✨﷽✨
✅داستان زیبا
پادشاهی وزيری داشت كه هر
اتفاقی میافتاد میگفت: خيراست!!
روزی دست پادشاه در سنگلاخها گير كرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند،
وزير در صحنه حاضر بود گفت:خيراست!
پادشاه از درد به خود میپيچيد،از رفتار وزير عصبی شد، او را به زندان انداخت،
۱سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله ای گرفتار شد كه بنابر اعتقادات خود، هر سال ۱نفر را كه دينش با آنها مختلف بود،سر میبرند و لازمه اعدام آن شخص اين بود كه بدنش سالم باشد وقتی ديدند اسير، يكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است! پادشاه دستور آزادی وزير را داد وقتی وزير ازاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان اوشنيد، گفت:خيراست!
پادشاه گفت: ديگر چرا؟؟؟
وزير گفت: از اين جهت خير است كه اگر مرا به زندان نينداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جای تو اعدام میكردند.
در طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل كسی گمراه نيست..
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت45 رمان یاسمین پشت تلفن باهام حرف زدي و نذاشتي اينكارو بكنم ، احساس كردم كه تو كسي هستي كه مي
#پارت46 رمان یاسمین
بعد هر دعوا ، نوبت احترام تپون كردنه-
پدر كاوه – داري چي مي گي كاوه ؟
. كاوه – هيچي صحبت احترام خانم زن صاحب خونه بهزاده ! خيلي خانم خوبيه من و فرنوش و ژاله خنديديم
. فرنوش – اينم نوشابه بهزاد خان
. دستتون درد نكنه فرنوش خانم . خيلي ممنون . شرمنده مي فرماييد-
. كاوه – بهزاد جان اون مثل چي بود ؟ و مشغول غذا خوردن شد
مادر كاوه – كدوم مثل كاوه ؟
: من در حاليكه هول شده بودم گفتم
. كاوه با من شوخي مي كنه-
. كاوه – مي گن هر چه نصيب است همانت دهند
ستايش- چطور مگه ؟
! از زير ميز با پام محكم زدم به پاي كاوه كه يه دفعه بلند گفت : "آخ " . بعد گفت : آخ از اين روزگار
. آخه بهزاد امشب نمي خواست بياد اينجا ، ولي انگار قسمت اين بود
. البته منظور كاوه ، ضرب المثل با پا پس مي زنه و با دست پيش مي كشه بود
. پدر كاوه – بفرماييد خواهش مي كنم غذا سرد مي شه . اين كاوه امشب چونه اش گرم شده
! بله همينطوره . كاوه جون از چونه اش بيش از حد استفاده مي كنه-
بله بله ! نفهميدم ! تا همين صبحي نفس رو بزور مي كشيدي ، چطور شده شعار ميدي ؟ انگار امشب خيلي چيزها گرم –كاوه
. شده ، تنها چونه من نيست
ژاله – كاوه خيلي شلوغش كردي ها ! مي ذاري شام بخوريم يا نه ؟
. ستايش – نشاط كاوه خان ، انسان رو شاد مي كنه
!كاوه – خيلي ممنون جناب ستايش . بازم شما . بعضي ها كه مثل پيشي مي مونن
پدر كاوه – پيشي؟
. منظورش گربه اس . داره به من ميگه-
. كاوه – مار و مور گوشت تنم رو بخوره اگه بشما نسبت گربه بدم
: بعد آروم زير لبي گفت
! جز سگ هيچ وصله اي به تو نمي چسبه -
همه شورع به خنديدن كردن و در محيط گرمي ، خوردن شام شروع شد . بعد از شام ، همه توي سالن جمع شدن و مشغول صحبت
. شديم
. مادر كاوه – تو رو خدا تعارف نكنيد . ميوه پوست بكنيد
. كاوه – بهزاد سيب دوست داره
بهش چپ چپ نگاهش كردم و وقتي متوجه فرنوش شدم ، ديدم سرش رو پائين انداخته و مي خنده . خودم هم خندم گرفت . منظور
كاوه سيبهائي بود كه براي فرنوش خريده بودم . چند دقيقه اي كه گذشت ، فرنوش بلند شد و يه بشقاب ميوه پوست كنده جلوي من
. گذاشت
. كاوه – خدا شانس بده ! از كرخه تا كره مريخ
. خيلي ممنون فرنوش خانم-
كاوه – بهزاد جان ، همون خانم ستايش مي گفتي بهتر نبود ؟
. خيس عرق شدم . بهش چشم غره رفتم
! كاوه – چپ چپ نگاه نكن . به فرنوش خانم هم مي گم تو رو آقاي فرهنگ صدا كنه
. دوباره همه خنديدند
! پدر كاوه – كاوه يه دقيقه آروم نگيري ها
! كاوه – هپتا
ژاله – هپتا يعني چي ؟
. كاوه – يعني ابدا ، يعني ابدا تا زبان در كام است از زخم زبون نبايد غافل شد
. باور كنيد سر كالس و توي بيمارستان هم همينطوره-
. مادر كاوه- بچگي هاش هم همينطور بود. تنهائي خونه رو روي سرش مي ذاشت
پدر كاوه – بهزاد جان ، اين پسر اصالً درس مي خونه ؟
وهللا چي بگم ؟-
كاوه – از همه تو كالس دقيق تر من هستم .! يادته بهزاد ؟ سر كالس تشريح ؟ اون مرده هه يادت نيست ؟
. ژاله – تو رو خدا حرف مرده نزنين كه من مي ترسم
. بي اختيار خنده ام گرفت . ياد كاري كه كاوه سر كالس تشريح كرده بود افتادم
. ستايش – بهزاد خان تعريف كن
. كاوه – تعريف كن بهزاد اما همه ش رو نگو . جاهاي بدش رو سانسور كن
. دوباره خندم گرفت . با خنده من ، همه مشتاق شنيدن شدن
ساعت تشريح بود . بچه هاي كالس راه افتاديم و رفتيم سالن تشريح . استاد هم با ما اومد . وسط سالن ، روي تخت ، جنازه يه
.مرده مرد بود كه بايد توسط استاد تشريح مي شد . روش يه مالفه سفيد كشيده بودند . خالصه همه جمع شديم دور جسد
. تا استاد مالفه رو از روي مرده كنار زد . ديديم يه خيار دست مرده هس و دم دهنش گرفته و مي خواد گاز بزنه
. دو تا از خانم ها از ترس غش كردن . استاد از خنده مرده بود
نمي دونم اين كاوه چطوري قبل از شروع كالس رفته بود اونجا و يه خيار داده بود دست مرده هه ؟بعد از اينكه بچه ها خوب خنده
هاشون رو كردن ، استاد به كاوه گفت برو بيرون . كاوه گفت : استاد مرده هه هوس خيار كرده ، من چرا برم بيرون؟
استاد كه آذري زبان بود گفت : اجه گبول كنيم مرده گادره خيار بخوره ، گير گابل گبوله كه خودش بتونه بره خيار بخره ! اونم اين
! خيار گلمي رو ! احتماالً خريد خيار ، كار تو جانور بوده
پدر كاوه و آقاي ستايش كه اشك از چشمهاشون سرازير بود ، اصالً نمي تونستن حرف بزنن . مادر كاوه مات كاوه رو نگاه مي
: كرد . ژاله و فرنوش مي خنديدن . وقتي خنده ها تموم شد ، ژاله گفت
كاوه تو چطور جرات كردي تنهايي بري اونجا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت47 رمان یاسمین
کاوه كه خودش اصالً نمي خنديد گفت
باور كن من فقط خيار رو دست مرده هه دادم . وقتي بعداً خودم ديدم كه خيارو برده دم دهنش ، داشتم سكته مي كردم . انگار -
! خياره خوب بوده ، مرده هه هوس كرده يه گازي هم بزنه
بعد آماده رفتن شديم و پس از تشكر و تعارفات مرسوم ، آقاي . تا ساعت 00 شب ، كاوه شوخي مي كرد و بقيه مي خنديدن
. ستايش خواست كه منو خونه برسونه كه قبول نكردم . با كاوه هم نرفتم . دلم مي خواست كمي قدم بزنم و فكر كنم
لحظه آخري كه چشمام به فرنوش افتاد ، احساس كردم كه مي خواد باهام حرف بزنه اما موقعيت نبود . خداحافظي كردم و بطرف
. خونه حركت كردم
. ساعت 5/8 بود كه بيدار شدم
بعد از خوردن صبحونه ، حموم كردن و نشستم به فكر كردن . با خودم نمي تونستم رو راست نباشم از صميم قلب فرنوش رو
. دوست داشتم
صورت زيبا و بانمكش ، قد كشيده و بلندش ، صداي گرم و دلنشينش ، هميشه جلوي چشمم بود وقتي ياد ديشب مي افتادم كه برام
! غذا كشيده وقتي يادم مي اومد كه برام ميوه پوست كنده بود ، احساس عجيبي در دلم حس مي كردم . يه نوع حس مالكيت
دلم مي خواست فرنوش مال من باشه . دلم مي خواست هميشه پيشم باشه . دلم مي خواست ساعتها بنشينم و به صورتش نگاه كنم
، همونطور كه در تنهايي ، ساعتها مي نشستم و بهش فكر مي كردم . ياد حرفاش افتادم . حق داشت . حق داشت كه در مورد
. زندگيش خودش تصميم بگيره . يه طرفه به قاضي رفته بودم
راستي حاضر بود با من ازدواج بكنه ؟ خودش ديروز عصري ، ميون حرفاش بهم گفت اصالً باور نمي كردم . كاش مي تونستم بگم
. كه چقدر دوستش دارم
. كم كم مي خواستم بلند شم و فكر ناهارو بكنم كه در زدند . هري دلم ريخت پايين
. از پشت پنجره نگاه كردم . فرنوش بود . انگار دنيا رو بهم دادن
. پريدم و درو وا كردم
فرنوش- سالم . مزاحم كه نشدم ؟
. بهش خنديدم
فرنوش- معني اين خنده يعني اينكه مزاحم شدم يا نشدم ؟
. سالم . شما هيچوقت مزاحم نيستيد . بفرماييد-
. وارد اتاق شد و طبق معمول كفشهاشو در آورد . پالتوي قشنگي تنش بود . ازش گرفتم و به جاي رختي آويزون كردم
!فرنوش – طبق معمول همه جا تميزه . راستي ديگه استكان نشسته نداري ؟
. خنديدم و گفتم : نه ، همون دفعه كه لو رفتم براي هفت پشتم كافيه
فرنوش – چايي ت حاضره ؟
