داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت43 رمان یاسمین ژاله – خيلي ها . خودتون خبر ندارين . خيلي ممنون . اما انگار كمي غلو مي فرمايين
#پارت44 رمان یاسمین
كاوه – بهزاد خان علائق شخصي شما هم رسيد ! اشاره به كبري خانم كرد
ژاله – بهزاد خان به چائي خيلي عالقه دارن ؟
. خنده ام گرفت
. كاوه – بهزاد خان چائي رو با مخلفاتش دوست دارن
ژاله – مخلفات چائي ديگه چيه ؟
. كاوه – خب قند و شير و ليمو ترش و اين چيزا ديگه . ژاله پاشو بيا . اين بلوز من يه جاش شكافته . ببين مي توني برام بدوزي
: نگاهش كردم كه بهم چشمك زد . وقتي كاوه و ژاله از سالن بيرون رفتن ، فرنوش گفت
مي دونيد تنها گذاشتن يه خانم توي خيابون جلوي دوستاش خيلي بده ؟ -
: سرم رو پايين انداختم و گفتم
. بله معذرت مي خوام-
فرنوش – همين ؟
. نمي دونم . اگه كاري هست بكنم كه شما من رو ببخشيد بفرماييد-
. فرنوش- بله ، كاري هست كه بتونيد انجام بدين . بايد علت كارتون رو توضيح بدين
. شرمندم توضيحي ندارم . فقط بازم عذر مي خواهي مي كنم -
برگشتم نگاهش كردم . واقعاً دختر قشنگي بود . مهرش توي دلم صد برابر شد . براي همين خودم رو مصمم تر ديدم تا از زندگيش
: كنار برم . فرنوش لحظه اي مكث كرد بعد گفت
مي شه ازتون خواهش كنم بريم توي حياط حرف بزنيم ؟-
مگه اينجا نمي تونيم حرف بزنيم ؟-
. فرنوش- ازتون خواهش كردم
. پس شالتون رو سرتون كنيد . سرما مي خورين-
به طرف حياط راه افتاد و من دنبالش . از پله ها كه پايين رفتيم . فرنوش تندتر جلو رفت . يه لحظه كاوه خودش رو به من رسوند
: و گفت
بهزاد . يه جاهائي هست كه عقل آدم اشتباه مي كنه ، اما دل آدم نه ! هميشه همه چيز رو نبايد با چرتكه و ماشين حساب ، حساب -
. كرد
اينا رو گفت و رفت . كمي صبر كردم و به حرفهاي كاوه فكر كردم و بعد به جايي كه فرنوش توي حياط رفته بود و منتظر من بود
: رفتم . وقتي بهش رسيدم گفتم
. حاال اينجا خوبه؟ حرفتون رو بفرماييد-
. نگاهي توي چشمام كرد كه تا عمق قلبم نفوذ كرد بعد با خشم و عصبانيت شروع كرد
تو پسر ديونه فكر ميكني كي هستي كه به خودت اجازه ميدي با يه دختر اين رفتارو بكني ؟-
. فرنوش خانم آروم باشيد . خواهش مي كنم خودتون رو كنترل كنيد-
فرنوش – تو فكر كردي اگر دختري صادقانه دنبال يه پسر بياد ، اگه يه دختر مرد مورد عالقه اش رو خودش انتخاب كنه ، كار بدي
كرده ؟
من از اون وقتي كه خودم رو شناختم ، آزاد بودم و هيچوقت از اين آزادي سوء استفاده نكردم . من يادگرفتم كه خودم براي زندگيم
تصميم بگيرم . من صدتا خواستگار دارم . همه خوش قيافه و پولدار . اما هيچكدوم برام امتحان و آزمايش خودشون رو پس ندادن
. . اينا رو ميگم كه بدوني
! فرنوش خانم چرا داد مي زنيد ؟ خوب نيست . همه صداتون رو مي شنون-
! فرنوش- دلممي خواد داد بزنم ! حرفم رو قطع نكن
من تو ديونه رو براي زندگي انتخاب كردم . ازت هيچ چيزي هم نمي خواستم حاضر بودم با همه چيزت بسازم چون احساس كردم
مردي! چون ديدم بدون چشم داشت به چيزي ، برام فداكاري كردي . چون كسي بودي كه بر خالف خيلي از پسرهاي توي دانشكده
چشمت دنبال كسي نبود . چون كسي بودي كه جلف نبودي . چون خود ساخته بودي . چون خوش قيافه بودي . چون ديدم برام مثل
. يه پناهگاهي
اون روز كه به اون پيرمرد زده بودم . وقتي تلفني باهات صحبت مي كردم و مي خواستم خودم رو به پليس معرفي كنم و تو محكم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت45 رمان یاسمین
پشت تلفن باهام حرف زدي و نذاشتي اينكارو بكنم ، احساس كردم كه تو كسي هستي كه مي تونم بهش تكيه كنم . احساس كردم تو
