eitaa logo
درونِ ماه
314 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ نتونستم... یهو زیر پام خالی شد محکم با زمین برخورد کردم... چشمام کم‌کم بسته شدن و دیگه متوجه چیزی نشدم... چشمامو باز کردم و دوباره بستم... دوباره چشمامو باز و بسته کردم تا به نور عادت کردم... مامان کنارم بود و کتاب دعا دستش بود آروم گفتم:مام...مامان مامان تا صدامو شنید نگاهشو از روی کتاب دعا برداشت و با لبخند غمگینی گفت:سارا،خوبی؟ ‌ بی توجه‌ به سوالش نگاهی به اطراف انداختم،پارسا رو ندیدم با بغض گفتم:پارسا نیومده هنوز؟ مامان اشکاشو پاک کرد +مامان پارسا کجاست؟ مامان بازم چیزی نگفت! با فریاد پرسیدم:پارسا کجاست؟چه بلایی سرش اومده؟چرا حرف نمیزنین به گریه افتادم که مامان اشکامو پاک کرد و گفت:پارسا...پارسا... +کجاست؟پارسای من کجاست؟ مامان:رفت خونه پوزخندی زدم،بچه نبودم که این حرفارو باور کنم! ‌ همینجور که از گریه نفس‌نفس میزدم گفتم:چرا لباس مشکی پوشیدین؟پارسا برای همیشه رفت؟رفت منو تنها گذاشت؟رفت،حتما دیگه دوستم نداشت...اگه اونم منو دوست داشت زیر حرفاش نمیزد‌ ‌ بلندبلند گریه کردم که مامان دستشو جوی دهانم گذاشت مامان:آروم باش،آروم باش چشمامو روی هم فشردم اون خوشبختی خیلی زود تموم شد پارسا بیا یه بار دیگه منو بخندون! بیا ببین دارم گریه میکنم،بیا یبار دیگه بهم بگو فرشته‌ی کوچولو گریه نکن! قلبم تیر میکشید! مثل همون روز توی حرم،اون روز وقتی چشمامو باز کردم پارسا رو دیدم،اما الان چی؟ کاش نمیرفت! سِرم رو از دستم کشیدم که مامان زد توی صورتش مامان:سارا چیکار میکنی؟باتوام داشتم از اتاق بیرون میرفتم ، با حرفی که از مامانم شنیدم سرجام خشک شدم! مامان:بچه‌ات مُرد حالا میخوای خودتم به کشتن بدی؟ نفسم قطع شد،چی شده بود؟ یادگار پارسا مُرد؟ چرخیدم سمتش و مثل دیوونه‌ها خندیدم +مُرد؟بهتر که مـُرد،بچه‌ی بی‌پدر میخوام چیکار؟ نفهمیدم چی گفتم! ‌ چادرمو از روی تخت برداشتم و بدون توجه به مامان که صدام میزد از بیمارستان خارج شدم... ..... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ دم بیمارستان صالح و مهشید رو دیدم،با لباس‌های مشکی! اینا برای پارسای من اینجور لباس پوشیدن؟ بازم سردرد بازم حالت‌تهوع بازم قلبم تیر میکشید بازم سرم گیج میرفت دلم جوری درد میکرد که فکر میکردم الانه که بمیرم! به سمتشون رفتم و با چشمای اشکی به هردوشون نگاه کردم چشم‌های صالح قرمز‌قرمز شده بودن... مهشید هم مثل دیروز درحال گریه کردن بود! تا خواستم چیزی بگم صورتم به طرفی کشیده شد و سوزشی رو روی صورتم حس کردم سرمو به طرف مهشید متمایل کردم و نگاهش کردم همنجور که گریه میکرد گفت:تو میتونستی جلوشو بگیری!‌تو چیکار کردی سارا؟هان؟ اشکامو تندتند پاک کردم،باید خودمو برای هرچیزی آماده میکردم یاد اون روز افتادم که خاله‌مریم(خاله‌ی‌پارسا)زد تو گوشم! پارسا دستمو گرفت منو تا آخر شب بیرون توی خیابون‌ها میچرخوند و سعی میکرد از دلم دربیاره سرمو بالا و پایین کردم...