#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_دوم
#سردار_دلها❤️
برگشتم دانشگاه اما یه ترم کلاسام طوری برمیداشتم که اصلا سید هادی را نببینم
اما بعداز یه ترم برام شد یه همکلاسی اما هنوزم بعدازیک سال حلقه هامون تو دستمونه
بعدازیک سال که نامزدیم بهم خورده هیچ خواستگاری خونه راه ندادیم
هنوز خانواده ام هادی را داماد خودشون میدونن
هنوزم سیدهادی حسینی تو گوشیم آقای همسر سیو شده
#زمان_حال
رسیدم مزار شهدا مستقیم رفتم مزار شهید علی عبداللهی بعدم سر مزار
شهید هادی
سرمو گذاشتم روی مزارش فقط و فقط گریه کردم
وقتی سرم از روی مزار برداشتم شب بود
سرم گیج میرفت
بااین حالم نمیتونستم رانندگی کنم
برای همین دست کردم تو کیفم و گوشیم درآوردم
۱۰۰تا میس کال
زهرا
فرزانه
زینب
داداش
شماره داداش گرفتم با اولین بوق جواب داد
داداش:هیچ معلومه تو کجایی نمیگی میمیرم از نگرانی
با بی حالی تمام گفتم :مزارشهدا میای دنبالم
ماشین دارم اما توان رانندگی ندارم
داداش:باشه صبرکن تا نیم ساعت دیگه اونجام
حتی نمیتونستم پاشم راه برم داداش رسید
اول قبل از راه افتادن برام یه رانی پرتقال گرفت
به زور به خوردم داد بعد گوشیم گرفت زنگ زد به مامانم گفت منو میبره خونه خودشون
تایه هفته نتونستم برم دانشگاه
امروز تولد شهید محمود کاوه است به رسم هرماه باید برای این فرمانده دلیر سپاه اسلام تولد بگیریم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_سوم
#سردار_دلها❤️
داشتم حاضر میشدم که صدای زنگ گوشی اومد
نگاه بهش کردم نوشته فنقل مامان
-سلام فنقل مامان
فرزانه سادات: سلام مامان خانم کجایی؟
-فرزانه سادات الان راه میفتم
فرزانه سادات: مامان خانم من میدان انقلابم
-منم با مترو میام زودی میرسم
فقط الان برات ۷۵تومن کارت ب کارت میکنم تو کتابا را بگیر تا من بیام
یاعلی
فرزانه سادات: یاعلی
کتاب گرفتم بامترو رفتیم مزار شهدا
آب میوه کوچولو گرفته بودیم با کیک و شکلاتو پاستل. کتابچه های ک زندگینامه شهید کاوه بود خریداری کرده بودیم
چندتا از همرزم های شهید که تو تهران بودن را دعوت کردیم
آخرای مراسم بود آقای جوادی صدام کرد
خانم موسوی میشه چندلحظه وقتتونو بگیرم؟
-بله درخدمتم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_چهارم
#سردار_دلها❤️
یه ذره از جمع بچه ها فاصله گرفتیم
نگاهی به جمع کردم
اخمای سیدهادی و داداش شدیدا توهم بود
-آقای جوادی من در خدمتم
جوادی سرشو انداخت پایین سرخ شد
تو دلم گفتم وا این چش شد
با من من گفت :خانم موسوی حقیقتش میخاستم اول با خودتون بیان کنم
دستام شروع کرد به لرزیدن و رنگ از رخم پرید
جوادی: اجازه میدید با خانواده....