: براش چايي ريختم . همونطور كه چايي ش رو مي خورد گفت
. از بابت ديروز معذرت مي خوام . خيلي عصباني شده بودم . اميدوارم منو ببخشي-
. شما حق داشتي . تقصير من بود-
فرنوش- پس از دستم ناراحت نيستي ؟
. اصالً . فقط .... بگذريم-
. فرنوش – نه خواهش مي كنم . هر چي تو دلن هست ، بگو . راحت حرفاتو بزن
. يه وقت ديگه مي گم -
فرنوش- چه وقتي بهتر از حاال ؟ ما بايد جدي با هم صحبت كنيم . تو دلت نمي خواد ؟
. چرا حق با شماست-
. فرنوش – خب شروع كن
. شما بفرماييد -
. فرنوش – من حرفامو زدم ولي تو نه . االن نوبت توئه كه حرف بزني
چي بگم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت48 رمان یاسمین
فرنوش – اين موقع ها ، يه پسر به يه دختر چي مي گه ؟
. نمي دونم . تا حاال اين كارو نكردم . تجربه شو ندارم -
فرنوش – نكنه بيخودي اومدم اينجا ؟ اشتباه نكردم ؟
. نه ، نه . خيلي هم كار درستي كردين-
فرنوش- پس چرا چيزي نمي گي ؟
شروعش كمي سخته . نميدونم چه جوري و از كجا بايد شروع كنم ؟-
. فرنوش- بايد اختيار زبونت رو به دلت بدي . همونطور كه من ديروز اينكارو كردم
سرم رو انداختم پايين . خيلي دلم مي خواست هر چي تو دل دارم ، براش بريزم بيرون . چند دقيقه اي ساكت ، به زمين خيره شده
. بودم . اصالً زبونم نمي چرخيد كه حرفي بزنم
فرنوش- يادمه دبيرستان كه بودم . دو تا معلم داشتيم كه اخالقشون درست برعكس هم بود . يكي شون وقتي مي رفتيم پاي تخته تا
درس جواب بديم ، اگه درست بلد نبوديم ، اونقدر با سوال هاشون كمكمون مي كرد تا هم اون قسمت هاي درس رو كه نخونده بوديم
!ياد مي گرفتيم هم نمره خوبي
برعكس اون يكي معلم . خشك و سرد . وقتي آدم رو پاي تخته مي برد ، هر چيزي هم كه بلد بود از يادش مي رفت . فكر كنم من
. هم مثل اون معلم خوب بايد كمي بهت كمك كنم
: خنديم و گفتم
. هر شاگردي آرزو داره كه يه معلم خوب گيرش بيفته -
فرنوش – اول از همه مي خوام بدونم تو من رو دوست داري ؟
: لحظه اي صبر كردم و بعد گفتم
يادمه دبيرستان كه بودم . يه روز با پدر و مادرم براي خريد بيرون رفته بوديم . اتفاقي از جلوي يه طال فروشي رد شديم. مادرم -
بي اختيار پشت ويترين مغازه واستاد و به يه گردنبند خيره شد . نمي دونم اون لحظه توي چه فكري بود كه وقتي پدرم صداش كرد
. متوجه نشد
من صداش كردم . وقتي بهم نگاه كرد تو يه عالم ديگه بود . از پدرم پرسيد كه فكر مي كنه قيمت اون گردنبند چقدره ؟ پدرم جواب
! داد يه عمر جون كندن ما
هر دو خنديدن و راه افتادن . بعد از اون من پول تو جيبي مو جمع كردم تا شايد بتونم اون گردنبند رو كه يه جواهر خيلي بزرگ
! روش بود ، براي مادرم بخرم . بچه گي يه ديگه
هر دو هفته سه هفته يه بار مي رفتم دم اون طالفروشي و اون گردنبند رو نگاه مي كردم . مي خواستم مطمئن بشم كه فروخته
. نشده
. جالب اين بود كه با وجود گشت هشت نه ماه ، هنوز پشت ويترين بود
. همون سال بود كه پدر و مادرم توي اون حادثه كشته شدند
من نتونستم براي مادرم گردنبند رو بخرم كه هيچ ، حتي نتونستم كه باري از دوششون بردارم . بعد از فوت پدر و مادرم چند وقت
! اون گردنبند ديگه پشت ويترين نبود . بعد سراغ طالفروشي رفتم
خيلي دلم مي خواست كه براشون كاري بكنم اما از دست دادمشون . يعني مي خوام بگم كه .من خيلي به پدر و مادرم عالقه داشتم
هميشه ، هر چيزي رو كه دوست داشتم و آرزوي بدست آوردنش رو داشتم ، از دست دادم . به محض اينكه چيزي رو مي ديدم و
احساس مي كردم كه دوستش دارم ، از دست مي دادمش . اينه كه خيلي وقته ، حتي اگر چيزي رو دوست داشته باشم ، مي ترسم
. كه به زبون بيارم . مي ترسم از دستم بره
بالخره چي؟ نمي شه كه انسان بخاطر ترس از دست دادن چيزي يا كسي ، احساس عشق رو باور نكنه يا به زبون نياره . -فرنوش
! خب حاال نترس و حرفت رو بزن . شايد اين بار چيزي از دستت نره . اگر هم رفت ، اين يكي هم روي بقيه
. باز هم مدتي فكر كردم . فرنوش درست مي گفت
فرنوش خانم . من شما رو از جونم هم بيشتر دوست دارم . از اولين بار كه شما رو توي دانشكده ديدم ، بهتون عالقه مند شدم و -
دوستتون داشتم و اونقدر برام عزيز هستيد كه مانع خوشبختي تون نشم . دلم نمي خواد كه يه تجربه تلخ از زندگي پيدا كنيد و
. باعث اون هم من شده باشم
ما از دو طبقه جدا از هم هستيم . براي همين بود كه سعي مي كردم از شما دور باشم . اينطوري براي شما خيلي بهتره . اينها رو
. گفتم تا بدونيد چرا اون شب جلوي دوست هاتون ، اون كارو كردم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
عابدی در میان قوم بنی اسرائیل زندگی می نمود که هرگز متوجه امور دنیوی نگردیده بود، پس شیطان تمام لشکریان خود را فراخواند و گفت: کیست که برود و فلان عابد را گمراه نماید؟
پس یک از لشکریان شیطان گفت: من می روم.شیطان پرسید: از چه راهی او را گمراه می نمایی؟
گفت: از راه زنان!
شیطان گفت: او هرگز با زنان معاشرت نداشته است و لذت آن را نچشیده است.
پس دیگری گفت: من می روم.
شیطان پرسید: از چه راهی عابد را گمراه می کنی؟
گفت: از راه شراب و لذت طعام ها.
شیطان لعین گفت: نه، او از این راه نیز فریب نمی خورد.
پس دیگری گفت: من می روم.
شیطان پرسید: از چه راهی گمراهش می نمایی؟گفت: از راه نیکی و عبادت!
پس شیطان گفت: برو که این کار از تو ساخته است.
پس آن شیطان به شکل مردی درآمد و به مکان عبادت آن عابد رهسپار شد و در برابر او ایستاد و مشغول به نماز شد، پس عابد چون خسته می شد به استراحت می پرداخت در حالی که آن شیطان استراحت نمی کرد و این روش مدتی ادامه یافت. پس عابد نزد آن شیطان رفت و از روی کنجکاوی از او پرسید: به چه دلیل تو چنین قوتی در عبادت بدست آورده ای؟@
شیطان جوابش را نداد.
باز مرتبه ی دیگری به نزد او رفت و التماس کرد که با او سِرِ خود را بگوید.
این بار شیطان گفت: ای بنده ی خدا؛ گناهی کردم و پس از آن توبه نمودم و هر وقت که آن گناه را به خاطر می آورم نیرو می یابم و بر شدت عبادت خود می افزایم.
عابد گفت: بگو چه گناهی انجام داده ای تا من نیز آن را انجام دهم و سپس توبه نمایم، شاید به مرتبه ی تو برسم و چنین تلاشی در به جا آوردن عبادت خداوندی کسب نمایم.
شیطان گفت: به داخل شهر برو و آدرس خانه ی فلان فاحشه را بپرس و دو درهم به او بده و با او زنا کن!
عابد گفت: دو درهم از کجا بیاورم؟ من نمی دانم دو درهم چیست، چرا که هرگز مشغول به دنیا نشده ام.
پس شیطان دو درهم به او داد و عابد با آن لباس ها که مخصوص عبادت بود راهی شهر گردید و نشانی خانه ی آن فاحشه را جویا شد. پس مردم به او نشان دادند در حالی که گمان می گردند آن عابد آمده است تا آن زن را هدایت نماید.
چون عابد داخل خانه ی آن زن شد دو درهم را بسوی او انداخت و گفت: برخیز.
پس آن زن گفت: ای مرد، تو به ظاهری آمده ای که کسی تا حال به این شکل نزد من نیامده است، پس خواهش می کنم ماجرای خود را با من بازگو و دلیل آمدنت به این جا را؟
چون عابد ماجرای خود را برای زن نقل نمود، آن زن گفت: ای بنده ی خدا؛ ترک گناه آسان تر است از توبه کردن و بدان هر کسی قادر به توبه نمودن واقعی نمی گردد، پس بدان آن مرد بی شک شیطانی بوده است که در هیبت انسان بر تو ظاهر شده بوده، الحال برو به عبادتگاه خود و مطمئن باش که آن را در آن جا نخواهی دید.
پس عابد برگشت و آن زن زناکار در همان شب مُرد، چون صبح گردید بر درِ خانه ی او نوشته شده بود که حاضر شوید برای تشییع پیکر فلان زن که او از اهل بهشت است!
پس مردم به شک افتادند و به مدت سه روز او را دفن نکردند چرا که بر حال او شک داشتند، پس حق تعالی وحی فرمود به سوی پیغمبری از پیغمبران خود (حضرت موسی (ع)) و فرمود: برو و بر فلان فاحشه نماز بخوان و به مردم نیز بگو تا بر جنازه ی آن نماز بخوانند که من او را آمرزیدم و بهشت را بر او واجب گردانیدم به سبب آن که بنده ی مرا از معصیت من بازداشت.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#حتما_بخونید #ارسال_برای_دیگران_فراموش_نشه #داستان_دو_برادر_و_دختر_همسایه این داستان واقعی می ب
#حتما_بخونید #ارسال_برای_دیگران_فراموش_نشه
#داستان_دو_برادر_و_دختر_همسایه
این داستان واقعی می باشد.
