eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب سیستم پیچیده ای ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بهرام از این که از کاظم خان و خانواده اش به خصوص ناهید سراغ نمی گرفتم، تعجب کرد و گفت: دلم می خواست قبل از همه جویای حال ناهید می شدی. با شنیدن نام ناهید، یکه خودم؛ بدنم گرم شد و روی پیشانی ام عرق نشست. بهرام گفت: کاظم خان هم چهار پنج سال پیش سکته کرد و مرد؛ ناهید و مادرش ساکن مرودشت شدن همون طور که می دونی چون اغلب فامیلای اونا مرودشت بودن، اونا هم اونجارو انتخاب کردن. پرسیدم: ناهید شوهر کرده، آره؟ بهرام نگاهی پر معنی به من انداخت و گفت: درباره ناهید حرف زیاده؛ اون وقتا خواستگاران زیادی داشت، ولی هرگز شوهر نکرد. حالا هم... از این که خودم را مسبب شوهر نکردن ناهید می دانستم، ناراحت شدم، ولی ته دلم چیز دیگری گواهی می داد. همسر مضطرب و دلواپس، منتظر کسی بود؛ گوشش به زنگ بود و مرتب از پنجره بیرون را نگاه می کرد. در حالی که بهرام درباره پیشرفت خودش و تاسیس شرکت خانه سازی صحبت می کرد، صدای زنگ آیفون بلند شد. صحبتش را قطع کرد همسر بهرام بدون این که گوشی را بردارد، در حالی که رنگش پریده بود، دکمه را فشار داد. ناگهان صدای مادرم با آهنگی حزن انگیز در فضای خانه پیچید مرتب مرا صدا می کرد و به سینه اش می زد. تازه متوجه اضطراب همسر بهرام شدم. ضربان قلبم به حداکثر رسیده بود؛ از شدت هیجان دست و پایم را گم کرده بودم. تا آمدم به خودم بجنبم، او را در آستانه در دیدم. تا نگاهش به من افتاد، روس زمین ولو شد؛ زبانش بند آمده بود و از گوشه چشمش قطرات اشک روی گونه های چروکیده اش می غلتید. من هم مثل او هیجان زده بودم؛ سرش را روی سینه ام گرفتم و در حالی که بغض در گلو داشتم، صورتش را غرق بوسه کردم. به دست و پایش افتادم و گفتم: منو ببخش! مادر! همسر بهرام در حالی که از شدت تاثر نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. برای مادرم شریت آورد. اندکی بعد، جمشید و همسرش زیبا آمدند. مادر را رها کردم و جمشید را در آغوش گرفتم. هنوز من و جمشید یکدیگر را رها نکرده بودیم که ترگل و آویشن و بهروز داخل شدند. دیگر از خودم اختیار نداشتم؛ گاهی مادرم، گاهی جمشید و زمانی ترگل و آویشن دست دور گردنم می انداختند و همراه با اشک شوق مرا می بوسیدند. کم کم همه آرام گرفتیم. مادرم و ترگل دو طرف من و آویشن و جمشید و بهروز روبرویم نشسته و نگاه از من برنمی داشتند. گله داشتند تا به حال آنها را بیخبر گذاشته بودم. چون نمی خواستم به آن زودی قصه پرماجرایم را برایشان تعریف کنم، به طور خالصه همه تقصیر ها را گردن سیما و خانواده اش انداختم و گفتم: به هر حال، هر جا بودم، برگشتم و از یک یک شما معذرت می خوام؛ اگه عمری باشه این همه بی وفایی در جبران می کنم. آنها همین که مرا در کنار خودشان می دیدند، راضی بودند دور بودن از خانواده ام که سال ها مرا رنج می داد؛ سپری شده بود؛ تصاویری که از آنها در ذهن داشتم، با آنچه می دیدم، خیلی متفاوت بود. آخرین بار ه ترگل را دیده بودم، بیش از دوازده سال نداشت و واقعا ترگل بود. آویشن، یک زن چل ساله شده بود؛ آویشن زیبا و خندان را، طور دیگری در ذهن مجسم می کردم؛ آنچه می دیدم، کوله باری از غم بود.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مردتنومندی که موهای اطراف شقیقه اش کاملا سفید شده بود، با آن جمشید شیطون و بازیگوش، بی اندازه فرق داشت. بهروز پسر باوقار و خوش تیپی که در برابرم نشسته بود و با حالتی متعجب نگاه از من بر نمی داشت، آن زمان هنوز به دنیا نیامده بود. آن شب، شام را در خانه بهرام خوردیم؛ سپس، همگی به خانه مادرم در خیابان قصرالدشت رفتیم. فرزندان ترگل هم که دو دختر و یک پسر بودند، به اتفاق هرمز به خانه مادرم آمدند؛ فقط زیبا، همسر جمشید، به خاطر این که بچه هایش تنها بودند، به خانه خودشان رفت. آن شب تا نزدیک صبح بیدار بودیم و من قصه غم انگیز زندگی ا م را برایشان تعریف کردم؛ بیش از همه مادرم ناراحت شد، در حالی که اشک در چشم و بغض در گلو داشت، گفت: روز اول که سیما رو دیدم گفتم تون که روزگار پسرم رو سیاه کنه، همینه. خلاصه، آن شب فراموش نشدنی تر از هر شبی شد که در خاطر داشتم. روز بعد، اغلب خویشاوندان و آشنایان به دیدنم آمدند. بین آنها، زن دایی نصرالله چهره ای آشناتر داشت؛ پسرش در جنگ ایران و عراق شهید شده بود دلسوخته تر از بقیه به نظر می آمد. بهرام هر روز به من سر می زد و جمشید زود ار سرکارش بر می گشت. در آن یک هفته ای که رفت و آمدها ادامه داشت، ترگل و شوهر و بچه هایش و جمشید و خانوده اش به خانه خودشان نرفتند. شبها تا نیمه شب بیدار می ماندیم و دردول می کردیم. من از سیما و عشق دروغینش و از لندن و تمدن ظاهر فربیش حرف می زدم و آنها درباره اتفاقاتی که در غیاب من رخ داده بود، صحبت می کردند. مادرم از این که زنده مانده و دوباره مرا دیده بود خدا را شکر می کرد. ترگل به یاد روزهای جوانی من، که در باغ قوام بودیم و ناهید مرا به حد پرستش دوست می داشت، افسوس می خورد، و معتقد بود که اگر با ناهید ازدواج کرده بودم، خوشبخت ترین مرد روی زمین می شدم. جمشید می گفت: همیشه فکر می کردم سرهنگ و خونواده اش سرت رو زیر آب کردن و بعد از انقلابی که دیگه از تو خبری نشد، به کلی قطع امید کرده بودیم. مادرم می گفت: همیشه ته دلم گواهی می داد روزی بر می گردی. آویشن گله بم کرد: اگه اینجا بودی شاید سرنوشت من این نمی شد