eitaa logo
درونِ ماه
312 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌿❛ ‌ بزار خوشبخت ترین آدم دنیا منی باشم که وقتی از این دنیا رفتم،! همه بگن دلش مبتلا به حسین (علیه‌السلام) بود ...:) 💔 ➣@CHERA_CHADOR
به وقت رمان💚
📚: 🖤 ✍ پارسا تقه ای به در اتاق پرو زد و گفت:ساراخانم! +بله؟ پارسا:درو باز نمیکنی؟ +چرا چرا...الان درو باز کردم که پارسا نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:چقد بهت میاد! لبخندی زدم و گفتم:ممنون پارسا:بچرخ چرخیدم که پارسا بشکنی زد و گفت:اینه!در بیار برم حساب کنم +نه ممنون...خودم حساب میکنم پارسا با تعجب نگاهم کرد و گفت:چی؟ +گفتم خودم حساب میکنم پارسا خندید و گفت:پس من چیکارم؟ لبخندی از اعماق وجود زدم...امروز بهترین روز زندگیم بود،با هر لبخند پارسا میمردم و زنده میشدم! بعد از اینکه چادرمو پوشیدم از اتاق پرو بیرون اومدم که پارسا گفت:سارا بیا رفتم کنارش ایستادم و گفتم:هوم؟ پارسا دست گذاشت روی دوتا روسری و گفت:بنظرت کدومشو برا مهشید بخرم؟ مثل بچه ها حسودیم شد و گفتم:هر کدوم خودت دوست داری! پارسا دستشو گذاشت روی همون روسری‌ای که چشممو گرفته بود و پولشو حساب کرد... وقتی از در مغازه بیرون اومدیم پارسا دستمو گرفت...با انگشت شصتش روی دستمو نوازش میکرد...داشتم ذوق مرگ میشدم که گفت:بستنی بخوریم؟ میخواستم بگم نه...شاید همه‌ی اینا یه خواب بود،یه رویا...اگه بستنی میخوردم سردیه بستنی منو از خواب بیدار میکرد و من حسرت دیدن دوباره‌ی همچین خوابیو باید به گور میبردم... ایستادم که پارسا هم ایستاد پارسا:چیزی شده؟ +اره پارسا با ترس گفت:چی شده؟ +من خوابم؟ پارسا:یعنی چی؟ +من خوابم؟ پارسا گونمو کشید و گفت:نخیر شما خواب نیستی!حالا بریم بستنی بخوریم؟ .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ پارسا گونمو کشید و گفت:نخیر شما خواب نیستی!بریم بستنی بخوریم؟ سرمو تکون دادم و گفتم:اره بریم وارد بستنی فروشی شدیم که پارسا گفت:چی میخوری؟ +فرقی نداره پارسا:پس بشین من میام خیلی عجیب بود،همه چیز عجیب بود...چیشد که اینقدر عوض شد؟نمیفهمم خدا نمیفهمم! با انگشتام روی میز خط های فرضی میکشیدم که پارسا اومد و نشست روبه‌روم... دلمو زدم به دریا و گفتم:پارسا! پارسا نگاهشو از یخ در بهشت ها گرفت و گفت:بله؟ +تو منو دوست داری؟ پارسا از سوالم جا خورد ولی زود گفت:چرا میپرسی؟ +خب...خب تو تغییرکردی...تو قبلا اصلا نگاهمم نمیکردی! پارسا با خونسردی گفت:نگاه کردن به نامحرم اصلا خوب نیست،ولی... زود گفتم:ولی چی؟ پارسا زل زد تو چشمام و گفت:خودت اگه جای من بودی اینکار میکردی سارا +منظورتو نمیفهمم پارسا:خب من یه بار قبلا ازت خاستگاری کردم خندیدم و با تعجب گفتم:کِی؟ پارسا:سارا خودتو نزن به اون راه...هرکسی هم بجای من بود کسی که یک بار بهش جواب منفی داده رو نگاه نمیکرد،چرا؟