نذاشتم ادامه بده با صدای لرزان و بلندی گفتم :نهههههههههههههه
بعد با اخرین سرعت و گریه رفتم به سمت ایستگاه مترو
صدای داداش و فرزانه را شنیدم که داد میزدن حلما وایستا
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
&راوی زهره میری&
امروز تولد شهید کاوه است علی را راضی کردم بامن بیاد
مراسم تموم شد یکی از پسرا حلماسادات را صدا کرد
نمیدونم چی گفت که حلما با گریه رفت به صدا زدنای برادر و دوستش هم توجه نکرد
یهو فقط فهمیدم حال آقای حسینی بد شد
پسرا: هادی هادی
محمد همه را زد کنار رفت جلو
دستشو گذاشت روی قلبش گفت شوک عصبیه زنگ بزنید اورژانس
همه راهی بیمارستان شدیم
هرچقدر به حلما زنگ میزدیم جواب نمیداد
ساعتای تلخی بود
تا ۱۰شب دکتر اومد گفت نمیدونید برای یه جانباز شیمیایی عصبی شدن سمه
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_پنجم
#سردار_دلها❤️
از بیمارستان اومدیم بیرون سیدمحمد رو به من گفت :خانم میری اگه حلما با شما تماس گرفت به من حتما خبر بدید
-بله حتما
از بیمارستان که دور شدیم علی گفت :عجب ماجرایی شد این تولد
-علی اون کتابچه را بده ببینم چی توش نوشته
بسم رب الشهدا
#زندگی_نامه_شهید_محمود_کاوه
تولد و كودكي
سال 1340 هجري شمسي در مشهد مقدس متولد شد. پدرش كه از كسبه متعهد به شمار ميآمد، در دوران ستمشاهي و اختناق، با علماء و روحانيون مبارز، از جمله حضرت آيتالله خامنهاي، شهيد هاشمينژاد و شهيد كامياب ارتباط داشت. وي كه براي تربيت فرزندش اهميت زيادي قايل بود، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبي و نماز جماعت ميبرد و از اين راه فرزندش را با مكتب اهل بيت (ع) و تعاليم انسانساز اسلام آشنا ميكرد.
شهيد كاوه دوران تحصيلات ابتدايي خود را در چنين شرايطي سپري كرد. از آنجا كه خواست پدرش به هنگام تولد محمود، اين بود كه وي را در سلك صالحان و پيروان واقعي مكتب اسلام قرار دهد، با علاقه قلبي و مشورت پدر وارد حوزه علميه شد و همزمان، تحصيلات دوران راهنمايي و دبيرستان را نيز ادامه داد.
با شروع جريانات انقلاب، او كه جواني بانشاط، فعال و مذهبي بود با شركت در محافل درسي مسجد جوادالائمه(ع) و امام حسن مجتبي(ع) كه در آن زمان از مراكز تجمع نيروهاي مبارز بود، از هدايتها و تعاليم حضرت آيتالله خامنهاي بهرههاي فراواني برد و ره توشههاي همين تعاليم را با خود به محيط دبيرستان و ميان دانشآموزان منتقل مينمود. او در دبيرستان به عنوان محور مبارزه شناخته ميشد. با علاقه وافر، به پخش اعلاميههاي حضرت امام خميني(ره) ميپرداخت و فعالانه در راهپيماييها و درگيريهاي زمان انقلاب شركت داشت.
فعاليتهاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي:
با پيروزي انقلاب اسلامي، شهيد كاوه جزو اولين عناصر مومن و متعهدي بود كه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در شهر مقدس مشهد پيوست و پس از گذراندن يك دوره آموزش شش ماهه چريكي، به آموزش نظامي برادران سپاه و بسيج پرداخت. پس از آن براي حفاظت از بيت شريف حضرت امام خميني(ره) در يك ماموريت شش ماهه به تهران عزيمت كرد و با شروع جنگ تحميلي، به همراه تعدادي از نيروهاي خراسان به جبهههاي جنوب اعزام شد. مدتي بعد به علت نياز شديدي كه پادگان به مربي داشت، او را براي آمادهسازي و آموزش نيروها به مشهد فراخواندند.
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_ششم
#سردار_دلها❤️
شهيد كاوه در كردستان
عليرغم اينكه براي آموزش نيروها اهمیت بالايي قايل بود و مسئول مستقيم او زياد تمايل نداشت وي را (كه از مربيان دلسوز و قوي محسوب ميشد) به جبهه اعزام كند، اما روح پرتلاطم او به دنبال فرصتي بود تا رودرروي دشمن قرار گيرد و در صحنههاي كارزار انقلاب و ارزشهاي آن عملاً دفاع كند. بنابراين در اولين فرصت با جلب رضايت فرمانده پادگان با شور و شوقي فراوان به ديار كردستان (كه در آن زمان توسط گروهكها و عناصر ضدانقلاب دچار مشكلات و آشوب شده بود)، عزيمت كرد.