که اول جوونی بیوه بشم. بهروز می گفت: من قبال شما رو ندیده بودم وای هر وقت مادرم کنار عکستون زاری می کرد، از خدا می خواستم هر کجا هستین، برگردین. بعد از این که همه حرف ها و گله ها تقریبا تمام شد، صحبت ناهید را پیش کشیدم، دلم می خواست از او برایم بگویند. مادرم گفت: از اون روزی که به تهرون رفتی، رابطه ما با خانواده کاظم خان قطع شد؛ گاهی که مجالس عروسی و یا عزا با اونا روبرو می شدم، فقط ناهید سراغ تو رو می گرفت ولی مادر و خواهرش با من سر سنگین بودن؛ بعد از انقلاب هم که ساکن مرودشت شدن و دیگه اونا رو ندیدم. جمشید گفت« کاظم خان بعد از انقلاب، تو معامالت آهن سرمایه گذاری کرد و ساکن مرودشت شدند؛ وضع مالیش خیلی خوب بود؛ برادر ناهید اواخر جنگ شهید شد و کاظم خان هم یک سال بهد سکته کرد. ترگل می خواست از ناهید بیشتر حرف بزند اما به اشاره آویشن مسیر صحبت را عوض کرد؛ کاملا مشخص بود که مسئله ای را از من پنهان می کند و به عقیده خودشان مصلحت نبود به آن زودی همه چیز را به من بگویند؛ من هم سماجت به خرج نمی دادم... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
یکی از خصلت های آدم زندون دیده این است که حوصله اش تو خانه سر نمی رود. و این موضوع برای بهرام و جمشید و هرمز تعجب آور بود. بالخره بعد از یک هفته، از خانه بیرون آمده؛ اول سری به شرکت بهرام زدم؛ آن روز افرادی را دیدم که او را مهندس صدا زدند و همان باعث شد انگیزه تاسیس شرکت را برایم توضیح دهد. گفت: چند سال بعد از انقلاب، خونه سازی در شیراز و اکثر شهرای بزرگ رونق گرفت؛ منم بعد از کشته شدن ضزغامی کار دلچسبی نداشتم؛ با دو نفر از آشنایان که تو کار به قول معروف بسازبفروشی سابقه طوالنی داشتن شریک شدم؛ زمین دروازه کازرون رو که از پدرم به ارث برده بودم ساختیم. وقتی دیدم استفاده داره، ادامه دادم و در حال حاضر با مهندس ذاکرزاده شریک هستم. به شوخی گفتن: یعنی اگه از پدرت چیزی به نمی رسید، شاید صاحب شرکت نمی شدی. بهرام حرف مرا تایید کرد و گفت: از شوخی بگذریم؛ نمی دونم بگم لیاقت داشتم یا فکرم خوب کار می کرد که به اینجا رسیدم؛ اگه زمین پدرم نبود خیلی زرنگ بودم راننده تاکسی یا کامیون می شدم؛ البته پشتکار و فعالیت رو هم نمی شه ندید گرفت؛ تو این مدت خیلی کار کردم. بهرام برای ایم که به من بفهماند شعور اقتصادی شرط اول است، گفت: البته بودن افرادی که از پدرشون خیلی بیش از من ارث بردند، ولی الان برای نون شب معطل هستن بعضی از آنان معتاد یا قاچاقچی شدن و دست آخر پای چوبه دار رفتن. وقتی بهرام از آدم های سرشناسی که در وضعیتی خفت بار به خاطر قاچاق مواد مخدر اعدام شده بودند گفت: از تعجب داشتم دیوانه می شدم. بهرام برای این که تعجب مرا زیادتر کند، گفت: کسانی هم بودن که هیچ چیز نداشتن اما حاال من و جمشید و امثال ما رو می خرن و آزاد می کنن مثل عبدالحسن پسر مسیب، همون که سال ها نوکر پدرت بود. کمی فکر کردم تا مسیب را به خاطر آوردمم. وقتی پدرم از دنیا رفت، میسب پسرش عبدالحسن را که آن زمان بیش از چهارده پانزده سال نداشت، از آبادی شان به شیراز آورد تا در مراسم ختم به او کمک کند. بهرام گفت: اگه یادت باشه او باقی مانده انگورای مراسم ختم پدرت رو روی پشت بودم پهن می کرد تا خشک شه؛ بعد اونارو به جا به ماشااهلل کلیمی فروخت. گفتم: بله خیلی خوب یادمه. بهرام گفت« عبدالحسن الان عمده ترین صادر کننده خشکبار تو ایرونه سالی چند بار به اروپا سفر می کنه. وقعا تعجب داشت. سراغ مسیب را گرفتم گفت: اوال که مسیب نه، حا آقا مسیب زارع. به قول معروف با شاه فالوده نمی خوره. به خاطر این که پی در پی به بهرام تلفن می شد و چند نفر هم با او کار داشتند، نخواستم زیاد مزاحمش شوم. برخاستم و طبق آدرسی که جمشید به من داده بود، به مرغداری او که چند کیلومتر خارج از شیراز بود، رفتم. همان طور که بهرام گفته بود، جمشید با کیومرث حمل مرغ داشتند. از ابتکار و سلیقه آنها در کار مرغداری خوشم آمد. در جوانی هرگر فکر نمی کردم روزی جمشید بتواند چنین بتواند چنین پرکار و فعال باشد و مرد زندگی شود. آن روز به اتفاق جمشید به خانه برگشتیم. بعد از ظهر، نامه ای برای بهادر نوشتم. بعد از توضیح مفصل درباره استقبال گرمی که مادر و برادر و خواهران و خویشانم از من کردند، برایش نوشتم:.... ادامه ..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوا سرد شده ؛ این روشهای جالب و جدید برای بستن شال گردن رو یاد بگیرید 😍🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 با ماست، شوره سر را درمان کنید • ماست ساده را بردارید و آن را روی پوست خود بمالید. اجازه دهید 20 دقیقه بماند و سپس آن را بشویید، حالا از کمی شامپو برای شستن پوست سر خود استفاده کنید • ماست، نه تنها ماده بسیار خوبی برای مو و پوست سر شما ست، بلکه یک راه عالی برای از بین بردن شوره سر هم هست ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
در مدتی که در این دنیا هستید به معنای واقعی کلمه زندگی کنید. تكرار مي كنم : "زندگي كنيد" هر چیزی را تجربه کنید. مراقب خودتان و دوستانتان باشید. خوش بگذرانید، دیوانگی کنید، عجیب باشید. بیرون از خانه بروید، تلاش کنید وشکست بخورید. چون به هر حال این اتفاق می افتد پس بهتر است از آن لذت ببرید. موقعیت یادگیری از شکست هایتان را از دستت ندهید. دلیل مشکل را پیدا کنید واز بین ببریدش. سعی نکنید کامل باشید!!! اصلا ، اصلا ! فقط سعی کنید یک نمونه عالی باشید از انسانیت. يك انسانِ عالي خوشبخت زيبا... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