چون کمی فکر کرد و گفت:نمیشد دیگه نمیشد! با بهت بهش خیره شدم و گفتم:من اصلا نمیدونم درباره‌ی چی حرف میزنی! پارسا:سارا! +خب من واقعا نمیدونم داری چی میگی! پارسا:واقعیت!یکی دوماه قبل از کنکور من ازت خاستگاری کردم،ولی تو بدون اینکه منو ببینی جواب رد دادی! کمی فکر کردم که یاد اون روز افتادم.... اون روز که صالح بعد از چند وقت اومد پیشمون و گفت"برات خاستگار اومده....برو درستو ادامه بده" عصبی خندیدم و گفتم:چی میگی؟من نمیدونستم اون تویی!چرا بابا نگفت تویی؟چرا مامان نگفت؟چرا صالح نگفت! عصبی از جام بلند شدم که پارسا هم از جاش بلند شد... پارسا:کجا میری؟ با بغض گفتم:پارسا بذار برم...میخوام تنها باشم از کنارش رد شدم و از مغازه بیرون رفتم... کم کم داشت شب میشد ولی من نمیتونستم با هیچی کنار بیام...چرا صالح گفت نمیشناسش؟چرا کسی چیزی به من نگفت؟چرا؟ گریه میکردم و با خودم حرف میزدم...نمیدونم چرا با اینکه فهمیده بودم پارسا هم منو دوست داره ولی خوشحال نشده بودم! رهگذران با تعجب چیزی میگفتن و سرشونو به علامت تاسف تکون میدادن... اصلا نفهمیدم کِی رفتم وسط اتوبان ولی خیلی دیر شده بود.با صدای کامیون بزرگ به خودم اومدم...در فاصله‌ی ده یازده متری بودم باهاش ولی نمیتونستم هیچ واکنشی نشون بدم! صدای بوق کامیون میومد ولی من همینجور ایستاده بودم و به پارسا فکر میکردم،به این چند ماه فکر میکردم... چشمامو بستم و منتظر برخورد کامیون با خودم بودم که کسی دستمو کشید و هردو پرت شدیم یه طرف... چشمامو بسته بودم و میترسیدم بازشون کنم...صدای نفس های پارسا میومد. پارسا با فریاد گفت:چیکار میکنی سارا!میخواستی خودتو به کشتن بدی؟ چیزی نگفتم که اینار با صدایی بلندتر از قبل گفت:با توام! چشمامو باز کردم و نگاهش کردم...لباساش خاکی شده بودن مثل چادر من! خیلی آروم گفتم:پارسا پارسا اومد نزدیکم نشست و گفت:جانم؟حواست کجا بود سارا؟میخواستی به کشتنمون بدی! بغضم شکست و با گریه گفتم:ببخشید پارسا از جاش بلند شد و گفت:اشکال نداره.ولی حواستو بیشتر جمع کن،الان هم پاشو بیا بریم... آروم گفتم:نمیتونم .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ پارسا از جاش بلند شد و گفت:اشکال نداره.ولی حواستو بیشتر جمع کن،الان هم پاشو بیا بریم... آروم گفتم:نمیتونم پارسا با نگرانی گفت:چت شده؟ +شکست پارسا با ترس نشست روبه روم و گفت:چی؟کجات؟ توی چشماش زل زدم و گفتم:قلبم پارسا نگاه پر غمشو به زمین دوخت و گفت:سارا جان...بیا بریم،اصلا هرچی شده تقصیر من! مثل دیوونه ها خندیدم و گفتم:تو که کاری نکردی.من دیوونه بودم که..... اصلا نمیدونستم چی بگم!اون کاری نکرده بود هرچیزی هم شده تقصیر خودم بود از جام بلند شدم و گفتم:ببخشید پارسا لبخندی زد و گفت:اگه طوریت میشد چی؟بابا بخدا من آرزو دارم +چه ربطی داشت؟ همینجور که به چپ و راست نگاه میکرد دستمو گرفت و گفت:اگه تو طوریت میشد حتما من میمیردم...فکرشو بکن کسیو که خیلی دوست داری رو تخت بیمارستان باشه! لبخندی از اعماق وجود زدم و نفس عمیقی کشیدم.