او كه به همراه تعدادي از برادران پاسدار جهت آزادسازي شهر بوكان وارد كردستان شده بود، به دليل لياقتها و مهارتهايي كه داشت، در همان ابتدا به عنوان فرمانده يك گروه دوازده نفره انتخاب شد.
شهيد كاوه در اين منطقه براي مبارزه با ضدانقلاب – كه از حمايتهاي خارجي برخوردار بود و با جناياتي هولناك، توطئه شوم جدايي ان نقطه از ميهن اسلامي را در ذهن ميپروراند – شب و روز نداشت و به دليل تلاش بسيار زياد، جديت و پشتكار، شجاعت و روحيه شجاعتطلبي كه داشت، در مدت كوتاهي به سمت فرماندهي عمليات سپاه سقز منصوب شد و در اين زمان با ناباوري همگان همراه تعداد كمي نيرو، عمليات آزاد سازي منطقه مرزي بسطام را با شهامت غيرقابل وصفي طرحريزي و45 كيلومتر جاده مرزي را طي يك مرحله و در عرض 24 ساعت در قلب منطقه تحت نفوذ ضدانقلاب آزاد كرد.
ضدانقلاب كه با برخورداري از سلاح و امكانات ونيروي رزمي فراوان،عرصه را براي نيروهاي نظامي و انتظامي تنگ كرده بود و جنايات فجيعي مرتكب ميشد، باورود جوانان دلير و متعهدي چون شهيد كاوه به صحنه عمليات،به اين نتيجه رسيد كه ماندن در كردستان برايش سنگين تمام خواهد شد.
شهيد كاوه و همرزمانش با عمليات پي در پي، مزدوران استكبار را در منطقه منفعل و مستاصل كرده بودند تا جايي كه ضدانقلاب در اوج استيصال و درماندگي براي زنده يا مرده او جايزه تعيين كرده بود.
نقش شهيد در تيپ ويژه شهدا
به دنبال عمليات سرنوشتساز نيروهاي سپاهي در محورهاي مختلف كردستان و همزمان با تشكيل تيپ ويژه شهدا (كه فرماندهي آن بر عهده شهيد ناصر كاظمي بود) شهيد كاوه به عنوان فرمانده عمليات اين تيپ انتخاب شد. پس از مدت كوتاهي از فعاليت او در اين مسئوليت (كه با آزادسازي بسياري از مناطق همراه بود) آوازه تيپ ويژه شهدا، آنچنان ضدانقلابها را متحير ساخت كه به كلي روحيه خود را از دست دادند و در مقابل هر يورش رزمندگان اسلام، فرار را بر قرار ترجيح ميدادند و ميدانستند كه مقاومت در مقابل اين يگان جز خسارت و نابودي ثمري نخواهد داشت.
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_هفتم
#سردار_دلها❤️
ويژگيهاي اخلاقي
صفات ارزنده و ويژگيهاي ايماني اين شهيد باعث شد كه خود را وقف انقلاب كند و با اهميتي كه كردستان براي وي داشت خود را فرزند كردستان معرفي ميكرد. روحيه والا و انسان دوستي او به قدري در اطرافيان اثر ميگذاشت كه با وجود تبليغات سوء دشمنان و ايجاد جو مسموم عليه آن، شهيد و يگان تحت امرش، هنگامي كه به درجه رفيع شهادت نائل شد،مردم مهاباد با پاي برهنه زير پيكر پاك و مطهر سردار بزرگ خود بر سر و سينه ميزدند و اشك ميريختند و ضدانقلاب را نفرين ميكردند.
او با الهام از سخن خداوند كه در وصف مومنان بيان شده است: «اَشِدّاءُ عَلَي الكُفّار رُحَماء بَينَهم»، در قلب مردم و نيروها جاي گرفته بود و هيچ انگيزهاي جز خدمت به انقلاب و احياي ارزشهاي الهي نداشت.
