مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
☸🍃☸🍃☸🍃
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ هفتاد ودوم
تو سال ۹۴کلا زندگیم عوض شد
#زینب راهی #کربلا شد ...
و من با اشک راهیش کردم
خودمو هزاربار لعنت کردم که چرا سفر دوم
کربلا را نرفتم ...
تو این مدت منم پیگیر #خادم_الشهدا بودم
تو سایت #کوله_بار عضو شدم....
شهریور ماه بود که باهام تماس گرفتن
که کلاس خادمی داریم ...
من همه ی آرزوم بود که خادم #طلائیه
و #شلمچه باشم ــ...
اما وقتی تو کلاس خادمی گفتن #شرهانی
قیافم 😐😐😐😣😣 دیدنی شد
ای بابا شرهانی کجاست ....؟؟؟
من اصلا این منطقه را نمیشناختم
عجبا
خدایا شانس پخش میکردی من کجا بودم
رفتم خونه
مامان :#حنانه چته دختر؟
کشتی هات غرق شده ؟
-#خادمیم افتاده #شرهانی
مامان:بسلامتی خب چته ...
-من دوست داشتم #طلائیه یا #شلمچه باشم
مامان :خدا خیر و صلاح آدما را بهتر میدونه
برو لااقل یه ذره درمورد منطقه #شرهانی تحقیق کن ببین
کجاس و چی داره تا ی شناخت ازش داشته باشی
-باشه
☸🍃☸🍃☸
#ادامه_دارد....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🍃🍃🍃
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ هفتاد و سوم
چادرمو گذاشتم رو چوب لباسی
پشت لب تاپ🖥 نشستم .....
سرچ کردم منطقه جنگی #شرهانی مطلب مخصوص خود منطقه شرهانی بود یادداشت کردم ....
#شرهاني لفظ عربي است كه برخي از اسامي مردان عرب شرهان است و يك طايفه بزرگ در بين اعراب شرهان مي باشد و از نظر #لغوي به معني #گوشت_جدا شده_از_استخوان است و اگر با ( ح ) يعني #شرحاني نوشته شود مفهوم #گستردگي را دارد .
به هر حال #شرهاني مفهوم چيزي واضح و بدون غل و غش را مي رساند.
#شرهاني در اوج ارتفاعات جبل الحمرين ( كوههاي سرخ ) واقع شده است .جبل الحمرين رشته ارتفاعاتي است كه از شهر مهران بصورت نواري طبيعي موازي با مرز ايران و عراق بوجود آمده و دقيقا تا منطقه شرهاني ختم مي شود .
از شرهاني به سمت فكه ارتفاعات سهل العبور شده تا حدي كه در فكه منطقه بصورت دشت وسيع در مي آيد .
از ويژگيهاي طبيعي شرهاني وجود گلهاي سرخ🌷 ( شقايق ) در فصل بهار است در شرهاني حدود 5 ماه از سال هوا بسيار معتدل و بهاري و ساير ايام هوا گرم و سوزان است .
از نظر ويژگيهاي مصنوعي در محل يادمان ، اقدامات زيادي از جمله برپايي پرچم كه به اعتقاد عراقيها (عشايري شيعه عراق ) سرزمين پرچمها نامگذاري شده است همچنين وجود تعداد 10 دستگاه تانك و نفربر به جا مانده از دوران جنگ تحميلي است
عشاير عراقي هم مرز با ايران، به اين سرزميني كه داراي گنبدي كوچك و طلايي و صدها پرچم به اهتزاز درآمده است، موقف الاعلام(سرزمين پرچمها) مي گويند، و آن را از مقدسات ملت ايران مي دانند.
اين #يادمان در واقع مقر گروه تفحص لشگر 14 امام حسين(علیه السلام اصفهان بود كه در اين منطقه و محدوده فكه شمالي و زبيدات عراق به تفحص شهدا مي پرداختند و شهداي تفحص شده را در #معراج_شهداي آن نگهداري كرده و سپس به #اهواز مي فرستادند. در سال 1388 يك #شهيد_گمنام در اين محل دفن گرديد.....
☸🍃☸🍃☸
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🍃🍃🍃
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ هفتاد و چهارم
اولين و برجسته ترين #حادثه در شرهاني #غرق شدن حدود 400 نفر از نيروهاي تيپ امام حسين ( علیه السلام ) در اولين شب عمليات #محرم در رودخانه #دويرج است .
توصيف اين اتفاق به اين صورت است : كه عمليات محرم در دهم آبان ماه 1361 آغاز مي شود آن شب بارندگي شديدي صورت مي گرد .💦💦 آب رودخانه طغيان مي كنند ....
نيروهاي #عراقي در آن دست رودخانه قرار دارد و نيروهاي خط شكن بايد از رودخانه عبور كنند و كمين هاي دشمن را بزنند و چنانچه اين كار صورت نمي گرفت يگان هاي جناح راست ( لشكر علي ابن ابيطالب علیه السلام + 8 نجف و 25 كربلا به محاصره مي افتند . اما با وجود تاخير در شروع عمليات آب همچنان كاهش پيدا نمي كند .
1 گردان از نيروهاي امام حسين ( علیه السلام ) به ميان آب مي زنند كه حدود 376 نفر از بچه ها را آب مي برد😔 و تعداد اندكي از آنها از رودخانه مي گذرند و كمينهاي دشمن را مي زنند ......
#حادثه هاي ديگر آخرين روزهاي #دفاع_مقدس است...
رژيم بعثي اين محور عمليات بسيار سنگين را در شرايط نامساعد آب و هوايي ( 52 درجه )تدارك نمود و با بمبارانهاي شيميايي و هوايي نيروهاي ارتش را در اين منطقه به محاصره در آوردوتعدادزيادي از آنها را در يك فاجعه انساني به #شهادت رساند و يا به #اسارتدرآورد.....😔😔
نحوه عقب نشيني و نيز تعقيب دشمن و آب و هواي بسيار نامساعد باعث شد كه اين صفحه به عنوان حادثه مهم مرسوم 21/4/67 نامگذاري شود.....
