eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفتم ✍رفتم بازم چایی بریزم و بیارم بعداز خوردن چایی مادرش که خیلی هم #
‌❤️ 💌 ✍قرار شد برای فردا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه سفید رنگ خیلی هم تمیز😍 سوار شدیم و داشت میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و بگم 📿100 📿100 📿100 📿داشتم 100تا سبحان الله رو تموم میکردم که سرم رو بالا گرفتم تازه کنم و بازم بگم که یه دفعه سنگینی یکی اذیتم کرد. 😒متوجه شدم که آینه رو به طرف من تنظیم کرده وای خدا مردم از آخه این چه کاریه ،زشته وای الآن چکار کنم... 📿بازم رفتم پایین و ذکر گفتم تا رسیدیم و گفتن پیاده بشید وقتی پیاده شدم چشمم خورد به ماشینش زود چیزی حفظم میشد پلاکش حفظم شد..596...11 😔با وجودگذشت 17 سال باز هم یادمه... یه سرویس خیلی قشنگ و شیک و ارزون گرفتم و یه دسبند و یه انگشتر خیلی کم طلا خریدم نه اینکه بگم بودم ،نه من فقط نمیخواستم بشه سرجمع شده بود800 تومن...☺️ ❤️الحمدلله علی کل حال؛ همه چیز آروم و بی صدا تموم شد روز پنجشنبه 23 ما کردیم پدرم هزینه مراسم رو به عهده گرفت که به ایشون(هیچ وقت روم نشد صداش کنم)فشار نیاد بودیم و خدا رو شکر هم دادیم به مهمانها و هم گرفتیم.. چه با بود رمضان اون سال یه نفر اومد برای اینکه ما رو کنه گفت میخوام با خانوم تنها حرف بزنم... ازم سوال کرد که این اجباریه یا اختیاری منکه کردم درسته سنم کم بود اما -اسلام من رو فهیم و عاقل و بالغ کرده بود من میتونستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم...و در کمال عقل و صحت و سلامت این تصمیم رو گرفتم اینها رو به اون ماموستا گفتم کاملا تعجب کرد و چیزی نگفت و گفت بیاد ایشون هم اومد و روبه روی من نشست و طوری که یه قدم هم فاصله نداشت... 😓آخ مردم از آب شدم رفتم زمین سبحان الله تا حالا توی عمرم انقد نکشیده بودم... 👳‍♀داشت با ماموستا حرف میزد منم یه ذره رو کنار زدم نگاش کنم آخی این چشم عسلی چه خوشکله چه پوست سفیدی داره منکه در یک دقیقه مات و مبهوت چهره اش شدم متوجه شدم داره میکنه 😍یه لبخند ژکوندی زد و دندونای سفیدش افتاد بیرون 😱اه منکه هنوز دارم نگاش میکنم ای دادبیداد من چم شده این آبروریزی ها چیه ولی کم نیاوردم یه کردم و سرم رو انداختم پایین... کردیم و همه بوس و ماچ و و نقل و شکلات بارانمون کردن🍬🎊🍫🎉 ⏱آخر شب شد و ای بابا کسی خیال نداره بره منم خستم و روزه بودم و عصرش کلاس بودم. ساریه جان اومد کمکم و گفت حالا دیگه نوبت کادو هاست و خداحافظی،الله ازت راضی باشه منو نجات دادی...همه هاشون رو دادن و رفتن فردا بود 😢اه یادم افتاد فردا سه نوبت کلاس دارم اون وقتا گوشی نبود که پیام بدم،گفتم بهش بگید بیاد کارش دادم جلدی اومد و هی نگاه شیطونی بهم میکرد و منم سرم و زیر انداختم و سرخ شدم 😊گفتم الان دیگه اجازه من دست شماست و من فردا سه نوبت کلاس روخوانی و اجازه هست برم؟گفت بله اشکال نداره برو... ☹️گفت کارت فقط همین بود؟ گفتم بله..گفت باشه پس من برم همه منتظرم هستن و خداحافظی کرد و رفت..منم زود همه طلاها و لباسها رو درآوردم و انقدر خسته بودم رفتم بخوابم. اونا داشتن کادوها رو میشمردن گفتم چه کاریه بخوابید بابا دیره منکه میرم میخوابم رفتم خوابیدم ساعت 2 نصف شب بیدار شدم دیدم اینا که دارن بازم کادو باز میکنن😢ای دادبیداد همه رو از کار و انداختیم. صبح شد و منم صبحانه خوردم و داشتم خودم رو آماده میکردم که برم که در زنگ خورد پدرم بود گفت کجا میری داریم گفتم منکه باید برم وگرنه عقب میافتم گفت مگه نمیگم مهمون داریم بیا اومده... 😳صبح به این زودی اومده اینجا چیکار گفت از ساعت 6.30 دقیقه اینجاست بیچاره یخ کرد یه دفعه پشت سر بابام یکی اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی گفت دیره بریم😐 گفتم کجا گفت مگه کلاس نداری الان 10 دقیقه است که شروع شده ،این از کجا ساعت کلاس های من رو میدونست گفتم بریم سوار شدیم و تا رسیدم یک کلمه هم حرف نزدم هی ایشون حرف میزد، از همه چیز گفت یه دفعه دیدم رسیدیم بازم تعجب کردم ایشون از کجا میدونست من توی چه کلاس دارم خداحافظی کردیم و رفتم کلاس ☺️همینکه وارد شدم همه بلند شدن و بغلم کردن میگفتن منم که پررو گفتم بیایید بابا خجالت نداره که بیایید تا دست بکشم رو سرتون همه خندیدن و 😒استاد گفت بسه دیگه بریم سر درس، درسم که تموم شد منو ساریه و دو تا از خواهران خواستیم با هم بر گردیم که جلوی در دیدم ماشینش شده و دست به سینه تکیه داده به ماشین منتظره؛ گفت سلام علیکم و من جوابشو دادم و گفت بریم ادامه دارد
‍ ❤️ 💌 ✍با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر انقدر یواش میکرد که همه بوق میزدن برامون وایشون هم هی حرف میزد و منم کلمه ای نمیگفتم هی با به ماشینهایی که میرن نگاه میکردم.... یه دفعه گفتم میشه یکم تند رانندگی کنید ، کرد و چیزی نگفت فکر کنم شد...یه دفعه گاز داد و انقدر با رانندگی میکرد منم که هیجان بودم هی میگفتم تندتر برو تندتر برو 5 دقیقه نشد به خونه رسیدم آخی چه کیفی داشت به این میگن رانندگی..... ☺️گفت منم خیلی از سرعت خوشم میاد گفتم نکنه شما بترسید گفت نه نمیترسم و خدا حافظی کردم.... 😳گفت چرا خداحافظی میکنی نگاش کردم با تعجب (ولی این چشم عسلی خیلی خوشکل بود نمیتونستم چشم بر دارم ازش) 😐گفت واسه نهار دعوتم خونه شما ، گفتم کی دعوتتون کرده ؟ گفت خوشحال شدی یه دفعه زد زیر خنده و گفت بابات.... 😶چیزی نگفتم روم نشد بگم ولی خیلی جواب داشتم براش... چون ما هیچ وقت مخطلط نمینشستیم و همیشه سفره هامون جدا بود سفره جدا انداختم مادرم گفت واسه کی سفره میندازی.... گفتم واسه خودمون منو شما و خواهرم گفت مگه نیستی خوب این چه کاریه منم برو سر سفره اونها من پیش خواهرت میشینم که تنها نباشه چون به خواهرت محرم نیست.... تا ما سفره رو انداختیم آقا مصطفی هم رسید و دستاش رو شست و اومد داخل نمیدونم در این بین کجا رفته بود 😍روی اپن آشپزخونه یه چیزی گذاشت بعد نشست گفت وقتی از کنارم رد شد جوری گفت که فقط من بشنوم گفت مال توئه.... 🤔تو دلم گفتم چی مال منه منم که کنجکاو رفتم ببینم.... 🌹یه شاخه رز قرمز خریده بود برام با گردوئی هر دو تاش رو دوست داشتم.... کلی کیف کردم ، نزاشتم هیچ کدوم دست به شیرینی بزنن اول خودم خوردم خواهرم دهنش آب افتاده بود هی با خشم نگام میکرد اما مال من بود خوب یه دفعه آقا مصطفی گفت به بقیه هم بده 😭نزاشتن یکم کیف کنیم شکمی از عزا در بیاریم چون روم نبود چیزی بگم دادم به دیگران هم تعارف کردم.... ☺️ولی گله انقد خوش بو بود که تمام اتاق رو پر کرده بود داداشم گفت این بوی چیه ای داد حالا چی بگم دزدکی زیر لباسم قایمش کردم و بردم اتاق خودم یه نفس تمام رو بو کردم و گذاشتم توی دفترم تو دلم گفتم هنوز یه روز کامل از ما نمیگذره اینجوری بد عادت میشم ولی منکه از خدامه😍چه خوبی.... رفتم سر سفره کردم ایشون بشینن بعد من چون میدونستم میاد کنار دستم آبروم پیش پدرم میره وقتی نشست بعد منم نشستم اون اونور من اینور سفره نگاهم کرد فکر کنم منتظر بود برم کنار دستش... چه جسارتا ؛ ولی میکردم سالهای سال میشناسمش...