eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه جایی که مونده باشم و شک تمام وجودم رو پر کرده بود ... نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ... همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل کم آورده بود با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ... تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می کشید کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم و اون حضور رو درک نمی کردم حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که همه چیز خط خورده بود ... حس ها هادی ها نشانه ها ... و اعتماد دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم من شکست خورده بودم .. خوابم برد ... بی توجه به زمان و ساعت و اینکه حتی چقدر تا نمازشب یا اذان باقی مونده بود غرق خواب بودم ...که یه نفر صدام کرد مهران و دستش رو گذاشت روی شونه ام پاشو الان نمازت قضا میشه خمار خواب ... چشم هام رو باز کردم چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم گیجی از سرم پرید ... جوانی به غایت زیبا ... غرق نور بالای سرم ایستاده بود ... و بعد مکان بهم ریخت ... در مسیر قبله، از من دور می شد... در حالی که هنوز فاصله مادی ما ... فاصله من تا دیوار بود ... تا اینکه از نظرم ناپدید شد مبهوت ... نشسته توی رختخواب خشکم زده بود یهو به خودم اومدم - نمازم ... و مثل فنر از جا پریدم ... آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود ... حتی برای وضو گرفتن ... تیمم کردم و الله اکبر ... همون طور رو به قبله ... دونه های درشت اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود ... هر چه قدر که زمان می گذشت... تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بودکی میگه تو وجود نداری؟ کی میگه این رابطه دروغه؟ تو هستی ... هست تر از هر هستی دیگه ای و تو از من ... به من مشتاق تری ... من دیشب شکست خوردم و بریدم اما تو از من نبریدی ... من چشمم رو بستم اما تو بازش کردی ... من ... گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم ... به خودم که اومدم ... تازه حواسم جمع شد این اولین شب زندگی من بود ... که از خودم ... فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم جایی که آزادانه بشینم و با خدا حرف بزنم ... فقط من بودم و خدا خدا از قبل می دونست ... و همه چیز رو ترتیب داده بود ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دل توی دلم نبود دلم می خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم شاد بودم و شرمنده شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم و غرق شادی ... دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست ... هیچ منطق و فلسفه ای هر چقدر قوی تر از عقل ناقص و اندک خودم هر چند دلم می خواست بدونم اون جوان کی بود ... اما فقط خدایی برام مهم بود ... که اون جوان رو فرستاد اشک شادی ... بی اختیار از چشمم پایین می اومد دل توی دلم نبود ... و منتظر که مادرم بیدار بشه اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می خوام برم حرم چند بار می خواستم برم صداش کنم اما نتونستم به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود که دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزی که داشتم کم بشه ... بیدار کردن مادرم به خاطر دل خودم ... گناه نبود اما از معرفت و احسان به دور بود ... ساعت حدود 8 شده بود ...با فاصله ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم مادرم خیلی دیر خوابیده بود ... ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد - خدایا ... اگر صلاح می دونی؟ میشه خودت صداش کنی؟ جمله ام تموم نشده مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد ... چشمم که به چشمش افتاد ... سریع برگشتم توی اتاق... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم دیگه چی از این واقعی تر؟ دیگه خدا چطور باید جوابم رو می داد؟ برای اولین بار ... حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود... من عاشق شده بودم - خدایا ... هرگز ازت دست نمی کشم هر اتفاقی که بیوفته ... هر بلایی سرم بیاد ... تو فقط رهام نکن جز خودت دیگه هیچی ازت نمی خوام هیچی ... دنیای من فرق کرده بود از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم اما کوچک ترین گمان به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه ... یا حق الناسی به گردنم بشه من رو از خود بی خود می کرد و می بخشیدم ... راحت تر از هر چیزی هر بار که پدرم لهم می کرد یا سعید همه وجودم رو به آتش می کشید... چند دقیقه بعد آرام می شدم و بدون اینکه ذره ای پشیمان باشن خدایا ... بندگانت رو به خودت بخشیدم تو، هم من رو ببخش ... و آرامش وجودم رو فرا می گرفت تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید ... من ده قدم به سمت شما میام و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم... رحمت ... برکت و لطف خدا به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه ... حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم ... و اینکه دلم می خواست خدا را با همه وجود و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم دلم می خواست همه مثل من این عشق و محبت رو درک کنن... و این همه زیبایی رو ببینن کمد من پر شده بود از کتاب ... در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود ... چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟چه عواملی فاصله انداخته؟ ... چرا؟ ... چرا؟ من می خوندم و فکر می کردم ... و خدا هم راه رو برام باز می کرد ... درست و غلط رو بهم نشون می داد پدری که به همه چیز من گیر می داد حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر می زد ... و دایی محمد ... هر بار که می اومد دست پر بود ... هر بار یا چند جلد کتاب می آورد ... یا پولش رو بهم می داد ... یا همراهم می اومد تا من کتاب بخرم ... بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که از این کارتون به اون کارتون دید دستم رو گرفت و برد پدرم که از در اومد تو ... با دیدن اون دو تا کتابخونه ... زبونش بند اومد دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد حمید آقاخیلی پذیرایی تون شیک شد ها اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق سعید نگذاشت ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📜 ✍به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟؟ ﮔﻔﺖ: ﺧـﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ. 🔻گفتند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏـــﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤـــﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔـﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧــﻮﺭﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫـﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ بمــونم. گفتند: ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟـﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﻣﯿـﺮﺳﻮﻧﻪ گفـــــتند: ﻣﺎ ﻧﺎﻣـــﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ!! 🔹ﮔـﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓـﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗـــﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣــﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣـــــﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧــﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ گفـتند: ﺁﻫﺎﻥ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ! ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺭﺍﺳﺘـﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟! 👌ﮔﻔﺖ: ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳــﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭ نکردی ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجـــر یهـــــودی ﻣﯿـﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﯼ!! ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﯾﻪ تاجـر یهـودی ﭘﯿـﺶ ﺗﻮ ﺍﻋـــﺘﺒﺎﺭ ﻧــﺪﺍﺭﻩ؟! 