گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند
کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند
یکی از اون دو نفر گفت طلاها رو بزاریم پشت جعبه مهرها
اون یکی گفت نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره گفتند امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم
اگه بیدار باشه معلوم میشه
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود خودشو بخواب زد اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد
و گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم زیر جعبه مهرهای نماز
بعد از رفتن آن دو،
مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره
اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن
آیا ماهم خودمون رو بخواب نزده ایم ......؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5785420367614969950.mp3
7.08M
سنگ صبور حیدری...
فاطمهی دیگری
حاج محمود کریمی
#مادر_ادب
🖤وفات حضرت ام البنین( س) رو به همه عزیزان تسلیت عرض میکنم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 ۶ باور اشتباه ایرانی ها در حوزه سلامتی !
• باورهای اشتباهی که ناشی از اطلاع رسانی غلط بوده و در برخی موارد سلامتی ما را نابود میکنند !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه ترفند ساده شارژ کردن موبایل واسه پریزهایی ک فاصلش با زمین زیاده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#سخن_روز
مخفی کن
پیش دزد ، مالت را
پیش فقیر ، ثروتت را
پیش اسیر ، آزادیت را
پیش مریض ، سلامتیت را
پیش گرفتار ، رها بودنت را
پیش خسیس ، ولخرجیت را
پیش زندگی ناآرام ، زندگی آرامت را
پیش نامرد ، بی کسیت را
پیش افتاده ، ایستادنت را
پیش ناتوان ، زرنگیت را
پیش مظلوم ، قدرتت را
پیش بی کار ، شغلت را
پیش حسود ، فکرت را
اگر داشته هایت را دوست داری
مخفی کن ، مخفی کن
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴داســتــــــــان
پدری به پسرش گفت:
یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی که دوست نداری و از آنان بدت میآید پیاز قرار بده...
پسر همین کار را کرد.
پدرش گفت: هرجا که میروی
این کیسه را با خود حمل کن
پسر بعد از چند روز خسته شد و
به او شکایت برد که پیازها گندیده
و بوی تعفن گرفته است
و مرا را اذیت میکند...
پدر پاسخ داد:
وقتی تو کینه دیگران را
در دل نگه داری هیمن اتفاق می افتد،
این کینه، قلب و دلت را فاسد میکند
و بیشتر از همه
خودت را اذیت خواهد کرد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_شب
خیلی قشنگه بخونید👌
معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند.
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
«میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
"پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی….
برای هر کسی... "
.تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
اثر زیبا باقی می ماند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تا حالا شکار رفتی؟
من می رفتم،ولی دیگه نمیرم!
آخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود،خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم، من شلیک کردم بهش، درست زدم به پایش!
وقتی بالای سرش رسیدم هنوز جون داشت، چشم هاش داشت التماس می کرد، نفس می کشید، زیباییش من رو تسخیر کرده بود، حس کردم که اون گوزن می تونه دوست خوبی واسم باشه، می تونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم...
خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ می زنه و وقتی من رو می بینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم!
از التماس چشم هاش فهمیدم بهترین لطفی که می تونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم...
تو هیچ وقت نمی تونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی!
📚قهوه سرد آقای نویسنده
✍ روزبه معین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حاجی در مورد حلال و حرام صحبت میکرد و می گفت :
روزی سه تا دزد به خونه یک تاجر دینداری زدند و کلی پول و سکه رو روی خر صاحبخونه گذاشتن و زدن بیرون!!
تو مسیر دوتاشون دسیسه چیدن که سومی رو بکشن تا سهمشون بیشتر بشه و همین کارو هم کردن!!
بعدش آب و غذایی خوردن و باز راه افتادن که یه دفعه یکیشون خنجر کشید و رفیق دومیش رو هم کشت!!
شب که شد دزد آخر دلدرد شدیدی گرفت و بر اثر سمی که شریک قبلیش در غذایش ریخته بود ، مُرد!!
الاغ که تنها مانده بود ، راه صاحبخونه را در پیش گرفت و بهمراه مال به خانه تاجر دیندار برگشت...
این یعنی مال حلال به صاحبش برمیگردد!!
مردم صلواتی بلند فرستادند که ، معتادی بلند شد و گفت:
حاژ آقا!
تمام دزدا که مردند، پس جریان رو کی واستون تعریف کرده!؟؟ خره؟!
بعد از آنروز دیگر کسی حاجی را ندید!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝نامه بسیار زیبا و حیرت آور از سوی پروردگار به همه انسانها !