مادرم گفت مصطفی جان چرا کنار هم ننشستید؟ هر چی ازش فرار کنی سرت میاد.... 😒چه ذوقی هم کرد گفت باشه اومد کنارم من توی این مدت آشنایی و عقد با ایشون کلا شده بودم هی از آب میشدم....با هر بدبختی غدا خوردم وقتی داشتم کار میکردم خیلی معذب بودم چون خواهرم باهاش بود نتونست بیاد سفره رو جمع کنه باید من جمع میکردم آخ این کیه هی نگام میکنه سرم رو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه اونم چهار چشمی....👀👀 😱ولی یکی دیگه هم نگاهم میکرد وقتی سرم رو اینور اونور کردم دیدم پدرم داره به هردومون نگاه میکنه... 😰ای وای چیکار کنم همینچوری سفره رو جمع کردم و رفتم اون اتاق خواهرم هنوز ظرفها رو نشسته بود داشت دزدکی مارو نگاه میکرد.... 😒یه دونه زدم تو سرش گفتم کم کن برو کارتو بکن ..به بهونه درس خوندن رفتم تون اتاق خدا رو شکر کسی صدام نزد تا ساعت 3 که یکی در زد و گفت دیره.... 😳 در رو باز کردم و یه نگاه کرد و گفت نمیرسیم به کلاس ، ولی من گفتم کلاس ساعت 4 شروع میشه اینبار اون کشید یه نگاه ریزی بهش کردم ، اه چی شد چرا خجالت میکشی مادرم فهمید گفت آره یکم زود برو تا حاضر باشی منم خودمو آماده کردم و رفتم... 🤔احساس کردم یه نقشه داره همین اول روزی این چقدر خجالتی ماشاءالله با سرعت رانندگی میکرد رفتیم کوه بالای یه کوه بلند پیاده شد و از جعبه یه توپ در آورد و پیاده شو بپر پایین.... 😳گفتم اینکارا چیه شما که یه بزرگ هستید گفت مگه نیاز به تفریح ندارم احساس میکردم خیلی ولی.... 😡گفتم ولی چی....؟ شما حریف من نمیشید هیچ وقت گفت اره بابا 🏐توپو ازش قاپیدم و انقد دویدم و دور شدم نتونست منو بگیره گفت باشه بابا بیا والیبال کنیم ... یکم والیبال کردیم ولی بازم من بردم... ☺️آخی چه خوبی بود که من هی میبردم یه لحظه چشمم خورد به ساعت روی دستش ساعت 4 بود وای دیر شد....الآن چیکار کنم بدو بدو دیر شد ، عجله عجله رفتیم و.... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
🍓 داستان کوتاه🍃 روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند. چون روزی چند بر این حال بود، کسانی را فرستاد تا از حالش جویا شوند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان. بدو گفتند: در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم؟! 💟 گفت: معجونی ساخته ام از شش جزء و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد. گفتند: آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید. گفت: آری جزء نخست اعتماد بر خدای عزوجل، دوم آنچه مقدر است پذیرا باشد 💟 سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست. چهارم اگر صبر نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم، پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد. ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به انوشیروان رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت. 💟 @Dastanvpand
🌷✨نیایش صبحگاهی✨🌷 🌸در این لحظات آرام صبح دست به دعا برمیداریم و برای همه انسانها و خودمان اینگونه دعا میکنیم ...... 🌸خداوندا آراممان کن همان گونه که دریا را پس از هر طوفانی آرام میکنی...راهنمایمان باش که در این چرخ و فلک روزگار بدجور سرگیجه گرفته‌ایم ایمانمان را قوی کن...که تو را در تنهایی خود گم نکنیم... 🌸خداوندا ...ما فراموش کاریم اگر گاهی...یا لحظه ای فراموشت میکنیم...تو هیچ وقت فراموشمان نکن...خداوندا رهایمان مکن حتی‌ اگرهمه رهایمان کردند خداوندا نعماتت را شکرگزاریم و رضایمان به رضای توست🙏 #کانال_داستان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آهی کشید و ادامه داد: نه تو تصور میکردی من این چیزها برام اینقدر مهم باشه، تو توی خانواده ای بزرگ شدی که این چیزها عادیه و من توی خانواده دیگه ای، به خاطر احترامی که برام قائل بودی همیشه سعی کردی رعایت کنی، من میدیدم که برادرت چه راحت جلوی همسرش زن دیگه ای رو میبوسه، یا دست دادن و روبوسی کردن پدرت رو با دخترای دیگه میدیدم، اما ازون طرف هم میدیدم تو به خاطر من خیلی چیزها رو رعایت میکنی، من... من ممنونت بودم، اما... اما مسئله ای که تازگی ها متوجه شدم، چیز کمی نیست، مسئله یک گناه کبیرست، من نمی تونم... یعنی نمی خوام با مردی زندگی کنم که ... و سکوت کرد... سهیل گفت: که گناه کبیره مرتکب میشه؟ من به نماز خوندن اعتقاد نداشتم، به روزه گرفتن اعتقاد نداشتم اما تو با من ازدواج کردی، با علم به این چیزها با من ازدواج کردی، دیدی که عشقمون هوس نبود، پنج ساله که داریم خیلی بهتر از خیلی آدمهای دیگه زندگی میکنیم، این برات کافی نیست؟ -به نظر تو کافیه؟ به نظر تو من می تونم باور کنم شوهرم بدون من عشق بازی میکنه، با دخترای دیگه، ولی همچنان عاشقمه؟!!! چرا فکر میکنی این برام مفهومی داره، چرا اینقدر عادی با این موضوع برخورد میکنی،هان؟ تو میدونی که برای من مهمه، میدونی و میدونستی، تو چرا خواستی با منی ازدواج کنی که مطمئن بودی تحمل این چیزها رو نداشتم؟ -به خاطر اینکه عاشقت بودم فاطمه لبخند تلخی زد و گفت: عاشق!!! تو از عشق چی میفهمی؟! -تصور کن هیچی فاطمه، من چهار ساعتم برای تو حرف بزنم تو نمیفهمی، ... میدونی اصلا برام مهم نیست که فکر میکنی عاشقتم یا نه، نمیدونم چجوری باید بهت ثابت میکردم و نکردم، وقتی یک بار بهت تندی نکردم، وقتی هر چیزی که خواستی برات محیا کردم، وقتی احساسم رو فقط برای تو گذاشتم، انتظار داشتم بفهمی عاشقم... -احساس میکنم تصمیم اشتباهی گرفتم، معنای عشق در ذهن من با ذهن تو خیلی فرق میکنه، تو عشق رو فقط و فقط در احساس میدونی و من در همه وجود، در تک تک رفتارها، در همه ابعاد زندگی... -حالا میخوای تصمیم اشتباهت رو با یک تصمیم اشتباه تر جبران کنی؟ تو با طلاق چی به دست میاری؟ می خوای کجا بری؟ به فرض محال طلاق گرفتی و رفتی، بچه ها رو که به تو نمیدم، به فرض محال بچه هام دادم به تو، چجوری می خوای دست تنها بدون حامی توی این دنیای پر گرگ بزرگشون کنی؟ من بدترین آدم دنیام، اما حتی اگر عاشقم نیستی، حتی اگر باور داری عاشقت نیستم اجازه بده سایه سرت باشم، نمی تونم بهت قول بدم دست از کارهام بردارم، اما می تونم بهت قول بدم هیچ وقت دست از حمایتت بر ندارم... میتونم بهت قول بدم تا آخر عمر عاشقت بمونم، البته عاشق با تعریف خودم... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
