eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📝نامه‌ بسیار زیبا و حیرت آور از سوی پروردگار به همه انسانها ! "سوگند به روز، وقتی که نور میگیرد و به شب، وقتیکه آرام میگیرد، که من نه تو را رها کرده‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام. (ضحی 1-2) افسوس که هرکس را بسوی تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم، او را بسخره گرفتی! (یس 30) و هیچ پیامی از پیامهایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی. (انعام 4) و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام. (انبیا 87) و مرا به مبارزه طلبیدی وچنان متوهم شدی که گمان کردی خودت بر همه چیز توانایی! (یونس 24) و این درحالی بود که حتی مگسی را هم نمیتوانستی و نمیتوانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمیتوانی از او پس بگیری. (حج 73) "پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرو رفتند و تمام وجودت لرزید(چه لرزشی!)، گفتم کمکهایم در راهست و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من شک کردی. (چه شکهایی!) (احزاب 10) تا زمین با آن وسعتش بر تو تنگ آمد. پس حتی ازخودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من بسوی تو باز گشتم تا تو نیز بسوی من بازگردی، که من مهربانترینم در بازگشتن. (توبه 118) وقتی در تاریکیها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم، با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی. (انعام 63-64) "این عادت دیرینه ات بوده که هرگاه خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رو بسوی دیگر کردی و هر وقت سختی به تو رسید از من ناامید شدی. (اسرا 83) آیا من برنداشتم از دوش تو باری که می شکست پشتت را؟ (سوره شرح 2-3) آیا غیر از من، خدایی برایت خدایی کرده است؟ (اعراف 59) پس کجا میروی؟ (تکویر 26) پس از این سخن، دیگر به کدام سخن میخواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50) چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟ (انفطار 6) " مرا بیاد می آوری؟ من همانم که بادها را میفرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند و ابرهای پاره پاره را به هم فشرده میکنم تا قطره ای باران از خلال آنها بیرون آید و بخواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این درحالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود. (روم 48) من همانم که میدانم در روز روحت چه جراحتهایی بر میدارد! و در شب، تمام روحت را درخواب باز پس میگیرم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آنرا به زندگی بر انگیخته، و تا مرگت که بسویم بازگردی، به اینکار ادامه میدهم. (انعام 60) من همانم که وقتی می ترسی، به تو امنیت می دهم. (قریش 3) برگرد، مطمئن برگرد، تا یکبار دیگر با هم باشیم. (فجر 28-29) تا یکبار دیگر دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داستان آموزنده پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت . دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد ،چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس وگلى شد. به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت ، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم براى باردوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!!! 💎گر تو ان پیر خرابات باشی 💎فارغ ز بد و بنده ی الله باشی 💎شیطان به رهت همچو چراغی بشود 💎تادرمحضر دوست همیشه حاضرباشی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚دروغ ریشه هر چیزی را خشک میکند! یکی تعریف می کرد: کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد. دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد ! بچه آمد و شکلات را گرفت! به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم! او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی،اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است! کار تو باعث می گردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزیین قاب گوشی 👄⛄🌻🎁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش آویز سقفی مناسب اتاق کودک ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
یهو جوشید:چیزیم بوده؟؟ _از حرکتش خنده ام گرفت:بخودی خود خوری نکن هیچی نبود اگه من پدرام پدرام میکنم واسه خاطر اینکه فامیلی شو نمیدم چون همیشه رومینا تو صحبتهاش اونو با همین اسم خطاب میکرد منم پدرام از همین حرف های رومینا میشناسم که چند سالشه؟کیه؟چکار میکنه؟فقط همین دروغ چرا دوبار از دور دیدمش همین زل زد به من وگفت:مطمئنی همین بوده؟ _نمیدونم چرا این حرفش بهم برخورد:وقتی میگم همین بوده یعنی همین بوده از تو که نمیترسم اگه چیزی بیشتر از این بود میگفتم _فهمیدی؟ عصبانیتم یه کم دانیال و نشوند سرجاش:مگه من چی گفتم.فقط خواستم مطمئن شم همین. -لازم نکرده تو مطمئن شی -خوب واسه چی من شوهرتم باید بدونم توی گذشته ی زنم کی ها بودن پوزخندی زدم وگفتم:شوهرم!!!مگه من گذشته ی تو رو کنکاش میکنم که تو هم گذشته ی منو کنکاش کنی شونه هاشو انداخت بالا وگفت :خوب کنکاش کن مگه من نمیذارم -کنکا ش کنم؟انگار ماجرای باغ دایی ایتان یادت رفته یادت بندازم؟ _با حالت جدی نگام کرد رنگ صورتش پرید چیه؟چرا رنگت پرید نترس من علاقه ای به دونستن گذشته تو ندارم چون برام مهم نیستن فهمیدی مهم نیستند با هر کی بودی هر کاری که کردی برام اهمیتی نداره (تو دلم گفتم تنها بخشی از گذشته تو برام مهمه انقدر مهم که پای زندگیمونو رو اون بنا کردم پایه های که ممکن یه روز باعث فروپاشیدن این قصر رویاییت ) -تو نبایدم به گذشته ی من اهمیت بدی چون مطمئنی که اونقدر دوست دارم که بخاطر تو همه ی آدم هایی رو که تو گذشته بودن رو پاک کردم ولی گذشته ی تو برام مهم چون تو علاقه ای به من نداری که بخوای به خاطر اون گذشته تو پاک کنی پس به من حق بده که از گذشته ات بترسم . _جوابشو ندادم از جام بلند شدم وراه افتادم برم سمت اتاقم وسط راه برگشتم وگفتم:من یه بار گفتم که گذشته ی من چیزی نداره که تو بخوای ازش بترسی دیگه نمیخوام دوباره ودوباره اینو تکرار کنم -اگه تو هم عاشق بودی حال منو میفهمیدی میفهمیدی که حس از دست دادن وحشتناکترین حسیه که همیشه باهام میترسم یکی از گذشته ات بیادو تو از من بگیره وببره خنده ی کجی زدم وگفتم :اگر همچین کسی بود الان من اینجا وتو خونه ی تو نبودم. اینو گفتم ورفتم.