"سوگند به روز، وقتی که نور میگیرد و به شب، وقتیکه آرام میگیرد، که من نه تو را رها کردهام و نه با تو دشمنی کردهام. (ضحی 1-2)
افسوس که هرکس را بسوی تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم، او را بسخره گرفتی! (یس 30)
و هیچ پیامی از پیامهایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی. (انعام 4)
و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام. (انبیا 87)
و مرا به مبارزه طلبیدی وچنان متوهم شدی که گمان کردی خودت بر همه چیز توانایی! (یونس 24)
و این درحالی بود که حتی مگسی را هم نمیتوانستی و نمیتوانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمیتوانی از او پس بگیری. (حج 73)
"پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرو رفتند و تمام
وجودت لرزید(چه لرزشی!)، گفتم کمکهایم در راهست و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من شک کردی. (چه شکهایی!) (احزاب 10)
تا زمین با آن وسعتش بر تو تنگ آمد. پس حتی ازخودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من بسوی تو باز گشتم تا تو نیز بسوی من بازگردی، که من مهربانترینم در بازگشتن. (توبه 118)
وقتی در تاریکیها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم، با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک
کردی. (انعام 63-64)
"این عادت دیرینه ات بوده که هرگاه خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رو بسوی دیگر کردی و هر وقت سختی به تو رسید از من ناامید شدی. (اسرا 83)
آیا من برنداشتم از دوش تو باری که می شکست پشتت را؟
(سوره شرح 2-3)
آیا غیر از من، خدایی برایت خدایی کرده است؟ (اعراف 59)
پس کجا میروی؟ (تکویر 26)
پس از این سخن، دیگر به کدام سخن میخواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)
چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟ (انفطار 6)
" مرا بیاد می آوری؟ من همانم که بادها را میفرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند و ابرهای پاره پاره را به هم فشرده میکنم تا قطره ای باران از خلال آنها بیرون آید و بخواست من به تو اصابت کند تا تو
فقط لبخند بزنی، و این درحالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران،
ناامیدی تو را پوشانده بود.
(روم 48)
من همانم که میدانم در روز روحت چه جراحتهایی بر میدارد! و در شب، تمام روحت را درخواب باز پس میگیرم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آنرا به زندگی بر انگیخته، و تا مرگت که بسویم بازگردی، به اینکار ادامه میدهم. (انعام 60)
من همانم که وقتی می ترسی، به تو امنیت می دهم. (قریش 3)
برگرد، مطمئن برگرد، تا یکبار دیگر با هم باشیم. (فجر 28-29)
تا یکبار دیگر دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم.
(مائده 54)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان آموزنده
پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت .
دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد ،چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس وگلى شد. به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت ، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم
براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم
براى باردوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم
براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!!!
💎گر تو ان پیر خرابات باشی
💎فارغ ز بد و بنده ی الله باشی
💎شیطان به رهت همچو چراغی بشود
💎تادرمحضر دوست همیشه حاضرباشی.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚دروغ ریشه هر چیزی را خشک میکند!
یکی تعریف می کرد:
کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد
بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد.
دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد
به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد !
بچه آمد و شکلات را گرفت!
به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم!
او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی،اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است!
کار تو باعث می گردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزیین قاب گوشی 👄⛄🌻🎁
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش آویز سقفی مناسب اتاق کودک
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_107
یهو جوشید:چیزیم بوده؟؟
_از حرکتش خنده ام گرفت:بخودی خود خوری نکن هیچی نبود اگه من پدرام پدرام میکنم واسه خاطر اینکه فامیلی شو نمیدم چون همیشه رومینا تو صحبتهاش اونو با همین اسم خطاب میکرد منم پدرام از همین حرف های رومینا میشناسم که چند سالشه؟کیه؟چکار میکنه؟فقط همین
دروغ چرا دوبار از دور دیدمش همین
زل زد به من وگفت:مطمئنی همین بوده؟
_نمیدونم چرا این حرفش بهم برخورد:وقتی میگم همین بوده یعنی همین بوده از تو که نمیترسم اگه چیزی بیشتر از این بود میگفتم
_فهمیدی؟
عصبانیتم یه کم دانیال و نشوند سرجاش:مگه من چی گفتم.فقط خواستم مطمئن شم همین.
-لازم نکرده تو مطمئن شی
-خوب واسه چی من شوهرتم باید بدونم توی گذشته ی زنم کی ها بودن
پوزخندی زدم وگفتم:شوهرم!!!مگه من گذشته ی تو رو کنکاش میکنم که تو هم گذشته ی منو کنکاش کنی
شونه هاشو انداخت بالا وگفت :خوب کنکاش کن مگه من نمیذارم
-کنکا ش کنم؟انگار ماجرای باغ دایی ایتان یادت رفته یادت بندازم؟
_با حالت جدی نگام کرد رنگ صورتش پرید چیه؟چرا رنگت پرید نترس من علاقه ای به دونستن گذشته تو ندارم
چون برام مهم نیستن فهمیدی مهم نیستند با هر کی بودی هر کاری که کردی برام اهمیتی نداره
(تو دلم گفتم تنها بخشی از گذشته تو برام مهمه انقدر مهم که پای زندگیمونو رو اون بنا کردم پایه های که ممکن یه روز باعث فروپاشیدن این قصر رویاییت )
-تو نبایدم به گذشته ی من اهمیت بدی چون مطمئنی که اونقدر دوست دارم که بخاطر تو همه ی آدم هایی رو که تو گذشته بودن رو پاک کردم
ولی گذشته ی تو برام مهم چون تو علاقه ای به من نداری که بخوای به خاطر اون گذشته تو پاک کنی پس به من حق بده که از گذشته ات بترسم .