صدام از ته چاه میومد +اره،بزن،دیگه پارسا نیست که دستمو بگیره،ببره بیرون هرکار کنه که....... اینجا که رسیدم زدم زیر گریه صالح بغلم کرد و با مهربونی دم گوشم گفت:ببخشش"اصلا حالش خوب نیست! من حالم خوب بود؟من حالم خوب بود که نیمه‌ای از وجودم دیگه پیشم نیست؟من حالم خوب بود که تنها یادگار پارسا از بین رفت؟من حالم خوب بود که دیگه پارسارو نداشتم؟ +بریم خونه؟ صالح سرشو تکون داد و گفت:هرجا تو بگی میریم توی راه به بیرون زل زده بودم و خیلی آروم گریه میکردم وقتی رسیدیم به کوچمون جمعیت زیادی رو دیدیم که لباس مشکی به تن داشتند و گریه میکردن... عجیب تر از اون مهدی بود که یه گوشه نشسته بود و هیچ حرکتی نمیکرد... چشماش قرمز شده بودن و دستاش میلرزیدن!‌ [روزبعد] صدای صالح و رضا که داشتن با هم حرف میزدن باعث شد قاب‌عکس دونفرمونو کنار بذارم و به حرف دوتاشون گوش بدم صالح داشت از رضا میپرسید:پیکرشو کِی میارن رضا صداشو پایین آورد و با بغض گفت:پیکر؟فقط چندتا‌ استخون ازش مونده و زد زیر گریه مثل دیوونه‌ها از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم یقه‌ی صالح رو گرفتم و گفتم:چی گفت؟گفت پارسای من چیزی ازش نمونده؟ صدای گریه کل خونه رو گرفته بود...چیکار کردی با من پارسا؟ صالح دستشو جلوی چشماش گذاشت و مثل کسی که عزیزترین فرد زندگیشو از دست داده بلندبلند گریه کرد... .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ ‌ دستمو کشیدم و نگاهی به مامان بابا انداختم بابا؛مردی که تاحالا گریه کردنشو ندیده بودم آروم اشک میریخت و چیزی زمزمه میکرد مامان هم بلندبلند گریه میکرد و توی صورتش میزد هوا خیلی سرد بود... فقط من و مهدی و رعنا کنار پارسا مونده بودیم.. چشمام دیگه جایی رو نمیدید،جلوی خودم کسی که جونم براش میرفت رو توی خاک گذاشتن... دیگه بلندبلند گریه نمیکردم،دیگه جونی برام نمونده بود؛آروم آروم اشک میریختم و خاک های سرد رو توی مشتم فشار میدادم... نگاهی به رعنا انداختم،اینقدر گریه کرده بود که چشماش پف کرده بودن! نمیتونستم حرف بزنم،انگار لال شده بودم! با کلی زحمت گفتم:می...میشه...م...منو...با پارسا تنها بذارین؟ برای گفتن همین جمله نفسم رفت! اشک‌های لعنتی دوباره جلوی دیدم رو گرفته بودن تندتند اونارو پس زدم و نگاهی به مهدی و رعنا کردم مهدی،پسری که همیشه برام مثل یه برادر قوی بود چشماش از غم پارسا قرمز شده بودن! مهدی نگاهی به رعنا انداخت و با علامت چشم‌وابرو به رعنا فهموند که مارو تنها بذارن... هر دو باهم از کنار منو پارسا بلند شدند و رفتن... از فرصت استفاده کردم و بازم زدم زیر گریه... +پارسا؟پارسا یه دقیقه بلند شو ببین من دارم میمیرم!من هنوز کلی حرف دارم برات!میدونی دخترمون.... بازم گریه باعث شد حرفمو قطع کنم... +مگه قرار نبود اسمشو انتخاب کنی؟