#قسمت_آخر
فردا شب فرزاد با فرشید و مادرش رفتند خونه نسترن اینا و وقتی نسترن اومد توی جمع و فرزاد رو دید که به جای اون باید فرشیدو انتخاب کنه اشکاش جاری شدند ولی چادرشو گرفته بود جلوی صورتش که کسی نفهمه بعد از حرفای بزرگترا نسترن و فرشید رفتند تو اتاق نسترن که حرف بزنند نسترن که نمیتونست حرف بزنه چادرش رو گرفته بود جلوی صورتش و یه بند داشت اشک می ریخت و همش فرشید حرف میزد ، فرشید گفته بود شما حرفی ندارید؟ اونم گفته بود نه فرزاد هم به بهونه ای رفته بود تو حیاط و داشت گریه می کرد از قضا دفترخاطرات نسترن روی تخت بود و فرشید اونو دیده بود و بازش کرده بود اینجا بود که دست فرزاد و نسترن برای فرشید رو میشه و حالا بغض گلوی فرشیدو میگیره چون تمام دفتر از فرزاد نوشت شده بود و می فهمه که فرزاد به خاطر اون از عشق خودش هم گذشته اینجا بود که فرشید با گریه بلند می شه و به نسترن میگه ببخشید که اذیتتون کردم من و تو هیچ تفاهمی نداریم خداحافظ اینو میگه و به مادرش میگه ما به تفاهم نرسیدیم از همه هم عذرخواهی میکنه و میره بیرون هر چی میگن چی شده جواب نمیده و میره خونه و مادرش و فرزاد هم میرن دنبالش فرزاد زنگ میزنه به نسترن میگه تو چیزی گفتی بهش اونم گفته بود نه فرشید دفترمو خونده دفترم رو تخت بود و فرشید اسم تورو دیده تو دفترم و یکی از خاطره هامونو خونده وقتی رسیدند خونه فرشید تو صورت خودش میزنه و میگه آخه چرا به خاطر من اینقدر خودتو نابود می کنی من همیشه در حقت بد بودم از بچگی مزاحمت بودم حالا عشق خودتو هم به خاطر من میزاری کنار من یه احمقم که با حالات عجیبه اون شبت نفهمیدم مادرش میگه چی شده؟ فرشید میگه مادرم فرزاد با نسترن بیشتر از 5 سال میشه که عاشق هم هستند و همدیگر رو میخوان اون زنگها و پیامهایی که بهش می رسید از نسترن بوده ولی هیچی نمیگفت حالا فهمیده منم نسترن رو میخوام پا رو دوست داشتن خودش گذاشته و نسترن رو داره تقدیم میکنه به من ، منه احمقم داشتم قبولش میکردم مادرش که اشک از چشماش جاری شده بود میگه فرزاد چرا چیزی نمیگفتی؟ فرزاد که داشت با صدای بلند گریه میکرد میگفت نمیخواستم داداشمو که منو جای پدرش قبول کرده بود از دستم دلخور بشه بعد فرشیدو تو بغلش میگیره میگه الهی من دورت بگردم و حسابی غصه هاشونو خالی میکنن بعد از اون شب فرزاد و نسترن قرار خواستگاری رو میزارن ولی اینبار برای خودش و فرشید هم از دخترخاله ی خودش خواستگاری میکنه و بعد از خواستگاری قرار عقد و عروسی رو میزان و فرزاد هم به عشق خودش که نسترن بود میرسه.
👈بله عزیزان هنوز هم کسایی هستند که به خاطر داداش حتی از عشق خودشون هم میگذرن امیدوارم مورد پسند واقع شده باشه...
#بفرست_برای_عشقت💞
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیـسـت_و_هـفـتم ✍میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثم
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیـسـت_و_هـشتـم
✍پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر میافتادیم و نمیدانستیم چه کنیم؛هر یک در گوشه ایی میایستادیم دستمانمان را از هم باز میکردیم و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی میکردیم اینبار هم امتحان کردم اما تنها هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد پس باید میرفتم به ایران کشور وحشت و کشتار
نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم
ماشین یان جلوی در پارک بود حتما عثمان هم همراهیش میکرد بی سرو صدا، وارد خانه شدم صدایشان از آشپزخانه میآمد گوش تیز کردم باز هم جر و بحث یان تو حق نداشتی چنین غلطی کنی قرار ما این نبود صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت من با تو قرار نداشتم ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم یان میشه خفه شی لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم عذر میخوام، نمیشه!میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود
صدای شکستن چیزی بلند شد پشت دیوار ایستادم حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد دهنتو ببند یان ببند من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم یان یقه اش را آزاد کرد اما سارا اینطور فکر نمیکنه عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست اشتباه میکنه هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم یان تو منو میشناسی، میدونی چجور آدمیم..
اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم کمکش کردم، چون تنها بود چون مثه من گمشده داشت چون بدتر از من سرگردونو عاجز بود یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود اما بعدش نه کم کم فرق پیدا کرد یان من حیوون نیستم بفهم
دلم به حال عثمان سوخت راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم
آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش،یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید با کمی تاخیر عثمان هم آمد اما سر به ریز و بی حرف نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد ناراحت بود حق هم داشت یان سری تکان داد زده به سرش بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم الان برای توام میارم نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده
با فنجانی قهوه رو به رویم نشست خب تصمیمت رو گرفتی به صندلی تکیه دادم:( میرم ایران..) لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه ای نوشید این عالیه انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم
سکوت کرد حرفهاشو شنیدی دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی
تعجب کردم او از کجا میدانست با لبخند به صورتم خیره شد وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون مامانت میدونه با کفش میای داخل
یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب
آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند
پس عزم سفر کردم
بی توجه به عثمان و احساسش!
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیـست_و_نـهـم
✍ و انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفرمن و مادر به ایران کرد و در این بین خبری از عثمان نبود نه تماس نه ملاقات و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند
بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم
در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه میکشید بهایِ سلامتی مادر زیادی سنگین بود دل کندن ازامنیت و آرامش بریدن از خاطرات جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت
حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت
در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت بیچاره یان که نمیدانست، نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم درست مانند زندگیم
درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد لرزیدم نه از سرما لرزیدم از فرط ترسیداز ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم و عثمانی که به بدرقه ام نیامد
با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را و من همیشه مجبور بودم نفسهایم را عمیقتر کشیدم باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم صدایی مردانه، نامم را خواند سارا.. سارا عثمان بود شک نداشتم سر چرخاندم کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد یان ایستاده لبخند زد بالاخره اومد پسره ی لجباز عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود فکر کردم پرواز کردین خیلی ترسیدم کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم
یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد بلیطا رو بده من منو مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای
دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود بی حرف نگاهش کردم چشمانش چه رنگی بود هیچ وقت نفهمیدم زبان به روی لبهایش کشید تصمیمتو گرفتی میخوای بری با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم لبهایش را جمع کرد پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته و من فقط نگاهش کردم او در مورد من چه فکر میکرد به چه چیزی دلبسته بود دلم به حالش میسوخت دستی به چانه اش کشید پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد سارا ایستادم. در مقابلم قرار گرفت
صورت به صورت هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم استوار نگاهش کردم میدونم لبخند زد با لحنی پر مِن مِن سا..سارا من من واقعا دوستت دارم اگه مطمئن شم که توام حرفش را بریدم سرد و بی روح تو فقط یه دوست خوبی نه بیشتر
خشکش زد چشمانش شیشه ایی شد لبخنده کنارِلبش طعمِ تلخی به کامم نشاند سری تکان داد، پر از بغض نگران نباش جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده من.. منم همیشه دوست دوستت میمونم هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن جوانه زدن؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟
دلم به حالِ عثمان سوخت کاش هیچ وقت دل نمیبست آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود
خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم او هم آمد و ماند، تا آخرین لحظه و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد
کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم اما دریغ هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم بدون عثمان بدون یان…
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی
✍ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان
مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی لب از لب باز نکرد گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد..
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش!
کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانه ای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت..
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم؛ تپشهای قلبم کوبنده تر میشد هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم اما حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود زشتتر و کریه تر
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود
به مادر نگاه کردم مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش
حالا نوبت من بود بی میل به اجبار و از فرط ترس روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم..
ابلهانه بود القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند
به ایران رسیدیم با ترس از هواپیما پیاده شدم
مادر لبخند زد نفس گرفت٬ عمیق
چشمانش حرف میزد اما زبانش نه گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟
وارد سالن فرودگاه شدیم کمی عجیب به نظر میرسد تمیز بود و شیک بدون حضور شتر و اسب با تعجب به اطراف نگاه کردم فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت چشم چرخاندم٬تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود..
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا
نه بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل..
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند..
اینجا ایران بودسرزمینِ زشتی و کشتار شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم..
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد اوه اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده این آدرسو از کجا آوردین از درون آیینه نگاهش کردم لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن اما نگران نباشین من میرسونمتون
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت و این آدرس٬خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود
انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود..
صدای پیرمرد بلند شد تا حالا ایران نیومدی دخترم
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد فارسی بلد نیستی اشکال نداره٬من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید غصه ات نباشه بابا جان
بابا چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_و_یک
✍ نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود پر از هجوم زندگی ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غری
بِه نانوایی هایشان کاملا مشهود بود
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن...
چقدر تاسف داشت؛حال این مردم
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد پیرمردِ راننده سری تکان داد هی یادش بخیر این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد چه روزایی بود الانمو نبین تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن
آه کشید٬ بلند و پر حزن داداشم واسه این انقلاب شهید شد خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر به قول نوری گفتنی: "ما برای آنکه ایران... خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم"
اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم
اما بازم خدارو شکر راضیم امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم
خدا.. خدا.. خدا.. که برا تمام زندگیم نقشه داشت و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند باید عادت میکردم خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم چشمان مادر دو دو میزد پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو
در کنار مادر رو به روی خانه ایستادم!
درش بزرگ بود و تیره رنگ
کلید را به طرف در برم اما نه این گشایش٬ حق مادر بود
کلید را به دستش دادم
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند خانه ایی عجیب درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد و خانه ایی بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت
نمیدانستم حسم چیست نفرت یا علاقه
اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد...
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد هتل
پیرمرد ایستاد میخواین برین هتل باباجان با سر تایید کردم
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم دستش را کشیدم تکان نمیخورد درست مانند کودکی لج باز کنار گوشش زمزمه کردم بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست مسرانه سرجایش ایستاد کلافه شدم اگه بیای بریم هتل؛قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه بعد میتونیم اینجا بمونیم انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت!