-سایه سرم؟ فکر نمیکنی خیلی سایه سنگینی هستی؟ سهیل من یک مسلمونم، اگر یک روز بهت جواب مثبت دادم به خاطر عشق بود اما ایمان من جاش بالاتر از عشقه، تو نمیتونی ازم بخوای که خدای خودم رو رها کنم و به عشقم بچسبم، خالق این عشق، همون خداست... من نمی خوام سایه سرم مردی باشه که یکی از شنیعترین گناهان روی زمین رو مرتکب میشه، من نمی تونم تحت حمایت کسی قرار بگیرم که زمین و آسمون لعنتش کرده باشند، من نمی تونم معشوق کسی باشم که ... تو درست میگی، برای من طلاق خیلی سخته، اما .... چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: -میدونی تو هیــــــــــــــــچ وقت چیزی از عشق و محبت برای من کم نذاشتی، اونقدر سیرابم کردی که حاضرم چشم روی احساس مالکیتم بذارم. باشه تو مال دیگران باش، اما مورد لعن نباش... سهیل چیزی نداشت بگه، مثل همیشه فاطمه خیلی متفاوت تر از اون چیزی که اون فکر میکرد حرف زد، انتظار داشت فاطمه بهش بگه ازین که به من خیانت کردی منزجرم، از این که به جای من کس دیگه ای رو در آغوش کشیدی ازت بدم میاد، اما بازم هم رو دست خورد. فاطمه ادامه داد: -من میدونم تو تا زمانی که خودت با تمام وجودت به این نتیجه برسی که کار درستی نیست نمی تونی این کارها رو ترک کنی، بنابراین من حاضر نیستم از خودم مایه بذارم و درخواستی ازت بکنم که نتیجشو میدونم، بنابراین من طلاق می خوام، اما به دو شرط حاضرم از طلاق صرف نظر کنم. فاطمه مضطرب بود و مدام آب دهانش رو قورت میداد، سهیل که تا اون لحظه سکوت کرده بود و به گلهای قرمز فرش نگاه میکرد، سرش رو بالا آورد و مشتاقانه توی چشمهای فاطمه نگاه کرد. - باید بهم قول شرف بدی، باید به تمام مقدساتی که قبول داری قسم بخوری، باید به جون عزیزترین کسات و به خدا و به قرآن قسم بخوری که این دو شرط رو رعایت میکنی، بعدش من دیگه طلاق نمی خوام و تو هرکاری که دوست داشتی می تونی انجام بدی... سهیل خیلی آهسته گفت: چه شرطی؟ -اول اینکه هر کاری که می خوای بکنی بکن، اما حلالش، میخوای هزار تا دختر رو در آغوش بگیر، مهم نیست، صیغشون کن و بعد در آغوششون بگیر، باید بهم قول بدی دیگه هیــــــــــــــچ وقت به حرام دستت به تن زنی نخوره بعدم بلند شد و قرآن رو از روی طاقچه برداشت و آورد و گرفت جلوی سهیل و گفت: دستت رو بذار روش و قول بده. سهیل فکری کرد، نمی دونست چی باید بگه، یعنی به همین راحتی؟ فقط اینکه یک صیغه چند خطی محرمیت بخونه؟ اما نگاه جدی فاطمه بهش فهموند که اصلا شوخی نداره، بنابراین دستش رو روی قرآن گذاشت و قسم خورد، به دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
جون همه، پدر و مادرش، علی و ریحانه، به جون فاطمه و ... قسم خورد که دیگه هیچ وقت دستش به تن حرامی نخوره فاطمه که خیالش از این بابت راحت شده بود، سعی کرد تشنج درونش رو آروم کنه، براش خیلی سخت بود که به همسرش، به عشقش، علنا اجازه ازدواج و هم خوابگی با دیگران رو بده، اما این تصمیم رو با عقلش گرفته بود نه با احساسش. به خاطر زندگی خودش و بچه هاش، به خاطر مادر پیرش، به خاطر زندگی ای که اسمش واقعیت بود، نه یک رمان عاشقانه صد صفحه ای و نه یک فیلم یا یک نمایشنامه... بعد از چند لحظه ادامه داد: -دومیش اینه که خبر هیچ کدوم از کارات به گوش من نرسه، نه به گوش من، نه به گوش اطرافیانم و نه به گوش دورترین فامیلی که ما رو میشناسه...... هر غلطی دوست داشتی بکن، اما این دو تا شرط رو رعایت کن. بعدم از شدت اضطراب به سختی از جاش بلند شد، فاطمه ی محکم و صبور به سختی قدم بر میداشت، دستش رو به دیوار گرفت تا بتونه راه بره، رفت توی اتاق حوله حمام رو برداشت و وارد حمام شد، درو از پشت قفل کرد، دوش آب رو باز کرد و شروع کرد زار زار گریه کردن... صدای گریه فاطمه که از ته دل بود خیلی بلند تر از اون بود که پشت صدای نرم قطره های آب پنهان بمونه و به گوش سهیل نرسه. سهیل گرفته و عصبانی، سوئیچ رو برداشت و از خونه زد بیرون، نمی دونست کجا بره اما میدونست دلش نمی خواد ضعف فاطمه رو ببینه، دلش نمی خواست شکسته شدن فاطمه رو ببینه، حتی اگر مسببش خودش بود، ... دلش نمی خواست عاقبت کار خودش رو ببینه، دلش می خواست باور کنه اگر اون دو شرط فاطمه رو رعایت کنه همه چیز درست میشه... سوز سرما تنش رو به لرزه انداخت، این قبرستون و این سرما داشت تمام وجودش رو مسخ سردی غم میکرد. ها کوچیکی به دستاش کرد، اما هاش هم رنگی از گرما نداشت، دلی که غمگینه، گرمایی نداره که بخواد در این سوز گرما، دستی رو گرم کنه، دوباره دستش رو توی جیبش فرو برد و به سنگ قبر سفید پدر چشم دوخت -سلام بابا، منم، فاطمه تو... فاطمه تو... کاش بودی بابا... کاش بودی تا برات بگم چقدر سخته که بخوای هر لحظه جوری زندگی کنی که دوست نداری، دلت میخواد گریه کنی، اما باید بخندی، دلت می خواد فرار کنی، اما باید بمونی، دلت می خواد داد بزنی، اما باید لبخند بزنی، دلت می خواد بمیری، اما باید بمونی و زندگی کنی، بابا... چرا زندگی اینقدر تلخ شد؟ چی شد؟... -امتحانه دخترکم... امتحان... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امتحان کی؟ امتحان چی؟ چرا من باید امتحان پس بدم، اون هم همچین امتحانی؟ من که هیچ وقت دست از پا خطا نکردم، من که بندگی کردم، من که همیشه خودم رو پاک نگه داشتم، چرا من؟ چرا این امتحان؟ چرا سهم من از عشق این بود؟ -امتحان وقتی امتحانه که دست بذاره رو نقطه ضعف تو... کیه که توی این دنیا امتحان نشه؟ دنیا جای امتحانه، بندگی تو نماز و روزت نیست، بندگی تو قبول شدن توی همین امتحاناست، وگرنه امام علی)ع(، امام حسن)ع(، امام حسین)ع( و همه ائمه باید راحت ترین زندگی رو میداشتند، اما میبینی که، هرکه بامش بیش، برفش بیشتر، هرکسی بندگیش بیشتر باشه، امتحانش سنگین تره. و همه این امتحانا واسه اینه که تو به آخر آخر چیزی که براش آفریده شدی برسی، تو خدایی، باید به خدا برسی... ان االله مع الصابرین ان االله مع المتقین -سخته بابا، خیلی سخته... - لا حول و لا قوه الا باالله، زندگی چه سخت باشه و چه آسون تو توانی نداری جز اون چیزی که خدا بهت داده، پس فکر نکن تویی که باید تحمل کنی، مطمئن باش تحملش رو خدا بهت میده، تو فقط به سخن و هدایت خدا دل بده... -کارم درسته بابا؟ جوابی نشنید، جوابی نشنید چون خودش نمی دونست کارش درسته یا نه، نمیدونست پای بند موندن به این زندگی درست تره یا رها کردنش، تمام جوابهایی که پدرش بهش میداد در واقع از ذهن خودش بیرون می اومد ولی امان از وقتی که خودش هم نمیدونست چه کاری درسته و چه کاری غلط هوا کم کم داشت گرگ و میش میشد، تصمیم گرفت برگرده خونه، دوباره فاتحه ای برای پدرش خوند و بلند شد... توی مسیر فاتحه ای هم برای ساجده خوند و سوار ماشین شد احساس بدی توی وجودش بود، تمام طول مسیر تا خونه رو فکر کرد. وقتی به در سفید خونشون رسید، دیگه تصمیمش رو گرفته بود، تصمیم گرفت بمونه و بجنگه، برای پیروزی، رو به آسمون کرد و گفت: خدایا اگر این امتحان شماست، من میمونم و میجنگم، من پای تصمیم اشتباهی که پنج سال پیش گرفتم میمونم، من پیروز این میدونه، پس خدای من می خوام کمکم کنی تا در لحظه مرگ فقط یک جمله بگم: الحمدالله رب العالمین، شکرا الله... بعد هم چشماشو بست و توی دلش از خدا کمک خواست وقتی ماشینو توی پارکینگ پارک کرد و به سمت راه پله ها میرفت، احساس کرد انرژی ای داره که هیچ مشکلی نمی تونه از پا درش بیاره، احساس کرد خیلی نیرومند شده، قوی و شکست ناپذیر... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صدای جیغ جیغ بچه ها حتی از پایین راه پله ها هم شنیده میشد، فاطمه مثل هر مادر دیگه ای که خنده بچش براش شیرین ترین صدای دنیاست، لبخندی زد و به سمت خونه حرکت کرد، هنوز به پا گرد نرسیده بود که با چشمهای مرموز ترسناکی رو به رو شد که ازش متنفر بود. خانم فدایی زاده بود که با دیدن فاطمه ایستاد و به خشکی سلامی کرد، فاطمه هم جواب سلامش رو داد و خواست بره که خانم فدایی زاده گفت: -ببخشید میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ با این که دلش میخواست همون لحظه بگه نه و بره تو خونشو در رو محکم ببنده، به خاطر رعایت ادب ایستاد و لبخندی زد و گفت: بفرمایید. - شنیدم شما صنایع دستی خوندید، درسته؟ -بله -من و برادرم یک کارگاه صنایع دستی داریم راه میندازیم، می خواستم ببینم می تونم روی کمک شمام حساب باز کنم؟ فاطمه فکری کرد، با این که خیلی کار رو دوست داشت، اما از این دختر دل خوشی نداشت، یک لحظه دو دل شد و گفت: کارگاه چی دارید؟ - راستش فعلا برای شروع کار تمرکزمون روی تابلو فرشه، اما کم کم میخوایم سراغ بقیه رشته ها هم بریم. -خوبه، انشاالله موفق باشید، ولی من فکر نمیکنم بتونم بهتون کمک کنم -چرا؟ جایی مشغول به کار هستید؟ -نه عزیزم، اما وقت ندارم. خانم فدایی زاده لبخند چندش آوری زد و گفت: -باشه، البته من به همسرتون گفته بودم، ایشون هم میگفتند که شما حاضر نمیشید با ما همکاری کنید و بیشتر دوست دارید خانه دار باشید. بعدم پوزخند زشتش رو پررنگ تر کرد که با این کار تن فاطمه رو به لرزه انداخت، با این که خیلی سخت بود که عکس العملی نشون نده اما خودش رو آروم کرد و گفت: بله، بنابراین چه دلیلی داشت که شما دوباره این موضوع رو از من هم پرسیدید؟ دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چرا بعد از عطسه الحمدلله میگوییم ؟! (خیلی جالبه)👌 علت گفتن الحمدلله بعد از عطسه اینست که ضربان قلب در هنگام عطسه متوقف میشود و سرعت عطسه 100کیلومتر در ساعت است و اگر به شدت عطسه کردی ممکن است استخوانی از استخوان هایت بشکند و اگر سعی کنی جلو عطسه را بگیری باعث میشود خون در گردن و سر برگردد و سپس باعث مرگ شود و اگر در هنگام عطسه چشم هایت را باز بگذاری ممکن است از حدقه بیرون بیاید! و برای آگاهی در هنگام عطسه همه دستگاههای تنفسی و گوارشی و ادراری از کار می ایستد و قلب هم از کار می افتد رغم اینکه زمان عطسه بسیار کوتاه است و بعد آن به خواست خدای مهربان بدن به کار می افتد اگر خدا بخواهد که به کار افتد گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است به همین دلیل الحمدلله میگوییم. میگوییم خدایا شکرت برای سلامتی که به بدنم دادی و شکرت برای بیماری هایی که به من ندادی.. خدا را شکر 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ ❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_نهم ✍با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر
‍❤️ 💌 ✍عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه... 😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله همه خندیدن چون اول کلاس بودم نتونست هیچی بگه بهم آروم نشستم تازه یادم افتاد ازش خداحافظی نکردم... 😁الان فکر میکنه ندارم خوب چیکار کنم کاریه که شده رفتم با تمام توان رو عالی خوندم بدون هیچ گونه تجویدی استادم چشماش برق میزد خدا رو شکر اگه خراب میکردم قوز بالا قوز میشد... کلاس با تموم شد بعد از کلاس دخترا همه حمله ور شدن گفتن چطور دو روزه انقد صمیمی شدید چطوره اخلاقش خوبه؟؟ ☹️گفتم ای بدک نیست خوبه... نمیخواستم کسی بدونه که چطوریه کردم چشم میخوریم چیزی نگفتم و خداحافظی کردم... 😳اینکه بازم دم در بود رفتم و سوار شدم گفت چرا سوار شدی... گفتم پس چکار کنم؟ گفت بیا پایین تا قدم بزنیم 😒این چه کاریه حالا من خستم روم نشد چیزی بگم در ماشین رو قفل کرد و راه افتاد منم پشت سرش معطل شد تا بهش برسم شونه به شونه هم راه افتادیم و گفت تا خونه پیاده بریم....ای داد من خیلی خستم... 😢گفتم باشه رفتیم و رفتیم و رفتیم دیگه نفسم بالا نمیومد انقدر بودم ولی احساس کردم که ایشون هیچ احساس خستگی نمیکرد... انقد خسته بودم نممیدونستم چی میگه اصلا متوجه نبودم چی میگه متوجه شدم رسیدیم خونه آخی سبحان الله چقدر خوبی داشتم... من همیشه عادت داشتم وقتی پیاده روی میکنم که از داشتم رو بخونم و یا بلند رو بخونم اما اینبار هیچی اصلا یادم رفت... 😭از شدت خستگی خخواستم خدا حافظی کنم گفت صبر کن کارت دارم گفتم بفرمایید؟ گفت شما دیگه شرعا و قانونا هستی میخوام هر چی میخوای از خودم بخوای دیگم از بابات نگیر دست کرد تو جیبش و هر چی داشت بهم داد 😊خیلی شدم با وجود اینکه مقدار پولش کم بود اما کرد که به فکرمه خدا رو اینهم یه دنیایی بود برای خودش.... کردم و رفتم بعداز خداحافظی رفتم داخل تا در رو نبستم نرفت خیلی خوبیه ولی منکه نمیخوام اینو بهش بگم چون .... شب که شد رفتم سر درس و کارهای عقب موندم کمی که درس خوندم خسته شدم و خوابم برد.... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
📝 یک روز سگی از کنار شیر خفته ای رد میشد. وقتی سگ دید شیر خوابیده، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست! وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد و سعی کردتا طناب را باز کند اما نتوانست. در همان هنگام خری در حال گذر بود. شیر رو به خر کرد و گفت: ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم. 👉 @Dastanvpand خر ابتدا تردد کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد. وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گرد و غبار خوب تکانید، رو به خر کرد و گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم! خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی!!! شیر گفت :من به تو تمام جنگل را میدهم. زیرا در جنگلی که سگان دیگران را بند کشند و خران برهانند دیگر ارزش زندگی کردن ندارد... 👉 @Dastanvpand 🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