. هموني هستي كه دنبالش مي گشتم
. احساس كردم كه تو همون كسي هستي كه من رو فقط براي خودم مي خواي
!براي همين هم دنبالت اومدم . اما تو انگار اشتباه متوجه شدي . فكر كردي كه با يه دختر چه ميد ونم ، اون جوري طرفي
. تو نفهميدي همونطور كه تو مي تونستي يه شوهر ايده ال براي من باشي ، منم شايد مي تونستم يه زن خوب براي تو باشم
تو از زندگي فقط يه تصوير زشت مي ديدي در صورتيكه زندگي يه تصوير نيست . يه فيلم رو با يه عكس نميشه فهميد . يادت باشه
. ، پول خيلي چيزها هست اما همه چيز نيست
: همين طور كه با عصبانيت حرف مي زد ، اشك از چشماش سرازير بود . با دستهاش اشكهاشو پاك كرد و گفت
اين اشك عجز نيست . دوباره اشتباه نكن . دلم از اين مي سوزه كه بدون محاكمه ، محكوم شدم . تو حتي نخواستي منو بهتر و
.بيشتر بشناسي . اي كاش همه چيز رو توي پول نمي ديدي . اي كاش جاي اون همه درس كه خوندي يه درس عدالت مي خوندي
: يه لحظه مكث كرد و بعد تكيه اش رو به ديوار داد و چنگ توي موهاش زد و گفت
. سردمه يخ كردم-
. هيچ جوابي نداشتم بهش بدم . كاپشنم رو در آوردم و انداختم روي شونه اش
با دستهاش كاپشن رو دور خودش پيچيد و نگاهم كرد و يه لبخند زد . برگشتم و پشت سرم رو نگاه كردم . كاوه دم در ورودي ،
. روي پله ها واستاده بود . وقتي نگاهش كردم بهم آروم خنديد
. فرنوش – دلم راحت شد اين حرفا رو بهت زدم . تو دلم خيلي سنگيني مي كرد
حاال آروم شدي ؟-
. فرنوش سرش رو تكون داد
.خب حاال بريم تو . سرما مي خوري-
: بدون اينكه ديگه حرفي بزنيم بطرف ساختمون حركت كرديم . وقتي از كنار كاوه رد شديم . كاوه آروم گفت
! دستتون درد نكنه فرنوش خانم . بالخره يكي پيدا شد روي اين آدم لجباز رو كم بكنه-
. فرنوش نگاهش كرد و خنديد
تا سر شام ديگه جز چند جمله كوتاه چيزي گفته نشد . سخت تو خودم فرو رفته بودم و فكر مي كردم . فرنوش روبروي من ، روي
يك مبل نشسته بود و گاهي كه سرم رو بلند مي كردم چشماش رو مي ديدم كه به من خيره شده و با نگاه من ، نگاهش رو ازم مي
.دزده . ژاله و كاوه هم تحت تأثير جو حاكم حرفي نمي زدن
وقتي سرم رو پايين مي انداختم و فكر مي كردم ، يه آن به سرم مي زد كه بلند شم و از اون خونه فرار كنم . اما به محض اينكه
سرم رو بلند مي كردم نگاهش مي كردم سست مي شدم . دلم راه نمي داد كه ازش جدا شم . نيم ساعت ، سه ربعي گذشت كه شام
حاضر شد و مادر كاوه همه رو سر ميز دعوت كرد . من كنار كاوه نشسته بودم و كنار من پدر كاوه و فرنوشم روبروي من نشسته
. بود
: ژاله شروع كرد تا براي كاوه غذا بكشه . كاوه هم خواست براي من شام بكشه كه فرنوش گفت
!كاوه خان ، من دارم براي بهزاد خان غذا مي كشم . شما خودتون رو زحمت ندين-
كاوه – يعني بنده غلط بكنم ديگه ! بله ؟
. همه خنديدن
. فرنوش – اختيار دارين منظورم اين بود كه ديگه شما زحمت نكشين
. كاوه – معني اين يكي هم اينه كه شما ديگه فضولي نكنين ! دوباره همه خنديدن
كاوه تو چرا از اين چيزها تعبير بد مي كني ؟-
! كاوه – ا...... ! شما هم بهزاد خان ؟ ببخشيد ها ، لب بود كه دندون اومد
. صورتم از خجالت سرخ شد . زير چشمي به فرنوش نگاه كردم . صورت اونم گل انداخت
! ژاله – ديگه صحبت ها باالتر از ليسانس شد
. دوباره خنده مجلس رو پر كرد
. فرنوش – بفرماييد بهزاد خان . اگه چيز ديگه اي هم خواستين بفرمايين
: كاوه آروم گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣️
#نیایش_شبانه
خدایــــــــــــــــــــــــــــــــــا...