همه چیز درست شد،همه چیز... سوار ماشین شدیم که پارسا گفت:الان کجا بریم؟ +پارسا...چرا به من نگفتی؟ پارسا به سمتم برگشت و گفت:چی میگفتم؟من نمیدونستم که تو نمیدونی!فکرشو بکن کسی که دوستش داری و بهت جواب منفی داده رو هر روز ببینی! با صدای بلندی گفتم:تو میدونی من این چند ماه چی کشیدم؟ پارسا:خب من نمیدونستم این حس دوطرفه‌ست! راست میگفت...منم نمیدونستم! پارسا ماشینو روشن کرد و گفت:بریم خونه اول لباسامونو عوض کنیم بعد بریم شهربازی +حوصله شهربازی رو ندارم پارسا نگاهم کرد و گفت:خودت گفتی +الان دیگه نمیخوام پارسا:ولی من میخوام +خب خودت تنها برو پارسا خندید و گفت:به قول دایی محسنت از این به بعد با شوهرت میری و میای! خندیدم و سرمو تکون دادم +تسلیم حالم دست خودم نبود،بغض کرده بودم ولی میتونستم از ته دل بخندم!یه خنده‌ی واقعی! .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ [روز‌بعد] صالح:ساراااااااا همینجور که پتو رو روی صورتم میکشیدم گفتم:بله؟ صالح:پاشو دختر،نماز صبحتو که نخوندی الانم میخوای بخوابی؟بابا پاشو برو مدرسه توی عالم خواب خندیدم و گفتم:مدرسه! صالح:مگه پارسا دیشب نگفت زود برو زود هم برگرد؟بابا امروز انتخاباته خطرناکه یاد دیشب و حرفای پارسا افتادم و سرجام نشستم صالح خندید و گفت:ببین تا اسم پارسا رو اوردم بیدار شدی! +بروبابا از روی تخت پایین اومدم که صالح زد زیر خنده گیج سرمو تکون دادم و گفتم:به چی میخندی؟ صالح:خودتو نگاه رفتم جلوی اینه ایستادم و با دیدن خودن یهو زدم زیر خنده! صالح همنیجور که میخندید گفت:این چه طرزشه؟ میخندیدم و نمیتونستم چیزی بگم... یکی از پاچه‌های شلوارم رفته بود بالا و موهام مثل آدم‌خور ها شده بودن،چشمام باد کرده بودن و رنگ صورتم پریده بود! بعد از دوسه دقیقه خندیدن به صالح گفتم: +برو بیرون میخوام لباسامو عوض کنم صالح:باشه آبجی خوشگله +چیییی؟ صالح:گفتم باشه آبجی خوشگلهههه دمپاییمو در آوردم که بزنم تو سرش که از در اتاق بیرون رفت و درو بست... [دوساعت بعد] +رعنا بیا رعنا:بله؟ +چرا اوضاع اینقدر خرابه؟الان ما چیکار کنیم؟ رعنا:من نمیدونم بخدا...ولی اگه همینجور پیش بره دانشگاه میره رو هوا! همون موقع گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم از جمعیت دور شم... مامان بود،جواب دادم... +سلام مامان مامان:سلام دختر،کِی میای؟ +چرا کار مهمی دارین؟ مامان:نه...کاری که ندارم.ولی تو بیا ، اونجا خطرناکه! +مامان چه خطری آخه؟ مامان:نمیدونم دلم شور میزنه +الهی من فدات شم...نگران نباش میام مامان:باشه مواظب خودت باش خداحافظ +چشم خدانگهدار گوشیو قطع کردم و توی جیبم گذاشتم ، حس کردم کسی کنار ایستاده و نگاهم میکنه...رومو برگردوندم که یه خانم چادری رو دیدم،کمی که دقت کردم دیدم کیفم دستشه خواستم چیزی بگم که اون زودتر گفت:این کیف شماست؟ +اره...دست شما چیکار میکنه؟ بدون پاسخ دادن به سوالم گفت:شما باید با ما بیایین با ترس گفتم:کجا؟ –بهتون میگیم .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ با پرویی گفتم:من جایی نمیام...شماهم الکی اینجا نایست! _گفتم شما باید با ما بیایین با ترس گفتم:اصلا شما کی هستین؟ _متوجه میشین با صدایی که از ترس میلرزید گفتم:یعنی چی متوجه میشم؟اصلا کارت شناساییتونو ببینم خانمه با خونسردی کارتشو نشون داد و گفت:بریم سرمو تکون دادم و گفتم:باید به دوستم بگم _لازم نیست،بریم اصلا نمیفهمیدم داره چه اتفاقاتی میوفته،مگه من چیکار کرده بودم؟ توی فکر بودم که حس کردم چیزی رو روی چشمام گذاشتن،یه پارچه‌ی مشکی... دستامو بالا آوردم که پارچه رو از روی صورتم کنار بزنم که کسی مانع شد و دستامو با دستبند بست...! چه اتفاقی داره میوفته؟ با صدای آرومی گفتم:منو کجا میبرین؟ کسی جوابمو نداد.... نکنه....نکنه کارت شناساییش تقلبی بود؟نکنه منو میدزدن؟نکنه اشتباهی شده؟خب معلومه اشتباه شده من که کاری نکردم! [پارسا] خیلی خوشحال بودم که متوجه حس سارا نسبت به خودم شده بودم.بالاخره اون غم همیشگی از بین رفت و جای اونو خوشحالی بی حد و مرز گرفت،از دختری که همیشه میخواستم بخاطر جواب منفی‌ای که بهم داده دور باشم،الان میخوام همیشه همراهش باشم.دلم میخواد باهم بریم سفر و چند روز برنگردیم.دلم میخواد بریم لب ساحل و چند روز همونجا به تماشای چشمای زیباش بشینم... سرمو گذاشته بودم روی میز و به اتفاقات دیشب فکر میکردم...اون لحظه که سارا گفت از سینما هفت بُعدی نمیترسه و وقتی وارد سالن سینما شدیم چشماشو بست و گفت"تورو خدا بیا برگردیم من الان سکته میکنم..." ‌ با صدای در اتاق سرمو از بالا آوردم و گفتم:بفرمایید خانم منصوری:متهم رو آوردیم خودکارمو برداشتم و همینجور که باهاش بازی میکردم گفتم:باشه.ممنون خانم منصوری:با اجازه اینو گفت و از اتاق بیرون رفت،میدونستم امروز بخاطر انتخابات سرم خیلی شلوغه و نمیتونم به سارا سر بزنم بخاطر همین شماره‌ی گوشیشو گرفتم که خاموش بود...نگران شدم و زنگ زدم به صالح... با بوق اول جواب داد:سلام پارسا جان +سلام صالح...خوبی؟ صالح:اره +از سارا خبر داری؟ صالح کمی مکث کرد و گفت:نیم ساعت پیش داشت با مامان صحبت میکرد،نگران نباش میاد خیالم راحت نشد و به اجبار گفتم:باشه صالح:خداحافظ +خدانگهدار ..... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ پرونده اتهام رو ازروی میز برداشتم و به سمت اتاق بازجویی قدم برداشتم... تو این مورد خیلی باید حواسمو جمع میکردم چون امروز افراد زیادی میخوان امنیت ملی رو ازبین ببرن ولی مگه ما میذاریم؟! وارد اتاق شدم که صدای هق هق خانم متهم میومد.... به سمتش رفتم ولی اون همچنان گریه میکرد و سرشو روی میز گذاشته بود بدون هیچ حرفی روبه‌روش روی صندلی نشستم،فکر میکردم سرشو بالا میاره...دلم میخواست چهره‌ی‌ فردی که جرم به این بزرگی کرده رو ببینم... چند دقیقه گذشت ولی سرشو بالا نیاورد و همینجور گریه میکرد،آروم و بی‌صدا.... سرفه‌ی مصنوعی کردم و گفتم:خانوم؟ سرشو آروم بالا آورد که من به پرونده خیره شدم‌نمیخواستم به صورتش نگاه کنم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:شما نذاشت ادامه‌ی حرفمو بزنم و بریده بریده گفت:پار....پارسا نگاهش کردم،چیزی نمیتونستم بگم... سارا همینطور که مثل مجسمه بهم خیره شده بود گفت:تو...اینجا زود گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟ زد زیر گریه و گفت:من کاری نکردم،به جون خودت من کاری نکردم توی شک بودم ولی قبل از اینکه کسی بفهمه منو سارا نسبتی باهم داریم باید کاری میکردم بی‌سیم رو از روی میز برداشتم و توش گفتم:لطفا دوربین ها رو خاموش کنید وقتی صدای"تیک"آرومی اومد و مطمئن شدم دوربین هارو خاموش کردن گفتم:سارا به من بگو چی شده!من میتونم کمکت کنم سارا دستاشو گذاشت روی صورتش و بیشتر از قبل گریه کرد سارا:پارسا من کاری نکردم...اصلا نمیدونستم توکیفم" cd "جاساز کردن دستاشو از کنار صورتش کنارزدم و گفتم:من میدونم تو کاری نکردی،ولی کی اینکاروکرده؟چرا تو؟ سارا:پارسا تو اینجا چکار میکنی؟ لبخندی زدم و گفتم:خودت میفهمی...امروز با چی رفتی دانشگاه؟ سارا:با صالح...خودش منو رسوند +سارا جان،با دقت جواب بده سارا سرشو تند تند تکون داد و گفت:باشه باشه .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ سارا سرشو تند تند تکون داد و گفت:باشه باشه +خوبه...ساعت چند رسیدی دانشگاه؟ سارا:ساعت نه،نه و نیم +خب من باید برم دانشگاه،توهم دیگه گریه نکن سارا با بغض گفت:من نمیخوام شب اینجا بمونم با اینکه خودم بغض کرده بود،بغضمو قورت دادم و گفتم:سرم بره نمیذارم امشب اینجا بمونی با این حرفم سارا لبخندی زد و گفت:مراقب خودت باش +توهم از اتاق بازجویی بیرون اومدم و به خانم منصوری گفتم:لطفا حواستون بهش باشه،حالشون خوب نبود خانم منصوری:چشم از اداره بیرون اومدم و سوار ماشین شدم،با سرعت به سمت دانشگاه حرکت کردم...چند بار نزدیک بود تصادف کنم ولی خداروشکر به خیر گذشت. وقتی رسیدم دانشگاه سعی کردم مهشید و رعنا منو نبینن تا این راز چندین و چند سالم برملا نشه...هیچ وقت فکر نمیکردم سارا زودتر از همه بفهمه کارم چیه! ‌به سمت مدیریت دانشگاه راه افتادم و توی راه مهدی و رضا رو دیدم،ایناهم همه جا باهمن! رضا:به به آقای خوشتیپ،ازین ورا؟ مهدی نیشگونی از رضا گرفت و گفت:سلام +سلام... مهدی:اینجا چیکار میکنی؟اتفاقی افتاده؟ +اره...سارا رو به جرم پخش کردن cd های سیاسی و ضد انقلابی بازداشت کردن با این حرفم مهدی و رضا باهم گفتن:یا حسین رضا:الان چیکار میخوای بکنی؟ +نمیدونم بخدا،نمیدونم! مهدی:به کسی شک داری؟ +نه...آخه کی؟ یاد حرفای دانیال افتادم،اونجا که گفت "نمیذارم یه آب خوش از گلوتون پایین بره" +اره اره! مهدی:کی؟ +دانیال،پسرعموش مهدی:خب؟ ..... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ جواب مهدی رو ندادم و گفتم:من باید برم،یاعلی اینو گفتم و با سرعت به سمت مدیریت قدم برداشتم در اتاق مدیر رو زدم که گفت:بفرمایید درو باز کردم و گفتم:سلام مدیر دانشگاه:سلام...بله؟ +من باید دوربین های دانشگاه رو چک کنم مدیر دانشگاه:کارت شناسایی کارت شناساییمو نشونش دادم که گفت:چی شده؟ +شاید بعدا خودتون بفهمید...الان میشه بگید سنسور اصلی دوربین ها کجاست؟ مدیر دانشگاه:خب مگه نگفتین میخواین دوربین هارو چک کنید؟ +بله مدیر دانشگاه:خب چیکار به سنسور دوربینا دارین؟ +ممکنه چیزیو حذف کرده باشن،باید مطمئن شیم چیزی کم نشده مدیر دانشگاه:بله... ‌ بعد از اینکه مطمئن شدم کسی کاری به سنسورهای دوربین ها نداشته نشستم پشت میز تا همه‌ی اتفاقات امروز که توی دانشگاه افتاده رو چک کنم... خیلی استرس داشتم،اگه نمیتونستم ثابت کنم سارا کاری نکرده شرمنده‌اش میشدم! از ورود سارا داخل نمازخونه تا خروجش همه چیز عادی بود تا جایی که ناامید شده بودم خواستم لپتاب رو خاموش کنم که چیزی نظرمو جلب کرد! فکر نمیکردم اینجا ببینمش...با دست به مدیر دانشگاه نشونش دادم و گفتم:این خانوم توی این دانشگاه درس میخونه؟ مدیر دانشگاه کمی فکر کرد و گفت:من تاحالا ندیدمش فکر نمیکردم اینجا ببینمش،بالاخره زهر خودشو به منو سارا ریخت! ولی دخترخاله‌!دستت رو شد!دیگه نمیذارم کسی بد به سارا نگاه کنه! مدیر‌دانشگاه با تعجب گفت:میشناسینش؟ همینجور که فیلمو از اول میاوردم گفتم:دخترخالمه! با این حرفم گفت:خب چیکار کرده؟ نگاهش کردم و چیزی نگفتم...اینبار با صدای کمی گفت:کارتون خیلی سخته،خسته نباشی پسرم لبخندی زدم و گفتم:ممنون ..... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ بعد از اینکه کارم توی دانشگاه تموم شد به سمت اداره رفتم تا به سارا بگم تا شب مشکلش حل میشه... هیچ وقت فکر نمیکردم ملیکا همچین کاری کنه،دخترخاله‌ی من بخاطر مسائل خانوادگی میخواست سارا رو اذیت کنه که به هدفش رسید! پشت چراغ قرمز ماشینو متوقف کردم که گوشیم زنگ خورد،از توی داشبورد بیرونش آوردم و با اسم مامان فاطمه[مادرسارا]روبه‌رو شدم... باید چی بهش میگفتم؟میگفتم دخترتونو به جرم اختلال در امنیت ملی گرفتن؟ جواب دادم +سلام مامان جان مامان تند گفت:سلام سارا پیش تو نیست پارسا؟ +سارا رو مامان:سارا چی؟ +سارا رو به گرفتن مامان با صدایی که میلرزید گفت: یا حسین،‌چرا؟ +چند تا "cd" توی کیفش پیدا کردن صدایی از مامان نمیومد هرچی صدا زدم"مامان؛مامان"کسی جواب نداد...چند ثانیه بعدش صدای صالح میومد که میگفت:مامان چی شده؟ صالح موبایل رو برداشت و گفت:پارسا چی شده؟ بی توجه به سوالش گفتم:مامان خوبه؟ صالح:چی شده پارسا؟ +سارا رو گرفتن...فقط به مامان بگو نگران نباشه،یکی از دوستام همونجا کار میکنه گفته تا شب آزاد میشه...شما الکی جایی نرید چون من پیگیر کاراش هستم صالح:باشه خداحافظ با تعجب گفتم:خدانگهدار برام عجیب بود چرا اینقدر زود قطع کرد ‌ وقتی به خودم اومدم صدای ماشین های پشت سرم میومد و نشون میداد چراغ سبز شده و من هنوز اینجا تو فکر سارا موندم... زدم کنار تا حالم یکم جا بیاد.