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚#داستان_کوتاه
✍دزد هم دزدهای قدیم
📚خاطره ای واقعی
پدر بزرگم میگفت حدود دوازده سالی داشتم که با برادربزرگم در زمین کشاورزی مشغول کار بودیم تقریبا نزدیکای غروب شده بود نشسته بودیم کمی نان و ماست بخوریم. که دو مرد هیکلی و چهارشانه از جاده کنارمان رد میشدند بنظر غریبه بودند و از آبادی ما نیستند و مزرعه یی که رویش مشغول کار بودیم چند فرسنگی با ابادی خودمان فاصله داشت و به ابادی های دیگر نزدیکتر بود ما گمان بردیم از روستاهای اطراف هستند و حتما خسته از راه . برادرم انها را صدا کرد اگر میل دارند کنارمان اب و غذایی بخورند. با کمی خواهش آن دو مرد در کنارمان نشستند خیلی هم گرسنه بنظر میرسیدند یکی از انها فورا شروع به خوردن کرد اما مرد دوم همین که لقمه را ب دهانش نزدیک کرد پشیمان شد و نان را گوشه ی سفره گذاشت و عقب کشید و گفت من اشتها ندارم! طولی نکشید آن دو غریبه رفتند برادرم دنیا دیده تر بود رو به من کرد و گفت برخیز و وسایل را جمع کن و اسبان را اماده کن که آبادی مان خیلی دوریم باید تا شب نشده به ده برسیم آن غریبه نان ما را نخورد به گمانم نظر بدی داشت نخواست نمک گیر ما بشود اما من اصرار می کردم راه زیادی امده ایم و بمان تا کار را تمام کنیم و روز دیگر این راه طولانی را دوباره نیاییم اما قبول نکرد و به ده برگشتیم.
فردا شنیدیم دو نفر اسب های همسایه مان، که او هم در آن حواحی مشغول کار بود دزدیده اند....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻💦#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_یکم 1⃣2⃣
نویسنده:#سیین_باا 😎
ته دلم خالی شد..😞
یعنی چی؟
مامان چی میگفت؟😕
اون روز مادر امیر زنگ زده بود و از مامانم اجازهٔ خواستگاری رسمی گرفته بود..
و یا حداقل آشنایی بیشتر..
آخرشم دعوت کرده بود که فردا برای سلامتی برگشتن حاج آقا، که مهمونی داشتن، بریم خونشون ...🌼
دلم آشوب بود...
همیشه توی اتفاقات مهم اینجوری میشدم..
اونقدر استرس میگرفتم که حالم بد میشد..
دوست داشتم معدمو بالا بیارم..😑
نمیدونم چرا اما از اون روز تا چند وقت بعدش تلفن های زهرا رو جواب ندادم..😒
حتی خونشون نرفتم..
تا اینکه مامان و بابا خودشون تنها رفتن..🍃
مدام به این فکر میکردم که من با این گذشتهٔ بدی که داشتم لایقِ امیری که علی الظاهر میشناختم نبودم..💗
دوست نداشتم به پسرای رنگارنگی که از دبیرستانم دور از چشم خانواده داشتم اشاره کنم ...🙄
دوست نداشتم بگم وضو میگرفتم نماز نمیخوندم..
و صدتا کاری که ریحانهٔ الآن شرم میکنه از یادآوریشون ...💔
من حتی مثل زهرا و مادرش چادری و باحجابم نبودم که امیر منو انتخاب کنه...😣
چرا منو در نظر گرفتن؟
نکنه زهرا اصرار داشته...😏
اونقدر فکر کردم که گریه ام گرفت..
اصلا منو چه به این پسر اخمو.. 😖این پسر خیلی خوبه و بد بودن منو دیده، چرا منو انتخاب کرده؟!
هر چند که خودم هم بی میل نبودم به این رابطه..😐
نه از روز اول اما از وقتی که رابطه ام با زهرا بیشتر شده بود ،
توجهم نسبت به امیر جلب شده بود..
هرچند که تلاش میکردم بهش فکر نکنم، که این فکر کردن مخالف راه و رسم #رفیق های شهیدم بود ..😍
یک هفته از اون ماجرا گذشته بود ..
زهرا دیگه زنگ نزد و مامان هم درباره اش حرف نمیزد...
بد جوری دلم گرفته بود از فکر به این ماجرا...🌸
دوربینمو روشن کردم عکسای راهیان نور نگاه کردم ...😭
از هر سه تا عکس یکیش امیر بود..
چقدر خوب بود؛ همسفر شدن با یکی که میدونی مرام شهدایی داره ..
اصلا همینکه نگاهشو مینداخت پایین وحرف میزد، همینکه اخم داشت در برخورد با نامحرم، برای خوب بودنش کافی بود...💎🍂
#شاید_معجزه ❤
زهرا دستامو گرفته بود و فقط نگاهم میکرد..
چرا دیوونه بازی در نمیاورد؟!😞
با غم خاصی گفت:
ریحانم؟!
من و تو خواهریم خواهری بگو چی اذیتت میکنه که یه هفته س جوابمو نمیدی؟💗
کِی صداتو میشنوم...😣
صورتمو گرفت بین دستاش والتماس گونه گفت:
چیشده خواهریم؟!!
مگه چیشده آخه دلت باهاش نیست؟!
خب بگو نه چرا غمگینی؟!!
یه لحظه ترسیدم نگران دستمو گرفتم روی دستش که صورتمو قاب گرفته بود😥
+ زهرا؟
لبخند زد..☺
_جان زهرا؟
چیه خواهری ؟بگو برام ❤
+ زهرا من خوب نیستم ، امیر خوبه..😭
شروع کردم به گریه
زهرا فورا بغلم کرد..💗💗
+اجازه بده امیر خودش باهات صحبت کنه من میدونم آخرش خوبه دلم روشنه به خدا 😍
زهرا اونقدر برام حرف زد که راضی شدم، که دلم قرص شد، که آرامش گرفتم، که میتونم به امیر اعتماد کنم و
باهاش حرف بزنم..🙊
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻
--—--------------------------------✨
--------------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_دوم 2⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
عید غدیر بود..
خانواده امیر اجازه خواستن که برای خواستگاری بیان خونمون...
وقتی مامان صدام زد که مهمونا اومدن و باید برم پایین؛
بازم چادر رنگیِ هدیه ماه بی بی به دادم رسید..😍
شد تکمیلکننده تیپ یاسی رنگم و چقدر #بوی_یاس می داد این چادر یادگاری..
پدر و مادر زهرا اونقدر مهربون و صمیمی بودند که آدم خجالت می کشید از مهربونی هاشون...
زهرا به پدرش رفته بود هم اونقدر شوخ و شلوغ؛
و البته مادر زهرا که از ابتدا دخترم خطابم میکرد..
فقط نمیدونم این وسط امیربه کی برده بود که امشب هم، جدی نشسته بود..
گاهی که ازش سوال میپرسیدن با لبخند جواب میداد..
آقای خالقی هم همراهشان بود و سخت ترین قسمت مراسم سلام کردن به ایشون بود که از هم دانشگاهیام بودند..
زهرا هم طبق معمول نبض جمع را به دست گرفته بود شیطنت میکرد..
بابا مامان که انگار تازه رفیقای قدیمی شون را دیده باشند..
+ پوففف کلا تنها بودم..
با صدای پدر امیر جمع ساکت شد. که خطاب به بابا گفت؛
آقای صالحی نمیدونم کِی و کجا و چه جوری آقا امیر ما دخترخانوم شما را پسندیدند!😄
حالا ریش و قیچی دست شما...
بابا بالبخند ادامه داد؛
اختیار دارید هم ما شما رو می شناسیم همین که شما؛
و البته این آشناییِ قشنگ به واسطه خود بچه ها بوده!
من و مادر ریحانه مشکلی برای ادامه رابطه نداریم :) تا خود ریحانه خانم چی بخوان...
وقتی بابا برگشت نگاهم کرد؛ عشق و تحسین رو توی نگاهش دیدم..
آروم زیر لب گفتم؛ ممنونم بابا..
+خب دخترم نظر شماچیه؟!
پدر امیر بود که این سوال را از من می پرسید..
قبل از اینکه من جوابی بدم زهرا قرصا شو نخورده پرید و گفت؛
+بابا به نظر من برای این دوتا کفتر
مونم یه صیغهٔ محرمیت بخونید برن چند کلوم حرف بزنن بعد نظرشونو بگن ...😉
نگاهم افتاد به امیر، انگار یه بارِ خیلی بزرگ از روی شونش برداشتن که نفس عمیق کشید..
#پس_نظر_امیر بود نه زهرا..
وقتی احساس کردم این خواست امیر بوده مخالفتی نکردم پدر هم تابع نظر من موافقت کرد این بین پدر امیر صیغه روجاری کرد و در تعیین مهریه فقط یک قرآن خواستم..
بعد از جاری شدن صیغه زهرا گفت: پاشین حالا راحت برین حرفاتونو بزنید..
بلند شدم و پشت سر امیر اومدم تو اتاقم، اشاره کردم بشینه روی صندلی کنار میز تحریرم اما در کمال تعجب گفت:
نه ریحانه خانوم اگه اجازه بدین بشینم روی تخت..
تعجبمو که دید با لبخند ادامه داد : +چیه خب همچنان انتظار داری اخمو باشم؟
یا نه مثلا همون # آقای_برادر بمونم 😉
چقدر خوب که خودشو راحت میگرفت هرچند من معذب نبودم..
با بی تفاوت ترین حالت ممکن گفتم:
من انتظار خاصی ندارم هر طور خودتون راحتید..
خندید دستی به صورت و ته ریشش کشید و گفت: شمشیر رو از رو بستید انگاری ☺کارم مشکله ...
چقدر خوب بود این بشر..
اونموقع دروغ بود اگه نمیگفتم از حرفش ذوق کردم ...
+ ریحانه خانوم؟ من اومدم اینجا که حرفای شما رو بشنوم بانو 😊 وگرنه من که صحبتی ندارم ...
نمیخواین بکین یک هفته ای که کنج عزلت گزیده بودین ، به چی فکر میکردین؟
این یه هفته آب و نون منم گرفته بودیا؟!
یه ذره دیگه ادامه میداد غم اون یه هفته میشد گریه و نصیب دلش میشد ...💔
با بغض گفتم: چرا منو انتخاب کردین؟ من، من، خیلی بدم ...
اونقدر ناراحت بودم که بی توجه به موقعیتم نشستم کف اتاقم...
اومد نشست روبه روم نگاهشو دوخت به صورتم و با لبخند گفت: +همین ریحانه؟
همینه که یه هفته اس منو تو برزخ گذاشتی؟؟
چقد صمیمی حرف میزد و چقد آرامشمو بیشتر میکرد این صمیمی بودنش...❤
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
--—--------------------------------
✅#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹#شاید_معجزه❤
#قسمت_بیست_و_سه 3⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
از همون شب قدر که ریحانه
رو با چادر گل گلی و دمپایی قرمزش دیدم بیشتر از قبل به حرفای زهرا فکر کردم ..