🍃🍃🍃🍃🍃 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل نگاهی به سمانه که در گوشه ای در خود جمع شده بود،انداخت. سمانه گریه می کرد و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد"دروغـــــه" کمیل با دیدن جسم لرزان و چشمان سرخ سمانه ،عصبی مشتی بر روی پایش کوبید،از اینکه نمی توانست او را آرام کند کلافه بود. می دانست شوک بزرگی برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند ،می دانست باید قبل از این دیدار،با او حرف زده می شد و مقدمه ای برای او میگفتند،اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید. سمانه که هنوز از دیدن کمیل شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت،اما با گره خوردن نگاهشان ،سریع سرش را پایین انداخت! کمیل عزمش را جزم کرد؛ یک قدمی به سمانه نزدیک شد و جلویش زانو زد،دستش سمانه را گرفت که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد و نالید: ــ به من دست نزن ــ سمانه،خانومی من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی سمانه با گریه لب زد: ــ تو تو کمیل نیستی،تو مرده بودی،کمیلم رفته میم مالکیتی که سمانه در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد و گفت: ــ زندم باور کن زندم،مجبور بودم برم،به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما منوباید میرفتم،سمانه باورم کن. نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ به او خیره شده بود،انداخت دستان سردش را در دست گرفت،وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد،دستانش را بالا آورد و دو طرف صورت خودش گذاشت. ـــ حس میکنی ،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی سمانه که کم کم از شوک بیرون امد و با گریه نالید: ــ پس چرا رفتی چرا؟چرا نگفتی زنده ای ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نباید میدونستی سمانه که اوضاعش جوری بود که نمی توانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت. با عصبانیت دستانش را از صورت کمیل جدا کرد و کمیل را پس زد،از جایش بلند شود و فریاد زد: ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.به خاطر کارو هدفت منو از بین بردی؟ ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛ ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااا کمیل با چشمان سرخ به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود،با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش،کمیل احساس می کرد خنجری در قلبش فرو می رفت. ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟ همه ی این چهارسال دروغ بود؟ عصبی و ناباور خندید!! ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود! ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل سرش را پایین انداخت تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد. سمانه کیفش را از روی زمین برداشت و سریع به سمت در خانه رفت،کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه ،سریع از جا بلند شد و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید. با دیدن سمانه که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد: ـــ سمانه،سمانه صبر کن اما سمانه با شنیدن صدای کمیل ،به کارش سرعت بخشید و سریع سوار ماشین شد وآن ر،ا روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد. کمیل دنبالش دوید،اما سریع به طرف پارکینک برگشت،سوار ماشین شد،همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت. بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛ ــ جانم کمیل در باز شد و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت: ــ سمانه،سمانه از خونه زد بیرون،نتونستم آرومش کنم،الان دارم میرم دنبالش از طریقgps بهم بگو کجاست صدای نگران و مضطرب یاسر ،کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!! ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من ــ چی شده یاسر؟ ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون کمیل تشر زد: ــ دارم بهت میگم چی شده؟ ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید: ــ لعنتی لعنتی بعد از چند دقیقه یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیل فرستاد. کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه پایش را روی پدال گاز فشرد. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت با دیدن ماشین سمانه نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند. ــ یاسر هستی؟ یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت: ــ بگو میشنوم ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه،خیلی مشکوکه ــ آره دارم میبینم ــ باید چیکار کنیم ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی ــ من شماره ای ندارم ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم اینجوری بهتره ــ خودم توضیح میدم ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه . ــ باشه کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد،اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند. بعد از چند دقیقه ،صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید: ــ کمیل کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند. ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن . ــ چشم لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست. ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه ،کی جلوتر یه بریدگی هست نزدیکش شدی راهنما بزن کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی" با راهنما زدن ماشین سمانه،ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید: ــ الان چیکار کنم ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه ــ اما این کوچه بن بسته ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشی مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند. ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟ ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از ماشین پیاده نشو ــ اما. ــ سمانه به حرفم گوش بده ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،به دو مردی که از ماشین پیاده شدند نگاهی انداخت،متوجه ماشینش نشده بودند. آرام در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد،اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد. آن دو هراسان به عقب برگشتند ،با وحشت به کمیل و اسلحه ان نگاه کردند. یکی از آن ها با لکنت گفت: ــ تو،تو زنده ای؟ کمیل همزمان که آن ها را هدف گرفته بود، با دقت به چهره اش نگاهی انداخت اما او را به خاطر نیاورد. ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟ نفر دومی آرام دستش را به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد. عصبی غرید: ــ با پا بفرستش اینور وقتی از غیر مسلح بودن آن ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید،اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده دوباره پرسید: ـ مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردمـ کمیل پوزخندی زد! ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟ تا میخواستن لب باز کنند،ماشین های یگان وارد کوچه شدند. آن دو که میدانستند دیگر امیدی برای فرار نیست،دست هایشان را روی سر گذاشتند و بر زمین زانو زدند. دو نفر از نیروه های یگان به سمتشان آمدند و آن ها را به سمت ماشین بردند،تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود. یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت: ــ تیمور دستگیر شد کمیل ناباور گفت: ــ چی ؟ ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 ○⭕️ ---------------- 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ باورم نمیشه یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد. ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی ،گرفتی؟ ــ برام همه چیزو بگو یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت: ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی کمیل با دیدن ماشین سمانه،بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت. ضربه ای به شیشه ی ماشین زد،سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود،با وحشت سرش را بالا آورد، امابا گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل،نفس راحتی کشید. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. کمیل این را درک می کرد که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد،تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را،هضم کند # به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید. ــ بله قربان ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید ــ چشم قربان روبه سمانه گفت: ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی،میدونم برات سخت بوده،اما مطمئن باش برای من سخت تر بوده،امیدوارم درست تصمیم بگیری و نبود من تو این چهارسالو پاب خودخواهیِ من نزاری،من فردا دوباره میام تا بهتر بتونیم حرف بزنیم سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود،عصبی پوزخندی زد و گفت: ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم ددر ضمن من ماشین دارم ،با ماشین خودم میرم به طرف ماشین رفت وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود،نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را..... یاسر که متوجه اوضاع شده بود،به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد. به محض اینکه سمانه از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را اسکورت کند،با اینکه تیمور دستگیر شده بود اما نمی توانست ریسک کند. کمیل نگاهی قدردان به خاطر همه چیز به یاسر انداخت که یاسر با لبخند جوابش را داد. ــ میخوای صحبت کنیم ــ آره ،یاسر چه خبره؟تیمور چطور دستگیرشد؟چرا من در جریان نیستم ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما الام باید برگردیم وزارت ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت190 رمان یاسمین نتونستم خودم رو نگه دارم و زدم زير خنده . بعد از سالم و احوالپرسي پدرش گفت .