‍❤️ 💌 ✍خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم ... ما در ایام بودیم تا من گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل... 😍اه اینکه بازم آقا است اومده بود دنبالم بریم واسه و ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان و از بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم... و هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه داشت عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده.... 🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم.. 😍یاالله با کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی قدمم کنه و رو بخیر کنه برای و و برای تمام برای که پر از و باشد.... 🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون.... شروع کرد با گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود و زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما کردیم و یه تکه از هم شدیم ... گفت وقتی اومدم و گفتی که شرط ازدواجت واقعا شدم و به روی خودم نیاوردم من بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا و میخوام از نظر نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و و رو فدای بکنیم.... 😍انگار داشت من رو میزد اینها من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟ گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم دادن رو رو کنم 💫بسم الله الرحمن الرحیم چندین حدیث و آیه در مورد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به و رو بیان کردم و گفتم که از وجود انسان برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی هست و خواهد شد... ☝️️همانند قول الله تعالی 📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا 😊میتونستم کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد... گفت فکر نمیکردم تا این حد و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن.... رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم... 😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود. 😍این درشت مال بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم خوندم... ❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی همه اش ورد زبانم بود.... با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و گفتن و رفتم خوندم و..... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
چه فرقی میکند سیاه باشیم یا سفید چه بسیار سیاهانی که قلبهایی پاک و سپید دارند وچه بسیار سفیدانی که قلبهایی زنگار گرفته وسیاه دارند انسانیت که داشته باشیم همه هستی از آن ماست 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
🍏داستان کوتاه در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد. او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد... یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ کفاش گفت روزی سه درهم! تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده... کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند. خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه زر... تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت. کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت : بیا! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. 🔰♻️ @Dastanvpand
📚 "اشک خدا" زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟ زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده. فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟ زن پاسخ داد: نه! فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی! زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی! سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت. پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا. مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم. و زن از خانه بیرون آمد , کناری نشست و مشغول گریستن شد. فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟ مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟ فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از خدا می خواهی , درست است؟ زن با اطمینان پاسخ داد: نه! فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم. اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد. هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟ فرشته گفت: بله , ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد! زن پرسید: مگه خدا هم گریه می کنه؟! فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است.❤️❤️❤️❤️ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 با 💞مهربانی💞 لحظه ها ماندگار می شود... دل ها زنده... و روزگار بهاری🌱 گلها 🐾 تقدیم به شما مهربانان🐾 🌹 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سہ شنبہ تون دور از دلتنگے آرزویم این ‌است در این روز زیبا ☀️ ڪه دلت خوش باشد نرود لحظہ ای از صورت تو لبخندت نشود غصّہ ڪمى نزدیڪت لحظہ هایت، همه زیبا و قشنگ الهے کہ امروز سہ شنبہ بهترین روز عمرتون باشہ 🎈 #کانال_داستان 👇👇 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
سه‌شنبه تون بی نظیر امیدوارم حال دلتون خوب حال خونه تون گرم حال زندگیتون صمیمی حال لحظه هاتون شیرین حال بهارتون شاد و حال هرروزتون عالی باشه🌸🍃 #جادوی_سرنوشت #مبینا_فراهانی #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
👽جن ها چه نوع ارتباط جنسی دارند؟آنها چگونه زاد و ولد می کنند⚡️ ✅این سوالات و سوالات دیگر در رابطه با زاد و ولداجنه را در ادامه بخوانید. 🌿یکی از سوالات مطرح در خصوص اجنه اینکه، آیا ارتباط جنسی جن‌ها برای زاد و ولد مثل انسان‌ها است؟ پاسخ: ❣از آیات متعدد قرآن کریم،استفاده می‌شود که، جنّیان چون انسان‌ها با یکدیگر سخن می‌گویند و یکدیگر را به نیکوکارى دعوت کرده و از عذاب خدا می‌ترسانند. همچنین همانند انسان‌ها زندگی و مرگ دارند،دارای تکلیف و حساب‌رسی، عقاب و ثواب هستند. دارای ادیان مختلف بوده و به نبوّت رسول خدا(ص) ایمان آورده‌اند. 👌اما این‌که تکثیر و زاد و ولد جنّیان چگونه است، آیات و روایات صریح در این زمینه نداریم، ولی با استفاده از برخی از آیات قرآن می‌توان استنباط کرد که آنان دارای نر و ماده هستند و همانند انسان‌ها مقاربت و نزدیکی جنسی دارند. در این‌جا به آیاتی اشاره می‌شود: 🌹الف. «سُبْحانَ الَّذی خَلَقَ الْأَزْواجَ کُلَّها مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمَّا لا یَعْلَمُونَ» منزّه است آن خدایى که همه جفت‌ها را بیافرید، چه از آنچه زمین می‌رویاند و چه از نفس‌هایشان و چه آن چیزهایى که نمی‌شناسند. استناد کرد؛ طبق این آیه شریفه، نبات و انسان‌ها نر و ماده دارند و نیز چیزهایی که ما آنها را نمی‌شناسیم. جمله «وَ مِمَّا لا یَعْلَمُونَ» جنّ را نیز شامل می‌شود که نر و ماده دارند ولى ما چگونگی آن‌را نمی‌دانیم. البته این در صورتى است که مراد از «الازواج» در آیه اصناف نباشد. 