در لب تاپ را بستم و های های گریه کردم 😭💔
خوندنش نفسمو گرفت وای به حال اون #رزمندهای که خودشون تو صحنه بودن .........
☸🍃☸🍃☸
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_آخر
قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم
مامان: کجا میری
-مزار#شهدا
مامان :باشه ...
تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید
از قطعه شهدای مدافع حرم وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه سرداران بی پلاک با اشک گفتم نمیدونم کدومتون برای #شرهانی هستید .....
اما ازتون ممنونم😔
یکی دوساعت همون جا بودم
برای نماز بلند شدم که با حاج آقا #رمضانی چشم تو چشم شدم
-سلام حاج آقا
حاج آقا:سلام دخترم
ماشالله چقدر تغییر کردین
-حاج آقا دارم ۵ساله میشم
یه نیم ساعت باهاش حرف زدم از این چندسال گفتم ....
آخرشم بهش گفتم #خادم #شرهانی_ام
با لحنی که مخصوص یه #رزمنده است گفت 🍃من را عشق شرهانی دیوانه کرده است
عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است 🍃
اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا ب دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم ...
اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند
۵سال از مسخره کردن شهدا میگذره 😔💔💔
و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک 😔💔
دست از #بندگی_نفس کشیدم و #دوست _شهدا شدم به کمک
#شهدا الان
#بنده_خدام 😊🌹
#پــــــــــایــــــــــــان
✴️🍃✴️🍃✴️
#تقدیم_به_سردار_دلها_شهید
🌷#حاج_ابراهیم_همت_صلوات🌷
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دوستان و همراهان عزیز سلام رمان ما امروز به پایان خودش رسید سپاس از شما عزیزان که همراهی کردید ان شاءالله از فردا با قصه ی جدید دیگری در خدمتتون هستیم معرفی کانال به دوستانتون فراموش نشه یا علی🖖
♥️﷽
💠✨داستان قضاوت حضرت علی(ع)
✍🏻روزی نزد عمر دو طفل را آوردند ڪه به هم جزیی چسبیده بودند. یڪی از آن دو مرده بود. از عمر پرسیدند، عمر گفت: با آهنی مرده را از زنده جدا کنید.
✍🏻قضاوت را نزد امیرالمومنین(ع) آوردند. امام فرمودند: اگر چنین کنید توان کنترل خونریزی نداشته باشید و احتمال مرگ طفل زنده نیز هست.
✍🏻امام در چاره امر فرمودند: طفل مرده را دفن کنید و زنده را مرتب همان جا سر قبر مرده شیر دهید. پس از 3 روز مرده از زنده جدا خواهد شد. چنین کردند و فرزند زنده سالم از مرده جدا شد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┈••✾•✨🌸✨•✾••┈
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
💠 شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
شیخ گفت:
🔻 روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم.
🔻 زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 داستان کوتاه پند آموز🌹
💭 پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید،،،
دوستی، از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری،،؟؟
پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که
باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند،
💭 دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا
هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام، شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم،، و در خدمتش باشم،،
مردگفت: چه مےگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست،
🔵 آن دو باز چشمان منند،
که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت
کنم،،
🔵 آن دو خرگوش پاهای منند،
که باید مراقب باشم بسوی گناه
کشیده نشوند،
🔵 آن دوعقاب نیز، دستان منند،
که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم
تا خرج خودم و خرج دیگر برادران
نیازمندم را مهیا کنم،
🔵 آن مار، زبان من است،
که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی ازاو، سر بزند،
🔵 شیر، قلب من است که با وی همیشه
درنبردم که مبادا،،کارهای شروری
از وی سرزند،
🔵 و آن بیمار، جسم وجان من است،
که محتاج هوشیاری، مراقبت و
آگاهی من دارد،
این کار روزانه من است که اینچنین
مرا رنجور کرده و امانم را بریده.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌 #داستان
"شایعه"
زنی در مورد "همسایه اش" شایعات زیادی ساخت و شروع به "پراکندن" آن کرد.
بعد از مدت کمی همه "اطرافیان" آن همسایه از آن شایعات "باخبر" شدند.
شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار "صدمه" دید و دچار "مشکلات زیادی" شد.
بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه "دروغ" بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود "پشیمان" شد و...
سراغ "مرد حکیمی" رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را "جبران" کند.
حکیم به او گفت:
«به بازار برو و یک "مرغ" بخر آن را بکش و "پرهایش" را در "مسیر" جاده ای نزدیک محل زندگی خود "دانه به دانه" پخش کن.»
آن زن از این راه حل "متعجب" شد ولی این کار را کرد.
فردای آن روز حکیم به او گفت:
حالا برو و آن "پرها" را برای من "بیاور" آن زن رفت ولی ۴ تا پر بیشتر پیدا نکرد.
مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت: "انداختن" آن پرها "ساده" بود ولی "جمع کردن" آنها به "همین سادگی" نیست.
همانند آن شایعه هایی که ساختی که به "سادگی" انجام شد ولی جبران کامل آن "غیر ممکن" است.
* پس بهتر است از "شایعه سازی" دست برداری.*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پندآموز
💭 ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم ..
ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ.
وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ . .
ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اﺷﮑﺮﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ.
اﺷﮑﻬﺎﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺪﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ.
💭 ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ داری ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮد ﮐﺮدن او ﺳﻌﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠﺎم دﻫﯽ.
ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف
ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ ﮐﺮد🌹
✨▫️حدیثی از معصوم▫️✨
امام سجاد علیه السلام می فرمایند:
▪️لان ادخل السوق ومعی درهم ابتاع به لحما لعیالی وقد قرموا الیه احب الی من ان اعتق نسمة;
«برای من به بازار رفتن و خرید یک درهم گوشت برای خانواده ام که میل به گوشت دارند، از بنده آزاد کردن دوست داشتنی تر است .»
📚 وسائل الشیعة ص ۵۶
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸
🍃🌼
🌸🍃
🌼
☯️ #داستان_آموزنده
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی بدین سوی و آن سوی انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)، در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، "برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!"