رمان یاسمین خانم برومند – چطور مگه بهزاد جون ؟ ! كاوه بايد ببينه كه لياقت فريبا رو داره يا نه ؟اين دختر با اين سن كم دست به فداكاري بزرگي زده ! اليق ستايشه- كاوه – يعني بايد زن آقاي ستايش بشه ؟ : چپ چپ نگاهش كردم و گفتم ! هر كي با اين همه بدبختي بسازه و از مادر مريضش نگهداري كنه ، آدم بزرگي يه- چند سال با بدبختي هم درس خونده هم كار كرده و از مادرش نگهداري كرده . شما چه معياري براي شناختن يه دختر خوب سراغ دارين ؟ اين كافي نيست كه يه دختر اونقدر اصالت داره كه درسش رو ول كنه و يه كار نيمه وقت مي گيره و از مادرش مواظبت . مي كنه ؟ اين دختر امتحان خودش رو تو زندگي پس داده . كاوه مثل برادر منه . اگه فريبا دختر خوبي نبود ازش دفاع نمي كردم . من كه دلم نمي خواد كاوه بدبخت بشه . در هر صورت از نظر من فريبا دختر صالحي يه . خانم برومند –آخه بهزاد جون اين دختر هيچ كسي رو نداره ! منم كسي رو ندارم ! دليل بدي آدمها نمي شه كه- : مدتي به سكوت گذشت . بعدش پدر كاوه گفت بهزاد جون ، ما رو حرف تو حساب مي كنيم . بسيار خب . فقط اجازه بده كه در اين مورد يه مدت فكر كنيم و صالح و مشورت - . كنيم . بعد نظر خودمون رو مي گيم خيلي ممنون جناب برومند . اين رو هم بگم . بنظر من فريبا مي تونه كاوه رو خوشبخت كنه . اگه من يه پسر داشتم ، حتماً فريبا - . رو براش مي گرفتم . نيم ساعت بعد با وجود اصرار زياد براي ناهار ، خداحافظي كرديم و از خونه اومديم بيرون . كاوه – دستت درد نكنه بهزاد . انگار داره جور ميشه . ولي حاال يه مشكل ديگه دارم ديگه چته ؟- . كاوه – حاال كه درست فكر مي كنم مي بينم انگار فريبا رو هم زياد نمي خوام ا ! پسر ما رو مسخره كردي ؟ پس تو كي رو مي خواي ؟ اصالً معلوم هست ؟- آره من تو رو مي خوام . سالهاست كه عاشق تو ام . سالهاست كه اين عشق رو تو دلم پنهون كردم . بهزاد عشق من ! بيا –كاوه . پيش بابام خواستگاري . تو ديده شناخته اي . بابام بهت نه نمي گه . بخدا بران زن خوبي مي شم ! مرده شورت رو ببرن- . چند دقيقه بعد رسيديم خونه . كاوه – بريم يه سر به فريبا بزنيم ،ببينيم چه خبره .در زديم و رفتيم باال . فريبا – سالم بهزاد خان . سالم كاوه خان سالم از بنده س حالتون چطوره ؟- كاوه – سالم عرض كردم فريبا خانم . چطورين؟ . فريبا – خيلي ممنون خوبم . بفرمايين تو . االن چايي مي آرم . حاضره . نشستيم و فريبا رفت تو آشپزخونه و يه دقيقه بعد با يه سيني چايي اومد بيرون دستتون درد نكنه . ببخشيد فريبا خانم . فرنوش اينجا زنگ نزده ؟- .فريبا- نخير زنگ نزده كاوه – ناهار كه نخوردين؟ . فريبا- نخير. ولي يه چيزي واسه خودم درست كردم . اگه شمام ناهار نخوردين ، نيم ساعته براتون يه چيزي درست مي كنم كاوه – نه خيلي ممنون . ميرم از بيرون كباب مي گيرم . خيلي مي چسبه . فقط لطفاً يه سيني اي چيزي بيارين كه كباب ها رو بذارم .توش : تا فريبا رفت تو آشپزخونه ، كاوه به من گفت .بهزاد جون تا من ميرم غذا بگيرم ، از طرف من ازش خواستگاري كن- ا ! به من چه ! خودت مگه لالي؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین تا اومدم بهش بگم كه من نمي تونم ، فريبا با يه سيني اومد بيرون و كاوه زودي رفت : فريا اومد روي يه مبل اون طرف نشست . يه كم دست دست كردم بعدش گفتم . فريبا خانم ، يه سوالي ازتون دارم- . فريبا – بفرمايين اگه يه نفر مثالً كاوه بياد خواستگاري تون ، نظرتون چيه ؟- . سرخ شد و سرش رو انداخت پايين ببخشيد يه دفعه رفتم سر اصل مطلب. ناراحت شدين ؟- . فريبا – نه خواهش مي كنم . ولي برام خيلي غير منتظره بود حاال نظرتون چيه ؟- :يه دفعه زد زير گريه و گفت . آخه مي دونين ؟ اين چيزها رو پدر و مادر يه دختر ازش مي پرسن- منم مثل برادر شما هستم ديگه . حاال خوب . خدا رحمت كنه پدر و مادرتون رو ولي خب اين چيزهارو برادر هم مي تونه بپرسه- . فكرهاتون رو بكنين بعد جواب بدين : سرش رو دوباره انداخت پايين و ساكت شد . بعد كه ديد من منتظرم گفت ! چي بهتون بگم بهزاد خان ؟ من عزادارم- . مي دونم ولي به قول معروف مي خواستم مزه دهن شما رو بدونم- : يه مدت ديگه فكر كرد و بعد گفت بهزاد خان اين حرف خودتونه يا كاوه خان ؟- . حرف كاوه س . از من خواسته كه نظر شما رو بپرسم- !فريبا – من فعالً عزادارم بهزاد خان البته من كامالً درك مي كنم . فقط كاوه مي خواست بدونه كه مي تونه به ازدواج با شما اميدوار باشه يا نه . اگه جواب مثبت - . بهش بدين بقيه چيزها موكول مي شه به بعد : دوباره رفت تو فكر و بعد گفت اگه بگم آره كه ممكنه كاوه خان . اصالً موندم كه چيكار بايد بكنم . مي دونيد اگه بگم نه كه ناسپاسي كردم . نمي دونم چي بايد بگم- ! فكر كنن كه بخاطر ثروت شونه . هر چند كه االن هم خرج من گردن شونه . بخاطر همين هم از من خواسته ازتون سوال كنم- فريبا- من بايد چيكار كنم بهزاد خان ؟ به قلب تون رجوع كنيد . ببينين واقعاً كاوه رو دوست دارين ؟ بعد خيلي راحت فقط به من بگين آره يا نه . بقيه ش با من . حتي - . اگه جوابتون منفي هم باشه ، كاوه شما رو ول نمي كنه : دوباره سرخ شد و سرش رو انداخت پايين . يه خرده بعد صبر كردم و گفتم سكوت عالمت رضاست . اگه جواب ندين و سكوت كنين معنيش اينه كه كاوه رو دوست دارين . متوجه هستين فريبا خانم ؟- : بازم سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت پس با اجازتون وقتي كاوه اومد من بهش مي گم كه شما دوستش دارين و به ازدواج با اون راضي هستين . باشه ؟- . بازم سكوت كرد . پس سكوت شما عالمت رضايت تونه . خب بسالمتي مباركه . اميدوارم به پاي هم پير بشين و خوشبخت- . اين بار وقتي سرش رو بلند كرد . يه لبخند گوشه لبش بود يه ربع بعد كاوه برگشت . سيني كباب رو داد به فريبا و فريبا هم بدون اينكه سرش رو بلند كنه و تو چشماي كاوه نگاه كنه سيني : كاوه اومد بغل من نشست و پرسيد چي شد؟ آروم گفتم . رو گرفت و رفت تو آشپزخونه !جواب نه داد . خيلي هم ناراحت شد . گفت كاوه خان خجالت نمي كشن به يه دختر عزادار اين حرف ها رو مي زنن- آخ !آخ! جان تو اصالً يادم نبود . حاال بخاطر اينكه بي موقع ازش خواستگاري كردم گفت نه؟ يعني اگه بعداً خواستگاري –كاوه كنم مي گه آره ؟ نه بابا . من خيلي باهاش صحبت كردم . اصالً موافق نيست . انگار از تو خوشش نمي آد . تقصير خودته از بس دلقك بازي در اوردی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین مي آري اينطوري مي شه ديگه كاوه – داري دروغ مي گي مثل سگ! من خودم همه رو دست ميندازم حاال تو مي خواي به من كلك بزني ؟ اومدي تو رفتارش باهات خوب بود ؟- . كاوه –آخ آخ! راست مي گي . اصالً نگاهم نكرد حق داره طفلك . اينم قيافه س تو داري؟- !كاوه – داري سر به سرم مي ذاري ؟ برو بچه جون! حاال زوده تو بتوني منو فيلم كني ! نه به جان خودم . مي گي نه برو از خودش بپرس. اما اگه كنف شدي ناراحت نشي ها- كاوه – آخه قيافه من چه عيبي داره؟همه مي گن قد بلندم و خوش تيپ و خوش قيافه ! نه ، تو بگو كجاي صورتم ايراد داره ؟ ! دماغ ت ! دماغ ت خيلي گنده س. تو ذوق مي خوره ! مثل خرطوم فيل مي مونه- !كاوه –ا ا ا...! چه خبره؟ چرا داد مي زني ؟ االن صدات مي ره تو آشپزخونه : آروم بهش گفتم . دماغت ناجوره كاوه جون . چند ساله مي خوام بهت بگم اما روم نشده- :دستي به دماغش كشيد و گفت وهللا تا حاال همه بهم مي گفتن دماغ خوش فرمي دارم ! حاال چطور فريبا ازش ايراد گرفته نمي دونم . اين دماغ يه بند انگشت - !بيشتر نيست كه ! تازه دماغ م نيست فوقش باشه شيش ماغه از تو خوشش نمي آد . من خودم دارم بهت مي گم . فريبا ايراد نگرفته . اون اصالً ! كاوه – جون من شوخي مي كني ؟ برو گم شو ، من خودم همه رو دست ميندازم .صحبت ها مي كني ها ؟ دزد حاضر ، بز حاضر! برو از خودش بپرس- : يه فكري كرد و گفت چه عيبي داره اين همه جراح پالستيك تو اين مملكت هست . مي رم دماغم رو عمل مي كنم . مي گم بكنن ش اندازه يه فندق ! - .واسه بعدها هم بدرد مي خوره ! بعد ها ؟ مگه مي خواي چند تا زن بگير ؟ تازه اينطوري كه فايده نداره ! دماغت رو كه عمل كني يه مشكل ديگه پيدا مي شه- !كاوه – چه مشكلي؟ تو هم وقت گير آوردي واسه شوخي ؟ .دهنت!دهنت خيلي گشاده ! بايد يه فكري هم به حال اون بكني- پس يه دفعه بگو به ننه م بگم يه بار ديگه منو بزاد ! اين دفعه قيافه م رو از رو كاتالوگ مارلون براندو سفارش بده ! –كاوه . قيافه س ديگه ! خدا داده ! قربون خدا برم اما قيافه خوبي بهت نداده كاوه- !كاوه – اگه بفهمم سر بسرم گذاشتي باليي به سرت بيارم كه دستهات رو هوا راست بمونه بهزاد فكر كردي باهات شوخي مي كنم ؟ اگه من دروغ مي گم ، چرا فريبا از تو آشپزخونه بيرون نمي آد ؟ اصالً دلش نمي خواد اون - قيافه بي ريختت رو ببينه ! باور كن كاوه ! خيلي ناراحته! يعني مي دوني ؟ اين دماغ تو نصف اتاق رو گرفته اصالً جا نيست ما . بياييم تو اتاق !.كاوه – نخير ! حاال من شدم فرانكشتن! كجاست اين آيينه ؟ نكنه صورتم امروز طوري شده باشه ؟ معقول قبالً خوش قيافه بودم !راست مي گي ها ! چرا از آشپزخونه بيرون نمي آد ؟كباب رو كه حاضري گرفتم . كاوه جون ، فكر دماغ باش . دماغ كه نيست شصت ماغه . مثل خرطوم فيل مي مونه- . كاوه – حاال تو هم وسط دعوا نرخ تعيين كن . خيلي خب مي رم عملش مي كنم وامونده رو . بازم دست كشيد به دماغش . باور نكرده بود ! كاوه – بخدا بهزاد اگه دروغ گفته باشي بيچاره ت مي كنم ! گريه تو در مي آرم !گم شو بابا . اصالً به من چه مربوطه ! اين تو ، اين فريبا- :يه نگاهي تو چشمام كرد و گفت ! آ...! مچت رو گرفتم ! ته چشمات خوشحاله . معلومه جواب مثبت داده- برو پسرجون ، من قورباغه رو رنگ مي كنم جاي فولكس واگن مي فروشم ! تو مي خواي منو رنگ كني ؟ . غلط كردي ! باورت شده بود 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امشب دل سنگ کوچه‌ها می‌گرید یک شهر خموش و بی‌صدا می‌گرید ▪️ تشییع جنازه غریب زهراست تابوت به حال مرتضی می‌گرید 😔😔 شهادت جانسوز #حضرت_فاطمه_سلام_الله_علیها تسلیت باد #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️در اولین روز از مـــاه زیباے بهمن گلچینے از زیباترین گلہاےآرزو را🌸 ❄️در زرورقے از دعــــا مےگذارم و مزین بہ روبانے از آمین، تقدیمتان مےڪنم🌸 ❄️لحظہ لحظہ زنـــدگی تان سرشار از رحمت خــ🌸ــدا 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تقـــدیـــم به همــــه ی بهمـــن ماهـــی هــای عـــزیـــز....🌺🍃 #تــولدت_مبــارک_دوست_بهمنــی_ماهــی_من...🌺🎁 🎂🎈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👆