وقتی همه چيز را به تو مي سپارم
نورِ بي كرانِ تو در من جريان مي یابد 💕
و دعايم به بهترين شيوه ممكن متجلی می شود
پس هم اكنون خود را در آغوشت رها ميكنم
تا تمام آشفتگی ها و سردرگمي هايم
در حضور امن و گرمِ تو به آرامی
ذوب شوند و از ميان بروند.
به امید خودت
ای مهربان ترین مهربانان ..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیـسـت_و_هـفـتم
✍میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده شاید ایران هم مثه عثمانِ مسلمون، یادم بد نباشه کمکهای عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود...
ماد به ایران چه چیزی را به گندآب میکشید لابد تمام زندگیم را
چانه اش را خاراند اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت کنم احتمالا میکشتم صدایش پچ پچ وارش به گوشم رسید پسره احمق
عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست
با انگشتانش روی میز ضرب گرفت اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی اما خب به یه بار امتحانش میارزه حداقل فقط و فقط به خاطره اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی
صدایم کش میآمد: من نه ایرانیم نه مسلمون من فقط سارام
سری تکان داد اوه..با اینکه قابل قبول نیست اما باشه خیلی دوستدارم نظرتو در مورد اون عثمان دیوونه بدونم اونکه روی ابرا راه میره نمونه ایی بارز از یه عشق شرقی حرفهایش مسخره بود.تلو تلو خوران ایستادم اونم یه عوضیه مثه پدرم مثه برادرم و همه ی مردها
ابرویی بالا انداخت:اوه متشکرم دختر ایرانی فکر میکردم مشکل تو با مسلمونهاست اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد: آخه فمنیست هم نیستی اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد واقعا تو چکاره ایی؟
قدمهایم سست و پر لرزش بود من فقط سارام سارا
ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد مادر حقِ زندگی داشت او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد اما اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود کاش هرگز به دنیا نمی آمدم
اما به قول یان، به یکبار امتحان میارزید کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود
یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم بهتره ببرمت خوونه اگه اینجا اینطوری رهات کنم باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه
حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار میشد و من سرگردانتر از همیشه!
آن شب در مستی و گیجیم،یان مرا به خانه رساند وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم نگاهش کردم عثمان یه کلید داره خنده روی لبهایش نشت در مورد حرفهام فکر کن یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده
چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم پس به رودخانه پناه بردم تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود نمیتوانستم تصمیم بگیرم ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗💠#شاید_معجزه ❤
#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
اون روز آقای خالقی و برادر امیر برام توضیح دادن که قراره با همکاری بسیج مرکزی برای جشن نیمه شعبان😍💚
بریم یکی از روستاهای دور استان ..
از یه هفته قبل بریم که هم فعالیت جهادی هم یه جشن بزرگ تدارک ببینیم و از باقی روستاها هم دعوت کنیم🎉🎈🎉
منم که طبق معمول #عکاس بودم و البته مدیر هماهنگی😎😅
اون یک هفته خیلی زود گذشت🍃
20 نفر بودیم که 12نفر آقا بودن برای کارهایی که ما خانوما نمیتونستیم انجام بدیم و کلاس آموزشی هم که دست ما بود..
حال خوبی بود اون روزا💚
وقتی رفتیم روستا، مسجد اونجا رو در اختیارمون گذاشتن برای اسکان..
روزا میرفتیم مدرسه یا حسینیه یا خونه هایی که نیاز به ترمیم داشت رو با کمک اهالی تعمیر میکردیم😐
شبها هم که کلاس های آموزشی داشتیم..
البته بچهایی که سَری توی دستورات قرآنی داشتن اینکارو میکردن...🌺
یکی از شبها مثل همیشه که توی حیاط حسینیه جمع شده بودیم
حیاطی که الان دیگه قابل مقایسه با روز اول نبود، الان دیگه نوسازی شده بود، گوشه کنارشو گلدونای گل نرگس😍🌺
گذاشته بودیم حوضشو رنگ کرده بودیم...