باخودم فکر میکردم که واقعا راست گفتند که کافر همه را به کیش خود داند دانیال فکر میکنه منم یکی مثل خودش بودم هر روز با یکی واقعا که..... _تقریبا یک هفته از دیدارم با رومینا گذشته بود که زنگ زد وگفت که با پدرام درمورد من صحبت کرده وبرای فردا قرار گذاشته اگه کاری ندارم فردا باهاش برم منم قبول کردم _شب قبل از خواب موضوع رو پیش کشیدم وبه دانیال گفتم که فردا قرار با رومینا برم پیش پدرام. نگام کرد و پرسید:ساعت چند؟ -۵ قراره اونجا باشیم -کجا؟ -محل کار پدرام -منم با شما میام باتعجب نگاش کردم،براچی؟ -همینجوری -چیه با رگ غیرتت بالا زد لازم نکرده -عیبی داره منم بیام -بله عیبی داره نمیشه واسه چی اونوقت؟ گفتم نمیشه یعنی نمیشه والسلام -منم گفتم واسه چی نمیشه؟ -دانیال خواهش میکنم رو این اعصاب من راه نرو فهمیدی؟ زشته فردا دنبال من راه بیفتی بیای رومینا گفته من ودوستم میایم نگفته که من و دوستم و بادی گاردش میایم.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
- شوهرم مهندس عمران شرکت ساختمانی داره -ایول بابا رشته تحصیلیتون هم که یکیه پس تفاهم کامل داری با حالت مسخره ای گفتم:کامل کامل . رومینا با حالت جدی نگام کردوگفت:سوگند مشکلی هست احساس میکنم زیاد از زندگیت راضی نیست بی تفاوت نگاش کرد وگفتم:بیخیال هر چیم که باشه باید فعلا تحملش کنم نگام کرد:پس یه چیزی هست.مشکل چیه؟ _گفتم که بیخیال فکرتو مشغول زندگی من نکن چیز مهمی نیست -چرا بیخیال شم تو دوستمی ناسلامتی ها -بعدا میگم برات فعلا حرف های مهم تری داریم که بهم بگیم کلی خاطره و حرف خوب دارم برات -ولی من که فکر نمیکنم مهمتر ازاین موضوعی نباشه _بلند شدم رفتم سمت یخچال که میوه بردارم موقع رفتن گفتم :بابا اصلا من باهات شوخی کردم که واکنش تو رو ببینم چیه من خیلی هم خوشبختم عاشق شوهرمم اونم عاشق من همه چیزهم روبه راهه حالا خیالت راحت شد؟ _چون زبونت داره یه چیزی میگه و چشمات یه چیز دیگه -بابا بیخیال این حرف های شاعرانه رو برو این حرف هارو تحویل شوهرت بده نه من نگاه نکن به این که این همه سال از هم دور بودیم تو برای من همون _سوگندی هنوزم من تورو محرم رازم میدونم تو هم باید با من راحت باشی -تو هم برای من همون رومینایی خیلیم باهات راحتم -نیستی چون بهم نمیگی چه مرگته _باشه هر جور راحتی ولی منو محرم رازت بدون -حتما مطمئن باش _وبعد شروع کردیم از این درو اوندر حرف زدن از خاطرات وماجراهایی که برامون افتادن گفتن ازش خواستم ناهار بمونه باهم باشیم ولی گفت کلاس داره باید بره ازش قول گرفتم که یه روز ناهار بیاد خونه ی ما مفصل باهم حرف بزنم موقع رفتن ازش خواستم تا هرچه زودتر یه قرار ملاقات با پدرام بزاره _اون که رفت نشستم کمی فکر کردم باید موضوع رو به دانیال میگفتم. بعد شام نشسته بودیم که بحث رو کشیدم وسط. -امروز صبح رفته بودم فروشگاه واسه خرید دوستمو دیدم برگشت نگام کرد:کدوم دوستت؟ یکی از دوستای دوران مدرسه ام خیلی وقت بود که ازش هیچ خبری نداشتم یعنی دقیقا وقتی رفتیم -خوب؟ هیچی دیگه یکم از گذشته ها گفتیم یه کم از زندگی امروزمون گفتیم شیمی میخونه شوهرشم مدیریت جهانگردی میخونه از منم پرسید که چه خوندم منم بهش گفتم گفت نمیخوام کار کنم بهش گفتم قصد ادامه تحصیل دارم فکر کرد میخوام ارشد بدم گفتم نه بابا شوهرم بهم قول داره که بریم خارج از کشور برای ادامه ی تحصیلی. دانیال که نگاشواز من گرفت بود باز با این حرفم برگشت وجور خاصی نگام کرد -چیه چرا همچین نگاه میکنی؟مگه دروغ گفتی جواب نداد فقط نگام کرد -دانیال باتواما؟ -نه -چی نه؟ -همین که دروغ نگفتی -پس چرا یجوری نگام کردی -نه من عادی نگات کردم _نخواستم پیله کنم بجاش حرفمو ادامه دادم -ازم پرسید میخوایم بریم کدوم کشور.منم بهش گفتم فعلا که کار نکردیم گفتم دنبال یه ادم مطمئن میگردم میدونی چی شد؟رومینا یه پسرخاله داشت اسمش پدرام بود دورادور میشناختمش گفت که پدرام میتونه کمکم کنه کلا کارش جور کردن ویزا وبورسه برای دانشجوهاست _منم ازش خواستم یه قرار ملاقات باهاش بذاره برم ببینمش . _ساکت نگام کرد فکر کردم یه کم قیافه اش گرفته شد.اهمیت ندادم ادامه دادم -خیلی وقت بود که فکرم درگیر این مسئله بود ولی کاری نمیتونستم بکنم از چند نفرم پرس وجو کرده بودم ولی جواب درست وحسابی نشنیده بود وقتی رومینا گفت که پدرام میتونه کمکم کنه خیلی خوشحال شدم اگه ویزای یه کشور خوب جور بشه که خیلی عالی میشه _داشتم حرف هامو با هیجان خاصی میگفتم ولی دانیال همینجور ساکت زل زده بود به من. -نمیخوای چیزی بگی؟ -چقدر میشناسیش؟ -با تعجب نگاش کردمو گفتم:کی رو؟ -همین پسره رو؟ -پدرامو میگی؟گفتم که دورادور میشناسمش -ولی بنظر اینجور نمیاد -منظورت چیه ؟ منظورم اینکه بنظر خیلیم شناختتون دورادور نیست اینجور که تو اسمشو ادا میکنی نشون میده یه زمانی صمیمی بودین؟ نگاش کردم باز بنظر حسادتش گل کرده بود -خوب هر چیم بوده مال گذشته بوده گذشته ام گذشته.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_خوب منم میخوام با این پدرام خان آشنا شم _ایشاالله دفعه ی بعدی اینو گفتم واز پله بالا رفتم ساعت۳۰:۴ با رومینا یه جای مشخص قرار گذاشتیم تا باهم از اونجا بریم سر ساعت اونجا بودم که البته مثل همیشه رومینا زودتر اومده بود ۵ دقیقه به ۵ رسیدیم اونجا داخل اتاق که شدیم پدرام برای استقبال اومد جلو و رومینا منو به پدرام معرفی کرد _دوستم سوگند همون که تعریفشو کرده بودم پدرام:خانم از آشناییتون خوشبختم _منم همینطور -خواهش میکنم بفرمایید بشینید پدرام پسری نسبتا بلند قامتی بود سبزه بود با چشم و ابروی مشکی در کل بد نبود اما شیک پوش بود لباسهاش خیلی بهش میومدند -من در خدمتم رومینا:برات که گفتم دوستم میخواد برای ادامه تحصیل بره خارج از کشور و به کمک یه آدم کار بلد نیاز داره _میخواین برین کدوم کشور؟ - به خواست من اگه باشه آلمان _آلمان یه کم سخته ویزای تحصیلی گرفتن برای اونجا هزینه برم هست -هزینه اش مهم نیست _تنها میخواین برین؟ -نه با همسرم _ایشونم میخوان ادامه تحصیل بدن؟ _نه فقط من -اگه آلمان نشد چی؟ -خوب یه کشور دیگه نظر خود شما چیه؟ کانادا یا استرالیا چطوره؟ _عیبی نداره هر چی شما صلاح بدونید _سعیمو میکنم که همون آلمان بشه _دستتون درد نکنه ممنون _در باز شد وآبدارچی شرکت با چای و شیرینی داخل شد پدرام :شما باید مدارکتون رو برای من بیارین تا هرچه زودتر اقدام کنم _حتما فقط چه مدارکی باید بیارم؟ _رو یه کاغذ براتون مینویسم -دستتون درد نکنه فقط کی من اونا رو برای شما بیارم _هر چه زودتر بهتر پس فردا چطوره؟میخوام وقت بشه تا همه شو یه جا جمع کنید -خوبه کمی که گذشت پدرام مدارکی رو که میخواست رو یه کاغذ نوشت و بهم داد و بعد ما ازش خداحافظی کردم و اومدیم بیرون از رومینا خواستم که بیاد بریم خونه ی ما ولی قبول نکرد وگفت کار داره باید بره ولی ازم خواست اخر همون هفته برای شام بریم خونه ی اون اول قبول نمیکردم ولی چون خیلی اصرار کرد مجبور شدم قبول کردم _شب دانیال ازم درمورد ملاقتمون پرسید چی شد؟امروز پدرام خانو دیدید؟ -آره _خوب چی شد؟ -هیچی دیگه چند تا سوال ازم پرسید مثلا میخوام برم کدوم کشور؟با کی میخوام برم؟از اینجور سوالها بعدم گفت که مدارکمو پس فردا براش ببرم تا هر چه زودتر دست بکار بشه دانیال:گفتی کدوم کشور؟ -من گفتم آلمان ولی گفت گرفتن ویزا برای آلمان سخته _گفتی با کی میری؟ _لبخندی زدم وگفتم:خوب معلومه گفتم میخوام تنها برم _جا خورد:تنها؟ _اره خوب تنها نکنه میخواستی بگم با کل خانواده -یعنی چی؟تو میخوای منو اینجا بذاری بعد تنها پاشی بری اون سر دنیا -اولا اون سر دنیا نیست همین بغل گوشمونه دوما مگه ایرادی داره؟ _به نظر تو ایرادی نداره؟ -خوب معلومه نه عصبانی گفت:ایرادی نداره؟ اینبار بجای جواب خندیدم _به چی میخندی؟ -خوب معلومه به تو وای چقدر عصبانی کردن تو حال میده آخه پسره ی دیوونه تو چرا عقلتو بکار نمیندازی اصلا با عقل جور در میاد که من برم اون سر دنیا و تنهایی واسه خودم زندگی کنم.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_اون سر دنیا تنهایی واسه خودم زندگی کنم تو هم بمونی این سر دنیا . _معلومه که گفتم واسه دونفرمون میخوام جوابی نداد چند دقیقه بعد بلند شد :من میرم بخوابم .اینکار تو رو هم تلافی میکنم براش شکلک در آوردم وگفتم:اگه تونستی تلافی کن _بخاطر کار من لبخندی زدو چیزی نگفتو ورفت سمت اتاقش اونکه رفت نشستم وفکرکردم خوب که فکر میکنم میبینم خود من هم یه جورهایی باور کردم که این زندگی قرار ادامه پیدا کنه _وقتی گفتم ویزا برای دونفر یعنی قبول کردم که این زندگی هنوز ادامه دارم ولی نه این امکان نداره به این که نمیگن زندگی باید افکار بد رو از خودم دور کنم خدا رو چی دیدی شاید جور شدو من تنهایی رفتم وای اگه بشه که چی میشه..... _شب چهارشنبه بود که ستاره زنگ زد و گفت که اومده خونه ی عمو اینا دلش برام تنگ شده ومیخواد منو ببینه برای همینه ازم خواست که فردا برم خونه ی عمو اینا چون قرار همه جمع شن اونجا قبول کردم پیش خودم فکرکردم برای ناهار میرم خونه ی اونا واسه شام هم خوشبختانه دلیل و بهونه ای دارم که اونجا نمونم و این خوب میشد در اینصورت ستاره اصلا چشمش به دانیال نمیافتاد موضوع رو به دانیال گفتم.اونم قبول کرد بهش گفتم که عصر برمیگردم خونه وباهم میریم خونه ی رومینا دانیال خواست که بمونم خونه ی عمو اینا تا بیاد منو از اونجا برداره چون در اونصورت هم میتونه عمو اینا رو ببینه وهم برا من برگشتن به خونه زحمت نشه ولی من قبول نکردم گفتم اونجوری راحتترم از طرف اونم از عمواینا عذر خواهی میکنم _صبح زود از خواب بلند شدم تا سریعتر کارهامو انجام بدم وبرم خونه ی عمو اینا که وقت بیشتری رو باستاره باشم.خوشبختانه من زودتر از بقیه رسیده بودم _ستاره رو که دیدم تنگ در آغوشش گرفتم دلم واقعا براش تنگ شده بود تا اومدن بقیه کلی باهم صحبت کردیم وقتی بحث به زندگی من کشیده میشد زود بحث رو عوض میکردم تا این ستاره این سوالم ازم پرسید که نتونستم از زیرش دربرم -هنوز بین تو ودانیال اتفاقی نیافتاده؟ -نه -جان ستاره؟ -بجون خودت که میدونی چقدر عزیزی برام هیچ اتفاقی نیافتاده -آخه باور کن باورش سخته اونم با شناختی که من از دانیال اون... با اومدن خانواده ی عمه حرف هامون ناقص موند اونروز خیلی بهمون خوش گذشت پر بود از شادی وخوشحالی . _عصر از همه خداحافظی کردم البته ازم خواستنند که بمونم ولی من قبول نکردم گفتم که مهمونم از چند روز قبل دعوت شدم از ستاره هم خداحافظی کردم وبهش گفتم که اگه وقت کردم میام و میبینمش. رفتم وخونه لباس هامو عوض کردم ولباس مناسبی پوشیدم ودانیال اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه ی رومینا. شهیاد درو باز کرد والبته کنارش رومینا هم وایستا بود ازمون دعوت کردن بریم داخل در نگاه اول که رومینا وشهیاد بهم میومدند . آپارتمان نقلی واما شیکی داشتند .همگی روی مبل های پذیرایی نشستیم اولین تفاوت زندگی ما و آنها همونجا بچشم زد منو دانیال تقریبا با فاصله از هم نشستیم ولی رومینا وشهیاد کنارهم وخیلی نزدیک بهم نشستندچند دقیقه بعد رومینا بلند شد و گفت:برم چایی وشیرینی بیارم من:رومیناجان زحمت نکش شهیادهم از جاش بلند شد:عزیزم بذار منم بیام رومینا و شهیاد چایی وشیرینی ومیوه رو که آوردند نشستیم شروع کردیم به صحبت اول من ورومینا ازآشنایی مون گفتیم واز خاطرات خوش باهم بودن گفتین این صحبت ها کم کم یخ مجلس رو باز کرد دانیال و شهیاد هم کم کم وارد صحبت ها شدند بحث وصحبت به قدری گرم گرفت که متوجه گذر زمان نشدیم تا اینکه یهم رومینا گفت:وای ی ی ی ....ببین ساعت چند شد همگی باهم ساعتهامون نگاه کردیم وگفتیم:ساعت ۸:۳۰ من:خوب که چی؟ رومینا از جاش بلند شد وگفت:خوب من باید شام رو حاضر میکردم _نه بیخیال بابافکر کردم چی شده حالا رومینا رفت سمت آشپزخونه شهیاد:عزیزم منم بیام کمک ,من از جام بلند شدم نه اقا شهیاد شما بشینین باهم صحبت کنید من میرم کمک رومینا..... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