آنچه برای دیدنش به این کانال دعوت شده اید 👇👇
👌شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد.  دختر گفت : شام چه داری ؟  طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد .  از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند .  صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....  محمدباقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟  بعد از تحقیق و اثبات پاکدامنی ، از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟  محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسید،  طلبه گفت : چون او به خواب رفت، نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.  شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگران وی می توان به ملاصدرا اشاره نمود .  نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند . قران کریم می فرماید : نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند ( سوره یوسف آیه 53) انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه میبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند.  # کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_چــــهل_و_نــهم ✍دل توی دلم نبود دلم می خواست برم حرم و
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍زمان ثبت نام مدارس بود و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم تبدیل شد من، سوم دبیرستان سعید، اول اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می رفتم بنویسن برام چندان هم عجیب نبود ... پا گذاشته بود جای پای پدر و اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد اون زمان ... ترم 3 ماهه 400 هزار تومن با سعید، فقط 6 نفر سر کلاس بودن یه دبیرستان غیرانتفاعی با شهریه ی چند میلیونی همه همکلاسی هاش بچه های پولداری بودن که تفریح شون اسکی کردن بود و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه ای پرواز مستقیم اروپا سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره اما شدید احساس تحقیر و کمبود می کرد هر بار که برمی گشت ...سعی می کرد به هر طریقی که شده فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت و من همچنان هم اتاقیش بودم شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی تخصصی و حرفه ای نبود ... اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد ... و داشت تبدیل به عقده می شد چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه بیشتر از اینکه رفتارهاش ... و خالی کردن فشار روحیش سر من ... اذیتم کنه و ناراحت بشم ... دلم از این می سوخت که کاری از دستم براش بر نمی اومد هر چند پدرم حاضر نشده بود من رو کلاس زبان ثبت نام کنه ... اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت مانع از رسیدنم به هدف بشه ... این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ ... یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم ... با یه دیکشنری و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد ... اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم ... رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم ... از هر جمله 10 کلمه ایش ... شیش تاش رو بلد نبودم ... پر از لغات سخت با جمله بندی های سخت تر از اون پیدا کردن تک تک کلمات خوندن و فهمیدن یک صفحه اش ... یک ماه و نیم طول کشید پوستم کنده شده بود ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم جانم ... بالاخره تموم شد ... خوشحالی ای که حتی با شنیدن خفه شو روانی ... هم خراب نشد مادرم روز به روز کم حوصله تر می شد ... اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار ... انگار ظرف وجودش پر شده بود ... زود خسته می شد گاهی کلافه گی و بی حصولگی تو چهره اش دیده می شد و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش دامن می زد هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده ... اما من بهتر از هر شخص دیگه ای مادرم رو می شناختم... و خوب می دونستم ... این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست و این مشغله جدید ذهنی من بود چراهای جدید ... و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید پدرم بلافاصله فرداش برای سعید یه لب تاپ خرید ... و در خواست اینترنت داد امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد ... و من حق دست زدن بهش رو نداشتم نش سته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن ... با صدای بلند تا خوابم می برد از خواب بیدار می شدم ... - حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟ - مشکل داری بیرون بخواب آستانه تحملم بالاتر از این حرف ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود اما کو گوش شنوا؟ تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه و الا ارزش خودت از بین میره ... اونم با سعید، که پدر دد هر شرایطی پشتش رو می گرفت پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال ... به قول یکی از علما ... وقتی با آدم های این مدلی برخورد می کنی مصداق قالوا سلاما باش ... کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد مبل، برای قد من کوتاه بود ... جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد و خستگی دیشب توی تنم مونده بود شاید، من توی 24 ساعت فقط 3 یا 4 ساعت می خوابیدم اما انصافا همون رو باید می خوابیدم با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود پام رو که گذاشتم داخل حیاط ... یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... خیلی نامردی مهران ... داشتیم؟نه جان ما ... انصافا داشتیم؟ 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حسابی جا خوردم به زحمت خودم رو کشیدم بیرون فرامرز به جان خودم خیلی خسته ام اذیت نکن ... اذیت رو تو می کنی ... مثلا دوستیم با هم ... کاندید شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی خندیدم ... تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟ نزن زیرش ... اسمت توی لیسته چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن ... منم دنبال فرامرز راه افتادم کاندید شماره 3 مهران فضلی باورم نمی شد رفتم سراغ ناظم آقای اعتمادی ... غیر از من، مهران فضلی دیگه ای هم توی مدرسه هست خنده اش گرفت ... نه آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم ... - تو رو خدا اذیت نکنید ... خواهشا درش بیارید ... من، نه وقتش رو دارم نه روحیه ام به این کارها می خوره از من اصرار از مدرسه قبول نکردن فایده نداشت از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط رای گیری اول صبح بود بیخیال مهران ... آخه کی به تو رای میده؟ بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن ... اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر می کردم پیش رفت ... مدیر از بلندگو ... شروع کرد به خوندن اسامی بچه هایی رو که رای آورده بودن نفر اول، آقای مهران فضلی با 265 رای نفر دوم، آقای اسامی خونده شده بیان دفتر برق از سرم پرید و بچه های کلاس ریختن سرم ... از افراد توی لیست من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم ... تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد فکر می کردم رای بیاری اما نه اینطوری جز پیش ها که صبحگاه ندارن هر کی سر صف بوده بهت رای داده جز یه نفر ... خودت بودی؟ هر چی التماس کردم فایده نداشت و رسما تمام کارهای فرهنگی تربیتی مدرسه ... از برنامه ریزی تا اجرا و به ما محول شد و مسئولیتش با من بود اسمش این بود که تو فقط ایده بده اما حقیقتش، جملات آخر آقای مدیر بود ببین مهران ... تو بین بچه ها نفوذ داری قبولت دارن بچه ها رو بکش جلو لازم نیست تو کاری انجام بدی ایده بده و مدیریت شون کن بیان وسط گود از برنامه ریزی و اجرای مراسم های ساده تا مسابقات فرهنگی و نمی دونستم بخندم یا گریه کنم آقا در جریان هستید ما امسال امتحان نهایی داریم؟ این کارها وظیفه مسئول پرورشی مدرسه است کار فرهنگی برای من افتخاریه اما انصافا انجام این کارها برنامه ریزی و راه انداختن بچه ها و مدیریت شون و خیلی وقت گیره نگران نباش تو یه جا وایسی بچه ها خودشون میان دورت جمع میشن دست از پا درازتر اومدم بیرون هر کاری کردم زیر بار نرم، فایده نداشت تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود نوشتن گزارش جلسات شورا بود که اونم کلا وظیفه رئیس شورا نبود اون روزها هزاران فکر با خودمی می کردم جز اینکه اون اتفاق، شروع یک طوفان بود طوفانی که هرگز از ورود بهش پشیمان نشدم اولین مناسبت بعد از شروع کار شورا بعد از یه برنامه ریزی اساسی با کمک بچه ها، توی سالن سن درست زدیم وهمه چیز عالی و طبق برنامه پیش رفت علی الخصوص سخنران که توی یکی از نشست ها باهاشون آشنا شده بودم و افتخار دادن و سخنران اون برنامه شدن ... جذبه کلامش برای بچه ها بالا بود و همه محو شده بودن برنامه که تموم شد اولین ساعت، درسی شیمی بود معلم خوش خنده زیرک و سختگیر ... که اون روز با چهره گرفته و بداخلاق وارد کلاس شد چند لحظه پای تخته ایستاد و بهم زل زد راسته که سخنران به دعوت تو حاضر شده بود بیاد؟ این آقا راحت هر دعوتی رو قبول نمی کنه ... یهو بهروز از ته کلاس صداش رو بلند آقا شما روحانی ها رو هم می شناسید؟ ما فکر می کردیم فقط با سواحل هاوایی حال می کنید و همه کلاس زدن زیر خنده همه می خندیدنبه جز ما دو نفر من و دبیر شیمی 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍صدای سائیده شدن دندان هاش رو بهم می شنیدم رفت پای تخته امروز اول درس میدم آخر کلاس تمرین ها رو حل می کنیم و شروع کرد به درس دادن تا آخر کلاس، اخم هاش توی هم بود نه تنها اون جلسه ... تا چند جلسه بعد، جز درس دادن و حل تمرین کار دیگه ای نمی کرد جزء بهترین دبیرهای استان بود و اسم و رسمی داشت اما به شدت ضد نظام و آخر بیشتر سخنرانی هاش - آخ که یه روزی برسه سواحل شمال بشه هاوایی جانم که چی میشه میشه عشق و حال ... چیه الان آخه دریا هم بخوای بری باید سرت رو بیاری پایین حاج خانم یا الله خوب فاطی کاماندو مگه مجبوری بیای حال ما رو هم ضد حال کنی؟ دلم می خواد اون روزی رو ببینم که همه این روحانی ها رو دسته جمعی بریزیم تو آتیش ... توی هر جلسه محال بود 20 دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه از سیاسی و اجتماعی گرفته تا در هر چیزی صاحب نظر بود یک ریز هم بچه ها رو می خندوند و بین اون خنده ها، حرف هاش رو می زد گاهی حرف هاش به حدی احمقانه بود که فقط بچه های الکی خوش کلاس خنده شون می گرفت اما کم کم داشت همه رو با خودش همراه می کرد به مرور، لا به لای حرف هاش ... دست به تحریف دین هم می زد و چنان ظریف در مورد مفاسد اخلاقی و ... حرف می زد که هم قبحش رو بین بچه ها می ریخت هم فکر و تمایل به انجامش در بچه ها شکل می گرفت و استاد بردگی فکری بود ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه بازم ایرانیه اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس فیل آخرش هم جاش همون ته فیله است خون خونم رو می خورد اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی رسید قدرت کلامش از من بیشتر بود دبیر بود و کلاس توی دستش و کاملا حرفه ای عمل می کرد در حالی که من یه نوجوان که فقط چند ماه از ورودم به 18 سالگی می گذشت ... حتی بچه هایی که دفعات اول مقابلش می ایستادند عقب نشینی کرده بودن گاهی توی خنده ها باهاش همراه می شدن هر راهی که به ذهنم می رسید محکوم به شکست بودتا اون روز خاص رسید عین همیشه وسط درس درس رو تعطیل کرد به حدی به بچه ها فشار می آورد و سوال و نمونه سوال های سختی رو حل می کرد که تا اسم Breaking time می اومد گل از گل بچه ها می شکفت شروع کرد به خندوندن بچه ها و سوژه این بار دیگه اجتماعی سیاسی یا نبود این بار مستقیم خود اهل بیت رو هدف گرفت و از بین همه حضرت زهرا با یه اشاره کوچیک و همه چیز رو به سخره گرفت و بچه ها طبق عادت همیشه می خندیدن انگار مسخ شده بودن چشمم توی کلاس چرخید روی تک تک شون ... انگار اصلا نفهمیده بودن چی شده و داره چی میگه فقط می خندیدن و وقتی چشمم برگشت روی اون با چشم های مست از قدرت و پیروزی بهم نگاه می کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... با همه وجود از یه نفر متنفر بودم اشتباهش و کارش ... نه از سر سهو بود نه هیچ توجیه دیگه ای گردنم خشک شده بود قلبم تیر می کشید چشم هام گر گرفته بود ... و این بار صدای سائیده شدن دندان های من بهم شنیده می شد زل زدم توی چشم هاش ... به حرمت اهل بیت قسم با دست های خودم نفست رو توی همین کلاس می برم به حرمت فاطمه زهرا قسم رهات نمی کنم ... از خشم می لرزیدم و این جملات رو توی قلبم تکرار می کردم اون شب بعد از نماز وتر رفتم سجده خدایا اگر کل هدف از خلقت من این باشه که حق این نامرد رو بزارم کف دستش به خودت قسم که دفاع از سرورم برای من افتخاره خدایا تو می دونی من در برابر این مرد ضعیفم نه تواناییش رو دارم ... نه قدرت کلامش رو من می خوام برای دفاع از شریف ترین بندگانت بایستم در حالی که می ترسم که ضعف و ناتوانیم به قیمت شکست حریم اهل بیت تموم بشه ترجیح میدم همین الان و در جا بمیرم ولی مایه سرافکندگی اهل بیت پیامبر نشم ... و سه روز پشت سر هم روزه گرفتم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم نیم ساعت به زمان همیشگی بین خواب و بیداری ... این جملات توی گوشم پیچید ... بلند شدم و نشستم قلبم آرام بود و این آغاز نبرد ما بود با اینکه شاگرد اول بودم اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم ... تمام وقتی رو که از مدرسه برمی گشتم حتی توی راه رفت و آمد کتاب رو جلوتر می خوندم با مقوای نازک کارت های کوچیک درست کردم و توی رفت و آمد، اونها رو می خوندم هر مبحثی رو که می دیدم توی کتاب های دیگه هم در موردش مطالعه می کردم تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش ... ردیف و گروهش عدد اتمی و جرمی و حفظ کردم توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر * ... می تونستم توی 30 ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم هر سوالی که می داد ... در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می شد مال من بود علی الخصوص استوکیومتری های چند خطیش رو من مخ ریاضی بودم به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود ذهنی ... تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم بعد از نوشتن سوال هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود من، جواب آخرش رو می گفتم و صدای تشویق بچه ها بلند می شد ... کم کم داشت عصبی می شد رسما بچه ها برای درس شیمی دور من جمع می شدند هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه من به خودم بیشتر سخت می گرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر می شد بارها از در کلاس که وارد می شد من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها درس جلسات قبل رو تکرار می کردم تمرین حل می کردم و جواب سوال ها رو می دادم توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در ... - مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم، دفتر بودن خواستن کلاس فوق برنامه و رفع اشکال شون با تو باشه گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می گیریم تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی قیافه اش دیدنی بود ... داشت چشم هاش از حدقه در می اومد ... خبر به بچه های پایه اول که رسید صدای درخواست اونها هم بلند شد درگیریش با من علنی شده بود فقط بچه ها فکر می کردن رقابت شیمیه بعضی ها هم می گفتن - تدریس تو بهتره داره از حسادت بهت می ترکه ... کار به آوردن سوال های المپیاد کشیده بود سوال ها رو که می نوشت اکثرا همون اول قلم ها رو می گذاشتن زمین اما اون روز با همه روزها فرق داشت این سوال سال * المپیاد کشور * با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد - جزء سخت ترین سوال ها بوده میگن عده کمی تونستن حلش کنن نگاه های بچه ها چرخید سمت من و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم به تخته گره خورده بود خدایا ... این یکی دیگه خیلی سخته به دادم برس ... آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی تونید حل کنید؟ گند می زنید به روحیه ما و بچه ها باهاش هم صدا شدن هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می گفت و من همچنان به تخته زل زده بودم فرامرز از پشت زد روی شونه ام و صداش رو بلند کرد... - بیخیال شو مهران ... عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده بین سر و صدای بچه ها یهو یه نکته توی سرم جرقه زد... - آقا اصلا غیر از اورانیوم ... عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن ... عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته؟ ... میگم احتمالا طراح سوال موقع طرح این ... مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات آقا یه زبون به برگه اش می زدید می دید مزه شراب میده یا نه؟ جملاتی که با حرف اشکان شرترین بچه کلاس کامل شد ... - شایدم اونی که پای تخته نوشته دیشب زیادی خورده بوده و همه زدن زیر خنده برای اولین بار سر کلاس ... با حرف هایی که خودش می زد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد مسخره اش کردن جذبه و هیبتش شکست کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچه ها شایع شده بود ... و قبح شراب خوردن ریخته بود ناراحت بودم ... اما این اولین قدم در شکست اون بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به زحمت، خودش رو کنترل کرد - نه من که طبیعی بودم ولی راست می گید شاید طراحش خورده بوده و اشکان ول کن نبود ... احتمالا اولش حسابی خورده پشت سرش هم حسابی خورده آخه اونجا هر کی یه اشتباه کوچیک کنه به شکر خوردن می اندازنش آره احتمالا تو هم اونجا بودی داشتی کنار طرف، شکر می خوردی تا یه چی میشه اونجا این طوری اونجا اینطوری تو تا حالا پات رو از حوزه استحفاضیه استان بیرون گذاشتی؟ کنترل اوضاع، حسابی داشت از دستش خارج می شد دو بار با خودکار زد روی میز بسه دیگه ساکت تا مودبانه ازتون می خوام حواستون جمع باشه و بعد رو کرد به من و خندید - تو هم مخی هستی ها اشتباهی ایران به دنیا اومدی باید * به دنیا می اومدی ... محکم زل زدم توی چشماش شما رو نمی دونم ولی من از نسل اون ایرانی هایی هستم که وقتی صدام دکل نفتی * رو زد و همه دنیا گفتن فقط بزرگ ترین مهندس های امریکایی می تونن اون فاجعه رو مهار کنن یه گروه کارگر ایرانی رفتن جمعش کردن ایرانی اگر ایرانی باشه یه موی کارگر بی سوادش شرف داره به هیکل هر چی خارجیه برده روحش آزاده، جسمش در بند اما ما مثل احمق ها درگیر بردگی فکری شدیم برده فکریدیر یا زود خودش با دست خودش به دست و پای خودش غل و زنجیر می بنده ... کلاس یه لحظه کپ کرد اون مهران آرام و مودب که حرمت بداخلاق ترین دبیرها رو حفظ می کرد جلوی اون ایستاده بود سکوت کلاس شکست صدای سوت و تشویق بچه ها بلند شد و ورق برگشت از اون به بعد هر بار که حرفی می زد چشم بچه ها برمی گشت روی من تایید می کنم یا رد می کنم یا سکوت می کنم و سکوت به معنای این بود که رد شد اما دلیلی نمی بینم حرفی بزنم ... جای ما با هم عوض شده بود و من هم صادقانه اگر نقدی که می کرد، صحیح بود می پذیرفتم و اگر درباره موضوع، اطلاعاتم کم بود با صراحت می گفتم باید در موردش تحقیق کنم توی راهرو بهم رسیدیم با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم صدام کرد از همون روز اول ازت خوشم نیومد ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم ... فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی خندیدم ... - که بعدش بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس لو بره و همه بهش پشت کنن؟ خنده اش کور شد ... خیلی دست کم گرفته بودمت مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم ... می دونی؟ زمان انقلاب و جنگ امثال تو رو می کشتن ... دستش رو مثل تفنگ آورد کنار سرم بنگ ... یه گلوله می زدن وسط مخش هنوزم هستن فقط یهو سر به نیست میشن میشن جوان ناکام و زد تخت سینه ام ... جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می کنه حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم اشکال نداره شهدا با رجعت برمی گردن ... حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه جوان ناکام خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره برو اینها رو به یکی بگو که بترسه ... هر کی یه روز داغ می بینه فرق مرده و شهید هم همینه مرده محتاج دعاست شهید دعا می کنه و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر بعد از مدرسه توی راه برگشت به خونه تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می کردم و اینکه اگه رفتنی بشم احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟ به محض رسیدن سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد و زنگ زدم به دایی محمد و همه چیز رو تعریف کردم ... شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم توی یه پاکته توی کتابخونه سومی عقایدش که به سازمان مجاهدین و ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه ... لازم میشه 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍اون تابستان اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های پیش هم از قبل ثبت نام شده محسوب می شدن امتحان نهایی رو که دادیم این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود و غیر 3 تا انتشارات معروف بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ... آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم رتبه کشوریم ... تک رقمی شد کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد و من چاره ای نداشتم جز اینکه حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم اونقدر غرق درس خوندن شده بودم که اصلا متوجه نشدم داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ... مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند زن آرام و صبوری که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ... زمانی که مشاورهای مدرسه بین رشته ها و دانشگاه های تهران سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم آینده زندگی ما داشت طور دیگه ای رقم می خورد ... نهار نخورده و گرسنه حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم محو درس و کتاب که می شدم گذر زمان رو نمی فهمیدم به جای مادرم الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم سلام سلام الهام خانم زود، تند، سریع نهار چی خوردید؟ که دارم از گرسنگی می میرم ... برعکس من که سرشار از انرژی بودم چشم های نگران و کوچیک الهام حرف دیگه ای برای گفتن داشت الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت فوق العاده احساساتی زود می ترسید و گریه اش می گرفت چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ... به داداش نمیگی چی شده؟ - مامان قول گرفت بهت نگم گفت تو کنکور داری ... یه دست کشیدم روی سرش ... اشکال نداره مامان کجاست؟ از خودش می پرسم ... داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه حالش هم خوب نبود به من گفت برو تو اتاقت ... رفتم سمت پذیرایی چهره اش بهم ریخته بود و در حالی که دست هاش می لرزید اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش ... شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرف ها رو می زدی؟ من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم فقط به خاطر بچه هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه الان مهران و چشمش افتاد بهم جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند صدای عمه سهیلا گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد چند لحظه همون طور تلفن به دست، خشکش زد و بعد خیلی محکم با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ... برو توی اتاقت این حرف ها مال تو نیست نمی تونستم از جام حرکت کنم نمی تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ... چی کار می کنی مهران؟ این حرف ها مال تو نیست ... تلفن رو بده و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه اما زور من دیگه زور یه بچه نبود عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز زن اگه زن باشه شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❂◆◈○•-------------------- 🎀💚🎀💚🎀💚🎀💚🎀﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ چرا خبرم نکردید؟ ــ سردار اینو از ما خواست کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید: ــ الان حال سردار چطوره؟ یاسر آهی کشید و گفت: ــ بهتره،اوردنش بخش. ــ کی مرخصش میکنن ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه کمیل سری تکون داد. ــ اول قرار بود تو هم تو این عملیات باشی،اما وقتی سردار دید با دیدن همسرت اینجوری آشفته شدی،نظرش عوض شد،از شدت خطر این عملیات خبردار بود و نگران بود که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم . ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر. ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم،سردار میدونست به محض دستگیری تیمور ،ادماش میان سراغ خانوادت ،اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای. ــ خانوادم؟ ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم کمیل با تعجب پرسید: ــ دایی محمد!! ــ آره،همه چیزو براش توضیح دادیم و ازش خواستیم که مادرتو به خانه اش ببه و ازش محافظت کنه،و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم. کمیل سرش را میان دستانش فشرد،دستان یاسر بر شانه هایش نشست. ــ الان همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل،از سرهنگ خواستیم قبل از اینکه بری خونتون،سرهنگ بقیه رو آماده کنه . کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت: ــ ممنونم داداش ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی و بلند خندید. کمیل لبخند تلخی زد و گفت: ــ امیدوارم هیچوقت از خانوادت دور نشی،چون خیلی سخته خیلی یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت: ــ من برم دیگه،سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش،بعد باید بیای سرکار،البته دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی،از هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی هر دو خندیدن.یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد. ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟ ــ اره بریم ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🎀💚🎀💚🎀💚🎀💚🎀 ○⭕️ --------------------•○◈ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد. صداهای خنده در حیاط پیچیده بود،از صبح همه با شنیدن خبر امدن کمیل به خانه،آمده بودند. دایی محمد و یاسین و محسن کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند،و مردانه اشکـ ریختند. صغری برای مدت طولانی در آغوش کمیل مانده بود و گریه می کرد،که با اسرارهای همسرش کمی آرام گرفت. در طول روز سمیه خانم کنار کمیل نشسته بود و دستانش را در دست گرفته بود. کمیل همه ی وقت یک نگاهش به همسر خواهرش بود و یک نگاهش به دَر خانه،در انتظار آمدن سمانه. اما سمانه همه ی اتفاقات را از پنجره اتاق مشاهده می کرد،و از وقتی کمیل آمده بود به اتاقش رفته بود،حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم حاضر نشد که پایین بیاید. در زده شد و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت: ــ داری میری؟ ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام بهات خداحافظی کنم سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت: ــ بسلامت عزیزم صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت: .ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن سمانه تشر زد: ــ تمومش کن صغری ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه ــ برو شوهرت منتظرته ــ باشه صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد. همه رفته بودند،سمانه چمدانی که آماده کرده بود را روی تخت گذاشت،به طرف چادرش رفت که در اتاق باز شد و سمیه خانم وارد اتاق شد. ــ دخترم سمانه،برات شام بز.. با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت: ــ این چمدون چیه؟ ــ خاله گ.. ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟ ــ دارم میرم خونمون سمیه خانم تشر زد: ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟ سمانه با صدای لرزونی گفت: ــ پسرت برگشته ،دیگه تنها نیستی ــ اون پسرمه،اما تو دخترمی ،عروسمی ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت: ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق،کنار من.پس این خونه ی تو هستش،این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست ــ خاله لطفا .. ــ سمانه با من بحث نکن ــ من اینجا نمی مونم در باز شد و کمیل وارد اتاق شد: ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟ ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند. ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت: ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟ ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میخوتم برم خونمون ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد! ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد: ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟ از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد: ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی میتونی جواب این چراهارو بدی ??? سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود. سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت: ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد. خنده ی تلخی کرد وگفت: ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کارد نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد. به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود. کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود. سمانه وسط گریه گفت: ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کر دم داره میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 ○⭕️ -------------------- 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبانه تو اتاقت،حتی نمیتونستم راحت گریه کنم جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه. دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد: ــ مریض شدم تو نبودی،درد داشتم تو نبودی خاله حالش بد شد بستری شد اما تو نبودی،صغری ازدواج کرد بچه دار شد اما باز هم تو نبودی کمیل تو،تو مهمترین لحظات زندگیموم نبودی،چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن ارش مهمتر بود سمیه خانم که نگران سمانه شده بود با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت: ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه ــ بزار بگم خاله بزار پسرت بشنوه تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بودسوق داد. ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد. ــ میدونی درد من چیه؟ کمیل آرام زمزمه کرد: ــ چیه قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت: ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن کمیل از جایش بلند شد و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید: ــ بفهم چی میگی؟فهمیدی.هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه،دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم ــ بسه نمیخوام بشنوم به طرف چمدان رفت و قبل از اینکه دستش به ان برسد سمیه خانم با گویه جلویش ایستاد ــ کجا میری دخترم ــ اینجا دیگه جای من نیست کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت: ــ من میرم تو بمون ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمیه خانم دستان خیسش را با لباسش خشک کرد و از آشپزخانه بیرون آمد،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۲شب بود. از وقتی که کمیل رفته بود ،سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد . با یادآوری چند ساعت پیش آهی کشید،برای اولین بار بود که اشک را در چشمان پسرش می دید،هر چقدر میخواست کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد وحشت رفتن سمانه از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید. آهی کشید و از پله ها بالا رفت،در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود. کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود،نزدیکش شد. صدایی شنید،بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد. متوجه شد که خواب دیده،صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!! سریع پتو را کنار زد ،تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا می کرد،سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد. ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم بیدار شو سمانه خانم که دید سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت و شماره را گرفت بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید: ــ بله ــ کمیل مادر کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش سریع در جایش نشست و نگران پرسید: ــ چی شده مامان ــ سمانه مادر کمیل نگران پرسید: ــ رفت ؟ ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بدنه بدنش اتیش گرفته نمیدونم چیکار میکنم کمسل سریع از جایش بلند شد و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد. ــاومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت و سریع به آشپزخانه رفت و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت. کنار سمانه نشست و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،لرزی بر تن سمانه افتاد و وباره زیر لب زمزمه کرد. ــ کمیل ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت193 رمان یاسمین مي آري اينطوري مي شه ديگه كاوه – داري دروغ مي گي مثل سگ! من خودم همه رو دست م