خودت گفتی اگه دختر بود اسمشو تو میذاری! قلبم بازم درد میکرد،قرصامو نخورده بودم! لبخندی تلخی بین‌گریه‌هام زدم +پارسا؟من سردمه،بیا کاپشنتو بده به من،من سرمامیخورم پارسا...تو الان کجایی؟چرا تورو گذاشت لای این‌همه خاک؟چرا عصر حرف نزدی؟چرا نذاشتن صورتتو ببینم؟چرا داری منو میکشی؟ مکث کردم و ادامه دادم:مگه من چیکار کردم؟هوم؟اصلا تو برگرد من میرم،میرم یجایی دیگه منو نبینی،میرم فقط تو بیا...بیا فقط یه لحظه چشماتو ببینم بعد میرم؛ سرمو روی خاک‌های سرد مزارش گذاشتم +پارسا منو نگاه کن،مگه قول نداده بودم گریه نکنم؟بیا ببین الان چشمام دارن کور میشن،بیا باهام قهر کن بگو"تو دختر بدی هستی که زیر قول‌هات میزنی"بیا دیگه لعنتی! سرمو بالا گرفتم... +پارسا یه دقیقه دیگه نگاهم کن،این سارایی که همیشه بهش میگفتی"عاشقتم"داره میمیره،بدون تو نمیتونم دستمو روی خاک ‌های مزارش کشیدم +منم ببر پیش خودت؛نمیخوام این دنیارو بدون تو! قاب عکسشو از کنارم برداشتم... اشکام‌ تندتند روی عکس میریختن،با صدای گرفته‌ای گفتم:پارسا گریه‌ام شدت گرفت و توان حرف زدن باهاش رو نداشتم،قاب عکسو به صورتم چسبوندم و آروم گفتم:خیلی دوستت دارم💔 ..... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ روز ها تندتند میگذشتند و من هرروز حالم از زندگیم بیشتر بهم میخورد... بعد از پارسا من دیگه اون سارای سابق نشدم،وقتی گفتن پارسا بخاطر امنیت ملی توی کارخونه‌ی (....) شهید شده و چیزی از بدنش نمونده من دیگه نتونستم بخندم،میخندیدم ولی نه از ته دل! هر روز پیش پارسا میرفتم و باهاش حرف میزدم... یک سال از نبود پارسا میگذشت... پارسایی که یه روز لبخندشو ازم دریغ نمیکرد یک سال نبود و من چقدر بی‌کَسانه زندگی میکردم...! با صدای مهشید به خودم اومدم،اشکامو تندتند پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم مهشید:سارا بیا یه دقیقه به سمت مهشید که بخاطر بارداریش شبیه بشکه شده بود رفتم! اگه الان پارسا زنده بود یادگارش هم زنده بود... با لبخند مصنوعی کنارش نشستم +جانم؟ مهشید با تردید گفت:سارا میدونم چرا اینجا موندی...!میدونم چقدر توی فشاری با تعجب نگاهش کردم،درمورد چی صحبت میکرد؟ لبخندی زدم و گفتم:من نمیدونم درمورد چی صحبت میکنی! مهشید دستمو توی دستش گرفت و اونو فشرد... ‌ مهشید:میدونم اگه بری خونه حاج‌آقا و حاج خانوم میگن ‌ نذاشتم ادامه‌ی حرفشو بزنه و زود گفتم:خب؟خب که چی؟ مهشید:سارا!گوش کن یه لحظه ‌ از جام بلند شدم و چادرمو پوشیدم... +من فکر کنم غذام سوخت! دقیقا کدوم غذا داره میسوزه؟مگه بعد از پارسا به جزء چندبار اونم به اجبار اشپزی کردم؟ پوزخندی توی دلم به خودم زدم و روبه مهشید گفتم:خداحافظ مهشید که سعی میکرد از روی مبل بلند شه گفت:سارا! ‌ دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:بلند نشو عزیزم مهشید با غم نگاهم کرد و گفت:خداحافظ دستمو تکون دادم و از در واحد بیرون زدم... .