شهيد كاوه در عين حال كه تمام اوقاتش را براي مبارزه به كار ميبست، از پرداختن به تكاليف ديني و انجام مستحبات نيز غافل نبود. او از مروجين قرآن كريم بود و با عشق خالصانه به اسلام و مكتب، آيات جهاد را تلاوت ميكرد و در صحنه جنگ و مقاتله با دشمنان، آن را در عمل تفسير ميكرد.
روحيه اطاعتپذيري و ولايتي، هوش سرشار و چابكي در عمليات، مسلح بودن به سلاح تقوا و اخلاق حسنه، شجاعت و بيباكي، ساده زيستي و صميميت با نيروها از جمله ويژگيهاي شخصيتي آن شهيد والامقام است.
با وجودي كه در مقابل ضدانقلاب سازشناپذير، جسور و با شهامت بود، اما در داخل تيپ با نيروهاي تحت امر خود برخوردي بسيار متواضعانه و باصفا و صميمي داشت و همين تواضع او سبب شده بود كه محبوبيت خاصي در بين نيروها داشته باشد.
شهيد كاوه در قلب نيروهاي بسيجي و سپاهي جاي داشت. او مصداق بارز تلفيق محبت و قاطعيت در امر فرماندهي نظامي بود.
روزي يكي از نزديكان وي به منطقه آمده بود. يكي از برادران تقاضا كرد كه كار مناسبي به او محول كند، شهيد كاوه پاسخ داد: همه بسيجيها فاميل من هستند.
در بعد آمادگي جسماني، هيچگاه از ورزش غافل نبود و با تشويق نيروها و حضور در مسابقات ورزشي، آمادگي رزمي نيروها را بالا ميبرد. همواره براي تشويق بچهها ميگفت: موفقيت من در كوههاي بلند كردستان مديون ورزش است. او چريكي زبده بود كه در عمل و جنگ چريك شده بود نه با درسهاي تئوري.
شهيد كاوه هميشه راهگشاي عمليات بود، هرجا كه كار گره ميخورد او رهگشا بود و هر كجا كه از عزم و اراده رزمندگان كاسته ميشد، اراده پولادين او به همه آن عزيزان، روحيهاي تازه ميبخشيد. او براي اينكه بتواند عمليات را بهتر هدايت كند با سلاح پيشاپيش رزمندگان حركت ميكرد.
با اينكه بارها در صحنههاي عملياتي مجروح شده بود، ولي هميشه قبل از بهبودي، به منطقه باز ميگشت و در برخي از مواقع نيز نيروها او را با سر و بدن باندپيچي شده ميديدند
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_هشتم
#سردار_دلها❤️
نحوه شهادت
دهم شهريور ماه 1365، روزي كه روح اين سردار شجاع اسلام و سرباز وارسته حضرت بقيهالله الاعظم(عج) در عمليات كربلاي 2 بر بلنداي قله 2519 حاج عمران به پرواز درآمد
واقعا شهدا انتخاب شده بودن
چندروز بود کلا از حلما خبر نداشتیم تا برادرش زنگ زد گفت حلما رفته باغ پدربزرگشون اطراف تهران
سیدهادی هم از بیمارستان مرخص شده اما قشنگ معلومه افسرده و ناراحته
خدا خودش آخر این ماجرا را ختم به خیر کنه
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
&راوی حلما سادات &
پنج روزه الان باغ آقاجونم
اما تصمیم گرفتم دیگه این بازی مسخره را با دلم تموم کنم
هادی منو نمیخاد چرا مثل آویزونا باشم
اول زنگ زدم به دخترخالم که همسرش ارتشی بود و چندسال بود انتقالشون داده بودن خرمشهر
-الو سلام پریوش جان خوبی خانم؟
پریوش:سلام عزیزم ممنون کم پیدایی ؟
-خخخخخ
پریوش امیرآقا هنوز ماموریتن ؟
پریوش :آره چطور مگه
-مهمون نمیخای ؟
پریوش:قدمت سر چشم
اول یه بلیط گرفتم برای اهواز
بعد گوشیمو برداشتم به سیدهادی پیام دادم :سلام آقای حسینی اگه امکانش هست ساعت ۱۸مزارشهید عبداللهی ملاقاتتون کنم