دورتر از بقیه کنار حوضچه ی گوشه ی حیاط نشسته بودم و داشتم بقیه رو نگا میکردم..
گروه گروه جمع شده بودن از بچه های کوچک ..
فاطمه از دانشگاه خودمون بود داشت..
بهشون شعر کودکانه یاد میداد..
نوجونا نشسته بودن بحث بصیرتی میکردن 😑
و خانوم های جوون ک داشتن احکام یاد میگرفتن..🙊
و جوونایی که دور #برادر_امیر جمع شده بودن 🌺
و با هم بحث سیاسی میکردن ..😒
همه دور هم حالشون خوب بود😍
#شاید_معجزه ❤
تو حال و هوای خودم بودم ..🙄
که یکی از خانومای روستا که چن روزی بود بیشتر از اوائل هوامو داشت اومد نشست کنارم ..😋
اسمش ماه بانو بود..🌛
همه صداش میکردن بی بی ماه ...
شاید 35 یا 40 سالی داشت ..🤔
دوتا پسر 16 و 17 ساله داشت که دیده بودمشون میومدن کمکمون ..
الانم که توی حسینیه بودن💚
+چطوری ریحانه بانو ؟☺
_خوبم بی بی ماه جونم شما خوبین ؟😉
لبخندش پهن تر شد ..
انگاری خوشحال شد که هم صحبتش شدم ..🙊
+خوبم گل دختر
ریحانه تو ازدواج نکردی ؟😑
خندم گرفت ..😄
_نه ماه بانو مگه من چن سالمه ؟🙈
+قصد ازدواج نداری ؟😒
_فعلا که نه 😂
یکم صورتش درهم شد..
ریحانه اینو مامان داده بدمش به تو..
فردا تو مراسم امام زمان بپوشی 😍
فکر کنم نداشته باشی ..😶
بسته رو داد و رفت ..
یه بسته مربعی شکل بود ..
معلوم بود توش پارچه است ..
بازش کردم ..
#چادر_رنگی بود ❤
بوی یاس میداد😍
راست میگفت؛ من چادر نداشتم🍃
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗
--—--------------------------------
✅
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖#شاید_معجزه ❤
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
از صبح بچها به کمک اهالی روستا فضای جلوی حسینیه رو آماده کرده بودن برای عصر..
صندلی چیده بودن😄
ایستگاه صلواتی🍷
و گل نرگس هدیه میدادن مردم 🌼
و با کیک و شربت پذیرایی میکردن🍰🍷
نیم ساعت قبل از جشن رفتیم که اماده بشیم..
دخترا مانتو رنگی پوشیده بودن با روسری های گل گلی که حجاب لبنانی خیلی زیبا ترشون کرده بود...
ولی من چی؟! 🙁
بلد نبودم مثل اونا حجاب کنم..
+فاطمه؟!
_جانم؟!
فاطمه هم دانشگاهیم بود ازش خواستم برای منم مثل خودشون روسریمو ببنده..
+چه خوشکل شدی بانو!😍
فقط ریحانه چادر رنگی داری؟!🤔
لبخند زدم☺
آره داشتم..
همونی که ماه بانو برام هدیه آوورده بود..
همونیکه بوی یاس میداد😍
پوشیدمش💚
#چقدراحساسبهتریداشتم🍃🍡
#شاید_معجزه ❤
این هفته برام پر از استرس گذشته بود..
همش ترس اینو داشتم ک مراسم خوب پیش نره و شرمنده اهالی روستا بشم ..😞
اما به لطف خدا و بچه ها و خود اهالی اونقد خوب پیش رفته بود که امروز که روز آخر بود کل خستگی رو از تنم برده بود...😍
اومدیم آماده شیم و بریم ک دیگه کم کم مراسم شروع میشد..💫
شلوار مشکی مردونه و پیرهن سفیدمو پوشیدم ..😎
دستی هم به موهای نامرتبم کشیدم و...🎩
یکمم عطر زدم و با بچه ها رفتیم بیرون...😎
این روزا دوربین دارمون؛
یا همون خانم صالحی رو بیشتر شناخته بودم
اونقدر با روز اولی ک دیده بودمش تغییر کرده بود که .....بگذریم 😊
من مسئول ایستگاه صلواتی و پذیرایی بودم🍭🍷
هرکسی ک وارد فضای جشن میشد میومد شربت میخورد بعد میرفت سمت صندلیا...🍬
سرم پائین بود و تند تند شربت میریختم؛
که صدای یکی از خانوم های گروه خودم رو شنیدم که گفت :
+قبول باشه ازتون🌹
نگاهمو آوردم بالا تا ازش تشکر کنم که نگاهم افتاد به #دوربین_دارمون 😐
کی #چادری شد ...🤔
چقدر تغییر کرده بود..