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ به در تکیه دادم و دستمو روی قلبم گذاشتم...بازم درد میکرد! زود از پله ها بالا رفتم و خودمو توی خونه پرت کردم،بازم بوی پارسا... از اون اتفاق به بعد بعضی روزها خونه‌ی خودمون و بعضی وقت‌های خونه‌ی مامان و بابای پارسا میموندم... اصلا دیگه چیزی برام مهم نبود،دیدن دوباره‌ی چشماش آرزو موند و موند و موند! آروم زمزمه کردم:جات خالیه...توی قلبم،توی خونمون،توی دنیا! برای همه عجیب بود که چطور هنوز نتونستم به نبود پارسا عادت کنم!مگه میشه به نبود کسی که آرام جانت بود عادت کرد؟مگه میشه اون آغوش‌های امن رو فراموش کرد؟ وارد آشپزخونه شدم و به صورتم چندبار آب زدم... باز هم اشک و اشک و اشک! باز هم حسرت! باز هم دلتنگی! چادرمو در آوردم و به سمت اتاقمون قدم برداشتم،اتاق من و پارسا! از دست مهشید خیلی عصبانی بودم! یه روز از بیمارستان مرخصی گرفتم که بمونم خونه یکم باهم حرف بزنیم اومده داره بدبختیامو به رخم میکشه! روی صندلی نشستم و به صورتم داخل آینه نگاهی انداختم،اگه پارسا الان منو میدید میگفت:هنوز هم مثل فرشته‌ها خوشگلی! خندیدم و سعی کردم بغضمو پنهان کنم،منم بهش میگفتم:تو فرشته‌هارو از کجا دیدی؟ اونم مثل همیشه جواب میداد:خب دارم با یکیشون زندگی میکنم! نگاهی به صفحه‌ی گوشیم انداختم و با غرغر گفتم:چقدر زنگ میزنی صالح؟وقتی جواب نمیدم یعنی زنگ نزن دیگه! دوباره گوشیم زنگ خورد! کلافه جواب دادم +بله؟چرا هی زنگ میزنی؟ صالح مثل همیشه صبوری کرد و با خوشرویی گفت:سلام آبجی اخمالوی خودم! +سلام صالح...جانم؟ صالح:مهشید بهت گفت ک..... زود گفتم:بله بله!گفت همه چیزو...خب من الان چیکار کنم؟ صالح با خوشحالی گفت:بگیم بیان؟ +کیا بیان؟ صالح:سعیدی‌فر اینا دیگه...پسرشون خیلی پسر خوبیه سارا جان،مامانم موافقه!بابا هم گفته هرچی خودت بگی با کمی مکث گفتم:باید یکم فکر کنم صدای صالح که همراه با عصبانیت بود منو به تعجب انداخت:خداحافظ +خداحافظ .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ صالح داشت چی میگفت؟ ‌ من این یکسال بخاطر اینکه مامان و بابا بحث ازدواج دوباره‌ای رو برام وسط نکشن اونجا نمیرفتم...یعنی خیلی کم پیش میومد توی خونشون برم،همیشه بیمارستان و دانشگاه رو بهونه میکردم و از دستشون فرار میکردم دیگه چقدر به خاستگارایی که بابا معرفی میکرد جواب منفی میدادم؟ چقدر میتونستم با شرمندگی توی چشمای بابا و مامان نگاه کنم؟ مگه من میتونستم شخصه‌ دیگه‌ای رو جای پارسا ببینم؟ این یه سال خودمو با مامان‌نفیسه و بابااسماعیل سرگرم میکردم...فکر نمیکردم اوناهم یه روز این تصمیمو برام بگیرن! دوباره از در واحدمون بیرون اومدم و با سرعت از پله ها پایین اومدم... داشتم از روبه‌روی واحد مامان‌نفیسه اینا رد میشدم که صدای مامان‌نفیسه باعث شد بایستم چرخیدم سمتش و با لبخندی مصنوعی سلام کردم...