یاعلی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_نهم
#سردار_دلها❤️
ساک بدست از اتاقم خارج شدم
مامان :کجا ان شالله تشریف میبری ؟
-خوزستان پیش پریوش
البته قبلش میرم حلقه پسرجانت پس میدم
مامان :زده به سرت 😡😡
هادی شوهرته
این کارا چیه ؟
دست کردم کیفم شناسنامه ام را به حالت عصبی درآوردم این صفحه ازدواج خالی خالیه
اسم هیچکس توش نیست
باگریه از خونه زدم بیرون
حلقه نقره ای که خریده بودم کردم تو دستم حلقه هادی درآوردم
رسیدم مزار سیاه پوشیده بود
بدون سلام علیک جعبه حلقه را گذاشتم روی مزار
با صدای ک بزور از گلوش خارج میشد گفت :این چیه
-حلقه تون آقای حسینی
سید:حلما 😢😢😢
-هه حلما
تو اگه حلما و غیرت حالیت بود وانمیستادی جلوت ازمن خواستگاری بشه
حتما فردا پس فردا میخای بیای ساق دوش داماد هم بشی
دستش اومد بالا
-بزن، بزن توکه بلدی خردم کنی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهلم
#سردار_دلها❤️
سید:ده آخه بی انصاف
اون نامردی ک حلقه اش الان دستته خودش مثلا مدافع است
ازش بپرس شیمیایی جنگی یعنی چی ؟
-هه آره منو مثل آشغال انداختی بیرون
بعد الان فقط چرت پرت بگو
سید:حلما به جدمون قسم
نمیذارم، نمیذارم اسم این پسرعموت بره تو شناسنامه ات
-باشه اگه تونستی نذار
دیدار به قیامت
نشستم تو ماشین،شماره داداشمو گرفتم
-سلام داداش میای فرودگاه مهرآباد
داداش:سلام خواهر قشنگم بله میام
-فقط ماشین نیار
داداش: باشه فقط چرا صدات میلرزه
-بیا بهت میگم
تا محمد بیاد یکی دوساعت طول کشید
تانشست کنارم چشمش افتاد به حلقم دستمو گرفت تو دستش با تعجب گفت :چرا حلقت عوض شده؟😳😳
گویا منتظر حرفی بودم تا اشکام جاری بشه با گریه گفتم: حلقه سید هادی را پس دادم 😭😭
فکرمیکنه باتو نامزد کردم 😭😭
داداش: الان کجا داری میری؟
حلما من مردم و درک میکنم شرایط سید رو، کاراش بخاطر خودته و گرنه اون روز بعداز رفتنت حال هادی خیلی بد شد
اون نمیخاد به پاش بسوزی بفهم اینو
-میرم خونه دخترخالم
هه سوختن
اون ازدواج میکنه
ولی منو نخواست
من نخواست نامرد
داداش :نمیذارم به زندگیتون آتیش بزنید
دارن شماره پروازتو میگن
برو به سلامت همه چیز بسپار به من
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_یکم
#سردار_دلها❤️
&راوی سید محمد
شماره پرواز حلما سادات اعلام شد سوئیچشو داد ب من
راه افتادم سمت در
گوشیم درآوردم شماره حمید را گرفتم
-سلام حمیدجان خوبی اخوی
حمید: ممنون سیدجان تو خوبی؟
-ممنونم شماره سیدهادی را داری؟
حمید:آره سیدجان دارم
-لطفا بهم میدی
حمید: اس ام اس میکنم داداش
-باشه داداش
رفتم سمت مزارشهدا زیرلب گفتم :مادرجان خودت کمکم کن
شماره هادی را گرفتم
-الو سلام آقای حسینی
هادی :بله شما؟
-هادی جان من پسرعموی حلما هستم
باید ببینمت جریان اونطوری نیست که شما فکر میکنی؟
هادی: ههه بله حلقه خانمتونو دیدم
-هادی به جان مادرمون اینطوری نیست
باید ببینمت
هادی:نیازی نیست
-اقا هادی میگم اونجوری نیست
بالاخره بعداز نیم ساعت راضی شد
تا دیدمش انگار میخاست منو تکیه تکیه کنه
-هادی اخوی من برادر رضاعی حلمام
هادی:ها 😳😳
-بله من برادر رضاعی حلمام
حلما تمام این مدت میخواست اذیتت کنه
هادی : چرا؟!!!