زهرا شب و روز تو گوشم میخوند که ریحانه بهترین مورد برام خواهد بود هر چند که میدونستم یه دختریه که فقط چند ماهه راه و رسم خودمونو پیدا کرده، از همون موقعی که تو فکه
نماز میخوندم و بهم گفت: من خیلی بدم که جوابمو نمیدی فهمیدم که گذشتهٔ خیلی خوبی نداشته، وقتی از رضا تحقیق کردم اونم تأیید کرد که
جزء بچهای خوب دانشگاهشون نبوده...
اما خانوادهٔ خوب و متدینی داره ولی خب برای من مهم حال الآن ریحانه بود که عجیب متعلق به #شهدا بود ...
چند روز بعد از شبی که رفتم براشون غذای نذری ببرم از زهرا خواستم مامانو در جریان قرار بده که من همسرمو انتخاب کردم..
#دوربین_دار_زبون_دراز_اتوبوس_شمارهٔ ۲🍃
زهرا وقتی فهمید که به قول خودش عاقل شدم و ریحانه رو انتخاب کردم؛ از خوشحالی نمیتونست یه جا گیر کنه اونقدر صورتمو بوسید که دیگه حالم داشت بد میشد😅
وقتی مامانو در جریان قرار دادیم خیلی خوشحال شد از همون اول، مهر این خانواده به دلش نشسته بود..
بابا نبود یعنی هنوز برنگشته بود ولی مامان و زهرا عجله داشتن برای به اصطلاح خواستگاری..
که زنگ زدن بابا و ازش اجازه گرفتن هر چی زودتر به خانوادهٔ ریحانه بگن و بابا هم از خدا خواسته اجازه رو صادر کرد بلکه هم دیگه یه پسر عزب تو خونش نداشته باشه 😂
میدونستم ریحانه هم نسبت به من بی تفاوت نیست ، اما میترسیدم این بی تفاوت نبودن از علاقه نباشه و صرفا من براش یه قهرمان باشم
آخه به زهرا گفته بود که با حرفای من....
همزمان با مامان که زنگ زد خونهٔ آقای صالحی زهرای فضول هم گوشیشو برداشت زنگ زد ریحانه...
هم خندم گرفته بود، هم عصبانی بودم که آبرومونو میبره
اونقدر با ذوق و شوق بود که دلم نیومد جز فضول خانوم چیزی بهش بگم ...
مامان میگفت مادر ریحانه هم بی میل نبود..
و این باعث اطمینان بیشترم میشد ...
اما وقتی فردای اون روز که بابا برگشت قرار بود بیان خونمون ، ریحانه باهاشون نبود، بند دلم پاره شد...💔
یعنی چی چرا نیومده ... کلافه بودم... هی میرفتم پیش زهرا بلکه یه خبری بهم بده و اون هی لبخند میزد، نامطمئن لبخند میزد ، ناراحت لبخند میزد...
صد سال پیر شدم اون روز تا به پایان رسید و تونستم از زهرا بپرسم چرا ریحانه نیومد؟ و اون جوابی داد که کلا ناامید شدم ، گفت: جواب تلفناشو هم نداده....
تا موقع نماز صبح بیدار بودم همش فکر میکردم به چه دلیل باید خواسته نشم؟
حالا که خودم عاشق شدم وخودم انتخاب کردم، سختمه
#نرسیدن و#نشدن ...
چفیه مو پهن کردم ، سجادم بود، دوزانو نشستم روش تسبیح هدیهٔ دوست شهیدم رو برداشتم و ذکرگفتم:
+کارم گره خورده رفیق باز هم تو #لطفا
تحمل این بی خبری برام سخت بود هر چند مامان میگفت مادر ریحانه گفته:
ریحانه داره فکر میکنه و این کناره گیری طبیعی بود...
زهرا میگفت نیاز داره فکر کنه نگران نباش
دلم میگفت اوضاع خوب میشه ولی میترسیدم ...
اونقدر گفتم و گفتم که زهرا پوشید و رفت خونهٔ ریحانه اینا، خودم رسوندمش و اون دو ساعتی که زهرا رفته بود بالا نشستم تو ماشین...
آرومم میکرد دمِ گرمَ حاج رضا نریمانی وقتی میخوند، ″دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه″
ریحانه میتونست منو برسونه به جایی که میخواستم اون الآن پر از معنویت بود الآن شده بود مثل یه زمین پاک آمادهٔ کاشته؛
آماده ست یکی از جنس خودش برسوندش به اوج ...
منو ریحانه میتونستیم بشیم همسفر تا مقصدم همسفر تا #بهشت ...😍
قرار شد شب عید غدیر بریم خونشون یعنی به لطف خدا و رفیق بامرام😍
و زبونی که زهرا به اعتبار گذاشت و دل ریحانه رو به دست آورد که اجازه داد بریم خونشون!
اولین قدم رو که به خونشون گذاشتم نذر عمهٔ سادات کردم زندگیمو ، و بااطمینان خاطر بیشتری رفتم ..
با خودم عهد کردم تو همین جلسهٔ اول تمام حرفامو به ریحانه بزنم یا حداقل خیالمو راحت کنم از #بهدستآوردن دلش 😀
خوب بود که زهرا پیشنهاد صیغه رو داد و گرنه من آدم حرف زدن با نامحرم نبودم اونم کسی که دوسش دارم ..
وقتی زهرا گفت برای این دوتا کفترمونم صیغه بخونید؛
نگاهمو اولین بار دوختم به نگاه ریحانه شاید اصرار چشمامو ببینه انگاری فهمید چون بعد از نگاه من قبول کرد...
با بسم ا.. پا گذاشتم اتاقش ..
+ میتونم بشینم روی تخت؟!
درسته جا خورد از پررو بازیم ولی عهد بسته بودم ..
وقتی نشست کف اتاق طاقت از دلم رفت و نشستم رو به روش...
لبخند زدم به چهره ش..
+همین ریحانه؟! همینه که یه هفته س منو گذاشتی تو برزخ!!؟
دلم آشوب بود از حالِ آشفته ای که داشت..
اما باید آرامش رو بهش هدیه میکردم..
لبخندمو حفظ کردم و ادامه دادم:
+ریحانه خانوم؟!
اگه ما بد و خوبِ شمارو قبول داشته باشیم چی؟!
بهت زده نگاهشو دوخت بهم..
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎#شاید_معجزه ❤️
#قسمت_بیست_و_چهارم 4⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
امیر بیشتر از چیزی که فکر میکردم #خوب بود..
اونقدر خوب که تو همون شب اول اطمینانِ یه عمر پا به پا بودن و همسفر بودنش رو بهش دادم..
همونشب وقتی خواست از اتاقم بره بیرون، وقتی برگشت و نگاه مهربونش رو حواله ی چهره ی مضطربم کردو گفت: بانو من تنها نیومدم اینجاها!!؟!
ضامن من #عمهسادات بود..
قلبم جا به جا شد از حرفش..
مگه میشد بهش بگی #نه!
خیلی زودتر از توقعمون عقدمون رسمی شد و قرار شد که عروسی بمونه برایِ #عیدنوروز..
روزای خوبم با امیر خوب تر شد..
ذوق داشتم، پر از انرژی بودم،پر از حسآی آرامش بخش که همه ش رو مدیون نگاهِ عسلی رنگِ آقایِ برادر زندگیم بودم😍
ویبره ی گوشیم؛
باعث شد دست از نوشتن بکشم؛
#آقایبرادر
خندیدم؛ پیام از امیر بود!
″خنکآندمکهنشینیمدرایوانمنوتو
بهدونقشوبهدوصورت
بهیکیجانمنوتو #بانوجان″
هروقت محبتهای یهوییشو میدیم؛ فقط میتونستم در جواب بگم؛
″مرسی که انقدر خوبی #جانام″
سرکلاس بودم و قرار بود امروز بعد از کلاس امیر بیاد دنبالم؛ بریم خونشون..
هفتم محرم بود و نذری داشتن!
شب هم میرفتم هیئت محله شون..
بعد از کلاس رفتم #مزار_شهدای_گمنام دانشگاه..
میدونستم امیر اونجا منتظرم میمونهـ
کوله پشتی خاکستری رنگمو روی شونه م جاب جا کردم یه دست کشیدم مقنعه ی سورمه ای رنگم، و مانتویی که به خاطر سیدالشهداء جانم مشکی بود؛ تیپمو تکمیل میکرد..
دیدمش😻
سرتا پا مشکی پوشیده بود #عزیزامامحسینیم💔
نشسته بود و نگاهش به سنگ مزار بود ، میدونم آرزوتو #عزیزبیادعام💔
پشت سرش وایسادم؛
+سلام آقا
بلند شد تمام قد رو به روم وایساد...
با لبخند گفت؛
_سلام بانوم🌙
غرقِ حال خوب شدم..
کسی نمیدونست حالِ منو؛
که چقدر شبیه آدم های خوشبختم!
خوشبختی ای از جنس دوست داشته شدن از طرف #أمیر💕
#شاید_معجزه ❤
رسیدیم خونه شون..
همه ی دیوارا رو پارچه ی مشکی زده بودن..
همه جا دیگ و گاز بود داشتن غذای هئیت رو درس میکردن..
+ریحانه جان شما برو بالا مامان و زهرا هستن!
با لبخند چشمامو باز و بسته کردم و رفتم..
اولین نفر خاله رو دیدم🌙
مامان امیر..
لبخند زد بهم این مهربون؛
+سلام خانوووم خسته نباشی عزیزم!
فورا رفتم بوسیدمش..
_ممنونم خاله شما خسته نباشید منو میبخشید دیر اومدم؟!
با اخم گفت؛
+الانم نباید میومدی بعد کلاس خسته ای
امیر اصرار داشت بیاد دنبالت..
_نه خاله خودم خواستم بیام دلم نمیاد نباشم..
کم کم کارامونو انجام دادیم..
نذریا رو درست کردیم، شله زردا رو من تزیینش میکردم..
زهرا آش میریخت..
از پنجره ی آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم؛ امیر و رفیقاش داشتن آشپزی میکردن..
آستیناشو داده بود بالا
دیگ قیمه رو هم میزد..
ذوق میکردم از دیدنش..
نگاهش افتاد به پنجره ، انگاری فهمید :)
لبخند زد بهم دوباره سرشو انداخت پایین..
چقد خوبی تو 💕
آخرای شب بود که غذا ها رو پخش کردیم و اماده شدیم بریم هئیت..
منو زهرا توحیاط بودیم منتظر امیر..
خاله و عمو که رفته بودن زودتر..
گوشی زهرا زنگ خورد!
+رضاعه! جواب بدم میام:)
ازم دور شد..
چراغ اتاق امیر خاموش شد..