با این حرف رفتم سمت آشپزخونه -تو برا چی اومدی؟ -اومدم کمک کنم -مرسی کمک لازم ندارم تو برو بشین عزیزم -برم بشینم اونجا که چی اونا دارن حرف های مردونه میزنن اومدم کمی دوتایی صحبت کنیم _خوب پس تو بشین اینجا صحبت کن منم کارامو انجام بدم _نشستم وبعد گفتم:خونه تون خیلی قشنگه بابا نمیدونستم اینقدر خوش سلیقه ای -پس چی فکر کردی؟ما رو دست کم گرفتی ها لبخندی زدم وبعد رومینا ادامه داد:البته به قشنگی وبزرگی خونه ی شما نیست _تودلم گفتم:خونه ی قشنگ وبزرگ به چه دردم میخوره این خونه ی بزرگ گاهی برای من قد سلول انفرادی کوچیک میشه -چیه رفتی تو فکر؟ بخودم اومدم ؛چیزی نیست رومینا جور خاصی نگام کرد برای تغییر جو گفتم:تو وشهیاد خیلی بهم میایین -واقعا؟؟؟ -آره انگار خدا شما دوتا رو واسه هم آفریده -شما هم خیلی بهم میاین پوزخندی زدم -چیه مگه بد میگم؟خوشت میاد بگم اصلابهم نمیاین -بیخیال بابا یه کاری بگو منم انجام بدم -کاری ندارم غذا که آماده بود گذاشتم گرم شده وسایل هارو هم که از قبل گذاشته بودم یواش یواش دیگه باید میز رو بچینم بلند شدم :پس بریم میزو بچینیم من ورومینا مشغول چیدن وسایل رو میز چهار نفره شون بودیم که شهیاد ودانیال هم بادیدن ما اومدن تا کمک کنند رومینا که بشقاب ها رو می چید گفت:شهیاد گفت دو تا بشقاب بذارم یکی برای شما دوتایکی برا خودمون من هی بهش گفتم زشته ولی زیر بار نرفت گفت اینطوری فضا صمیمی تر میشه از نظر شما که ایرادی نداره ما خودمون دوتا که همیشه تو یه ظرف باهم غذا میخوریم واسه همین من ودانیال نگاهی بهم انداختیم وبعد دانیال زود برگشت گفت:نه ایرادی نداره ماهم بیشتر وقتها تو یه بشقاب غذا میخوریم شهیاد:دیدی گفتم.. _نشستیم سر میز وغذا رو کشیدیم مشغول غذا خوردن شدیم دستپخت رومینا خیلی خوب بودانصافا شهیادحق داشت که اینقدر از دستپخت رومینا تعریف میکرد عشق در تک تک رفتارهای اونا دیده میشد برعکس ما دوتا زوج های متضادی بودیم _وسایل شام رو جمع کردیم من ورومینا رفتیم آشپزخونه من ظرف ها رو شستم ورومینا هم خشکشون کرد بعد از شستن ظرف رفتم سمت دستشویی تا یه نگاهی به آینه بندازم وشالمو درست کنم موقع برگشتن رفتم سمت آشپزخونه چون میدونستم که هنوز رومینا اونجاست میخواستم وارد آشپزخونه بشم که متوجه شهیاد شدم .شهیاد پشت سر رومینا وایستاده بود ودستهاشو دورکمر اون گره زده بود خم شد وگونه ی رومینا رو بوسید -خانومی من خسته نباشه رومینا هم باعشوه ی خاصی جواب داد :میسی -عشقم قرص هات که یادت نرفته؟خوردیشون؟ -وای نه یادم رفته از پشت سر قیافه ی شهیاد معلوم نبود ولی انگار اخم کرده بودچون رومینا گفت:حالا تو اخم نکن چشم الان میخورم -تو اصلا بفکرخودت نیستی فکرخودتو نمیکنه لاقل فکرمن بدبخت باش اتفاقی براتو بیافته من چه خاکی به سرم بریزم -اوووووو...چقد بزرگش میکنی همچین میگی انگار یه بیماری صعب العلاج دارم که اگه قرصامو نخورم منو میکشه -خدانکنه زبونت گاز بگیرتو که میدونی من رواین کلمات حساسم واسه چی میگی؟ -ببخشید شهیاد رفت سمت یخچال وآب برداشت وریخت تولیوان وبعد هم یه قرص رو ازیه قوطی برداشت وآورد گرفت جلو ی رومینا..... ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ترشی البالو با داشتن آلبالو تازه و فراوان، قند خون و فشارهای اکسیداتیو را که از عوامل اصلی بروز بیماری دیابت است، کاهش می دهد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴حکایت ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: "اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔴🔴داستان موش و شتر🔴 🐀 موش کوچک مهار شتری را در دست گرفته به جلو می کشید و به خود می بالید که این منم که شتر را می کشم. شتر با چالاکی در پی او می رفت. در این اثنا شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد. پیش خود گفت : «فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به خودت بشناسم و رسوا گردی.» ✨ همین طور که می رفتند به جوی بزرگی رسیدند. موش که توان گذر از آن رودخانه را نداشت بر جای ایستاد و تکان نخورد. 🐫شتر رو به موش کرد و گفت : «برای چه ایستاده ای ؟! مردانه گام بردار و به جلو برو. آخر تو پیشاهنگ و جلودار منی.» 🐭موش گفت : «این آب خیلی عمیق است. من می ترسم غرق شوم.» 🐫شتر گفت : «ببینم چقدر عمق دارد.» و سپس با سرعت پایش را در آب نهاد و گفت : این که تا زانوی من است. چرا تو می ترسی و ایستاده ای ؟!» 🐭موش پاسخ داد : «زانوی من کجا و زانوی تو کجا، این رودخانه برای تو مورچه و برای من اژدها است. اگر آب تا زانوی توست صد گز از سر من می گذرد.» گفت گستاخی نکن بار دگر تا نسوزد جسم و جانت زین شرر 🐭موش گفت : «توبه کردم، مرا از این آب عبور بده.» 🐫شتر جواب داد : «بیا روی کوهانم بنشین، من صدها هزار چون تو را می توانم از این جا بگذرانم.» چون پَیَمبَر نیستی، پس رَو به راه تا رسی از چاه روزی سوی جاه غرور به خود راه نده، ابتدا پیروی کن، شاگردی کن، مرید باش، گوش کن تا زبانت باز شود آن گاه زبان گشا و آن هم نخست به صورت پرسش و فروتنانه و در همه حال معنی و باطن موضوع و مطلب را بنگر تا به معرفت حقیقی برسی. 🔴برگرفته از مثنوی معنوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بخونید خیلی تأثیر گذاره آیا فشار قبر واقعیت دارد ؟ جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ، در کسری از ثانیه انجام میشود. این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند. یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم می‌باشد. یه حس سبک شدن و معلق بودن. بعد از مرگ اولین اتفاقی که می‌افتد این است که روح ما شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر به صورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود. شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است. زمان در واقع قرارداد ما انسان‌هاست. این ما هستیم که هردقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم. اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است. با مرور زندگی، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد. میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است. روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند. این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی. مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود ولی به هرحال وابستگی ست. این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد. یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد. یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد. اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد. Tچون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند. به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد. فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است. این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود. چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند. پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد. این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد. یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد. بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود. وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد. بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست . گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند. به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم: دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپيچ. 💠بیاییم واقعا، صادقانه زندگی کنیم 👤 استاد الهی قمشه‌‌ای ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔴🔴حکایت 🔴میگن‌‌‌ ملانصرالدین برای اینکه بفهمه چقدر از رمضون گذشته و چقدر مونده، از روز اول 30 تا کشمش میذاره تو جیب عباش و هر بار وقت افطار یه دونه کشمش میخورده. زن ملا یه روز اتفاقی دستش به جیب عبای ملا میره و کشمش‌هارو می‌بینه و میگه بمیرم برات نمیدونستم اینقد کشمش دوست داری! پس میره دو مشت حسابی کشمش میریزه تو جیبش! بعد از چند روز مردم از ملانصرالدین میپرسن ملا ، چقدر مونده به عید فطر؟ اونم دست میکنه تو جیبش و بعد از کمی مکث و تعجب میگه : والا اگه حساب با حساب کشمش‌ها باشه، امسال عیدی در کار نیست ! 🔴حالا وضعیت ما هم همینه، معلوم نیست ! کی کرونا از بین میره کی اختلاس تموم میشه کی ترامپ از کار برکنار میشه کی قیمت خودرو پایین میاد کی قیمت ارز و دلار پایین میاد کی قیمت سکه پایین میاد کی میتونیم نفت بفروشیم کی میتونیم خونه بخریم کی برجام به سرانجام میرسه و و و... 🔴تنها چیزی که معلومه عمر منو شماست که داره می‌گذره! میگن وضع کشمشیه همینه‌هاااا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
یک پست متفاوت 👇🏼 ⚛ روش ژاپنی ها برای سم زدایی از بدن و درمان انواع بیماری ها: - هر روز صبح زود از خواب بیدار شوید و 4 لیوان آب ولرم (یک لیتر) با معده خالی بخورید. حتما باید آب گرم باشد ولی نه آنقدر که زبان را بسوزاند،(ولرم نزدیک به گرم) باشد. در یکی از لیوان های آب گرم نصف لیموترش تازه بچکانید (فقط یکی از 4 لیوان ) و تا 45 دقیقه بعد هیچگونه غذایی نخورید و پس از هر وعده غذا تا 2 ساعت آب نخورید( از آب تصفیه شده و یا جوشیده استفاده کنید). - بعضی از افراد یا بیماران در اوایل برای نوشیدن 4 لیوان در یک وقت مشکل دارند می توانند در ابتدا کمتر آب بنوشند و اندک اندک به 4 لیوان برسانید. - این روش برای بیماری های زیر مفید است: - مشکلات معده ( 10 روز مصرف) -بیماری های مجاری ادرار (10 روز) - چربی (4 ماه) - قند (یک ماه) - فشار خون (یک ماه) - سردرد (3 روز) - کم خونی (یک ماه) - مشکلات تنفسی (4 ماه) ✅ ژاپنی ها برای بیماری های صعب العلاج این روش را تا 9 ماه ادامه میدهند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ترخون خشک را نرم بساييد و جای نمک در غذا بريزيد ! هم طعم نمک را احساس ميكنيد ، هم فشار خون را تنظيم ميكند و هم چاقي ايجاد شده در اثر تجمع آب دربافتهاي بدن را بر طرف ميسازد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
قبل از حموم داشتم لباسمو ازتو کمد پیدا میکردیم که چشم رومینا به یه نیم تاب شیک واسپورت افتاد -وایی ی ی ی اینو نگاه چه خوشگله -قابل شمارو نداره -خیلی قشنگه -گفتم که قابل شما رو نداره ببین برچسبش روشه هنوز نپوشیدمش _مرسی عزیزم واسه چی نپوشیدیش بس خیلی وقت خریدم ولی موقعیتش جور نشده بپوشم تازه یه شلوارک کوتاه اسپورتم داره باهم ست ان رفتم سمت کمد و اونم پیدا کردم ودادم دستش - بیا بپوش ببینم بهت میاد -نه نمیشه الان باید برم حموم -خوب بعد حموم بپوش -برو بابا هوا سرده -بیرون سرد خونه تون خیلی هم گرمه -بیخیال رومینا -ای کلک اینو خریدی فقط برا دانیال جونت بپوشی دلشو آب کنی -نه بابا پیش اون بیچاره از این جور لباسها اصلا نمیپوشم تو سرت عقل نداری که میگم نمیفهمی همینه دیگه اینم نمونه اش خره باهمین لباسها زنهای مردم مردهاشونو رو خرمیکنند مخصوصا یکی مثل تو که بزنم به تخته هیکلت خیلی خیلی قشنگه باید یاد بگیری این کارهارو.... _برو بابا _اینا میذارم بعد از حموم میپوشیشون من ببینم ،بگو چشم _باشه بابا باشه _رفتم حموم و برگشتم ولباس رو پوشیدم انصافا خیلی بهم میومد دیدیش ؟ حالا درش بیارم؟ _لازم نکرده جان بذار تو تنت بمونه ها _باشه عصر شده بود داشتیم تدارک شام رو میدادیم که تلفن رومینا زنگ زد _کی؟ _مگفتی رومینا مهمونه _حالا من چکارکنم الان _همیشه اون خروس بی محلن _عصبانی گوشی رو قطع کرد -چی شده؟ _هیچی بابا این عمه ی شهیاد که همه اش خروس بی محل زنگ زده که شام میان خونه ی ما _خوب شهیاد میگفت بهشون که مهمونی _اون گفته میایم اینم گفته قدمتون رو چشم _خوب الان میخوای چکار کنی -هیچی دیگه باید حاضر شم شهیاد میاد دنبالم که بریم _چه بد -راستی تو میخوای چکار کنی _هیچی _وا یعنی شب تنها میخوای بمونی _خوب آره مگه چی میشه _نه خطرناکه _نه بابا چه خطری فوقش میرم خونه ی مامان اینا _باشه فقط هرجا میری برو ولی تنها نمون باشه _نیم ساعت بعد شهیاد اومد دنبال رومینا و رفتند _رومینا که رفت رفتم رو کاناپه ولو شدم با رفتن رومینا دیگه حال غذا درست کردنم نداشتم همونجور که داشتم تلویزیون ونگاه میکرد چشم سنگین شدند وخوابم برد گرسنگی باعث شد تا از خواب خوشی که میدیدم بیرون بیام احساس ضعف شدیدی میکردم پتو رو که کنار میزدم متوجه چیزی شدم صبح شده بود .اما مسئله ی این نبود مسئله این بود که تا اونجا کی یادم میومد من رو کاناپه خوابم برده بود ولی الان تو اتاقمم نمیدونم چرا ولی ترسی افتاد به قلبم. من چه جوری اومدم اینجا؟ ولی خیلی زود بر ترسم غلبه کردم به خودم تلقین کردم که شاید وقتی خیلی خواب آلود بودم اومدم واسه همین یادم نمیاد گرسنگی اجازه فکر کردن بیشتر رو نداد از پله ها رفتم پایین ورفتم سمت آشپزخونه شیشه آب رو برداشتم وبا قوطی خرما. یه لیوان آب برای خودم ریختم برگشتم که آب رو بذارم تو یخچال که متوجه ی حضور یک نفر ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
عکس العملی نشون نداد -دانیال تو رو خدا...برا کسی اتفاقی افتاده _نه اتفاقی نیفتاده چند بار بگم -پس تو واسه چی زودتر برگشتی _صاحب کار خارج از کشور بود مشکلی پیش اومده براش نتونسته بود بیاد ایران همین _پس تو چته؟؟ دیگه؟ _سکوت کرد با دستام شونه هاشو گرفتم :چرا حالت خوش نیست؟بگو _چشمهاشو باز کرد ونگام کرد بی هیچ حرفی طوری نگام میکرد که انگار برای اولین بار که منو میبینه همون طور که زل زده بود به من جواب داد:تو راست میگی من اصلا حالم خوش نیست اصلا.. _پس پاشو بریم دکتر پوزخندی زدوگفت:دوای درد من پیش هیچ دکتری نیست -منظورت چیه؟ باز نگاشو ازم گرفت دستشو محکمتر مشت کردو گفت:سوگند پاشو برو بذار خودم با دردهام بسازم _نمیشه ناسلامتی من همسرتم شریک زندگیتم .زن شریک دردهای مرد.به من بگو چی ناراحتت کرده شاید آرومتر بشی لبخند تلخی زد:همسر شریک زندگی شریک غم ....چه حرفهای مسخره ای -عیب نداره مسخره ام کن ولی تا نگی چته من دست بردار نیستم _از تختش بلند شد وایستاد پشت به من :من هیچی ایم نیست خیلی هم حالم خوبه نیاز به همدرد هم ندارم توهم بهتر گیر ندی وتنهام بذاری همین الان .این بنفع ته فهمیدی؟ _لحن آمرانه ای داشت لحنش آزارم داد داشت منو از اتاقش مینداخت بیرون _بلند شدم ایستادم درست پیش سرش و با حالت عصبی گفتم :من خودم میدونم چی به نفعمه چی بنفعم نیست لازم نیست تو برام تعیین تکلیف کنی فهمیدی؟ برگشت سمتم وگفت :ده لامصب نمیفهمی نمیدونی اگه میفهمیدی که یه لحظه ام اینجا واینمستادی؟ -نمیفهمی که من حالم خوش نیست خرابم. _مراقب حرف زدنت باش من چی رو نمیفهمم دارم با خودم میجنگم _من که از اولش دارم میگم تو یه چیزیت هست _خوب پس چرا هنوز وایستادی اینجاو نمیری -نمیرم چون میخوام بفهمم دردت چیه؟چه بلایی سرت اومده _مگه برا تو مهمه من چه مرگمه؟ -اگه مهم نبود که اینجا واینستاده بودم با تردید نگام کرد امروز طرز نگاش با بقیه روزها فرق داشت:شاید بعدا برات گفتم الان خسته ام میخوام برم حموم بهش نزدیکتر شدم وگفتم _چرا بعدا, نمیشه همین حالا بگی؟ -نه نمیشه _اصرار رو بی فایده دیدم انگار نمی‌خواست کوتاه بیاد با دلخوری گفتم:باشه هر جور راحتی _خواستم از کنارش رد بشم که دستشو انداخت دور کمرم تماس دستهای گرمش با تن سرد من یه شوک کوچیکی به من داد تازه متوجه لباسهام شدم. آروم دم گوشم گفت:هوا خوب نیست لباس بهتری بپوش _برگشتم نگاش کردم چشم در چشم . _چشمهاش یه دنیا حرف برام داشتند از اتاقش زدم بیرون پله ها رو بالا رفتم وخودم رو تختم انداختم تازه متوجه حرف هاش شده بوم از صبح که بیدارشدم متوجه لباسم نبودم فکرم درگیر اومدن دانیال و کارهاش شده بود خودمو از یاد برده بود الان میفهمم چی به چیه ... تا شب از اتاقم بیرون نیومدم حالم خوب نبود شب لباس هامو عوض کردم آروم از پله ها رفتم پایین خونه درتاریکی وسکوت بود چراغ اتاق دانیال هم خاموش بود رفتم سمت آشپزخونه وچندتا بیسکویت برداشتم و خوردم _داشتم برمیگشتم که صدای دانیال رو شنیدم -بیا بشین باهات حرف دارم _برگشتم تو تاریکی نگاه کردم رو کاناپه نشسته بود فقط نور کمی از کوچه میتابید و با کمک اون تونستم تشخیصش بدم خواستم چراغ ها رو روشن کنم که دانیال نذاشت -روشنشون نکن ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_دهنتو وا کن _بده خودم میخورم _گفتم دهنت باز کن بگو چشم خانومی راهمو گرفتم رفتم سمت پذیرایی احساسات گنگی داشتم هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحالیم برای رومینا بود وناراحتیم برای خودم دیدن زندگی رومینا منو بفکر فرو برد شب قبل از خواب به رویاهای کودکانه ای که با رومینا داشتم فکر کردم چه زندگی هایی که برای خودمون تصور نکرده بودیم هر دو آرزو داشتیم پولدار بشیم هر روز یه جای دنیا رو گز کنیم دکتری بگیریم ومهمتر از همه عاشق یکی بشیم وباهاش ازدواج وخوشبخت بشیم _رومینا پولدار نبود دکتری هم نداشت نمیتونست هر روز یه جای دنیا رو بگرده اما عاشق بود و همین برای خوشبختیش کافی بود اما من چی ... _من پولدارم تصمیم دارم دکتری بگیرم وکافیه اراده کنم وبتونم برم هر جای دنیارو که دوست دارم ببینم اما خوشبخت نیستم که هیچ خیلی هم احساس بدبختی دارم... _دروغ چرا هر روز که تنها میشنم تو خونه سعی میکنم نکات مثبت دانیال رو به خودم یادآوری کنم تا بلکه بتونم یه کم فقط یه کم دوستش داشته باشم اما لا مصب نمیشه که نمیشه... _خوشبختی رومینا بدبختی مو بیشتر به رخم کشید _بغضم ترکید وگریه کردم برای خودم برای رویاهام حتی برای دانیال هم گریه کردم امروز حسرت رو توچشمهای اونم دیدم سرنوشت چه بد برای ما نوشت...... _تو اتاقم نشسته بودم وداشتم قبل خواب کتاب میخوندم که دانیال در اتاقم رو زدو داخل اتاقم شد -من فردا عصر قرار برم شمال دو روزه میرم وبرمیگردم با خانواده ات هماهنگ کنیا اونا بیان اینجا یا تو برو خونه شون -واسه چی میری شمال؟ یه پروژه ی کاری گرفتیم اونجا -باشه &شب قبل از خواب یه فکری به ذهنم رسید چند وقتی بود که من و رومینا میخواستیم بریم کوه ولی جور نمیشد تصمیم گرفتم ازش دعوت کنم تا فردا بیاد وشب پیش من بمونه وبعد صبح باهم بزنیم به دل کوه صبح بلند شدم وبهش زنگ زدم اولش قبول نمیکرد و میگفت تدریس دارم واز اینجور بهونه ها ی الکی اما بالاخره تونستم راضیش کنم که بیاد تا باهم یه روز مجردی خوب رو بگذرونیم عصر دانیال اومد وسایلهاشو جمع کرده بود -خوب چه خبر؟تو میری پیش مامنت اینا یا اون میان اینجا؟ -هیچ کدوم -یعنی چی هیچکدوم -قراره رومینا بیاد تنها نباشیم بهتر بود میرفتی خونه ی مامانت اینا اینجوری خیالم راحتتر بود -تو نگران من نباش -قراره کی بیاد؟ ساعت هشت میاد کلاس داره بعد اون میاد -پس من برم دیرم شده خدا حافظ داشت از در میرفت بیرون که صداش زدم -دانیال -جونم -رسیدی زنگ بزن _با این حرف من برگشت ونگاه معناداری بهم کرد وبعد لبخندی زدو گفت چشم -همینجوری میخوام خیالم راحت بشه که سالم رسیدی _ خانومی کار دیگه ای نداری؟ -نه فقط آروم رانندگی کن -چشم امردیگه نداری -هیچی دیگه مواظب خودت باش خدا حافظ لبخند قشنگی و زدوگفت- توهم مواظبت خودت باش خداحافظ شب رومینا اومد و یه جشن مجردی دور هم برپا کردیم کلی پاستیل و لواشک وپفک خوردیم و بقول خودمونی کلی هم غیبت کردیم _شب دانیال زنگ زد و گفت که رسیده از طرفی هم مطمئن شد رومینا اومده تا خیالش راحت شه _شب زود گرفتیم خوابیدیم وصبح بلند شدیم رفتیم کوه کلی تفریح کردیم وکلی هم عکس گرفتیم ناهار رو باهم خودیم وبعد برگشتیم خونه ی ما خیلی خسته بودیم رفتیم حموم وتا یه کم خستگیمون رفع شه قبل از حموم داشتم لباسمو ازتو کمد پیدا میکردیم که .... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_متوجه حضور یک نفر جلوی در آشپزخونه شدم زهرم ترکید چنان ترسیدم که شیشه از دستم افتاد و شکست صدای شکستن بدجور تو فضا پیچید _خیلی ترسیده بودم دست وپامو گم کرده بودم وضعم خیلی خراب بود یه ان فکر کردم قلبم ایستاده به زور به خودم اومدم _دانیال بود که به دیوار تکیه کرده بود داشت خیلی ریلکس منو نگاه میکرد خیلی عصبانی شدم میخواستم خفه اش کنم ولی فعلا قدرت کاری رو نداشتم به زور تونستم بگم :این چه وضع اومدنه مثل جن یهو پشت آدم ظاهر میشی نمیگی من از ترس سکته میکنم _همون طور که نگام میکرد گفت:حقته مگه من بهت نگفته بودم تنها تو خونه نمون؟ _تنها نبودم که رومینا پیشم بود -یا من کورم یا رومینای شما نامرئیه -خب الان که اینجا نیست رفته اصلا تو کی اومدی؟ دانیال صاف وایستاد کم کم که به خودم میومدم بیشتر متوجه وضع دانیال میشدم انگار اصلا حالش خوب نبود موهاش ژولیده بود تو چشماشم خون جمع شده بود -دیشب _دیشب ؟تو که قرار بود سه روز بری یه روز نشده برگشتی؟ -جور نشد -تو حالت خوبه؟ _ نگاهشو که همینطور رو من زل بود ازم گرفت وبا حالت خاصی پشتشو به من کرد کلافه بنظر میرسید _یه قدم جلو رفتم شیشه زیردمپایی ها م صدا دادن _چیزی شده؟ _جواب نداد چند لحظه بعد برگشت وگفت نه من خوبم _جلوتر رفتم :ولی اینطور بنظر نمیاد -نیا جلو -چرا آخه؟ جوابی نداد اصلا حالت عادی نداشت نگران شدم سعی میکرد نگاشو ازم بدزده واین یعنی یه چیزی هست قدمی که جلوتر گذاشتم یه قدم عقب رفت -دانیال منو نگاه کن؟ -عکس العملی نشون نداد بجاش مشتشو بیشتر فشرد -دانیال با توام منو نگاه کن روشو برگردوند خواست بره که بازوشو گرفتم ونذاشتم دستمو که بهش زدم یه آن دستمو ناخوداگاه کشیدم تنش داغ بود بدون معطلی نزدیکتر شدم دستمو رو پیشونیش گذاشتم داغ داغ بود _میگم حالت خوب نیست میگی خوبم داری تو تب میسوزی باید بریم دکتر _چشمهاشو بسته بود دستمو کنار زدو گفت :من خوبم -تو به این میگی خوب؟یه نگاه به خودت کردی تو آینه؟آدم نگات میکنه میترسه. برگشت واز اشپزخونه ز دبیرون منم معطل نکردم دنبالش رفتم -باید بریم دکتر _وارد اتاقش شد درو بست با عصبانیت درو باز کردم رو تخت نشسته بود وسرشو بین دستاش گرفته بود -این بچه بازی ها چیه در میاری؟ بازم جلوش رو زمین نشستم و دستاشو گرفتم وانداختم پایین .سرشو بلند نکرد همون طور به پایین نگاه میکرد دستمو زیر چونه اش گذاشتم سرشو بالا آوردم زل زدم تو چشماش .نگام میکرد اما انگار نگام نمیکرد. -دانیال تورو خدا بگو چی شده اتفاقی برا کسی افتاده؟چیزی شده؟اگه خبریه به منم بگودارم میمیرم از دلشوره _باز سرشو کشید کنار روشو ازم برگردند و گفت:تنهام بذار _آخه بگو چی شده تا نگی که من جایی نمیرم -بخدا چیزی نشده فقط از اینجا برو خواهش میکنم برو التماست میکنم برو -تا نگی چی شده نمیرم همینجا بست میشینم _جوابی نداد پتوی روی تختشو تو دستش مچاله کرده بود اتاقشم مثل خودش آشفته بود . _روی تختش دراز کشید و چشماشو بست و بازوشو رو پیشونیش گذاشت تکیه مو دادم به لبه ی تخت ونشستم ۱۰-۱۵ دقیقه گذشت تو این مدت دلم هزار راه رو رفت چه چیزها که به فکرم نرسیدحالت تهوع گرفتم بلند شدم و کنارش رو تخت نشستم خم شدم روش و با دستم پیراهنشو گرفتم _دانیال بگو چی شده منم حالم خوش نیست از اضطراب و دلشوره دارم میمیرم ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_رفتم رو کاناپه ی روبه رویش نشستم _دیشب که اومدم خونه چراغ ها روشن بودن وارد پذیرایی که شدم چشم افتاد به تو. روهمین کاناپه