اینو تو ذهنتون ثبت کنید یه بارمیگم برای همیشه اون هرکی میخواد باشه برام مهم نیست مهم نیست که شما قبولش دارید مهم اینکه داشتن شما رو باید با خودش به گور ببره شما مال منید وسلام زل زده بودم به چشماش حرف هاشو طوری با اعتماد به نفس وقدرت گفت که دلم لزرید یه این فکر کردم من واقعا مال اونم وکسی حق نداره بهم نزدیک شه نگاه من باعث شد لبخند فاتحانه ای بزنه ولی من نباید کم بیارم -شماهم اینو به ذهنتون بسپارید من نه مال شمام ونه مال کس دیگه ای من مال خودمم واگه یه روز خواستم مال کسی میشم که بخوام مال اون شم شماهم دیگه آرزوهای محالتون رو فراموش کنید وسلام حالا نوبت اون بود که با چشماش زل بزنه به من و من لبخند پیروزی بزنم فاتحانه دست بردم وکیفمو برداشتمو بلند شدم رو به اونکه هنوز ماتم بود گفتم فکرکنم بحث ما تموم شد بهتره دیگه بریم دوست نداشتم بیشتر ادامه بدم ممکن بود اگه بحث ادامه پیدا کنه چون باید اعتراف میکردم که اون قوی تر بود وممکن بود شکست بخورم از جاش بلند شد ورفت تا حساب مون رو بده منم اومدم بیرون و کنارماشینش وایستادم از در اومد بیرون سنگین قدم برمیداشت تو فکر رفته بود اومد سوار شدیم برعکس اومدن داشت آروم میرفت تمام راه رو هم تو فکر بود نزدیک خونمون همونطور که به راه زل زده بود گفت:من اعتماد به نفستون رو تحسین میکنم یواش یواش دارم علت پافشاری خودم رو میدونم علت اینکه چرا چشم شمارو گرفته بین اون همه دختری که دیدم وهر لحظه بیشتر برای به دست آوردنتون مصممتر میشم کارهای شما قویترم میکنه هرلحظه مطمئن ترم میکنه که درست انتخاب کردم وباید پای انتخابم بمونه حتی اگه باشه به قیمت جونم بازم ماتم کرد رسیده بودیم در خونه برا همین چیزی نگفتم در باز کردم . که گفت: حرفام یادتون نره آروم گفتم :خداحافظ پیاده شدم ورفتم سمت در وباز کردم ورفتم تو صدای ماشینو شنیدم که به سرعت دور میشد همون پشت در خونه نشستم حتی قدرت نداشتم فکرکنم راست میگفت انگار حرفهای من قویترش کرده بود چون اینبار صداش قدرت بیشتری اونقدر که نتونستم جوابشو بدم به زور از جام بلند شدم ورفتم جلوی در ورودی خونه چند جفت کفش دیدم داخل سروصدا زیاد بود صداها آشنا بودن ولی من نمیخواستم قبول کنم که خودشون هستند در به زور باز کردم وارد شدم با اینکارم توجه همه به در معطوف شد شوک دوم:اونم اومده بود پدرم و عمو محمد دو برادر بودن که با فاصله ی کمی از هم ازدواج کرده بودند ومن وستاره اولین بچه های اونا بودیم ۳ماه فاصله ی سنی داشتیم واز وقتی چشم باز کردیم همدیگرو دیدیم برای همین شدیم مثل دوتا خواهر همراز هم همراه هم از لحاظ قد وهیکل جفت هم بودیم ولی از لحاظ قیافه اون خوشگلتر از من بود چشمهای توسی رنگ اون بیشتراز چشمای سرمه ای من توچشم بود هردو شروشیطان بودیم اون بی پروا ونترستر من آینده نگرتر و مهمتر از همه اون احساساتی تر ومن منطقی تر وهمین احساسات پاکش بود که کار دستش داد ۱۶ سالمون بودتو اوج شیطنت وجوانی که پدربزرگم مریض شد پدربزرگم با خانواده ی عمو محمد زندگی میکرد پدربزرگ بزرگ خاندانشون بود برای همین وقتی مریض شد همه برای عیادتش هر روز به منزل عموم میرفتن دختر عمه لیلا هم که علاقه ی شدیدی به داییش داشت زیاد به عیادتش میومد یکی از همون روزها دانیال مادربزرگش رو همراهی کرده بود واین اولین دیدار ستاره ودانیال بعداز دوران کودکی بود اون روز دانیال خواسته بود که خونه ی قدیمی پدربزرگمو خوب تماشا کنه وستاره مامور شده بود که اتاقهای خونه رو نشونش بده وآشنایی اونا از همونجا شروع شد بعداز اون دانیال تقریبا هر دفعه مادربزرگش رو همراهی میکرد و هر دفعه نظر ستاره رو بیشتر به خودش جلب میکرد اون موقع دانیالم ۱۸ سالش بود یعنی درست در بحرانی ترین زمان هر پسر زمانی که دوست داره توجه همه رو به خودش جلب کنه وشیطنت کنه تو یکی از همین دیدارها پیشنهاد دوستی به ستاره داده بود که البته من زودتر از اون پیش بینی کرده بودم ستاره خوشحال شده بود ستاره برعکس من راحت با پسرها دوست میشد..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ستاره برعکس من راحت با پسرها دوست میشد بهش هشدار دادم که دور دانیال خط بکش دقیقا یادمه چی گفتم: ستاره: بیخیال اون فامیله مثل بقیه نیست که صداش در نیاد یا بعد یه مدت که بهم زدین چی؟شما تا آخر عمر چشم تو چشم هم میشین درک کن. اگه بهم وابسته شدین چی؟.... هزارتا دلیل اوردم تا منصرف شه اما بعد یه مدت فهمیدم که با هم دوست شدن دیگه چیزی نگفتم گفتم اگه بیشتر بگم شاید فکرکنه بهش حسودی میکنم که اصلا اینجوری نبود من فقط یه کم آینده نگر بودم دوست نداشتم کاری کنه که بعدا پشیمون شه اونا با هم دوست شدن ولی دوستیشون بیشتر از۲ ماه طول نکشید چون پدر ومادر هر دو شک کرده بودن مجبور شدن یه مدت قطع رابطه کنن که این قطع رابطه طولانی شد وباعث فراموشی شد البته برای دانیال. اما ستاره ....... برعکس هر دفعه که رابطه های حتی طولانی تر وراحت قطع کرده بودو حتی یه کوچولو هم ناراحت نشده بود پیش بینی هاش غلط از اب در اومد این بار یه زخم موند رو دلش زمان سپری میشد وتو این مدت هر روز یه خبر جدید از دانیال میرسید یه بار خبر دوستیش با یکی ازدخترهای فامیل یه روز با یکی از دوستای دور ما یه روز با هم دانشگاهیش و....... واین خبرها زخم ستاره رو عمیقتر میکرد اون که فکر میکرد تنها دختریه که تو زندگی دانیال هست شکست بدجور هم شکست ومن شدم آشنای شب های بیقراریش و بدترین اونا روزی بود که خونه ی یکی از دختر عمه های بابا مهمون بودیم و دوست دختر جدید دانیال پروا هم اونجا بود خبر داشت که قبلا دانیال با ستاره دوست بود برای اینکه ستاره رو اذیت کنه جلو چشم اون زنگ زد دانیالو باهاش صحبت کردن .