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی. زن سیاهپوست به جای آن که مکدّر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، "تشکّر میکنم."
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، "این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است." دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، "سپاسگزارم."
مرد از شدّت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید، "این زن سیاهپوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانی شود از من تشکّر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد."
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، "خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است."
شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد.
عضویت👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍁🍃🌺🍂🍁
خیلی قشنگه حتما بخونید
👇👇👇👇👇👇👇
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم»
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
به نام خدای آن چوپان ...
گاهی دعای یک دل صاف،از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست...😊
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃داستـــــان هاے
پنــــــد آمـوز🍃
🌸✨درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حتمأ بخوانید و برای عزیزانتان به اشتراک بگذارید
۱- چای را سرد بنوشید سرطان مری نگیرید .
۲- قندهای قندان را ریزتر کنید .
۳- هیچ وعده غذایی را حذف نکنید .
۴-به خوردن سبزیجات عادت کنید
۵- با سیر و پیاز به شدت دوست باشید .
۶- آب فراوان بنوشید .
۷- چیپس را دشمن خود بدانید .
۸- غذا را به خوبی بجوید .
۹- ماست کم چرب و شیر را فراموش نکنید .
۱۰- گوجه فرنگی را دوست خوب خود بدانید.
۱۱- برنج را آبکش نکنید .
۱۲-با سوسیس و کالباس سرسنگین باشید .
۱۳- با نوشابه قهر کنید.
۱۴- نان سبوس دار میل کنید .
۱۵- دیر شام نخورید.
۱۶- مصرف ماهی را جدی بگیرید.ق
۱۷- کافیست هر روز نیم ساعت پیاده روی کنید
۱۸- میوه فراوان بخورید .
۱۹- از گیاهخوار شدن صرف نظر کنید بدن به مواد گوشت نیازمند است .
❌ دلایلی که باعث می شود همیشه خسته باشید
۱-صبحانه کامل نمی خورید
۲-آب کافی مصرف نمی کنید
۳-آهن کافی مصرف نمی کنید
۴-بیش از اندازه کار میکنید
۵-تیروئید کم کار دارید
❌ نه قانون برای سلامتی بیشتر که خیلی از ما نسبت به آن بی توجه هستیم
۱-گوشت کمتر، سبزیجات بیشتر.
۲-نمک کمتر، سرکه بیشتر.
۳-شکر کمتر، میوه بیشتر.
۴-غذا کمتر، جویدن بیشتر.
۵-حرف زدن کمتر، عمل بیشتر.
۶-حرص کمتر، بخشش بیشتر.
۷-نگرانی کمتر، خواب بیشتر
۸-رانندگی کمتر، پیاده روی بیشتر.
۹-عصبانیت کمتر، خنده بیشتر
❌ درمان التهاب مفاصل
یکی از مهم ترین مواد غذایی کاهشدهنده التهاب مفاصل، شیر کم چرب یا فاقد چربی است که پیشرفت آرتروز در زانو زنان را کاهش میدهد.
❌ ارزان ترین راه برای جلوگیری از ابتلا به واریس شستن پاها با آب سرد است پس از اتمام کار روزانه پاهایتان راپنج دقیقه در تشت آب سرد قرار دهید و ماساژ دهید.
❌ پنج راه برای کاهش بی حوصلگی
1- مصرف سیب
2- مصرف برگه آلو
3- مصرف چای سبز
4-مصرف آب لیمو و عسل
5- مصرف آب هویج و سیب
❌ چهار صبحانه برای زیبایی پوست
۱-شیر : ضد چروک
۲-چای سبز: کاهش جوش
۳-تخم مرغ پخته : جلوگیری از افتادگی پوست
۴- املت گوجه : روشن کننده ی پوست
❌ عوارض نفس کشیدن از دهان
۱-افزایش پوسیدگی دندان ها
۲-خشکی دهان
۳-خشکی لب ها،
۴-التهاب و بیماریهای لثه،
۵-بوی بد دهان
۶-و اثر سوء روی فرم فک و صورت مي باشد.
❌ خوابيدن برروى شكم به گردنتان آسيب ميزند وقتى شما روى شكم ميخوابيد يك فشار ناروا بربالاتنه خود مى آوريد وبا چرخاندن گردن دراين حالت دچار گرفتگى عضلات و كمردرد ميشويد.
❌ طبع ماست سرد و تر است برای جلوگیری از سردی و خواب آلودگی ماست را همراه:
▫️فلفل
▫️پونه
▫️نعناع
▫️ادویه جات گرم مصرف کنید
❌ یکبار در هفته املت بخورید
▫️تقویت مغز
▫️افزایش ضخامت مو
▫️جلوگیری از پوکی استخوان
❌ هفت تا از قوی ترین چیزهایی که باعث تقویت سیستم دفاعی بدن و مقاومت در برابر بیماریها میشوند:
▫️انار
▫️ماست
▫️سیر
▫️پیاز
▫️چای سبز
▫️کدو
▫️بروكلی
❌ چهار چیز که جسم را نابود میکند :
۱-غم
۲- ناراحتی
۳- گرسنگی
۴- بی خوابی
❌ چهار چیز که صورت را نورانی میکند :
۱-تقوا
۲- وفا
۳- بخشندگی
۴- جوانمردی
❌ و سه چیز که رزق و روزی را زیاد میکند :
۱- سعی و تلاش
۲- خوش حسابی
۳- کمک به نیازمندان
❌ و چهار چیز که رزق و روزی را کم میکند :
۱- خواب صبح
۲- حرص و طمع
۳- تنبلی
۴- خیانت
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ﻣﺤﺮﻡ داره نزدیک میشه ...
🏴 🏴
█████ ████
█████ ████
█████ ████
█████ ████
█████ ████
█████ ████
█████ ████
█████ ████
█████ ████
█████ ████
█████ ████
█████ ████
█████ ████
█████ ████
█████ ████
█████
█████
█████
█████
█████
O/
/▌
/.\
████
╬╬
╬╬
╬╬\O
╬╬/▌
╬╬//
╬╬
╬╬
╬╬
╬╬\O
╬╬/▌
╬╬/.\
█████
داریم تو گروه مشکى ميبنديم واسه محرم! کمک که نمیکنی...حداقل یه صلوات بفرست!