داشت ازمون عکس میگرفت😂
که یه لیوان شربت برداشت و تشکر کرد و رفت ..😒
زیر لب زمزمه کردم
#چه_خوبه_این_معجزه_ها💗🍃💗
#شاید_معجزه ❤
.
اولین بار بود میومدم جشن نیمه ی شعبان🎊💚
برام پر از لذت بود😍
پر از حسآی خوبی هیچوقت نخواستم تجربه کنم😞
پر از آرامشی بود که هیچ کجای دنیا بهش نرسیده بودم💔
و تمام این #شیرینی ها رو مدیون #رفیق هایی بودم که سخاوتمندانه،
ریحانه یِ بی سر و پا رو قبول کرده بودن💫
اون روز تو همون جشنی که برای قدم هایِ مبارک #امام_مهدیم💚 بود دعا کردم خدا این آرامش رو از زندگیم نگیره💖
روز به روز حال خوبمو خوبترکنه ❤
از ته قلبم از شهدا خواستم خودشون هوایِ دلِ تازه ترمیم شده م رو داشته باشن☺
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖
✅
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺#شاید_معجزه ❤
#قسمت
_هیجدهم 8⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
امروز که بعد از چند ماه دارم عکسای اون روزا رو میبینم، حسرت میخورم به حالِ خوبِ یه هفته ی قشنگی که به دعوت #آقامون بود..❤
چند ماهیه که ترم تموم شده و دانشگاه تعطیل..
تو این چند وقت از فضای دلچسب شهدا دور شدم و این، چه #درد بدیه..
دلم هوایی شد..💗
از مامان خواستم این هفته رو باهم بریم #گلزار_شهدا😍
مامانم چادری بود..
از اون خانومای محجبه ی دوست داشتنی که آدم دوست داره ساعتها بشینه کنارشون و فقط نگاهشون کنه..😍😘
اما نمیدونم چرا، اینهمه سال تلاش نکردم که بشم شبیهه مامان..💔
دسته گل و شیشه ی گلاب دستم بود💐🌺
دلم میخواست از کنار مزار شهدا رد بشم و هر جا دلم گیر کرد بشینم🍂
هر جا خودشون خواستن..
یکی یکی رد شدم و رسیدم به #هشتمین سنگ قبر که محل شهادت زده بود #شلمچه...🍂🍁🍂
#شاید_معجزه ❤
ته دلم خالی شد 😞
یاد روایتگری اونشب افتادم که میگفت :
چیشد ؟!
شهدا زمین گیرت کردن ؟!💗
با صدای لرزون گفتم :مامان بشینیم اینجا 😢
مامان سنگ مزارو گلاب میریخت و من گلها رو پر پر میکردم...🌺💐
دوباره صدای راوی به گوشم رسید..
+بچها شهدا رفتن که شما بشین یار امام مهدی ،
بچه ها نکنه شرمندشون بشیم ؟😢
+بچها دارن یار گیری میکنن برا آقامون نکنه جا بمونید ؟!😭
خاطرات اون شبا برام تداعی شد و اشک ریختم ، چقدر دلتنگشون بودم...😭💔
انگاری چن نفر اومدن و نشستن جایی ک ما بودیم ؛
اشکامو پاک کردم ؛💫
دستم رو گذاشتم روی سنگ خنکاش تا عمق وجودم رو آرامش بخشید😍
سرم رو آوردم بالا که از مامان بخوام بریم..
نگاهم افتاد به یه دختر ناز محجبه ..😍
شاید هم سن خودم بود نگاهش که به نگاهم گره خورد تبسم کرد..☺
+زهرا ؟ رضا کو پس ؟😒
صاحب صدا رو شناختم برای همین همزمان با بلند شدن زهرا منم بلند شدم ..🍂
و مامانم با من بلند شد..☺
برگشتم سمتش و سلام کردم...😊
همون موقع آقای خالقی (رضا) هم رسید..