اماده شد بالاخره😅
وقتی نزدیکم شد؛ اونقدر خوشحال بودم از بودنش که نتونستم خودمو کنترل کنم و نگم؛
#بهترینِمن💕
لبخند زد و دستم رو گرفت!
+ریحانم؟!
اینو قبول میکنی؟؟!
یه بسته داد دستم!
قلبم ریخت!
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎
--—--------------------------------
✅#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓💓💓💓💓💓💓💓💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_پنجم 5⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
بسته رو از دستش گرفتم..
پارچه بود؛ فهمیدم باید #چادر باشهـ
بازش کردم..
گوشه چادر رو گرفتم توی مشتم..
با استرس نگاهمو دوختم به چهره ی آروم امیر؛
+امیییر؟!
_جان؟!
سکوتمو که دید خودش ادامه داد؛
_من فقط برات هدیه گرفتم، دوست داشتم امشب بسپارم بهت امانت حضرت زهرا رو
دلم میخواد خانومیت بیشتربشه!!
دوباره زیر لب زمزمه کردم؛
+امیییر؟!
لبخند زد..
_جان؟!
شما تا فردا صبح صدا بزن منو ولی آروم باش..
دید واکنشی ندارم بسته رو از توی دستم گرفت و چادر رو بیرون آوورد..
بوی عطر اتاق خودشو میداد :)
چادر رو باز کرد و انداخت روی سرم، خودش مرتبش کرد..
گوشیش رو در آورد، گذاشت روی دوربین جلو..
خودشم کنارم وایساد،
-نظرتون چیه ریحانه خانوم؟!
چه ناز بود برام این پارچه مشکی و آروم..
میگم آروم چون قلب بیقرارم رو پر از آرامش کرد..
+قشنگهـ
امیر از حرف به وجد اومد انگاری که گفت؛
-قشنگ برای یه لحظشه ، شما ماه شدی🌙
+وااااایییییییی ریحوووون؟! عشق که بودی تو؟؟؟؟
تند تند صورتمو بوسید زهرایِ شیطون!
لبخند زدم به این مهربونیش! 💗
+اولا اینکه اسمو نشکون خوشمنمیاد👊
دوما معلوم نیست عشق کی بودن ایشون😄
سه تاییمون خندیدیم..
راه افتادیم سمت حسینیه..
تمرین کرده بودم چادر پوشیدن رو ، برام سخت نبود نگهداشتنش..
چقدر خوب که قسمت شد با هدیه ی امیر شروع کنم؛ حضرت زهرایی بودن رو تمرین کردن..
من چقدر با امیر هر لحظه خدایی تر میشدم..
امیر برام هدیه بود هدیه ای از طرف شهدا..
و چقدر راضی بودم از مردی که هنوز خودم رو لایقش نمیبینم..
دست امیر که کنارم راه میرفت رو گرفتم!
انگشتامو توی مشتش فشار داد؛
به معنای دلگرمی، اطمینان، حتی به معنای ما بد و خوب شمارو قبول داریم!
منو زهرا رفتیم پیش خاله ، امیر هم رفت قسمت مردونه..
بعد از روضه، سینه زنی که شروع شد؛ بین جمعیت دنبال #عزیزِ خودم گشتم!
چقدر بهترین بود #مرد من !!
+امیر؟!
_جان؟!
حلقه ای که روز بعد از جاری شدن اون صیغه ی شب اول، امیر بهم داده بود رو در آووردم دادم دستش؛
+میشه اینو تو نذر حضرت ابالفضل کنی؟!
یه حسی افتاد تو قلبم که باید این انگشتر و پیشکشی میکردم به #قمر خیمه ها..
حلقه رو گرفت گذاشت جیبش!
-چشم!
+امیر؟!
-جانم؟!
میدونست الان آرامش میخوام همیشه اینجوری بودم هروقت قلبم #بیقرار یه حرفی بود، آشوب بودم، دوست داشتم صداش بزنم و اون فقط بگه جانم..
_جان امیر؟!
_جان دل امیر؟!
_چی داره اذیتت میکنه؟!
+امیر من خیلی ممنونم که تورو دارم!
نمیدونم چرا اما همش احساس میکنم من شانس این آرامشو ندارم قراره ازم بگیرنش!
امیر؟!
_جان؟!
+نذر کن برام بمونی نذر کن برای هم بمونیم نذر کن زندگیمونو برای #سیدالشهدامون..
اشکم ریخت.. نمیدونم چرا بیقرار بودم..
چرا فکر میکردم قراره که اتفاقی بیوفته..
رسوندم خونه!
لحظه ی خداحافظی گفت؛ تو خانومِ منی :)
همفسرمی برای بهشت :)
غم به دلت راه نده :)
تو نگاهش پر از اطمینان و اعتماد بود..
″رنجِ تو
بر جانِ ما بادا مبادا بر تنت..
#همه_ی_سقف_و_ستون_و_همه_ی_آبادی_من″
پیام قشنگش قبل از خواب قلبمو آروم کرد..
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
-
-—--------------------------------
✅#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
روزگاری، "لقمان حکیم" در خدمت خواجه ای بود.
خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان "بسیار دانا" همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او "حسد" می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای "بدنام کردن" لقمان پیش خواجه.
روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای "چیدن میوه" به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را "یک به یک" خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید.
خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که "میانه خوشی" با لقمان نداشتند.
گفتند: "میوه ها را لقمان خورده است."
خواجه از دست لقمان عصبانی شد.
خواجه پرسید:
«ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟
اصلاً به من بگو ببینم، "چگونه توانستی" آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!»
لقمان گفت:
"من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!"
خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها "شهادت می دهند" که تو میوه ها را خورده ای!»
لقمان گفت:
"ای خواجه، ما را "آزمایش کن،" تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!"
خواجه برآشفت:
«ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.!
لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید!
لقمان گفت: "دستور بده" تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم.
خواجه پرسید:
«بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟»
لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!»
خواجه نیز فرمان داد تا "آب گرمی" آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند.
پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در "معده شان" بود، بیرون ریخت!
"خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان."
* خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💓🍂🍂🍂💓🍂💓🍂🍂💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_ششم 6⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
روز عاشورا با اون حجم از عظمت و سنگینیش به شب رسید!
روزیکه باز هم در کنار امیر برام گذشت!
پا به پای هم راهپیمایی کردیم؛ امیر آروم سینه میزد و من قدم به قدم برای وجودش خداروشکر میکردم..
امیر آروم آروم اشک میریخت و من ذره ذره فدایِ بودنش میشدم!
امیر با پاهای برهنه عزاداری میکرد و من عاشقانهـ نگاه خرجِ عاشق بودنش میکردم..
معشوق، امیرم بود و در ظاهر من..
عاشق من بودم و درظاهر امیرم..
بغضِ روز اخر دهه، شام غریبان وقتی کنار امیر نشسته بودم ترکید!
اونقد اشک که سبک کرد دلِ نا آرومم رو..
اون روز و روزهای بعد گذشت..
رفتم دانشگاه!
متفاوت از قبل..
این بار با چادر..
انگار تیر خلاص بود به تموم زمزمه هایی که میگفت؛ ریحانه از راهیان نور جوگیر شده و معلوم نیست چشه!!
طبق عهد هرروزم رفتم مزار شهدای گمنام سلام دادم..
آقا رضا هم اونجا بود!
+سلام آقا رضا!
طبق معمول با لبخند جوابمو داد؛
_سلام علیکم آبجی ریحانه خانوم..
با امیر اومدین؟!
+نه امیر امروز در گیر کارش بود، فکر کنم شروع خادمی باشه و راهیان نور اینا..
_اهان پس دیگه از الان ندارینش تاااا بعد عید😂
خندیدم و زیر لب گفتم؛ #نذرسلامتیشباشهالهی❤
از رضا جدا شدم، برم سمت کلاسا؛
ازدور یکی از پسرایی که از ترم اول باهام هکلاسی شده بود؛ و عجیب بهم گیر میدا رو دیدم!
میدونستم تیکه نندازه ، رد نمیشه!
نزدیکم که رسید؛ گفت:
+بح ریحان خانوم و تیپ جدید!
حرمت چادرم برام از هرچیزی مهمتر بود..
دیگه نباید جواب تیکه هاشو میدادم..
سعی کردم بیتفاوت رد شم که گفت؛
+نه خدایی ارزششو داشت اون پسره، چه کم لیاقت بودی..
با نچ نچ کله شو تکون داد..
داشتم حرص میخوردم که امیرم رو میبرد زیر سوال اما بازهم برام جایز نبود جواب دادن!
که صدای رضا رو از پشت سرم شنیدم؛
+آقای اکبریِ به ظاهر محترم زیادی تر از دهنتون میگینا..
مچ دستشو گرفت و کشیدش سمت خودش..
+بریم کارت دارم..
رو به من هم گفت؛
-برو آجی شما سرکلاستون!
بغض کردم..
گوشیمو در آووردم پیام دادم امیر؛
+نذرسلامتیت باشه هرچی دلمو آزار میده″چشم عسلی جانم″
به ثانیه نکشید که زنگ زد؛
-سلام ریحانه م!
نمیپرسم چیشده که حدسش درباره ی توعه چادر سر کرده نباید سخت باشه..
فقط بگم: می ارزه به نگاه قشنگِ حضرت زهرا
نمیپرسم چیشده که حدسش درباره ی توعه منو انتخاب کرده نباید سخت باشه..
فقط بگم که...
من ادامه دادم:
+فقط بگم که می ارزه به مالکِ چشمایِ قشنگِ
امیرم بودن!
نمیدونم چه رازی داره خلقت خدا که دست دو تا آدم فرسنگ ها از هم دور رو میگیره میذاره تو دست هم تا بشن مصداق کاملِ
″لتسکنوا إلیها″
و خداروشکر که سهم من شد مردی مثلِ امیر..
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
💓🍂💓🍂💓🍂💓🍂💓
--—--------------------------------
✅#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_هفت 7⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
دیوونه کننده بود..
روزای سخت دور از امیر..
روزهایی که لحظه به لحظه بیشتر احساس میکردم قراره امیر رو از دست بدم..
ثانیه به ثانیه ناامید تر میشدم..
هر روز بدتر از روز قبل میشد اوضاع..
روزایی که سهمم از امیر دو تا پیام بود؛ شب بخیر آخر شب و صبح بخیر ..
بابا سخت مخالفت میکرد با رابطه ی من و امیر..
نمیدونم چرا زندگی رویِ بدش رو بهم نشون..
یه روز بابا اومد تو اتاقم و بیدلیل گفت؛
من یه دونه دخترمو یه دونه حاصل زندگیمو سیاه روز نمیکنم..
و رفت..
باورم نمیشه، بابا رفت ..