: خدایا به خون امام حسین ع قسمت میدهم هر کس این را کپی کرد غم دلش رو رفع کن و حاجت دلش را براورده کن. آمین
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هر چقدر به امام حسین ع ارادت دارید کپی کنید....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️بِسمِ اللهِ الرَّحمٰـنِ الــرَّحیـم❤️
" #آدم" گناه کرد🔒
کلید 🔑: "رَبّنَا ظلمنا أنفسنا وَإِنْ لَمْ تغفر لنا وَتَرْحَمنَا لَنَكُونَنَّ مِنْ الْخاسرِينَ"
پس مورد #عفو و #بخشش قرار گرفت🌷
============================
" #نوح" بین دشمنانش گیر افتاده بود🔒
کلید🔑: "یا اَلله اِنّی مَغلوب فَانتَصِر"
پس گشایش الهی #نصیبش شد و با کشتی اش
نجات یافت و #دشمنانش نابود شدند🌹
============================
" #زكريا" پیر بود و همسرش هم نازا🔒
کلید🔑: "رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ"
فرزندش #یحیی را خدا به او #عطا کرد🌻
============================
" #يونس" در شکم ماهی تنها مانده بود🔒
کلید🔑: "لاٰ اِلٰهَ اِلّا اَنتَ سُبحانَکَ اِنّی كُنتُ مِنَ الظّٰالِمين"
پس از آن مصیبت بزرگ #نجات یافت🌼
============================
" #ايوب" به مصیبت و بیماریهای سختی
دچار شد🔒
کلید🔑: "یٰا اَلله مَسَّنِيَ الضُّرُّ"
پس از درد و رنج #نجات یافت🍁
============================
" #ابراهیم" در آتش افکنده شد🔒
کلید🔑:"حَسبُنَا الله وَ نِعمَ الوَكيل"
پس از #آتش نجات یافت💐
============================
" #یعقوب" یوسف را از دست داده بود🔒
کلید🔑: "إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه"
پس #خداوند بعد سالها یوسف را به او برگرداند🍂
============================
" #محمد" در غار ثور توسط کافران محاصره شده بود🔒
کلید🔑: "لٰا تَحزَن اِنَّ اللهَ مَعَنا"
پس بر #کافران پیروز شد🌿
⁉️آیا #خدا برای بنده اش #کافی نیست⁉️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
💠سوالات قبر چیست؟
✅ دو ملک به نام نکیر و منکر در قبر از عقاید و اعمال کلی انسان، سوالاتی را مطرح میکنند که انسان باید بالاجبار به آن سوالات جواب دهد.
🔳 امام سجاد (ع) در این باره میفرماید:
1⃣ اولین سؤال آن دو فرشته این است که آیا خدا را پرستش می کردی یا مشرک بودی؟
2⃣ دوم این که از پیامبر و مکتب و دین و کتاب (قرآن) سؤال میشود؛
3⃣ سوم این که از رهبری و ولایت می پرسند که کدام رهبر (حق یا باطل) را تقویت و یا تضعیف می کردی؟
4⃣ چهارم این که از عمر می پرسند که در چه راهی مصرف کردی؟
5⃣ پنجم این که از مال و درآمدها می پرسند که از چه راهی به دست آوردی و در چه راهی مصرف نمودی؟
◀️ بعد حضرت در ادامه می فرمایند: خودتان را برای پاسخ گویی به سؤالات شب اول قبر آماده نمایید.
📕بحار الأنوار، ج ۶، ۲۲۳٫
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕داستان کوتاه
ترس...
شیرها روش خاصی برای شکار دارند....
آنها از افراد سالخورده و بی چنگ و دندان برای شکار استفاده می کنند به این ترتیب که دسته ی شیرهابز کوهی را دردره ای تنگ و باریک به دام می اندازند .شیرهای جوان در یک سمت و شیرهای پیر در سمت دیگر دره جمع می شوند.شیرهای پیر با آخرین توان با صدای بلند غرش می کنند و حیوانات درون مسیر با شنیدن صدای غرش به جهت مخالف می دوند و یکراست به دام شیرهای جوان منتظر می افتند.....
حکایت ما نیز چنین است اگر به سمت ترسهای خود برویم آسیبی به ما نخواهد رسید بلکه این فرار است که ما را به دام می اندازد.....
اکنون ببینید در زندگی از چه می ترسید.
ببینید در خودتان از چه می ترسید.
با چشم باز و قلبی گشوده به درون ترس خود نفوذ کنید ،خواهید دید ترس همچون اتاقی خالی است .
ترس فقط به اندازه ی اجتناب شما قدرتمند است .
هر چه بیشتر از ترس روی گردانید و نخواهید که در آغوشش کشید ،قدرت بیشتری به آن می بخشید ......
دیل کارنگی می گوید؛
بشر آنقدر که از ترس حوادث اتفاق نیفتاده در آینده در رنج است ،از خود آن اتفاق آنقدر رنج نبرده است....
ترست را در آغوش بکش!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💜‿💜 ╯
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شـصت_و_شـشم
✍یاد قول و قرارهایی می افتم که به خودم داده بودم.اینکه برگردم اما درد اضافه ی زندگی پدرم نباشم.چیزی نمی گویم اما او حرف می زند:
_جات خیلی خالی بود،از درس و دانشگاهت راضی هستی؟خوابگاه خوبه؟بخدا چندبار تماس گرفتم اما انگار حواست نبود جوابم رو ندادی.
چیزی برای گفتن ندارم وقتی با دست خودم تماس هایش را ریجکت می کردم!لباس هایم را از چمدان بیرون می ریزم بذارشون توی سبد تا بشورم.لاغرتر شدی انگار آب و هوای تهران بهت نساخته.خورد و خوراکت خوب نبوده حتماکلافه نشده ام،برعکس...