من با چشمم آب شدن ستاره رو دیدم البته دختره خودش گفت که پشنهاد دوستی رو اون به دانیال داده بود ودانیال بعد از کلی ناز وافاده قبول کرده بودکه البته این موضوع رو به این خاطر گفت که ما ماجرای اونا رو قبلا از دختر خاله ش که اتفاقا رقیب خودش بود شنیده بودیم دختر خاله ی پروا سعی کرده بود توجه دانیال رو جلب کنه ولی شکست خورده بود برای همین پروا رو لو داده بود وگفته بود که دانیال اونو نمیخواست بلکه این پروا بود که بهش التماس کرده بود اون روز ستاره رو به سختی دلداری دادم تاپیش اونا چیزی بروز نده ولی شبش که باهم تنها شدیم شب تلخی بود اون شب تو اتاق من نشستیم ستاره سرشوگذاشت رو سینه م و دردودل کردمثل همیشه سوگندبه خدا نمیدونستم اینجوری میشه فکرمیکردم مثل همیشه دوروز باهم دوست میشیم وخوش میگذرونیم وبعد نمیدونم چی شد. بدکردبامن. بدجور منو عاشق خودش کرد . -فراموشش کن اون لیاقت عاشقی نداره نمیشه، نمیتونم تو خونه که قدم میزنم یاد اولین روزی میفتم که اونجاها رو بهش نشون دادم سرشو آورد بالا چشاش پر بود از اشکهایی که بی وقفه صورتشو میشست شبی نیست که بدون فکر کردن به اون بگذره تا نصف شب گریه میکنم واز خدا میخوام که زودتر بمیرم وراحت شم منم پا به پای اون داشتم گریه میکردم: دختریه ی احمق این چه حرفیه میخوای بخاطر یه آدم بی ارزش بمیری. آدمی که حتی یادش نمیاد دختری به اسم ستاره تو زندگیش بوده واسه همین میخوام بمیرم خسته شدم از بس بهش فکرکردم از بس گریه کردم از بس آهنگ غمگین گوش دادم خب فراموشش کن نمیشه بخدا نمیشه با همه ی بدی که بهم کرده هنوز دلم برای شنیدن صداش و دیدنش پر میزنه - لعنت به اونو وصدا وقیافش -اونقدر دوسش دارم که نمیتونم نفرینش کنم میفهمی -نه نمیفهم -ازخدا میخوام از خدا میخوام... صداش بین هق هق هاش گم شد آروم بغلش کردمو سرشو نوازش کردم و بوسیدم طاقت دیدن اشک هاشو نداشتم -آروم عروسک من آروم -دلم نمیاد بگم ولی از خدا چیز زیادی نمیخوام فقط میخوام به درد من دچار شده ازش میخوام اونو عاشق کسی بکنه که ازش متنفر باشه عشقشوپس بزنه به پاش بیفته ولی اون محلش نذاره شب وروزش مثل شب وروزهای من بشه گریه بشه عادتش میخوام زجر کشیدنشو ببینم میخوام ببینه من چی میکشم میخوام طمع تلخ عشق بی فرجامو بکشه.... ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بفهمه چقدر سخته یه عشق یک طرفه داشته باشی چقدر زجرآور که برا کسی بمیری که حتی برات تره هم خرد نمیکنه میخوام بفهمه که این تاوان کاریه که بامن کرده میخوام بیاد ازم عذرخواهی کنه بگه پشیمونه که دلمو شکسته -اون تاوانشو میده مطمئن باش بد کرد بد. قلب من دیگه هیچ وقت عاشق نمیشه دیگه خوشبخت نمیشه -دیوونه این چه حرفیه این واقعیته تا ابد یاد اون تو قلب من میمونه و اونوقت دیگه جایی برا کس دیگه ای نیست _تروخدا سعی کن فراموشش کنی نمیتونم، نمیشه نمیخوام باید بشه من بی اون هیچم این حرفارو تموم کن دیگه نمیخوام حرفی از اون پسره ی نفرت انگیز بشنوم لبخند تلخی زد وآروم تو بغلم خوابش برد این قصه ی هرروزمون بود هروقت خبری از اون میشد یا حتی اسمشو کسی میگفت من وستاره همپای هم گریه میکردیم واین اتفاقات باعث میشد هرروز بیشتر ازش متنفر شم تا اون روز.... روزی که احساس کردم تا بی نهایت ازش متنفرم اون باعث شد من از ستاره م دور بشم سه سال از ماجرای دوستی اونا گذشت تو این سه سال نه تنها عشق ستاره به دانیال با حرف هایی که راجع به اون شنیده بود کمتر نشد بلکه هر روز سوزانتر میشد تو این مدت با چند نفر دیگه هم باب آشنایی رو باز کرد تا شایدجا ی خالی دانیال روپر کنه ولی خیلی زود میفهمید که نمیتونه واین بیشتر عذابش میدادودر این بین تنها من بودم که از داغ دلش باخبر بودم ستاره خواستگارهای زیادی داشت که بقول معروف همه شون دکترو مهندس بودن اما عموم به هیچ کدوم اجازه نمیداد جلو بیان عمو دوست داشت ستاره ادامه تحصیل بده خود ستاره هم همین عقیده رو داشت و دوست داشت بره دانشگاه تا اینکه یکی از اقوام نزدیک مادرش از ستاره خواستگاری کرد وحید مهندسی مکانیک خونده بود وبرا خودش کاروباروخونه وماشین داشت وپسر سربه زیرواهلی بودو بقول گفتنی مرد زندگی بود ستاره اولش مثل همیشه نظر خاصی نداشت ولی بعد مادرش وخانواده ی مادرش اونقدر زیر گوش ستاره از خوبی های وحیدگفتندتا آخرسر رضایت داد ازطرفی ستاره سرقضیه دانیال اعتماد به نفسشو از دست داده بود وفکر میکرد هیچ وقت مردی بهتر از وحید(مثلا کسی مثل دانیال از لحاظ مالی وقیافه)به سراغش نخواهد اومد عمومحمد هنوز دلش رضانبود بیشتر از اون جهت که وحید و ستاره قرار بود تویه شهر دیگه بخاطر کار وحیدزندگیشونو شروع کنن ولی وقتی رضایت ستاره ومادرش رودید چیزی نگفت چشم که برهم زدیم ستاره به عقد وحید دراومد من اول کار زیاد راضی نبودم ودلیلم هم همون دلیل عمو محمد بود ستاره دختر عاطفی بود وبراش زندگی دور از خانواده سخت بود ولی چون خودش رضابود چیزی نگفتم با گذشت زمان وشناخت بیشتر وحید از روی رفتار وحرف هایی که ستاره راجع به اون میگفت من از ازدواج اونا خوشحالتر شدم چون واقعا وحید پسر تک ونمونه ای بود. با رفتار های بچگانه ی ستاره