خوابت برده بود پوزخندی زدو ادامه داد:برای اولین بار بود که اینجوری می دیدمت برای همین جور مات و ایستادم و تماشات کردم تو خواب خیلی مهربون ومعصوم میشی نمیدونم چقدر تماشات کردم یهو به خودم اومدم ومتوجه شدم که تو با این لباسها حتما سردته خواستم برم یه پتو بیارم که متوجه شدم جاتم درست وحسابی نیست برای همین تصمیم گرفتم ببرمت اتاقت البته دروغ چرا وقتی دیدم خوابی وآروم وقرار داری گفتم از فرصت استفاده کنم وبغلت کنم اولش ترسیدم نکنه بیدار شی ویه قشقرقی بپا کنی ولی بعد دیدم نه انگار خوابت سنگین شده معلوم بود خسته بودی _آروم بلندت کردم وبردمت وگذاشتمت رو تختت تورو که گذاشتم خواستم برگردم ولی دیدم نمیتونم دل بکنم برای همین نشستم کنار تخت وباز نگات کردم سکوت کرد ومنتظر شدم تا بقیه ی حرف هاشو بگه دیشب دوست داشتنی تر از همیشه شده بود چهره ات آرامش خاصی داشت که نمیذاشت چشم هامو ازت بردارم اما برعکس تو من آرام وقرار نداشتم پر از تشویش بودم درونم جنگی برپا بود _سرشو بلند کردونگام کرد نگات میکردم وباخودم میگفتم هی پسر نگاش کن اینی که روی این تخت اینقدر آروم خوابیده شرعا و قانونا مال تویه اسمش تو شناسنامه ی تویه اما فقط همون اسمشه که مال تویه درحقیقت اون اصلا مال تو نیست خیلی دورتر ازت ایستاده نه روحش ونه جسمش هیشکدوم مال تو نیست اون برای تو دور از دسترس _دوباره سکوت کرد:یه چیزی بهم میگفت که پسر الان وقتشه الان میتونی اونو مال خودت کنی _با شنیدن این حرف درونم لرزید ترسی به دلم افتاد -اماچیز قویتر بهم گفت نه تو نباید همچین کاری کنی چه اهمیتی داره جسمش مال توباشه وقتی روحش مال تو نخواهد بود اگه همچین کاری بکنی شاید اونو برای همیشه از دست بدی اون روزنه ی امیدی هم که مونده بسته میشه _تا نزدیک هایی صبح این جنگ ها ادامه داشت تا اینکه دیدم نه نمیتونم دیگه بشینم وهمینجور تماشات کنم راستش با اینکار داشتم یه جورهایی خودمو شکنجه میدادم بلند شدم برم اما قبل رفت خم شدم وآروم پیشونیتو بوسیدم وبعد فورا از اتاقت زدم بیرون در سکوت زل زده بودیم تو چشمهای هم... -اگه اینها رو برات تعریف کردم واسه اینه که خودت خواستی بدونی چرا حالم خراب بود تمام دیشب رو نخوابیدم اتاقمو گز کردم به زمین و زمان لعنت فرستادم ازدست همه عصبانی بودم از دست خودم خودت خدا ... _دیشب سگی ترین شبی بود که تا حالا داشتم صبح به زور داشتم خودمو آروم میکردم که صدای پاهاتو شنیدم که از پله ها اومدی پایین خیلی زور زدم از اتاقم نیام بیرون اما دلم راه نیومد باهام برای همین خودم و رسوندم بهت _لبخند تلخی زدو ادامه داد:دیدنت مثل نمکی بود که رو زخم دلم پاشید چشم هامو میبستم تا نبینمت دستشو گذاشت رو قلبش: ولی تو نمیذاشتی تو با اصرارت با نزدیک شدنت بهم دردشو بیشتر میکردی.... _ساکت شد و نگام کرد _صبح وقتی ازت میخواستم بری باید میرفتی وعذابم نمیدادی.. _سرشو تکیه داد به کاناپه وساکت شد _نمیدونستم چی بگم هنوز هم داشتم حرف هاشو تجزیه وتحلیل میکردم نمیدونم چقدر تو همون حالت نشستیم اما کمی بعد ترجیح دادم بلند شم برم من:فکر کنم تنهایی برای هردومون بهتر باشه داشتم پله ها رو بالا میرفتم که گفت:دیشب خیلی شانس آوردی که یه کاری دست خودم وخودت ندادم خیلی... _دیگه هیچ وقت اون لباسهاتو نپوش چون قول نمیدم که دفعه ی بعدی بتونم اینطور راحت ازت بگذرم.... _مدت ها بود که ازخونه نشینی وبیکاری خسته شده بودم من اهل بیکاری نبودم تا حالام زیاد دوام آورده بودم وقتی این موضوع رو بادانیال مطرح کردم پیشنهاد داد که تو شرکت خودش کار کنم منم بد ندیدم وقبولش کردم گفت حتی مواقعی که حضورم در شرکت وسر ساختمون ضروری نباشه میتونم کارهامو انجام بدم این دیگه خیلی خوب میشد چون وقتی خونه باشم هم به کارهای خونه میرسم وهم در آرامش بیشتری کارهامو انجام میدادم از فردای همون روز دانیال یه کار برام آورد کارهای محاسباتی ستون گذاری یه ساختمون ساده بود برای شروع خوب بود. _فردا روز تولدم بوداین اولین تولدی بود که تو خونه ی پدرو مادرم نبود برای همین تصمیم گرفتم که فردا عصر یه کیک کوچیک بگیرم وبریم خونه ی مامانم اینا واونجا دورهم یه جشن خیلی کوچیک وخودمونی بگیریم.اما دانیال داشت برنامه بهم میزد... عصرکه نشسته بودم سرم به کارم مشغول بود دوتا چای ریخت وآورد کنارم نشست -فردا مهمونی دعوتیم -چی؟ -گفتم فردا مهمونی دعوتیم -چه مهمونی ؟ - جشن نامزدی یکی از دوستامه میریم اونجا -من فردا جایی نمیرم باتعجب نگام کرد یعنی چی جایی نمیرم -یعنی اینکه فردا عصر میخوام برم خونه ی مامانم اینا -خونه مامانت اینا -بله خونه مامانم اینا.... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند های رنگ آمیزی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همنوازی زیبای این فسقلی و با اقای زندوکیلی ببینید و لذت ببرید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 مرد فقیری از خدا سوال کرد : چرا من اینقدر فقیر هستم ...؟ خدا پاسخ داد : چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی ... مرد گفت : من چیزی ندارم که ببخشم ؟ خدا پاسخ داد : دارایی هایت کم نیست...! یک صورت ، که میتوانی لبخند برآن داشته باشی ! یک دهان ، که میتوانی از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی! یک قلب ، که میتوانی به روی دیگران بگشایی! چشمانی ، که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی! " فقر واقعی فقر روحی است ..." 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مگس هرگز وارد دهان بسته نمی شود. سکوت اختیار کردن ارزشمند است اما صحبت کردن در مورد چیزی که باید در مورد آن سکوت کرد،اشتباهی مهلک است. لب به سخن مگشا، مگر که چیزی بهتر از سکوت داشته باشی... سکوت گاهی هزاران معنا در بر دارد که از گفتن به دست نمی آید، و زمانی فرا میرسد که سکوت، بیش از همه گفته ها مقصود را میرساند. با دیگران کم حرف بزن با خودت بسیار... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