_جوابشو ندادم از جام بلند شدم وراه افتادم برم سمت اتاقم وسط راه برگشتم وگفتم:من یه بار گفتم که گذشته ی من چیزی نداره که تو بخوای ازش بترسی دیگه نمیخوام دوباره ودوباره اینو تکرار کنم
-اگه تو هم عاشق بودی حال منو میفهمیدی میفهمیدی که حس از دست دادن وحشتناکترین حسیه که همیشه باهام میترسم یکی از گذشته ات بیادو تو از من بگیره وببره خنده ی کجی زدم وگفتم :اگر همچین کسی بود الان من اینجا وتو خونه
ی تو نبودم.
اینو گفتم ورفتم.باخودم فکر میکردم که واقعا راست گفتند که کافر همه را به کیش خود داند دانیال فکر میکنه منم یکی مثل خودش بودم هر روز با یکی واقعا که.....
_تقریبا یک هفته از دیدارم با رومینا گذشته بود که زنگ زد وگفت که با پدرام درمورد من صحبت کرده وبرای فردا قرار گذاشته اگه کاری ندارم فردا باهاش برم منم قبول کردم
_شب قبل از خواب موضوع رو پیش کشیدم وبه دانیال گفتم که فردا قرار با رومینا برم پیش پدرام.
نگام کرد و پرسید:ساعت چند؟
-۵ قراره اونجا باشیم
-کجا؟
-محل کار پدرام
-منم با شما میام
باتعجب نگاش کردم،براچی؟
-همینجوری
-چیه با رگ غیرتت بالا زد لازم نکرده
-عیبی داره منم بیام
-بله عیبی داره نمیشه
واسه چی اونوقت؟
گفتم نمیشه یعنی نمیشه والسلام
-منم گفتم واسه چی نمیشه؟
-دانیال خواهش میکنم رو این اعصاب من راه نرو فهمیدی؟ زشته فردا دنبال من راه بیفتی بیای رومینا گفته من ودوستم میایم نگفته که من و دوستم و بادی گاردش میایم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_106
- شوهرم مهندس عمران شرکت ساختمانی داره
-ایول بابا رشته تحصیلیتون هم که یکیه پس تفاهم کامل داری
با حالت مسخره ای گفتم:کامل کامل .
رومینا با حالت جدی نگام کردوگفت:سوگند مشکلی هست احساس میکنم زیاد از زندگیت راضی نیست
بی تفاوت نگاش کرد وگفتم:بیخیال هر چیم که باشه باید فعلا تحملش کنم
نگام کرد:پس یه چیزی هست.مشکل چیه؟
_گفتم که بیخیال فکرتو مشغول زندگی من نکن چیز مهمی نیست
-چرا بیخیال شم تو دوستمی ناسلامتی ها
-بعدا میگم برات فعلا حرف های مهم تری داریم که بهم بگیم کلی خاطره و حرف خوب دارم برات
-ولی من که فکر نمیکنم مهمتر ازاین موضوعی نباشه
_بلند شدم رفتم سمت یخچال که میوه بردارم موقع رفتن گفتم :بابا اصلا من باهات شوخی کردم که واکنش تو رو ببینم چیه من خیلی هم خوشبختم عاشق شوهرمم اونم عاشق من همه چیزهم روبه راهه حالا خیالت راحت شد؟
_چون زبونت داره یه چیزی میگه و چشمات یه چیز دیگه
-بابا بیخیال این حرف های شاعرانه رو برو این حرف هارو تحویل شوهرت بده نه من
نگاه نکن به این که این همه سال از هم دور بودیم تو برای من همون
_سوگندی هنوزم من تورو محرم رازم میدونم تو هم باید با من راحت باشی
-تو هم برای من همون رومینایی خیلیم باهات راحتم
-نیستی چون بهم نمیگی چه مرگته
_باشه هر جور راحتی ولی منو محرم رازت بدون
-حتما مطمئن باش
_وبعد شروع کردیم از این درو اوندر حرف زدن از خاطرات وماجراهایی که برامون افتادن گفتن ازش خواستم ناهار بمونه باهم باشیم ولی گفت کلاس داره باید بره ازش قول گرفتم که یه روز ناهار بیاد خونه ی ما مفصل باهم حرف بزنم موقع رفتن ازش خواستم تا هرچه زودتر یه قرار ملاقات با پدرام بزاره
_اون که رفت نشستم کمی فکر کردم باید موضوع رو به دانیال میگفتم.
بعد شام نشسته بودیم که بحث رو کشیدم وسط.
-امروز صبح رفته بودم فروشگاه واسه خرید دوستمو دیدم
برگشت نگام کرد:کدوم دوستت؟
یکی از دوستای دوران مدرسه ام خیلی وقت بود که ازش هیچ خبری نداشتم یعنی دقیقا وقتی رفتیم
-خوب؟
هیچی دیگه یکم از گذشته ها گفتیم یه کم از زندگی امروزمون گفتیم شیمی میخونه شوهرشم مدیریت جهانگردی میخونه از منم پرسید که چه خوندم منم بهش گفتم گفت نمیخوام کار کنم بهش گفتم قصد ادامه
تحصیل دارم فکر کرد میخوام ارشد بدم گفتم نه بابا شوهرم بهم قول داره که بریم خارج از کشور برای ادامه ی تحصیلی.