وقهر واشتی های بچگانه ترش کنار می اومد ومهمتر از هم دیوانه وار عاشق ستاره بودبه همین دلیل من اونومثل برادر نداشته ام دوست داشتم از نظر من هرکی ستاره رو دوست داست منم اونو دوست داشتم وهر کی ستاره رو دوست نداشت من ازش متنفر میشدم مثل وحید ودانیال ماهها از نامزدی اون دوتا میگذشت اما رفتار ستاره بنظرم یه جوری می اومد یه روزکه مثل گذشته ها ستاره مهمون خونه ی ما بود واتفاقا شب رو هم موند به یاد قدیما قرار گذاشتیم که تا خودصبح نخوابیم ودردو دل کنیم اونروز ستاره حرفهایی رو زد که به شدت ناراحتم کرد... اولهای شب بودوتازه اومده بودیم اتاق من وشروع به حرف زدن از این در واون کرده بودیم ستاره داشت برای وحید پیامک میفرستاد که گوشی شو پرت کرد یه طرف -اه چرا این دست ازسرم برنمیداره +کی -وحیددیگه.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه ترفند عالی برای ترمیم لباسهای جین که سوراخ شدن 😍🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ترفند عالی برای ترمیم لباسها و وسایل چرمی که سوراخ شدن 😍🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
شلوار جین بلا استفاده‌تون رو به یه کیف فوق العاده تبدیل کنید 😍👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 دستور استاندارد شستشوی لباسها • شلوار جین : بعد از 7 بار پوشیدن • تاپ و تی شرت : بعد از 1 بار پوشیدن • لباس مهمونی : بعد از 2 بار پوشیدن • سوتین : بعد از 2 بار پوشیدن • جورابها : بعد از هربار پوشیدن • لباس ورزشی : بعد از هربار پوشیدن • لباس خواب : بعد از 5 بار پوشیدن • کفش ها : وقتی واقعا کثیف شدن • دامن، مانتو و شلوار نخی : بعد از 3 بار پوشیدن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 خانما خوب بخوابید طبق تحقیقات ؛ مردها خیلی بهتر میتونن بیخوابی و بی نظمی زمان خواب رو تحمل کنن. بیخوابی در خانمها باعث استرس، فشار خون و حمله قلبی میشه، ثابت شده بدن زنها به خواب بیشتری نیاز داره. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درستش اینه که انار رو اینطوری پوست بگیریم 😋🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ترفند زندگی هیچوقت رازت رو به کسی نگو! وقتی خودت نتونستی حفظش کنی، چطور میتونی از دیگران انتظار داشته باشی که برات راز نگهدار باشن ..؟ 🤷‍♀ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 با ماست، شوره سر را درمان کنید • ماست ساده را بردارید و آن را روی پوست خود بمالید. اجازه دهید 20 دقیقه بماند و سپس آن را بشویید، حالا از کمی شامپو برای شستن پوست سر خود استفاده کنید • ماست، نه تنها ماده بسیار خوبی برای مو و پوست سر شما ست، بلکه یک راه عالی برای از بین بردن شوره سر هم هست ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
زندگی چیزی نیست که به دست فراموشی سپرده شود. هر انسان فهیمی باید قدر همه لحظات زندگی را بداند و آنها را به درستی مورد استفاده قرار دهد؛ و نیز باید به هر گونه وابستگی صحیح احترام بگذارد. سپس با تاکید اضافه کردم: به محض این که دوره تحصیلی ات تمام شد، به ایران بیا مادربزرگ، عمو و عمه هایت شدیدا مشتاق دیدنا هستند. اگر از اقامت در ایران خوشت نیامد، برگرد. در مدتی کمتر از یک ماه، به محیط، عادت کردم. انگار هرگز از خانواده ام دور نبوده ام. در این مدت، مدارک تحصیلی ترجمه شده دانشگاه لندن را به اداره فرهنگ و آموزش عالی جهت تایید و معرفی به وزارت بهداری دادم. خشبختانه خیلی زود تایید شد سپس، برای تسریع کار به اتفاق جمشید، مادرم و آویشن که آزادتر ار بقیه بود، با اتومبیل خودم، عازم تهران شدیم. بعد از آنکه وزارت بهداری حکم اشتغال به طبابت در بیمارستان نمازی شیراز را برایم صادر کرد، به قصد زیارت عازم مشهد شدیم. در آنجا، مادرم نذرش را ادا کرد. یکی دو روز هم در شمال ماندیم. سپس، به شیراز برگشتیم. من خودم را به بیمارستان نماز معرفی کردم و با استقبال گرم مسئولین بیمارستان روبرو شدمو آویشن هم در همان بیمارستان به عنوان پرستار خدمت می کرد. روزها به اتفاق از خانه خارج می شدیم و بعد از فراغت از کار، با هم بر می گشتیم. در مدتی کنار از دو ماه، چنان به هم عادت کرده بودیم که بعضی از مسایل را که بازگو کردنش با دیگران مصلحت نبود، با او در میان می گذاشتم. یکی از آنها موضوع ناهید بود ولی، آویشن به دلایلی که هرگز به زبان نمی آورد، از صحبت درباره اش طفره می رفت من هم زیاد اصرار نمی کردم. جواب نامه بهادر بعد از سه ماه آمد و مرا خوشحال کرد. نوشته بود: به قولش پایبند است و به محض این که تحصیلش پایان یابد به ایران خواهد آمد. رفته رفته مادرم و آویشن و حتی ترگل و جمشید از گوشه کنار به گوشم می خواندند ازدواج کنم و دخترهایی هم به من معرفی می کردند. از پیشنهاد آنها و این که تسکیل خانواده بدهم بدم نمی آمد؛ پس از آن همه محرومیت دلم می خواست همسری غمخوار در کنار خود داشته باشمو ولی نمی دانم چرا ته دلم چرکین بود و از آن می ترسیدم نتوانم آنطور که باید، دختری را که با هزاران امید و آروز به خانه خودم می آورم خوشبخت کنم؛ در عین حال، به موضوع ازدواج فکر می کردم. همانطور که قبال گفته بودم؛ پس از تقسم انوال پدرم، خانه قدیمی سهم من شده بود که دیگر قابل سکونت نبود؛ بهرام آنجا را فروخت و در خیابان قصرالدشت تقریبا نزدیک خانه مادرم، برایم خانه ای که حدود پانصد متر زمین و نزدیک به سی صد متر بنا داشت، خرید. وقتی با قیمت سرسام آور خانه و