-چون میگفت تو اذیتش کردی
هادی:😡😡😡حلما
حلما 😡😡😡
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_دوم
#سردار_دلها❤️
&راوی حلما
سوار هواپیما شدم به پریوش گفتم نیاد
سر راه میخواستم یه سیمکارت بخرم
خط اصلیمو خاموش کنم
وارد مغازه شدم گفتم سلام، آقا یه سیمکارت همراه اول میخواستم
آدرس خونه پریوش اینا را دادم
بعداز یکی دوساعت رسیدم خونه پریوش اینا
دینگ دینگ
دختر پریوش،پرستو جون درو باز کرد
پرستو:سلام آله
-سلام عشق آله
ببین برات چی خریدم
یه عروسک خوشگل بهش دادم
پرستو:وای مامان مامان بیا ببین آله چه عروسچ اوشگلی بلام خریده
پریوش به همراه پسرش از خونه اومد بیرون
منو تو آغوش کشید و گفت :دخترخوب چرا زحمت کشیدی
پارسا پشت پریوش پنهان شده بود
مثلا این دوتا دوقلو بودن
اما پرستو شیطون بود و پارسا ساکت و کم حرف
-پارسا عزیزم بیا ببینمت خاله جون
آفرین پسر قشنگ
به ضرب زور قربون صدقه های من و فشار مادرش اومد هدیه گرفت
پریوش:حلما سادات زحمت کشیدی تا تو لباستو عوض کنی عزیزدلم منم ناهار میارم
برات قلیه ماهی پختم
-دستت دردنکنه عزیزم
چون امیرآقا نبودن روسری سر نکردم
پرستو:وای آله موهات چقدری اوشله
خندیدم ،مرسی عشق خاله
اشک تو چشمام جمع شد
پریوش:چی شد سادات جان
-هیچی
یاد یه خاطر افتادم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_سوم
#سردار_دلها❤️
ذهنم سفرکرد به خاطرات مشترکمون
دوماهی از عقدمون میگذشت
مثل کولا 🐼 از گردن بابا آویزون شدم ک پاستل میخام
بابا که رفت یه ده دقیقه بود که بابا رفته بود
که صدای آیفون بلندشد به خیال اینکه باباست دکمه زدم
در که باز کردم با هادی روبرو شدم
من هنگ اینکه چرا بابا نیست 😐😐
اون هنگ بدون روسری بودن من 🙊🙊🙊
آخ خدا چقدر همو میخاستیم
چقدر عاشق هم بودیم
چرا یهو انقدر برگ زندگیمون برگشت
از پریوش خاستم سرکار بره
۱۰-۱۵ روزی از اومدنم میگذشت
زیر نخلای حیاط نشسته بودم
دلم هوای مردی را کرد ک به بدترین شکل ممکن منو خرد کرده بود
گوشیمو برداشتم عکسامونو مرور کردم
اشکامو پاک کردم
خدایا راه درست چیه باید چیکار کنم
یهو با صدای گوشی به خودم اومدم
زهرا بود
-الوزهرا
سلام حلماخانم
شرمنده حال زهرا خوب نیست من باهاتون تماس گرفتم...
-حمیدآقا چی شده ؟
حمیدآقا:حال زهرا خوب نیست باید عمل بشه
میخاد قبل عملش شما را ببینه
-عمل 😭😭😭
کی هست ؟
حمیدآقا: فردا ساعت ۹صبح
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662