دانیال که نگاشواز من گرفت بود باز با این حرفم برگشت وجور خاصی نگام کرد
-چیه چرا همچین نگاه میکنی؟مگه دروغ گفتی
جواب نداد فقط نگام کرد
-دانیال باتواما؟
-نه
-چی نه؟
-همین که دروغ نگفتی
-پس چرا یجوری نگام کردی
-نه من عادی نگات کردم
_نخواستم پیله کنم بجاش حرفمو ادامه دادم
-ازم پرسید میخوایم بریم کدوم کشور.منم بهش گفتم فعلا که کار نکردیم گفتم دنبال یه ادم مطمئن میگردم میدونی چی شد؟رومینا یه پسرخاله داشت اسمش پدرام بود دورادور میشناختمش گفت که پدرام میتونه کمکم کنه کلا کارش جور کردن ویزا وبورسه برای دانشجوهاست
_منم ازش خواستم یه قرار ملاقات باهاش بذاره برم ببینمش .
_ساکت نگام کرد فکر کردم یه کم قیافه اش گرفته شد.اهمیت ندادم ادامه دادم
-خیلی وقت بود که فکرم درگیر این مسئله بود ولی کاری نمیتونستم بکنم از چند نفرم پرس وجو کرده بودم ولی جواب درست وحسابی نشنیده بود وقتی رومینا گفت که پدرام میتونه کمکم کنه خیلی خوشحال
شدم اگه ویزای یه کشور خوب جور بشه که خیلی عالی میشه
_داشتم حرف هامو با هیجان خاصی میگفتم ولی دانیال همینجور ساکت زل زده بود به من.
-نمیخوای چیزی بگی؟
-چقدر میشناسیش؟
-با تعجب نگاش کردمو گفتم:کی رو؟
-همین پسره رو؟
-پدرامو میگی؟گفتم که دورادور میشناسمش
-ولی بنظر اینجور نمیاد
-منظورت چیه ؟
منظورم اینکه بنظر خیلیم شناختتون دورادور نیست اینجور که تو اسمشو ادا میکنی نشون میده یه زمانی صمیمی بودین؟
نگاش کردم باز بنظر حسادتش گل کرده بود
-خوب هر چیم بوده مال گذشته بوده گذشته ام گذشته....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_108
_خوب منم میخوام با این پدرام خان آشنا شم
_ایشاالله دفعه ی بعدی
اینو گفتم واز پله بالا رفتم
ساعت۳۰:۴ با رومینا یه جای مشخص قرار گذاشتیم تا باهم از اونجا بریم سر ساعت اونجا بودم که البته مثل همیشه رومینا زودتر اومده بود
۵ دقیقه به ۵ رسیدیم اونجا داخل اتاق که شدیم پدرام برای استقبال اومد جلو و رومینا منو به پدرام معرفی کرد
_دوستم سوگند همون که تعریفشو کرده بودم
پدرام:خانم از آشناییتون خوشبختم
_منم همینطور
-خواهش میکنم بفرمایید بشینید
پدرام پسری نسبتا بلند قامتی بود سبزه بود با چشم و ابروی مشکی در کل بد نبود اما شیک پوش بود لباسهاش خیلی بهش میومدند
-من در خدمتم
رومینا:برات که گفتم دوستم میخواد برای ادامه تحصیل بره خارج از کشور و به کمک یه آدم کار بلد نیاز داره
_میخواین برین کدوم کشور؟
- به خواست من اگه باشه آلمان
_آلمان یه کم سخته ویزای تحصیلی گرفتن برای اونجا هزینه برم هست
-هزینه اش مهم نیست
_تنها میخواین برین؟
-نه با همسرم
_ایشونم میخوان ادامه تحصیل بدن؟
_نه فقط من
-اگه آلمان نشد چی؟
-خوب یه کشور دیگه نظر خود شما چیه؟
کانادا یا استرالیا چطوره؟
_عیبی نداره هر چی شما صلاح بدونید
_سعیمو میکنم که همون آلمان بشه
_دستتون درد نکنه ممنون
_در باز شد وآبدارچی شرکت با چای و شیرینی داخل شد
پدرام :شما باید مدارکتون رو برای من بیارین تا هرچه زودتر اقدام کنم
_حتما فقط چه مدارکی باید بیارم؟
_رو یه کاغذ براتون مینویسم
-دستتون درد نکنه فقط کی من اونا رو برای شما بیارم
_هر چه زودتر بهتر پس فردا چطوره؟میخوام وقت بشه تا همه شو یه جا
جمع کنید
-خوبه
کمی که گذشت پدرام مدارکی رو که میخواست رو یه کاغذ نوشت و بهم داد و بعد ما ازش خداحافظی کردم و اومدیم بیرون
از رومینا خواستم که بیاد بریم خونه ی ما ولی قبول نکرد وگفت کار داره باید بره ولی ازم خواست اخر همون هفته برای شام بریم خونه ی اون اول قبول نمیکردم ولی چون خیلی اصرار کرد مجبور شدم قبول کردم
_شب دانیال ازم درمورد ملاقتمون پرسید
چی شد؟امروز پدرام خانو دیدید؟
-آره
_خوب چی شد؟
-هیچی دیگه چند تا سوال ازم پرسید مثلا میخوام برم کدوم کشور؟با کی میخوام برم؟از اینجور سوالها بعدم گفت که مدارکمو پس فردا براش ببرم تا هر چه زودتر دست بکار بشه
دانیال:گفتی کدوم کشور؟
-من گفتم آلمان ولی گفت گرفتن ویزا برای آلمان سخته
_گفتی با کی میری؟
_لبخندی زدم وگفتم:خوب معلومه گفتم میخوام تنها برم
_جا خورد:تنها؟
_اره خوب تنها نکنه میخواستی بگم با کل خانواده
-یعنی چی؟تو میخوای منو اینجا بذاری بعد تنها پاشی بری اون سر دنیا
-اولا اون سر دنیا نیست همین بغل گوشمونه دوما مگه ایرادی داره؟
_به نظر تو ایرادی نداره؟
-خوب معلومه نه
عصبانی گفت:ایرادی نداره؟
اینبار بجای جواب خندیدم
_به چی میخندی؟
-خوب معلومه به تو وای چقدر عصبانی کردن تو حال میده آخه پسره ی دیوونه تو چرا عقلتو بکار نمیندازی اصلا با عقل جور در میاد که من برم اون سر دنیا و تنهایی واسه خودم زندگی کنم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_109
_اون سر دنیا تنهایی واسه خودم زندگی کنم تو هم بمونی این سر دنیا .