خوشحالم که برای کسی مهم هستم.می دانم که چه وقت هایی احساسش واقعیست.من در تمام این سال ها چه خوبی در حقش کرده بودم؟چرا توقع داشتم فقط او مهربان و ازخود گذشته باشد؟خودش می آید و همانطور که باحوصله لباس های مچاله شده ام را جمع می کند می گوید:ناهار برات قرمه سبزی گذاشتم.پوریااز صبح ده بار می خواسته بیاد بیدارت کنه نذاشتم،گفتم یکم استراحت کنی.تا بری یه دوش بگیری و بیای سفره رو انداختم دست خالی اش را به زانو می زند و با یاعلی گفتن بلند می شود.چهره اش را درهم می کشد.می پرسم:پات بهتر نشده؟
لبخند می زند انگار از اینکه سکوتم را شکسته ام ذوق کرده،یا شاید هم از توجهی که به دردش کردم!
_خوب میشه
+دکتر نرفتی؟
_میگه عمل
+خب عمل کن
_نمیشه که
+چرا؟می ترسی ؟
_نه عزیزم.ولی آخه بابات و داداشت رو به کی بسپارم اگه قرار باشه ده روز یه گوشه بخوابم؟
از حرف های جدیدی که از زهرا خانوم یاد گرفته ام استفاده می کنم:
+خدای اونام بزرگه
می فهمم که کمی تعجب کرده.کمی من و من می کند و می پرسد:
_راستی،می خوای برگردی باز؟
چه سوال سختی!و چه جواب هایی که برایش آماده نکرده ام...
+نمیشه همینجا پیش خودمون درس بخونی؟بخدا من اندازه ی پوریا دوستت دارم.وقتی رفتی تحمل اومدن تو این اتاق رو نداشتم.خونه باید دختر داشته باشه هم بابات به بودنت نیاز داره هم داداشت و هم ...
سری تکان می دهد.بلند می شوم و لباس ها را از دستش می گیرم.
_باید فکر کنم،الان نمی دونم
+خیره ان شاالله حالا چرا اینا رو گرفتی از من؟
_خودم می ریزم تو ماشین.میشه ناهار زودتر بخوریم؟دلم رفت با این عطر و بو
می خندد و بغلم می کند.زهرا خانم می گفت"مگه زن بابای خوب با مادر آدم فرق می کنه؟اونم کسی که از بچگی زحمتت رو کشیده"
شاید بتوانم جایی در دلم برایش باز کنم. دوست دارم شبیه خانواده حاج رضا باشم،بخشنده و با محبت.آرامش نصیبم می شد حتما..
سر سفره لاله از مراسم دیشب می پرسد.افسانه خیلی محتاط می گوید:
+والا فعلا هیچی معلوم نیست
_چرا؟
+بهزاد بهونه میاره
لاله با آرنج به پهلویم ضربه می زند و از پشت عینک چشم هایش را لوچ می کند. و بعد می گوید:
_خب شاید از دختره خوشش نمیاد زندایی!پوریا اون زیتون رو بده
+آخه جلسه اول گفته بود خوبه
_اگه قسمت هم باشن حتما
جور میشه
+هرچی خدا بخواد
و من به این فکر می کنم که چقدر بهزاد مهم شده!
دو روز از آمدنم گذشته و دلم مثل پارچه ی نخ کش شده هنوز بند خانه ی حاج رضاست.امروز عقدکنان فرشته است، یعنی شهاب هرجایی بوده حتما برگشته و برای جشن حضور دارد.
کاش می دانستم از نبودن من خوشحال شده یا ناراحت؟شاید هم به قول لاله حتی متوجه نبودنم نشود!همه چیز را از سیر تا پیاز برای لاله گفته ام.
از خوبی های فرشته گرفته تا اخم شهاب و کنجکاوی های عمه اش
کاش دیرتر به مشهد آمده بودم.کاش حداقل امروز را تهران مانده بودم اما نه! حتما بودنم دردسر بود برای زهرا خانوم سوگند ،دوستم بعد از مدت ها پیام داده "سلام چطوری بی معرفت؟رفتی تهرون حاجی حاجی مکه؟بابا ما باید از در و همسایتون بفهمیم برگشتی؟پاشو بعدازظهر بیا بریم پارک.تعریف کن ببینیم چه خبرا"
بهتر از توی خانه نشستن است!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شـصت_و_هفتـم
✍قرار می گذاریم و آماده می شوم.بعد از چند وقت،حسابی دلم برای بگو و بخند تنگ شده.روی نیمکت چوبی نشسته و طبق معمول با هندزفری آهنگ گوش می دهد و آدامس می جود.
شال قرمز و مانتوی جلوی باز سفید با تی شرت و ساپورت مشکی...چشم های پر از آرایشش را با احتیاط و از پشت می گیرم.
_خب آخه خنگ خانوم،جز تو من با کی قرار داشتم الان مگه؟؟پناهی مثلا
می خندم و دست هایم را بر می دارم.بلند می شود و جیغ می کشد...اما همین که چشمش به صورتم می افتد دهانش باز می ماند و یک قدم عقب می رود.تیپم را با کنجکاوی نگاه می کند و مثل همیشه با لحن کشدار پر نازش می پرسد:
+خودتی پناه؟؟؟چرا این شکلی شدی دختر؟
_بیخیال،وای چقدر دلم تنگ شده بود سوگند
و خودم بغلش می کنم...بعد از چند لحظه خودش را کمی عقب می کشد و می پرسد:
+جان من دوربین مخفیه؟
شانه بالا می اندازم و می گویم:
_یجوری وا رفتی انگار تیپ داهاتی زدم! فرهنگ نداری استقبال کنی؟
+مسخره بازیه؟
_چی؟
+بابا تو این مدلی نبودی که
دست می زنم به لبه ی روسری ام و می گویم:
_فقط چون اینو کشیدم جلو؟
خودش را پرت می کند روی صندلی و عینک آفتابیش را از روی موهای بلوندش بر می دارد.