رمان یاسمین كاوه – بجان تو از همون اول فهميدم . نخواستم تو كنف بشي! گفتم بذار يه بار هم اين سر به سر ما بذاره برو خودتي ! من بودم مي خواستم دماغم رو عمل كنم؟- كاوه- حرف زيادي نباشه ! بذار جلوي فرنوش خدمتت مي رسم . حاال بگو ببينم چي شد ؟ چي گفت؟ . خيالت راحت . مباركه ايشاهلل- خيال من از اولش راحت بود . خواستگاري دختر ملكه انگليس برم، بهم نه نمي گه !! ملكه فرانسه بچگي هام رو ديده ، –كاوه !نشونم كرده واسه دختر كوچيكش !فرانسه ملكه نداره- كاوه – چه مي دونم ، از بس زيادن ، يادم نمي مونه ملكه كجا بوده ! حاال چرا فريبا بيرون نمي آد ؟ . در همين وقت فريبا صدامون كرد . ميز ناهار رو تو آشپزخونه چيده بود . فريبا – ببخشيد طول كشيد . داشتم ساالد درست مي كردم . بفرمايين تو آشپزخونه : كاوه آروم به من گفت . من روم نمي شه باهاش رو برو بشم بهزاد . خجالت مي كشم- !خجالت نداره . فريبام مثل دختر ملكه انگليس ! تو كه خاطرخواه زياد داري- . كاوه – حرف نزن! پاشو تو جلو برو من پشتت مي آم : من جلو رفتم . تا خواستم بگم مبارك باشه ديدم كاوه پشتم نيست . خندم گرفت به فريبا كه سرش رو پايين انداخته بود گفتم ! خجالت مي كشه بياد تو آشپزخونه- : فريبا آروم گفت . راستش بهزاد خان ، منم خجالت مي كشم- ! لحظه شيريني يه- . بعد كاوه رو صدا كردم ! كاوه كاوه ! بيا ديگه . كباب يخ كرد- . فريبا – ببخشيد بهزاد خان ، كباب نيست ! ساندويچ كالباس گرفتن كاوه خان !ساندويچ !! كاوه بيا ببينم- : كاوه از تو سالن گفت ! شما بخورين ، سرد مي شه . من اشتها ندارم . ببخشيد يادم رفت گوجه بگيرم- ! چي سرد مي شه ؟!كالباس سرد خدايي هست ! در ضمن گوجه تو ساندويچ ها هست- كاوه – ساندويچ چيه ؟ مرد حسابي تو رفتي كباب بگيري ، ساندويچ كالباس گرفتي ؟ تازه دنبال سيخ گوجه ش مي گردي؟ عيبي نداره، خواستگاري كرده - ! ، هول شده ! بيا تو خجالت نكش . دفعه اولش اينطوريه : كاوه اومد تو آشپزخونه و در حاليكه سرش پايين بود گفت من چطور ساندويچ گرفتم ؟- ! تو ساندويچ نگرفتي ، بهت ساندويچ دادن- .فريبا – ساندويچ هم خوبه . بفرمايين . هر سه سر ميز نشستيم . كاوه ساكت بود !كاشكي زودتر برات خواستگاري كرده بوديم كه تو يه خرده ساكت بشي- . فريبا و كاوه با خجالت خنديدن بخشيد فريبا خانم بي موقع خواستگاري كردم ها ! تو تموم زندگيم اومدم يه كار خوب بكنم ، اونم چي از آب در اومد ! از –كاوه !بس هول شده بودم ، موقعيت شما يادم رفت . راستش هنوز من نفهميدم چطوري جاي كباب ، ساندويچ گرفتم ؟ از بس سر به هوايي! عاشقي پسر مگه ؟- : كاوه در حاليكه مي خنديد گفت ! اگه عاشق نبودم كه خواستگاري نمي كردم ! حرف ها مي زني ها- . فريبا با خنده سرش رو پايين انداخت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین كاوه – حاال مي خواهين فريبا خانم ، اين جريان امروز رو فراموش كنين ، من يه ماه ديگه مي آم خواستگاري كه شمام ناراحت . نشين اين حرف رو بقدري معصومانه گفت كه فريبا سرش رو بلند كرد و تو چشمهاي كاوه نگاه كرد و خنديد . كاوه م خنديد . منم خنديدم . .نخير الزم نكرده . همين خواستگاري رو فريبا خانم قبول كرد . مي ترسم دفعه ديگه ساعت 3 بعدازنصف شب بياي خواستگاري- كاوه – مگه من خرم؟ ! البته كه نه ! دور از جون خره! يعني دور از جون تو- : بلند شدم و ساندويچم رو برداشتم و گفتم .من ساندويچم رو مي رم تو اتاق خودم مي خورم . شما دو تا فعالً خيلي حرفها دارين كه به همديگه بزنين- . هر دو شروع به تعارف كردن اما ته دلشون مي خواست كه تنها باشن شكر خدا كه برنامه اين دو نفر هم .خداحافظي كردم و رفتم پايين . تو دلم آرزو مي كردم هميشه همديگر رو دوست داشته باشن . جور شد . خدا خدا مي كردم كه فرنوش منم امشب برام خبرهاي خوبي بياره در اتاقم رو كه واز كردم ديدم يه نامه تو اتاق افتاده . تا برش داشتم ، بند دلم پاره شد . با دلشوره وازش كردم . نامه فرنوش بود ! بهزاد ، عشق من سالم . وقتي جادوگر پير ، طلسمي درست مي كنه ، رهايي ازش سخته ولي خوشحالم از اينكه اين جادو در تو اثر نكرد و از اين آزمايش سربلند بيرون اومدي. من امشب حرفهايي رو كه مادر فاسدم پاي . تلفن به تو گفت شنيدم . از تلفن ديگه گوش كردم . فرار تو رو هم از ويال ديدم . ممنون كه چيزي رو به روم نياوردي . از تو همين انتظار مي رفت . مي دونم كه تو پاكي بهزاد من . من از تو شرم دارم . ديگه خجالت مي كشم كه تو چشمات نگاه كنم اي كاش كنجكاو نشده بودم و دنبالتون نمي اومدم . اي كاش به اون تلفن لعنتي گوش نمي كردم . اگه چيزي نمي دونستم ، مهم . نبود ولي حاال چرا وقتي مادر هرزه اي بخواد كه عشق دخترش رو ، داماد آينده اش رو ، معشوق خودش بكنه ، ديگه براي آدم ها چي مي مونه ؟ يه .دختر چه جوري سرش رو جلوي مردش بلند كنه ؟ من شكستم بهزاد . در درونم چيزي شكست كه سالها پيش ترك خورده بود !بهزاد ، فرخ لقاي تو ، توي قلعه سنگ بارون ، اسير طلسم ديو موند اين نامه رو نزديك صبح برات نوشتم . تا صبح نخوابيدم و گريه كردم . بعدش اومدم دم خونت تا ببينمت . وقتي از خونه بيرون . رفتي ، تصوير قشنگ و مردونه ت رو براي هميشه تو ذهنم جا دادم . دوستت دارم بهزاد . خوشبختي من در اين چند روز ، عشق تو بود من ميرم بهزاد . مي رم تا از خودم ، از سرنوشتم ، از خانواده گندم و از مادر پليدم فرار كنم . مي دونم كه با شخصيت تر از اوني . هستي كه دنبالم بياي ! من احتياج دارم كه يه مدت تنها باشم و با خودم فكر كنم . اين ضربه بزرگي براي روح يه دختره من نتونستم تحملش كنم بهزاد . اگه تونستم با خودم كنار بيام ، بر مي گردم پيشت . بهزاد من غمگين تر از اوني هستم كه بتونم . بگم . حاال مي فهمم كه اگه آدم يه پدر و مادر فقير اما با آبرو داشته باشه ، چقدر با ارزشه .دنبالم نگرد عزيزم . تو هميشه مرد مني . براي هميشه دوستت دارم بهزاد و منو ببخش . مي دونم در حق تو ظلم شده اما دل تو مثل درياست . زالل و پاك و بزرگ . اگه جسمم پيش تو نيست ، روحم ماله توئه مي دونم غرور و منش ت واالتر از اين حرفهاست . اما ازت مي خوام كه براي رفتنم نه گريه كني و نه ناراحت بشي. شايد برگردم .. نمي دونم . فعالً هيچي نمي دونم بهزاد ، وقتي به قطرات بارون نگاه مي كنم كه از آسمون پايين مي آن و روي زمين رو مي پوشونن به ياد تو مي افتم كه برام تكيه . گاه بودي . اون وقت دلم مي خواد تو كوچه ها راه بيفتم و دنبالت بگردم تا مثل اون شب ، تو بارون و سرما ازم حمايت كني 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ا﷽🌻﷽🌻﷽ ا🌻﷽🌴﷽ ا﷽🌴﷽ ا🌻﷽ ا﷽ ا🌻 💖 💖 ✋ سلام بر شما منتظران بقیـَّة الـلَّـه (ارواحنا فداه) 🔅انشـاء الـلَّـه هر روز صبح همراه باشید با قرار تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج) ⚠️ دُعــــــــای عهــــــــد ⚠️ 💭 از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده : ⛅ هركس چهل صبحگاه اين عهد را بخواند، از يـاوران قائم ما باشد و اگـر پيش از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود، خدا او را از قــبـر بيرون آورد كه در خدمت آن حضرت باشد و حق تعالى بر هر كلمه هزار حسنه به او كرامت فرمايد و هزار گناه از او محو سازد. آن اين است ؛ ✨اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الــرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَـحْرِ الْمَـــسْجُورِ وَ مُــــنْزِلَ الـتَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الــزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّـــلِّ وَ الْحَــرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ] الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْأَنْبِيَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِينَ✨ ✨اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ [بِاسْمِكَ] الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْــهِـــكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَــيُّــومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِــكَ الَّـــذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ يَا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا حِينَ لا حَيَّ يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يَا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ✨ ✨اللَّهُمَّ بَـلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَـنْ جَـمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَـهْلِهَا وَ جَـبَلِهَا وَ بَــرِّهَا وَ بَـحْـــرِهَا وَ عَـنِّي وَ عَـنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَـةَ عَـرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْـصَاهُ عِلْمُهُ [كِتَابُهُ] وَ أَحَاطَ بِـهِ كِتَابُهُ [عِلْمُهُ]✨ ✨اللَّهُمَّ إِنِّـي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَـبِـيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِـشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَـةً لَـهُ فِي عُـنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَــدا الـلَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِـــــنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْـمُـسَارِعِــيـنَ إِلَـيْـهِ فِـي قَـضَاءِ حَـوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ] وَ الْمُـحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِـقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَـــيْـــنَ يَدَيْهِ✨ ✨اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَـيْنِي وَ بَـيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَـلْتَهُ عَلَى عِـــــــــــبَــادِكَ حَـــتْــما مَـقْـضِـيّـا ،فَـأَخْـرِجْـنِي مِـنْ قَــبْـرِي مُـؤْتَـزِرا كَــفَـنِي شَـاهِرا سَـيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْـوَةَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي✨ ✨اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ✨ ✨اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ✨ ✨اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدا وَ نَرَاهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ✨ آنگاه سه بار بر ران راست خود میزنى، و در هر مرتبه میگويى: الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ ✨اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّكَ اَلْفَرَج✨ 👈 کپی آزاد است👉 👇