_معلومه که گفتم واسه دونفرمون میخوام جوابی نداد چند دقیقه بعد بلند شد :من میرم بخوابم .اینکار تو رو هم تلافی میکنم
براش شکلک در آوردم وگفتم:اگه تونستی تلافی کن
_بخاطر کار من لبخندی زدو چیزی نگفتو ورفت سمت اتاقش
اونکه رفت نشستم وفکرکردم خوب که فکر میکنم میبینم خود من هم یه جورهایی باور کردم که این زندگی قرار ادامه پیدا کنه _وقتی گفتم ویزا برای دونفر یعنی قبول کردم که این زندگی هنوز ادامه دارم ولی نه این امکان نداره به این که نمیگن زندگی باید افکار بد رو از خودم دور کنم خدا رو چی دیدی شاید جور شدو من تنهایی رفتم وای اگه بشه که چی میشه.....
_شب چهارشنبه بود که ستاره زنگ زد و گفت که اومده خونه ی عمو اینا دلش برام تنگ شده ومیخواد منو ببینه برای همینه ازم خواست که فردا برم خونه ی عمو اینا چون قرار همه جمع شن اونجا قبول کردم
پیش خودم فکرکردم برای ناهار میرم خونه ی اونا واسه شام هم خوشبختانه دلیل و بهونه ای دارم که اونجا نمونم و این خوب میشد
در اینصورت ستاره اصلا چشمش به دانیال نمیافتاد موضوع رو به دانیال گفتم.اونم قبول کرد بهش گفتم که عصر برمیگردم خونه وباهم میریم خونه ی رومینا دانیال خواست که بمونم خونه ی عمو اینا تا بیاد منو از اونجا برداره چون در اونصورت هم میتونه عمو اینا رو ببینه وهم برا من برگشتن به خونه زحمت نشه ولی من قبول نکردم گفتم اونجوری راحتترم
از طرف اونم از عمواینا عذر خواهی میکنم
_صبح زود از خواب بلند شدم تا سریعتر کارهامو انجام بدم وبرم خونه ی عمو اینا که وقت بیشتری رو باستاره باشم.خوشبختانه من زودتر از بقیه رسیده بودم
_ستاره رو که دیدم تنگ در آغوشش گرفتم دلم واقعا براش تنگ شده بود
تا اومدن بقیه کلی باهم صحبت کردیم وقتی بحث به زندگی من کشیده میشد زود بحث رو عوض میکردم تا این ستاره این سوالم ازم پرسید که نتونستم از زیرش دربرم
-هنوز بین تو ودانیال اتفاقی نیافتاده؟
-نه
-جان ستاره؟
-بجون خودت که میدونی چقدر عزیزی برام هیچ اتفاقی نیافتاده
-آخه باور کن باورش سخته اونم با شناختی که من از دانیال اون...
با اومدن خانواده ی عمه حرف هامون ناقص موند اونروز خیلی بهمون خوش گذشت پر بود از شادی وخوشحالی .
_عصر از همه خداحافظی کردم
البته ازم خواستنند که بمونم ولی من قبول نکردم گفتم که مهمونم از چند روز قبل دعوت شدم از ستاره هم خداحافظی کردم وبهش گفتم که اگه وقت کردم میام و میبینمش.
رفتم وخونه لباس هامو عوض کردم ولباس مناسبی پوشیدم ودانیال اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه ی رومینا.
شهیاد درو باز کرد والبته کنارش رومینا هم وایستا بود ازمون دعوت کردن بریم داخل در نگاه اول که رومینا وشهیاد بهم میومدند .