+بیا بشین ببینم،چرا چرت میگی؟شوک شدم جان تو
_لوسی دیگه،جای احوالپرسیه
+باورم نمیشه،رفتی تهران امل شدی برگشتی؟
چشمم را گرد می کنم و می پرسم:
_چی میگی؟امل کجا بود؟
+تو کی روسری قواره دار می نداختی سرت؟لاک و مانیکورت کو الان؟مانتوی تا زیر زانو از کجا پیدا کردی؟!!وای باورم نمیشه...انقدر ساده آخه؟
تسبیح دور مچم را که می بیند از خنده ریسه می رود.
_خر مهره م که انداختی نکنه تهران مد بود؟
چشمکی می زند و آهسته می پرسد:
+ببینم نماز جمعه های دانشگاه تهرانم می رفتی؟
سوگند،دوست دوران دبیرستانم تا کنون هست و هیچ وقت از شوخی های هم رنجیده نشدیم.اما حالا طوری از حرف های پر طعنه اش ناراحت شده ام که بغض عجیبی ته گلویم را اذیت می کند
+داره بهم بر می خوره سوگند!
_چته پناه؟لال که نشدی خب یه چیزی بگو،جواب بده تا بفهمم چه خبره
روی دیوار سیمانی کوتاه می نشینم و می گویم:
+من واقعا فرقی نکردم سوگند.تو داری بزرگ می کنی همه چی رو
_مزخرف میگیا!مثل اینکه یادت رفته مدام آویزون من بودی که از سالن آرایش ستاره برات وقت بگیرم که یا مو رنگ کنی یا مانیکور کنی یا فلان و بهمان حالا همین تویی که به عشق آزادی پاشدی رفتی تهران ،اومدی روبه روی من نشستی با این شکل و شمایلی که دوران دبیرستانم نداشتی!بعد میگی فرقی نکردی؟سوژه کردی ما رو ها جان تو دیدمت یه لحظه فکر کردم از حرم مستقیم دربست گرفتی خودتو رسوندی اینجا فقط یه چادر گل گلی کم داری !
نفس عمیقی می کشم تا بغضم را قورت بدهم اما جایی نزدیک قلبم بدجور درد می کند.لب هایم به لرزه افتاده
شاید به یکباره مقابلش احساس ضعف کرده ام!آستین مانتوام را پایین می کشم تا تسبیح بیشتر از این معلوم نشود.
+خوب شد حالا با یلدا و بچه ها جمع نبودیم!وگرنه به مخت رسما شک می کردن.پاشو بریم سرویس بهداشتی اینجا آینه داره منم که می دونی لوازم آرایشم همیشه هست،یه صفایی بده رنگت عین میت فراری ها شده.بعدم تعریف کن ببینم چه مرگت شده
بلند می شود و عینکش را با وسواس می زند.خوب نگاهش می کنم شبیه چند ماه پیش خودم!شاید حتی مهم ترین الگوی من...
یاد فرشته می افتم،حرف های زهرا خانوم،اخم شهاب...کتاب هایی که خوانده بودم،تعریف های لاله از تیپ جدیدم.ذوق بابا امروز وقتی که از خانه بیرون می زدم.
_میگم یه دردیت هست نگو چرا!مجسمه شدی منو نگاه می کنی که چی؟
دسته ی کیفم را فشار می دهم.چه تصمیمی بگیرم که بغضم سر وا نکند؟بلند می شوم ...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۳ شهریور ۱۳۹۷
میلادی: Tuesday - 04 September 2018
قمری: الثلاثاء، 23 ذو الحجة 1439
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️16 روز تا عاشورای حسینی
▪️31 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️40 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️55 روز تا اربعین حسینی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖❤🌼💖❤🌼
#دعای_روز_سه_شنبه_حضرت_فاطمه_س
🌺پروردگارا!
بی خبری و غفلت مردم را برای ما موجب یادآوری، و آگاهی آنان را برای ما موجب شکرو سپاس قرار ده،
🌺 و سخن صحیحی را که بر زبانمان
جاری می شود نیت قلبهای ما قرار ده؛
🌺پروردگارا!
غفران و گذشت تو از گناهان ما گسترده تر و رحمت تو از اعمال ما امیدوار کننده تر است؛
🌺خداوندا !
بر محمد و خاندان محمد درود فرست و ما را بر انجام اعمال شایسته و کارهای نیک موفق بدار! الهی امین
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖❤🌼💖❤🌼💖❤🌼💖❤
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌸دعا برای شروع روز
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
🌹اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
🌹اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ
صَـبَـاحَـنـَاصَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
🌹اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
🌹اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
امين يا رب العالمین
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🍃🌸
🌸🍃
🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳
#رمان_حورا
#قسمت_اول
_رضا معلوم هست تو چی میگی؟یکم عقلتو به کار بنداز بفهم چی میگم بودن اون تو این خونه مثل سم میمونه.
همسرش صدایش را بالا برد و گفت:بس کن زن این چه حرفیه نمیتونم بیرونش کنم که.
_من نمیدونم یه کاریش بکن خودت بچه هاتم دارن ازش الگو میگیرن یعنی نمیفهمی؟
رضا چند قدمی را طی کرد و به ریش و سیبیل بلندش دستی کشید. این روزها عرصه بر او تنگ شده بود. دلش یک خواب راحت و زندگی بی دردسر میخواست. بالا آوردن بدهی ها و خرابکاری های شرکت یک طرف و غر زدن های همسرش یک طرف.
نمیتوانست با هیچ کدام کنار بیاید.
_هه دلم خوشه بچه بزرگ کردم. یک کدومشون نمیان بگن باباجان چیکار داری چیشده انقدر پریشونی؟
کمی مکث کرد و سپس گفت:به دخترات کاری ندارم اما اون پسر خرس گنده نمیاد دو دقیقه تو شرکت بشینه چهارتا کار از رو دوش من بدبخت برداره. تازه طلبکارم هست چرا بهش ماهیانه نمیدم.
صدایش را بالا برد طوری که بچه هایش بشنوند.