وسایل زندگی روبرو شدم، تازه فهمیدم، آن طور که فکر می کردم، پولدار نیستم. خرید خانه و تشکیل زندگی مستقل، باعث شد مادر و خواهرانم با ترفند های مختلف مرا تشویق به ازدواج کنند و هر یک از اطرافیان، زن یا دختری را پیشنهاد می کرد؛ ولی من جواب قطعی نمی دادم. خیلی زود، یعنی کمتر از سه ماه، در بیمارستان جا افتادم به طوری که اغلب بیماران تشخیص مرا قبول داشتند. کم کم به فکر دایر کردن مطب افتادم؛ از آنجا که مدت زیادی از تاریخ پایان دوره پزشکی ام گذشته بود، انجام این کار از نظر وزارت بهداری هیچ منع قانونی نداشت. بنابراین، به کمک چند تن از همکاران که در همان مدت کوتاه با هم دوست شده بودیم، در یکی از ساختمان های پزشکان مطبی دایر کردم و خیلی رود کارم گرفت. و معمولا تا پاسی از شب کار می کردم. و از همه رضایتبخش تر این آویشن منشی من بود. خوشبختانه به رغم دل افسرده اش، چهره ای خندان و اخلاقی خوش داشت و رفتارش با بیماران خیلی خوب بود. روزها و هفته های پست سر هم می گذشتند. آخرین نامه بهادر حاکی از آن بود که تحت تاثیر نامه های من قرار گرفته است و نوشته بود تا بیست و پنجم آوریل، یعنی پنجم اردیبهشت سال بعد، به ایران خواهد آمد... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بود که به طور مستقیم تماس نگیرم. بعد از تبادل نظر با آویشن، قرار شد اول او زنگ بزند؛ و اگر صلاح دانست، من با ناهید صحبت کنم. در لحظاتی که آویشن شماره را می گرفت. شور و شوقی غریب به من دست داده بود. پس از برقرار شدن تماس اشاره کرد گوشی داخل مطب را بردارم. پیرزنی با صدای ضعیف پست خط بود، آویشن بعد از سلام و معرفی خودش، گفت: تلفن کردم حالت رو بپرسم. ناهید با لحنی شگفت زده گفت: خیلی عجیبه که بعد از سال ها، به فکرت رسیده حال منو بپرسی؛ بگو چی شده؟ آویشن گفت: خسرو برگشته؛ می خوای با او صحبت کنی؟ ناهید گفت: مگه خسرو کجا رفته بود که برگشته؟ همین جا تو مردشت بود هست؛ من هر روز می بینمش. بی اختیار گفتم: الو، سلام 1من خسرو هستم. با این ارتباط قطع نشده بود، صدایی به گوش نمی رسید آویشن صحبتش را ادامه داد: ناهید! ناهید صدایی جز صدای نفس او شنیده نمی شد. سرانجام بعد از حدود یکی دو دقیقه، گوشی را گذاشت. خیلی ترسیده بودم. آویشن برای اثبات ادعایش که گفته ناهید آدمی طبیعی نیست، با حالتی حق به جانب گفت: من که گفته بودم او آدم عادی نیست، دیوونه شده. آن شب حال بدی داشتم، شب بعد به بهانه ای به خانه بهرام رفتم. آنچه درباره ناهید شنیده بودم و موضوع تلفن شب گذشته را برای بهرام و همسرش تعریف کردم . همسر بهرام هم گفته های آویشن را تایید کرد و گفت: ناهید حق دارد دیوونه بشه؛ سر زبونا افتاد، نگاه های پرمعنی مردم و گم شدن او که هنوز معلوم نشده کجا رفته بوده، بدون تاثیر نبوده. گفتم: با این اوصاف خیلی دلم می خواد از نزدیک ببینمش و در صورت امکان با او صحبت کنم. همسر بهرام که مرا چنان مشتاق دید با موافقت بهرام که دوست داشت خوشحالم کند قول داد هر طور شده ناهید را به شیراز بیاورد و با من روبرو کند. دو روز بعد، تقریبا زمان کارم در بیمارستان تمام شده بود و کم کم آماده رفتن می شدم که ناگهان نام من از بلند گوی بیمارستان پخش شد و اعلام کردند تلفنی با خارج از بیمارستان صحبت کنم. همسر بهرام بود؛ گفت: ناهید در خانه آنهاست و منتظر من است، در عین حال که خوشحال شدم، موجی از دلهره به سراغم آمد؛ اضطرابم به حدی رسید که بلافاصله آویشن را که آماده شده بود به اتفاق بیمارستان را ترک کنیم، در جریان گذاشتم و از او خواستم که در یان دیدار مرا همراهی کند. گفت: اگه موضوع ملاقات تو با ناهید فاش شه، خدا به خیر بگذرونه. بی ربط نمی گفت؛ هنوز تعصبات قومی و قبیله ای بر ایل و طایفه ما حاکم بود و هنوز قضایا را به رای خودشان تعبیر و تفسیر می کردند. آن روز با ترس و دلهره، به اتفاق آویشن عازم خانه بهرام شدیم؛ یک آن شور و حال جوانی به سراغم آمد. وقتی اتومبیل بهرام را روبروی خانه اش دیدم، تا حدودی خیالم راحت شد و کمی آرامش خاطر پیدا کردم. به محض اشاره به دکمه آیفون، همسر بهرام گوشی را برداشت. بلافاصله در باز شد و بهرام به استقبالم آمد. از رنگ پریده من بی درنگ پی به آشفتگی درونم برد. قبل از این که با ناهید روبرو شوم، مدتی در محوطه حیاط قدم زدم؛ سپس، به اتفاق پذیرایی رفتم. ناهید در آنجا نشسته بودم؛ به او سلام کردم؛ برخلاف انتظار، با چهره ای باز و لبی خندان، چند قدم به.. ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بشر موجود عجیبی است؛ تا وقتی به آرزویش نرسیده، خوشبختی اش را در رسیدن به آن می داند، اما زمانی که خواسته اش دست یافت سعادت را در چیزهایی که هنوز به آن نرسیده با توانایی تصاحبش را ندارد، می پندارد. من، تا هتگاهی که با سیما بودم، دلم می خواست هر چه زودتر درسم تمام شود و به ایران برگردم؛ زمانی که در زندان بودم آروزیم آزادی و دیدن بهادر بود؛ سپس، دلم برای شیراز و خانوده ام و قوم و قبیله ام در پرواز بود و سعادت را در کنار آنها جست و جو می کردم؛ اکنون، علاوه بر همه اینها، کامیابی را در داشتن همسفر و تمتع از لذت زناشویی می دانستم که لازمه اش شور و شوق جوانی بود و من از آن برخوردار نبودم. پول و شغل و موقعیت اجتماعی و خانه و زندگی، آنطور که باید، خشنودم نمی کرد؛ مادام حسرت می خوردم چرا به جای آن دوران باطل، از همسری زنی وفادار برخوردار نشدم تا هر دو با هم زیر چتر گذشت زمان، شاهد رشد فرزندمان باشیم. من