مامان‌نفیسه هم متقابلا با لبخندی جوابمو داد و گفت:میخوام باهات صحبت کنم +میدونم چی میخواین بگین! مامان:سارا باید حرفامو بشنوی!تا کی میخوای خودت و مارو اذیت کنی؟تاکی میخوای همینجور تنها توی خونه بمونی؟ مکث کرد و ادامه داد:سارا جان،پارسا دیگه نیست...اینو باور کن فکر نمیکردم یه روزی مامان‌نفیسه هم بگه اونارو اذیت میکنم،مگه من چیکارشون میکنم؟من فقط خودمم و خیال پارسا...همین و بس‌! با بغض گفتم:میدونم ، میدونم که نیست،اما من نمیتونم فراموشش کنم مامان زود گفت:کی گفت تو پارسا رو فراموش کنی؟من گفتم یا اسماعیل؟فقط الکی عمر خودتو تباه نکن...پارسا خودش هم از این کارات راضی نیست! سعی میکردم جلوی اشکایی که توی این چندوقت فهمیده بودم خیلی مزاحم هستن رو بگیرم +نمیشه مامان،نمیشه مامان به سمتم اومد و بغلم کرد... مثل یه بچه توی بغلش زدم زیر گریه و اینقدر گریه کردم که آروم گرفتم،مامان آروم روی سرم رو نوازش میکرد و تکرار میکرد:تو قوی هستی،تو دخترمنی،تو کسی هستی که پارسا رو عاشق خودت کردی... با شنیدن اسم پارسا بازم گریم شدت گرفت مامان منو از بغلش جدا کرد و اشکامو از روی گونم پاک کرد ‌ مامان با لبخندی که سعی میکرد غم نگاهشو ازم دور کنه گفت:کجا میرفتی؟ .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ خیلی آروم جواب دادم:پیش پارسا مامان سکوت کرد و چیزی نگفت +خب من برم با اجازه ‌ عقب گرد کردم که برم پایین،مامان دستمو گرفت و گفت:سارا برو امروز از پارسا اجازه بگیر،خب؟ ‌ به اجبار سری تکون دادم و گفتم:چشم مامان لبخندی زد و گفت:به سلامت عزیزدلم ‌ +خداحافظ مامان:خدانگهدار ‌ سوار ماشین سمند،همونی که ماله پارسا بود شدم و از پارکینگ خونه زدم بیرون... سر مزار پارسا نشستم،دستمو روی سنگ قبر سردش کشیدم و گفتم:سلام پارسا...دلم خیلی برات تنگ شده ‌ زود رفتم سر اصل مطلب:پارسا مامان و مهشید امروز بهم گفتن برام خاستگار اومده،میشه کمکم کنی؟میشه یجوری این ماجرا رو ختم بخیر کنی؟یکاری کن خودشون برن... پارسا از اون وقتی که رفتی همه میگن موجب اذیت کردنشونم! پارسا میدونستی مهشید مثل پاندای کونگ‌فو کار شده؟ بین گریه‌هام خندیدم و گفتم:صالح بهش میگه خانوم گامبالو! با مکث کوتاهی ادامه دادم:یادته به منم گفتی"دختره‌ی زشت و چاقالو؟ روی مزارش گلاب ریختم و گفتم:چقدر پسوند شهید به اسمت میاد! ‌ +اها راستی!دیروز دکتر شایانی بهم گفت میتونم تا دوسال دیگه مطب بزنم! با لبخند گفتم:دیگه ببخشید هر روز میام سرتو میخورم؛اینقدر حرف دارم که نصفشونو یادم میره بزنم! پارسا گفته بودی مثل یه کوه پشتمی،درسته؟خب هوامو داشته باش،یکم بیشتر یکم سرجام جابه‌جا شدم ادامه دادم:دیشب خوابتو دیدم،مثل هرشب! ‌ دستمو گرفته بودی و فقط نگاهم میکردی،یادته اونروز که برام فیلم خارجی گذاشته بودی؟گفتم برام ترجمه کن،توهم شروع کردی به ترجمه کردن؟ ‌ ابروهامو بالا پروندم و گفتم:من که میفهمیدم اونا چی میگفتن،اما تو اونارو تغییر میدادی!