_آخه پسره بی عرضه نه کار داری نه کاسبی پولم میخوای؟
رو کرد به همسرش و انگشتش را به نشانه تهدید تکان داد:خوب گوش کن خانم من انقدر مشغله فکری دارم که غرغرای تو برام ارزشی نداره.
مریم خانم بیشتر عصبی شد و گفت:یعنی چی رضا؟پنبه و آتیش میدونی یعنی چی؟ این ماریه که خودت انداختی تو دامن ما خودتم باید برش داری مگرنه...
حرفش تمام نشده بود که پسرش از اتاق بیرون آمد و گفت:چه خبرتونه باز؟ بس نیست جنگ و دعوا؟
آقا رضا جلو رفت و یقه پسرش را گرفت.
_تو دیگه ساکت شو که هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو مفت خوره. ۲۵سالش شده مثل بختک از صبح تا شب چسبیده به تخت و موبایلش. نه کاری، نه کاسبی، نه هنری..
مهرزاد خودش را کنار کشید و با طعنه گفت: شمایی که کار و کاسبی و هنر داری طلبکارات فردا پس فردا صف میکشن دم خونه.
_دِ از بس دادم شماها خوردین و کوفت کردین که این شد وضعم.
مهرزاد کتش را به تن کرد و گفت:نه پدر من مدیریت میخواد که شما بلد نیستی.
سپس از خانه بیرون رفت و صدای پدرش در هیاهوی بادی که می وزید گم شد.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓
#رمان_حورا
#قسمت_دوم
از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق این همه تهمت و آزار و اذیت بود؟
از زمانی که او پایش را بی خانمان به خانه آن ها گذاشت روز خوش به خود ندیده بود. همش آزار، همش تحقیر، همش توهین..
چند بار میخواست او را از دست مادر بی رحمش نجات دهد که نمی شد چون خودش تنبیه می شد.
کوچه پس کوچه های برفی زمستان را طی میکرد در حالی که فکر و ذهنش همه معطوف دختری معصوم و دل پاکی بود که از کودکی در خانه آن ها زندگی میکرد.
روز به روز بزرگ شدنش را می دید و علاقه اش به او بیشتر میشد.
روی سخن گفتن با هیچ کدام از اعضای خانواده اش را هم نداشت تا به آنها بگوید که دل در گرو فردی داده که ذره ای به او اعتنا نمیکند و تمام هدفش از زندگی، درس خواندن و سخن گفتن با خداست.
شبها پشت در اتاقش میماند و تلاوت قران و گریه هایش را میشنید. آن دختر دل و دینش را برده بود و او چاره ای جز تحمل نداشت.
دستان یخ زده اش را درون جیبش فرو کرد و به رد پایش روی برف ها خیره شد. چقدر دلش میخواست با دختر رویاهایش اینجا قدم بزند.
مهرزاد..پسر بیست و پنج ساله ای که بخاطر تنبلی و کمی بی قیدی هیچ جا نمیتوانست کار پیدا کند، اکنون در این فکر بود که بدون کار نمیتواند همسرش را خوشبخت کند.
و چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد دختر قصه ما همسر او میشود.
بعد از کمی قدم زدن به خانه بازگشت. هوای زمستان برایش دل گیر بود و تنهایی قدم زدن هم سخت و دشوار.
زنگ را فشرد که در باز شد. پایش را که درون خانه گذاشت، باز هم مثل همیشه صدای غرغر کردنا و داد زدن های مادرش را شنید.
_چند بار بگم بهت راس ساعت باید با مارال ریاضی کار کنی؟ مگه کم پول دادیم خرجت کردیم تا اون درس وامونده رو بخونی؟ باید یه جا به درد بخور باشی یا نه؟
حورا تا صدای در را شنید سمت اتاقش دوید تا چادر به سر کند.
از همان جا گفت:چشم زن دایی باهاش کار میکنم.
چادرش را که به سر کرد، یک راست از اتاقش خارج شد و سمت اتاق مارال رفت.
در زد و داخل اتاقش شد.
_سلام مارال خانم چطوری؟
مارال، دختر ۱۰ساله آقای ایزدی پرید طرف حورا و گفت:سلام حورا جونم خوبی؟ کاش زودتر میومدی.مامان مجبورم کرد تا شب درس بخونم. درس خوندن فقط با تو شیرینه.
حورا، مارال را در آغوش کشید و خدا را شکر کرد که در این خانه لااقل یک نفر هست که او را دوست بدارد.
#نویسنده_زهرا_بانو
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓
#رمان_حورا
#قسمت_سوم
با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند.
_خب کتاب ریاضیتو بده.
مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:حورا جون یه سوال دارم!؟
حورا با خوش رویی گفت:بپرس جونم.
_مامانم چرا دوست نداره؟
حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود.
دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند.
بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود.
_حورا جون؟
فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست.
_جانم؟
_چیشد یهو؟خوبی؟
حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم.
مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟
_به سوالم که جواب ندادی!
_نمیدونم عزیزم. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم.
حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند.
"ای زندگی ...
بردار دست از امتحانم !
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم ...!"
کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟!
باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد.
_در داره این اتاق.
مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟ همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی.
چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیلخب امرتون؟
_ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟
هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟
مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد.
_زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره.
حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه!
_باشه ببخشید.
مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد.
#نویسنده_زهرا_بانو
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
#رمان_حورا
#قسمت_چهارم
صبح روز بعد چشمانش را که باز کرد پرده کنار رفته اتاق و برف های دانه ریز زمستان را دید.
با ذوق لبخندی زد و گفت:خدایا شکرت چه هوای خوبیه امروز.
با خوشحالی حاضر شد و چادرش را به سر کشید.
از اتاقش که خارج شد مهرزاد را دید که با غرور و تکبر داخل آینه مشغول درست کردن موهایش است.
تا حورا را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:سلام.
_سلام صبح بخیر.
سمت در خروجی رفت که صدای مهرزاد را دوباره شنید:صبحونه نمیخورین؟
_دیرم شده.
کفش های کتونی ساده اش را به پا کرد و از خانه خارج شد.