باید با کسی ازدواج می کردم که محرومیت را با جان و پست و استخوانش حس کرده باشد و غیر از ناهید کسی را سراغ نداشتم. باالخره یک روز خیلی جدی نظرم را با آویشن در میان گذاشتم و گفتم تا ناهید را نبینم و با او صحبت نکنم، نمی توانم کسی را به عنوان همسر انتخاب کمک، زیرا چهره و حالت و رفتار او در ضمیرم نقش بسته و خارج کردن آن برایم مشکل است از همه مهم تر این که به امید من نشسته و هنوز ازدواج نکرده و علاوه بر آن، در خانواده ای خوب و اصیل تربیت شده است. آویشن گفت: بله، قبول دارم؛ ناهید تو به خونواده خوب و اصیل تربیت شده واقعا تو رو دوست داشت و هنوز هم داره، در این، هیچ شکی نداریم، ولی همیشه تو رویا و رمانتیک فکر می کنه که اکثرا او رو دیوونه می دونن. مثال به همه گفته مرودت هستی و هر روز تو رو میبینه اون طور که زن بهرام می گفت، چند قاب خالی به درو دیوار اتاقش نصب کرده و ساعت ها به اونا خیره می شه. گفتم: خب همه اینا دلیل بر اینه که ناهید منو دوست داره و در خیالش با من زندگی می کنه و این دیوونگی نیست، وفای به عهد است. گفت: مسئله چیز دیگه ست یکی دو سال بعد از رفتن تو، یه مرتبه ناپدید شد؛ یه ماه همه فامیل به دنبال او گشتن هر جایی رو که سراغ داشتم رفتن و اثری از او پیدا نکردم، مادرش می خواست خودش را بکشه. سرتاسر منطقه پیچید که دختر کاظم خان رو دزدیدن. عکسش رو تو روزنامه چاپ کردن و ناگهان، در میون ناامیدی خونواده و در حالی که همه فامیل ماتم زده بودن، خودش آمد تا چند روز مرتب او را کتک می زدن باالخره هم معلوم نشد کجا بوده از اون وقت خانواده کاظم خان خجالت زده هستن دیگه کسی از او خواستگاری نکرد و پشت سرش حرفایی می زنن قرب و منزلت سابق رو نداره تو خانه، تقریبا زندونیه و اصلا اجازه نداره که تنها از خانه بیرون بیاید. با حالتی متعجب پرسیدم: آخه کجا رفته بود؟ آویشن که با تاسف سر تکان می داد. گفت: هنوز هم معلوم نشده، داداش. به خاطر همین مادر مخالفه تو با او ازدواج کنی، وگرنه اگه یادت باشه خیلی دوست می داشت که ناهید عروسش بشه. از آن به بعد، بیشتر مشتاق شدم ناهید را ببینم، از آویشن خواهش کردم هر طور شده، شماره تلفن خانه شان را برای من پیدا کند. با این که مخالف بود با او تماس بگیرم، چند روز بعد شماره تلفن را از بهرام گرفت و در اختیارم گذاشت. حالا با وضعیتی که برای ناهید پیش آمده بود و به قول آویشن زندانی خانواده اش شده بود، مصلحت بر این... ادامه دارد.‌‌‌.‌.‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه پنکه دستی ساده برای کودک ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌸🍃سلام صبح بخیر 🍃🌸 امروزِ تون سرشار 🌿 زالطاف خدا باد🍃 جان و دلت🌿 از هر غم و اندوه رها باد🍃 لبخند به لب،🌿 در دلت امید و پر از نور🍃 هر لحظه ات آمیخته☘ با مهر و صفا باد🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💕عـزاداران عـالـم امام صادق (علیه السلام) میفرمایند: پنج نفر در تاریخ بسیارگریه کرده اند: 1- حضرت آدم برای بهشت انقدرگریه کرد که رد اشک بر گونه اش افتاد. ۲–حضرت یعقوب به اندازه ای برای یوسف خود گریه کرد که نور دیده اش را از دست داد. ۳- حضرت یوسف در فراق پدر گریه کرد که زندانیان گفتند یاشب گریه کن یا روز. ۴-حضرت فاطمه زهرا(س) در فراق پدر آنقدر گریه کرد که اهل مدینه گفتند ما را به تنگ اوردی با گریه هایت…یا شب گریه کن یا روز... ۵_امام_سجاد(ع) بیست تا چهل سال در مصیبت و عزای پدرش گریه کرد. هر گاه آب و خوراکی برایش می آوردند گریه می کردند ومی گفتند هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به یادمیاورم گریه گلویم رامی فشارد. 📚 مناقب آل ابى طالب، همان، ج3، ص137. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✍ پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله): شش چيز است كه زیباست و برای شش كس زیباتر: عدل زیباست اما برای اميران زیباتر و صبر زیباست اما برای فقرا زیباتر و ورع زیباست اما برای علما زیباتر و سخاوت زیباست اما برای توانگران زیباتر و توبه زیباست اما برای جوانان زیباتر و حيا زیباست اما برای زنان زیباتر و اما اميرى كه عدل ندارد،مانند ابرى است كه باران ندارد و فقيرى كه صبر ندارد، مانند چراغى است كه نور ندارد و عالمى كه ورع ندارد مانند درختى است كه ميوه ندارد و توانگرى كه سخاوت ندارد،مانند زمينى است كه گياه ندارد و جوانى كه توبه ندارد مانند رودى است كه آب ندارد و زنى كه حيا ندارد مانند غذايى است كه نمك ندارد. 📚 إرشاد القلوب , جلد۱ , صفحه۱۹۳ 📚نهج الفصاحه،صفحه ۵۷۸ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_وا یعنی چی؟ الان حوصله شو ندارم _اون نامزدته میخواست نباشه -این حرف ها یعنی چی؟ سرشو انداخت پایین وگفت: من پشیمونم چی؟ من پشیمونم -ازچی؟ بعدیهوسرشوبلندکردوگفت: اگه طلاق بگیرم چی میشه؟ -توچته؟این حرفها چیه؟ میگم اگه الان طلاق بگیرم چی میشه؟ تو قاط زدی رسما خوب من نمیخوامش -الان نمیشه نخوایش باناراحتی گفت:آخه چرا نمیشه؟ -اسم اون توشناسنامه ته اگه نمیخواستیش از اول میگفتی حالا که چیزی نشده؟ -چرانشده؟الان همه ترا زن وحید؛میدونن میدونی اگه طلاق بگیری چی میشه؟ با سرش گفت:آره خوب پس حرف حسابت چیه؟ من دوسش ندارم درضمن همه که از اول عاشق هم نمیشن کمکم عاشق میشن عشقشونم ماندگارتره بایدفکرشو از اول میکردی درضمن همه که از اول عاشق هم نمیشن یه دفعه سرشوبلندکرد چشاش برق میزد: به نظرت اگه طلاق بگیرم منتظر دانیال بمونم میادخواستگاریم شوکه شدم باناباوری نگاش کردم :این حرفها یعنی چی؟