بجای اینکه بگی خداحافظ میگفتی عاشقتم،بعدش هم میخندیدی و دستمو میفشردی! عاااااا دیدی منم مچتو گرفتم؟ با صدای دختری که خیرات برای اموات جلوی صورتم گرفته بود اشکامو پاک کردم و با لبخند گفتم:ممنون عزیزم خرما رو از توی ظرف برداشتم و تا خواستم نگاهمو دوباره به سنگ‌قبر پارسا بندازم نگاه‌های کسی رو روی خودم حس کردم نگاهی به اطراف انداختم و بعد از چند ثانیه تونستم فرد مورد نظر رو پیدا کنم... پسری که ماسک پوشیده بود و چفیه‌ای رو روی سرش انداخته بود...! .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ تا دید من نگاهش میکنم از جاش بلند شد و زود به طرف ماشینی قدم برداشت... ‌ سوار ماشین شد و با سرعت زیادی ماشین رو به حرکت در آورد بیخیال نگاهمو به سنگ مزار انداختم و دوباره با پارسا صحبت کردم... وقتی به خونه رسیدم بازم اعصابم خورد بود،در راه برگشت به خونه مامان‌نفیسه زنگ زده بود و از مامان‌و بابا اجازه گرفته بود که فردا شب خانواده‌ی سعیدی‌فر بیان واسه آشنایی! چرا اینا منو درک نمیکنن؟چرا نمیفهمن من نمیتونم به شخصه دیگه ای جز پارسا فکر کنم؟ ایندفعه سعی کردم اذیتشون نکنم،قبول کنم که بیان خاستگاری ولی جواب مثبت ندم! چند ماهی هست که صبح‌ها دانشگاهم و عصرهاهم بیمارستان،به اصرار مامان‌اینا قبول کردم بیشتر وقته خودمو بیرون بگذرونم که کمتر به پارسا فکر کنم،یعنی اونا اینو میخواستن ولی من دلم میخواست تمام خاطره‌هاشو توی ذهنم ثبت کنم و هیچ وقت اونارو فراموش نکنم.... ناهارمو که از بیرون خریده بودم خوردم و نگاهی به اطرافم انداختم،منی که اینقدر روی نظافت خونه حساس بودم حالا خونم مثل میدون شام شده بود! ‌ تقریبا همه‌ی لباسام روی دسته‌ی مبل بودن و ظرف‌های غذایی که از بیرون میخریدم روی اپن آشپزخونه! کمی خندیدم و گفتم:سارای دیوونه!چیکار یه سر خونه دادی تو آخه؛پاشو اینارو جمع کن... [صبح‌روز‌بعد] با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم،دوست نداشتم جواب بدم! ‌ تاسوعا‌وعاشورا پارسا برام مداحی میخوند و من دور از چشم خودش صداشو ضبط کرده بودم و حالا شده بود صدای زنگ گوشیم! جواب دادم +سلام مامان‌نفیسه:سلام سارا جان؛خوبی مادر از روی تخت بلند شدم و همینجور که به سمت آشپزخونه قدم برمیداشتم گفتم:ممنون خوبم مامان با کمی مکث گفت:قرار شبو ک... زود گفتم:نه...حواسم هست؛شب زودتر میام خونه ‌ مامان بعد از کمی قربون‌صدقه‌ رفتن ازم گوشیو قطع کرد و بازم به من فرصت داد تا به حال خودم گریه کنم،این چه وضعش بود آخه؟چرا باید اینقدر تنها میبودم که مادرشوهرم هم برای ازدواج دوبارم خوشحال باشه؟ .... ➣@CHERA_CHADOR
•🌿❛ َنَـزدیڪ‌مۍشَـویم‌‌بہ‌تَـپِش‌هـٰآۍاَربَعـین یِڪ‌کَـربَلآبـدھ؛نَخـورَدنوڪَرَت‌زَمیـنシ..! ‌ ➣@CHERA_CHADOR
بـآ‌چای‌روضه‌بود‌کھ‌دل‌ما‌جـٰان‌گرفت…💔!` ➣@CHERA_CHADOR
بزنین شبکه ² رفقا :)💔
یه‌ذره‌منـوببین؛ مگه‌من‌چندتاامام‌حسین‌دارم🚶🏿‍♂💔