نباید وقتی میرسم به سارا خودمو شکسته نشون بدم‌،الان من باید مثل یه کوه پشتش باشم چون همه‌ی این اتفاقاتی که براش افتاده کار دخترخالمه! ...... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین و به سارا فکر کردم،الان که ازش دور بودم دلم براش خیلی تنگ شده بود،خیلی! اونروز که بابا گفت"آقای ابراهیمی گفته دخترش جواب منفی داده"دلم میخواست بمیرم،فکر میکردم هیچ وقت نتونم دیگه به دستش بیارم‌ حداقلش این بود که بابا قبول نمیکرد دوباره بریم خاستگاری!از اون روز به بعد هم که مامان شبانه‌روز عکس دخترای فامیلو و همسایه رو بهم نشون میداد تا شاید از یکیشون خوشم بیاد و فکر سارا رو از سرم بیرون کنم،ولی مگه عاشق ،عشقشو فراموش میکنه؟ ‌ خاستگاری که میرفتیم تو راهه برگشت به خونه از دخترای مردم عیب میگرفتم و بابا و مامان فقط با اخم نگاهم میکردن و میگفتن:پسر تو دیگه کی هستی؟همسن و سالات بچه دارن! ‌ منم هر دفعه الکی میخندیدم و میگفتم:هر وقت خدا بخواد ازدواج میکنم،شما جوش نزنین! بابا اخماشو میکشید توی هم و میگفت:پارسا اگه فکر میکنی میتونی با عیب و ایراد گرفتن از مردم نظرمو عوض کنی گور خوندی! بازم الکی میخندیدم و چیزی نمیگفتم... از طرفی دلم میخواست همیشه سارا رو نگاه کنم از طرفی هم دلم میخواست حالا که بهم جواب منفی داده ازش دور باشم و فراموشش کنم... الکی به مهشید گیر میدادم که"دوستیه تو و خانوم ابراهیمی اشتباهه" مهشید هم هر دفعه میگفت:پارسا، اولا سارابه همه‌ی خاستگاراش جواب منفی داده،تو چرا ناراحتی؟خداروشکر فرقی بین تو و بقیه نذاشته، دوما!منو سارا دوستای صمیمی هستیم نمیتونم که بخاطر جنابعالی بهش بگم" خداحافظ دوستیه ما تموم شد!" یاد اونروز افتادم که ملیکا عکس سارا رو بهم نشون داد و گفت:حالا که به منو تو ضربه زده باید تلافی کنیم! سارا به من ضربه نزد،اون فقط منو نخواست! هرچی ازش پرسیدم سارا چیکار به تو داشته چیزی نمیگفت و در عوضش میگفت:به وقتش میفهمی با اینکه فهمیده بودم سارا به من جواب منفی داده ولی بازم دوستش داشتم و نمیخواستم صدمه و آسیبی ببینه...! با صدای پسر بچه ای که میگفت:آقا؟عمو؟"سرمو بلند کردم که با لبخند گفت:سلام عمو لبخندی زدم و گفتم:سلام...اسمت چیه؟ پسربچه:سامان +چه اسم قشنگی پسر‌بچه:عمو عاشق شدی؟ خندیدم و گفتم:چی؟ پسربچه:خب پس چرا گریه کردی؟ با تعجب گفتم:من؟گریه نکردم که! پسربچه دستشو گذاشت روی چشماش و گفت:پس چرا خیسن؟ سرمو تکون دادم و گفتم:مهم نیست... پسربچه:میخوای‌ براش گل بخری؟ گیج گفتم:برای کی گل بخرم؟ پسربچه:همون که براش گریه میکنی! خندیدم و یه شاخه گل رز از دستش گرفتم...پولشو بهش دادم و گفتم:من باید برم ماشینو روشن کردم که گفت:امیدوارم خوشش بیاد،خداحافظ لبخندی زدم و گفتم:خداحافظ .... ➣@CHERA_CHADOR