آپارتمان نقلی واما شیکی داشتند .همگی روی مبل های پذیرایی نشستیم اولین تفاوت زندگی ما و آنها همونجا بچشم زد منو دانیال تقریبا با فاصله از هم نشستیم ولی رومینا وشهیاد کنارهم وخیلی نزدیک بهم نشستندچند دقیقه بعد رومینا بلند شد و گفت:برم چایی وشیرینی بیارم
من:رومیناجان زحمت نکش
شهیادهم از جاش بلند شد:عزیزم بذار منم بیام
رومینا و شهیاد چایی وشیرینی ومیوه رو که آوردند نشستیم شروع کردیم
به صحبت اول من ورومینا ازآشنایی مون گفتیم واز خاطرات خوش باهم بودن گفتین این صحبت ها کم کم یخ مجلس رو باز کرد دانیال و شهیاد هم کم کم وارد صحبت ها شدند بحث وصحبت به قدری گرم گرفت که متوجه گذر زمان نشدیم تا اینکه یهم رومینا گفت:وای ی ی ی ....ببین ساعت چند شد
همگی باهم ساعتهامون نگاه کردیم وگفتیم:ساعت ۸:۳۰
من:خوب که چی؟
رومینا از جاش بلند شد وگفت:خوب من باید شام رو حاضر میکردم
_نه بیخیال بابافکر کردم چی شده حالا رومینا رفت سمت آشپزخونه
شهیاد:عزیزم منم بیام کمک ,من از جام بلند شدم نه اقا شهیاد شما بشینین باهم صحبت کنید من میرم کمک رومینا.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_110
با این حرف رفتم سمت آشپزخونه
-تو برا چی اومدی؟
-اومدم کمک کنم
-مرسی کمک لازم ندارم تو برو بشین عزیزم
-برم بشینم اونجا که چی اونا دارن حرف های مردونه میزنن اومدم کمی دوتایی صحبت کنیم
_خوب پس تو بشین اینجا صحبت کن منم کارامو انجام بدم
_نشستم وبعد گفتم:خونه تون خیلی قشنگه بابا نمیدونستم اینقدر خوش سلیقه ای
-پس چی فکر کردی؟ما رو دست کم گرفتی ها
لبخندی زدم وبعد رومینا ادامه داد:البته به قشنگی وبزرگی خونه ی شما نیست
_تودلم گفتم:خونه ی قشنگ وبزرگ به چه دردم میخوره این خونه ی بزرگ گاهی برای من قد سلول انفرادی کوچیک میشه
-چیه رفتی تو فکر؟
بخودم اومدم ؛چیزی نیست
رومینا جور خاصی نگام کرد برای تغییر جو گفتم:تو وشهیاد خیلی بهم میایین
-واقعا؟؟؟
-آره انگار خدا شما دوتا رو واسه هم آفریده
-شما هم خیلی بهم میاین
پوزخندی زدم
-چیه مگه بد میگم؟خوشت میاد بگم اصلابهم نمیاین
-بیخیال بابا یه کاری بگو منم انجام بدم
-کاری ندارم غذا که آماده بود گذاشتم گرم شده وسایل هارو هم که از قبل گذاشته بودم یواش یواش دیگه باید میز رو بچینم
بلند شدم :پس بریم میزو بچینیم
من ورومینا مشغول چیدن وسایل رو میز چهار نفره شون بودیم که شهیاد ودانیال هم بادیدن ما اومدن تا کمک کنند
رومینا که بشقاب ها رو می چید گفت:شهیاد گفت دو تا بشقاب بذارم
یکی برای شما دوتایکی برا خودمون من هی بهش گفتم زشته ولی زیر بار نرفت گفت اینطوری فضا صمیمی تر میشه از نظر شما که ایرادی نداره ما خودمون دوتا که همیشه تو یه ظرف باهم غذا میخوریم واسه
همین من ودانیال نگاهی بهم انداختیم وبعد دانیال زود برگشت گفت:نه ایرادی
نداره ماهم بیشتر وقتها تو یه بشقاب غذا میخوریم
شهیاد:دیدی گفتم..
_نشستیم سر میز وغذا رو کشیدیم مشغول غذا خوردن شدیم دستپخت رومینا خیلی خوب بودانصافا شهیادحق داشت که اینقدر از دستپخت رومینا تعریف میکرد
عشق در تک تک رفتارهای اونا دیده میشد برعکس ما دوتا زوج های متضادی بودیم
_وسایل شام رو جمع کردیم من ورومینا رفتیم آشپزخونه من ظرف ها رو شستم ورومینا هم خشکشون کرد بعد از شستن ظرف رفتم سمت دستشویی تا یه نگاهی به آینه بندازم وشالمو درست کنم
موقع برگشتن رفتم سمت آشپزخونه چون میدونستم که هنوز رومینا اونجاست میخواستم وارد آشپزخونه بشم که متوجه شهیاد شدم .شهیاد پشت سر رومینا وایستاده بود ودستهاشو دورکمر اون گره زده بود خم شد وگونه ی رومینا رو بوسید
-خانومی من خسته نباشه
رومینا هم باعشوه ی خاصی جواب داد :میسی
-عشقم قرص هات که یادت نرفته؟خوردیشون؟
-وای نه یادم رفته
از پشت سر قیافه ی شهیاد معلوم نبود ولی انگار اخم کرده بودچون
رومینا گفت:حالا تو اخم نکن چشم الان میخورم
-تو اصلا بفکرخودت نیستی فکرخودتو نمیکنه لاقل فکرمن بدبخت باش اتفاقی براتو بیافته من چه خاکی به سرم بریزم
-اوووووو...چقد بزرگش میکنی همچین میگی انگار یه بیماری صعب العلاج دارم که اگه قرصامو نخورم منو میکشه
-خدانکنه زبونت گاز بگیرتو که میدونی من رواین کلمات حساسم واسه چی میگی؟
-ببخشید
شهیاد رفت سمت یخچال وآب برداشت وریخت تولیوان وبعد هم یه قرص رو ازیه قوطی برداشت وآورد گرفت جلو ی رومینا.....