با خنده گفت : سلام خانم صالحی خوب هسین؟😅
-ممنونم سلامت باشین..😊
+شما همدیگه رو میشناسید؟(زهرا بود ک اینو میگفت) 😶
لبخند زدم رو به مامان گفتم :
مامان ایشون آقای خالقی هستند از بچهای دانشگاه و مسئول بسیجمون... ایشونم آقا امیر هستن براتون گفتم باهاشون رفتیم اردوی جهادی..😎
و اونا همزمان با مامانم احوال پرسی کردن ..💐
+پس من چی ؟👧
_منم خواهر کوچیکه آقای #برادرم 😎
وقتی با تعجب نگاش کردم آروم چشمک زد 😉 و ریز خندید..😅
#همراهمون_باشید 😎
#ادامه_دارد 😉
🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺🌧
--—--------------------------------
✅ ✨
--------------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸#شاید_معجزه ❤
#قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
تعجب کردم از حرف زهرا ..
یعنی چی اون از کجا میدونست ک من میگفتم #آقای_برادر ..😐
+ریحانه جونم میشه تا میرسیم یکم با هم حرف بزنیم ؟😎
زهرا کنارم قرار گرفت انگاری چند ساله باهم دیگه دوست بودیم..😶
چقدر پر انرژی و مهربون بود این دختر...❤
لبخند زدم و گفتم؛ بعله حتما ..😍
فورا دستم گرفت و جلو تر از بقیه راه افتادیم ..🙄
+ریحانه جونم تو تو دانشگاه رضا اینا درس میخونی ؟!🤔
دوباره تعجب کردم 😳
بعید بود با این ظاهر یه آقا پسر رو با اسم کوچیک صدا بزنه البته با وجود اون #آقای_برادر خشمگین ...😂
خودش ادامه داد...
+خب حالا چرا چشاتو گرد میکنی ؟
رضا نامزدمه خو !♀
بعدم انگاری خجالت بکشه سرشو انداخت پائین با انگشتاش ور رفتن ..🤓
خندم گرفت ..
چقدر این دختر برام شیرین بود ..😍
بی اختیار بغلش کردم ..💗💗
+مبارک باشه بانو ببخشید من خبر نداشتم ..😉
با لپای گل انداخته گفت:
اجکال نداره 😝
دوباره شیطون شد ..😑
+ریحانه جونم میتونم شمارتو داشته باشم ؟🙈
(این دیگه واقعا یه چیزیش میشد)
بعد از ردو بدل شماره ها وایسادیم ...
که بقیه بهمون برسن..
جالب بود برام که امیر با لبخند با مامان حرف میزد و خیلیم مهربون بود..😒
بله خب اخمشون برا دوتا عکس گرفتن من بود ..😒
دیگه رسیده بودیم
که آقا رضا با لبخند گفت: ببخشید خانوم صالحی زهرا جان فرصت ندادن ک معرفیشون کنم به عنوان #نامزدم 😊
+خواهش میکنم آقای خالقی خوشبخت بشین الهی..💗🍃💗
چون کنار زهرا ایستاده بودم شنیدم که آقای امیر آروم در گوشش گفت :
مخ دختر مردم و خوردی جغجغه؟😏
نمیدونم این زهرا چرا یهو هیجانی میشد..
بعداز این حرف برادرش برگشت و محکم صورتشو بوسید...😶
با خداحافظی از هم جدا شدیم که اونا رفتن سمت ماشین آقای خالقی و من و مامانم رفتیم سمت ماشین ک بریم خونه ...
+ریحانه ؟
_جانم مامان ؟
+چه بچه های خوبی بودن 😍
_آره مامانم این چند باری که دیدمشون ،واقعا خوشحالم از آشنایشون ..
وای مامان زهرا خیلی دوست داشتنیه..
چقدر ناز بود
چقدر خوشگل حجاب کرده بود 😍
مامان انگاری دوست داشتن یه چیزی بگه:
ریحانه ؟
_جانم مامانم ؟😘
دلت میخواد بریم #چادر بخریم برات ..
ته دلم خالی شد ..😣
نه هنوز ..
نه هنوز آدم خوبی نبودم ..
هنوز #ریحانه_شهدا نبودم ..🍃🌺🍃
هنوز نیاز داشتم اونقدر پاک بشم که لیاقت چادر حضرت زهرا و هدیه شهدا رو داشته باشم..😞
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
--—---------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیستم 0⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
از اون روز به بعد ارتباط تلفنی من و زهرا بیشترشد..
خیلی وقتا زنگ میزد و باهم دیگه صحبت میکردیم..