🌹ب. «وَ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ خَلَقْنا زَوْجَیْنِ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ؛و از هر چیز جفتى بیافریده‌ایم، باشد که عبرت گیرید. این آیه صراحت دارد در این‌که نر و مادگى در بیشتر مخلوقات هستی جریان دارد و جمله «کُلِّ شَیْءٍ» به ‌طور حتم جنیّان را نیز در بر می‌گیرد. 🌹ج. «وَ أَنَّهُ کانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ یَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِ» و نیز مردانى بودند از آدمیان که به مردانى از جنّ پناه می‌بردند. از این آیه استفاده می‌شود که بین جنّیان نیز زن و مرد وجود دارد. 👈تا این‌جا با استناد به آیات یاد شده به ‌دست آمد که جنیان نیز مانند انسان‌ها دارای جنس نر و ماده هستند، اما در چگونگی مقاربت و نزدیکی آنان و تکثیرشان می‌توان به آیاتی که در وصف حوریان بهشتى هست تمسّک نمود و آن این‌که خداوند سبحان در وصف حوریان بهشتی می‌فرماید: «لَمْ یَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لا جَانٌ»حوریان بهشتى را قبل از شوهرانشان نه آدمى دست زده و نه جنّ. مفسّران از این آیه نکات زیر را استفاده نموده‌اند: 🌱 1. برای جنیان نیز ثواب و پاداش هست. 🌱 2. همان‌گونه که خداوند به نیکوکاران و مؤمنان از انسان، حوریان انسی بهشتی هدیه می‌کند که قبل از آنان هیچ انسانی با این حوریان نزدیکی نداشته به نیکوکاران و مؤمنان از جنّ نیز حوریان جنّی را هدیه می‌کند که قبل از آنان هیچ جنّی با این حوریان نزدیکی نکرده است. 🌱3. «لَمْ یَطْمِثْهُنَّ» در آیه، به معنای «لم یفتضهن» است و افتضاض؛ یعنی آمیزش به گونه‌ای که پرده بکارت پاره شود و از آن خون بکارت جاری شود. از آن‌جایی که قرآن می‌فرماید: «قبل از شوهرانشان هیچ انسان و جن با آنان نزدیکی نکرده»، معنایش این است که جنّ نیز همانند انسان زنان را لمس و با آنان همانند آدمی نزدیکی و آمیزش می‌کند. بنابراین، می‌توان از این آیه استفاده کرد که تکثیر و زاد و ولد جنّ، همانند تکثیر و زاد و ولد انسان ها به‌وسیله مقاربت و نزدیکی نر و ماده صورت می‌گیرد. ✅به کانال مابپیوندید👇👇 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌺🌸✨🌺🌸✨🌺🌸✨🌺🌸✨🌺 🌺داستان ملاقات عجيب شيخ حسن با امام زمان(عج) داستان ذيل در مورد شخصي است که عاشق دختر همسايشان شده است.او براي رسيدن به عشقش هر کاري مي کند ولي نهايتا متوسل به درگاه امام زمان(عج) مي شود و اخرش را هم که معلوم است....اما نکاتي بسيار تامل بر انگيز در اين داستان وجود دارد.من جمله اينکه زيارت وجود مقدس حضرت مي تواند نصيب هر کسي بشود (و اين نيست که خاص عرفا يا خواص باشد) و ثانيابراي ديدار حضرت لازم نيست که حتما در خواست بسيار عارفانه اي داشته باشي.ظاهرا کيفيت درخواست مهم است نه نوع در خواست.اينکه هر چي مي خواهي را خالصانه طلب کني.در هر صورت اين داستان را با دقت مطالعه کنيد. عالم ثقه شيخ باقر کاظمي مجاور در نجف حديث کرد که در نجف اشرف مرد مومني بود که او را شيخ محمد حسن سريره ميناميدند . او در سلک اهل علم و مرد با صداقتي بود . بيمار بود و در نهايت تنگدستي و فقر و احتياج زندگي مي کرد. حتي قوت و غذاي يوميه خود را نداشت و بيش تر اوقات به خارج نجف در بيابان نزد اعراف اطراف نجف مي رفت تا اين که قُوت و آذوقه اي براي خود تهيه کند امّا آنچه به دست مي آورد او را کفايت نميکرد . با همين حال, سخت دوست داشت با دختري از اهل نجف ازدواج کند که عاشق او شده بود و او را از خانواده اش خواستگاري کرده بود اما فاميل هاي آن زن به سبب فقر و تهيدستي شيخ به او جواب مثبت نداده بودند و او از جهت اين ابتلا در همّ و غمّ شديد بود . هنگامي که تهي دستي و بيماري او شدت يافت و از ازدواج با آن زن مايوس شد تصميم گرفت چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود تا بلکه حصرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه را از ناحيه اي که نمي داند ببيند و مراد خود از او بگيرد . شيخ باقر ميگويد : شيخ محمد گفت : من چهل شب چهارشنبه مواظبت کردم بر رفتن به مسجد کوفه ! هنگامي که شب آخر فرا رسيد شب زمستاني و تاريکي بود و باد تندي مي وزيد و کمي هم باران مي باريد و من هم در دکّه هاي درب ورودي مسجد کوفه يعني دکّه شرقي مقابل در اول که هنگام ورود به مسجد طرف چپ است نشسته بودم و نمي توانستم به سبب خوني که در اثر سرفه از سينه ام مي آمد به داخل مسجد بروم و با من هم چيزي نبود که خود را از سرما حفظ کنم و اين وضعيت سينه ام را تنگ کرده و بر غم و غصه من شدت بخشيده و دنيا در چشمم تيره شده بود و با خود فکر مي کردم که اين ۳۹ شب پايان گرفت و اين آخرين شب است و من کسي را نديدم و چيزي هم بر من ظاهر نشد و من گرفتار اين سختي عظيم هستم و اين همه سختي و مشقت و ترس را در اين چهل شب تحمل کردم که از نجف به مسجد کوفه آمدم و حاصل آن ياس و نااميدي از ملاقات و برآورده شدن حاجاتم بود . در اين اثناء که در انديشه بودم و کسي در مسجد نبود آتشي روشن کردم تا قهوه اي را که از نجف با خود آورده بودم گرم کنم . زيرا عادت به آن داشتم و نميتوانستم آن را ترک کنم و قهوه هم بسيار کم بود . ناگهان شخصي را ديدم که از ناحيه در اول, به سوي من مي آمد . هنگامي که او را از دور مشاهده کردم ناراحت شدم و با خود گفتم اين عرب بياباني از اطراف مسجد نزد من آمده است تا قهوه مرا بنوشد و من بدون قهوه در اين شب تاريک بمانم و اين امر هم بر اندوه من اضافه کرد . در اين بين که من در انديشه بودم او نزديک من آمد و به من به اسم سلام کرد و در برابرم نشست و من در تعجب شدم از اين که او اسم مرا مي داند و گمان کردم از اعراب اطراف نجف است که من نزد او مي روم . از او سوال کردم از کدام قبيله هستي ؟ فرمود : از بعضي از آنها . من شروع کردم به شمردن طوايف اعراب اطراف نجف . او در پاسخ جواب مي داد : نه !! و من هر طايفه اي را ذکر مي کردم او مي فرمود : از آنها نيستم . اين امر مرا خشمگين کرد و به او گفتم آري تو از طريطره هستي و اين را به صورت استهزا گفتم و اين لفظي است که معني ندارد . او از سخن من تبسّم کرد و فرمود : چيزي بر تو نيست که من از کجا باشم اما چه چيز سبب شده که تو به اينجا آمده اي ؟ من به او گفتم : براي چه سوال مي کني ؟ فرمود : ضرري به تو نمي رسد اگر ما را خبر کني . من از حسن اخلاق و شيريني طبع و گفتار او تعجب کردم و دلم ميل به او پيدا کرد و او هر مقدار سخن مي گفت محبت من به او زيادتر مي گشت . براي او سيگار از تتن درست کردم و به او دادم فرمود : تو بکش من نمي کشم . در فنجان براي او قهوه ريختم و به او دادم او گرفت و کمي از آن نوشيد و باقي را به من داد و فرمود : تو آن را بنوش . من آن گرفتم و نوشيدم و تعجب کردم که او تمام فنجان را ننوشيده بود اما محبت من هر آن به او زياد مي شد . به او گفتم : اي برادر ! خداوند تو را در اين شب به سوي من فرستاده تا انيس من باشي.