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درستکردنجعبه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ترشی البالو با داشتن آلبالو تازه و فراوان، قند خون و فشارهای اکسیداتیو را که از عوامل اصلی بروز بیماری دیابت است، کاهش می دهد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴حکایت
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد.
مرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدینشاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت:
«بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بودهای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغالفروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغالفروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است.
پس گفت:
"اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»"
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴🔴داستان موش و شتر🔴
🐀 موش کوچک مهار شتری را در دست گرفته به جلو می کشید و به خود می بالید که این منم که شتر را می کشم. شتر با چالاکی در پی او می رفت. در این اثنا شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد. پیش خود گفت : «فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به خودت بشناسم و رسوا گردی.»
✨ همین طور که می رفتند به جوی بزرگی رسیدند. موش که توان گذر از آن رودخانه را نداشت بر جای ایستاد و تکان نخورد.
🐫شتر رو به موش کرد و گفت : «برای چه ایستاده ای ؟! مردانه گام بردار و به جلو برو. آخر تو پیشاهنگ و جلودار منی.»
🐭موش گفت : «این آب خیلی عمیق است. من می ترسم غرق شوم.»
🐫شتر گفت : «ببینم چقدر عمق دارد.» و سپس با سرعت پایش را در آب نهاد و گفت : این که تا زانوی من است. چرا تو می ترسی و ایستاده ای ؟!»
🐭موش پاسخ داد : «زانوی من کجا و زانوی تو کجا، این رودخانه برای تو مورچه و برای من اژدها است. اگر آب تا زانوی توست صد گز از سر من می گذرد.»
گفت گستاخی نکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
🐭موش گفت : «توبه کردم، مرا از این آب عبور بده.»
🐫شتر جواب داد : «بیا روی کوهانم بنشین، من صدها هزار چون تو را می توانم از این جا بگذرانم.»
چون پَیَمبَر نیستی، پس رَو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
غرور به خود راه نده، ابتدا پیروی کن، شاگردی کن، مرید باش، گوش کن تا زبانت باز شود آن گاه زبان گشا و آن هم نخست به صورت پرسش و فروتنانه و در همه حال معنی و باطن موضوع و مطلب را بنگر تا به معرفت حقیقی برسی.
🔴برگرفته از مثنوی معنوی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بخونید خیلی تأثیر گذاره
آیا فشار قبر واقعیت دارد ؟
جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ، در کسری از ثانیه انجام میشود.
این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند.
یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم میباشد. یه حس سبک شدن و معلق بودن.
بعد از مرگ اولین اتفاقی که میافتد این است که روح ما شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر به صورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود.
شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است. زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست.
این ما هستیم که هردقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم. اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است.
با مرور زندگی، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد.
میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است.
روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند.
این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی. مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود ولی به هرحال وابستگی ست.
این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد. یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد. یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد.
اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد.
Tچون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند. به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد.
فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است.
این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود. چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند.
پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد.
این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد.
یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد.
بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود.
وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد.
بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست .
گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند.
به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم:
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپيچ.
💠بیاییم واقعا، صادقانه زندگی کنیم
👤 استاد الهی قمشهای
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴🔴حکایت
🔴میگن ملانصرالدین برای اینکه بفهمه چقدر از رمضون گذشته و چقدر مونده، از روز اول 30 تا کشمش میذاره تو جیب عباش و هر بار وقت افطار یه دونه کشمش میخورده. زن ملا یه روز اتفاقی دستش به جیب عبای ملا میره و کشمشهارو میبینه و میگه بمیرم برات نمیدونستم اینقد کشمش دوست داری! پس میره دو مشت حسابی کشمش میریزه تو جیبش!
بعد از چند روز مردم از ملانصرالدین میپرسن ملا ، چقدر مونده به عید فطر؟
اونم دست میکنه تو جیبش و بعد از کمی مکث و تعجب میگه : والا اگه حساب با حساب کشمشها باشه، امسال عیدی در کار نیست !
🔴حالا وضعیت ما هم همینه، معلوم نیست !
کی کرونا از بین میره
کی اختلاس تموم میشه
کی ترامپ از کار برکنار میشه
کی قیمت خودرو پایین میاد
کی قیمت ارز و دلار پایین میاد
کی قیمت سکه پایین میاد
کی میتونیم نفت بفروشیم
کی میتونیم خونه بخریم
کی برجام به سرانجام میرسه
و و و...
🔴تنها چیزی که معلومه عمر منو شماست که داره میگذره! میگن وضع کشمشیه همینههاااا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک پست متفاوت 👇🏼
⚛ روش ژاپنی ها برای سم زدایی از بدن و درمان انواع بیماری ها:
- هر روز صبح زود از خواب بیدار شوید و 4 لیوان آب ولرم (یک لیتر) با معده خالی بخورید.
حتما باید آب گرم باشد ولی نه آنقدر که زبان را بسوزاند،(ولرم نزدیک به گرم) باشد.
در یکی از لیوان های آب گرم نصف لیموترش تازه بچکانید (فقط یکی از 4 لیوان ) و تا 45 دقیقه بعد هیچگونه غذایی نخورید و پس از هر وعده غذا تا 2 ساعت آب نخورید( از آب تصفیه شده و یا جوشیده استفاده کنید).