ساعت ها میگذشت و من همچنان داشتم باهاش درددل میکردم؛
گاهی وقتا با صدای اذان صبح متوجه میشدیم که وقت سحر گذشته و باید بدون سحری روزه بگیریم..♀
آخه ماه رمضون شروع شده بود.. و امسال اولین سالی بود که با یه حس و حال جدید روزه میگرفتم😍
امسال تو زندگیم شهدا رو داشتم، زهرا رو داشتم و یه عالمه حس های خوب..❤
هر چه به شبهای قدر نزدیکتر میشدیم،
زهرا بیشتر اصرار میکرد که حداقل یکی از این سه شب رو مهمون خونشون باشیم،
آخه سفره داشتن و هیئت رو خودشون برگزار میکردن..💎
ولی اصلا دوست نداشتم هنوز از راه نرسیده براشون مزاحمت ایجاد کنم ویا هر فکر دیگه..😄
مامان دوست داشت بره اما من نه!
یکی از شبهای قدر زهرا زنگ زد:
+سلام ریحان زودی بیا پایین براتون از غذای هیئت آووردم، زودی بیا...😑
تعجب کردم چه بی هوا ... 😐
چادر رنگی هدیهٔ مادر ماه بی بی رو انداختم روی سرم و با دمپایی انگشتیای قرمز رنگم رفتم پایین..😓چه قیافهٔ مضحکی داشتم..😐
در رو که باز کردم بر خلاف انتظارم قیافهٔ مردونهٔ امیر جلوم سبز شد..🍃
+سلام ریحانه خانوم، خدمت شما..🙄
از اومدن اسمم به زبون امیر، خجالت کشیدم..😌
ظرفای غذا رو از دستش برداشتم..
چه استرسی داشت..
_ممنونم آقای ب` ..(سرشو آورد بالا) فوری حرفمو خوردم و گفتم: ممنونم آقا امیر، قبول باشه ازتون، فقط، کو زهرا؟🤔
با همون اخم معروفش گفت: نشد که بیاد و وسط راه مامان صداش زدن و رفت..
معلوم بود داشت حرص میخورد، دستپاچه خداحافظی کرد و رفت...😍
وقتی رسیدم بالا فورا زنگ زدم زهرا : +چرا خودت نیومدی پس ؟
_اممم میدونی چیه اوممم مگه امیر نگفت؟نشد دیگه عه ببخشید..😄
از خندش معلوم بود کارش ساختگی بوده ، حدس اینکه دوست داشت یه رابطه هایی بین من وامیر شکل بگیره سخت نبود..
و این موضوع رو روزهای بعد واضحتر بیان کرد..❤
#شاید_معجزه ❤
ایام حج شروع شده بود..
زهرا میگفت: پدرش رفته مکه و تاکید داشت؛ که هر دفعه بگه که؛
+امیر میگه حاجی نمیشم مگر اینکه مزدوج بشم...😄
یه روز قبل از اینکه پدرش برگرده ایران مادرش زنگ زد خونمون...😶
همون موقع گوشیم زنگ خورد زهرا بود،
رفتم اتاقم که صدام مامانم رو اذیت نکنه..
چقدر خوشحال بود..😏
+چته زهراااا؟😕
_عشق منی نگو نه😄
خندیدم به این دیوونه بازیاش عادت داشتم😐
- چته خب زهرا؟عجبا😒
+ هیس ریحانه هیس هرچی مامانت گفت میگی چشم حرفم نباشه ؟😎
ریز صدایی از امیر پشت تلفن شنیدم که میگفت: فضول خانم آبرومونو بردی 😫
دوباره خندیدم اینا چشون بود..
بعد از اینکه قطع کردم با خوشحالی رفتم پیش مامان..
+ مامان چیشده زهرا انقد خوشحال بود🤔
مامان لبخند زد: تو میخوای عروسشون بشی؟😓
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵
✨
--------------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#یا_سمیة_الزهرا
🔻داستانی بسیار زیبا از معرفت و جلالت فاطمی و احاطه نفس دختر موسی بن جعفر عليهما السلام ( #حضرت_معصومه س) به علوم نبوت و ولايت❗️
◾️ پیامبر گرامی اسلام (ص) در مقام تجلیل و قدردانی از دخت گرامیشان حضرت زهرا علیهاالسلام و مقامات او، بارها درباره اش در حضور و در غیابش این جمله را بر زبان آورده بود که فداک ابوک، «فداها ابوها» (پدرش به قربانش)
📚 بحارالانوار/ ج43/ص 86
✔ امام کاظم (ع) پدر بزرگوار حضرت معصومه علیها السلام نیز به مناسبتی درباره وی چنین جمله ای را فرمودند.