توچت شده؟چراهوایی شدی؟ چیه؟چرا بازدیوونه شدی؟چیه نکنه دوباره دیدیش؟ -نه مگه من از این شانس ها دارم مگه تو فراموشش نکرده بودی؟ پوزخندی زد و گفت: محاله -تو الان شوهر داری میفهمی؟گناهه که به یکی دیگه فکرکنی -زهی خیال باطل.توکجای کاری؟من دارم با یادش زندگی میکنم اونوقت تو میگی فراموشش کن نمیدونم بهش فکر نکن.... بغض کردوچشاش پراشک شد ستاره:اصلا تو میدونی من چرا با وحید ازدواج کردم؟ وایستادم ونگاش کردم حرفاش گیجم کرده بود نه هیچ کس نفهمید چرا بین اون همه آدم من به وحید بله گفتم بذار بگم چرا؟چون درد داره تو دوقدمی کسی باشه که براش میمیری ولی بدونی که اون مال تو نیست اصلا تو فکر تونیست درد داره تو هوایی نفس بکشی که اونم توش هم نفس کسی دیگه شده خسته میشی از بس خیابون ها رو با چشات گشتی تا شاید یه نگاه یه لحظه فقط یه لحظه ببینیش حتی اگه .. بغضش ترکید وحرفاشو بین اشکاش بادرد گفت حاضربودم حتی با یکی دیگه ببینمش ولی ببینمش خنده ی تلخی زد وگفت :واسه خاطر همین فکرها بود که با خودم وسرنوشتم لج کردم وبله رو به وحید گفتم باورم نمیشد که یه همچین بازی رو بازندگیش کرده باشه -میدونی قشنگی داستان کجاست؟شدم عین اسکارلت جسمم پیش وحیدروحم پیش دانیال خیلی از وقتهایی که کنار وحیدم فکرم پرواز میکنه پیش دانیال خودمو کنار اون حس میکنم اینجور وقتها وحید دلش میگیره میگه تو اصلا دوست نداری کنار من باشی وقتی باهممیم به من اهمیت نمیدی بودونبودم برات فرقی نداره راست میگه برام مهم نیست باشه یا نباشه مثل آدم های منگ نگاش میکردم باورش نمیکردم سخته .اصلا تو حال خودم نبودم گریه هام تمومی نداشته ستاره باخته بود بدجور هم باخته بود اون زندگیشو سر یه عشق بی فرجام باخت سر یه عشق بی ارزش. یه عمر باید کنار کسی زندگی کنه که بهش احساسی نداره تازه فکرشم دنبال کسی دیگه ای پرواز کنه این عشق لعنتی همه ی عمر اونو به باد داد دانیال بخاطر یه هوس زودگذر سراغ ستاره اومد وبازی رو شروع کرد که همه ی زندگی ستاره روبه آتش کشید ستاره ای که دلش مثل یه شیشه پاک و نازک بود.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
پاک ونازک بودومن داشتم برای این دلی که شکسته بود سوخته بود ومرده بود برای همیشه .گریه میکردم گریه ی یه عاشق تلخه ولی تلختر وزجر آورتر از اون گریه برای عاشقه ومن برای ستاره ی عاشقم گریه میکردم منی که هیچ وقت نفهمیدم عشق چیه ولی براش گریه کردم اینکار دانیال منو برای همیشه لز اون متنفرکرد. والان اون اینجا بود ستاره ی من اومده بود تا دوباره همدیگرو ببینیم ولی چه ملاقات تلخی رفتم طرفش وتنگ در آغوشش کشیدم بی مهابا اشکهام سراریز شدن ستاره هم اشک میریخت هر دو خانواده با تعجب نگامون کردن به سختی اشکامونو کنترل کردیم عمو محمد:شما چتونه؟ من:هیچی عمو نه اینکه خیلی وقت همدیگرو ندیده بودیم بدجور دلمون برا همدیگه تنگ شده بودن همه لبخندی زدن وحرفموتایید کردن اما این فقط منو وستاره بودیم که از دل همدیگه خبر داشتیم ستاره بدون وحید اومده بود تا چند روز اینجا بمونه تموم مدتی رو که باهم بودیم نتونستیم حرفی بزنیم تومدتی که من بیرون بودم اونا اومده بودن .ستاره که اومده بود شهرمون گفته بود پاشین بریم خونه ی عمومیخوام سوگند رو ببینم وقتی ام که رسیده بودن من خونه نبودم وپدرم همه چیز رو برا عمو توضیح داده بود از ستاره خواستم که امشب پیشم بمونه میدونستم که اگه بره میمیرم ازغصه موقع رفتن ستاره گفت که میخواد بمونه مادرش بشدت مخالفت کرد وگفت:دوروز اومدی اینجا همه دوست دارن ببیننت سوگند رو دیدی دیگه دلتنگیت رفع شد اما ستاره اصرار کرد پدرم با سر به عمو محمد اشاره کرد وبعد از اون عمو محمد گفت که ایرادی نداره شب ستاره بمونه بااینکه زن عمو هنوز مخالف بود معنی اشاره ی پدر وخوب فهمیدم چون موقع رفتن عمو ستاره رو کشید کناری و حرف هایی در گوشش گفت ناگفته فهمیدم که ازش خواست تا منو سر عقل بیاره چه خیالاتی باطلی...... وقتی باهم تنها شدیم همدیگرو بغل کردیم زار زاز گریه کردیم آسمان هم پابه پای ما گریه میکرد نمیدونم چقدرتوهمون حال موندیم بعداز مدتی که ازهم جداشدیم ستاره رفت سمت پنجره و دستش وروشیشه ی بارون زده کشید ازهمون بازی هاست یادته میگفتم سرنوشت بازی های عجیبی با آدم میکنه اینم یکی -ولی من حوصله ی بازی ندارم برگشت سمتم :سوگند چی شد که اینجوری شد مامحکوم به بازی هستم کلافه بودم رفتم کنارش و بیرون ونگاه کردم -عمو میگفت گفتی نه آخه چرا؟ باتعجب نگاش کردم واقعا تو نمیدونی چرا؟ دیوونه اون موقعیتش عالیه همه دوست دارن اون بره خواستگاریشون تو بخاطر من میخوای لگد به بختت بزنی من از اون خوشم نمیاد من میدونم واسه خاطر من میگی مهم نیست واسه چی میگم مهم اینکه من اونو نمیخوام پای حرفمم وایسادم بعدا پشیمون میشی نمیشم ولی من میدونم که پشیمون میشه اون آرزوی هر دختریه ولی آرزوی من نیست همیشه میدونستم خوش اشتهاست میدونست رو چی دست بذاره میدونه ارزششو داره غلط کرده دست رو من گذاشته من که جواب اول واخرم نه اه من زن اون نمیشم اومدسمتم ودستمو گرفت وبرد روتخت نشستیم نمیخوای تعریف کنی چی شد؟ همه چیزو از اول براش گفتم البته بجز قسمتهای اصرارهاوپافشاری های دانیال دوست نداشتم دلش بیشتر از اینها بسوزه حالا میخوای چکارکنی؟ جواب اول وآخرمن نه ایه اگه قبول نکنن چی؟ ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