آيا با من نمي آيي که نزد قبر مسلم(ع) برويم و آنجا بنشينيم و با يکديگر صحبت کنيم ؟ فرمود : با تو مي آيم اما جريان خودت را بگو . به او گفتم . من واقع را براي شما مي گويم. من در نهايت فقر و نيازمندي هستم از آن وقتي که خود را شناختم و با اين فقر مبتلا به سرفه هستم و سال هاست که خون از سينه ام بيرون مي آيد و معالجه آن را نمي دانم و به دختري از اهل محلّه مان در نجف اشرف تعلق خاطر پيدا کرده ام و به سبب تنگدستي ميسر نشده است که او را بگيرم .گروهي از دوستان مرا مغرور کردند و به من گفتند : در حوايج خود قصد کن صاحب الزمان(ع) را ! و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بيتوته نما که او را خواهي ديد و حاجت تو را برآورده سازد و اين آخرين شب از چهل شب است و من در اين شب چيزي نديدم و در اين شب ها من تحمل مشقت هاي زيادي کردم و اين سبب آمدن من و اين خواسته ها و حوائج من مي باشد . آن شخص در حالي که من غافل بودم و توجه نداشتم به من فرمود : اما سينه ات خوب شد و اما آن زن را به زودي مي گيري و اما تهي دستي و فقر تو باقي مي ماند تا از دنيا بروي و من هيچ توجه به اين سخنان نداشتم . به او گفتم : به کنار قبر مسلم نمي روي ؟ فرمود : برخيز . برخاستم و متوجه جلوي خود بودم . هنگامي که وارد زمين مسجد شدم به من فرمود : آيا نماز تحيت مسجد نمي خواني ؟ گفتم : چرا مي خوانم . سپس او نزديک شاخص که در مسجد است ايستاد و من هم پشت سر او به فاصله ايستادم و تکبيرة الاحرام گفته مشغول قرائت سوره فاتحه شدم . من مشغول نماز بودم و سوره حمد را مي خواندم . او نيز فاتحه را قرائت مي نمود اما من قرائت احدي را همانند او از زيبايي نشنيده بودم . در آن هنگام با خود گفتم : شايد اين شخص صاحب الزمان(ع) باشد و ياد سخنان او افتادم که دلالت بر آن ميکرد . هنگامي که اين مطلب در دلم خطور کرد, آن بزرگوار در حال نماز بود . ناگهان نور عظيمي او را احاطه کرد که ديگر شخص آن بزرگوار را به سبب آن نور نمي ديدم اما او همچنان نماز مي خواند و من صداي او را مي شنيدم . بدنم به لرزه افتاد و از ترس نميتوانستم نماز را قطع کنم . پس نماز را به صورتي که بود تمام کردم و نور از سطح زمين به بالا متوجه شد و من ندبه و گريه مي کردم و از سوء ادبم با او در مسجد معذرت خواهي مي نمودم. به او گفتم : شما صادق الوعد هستيد و مرا وعده داديد که با من نزد قبر مسلم برويم در آن هنگام که با آن نور تکلم مي گفتم ديدم آن نور متوجه به حرم مسلم شد که من هم متابعت کردم . آن نور داخل حرم شد و در بالاي قُبّه قرار گرفت و همچنان بود و من گريه و ندبه مي کردم تا فجر دميد و آن نور عروج کرد . هنگامي که صبح شد متوجه قول او شدم که فرمود : سينه ات خوب شد . ديدم سينه ام صحيح و سالم است و ديگر سرفه نمي کنم و يک هفته بيش نگذشت که خداوند گرفتن آن زن همسايه را اسان کرد و از جايي که گمان نمي کردم فراهم شد. اما فقر و تهيدستي ام همچنان باقي ماند چنان که حضرت صاحب صلوات اللّه و سلامه عليه و علي آبائه الطاهرين خبر داده بود . 📚امام مهدی - نظري منفرد - حکايت ۱۰ 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 🌺🌸✨🌺🌸✨🌺🌸✨🌺🌸✨🌺
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_یازدهم ✍خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و
‍ ❤️ 💌 ✍صبح زود بلند شدم برای نمیدونم چرا اصلا نبودم و کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و ششیرینی بود که در وجودم رخنه کرده بود... والله به خاطر الله هر کاری میکردم و یک ذره احساس خستگی و سستی نمیکردم... ❤️من با قلبم با زبانم و با بدنم ایمان رو قبول کردم به همین خاطر احساس خستگی نمیکردم 🌔ایام رمضان داشت میگذشت و من با آقا مصطفی روزگار خوبی رو میگذروندیم و هر شب با هم میرفتیم و باهم بر میگشتیم و آقا مصطفی حرفهای میزد اما قبل از اینکه من بخندم خودش میخندید روز جشن رسید توی این مدت که آورده بودم همیشه شب قبل از عید خوابم نمیبرد... اون شب هم مثل شبهای قبل خوابم نمیبرد ، صبحش بهترین لباسم رو برای پوشیدم و خودم رو مرتب کردم اما کسی نیومد دنبالم واسه منم که نمیتونستم با این لباس و رو این اوضاع برم بیرون.... 😢یکم که گذشت و کامل از اومدن آقا مصطفی نا امید شدم یه دفعه زنگ در رو زدن و مادرم در رو باز کرد یه صدای قشنگی اسم من رو برد اه اومده دنبالم.....😍 گفت که بیرون از مسجد بر گزار میشه عجله عجله رو پوشیدم خواهرم هم با ما اومد و رفتیم واسه نماز ؛ حرف آقا مصطفی خیلی برو داشت خیلی ها طرفدارش بودن طوریکه توی همون صف اول براش جا باز کردن بعد از نماز و خطبه همه از یکدیگه حلالیت خواستن و هم دیگرو در آغوش میگرفتن... 😍چه قشنگی منم که هیچ وقت کم نمی آوردم با وجود اینکه خیلیها رو نمیشناختم اما میرفتم بغل میکردم و بوس میکردم و حلالیت میخواستم.... 😍یه دفعه بین جمعیت چشمم خورد به دو تا چشم خوشکل اه بازم چشم عسلی خودمونه منتظر منه اشاره کرد برم پیشش... سلام کردم و جوابم رو داد گفت که به هیچ کس عید رو نگفته و میخواد من اولین نفر باشم یه جعبه شیرینی آورد و گفت اولین جشن رو که کنار هم بودیم مبارک میخوام خودم اولین شیرینی رو بهت بدم... 🍰در شیرینی رو باز کرد و وای بازم شیرینی گردوئی من خیلی دوسش دارم تشکر کردم و چشمام رو مهربونی کردم و یه جوری نگاهش کردم که دلش آب شد بعد شیرینی خوردم... 😳هنوز دو تا نخورده بودم که سیل جمعیت وقتی فهمیدن ما شیرینی میخوریم به طرف ما اومد.... 😭گفتم من به کسی نمیدم من شیرینی گردویی دوست دارم خندید گفت آره میدونم به همین خاطر چند تا جعبه گرفتم میدونستم به کسی نمیدی شیرینی رو بین همه پخش کرد و با همه روبوسی کرد و میخندید طوری که صدای خنده اش بین اون همه جمعیت مشخص بود.... منو خواهرم هر جوری بود جلو جای خودمون رو باز کردیم و جلو نشستیم تا چندتا از خواهران رو برسونیم شیرینی رو عقب گذاشته بودم که یه دفعه خواهران پیداش کردن و با بچه هاشون همه رو از دم از لبه تیغ رد کردن و هیچی نموند داشتم میترکیدم از ناراحتی آقا مصطفی کنار چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید... 😡 همه رو رسوندیم دم در و تشکر کردن و خدا حافظی توی مسیر یک کلمه هم حرف نزدم ناراحت بودم آخه شیرینی مردم رو خورده بودن ما هم رسیدیم دم در و خداحافظی کردم و رفتم داخل... داشتیم خونه رو آماده اومدن مهمونا میکردیم که زنگ زدن و مادرم در رو باز کرد نمیدونم چرا احساس میکردم چشم عسلیه حدسم درست بود خودش بود... منم از گوشه دیوار یواشکی نگاش میکردم داشتن از پله ها میومدن بالا منم هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم اومدن تو منم سلام کردم فهمیدم یه چیزی دستشه ، آخی واسه منه منم به خاطر اینکه دلش رو آب کنم یه خنده ژکوندی زدم و نگاش کردم طوری که کامل فهمیدم دلش تکون خورد و گفت رفتم برات شیرینی خریدم... 😍گفتم جدی زودی از دستش قاپیدم و بازش کردم شروع کردم به خوردن گفت اصلیت اینجاست تو جیبم گفتم چیه گفت نمیدم بهت تا اسمم رو صدا بزنی... 🙈منم که روم نمیشد قشنگ کنار چشمی کردم ببینم کدوم جیبش باد کرده جیب سمت چپش بود رفتم زودی دست کردم تو جیبش هر چند سعی کرد بهم نده اما من بیرونش آوردم آخی یه بود و با یه جعبه بازش کردم و یه انگشتر خوشمل توش بود ستاره ای بود💍 گفتم ممنونم زودی دستم کردم و رفتم بازم شیرینی خوردم چقد خندید صداش توی خونه پیچید... مگه من دارم😒 ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