👈 آن جا که جمعی از شیعیان برای دریافت پاسخ پرسشهای خود وارد مدینه شدند تا به محضر امام کاظم علیه السلام برسند،
آن حضرت در مسافرت بود.
👈 آنها ناگزیر بودند از آن سفر مراجعت کنند.
از این روی سوالات خود را نوشتند و به افراد خانواده امام کاظم (ع) تحویل دادند تا در سفر بعد، جواب آن را دریافت نمایند.
👈 هنگام خداحافظی، دیدند حضرت معصومه علیها السلام که حدود شش سال سن داشت، پاسخ سوالات آنها را نوشته و آماده نموده است❗️ بسیار شادمان شدند و آن نامه را تحویل گرفتند.
هنگام مراجعت در بین راه با امام کاظم (ع) که از سفر باز میگشت ملاقات کردند و ماجرا را به عرض امام رساندند.
امام (ع) آن نوشته📜 را از آنها طلبیدند و مطالعه فرمودند و پاسخهای حضرت معصومه علیهاالسلام را درست یافتند، آن گاه ضمن تمجید و تجلیل از دختر گرامیاش حضرت معصومه علیهاالسلام وتصدیق پاسخهای او، سه بار فرمودند «فداها ابوها» (پدرش فدایش باد)
📚المصدر بحارالانوار.ج43/ص86؛ مهديّ بور عليّ أكبر كريمة أهل البيت عليهم السلام ص 170- 171, وفيه أنّ الكتاب المشار إليه هناك نسخة خطيّة منه في إحدى مكتبات النجف الأشرف, على ساكنه آلاف التحيّة والسلام.
#شهادت_حضرت_معصومه_تسلیت_باد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ناراحتی_مرده_ای_که_بستگانش
#او_را_فراموش_کرده_بودند
یکی از اخیار گفت: شب جمعه ای بود در عالم خواب وضع و حالات برزخی امواتی که در قبرستان یزد دفن بوده اند را دیدم. هر میتی هدیه ای در دست دارد و سر حال و شادمان است. گاهی آن هدیه خوردنی بود و گاهی آشامیدنی و گاهی لباسهای مناسب. ولی یک نفر را افسرده دیدم، با دست خالی کناری ایستاده بود، به او گفتم تو کیستی؟ چرا افسرده ای؟ و آن ها کیانند که شادمانند.
گفت این ها امواتی اند که در قبرستان دفن هستند و بازماندگانی داشتند و برایشان در شب جمعه خیرات کردند ولی برای من کسی چیزی را نثار نکرد. من غریب هستم اهل یزد نیستم. از مشهد آمدم، چند سال قبل خودم و عیالم از این شهر عبور می کردیم در این شهر بیمار شدم و در اثر بیماری جان دادم. مسلمانان مرا در این زمین دفن کردند زن من با فلان آهنگر که در بازار آهنگری می کند ازدواج کرد، از آنجایی که من بچه دار نمی شدم او نیز مرا فراموش کرد.
از خواب بیدار شدم به سراغ همان آهنگر رفتم و از او پرسیدم شما زن مجددی گرفتی؟ آری، آدرس خانه ات را به ما می دهی گفت عیبی ندارد.
با نشانه بسوی آن خانه رفتم در زدم. خانم خانه دم در آمد به او گفتم: آیا قبل از این ازدواج شوهری هم داشتی، گفت: آری. تا اسم میت را بردم زن تعجب کرد، گفت تو او را از کجا می شناسی گفتم: او را در خواب دیدم بسیار نگران، با دست خالی افسرده در کناری ایستاده، او نشانی تو را به من داد و من آمده ام گله شوهر اولت را به تو برسانم.
زن گریه کرد و گفت: راست می گوید من او را فراموش کردم. گردن بند خود را در آورد و به من داد و گفت این را بفروش، هر خیری که صلاح دانستی برای شوهر بیچاره ام بکن. گردن بند را گرفتم، در بازار فروختم، چند نفر برهنه را پوشاندم و چند نفر گرسنه را سیر کردم بالاخره همه را برای او خرج کردم. هفته دیگر شب جمعه، او را در میان ارواح، دیدم که هدایا و تحفه ها در دست دارد و از همه بیشتر دارد.
تا مرا دید برایم دعا کرد و گفت: خدا جزای خیر به تو بدهد.
من میان ارواح سرافکنده و شرمگین بودم، همه هدایای شب جمعه داشتند. جز من بدبخت، ولی توسط تو امشب سرافراز گردیدم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662