الان یه هفته س رفته یه سفر کاری و نیومده..
فقط میدونم یه هفته ست امیر هم آروم شده..
یه هفته ست کمتر حرف میزنه، داره فکر میکنه..
مامان میگه امیر رو دوست دارن ولی منو بیشتر..
منم خودم رو دوست دارم امیرم رو بیشتر..
یه هفته ست نمیرم دانشگاه..
نرفتیم با امیر بیرون، یه دل سیر حرف نزدیم، به هفته س جهنم شده حال دلم..
مامان سکوت کرده، زهرا سکوت کرده، خاله عمو آقا رضا..
مگه چیشده که بابا میگه منو دست امیر نمیسپاره..
اونکه افتخار میکرد به تنها دامادش..
گوشیم زنگ خورد!
امیر بود!
نذاشتم سلام کنه اونقدری تو این هفته ناراحت شده بودم که حق داشته باشم خالی کنم سمت دلش
بس بود هرچقدر سکوت کردم و از هیچ طرف جواب نشنیده بودم
بس بود هرچقدر گفتم امیرم بیشتر از من صلاح میدونه، حتما صلاح دونسته سکوت کنه بذار منم غمش ندم..
+امیر؟؟!
خواست بگه جان؛ نذاشتم! با گریه ادامه دادم:
+نگو جان که جانت نیستم، نگو جان دل که جان دلت نیستم، نگو ریحانه م که اونم نیستم
من اگه جانِ تو بودم یک هفته ازم بیخبر میموندی؟؟
اگه جانِ دلت بودم یک هفته بغضمو میدیدی و سکوت میکردی؟!
من جانِت نیستم امیرم نیستم که انقد پریشونم گذاشتی و نیستی آرومم کنی!!
من با کی اروم بشم امیرم؟!
چرا نمیگین چیشده که بابا نیست تو نیستی مامان لبخند نامطمین میزنه؟!
چرا نمیگین قرار بیچاره بشم و خوشبختیم بره؟!
چرا نمیگین چیشده که قرار تورو نداشته باشم؟!
امیرم؟!
دیگه نتونستنم ادامه بدم..
نفس کم اوورده بودم..
-جانِ منی جانِ دلِ منی ریحانه ی منی!
ریحان تو زندگیِ یه نفر بودی هستی و میمونی!
ولی زندگیم؛ حرف بابات رو سرم جا داره!
بابات گفته دور شم و فکر کنم و به نتیجه برسم؛ رو سرم جا داره جانِ امیر..
بهت فکر میکنم عزیزِ زندگیم شب و روز دارم فکر میکنم!
ریحانه م یه شبایی میشه نخوابید و تا صبح بهت فکر کرد، این شبا یه هفته ست شبایِ منه!
تعجب کردم..
بابا چرا باید اینجوری بگه به امیر..
چرا هیچکی بمن نمیگه چیشده..
مگه امیر چیکار کرده!
دیوونه کننده ست💔
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓
--—----------------#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓#شاید_معجزه ❤
#قسنت _بیست_و_هشتم 8⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
انگاری بدبختی قصد نداشت از خونه ی من و امیرم کوچ کنه، انگاری تازه راه خونه مارو پیدا کرده بود ،
انگاری روزگارِ منو امیرم چشم خورده بود...
اونقدر غرق شادی بودم؛ غرق خوشبختی بودم که یادم رفته بود ″وان یکاد″ نصب کنم به پهلوی زندگیم و هرچی چشم حسود ازش دور بمونه..
کوتاهی از خودم بود که جار زدم حال خوبمو ..
تقصیر کی بود اخه
ک سرنوشت اینجوری هی برام بدبختی میخواد..😞
یک هفته بود امیرم رو ندیده بودم که بهم خبر دادن باید برم بیمارستان..
امیرم تصادف کرده بود ..😭
تصادف کرده بود و حالش بد بود..
میگفتن بیهوشه
علائم حیاطیش بالاست ولی بیهوشه ..
یعنی امیرم چشاش بسته اس
یعنی من نمیتونم چشای عسلیشو ببینم ..😭
#شاید_معجزه ❤
این یک هفته روح روانم رو به بازی گرفته بود؛ یک هفته ای ک نشده بود ریحانه ام رو ببینم..
ریحانه برام انگیزه ی زندگی بود ..
امید به زندگی بود ..
ریحانه همدمم بود ..
میخاستمش ،برای رسیدن به بهشت انتخابش کرده بودم ..
کمکم کنه ک بذاره برسم به آرزوهام
آرزویی ک شب و روز براش زندگی کردم ..🌟
ولی وقتی بابا و پدر ریحانه رو در جریان گذاشتن
مخالفت شدیدشون شوکه م کرد..
چرا حالا
چرا الان که همه کارم جور شده
چرا وقتی ک قرعه به اسمم در اومده بود ..
اصلا نذاشتن ریحانه رو در جریان بذارم ..
پدر ریحانه اونقدر آشوب شد که گفت دختر منو بیخیال شو..
این حرف شوخیش هم جونم رو میگرفت ..
چه برسه فکر کردن بهش
نذاشتن نشد ...
نشد ک خودم ریحانه ام رو راضی کنم ..
وقتی به خودم اومدم ک محکوم بودم به سکوت محکوم بودم به انتخاب؛ محکوم بودم به موندن بین دوراهیِ
#زندگیم و #آرزوم..💞
به خودم اومدم
دیدم ریحانه میگه من جانت نیستم
من جان دلت نیستم ..
کی میتونست تو این موقعیت بهش بفهمونه تو نفسِ امیر غُد و یه دنده ای..
کی بود بهش بگه برام حکم زندگی داره ..
گوش نمیداد و حق داشت؛ گله کرد نبودم و حق داشت؛ گریه میکرد و خاک بر سرمن ،حق داشت ..
آشوب بودم هیچ راهی نداشتم..
فکرم داشت منفجر میشد و انتخاب سخت بود ..
اونشب ک ریحانه شک کرد به عشقم ، تحملم تموم شد رفتم ک ببینمش و به خودش بگم که خودش راه بذاره جلو پام..
اونقدر غرق فکرام بودم که سرعتم رفت بالا و بالاتر اونقدر بالا که دیگه نفهمیدم چیشد و چجوری رفتم تو دل ماشین جلوئیم و...
#شاید_معجزه ❤
بابا اومد دنبال من و مامان باهم بریم بیمارستان پرازبغض بودم اما دلم نمیخواست اشک بریزم پر از فکر بودم اما دوست نداشتم به زبون بیارم ..
وقتی رسیدم جلوی در اتاقِ امیر؛
خاله و عمو رو دیدم ک روی صندلی نشسته بودن
خاله آروم آروم اشک میریخت چقدد صبور بود این زن ...
عمو سرشو تکیه داده بود به دیوار ؛ عریزدلم چقدر مهربونه..
زهرا جلوی در وایساده یود ،همونطور که ناخوناش زیر دندونش بود اشک میریخت و حرف میزد..
آقا رضا هم ک غمگین ترین حالت ممکن دستشو گذاشته بود رو صورتش..
زهرا اولین نفر بود که منو دید ،
اومد سمتمون با گریه گفت : سلام عمو ،سلام خاله ، ریحون خوبی
(نگو ریحون امیر خوشش نمیاد اسمو بشکونی )
غمت نباشه ها امیر تورو ول نمیکنه هیج جا نمیره قربونت برم ،
ریحانه !
داداشیم بیهوشه
بغلش کردم ..
بازم نمیتونستم حرف بزنم اونقدر تو بغلم موند که خسته شد ..
گیج بودم..
تکون نمیخوردم ..
بقیه حرف میزدن باهام
من ساکت بودم ...
آقا رضا زودتر از بقیه به حرف اومد؛
دکتر میشه خبر خوب بهمون بدین؟؟؟
شکستم، وقتی که دکتر آروم و زیر لب گفت؛ دعا کنید بهوش بیاد دعا کنید طولانی نشه بیهوشیش..
چشام تار شد.. یه لحظه احساس کردم جهانم خالی شد انگاری یه دیوار از خلاء کشیدن دورم، هیچی نبود سکوت مطلق..
نفسم داشت بند میومد که یکی گرفتم تو بغلش..
اونقدر محکم که باز کرد راه نفسمو..
عمو بود، پدر امیر..💞
با صدای خسته گفت؛
+ریحانه خانوم؟! دخترم؟!
خسته از اون گفتم؛
-عمو؟! امیرم چی میشه؟!
+درست میشه دخترم!!
-عمو؟! امیرم خوابه؟!
+خوابه دردتون به جونم، درست میشه بابا..
-عمو؟! یه هفته ست ندیدمش!!
+الان میری میبینی دخترم، درست میشه امیرت..
آرومتر شدم.. هروقت بزرگترا میگن درست میشه، حتما درست میشه، نشد نداره بخدا..🍃
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یـــــا ضـــــامـــــــن آهـــــــو
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیستو_نه🍃
نویسنده: #سیین_باا 😎
تب و تاب اون حال بد اولی کم شده بود..
هرکی رفته بود یه جایی تا دعا کنه..
دلم نمیومد امیرم رو تنها بذارم..
اونقد گفتیم و گفتیم که اجازه دادن بالای سرش بمونم..
روی تخت خوابیده بود قهرمان من..
دستگاه نفس به صورتش بود..
الهی شکر که نفس میکشه..
رفتم نشسته م کنارش..
دستمو گذاشتم روی دستش و زمزمه کردم؛
سلام امیرم!
دلم برات تنگ شده یه هغته ست عزیزدلم..
داشتی میومدی پیش من؟؟
نرسیدی که.. (بغضم گرفته بود ولی نمیخواستم گریه کنم)
خب چه اشکالی داره ، من اومدم پیشت :)
اومدم کنارت..
تازه خودمم دستتو میگیرم :)
انگشتمو نوازش وار کشیدم روی صورتش و دوباره ادامه دادم؛
دورت بگردم چه مظلوم شدی أخمویِ من..
شاید اندازه ی یک ساعت فقط براش حرف زدم
اونقد گفتم که خودم خسته شدم..
بلند شدم دیگه باید میرفتم که عمو و خاله بیان..
گناه داشتن منتظرشون بذارم..
خم شدم سمت گوشش با التماس گفتم؛
امیرم؟! چشماتو میخوام! دلتنگ نگاهتم!
قول بده زود بیدار شی💓
روزآ پشت سر هم میگذشت و خبری از خبر خوب نبود..
یک ماهی میشد که وضعیت امیر همونجوری مونده بود گاهی امیدوار تر گاهی هم،،،،، ناامید که نه امیرم ادم تنها گذاشتن نبود :)
فقط یکم خسته بود خواسته بخوابه :)
من نمیگمآ ؛ آقا رضا میگه از بس این روزا دنبال درس و دانشگاه و کارای خادم شهدایی بوده، یادش رفته یکم استراحت کنه بعد الان گرفته تخت خوابیده..