‍ ❤️ ✍واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب بود.... 😍شبش مادر شوهر گرامی با خواهر شوهر عزیز برام آوردن ، منم کادو بودم جلوی اونها داری کردم و کادو رو برداشتم و تشکر کردم و بردم آشپزخانه... 🎁گفتم به خواهرم کادو رو زیر لباست قایم کن و برو اون اتاق بازش کن چون اینجا صدای باز کردنش میره پیش اونا اونم از من زرنگتر رفت و بازش کرد منم دنبالش رفتم یه خیلی بود.... 😰 صدام زد و گفت بیا کادوت رو هم بیار خودم باز کنم برات میدونم تو روت نمیشه الان چیکار کنم خدایا چطور بگم بازش کردم.... 😢گفتم نه اشکال نداره خودم بازش میکنم از من اصرار از اون هم اصرار بازم رفتم بیارمش گفتم اه خواهرم بازش کرده اونها هم خیلی خندیدن و خواهرم نتونست چیزی بگه و عصبانی شد از دستم.... ☕️خلاصه چایی خوردیم و شیرینی خوردیم و رفتن منم زود رفتم بخوابم که با خواهرم دعوامون نشه.... 😊روزها میگذشت من و آقا کاملا به هم شده بودیم پدرم بهمون گفته بود که نیاد جلوی مدرسه دنبالم خوب ما هم گفتیم چشم جلوی مدرسه نمیاد اما یه متر جلوتر از مدرسه که میاد دنبالم... هر روز کارمون شده بود بعضی وقتا اولین نفر از میرفتم بیرون که خودم رو زود برسونم بهش و باهاش بریم یه دور بزنیم... انقد بودم که برای آقا مصطفی هم مشخص شده بود همش به وسایل ماشینش دست میزدم و میگفتم این کارش چیه ، این چیه ، اون چیه... ☺️بعضی وقتا هم اگه حواسش نبود و سرش رو بر میگردوند چند تا بوق میزدم و ماشینا فکر میکردن ایشونن ، اونم معذرت خواهی میکرد و منم که خودم رو میزدم به اون راه... منکه داشتم کی فکرش رو میکرد من باشم که بوق زدم من دختر به این آرومی و ساکتی... یه روز رفتم بازار با مادرم که وسایل جهاز رو بخریم چشمم خورد به یه ساعت مردونه خیلی قشنگ این به دست آقا مصطفی عالی میشد چون خیلی هم هیکلی و درشت بود پس عالیه به مادرم گفتم میخوام بخرمش اونم شد چون در کل خیلی آقا مصطفی رو دوست داشت... شبش اومد خونه ما صدام کرد و منم جواب دادم گفت بیا بشین منم رفتم یه جعبه که کادو پیچی شده بود از جیبش بیرون آورد و گفت با تمام بهت میدمش بازش کردم اه اونم ساعت خریده بود برام.... 😍عجب تفاهمی چه جالب منم رفتم و کادوی خودم رو آوردم و بهش دادم گفتم ببخشید اگه باب دلتون هم نباشه خیلی شد بازش کرد و خیلی شد همون لحظه دستش کرد چشماش خیس شده بود... ☹️گفتم اوا چرا نالاحت شدی بیا خوب پسش میدم گفت که تو اولین کسی هستی که بهم دادی 24 سال دارم اما از هیچ کس کادو نگرفتم... 😭آخی چقد گنا داشت اگه میدونستم کادو بارانت میکردم... گفت حوصله دارید بریم بیرون منکه بله همیشه حاضر بودم گفت به پدرم با اجازه خودتون میبرمشون بیرون پدرمم گفت باشه برید خوش بگذره رفتیم بیرون توی ماشین گفت بهم تعریف صدات رو شنیدم میشه یه چیزی بخونی برام گفتم بله سرود اسلامی رو خوندم... ☺️چقدر دوست داشت و در طی مسیر همه بودن و گوش میدادن منم وقتی تموم کردم یه دفعه با آخرین صدا گفتم.... 📢تتتتمممماااااااممممم 😰یه دفعه همه پریدن هوا خواهرم که دعوام کرد و آقا مصطفی هم مثل همیشه خندید مادرم گفت این دختر درست بشو نیست که نیست....😒 🍦آقا مصطفی رفت بخره گفتم برای من یه دوونه بزرگ بخر یه دونه بزرگ برای من خرید... چقدر بود تموم بشو نبود که بستنی رو خوردیم و رفتیم بالای و یه هوای سردی تازه کردیم و رفتیم خونه یه خیلی عالی بود مادرم و خواهرم تشکر کردن و خداحافظی کردن منم با آقا مصطفی هم یکم حرف زدیم و خداحافظی کردیم و نرفت تا من در رو بستم شبش خوابم نمیبرد همه اش به مهربونی هاش فکر میکردم.... ✍ ... ‍ 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
-گفتم شاید نظر شما با نظر شوهرتون فرق داشته باشه. - به هرحال ممنون از پیشنهادتون بعدم بدون اینکه منتظر بمونه به راه افتاد، صدای فدایی زاده رو شنید که میگفت: سلام برسونید... خون خون فاطمه رو میخورد، صورتش به شدت قرمز شده بود، پشت در خونه که رسید چند لحظه صبر کرد تا حالش جا بیاد، با خودش میگفت: سلام برسونم؟ مرده شور تو ببرن... دختره بی فرهنگ ... بعد از چند لحظه که کمی آروم تر شد، زنگ زد، صدای جیغ ممتد ریحانه اومد و دری که یکهو به شدت باز شد، ریحانه که دید مادرش پشت دره، خودش رو پرت کرد به سمت مادرش، سهیل که پشت سرش بود و مثال داشت دنبالش میکرد با دیدن فاطمه با شرمندگی و کمی ترس، لبخندی زد و رو به ریحانه گفت: ای ناقلا خوب جای امنی پیدا کردی. بعدم به فاطمه سلام کرد. فاطمه که حالش حسابی گرفته بود، جواب سلام رو آهسته داد و وارد خونه شد، ریحانه دوباره دست سهیل رو گرفت و گفت: بابا بیا بلیم علی رو پیدا کنیم سهیل رو کرد به فاطمه که در حال آویزون کردن لباسهاش بود و به حالت خبردار ایستاد و گفت: ستوان یکم سهیل نادی عرض ادب و احترام دارد به تیمسار فاطمه خانم گل گلاب فاطمه حرفی نزد و تنها به لبخندی بسنده کرد اما سهیل یکهو پرید و فاطمه رو محکم بغل کرد، فاطمه که تو دستش گیره روسری بود، محکم گیرشو فرو کرد توی بازوی سهیلو گفت، انگار میخواست دق و دلی تمام این اتفاقات رو از طریق اون سوزن خالی کنه، بلند گفت: خفم کردی، ولم کن بابا -آخـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ ، نکن خانم آمپول زن ، من بابای تو نیستم که ، یک نگاه به سن و سال من بکن، یعنی هوا انقدر بیرون سرده که مخت یخ زده؟ بعدم بلند خندید و رهاش کرد و گفت: -ببین با دستم چیکار کردی، باید دیه بدی -برو بابا بعدم حرکت کرد به سمت اتاق که سهیل داد زد، بچه ها آماده اید برای حمله؟ علی و ریحانه که هردوتاشون انگار از قبل نقشه کشیده بودن داد زدند:بــــله. فاطمه که تعجب کرده بود با شک ایستاد و گفت: آماده برای چی؟ دارد... 📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662