- بعضی از افراد یا بیماران در اوایل برای نوشیدن 4 لیوان در یک وقت مشکل دارند می توانند در ابتدا کمتر آب بنوشند و اندک اندک به 4 لیوان برسانید.
- این روش برای بیماری های زیر مفید است:
- مشکلات معده ( 10 روز مصرف)
-بیماری های مجاری ادرار (10 روز)
- چربی (4 ماه)
- قند (یک ماه)
- فشار خون (یک ماه)
- سردرد (3 روز)
- کم خونی (یک ماه)
- مشکلات تنفسی (4 ماه)
✅ ژاپنی ها برای بیماری های صعب العلاج این روش را تا 9 ماه ادامه میدهند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ترفند
ترخون خشک را نرم بساييد و جای نمک در غذا بريزيد !
هم طعم نمک را احساس ميكنيد ، هم فشار خون را تنظيم ميكند و هم چاقي ايجاد شده در اثر تجمع آب دربافتهاي بدن را بر طرف ميسازد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش دستبند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_112
قبل از حموم داشتم لباسمو ازتو کمد پیدا میکردیم که چشم رومینا به یه نیم تاب شیک واسپورت افتاد
-وایی ی ی ی اینو نگاه چه خوشگله
-قابل شمارو نداره
-خیلی قشنگه
-گفتم که قابل شما رو نداره ببین برچسبش روشه هنوز نپوشیدمش
_مرسی عزیزم واسه چی نپوشیدیش بس
خیلی وقت خریدم ولی موقعیتش جور نشده بپوشم تازه یه شلوارک کوتاه اسپورتم داره باهم ست ان رفتم سمت کمد و اونم پیدا کردم ودادم دستش
- بیا بپوش ببینم بهت میاد
-نه نمیشه الان باید برم حموم
-خوب بعد حموم بپوش
-برو بابا هوا سرده
-بیرون سرد خونه تون خیلی هم گرمه
-بیخیال رومینا
-ای کلک اینو خریدی فقط برا دانیال جونت بپوشی دلشو آب کنی
-نه بابا پیش اون بیچاره از این جور لباسها اصلا نمیپوشم
تو سرت عقل نداری که میگم نمیفهمی همینه دیگه اینم نمونه اش خره باهمین لباسها زنهای مردم مردهاشونو رو خرمیکنند مخصوصا یکی مثل تو که بزنم به تخته هیکلت خیلی خیلی قشنگه باید یاد بگیری این کارهارو....
_برو بابا
_اینا میذارم بعد از حموم میپوشیشون من ببینم ،بگو چشم
_باشه بابا باشه
_رفتم حموم و برگشتم ولباس رو پوشیدم انصافا خیلی بهم میومد
دیدیش ؟ حالا درش بیارم؟
_لازم نکرده جان بذار تو تنت بمونه ها
_باشه
عصر شده بود داشتیم تدارک شام رو میدادیم که تلفن رومینا زنگ زد
_کی؟
_مگفتی رومینا مهمونه
_حالا من چکارکنم الان
_همیشه اون خروس بی محلن
_عصبانی گوشی رو قطع کرد
-چی شده؟
_هیچی بابا این عمه ی شهیاد که همه اش خروس بی محل زنگ زده که شام میان خونه ی ما
_خوب شهیاد میگفت بهشون که مهمونی
_اون گفته میایم اینم گفته قدمتون رو چشم
_خوب الان میخوای چکار کنی
-هیچی دیگه باید حاضر شم شهیاد میاد دنبالم که بریم
_چه بد
-راستی تو میخوای چکار کنی
_هیچی
_وا یعنی شب تنها میخوای بمونی
_خوب آره مگه چی میشه
_نه خطرناکه
_نه بابا چه خطری فوقش میرم خونه ی مامان اینا
_باشه فقط هرجا میری برو ولی تنها نمون باشه
_نیم ساعت بعد شهیاد اومد دنبال رومینا و رفتند
_رومینا که رفت رفتم رو کاناپه ولو شدم با رفتن رومینا دیگه حال غذا درست کردنم نداشتم همونجور که داشتم تلویزیون ونگاه میکرد چشم سنگین شدند وخوابم برد
گرسنگی باعث شد تا از خواب خوشی که میدیدم بیرون بیام احساس ضعف شدیدی میکردم پتو رو که کنار میزدم متوجه چیزی شدم صبح شده بود .اما مسئله ی این نبود مسئله این بود که تا اونجا کی یادم میومد من رو کاناپه خوابم برده بود ولی الان تو اتاقمم
نمیدونم چرا ولی ترسی افتاد به قلبم. من چه جوری اومدم اینجا؟
ولی خیلی زود بر ترسم غلبه کردم به خودم تلقین کردم که شاید وقتی خیلی خواب آلود بودم اومدم واسه همین یادم نمیاد
گرسنگی اجازه فکر کردن بیشتر رو نداد از پله ها رفتم پایین ورفتم سمت آشپزخونه شیشه آب رو برداشتم وبا قوطی خرما. یه لیوان آب برای خودم ریختم برگشتم که آب رو بذارم تو یخچال که متوجه ی حضور یک نفر
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662