میگه امیر دوساله دنباله ثبت نامِ #سوریه بوده، دوساله شب و روز تلاش کرده اسمشو بنویسه، اسمش در بیاد بره..
آقا رضا میگه؛ امیر پنهونی آموزش دیده دوره دیده اماده شده..
الان کاراش جور شده که بتونه بره الان دیگه وقتش بوده، اما به من فکر نکرده بوده ، پیش بینی منو نکرده بوده..
مخالفت بابا هم با همین قضیه بوده..
جانم :)
عزیزِ اهل بیت دوستم💓
روزیکه قضیه رو فهمیدم با چشمای گریون رفتم پیشش..
دستشو گرفتم شروع کردم باهاش حرف زدم:
+به آرزوت رسیده بودی امیرم؟! منکه میدونستم یه روزی دیر یا زود این خبر رو بهم میدن..
چرا خودت بهم نگفتی قربونت برم..
تو که میدونستی من میدونم آرزوتو ، چرا اول بهم نگفتی؟!
من انقد بدم که نذارم خوشحال شی؟!
من انقد بدم که نذارم نذر عمه ی سادات شی؟!
سخته عزیزدلم خیلی سخته نداشتنت نبودنت هرلحظه جون به لبم بیاد سخته ولی لبخند تو می ارزه به همه ی اینها..
لحظه ی آخر بهش قول دادم اگه پاشه بذارم به آرزوش برسه💓
نشسته بودم پیش شهدای گمنام و برای امیرم زیارت عاشورا میخوندم ، نذر سلامتیش هرروز ده بار زیارت عاشورا میخوندم..
یک ماه گذشته..
کم نیاووردم ، خسته نیستم، ولی دل تنگم..
دلتنگ خندیدن کنار امیر
دلتنگ پیام دادناش
زنگ زدناش..
که بهش بگم *مرسی که دارمت بهترین*
بغضم سر باز کردو همدردم شدن شهدا..
میبینید امیرمو؟! میبینید چقدر دوستون داره؟!
میشه کمکمون کنید؟!
بمونید قرار دل بیقرارمون💙❤💙
چند وقت دیگه باید بیاد خادمی، کی بلند شه که برسه.. دلتون میاد امسال نباشه پیشتون😭
مگه من ریحانه ی شما نیستم؟!
ببینید غم به دلمونه😭
مگه نه میگن شهدای گمنام به مادرسادات حساسن..
میشه به مادرتون قسم؟؟؟ 💙
میگن تو مسابقات عکس برتر راهیان نور کشوری نفر اول شدم ..
میدونید کدوم عکس؟!
همونیکه غروب علقمه کنار اون دوتا شهید گمنام از امیرم ، از خادم الشهیدم گرفتم..
اون عکس برتر شده😭
من فردا چجوری برم هدیه ی نفر اولیمو بگیرم بدون امیرم😭
کمکمون کنید توروخدا😭
#شاید_معجزه ❤
آقا رضا برای اینکه یکم حالمو خوب کرده باشه از خواست تو مسابقات شرکت کنم..
ولی اصرارش فایده نداشت اخرشم خودش اون عکس رو فرستاد برای مسابقه؛ یه هفته بعدش هم بهم خبر داد که برتر شده و حالا امروز باید توی جشن ۲۲ بهمن که مراسم تجلیل هم بود شرکت میکردم و هدیه م رو تحویل میگرفتم..
با زهرا و آقا رضا رفتیم..
+ریحان؟؟
_جان دلم؟؟
+خوب باشی خواهریم!
زهرای مهربونم، میدونست آشوبم..
بهش لبخند زدم..
وقتی اسمم رو صدا زدن و ازم خواستن چند کلمه درباره ی عکس توضیح بدم؛ همش چهره ی امیرم جلوی چشمام بود..
نقش چشمای عسلیش، که مهربون نگاهم میکرد..
+کسیکه ازشون گرفتم؛ همسرم هستن، میشه دعا کنید حالشون خوب بشه؟! دعا کنید حالشون خوب بشه و قبل از شروع راهیان نور بتونن دوباره خادم بشن، من بتونم دوباره ازشون عکس بگیرم!
جایزه م به طور ویژه خادم الشهدای افتخاری شلمچه هم بود..
بدون امیرم کجا برم💙
+امیرم؟! پاشو دیگه ببین، من بدون تو برم اخه؟؟
پاشو باهم بریم؟!
عکس خوشکلت بهم افتخار خادمی رو داده، کی بلند میشی دیگع وقت نداریمآ
دوباره حرفامو بی جواب گذاشت..
ایندفعه خسته تر از همیشه گفتم:
درد داره که هستی و حواست نیست تاج سرم!
شب بود و از خاله خواسته بودم امشب رو من کنار امیرم بمونم..
ساعت دو بود که مثل هر دفعه که پیشش میموندم و آخر ا
ز خستگی روی دستش خوابم میبرد، خوابم برد..
🌻❤🌻ادامه دارد🌻❤🌻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سیم 0⃣3⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
باورم نمیشد امیرم چشماشو باز کرده بود..
پرستار میگفت نیمه های شب که اومده توی اتاق تا داروش رو تزریق کنه؛ میبینه چشمای امیر بازه و دستش روی سر منه..
اونقدر تو شوک بودم که دویدم اومدم بیرون و زنگ زدم به زهرا..
از بس جیغ جیغ کرد گیجی از سرم پرید و برگشتم دم در اتاق امیر، انگاری نیاز بود کارای بعد از بهوش اومدنش رو انجام بدن..
دکتر میگفت تا چند روز بعد مرخص میشه مشکل خاصی نداره..
نمیدونم چرا امیر باهام حرف نمیزد هرازگاهی بهم لبخند میزد..
از ته قلب ممنون خدا بودم..
امیرم باشه، بذار باهام حرف نزنه اصلا..
عمو اونقدر خوشحال بود که برای یه دونه پسرش جشن گرفته بود، خونشون نذری درست میکردن کوچه شون چراغونی بود، تمام فامیل و رفیقای امیر اومده بودن چقدر میخندید با دوستاش ماه من🌙
چقدر خوب بود که حالش خوبه..
همینکه هست و چشماشو میبینم برام اندازه ی دنیا ارزش داشت💞
خستگیِ اونشب برام بی معنی ترین حس دنیا بود..
وقتی مامان و بابا به عنوان اخرین نفر بلند شدن که بریم خونه؛
بابا رفت کنار امیر و دست گذاشت روی شونه ش با لحن پدرانه گفت؛
زودی بلند شی پهلوون🍃
امیر لبخند زد به روی بابا و گفت؛
نمیدونم چجوری باید جبران کنم زحمتای شما زحمتای ریحانه نمیدونم واقعا چجوری باید تشکر کنم از اینکه غم منو تحمل کردین نمیتونم به سختیایی که کشیدین فکر کنم، اما قول میدم خوب باشم، مخلصتون باشم که حلالم کنید که ببخشینم، وگرن محبتاتون هیچوقت جبران نمیشه..
ماهِ شیرین زبونم🌙
اونشب رو موندم پیش امیر، وقتی آقا رضا اومد توی اتاق و از امیر خداحافظی کنه؛
رو به من خطاب به امیر گفت؛
طلا بگیری آبجی ریحانه رو کم گذاشتی براش. شب بخیر💞
مهربونِ خوش قلب❤
رفتم کنار امیر نشستم!
نمیخاستم از تک تک لحظه هایِ با امیر بودنم استفاده نکنم،
دستش رو گرفتم روی صورتم و از ته قلب گفتم؛
مرسی که من تورو دارم آرامشم💞
امیر غمگین شد، محزون، انگاری یه چیزی اومد تو دلش لبخندشو گرفت..
دلم ریخت..
+امیرم؟!
چشمایی که توش اشک حلقه زده بود داشت کلافه م میکرد، کم کم داشت جونم رو میگرفت..
+امیرم؟!
_ریحانه ی من انقدر خسته نبود💞
خسته نبودم، لوس نبودم، ناامید نشده بودم اما وقتی اینو گفت احساس کردم چقدر نیاز دارم استراحت کنم یه استراحتی که یادم ببره این یک ماه رو..
با حرفی که زد خستگیم شدت نصیب سینه ش و تا خود صبح گله کردم از تنها گذاشتنش، از نامهربونیش، از مهربونیش از وجود قشنگش..
تا خود صبح شد گوش و شنید و تحمل کرد..
امیر روز به روز بهتر میشد دیگه گیج یا خواب نبود
راحتتر راه میرفت، اخه پاش تو تصادف شکسته بود و باعث میشد راحت نتونه راه بره..
برگشته بودیم به درس و دانشگاهمون، اما امیر پیگیر کارای خادمی ش هم بود..
از بعد این اتفاق دیگه درباره رفتن به سوریه صحبتی نشد، نمیدونم شاید همه ترجیح داده بودن سکوت کنن و «حالا چی میشه» رو از امیر نپرسن..
من اما میدونستم آرزوی امیرم رو سخت نبود دیدن حسرت تو نگاهش، سخت نبود بفهمی داره حسرت میخوره که مداحیای مدافعان حرم روگوش میده..
هروقت میرفتم خونه شون از اتاقش صدای حاج رضا میومد که میگفت: منم باید برم اره برم سرم بره!
این یعنی هنوزم بهش فکر میکنه مرد من...
اون روز بعد از کلاسم زنگ زدم بهش..
+سلاااام آقای امیر جانم؟؟ خوبین آقا
خندید ولی فهمیدم مثل هرروز نیست..
-سلام خانومم! خوبم ریحانه م.. کجایی بانو؟؟؟
+اممم دم در دانشگاهم، کلاسم تموم شده!
میگم؟!
_جانم؟! میشه بیای خونه! من امروز خونه بودم!
+چیزی شده امیرم؟! چشم میام..
دلم میگفت ناراحته، دلم میگفت غم داره، دلم میگفت نیاز به آرامش داره..
رسیدم خونه شون..
خاله تنها تو آشپزخونه بود..
بنظر ناراحت میومد..
+خاله جونم؟! چیزی شده؟!
_نه عزیزم فقط رفیقای امیر اومدننمیدونم چی بهش گفتن که بچه م بهم ریخت!
+برم پیشش؟!؟
_برو شاید تو بدونی چی بهش گفتن!
از پشت در اتاقش باز هم صدای سید رضا میومد؛
«اره برم سرم بره نذارم هیچ حرومی، طرف حرم بره یه روزی هم بیاد نفس اخرم بره»
#ادامه_دارد 😎
#همراهمون_باشید 😉
🍃🍃🍃🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662