همیشه دلش میخواست کسی لقمه نانی به او بدهد و او را راهی کند. اما متاسفانه او کسی را نداشت که این چنین مهربانانه با او برخورد کند.
حسرت داشتن پدر و مادری مهربان بر دلش مانده بود. تا ایستگاه فقط قدم زد و فکر کرد به گذشته و آینده نامعلومش.
اتوبوس رسید و سوار شد. سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست.
خاطرات گذشته هل میخوردند به سمت ذهنش اما نمیخواست هوای خوب شنبه و دیدن هدی با این خاطرات تلخ خراب شود.
هدی صمیمی ترین دوستش بود و او را خیلی دوست داشت.
دانشگاه و درس و هدی تنها دلخوشی های او از این دنیای بزرگ بود. اما این سهم او نبود. سهم دخترکی تنها که فقط از دار دنیا یک دوست دارد و یک عامله کتاب نخوانده شده روی تاقچه..
رسید به دانشگاه و پیاده شد. با دیدن هدی انگار تمام غم و غصه هایش فراموش شد. حورا را در بغلش گرفت و سلام کرد.
_سلام عزیزم خوبی؟
_فدات آجی جونم خوبم تو چطوری؟
_شکر بد نیستم بیا بریم تو که هوا خیلی سرده.
حورا مشکلی نداشت اما هدی سردش میشد برای همین رفتند داخل کلاس و منتظر استاد شدند.تا آمدن استاد هم کمی حرف زدند تا بالاخره رسید.
درس زبان اختصاصی یکی از سخت ترین درس هایی بود که حورا با موفقیت و تلاش بسیار توانسته بود میان ترم خوبی از استاد بگیرد.
آخرین جلسه این درس بود و پس از آن امتحان های پایان ترمش شروع می شد. حسابی خودش را آماده کرده بود و همش درس می خواند.
#نویسنده_زهرا_بانو
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
#رمان_حورا
#قسمت_پنجم
تا تموم شدن کلاس هواسشان به درس بود. استاد که از کلاس خارج شد، هدی رو کرد به حورا و گفت:خوبی؟
حورا نفس عمیقی کشید.. از آن نفس ها که هزاران غم و غصه در آن نهفته است.
باز هم پنهان کرد دردش را و لبخند زد
_خوبم:)
"+خوبی؟
یکه ای خورد
صدایش را صاف کرد
چند تا کلمع را قورت داد
چشمانش را کمی فشرد
نفس عمیقی کشید
لغات در هم فشرده را از مغزش پراند
لبخند به ظاهر ملیحی زد:)
-خوبم"
اما هدی فهمید حالش نه چندان خوب نیست. برای همین او را بلند کرد و تا حیاط با هم درسکوت، سخن گفتند.
هدی در دلش می گفت:چیشده باز حورا اینجوری بهم ریخته؟ کاش یکم باهام درد و دل کنه.
و حورا با خود می گفت:کاش میتونستم باهات حرف بزنم هدی. اما فعلا تنها راز دارم خدای بالا سرمه. من حتی به چشمامم اعتماد ندارم خواهری..
به حیاط رسیدند و به پیشنهاد هدی از بین هوای برفی و سوزناک گذشتند تا به تریای گرم دانشگاه برسند.
با هم سر میزی نشستند و هدی بعد از قرار دادن کیفش روی میز رفت سمت پزیرش تا نوشیدنی گرم سفارش بدهد.
فکر حورا هنوز مشغول بود و نمی دانست چرا آنقدر دلش گواهی اتفاق بدی می دهد.
حرف های آن روز زندایی اش مانند پتکی در سرش فرو می رفت.
پنبه و آتیش.. الگو گرفتن بچه ها..ماری که به حورا نسبتش داد و هزاران هزار حرف و بهتان دیگر که تمامی نداشت.
او عمدا به مهرزاد بی توجهی می کرد که زندایی اش فکر نکند او دلبسته و شیفته پسرش است اما باز هم برای راندن او از خانه چه داد و بیداد هایی که راه نمی انداخت.
_خب اینم دو تا شیر نسکافه گرم برای دوست گلم.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 این متن را نگه دارید و بخونید خیلی مواقع به دردتون میخور💖
🔶سوره جمعه برای پیدا شدن مال
🔶سوره مجادله برای مهرومحبت همسرو معامله
🔶سوره طور برای پایدار بودن و برگشت مال
🔶سوره حجر برای برکت مال
🔶سوره نمل برای شفا مریض و برآوردن هر حاجتی
🔶سوره تغابن برای ادای قرض
🔶سوره حج برای کامل شدن دین
🔶سوره مریم برای هدایت دختران
🔶سوره احزاب برای گشایش بخت
🔶سوره یونس برای بچه دار شدن
🔶سوره محمد برای اخلاق
🔶سوره اعلی برای هدایت جوانان
🔶سوره ن والقلم برای آسان شدن درس خواندن
🔶سوره مزمل برای مهر و محبت
🔶سوره جن برای وسوسه و دور شدن از نیروهای شیطانی
🔶سوره فتح برای گشایش کار
🔶سوره حشر برای آرامش در زندگی
🔶سوره کهف برای بیدار شدن
🔶سوره حجرات برای زیاد شدن مال
🔶سوره حدید برای محکم شدن و آرامش بدن
🔶سوره انبیا برای رها شدن از بند و گرفتاری
🔶سوره مومنون برای به راه راست رفتن
🔶سوره صف برای فتح و پیروزی
🔶سوره اسرا برای شفای مریض و بهانه گیری
🔶سوره یوسف برای عظمت و بزرگی
🔶فاتحه:.مانع خشم الله.
🔶یاسین: مانع تشنگی روز قیامت.
🔶واقعه:.مانع فقر.
🔶دخان:.مانع ترس روز قیامت.
🔶ملک:.مانع عذاب قبر.
🔶کوثر: مانع خصومت.
🔶کافرون: مانع کفر وقت مرگ.
🔶اخلاص: مانع نفاق.
🔶فلق: مانع حسد.
🔶ناس مانع وسوسه
📚گنجینه اسرار
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662