما امیر اصلانی بین همهی آنها دلبسته ی شیده شده بود بدون آنکه بداند شیده دلبسته ی دیگری است. امیر تصمیمش برای ازدواج جدی بود یک سری آدرس شرکت کامران رابزور از فلور گرفته بود وتنهایی با یک دسته گل به خواستگاری رفته بود، کاری که اگر هرکس دیگر میکرد پدر شیده حتماً از دستش عصبانی میشدو بیرونش میکردو میگفت: هرچیزی رسمو رسوموحساب وکتابی دارد! اما معلوم نبود امیر با چه زبانی زبان بازی کرده بود که کامران حسابی از او خوشش آمده بود و به شیده میگفت: عجب خواستگار خوبی داری، چقد نجیبه این پسر!! مصیبتی شد تا شیده پدرش را راضی کرد که امیر به درد او نمیخورد. کلاس که تمام شد،بیشتر بچهها بیرون رفتند، چند نفریهم ته کلاس ماندند، شیده و فلور هم وسطهای کلاس سر جایشان نشسته بودند که امیربا نهایت پرویی یک صندلی برداشت ونزدیک صندلی آنها گذاشت و نشت، فلور خندهاش گرفته بود اما شیده حرص میخورد، هردو به او نگاه میکردند که امیر گفت: خب دخترا امروز چیکاره ایم؟؟
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#ناحلہ🌺
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
°•○●﷽●○•°
+دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن .
_واقعا؟
+بله موردیه؟
_نه نه نه اصلا
+چیزی شده ؟
_نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان
+میخای من نرم؟
_نه نه حتما برین
+پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت
با هول ولا گفتم
_نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم .
+باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار
_چشم باباجون
+کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت
_چشم
+مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه باباجون
+پس خداحافظ
خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم .
کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور
چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین.
به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم .
سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم
درو باز کردم و یه آقایی و دیدم .
سلام کردم و گفتم
_بابام فرستادتون؟
+سلام بله
کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم .
نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم .
میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم .
همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم .
در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی.
وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق .
سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو بستم ...
____
قلبم تند میزد .
چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش.
کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم .
با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ...
به همونقدر اکتفا کردم.
موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون
از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام.
درشو باز کردمو بهشون خیره شدم .
دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم .
یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم .
همینجور میبستم ولی تمومی نداشت .
بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت.
بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم
رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم .
همه ی موهامو ریختم تو شال .
بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم .
کیف پول، قرآن ،آینه و...
عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم.
عطرم انداختم تو کوله ام
اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم .
رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم .
به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم ....
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍃
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دهم
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
_ ﺍﺧﯽ . ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺗﻮﺧﻮﺑﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺻﺪﺍﺵ ﮐﺮﺩ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﺎﻧﻢ . ﺑﺪﻭ ﺭﻓﺘﻦ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ , ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ . ﻗﺎﺑﻞ ﺩﺭﻧﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺑﯿﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ .
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﮔﻪ ﺷﺪ .
_ ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ
_ ﺑﺎﯼ
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ . ﭼﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﻦ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﭼﻮﻥ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺭﻭﺳﺮﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺗﺮﻥ . ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﺸﻮﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﺧﺼﻮﺻﯿﺎﺕ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯾﻪ ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﺩﺍﻣﯿﻦ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻈﺮﻡ ﮐﻤﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻤﺎﯼ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﻪ . ﮐﻼ ﺍﻭﻥ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻤﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﺭﻭ ﺧﻨﺜﯽ ﻭ ﻣﻌﺎﺩﻻﺕ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
_ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب ﺟﺎﻥ . ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﻭ ﺣﺮﻣﯽ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﺭﻧﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻧﻪ . ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﻧﻤﯿﺎﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻭﻧﺎ ﺍﻻﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻡ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺷﺐ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻣﯿﻤﻮﻧﯿﻢ . ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺑﻌﺪ ﺷﺐ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯿﺮﯾﻢ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﻫﺎ . ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻩ . ﺑﺎﯼ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺴﺮﻋﻤﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ .
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻏﺮ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﻫﺪﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻋﻘﺐ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ” زینب السادات ” ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺗﺎﺍﻻﻥ ﺑﺎﺑﺖ زینب ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺣﺮﺹ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﺍﻻﻥ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻫﻢ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ : زینبی ﺩﯾﮕﻪ؟
_ ﺍﺭﻩ
ﺍﺭﻩ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻦ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﭘﺮﺵ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﻘﻠﻢ . ﻭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﺮﺩ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻩ . ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۶٫۷ ﺳﺎﻝ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺖ . ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﯿﺶ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