فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳کانالی پر از آرامش و حس خوب برای شما...🌿
مناظر بکر و زیبای شمال،زندگی روستایی،
آشپزی در طبیعت و... در کانال زیر👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/875299370C5041db5a65
معرفی لوکیشن برای سفر تو تابستون👆🏻
حتما یه سر بزنید کانالش عالیه😍
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_403
#رمان_حامی
شک نداشتم این دختر باز گریه کرده.
آرام سلام کرد و گفت :
می تونم بیام تو خانم؟
اخم کردم و از جلوی در کنار رفتم.
امیدوار بودم خودش بگوید چه شده، چون حوصله ی موشکافی نداشتم.
گوشه ی اتاق ایستاد.
من نیز رو به رویش ایستادم و منتظر ماندم تا حرف بزند.
بر خلاف دفعه های قبل، این بار خیلی معطلم نکرد و بی مقدمه گفت :
اگه اجازه بدین، می خوام از اینجا برم.
ناباور نگاهش کردم.
همه دست به دست هم داده بودند مغز مرا متلاشی کنند.
چه می گفت این دختر؟
چه ناگهانی!
اصلا کجا می خواست برود؟
مگر جایی را داشت؟ کسی را داشت؟
سوالاتم را با تعجب بر زبان آوردم.
- بری؟کجا بری؟ پیش کی؟ بعد این همه مدت؟
- کار پیدا کردم. توی هتل.
جا خواب هم می دن.
حقوقش هم خوبه.
- میشه دلیل این تصمیم ناگهانیت رو بدونم؟
کنار من بودن اذیتت می کنه؟
جات بده؟ نون و آبت کمه؟
سریع گفت :
نه خانم این چه حرفیه.
شما خیلی بیشتر از این حرفا به گردن من حق دارید.
حتی اگه تا آخر عمرم بدون حقوق و هیچی واستون کار کنم بازم کمه.
ازتون می خوام که توضیح نخواید.
فقط اینو بدونید که از لحاظ روحی وافعا نیاز دارم از این خونه برم.
اگر قبول کنید که لطف بزرگی در حقم کردین.
نمی توانستم به اجبار نگهش دارم
✨ محصـولات ســلامتی آرامش نارون ✨
هدف👈 فقط سلامتی روحی و روانی توست
وســـــواس داری 🥶؟
افـــســرده شــــدی🥴؟
اقدام به خودکشی🥺؟
و ...خيلي خلل هاي روحي ديگه
حتي ، نگران هیچ کدوم هم نباشي اینجا قراره 👈 آمـــوزش 0 تا 100 تــدابیـر آرامـش رو بـبـینـی
و محـصولات ارامشي نـارون🌿
رو تهیه کني که از👇
مشكلاتي اعم از
افسردكي _ ناامیدی_خودخوری_خلاص بشي يا يك پيشگيري برات باشه 👌
فقط بايد بيايي تو کـانالت و لذت ببري
🥰👇
https://eitaa.com/joinchat/3806462653C6adf012fe2
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_504
#رمان_حامی
حتما به عواقب تصمیمش فکر کرده بود که انقدر جدی ایستاده بود رو به رویم و داشت دم از رفتن می زد.
چون کمی هم بی حوصله بودم، بحث را کش ندادم و گفتم :
خوددانی. من نمی تونم به زور اینجا نگهت دارم.
حتما دلیل قانع کننده ای واسه رفتن داری.
فقط بگو کی می خوای بری که من یه وقتی بذارم و باهات تسویه حساب کنم.
چشمانش از اشک برق زدند، اما جلوی ریزششان را گرفت
- هرچی زودتر بهتر.
همانطور که به سمت پنجره ی اتاقم می رفتم گفتم :
باشه. عصر کارات که تموم شد بیا اتاقم.
آرام و زیر لب، چشمی گفت و در را باز کرد.
دلم نیامد آنقدر سرد و بی تفاوت باشم و بگذارم برود.
برای همین قبل از آنکه کامل از اتاق خارج شود گفتم :
دوست ندارم وصله سمج یا فضول بودن بهم بچسبه. واسه همین اصرار نمی کنم که دلیلت رو بگی.
اما ازت می خوام بیشتر فکر کنی.
من و تو چند ساله داریم با هم تو یه خونه زندگی می کنیم.
فارغ از جایگاه ها و موقعیت هامون، قبول کن به هم عادت کردیم.
با صدایی لرزان، با اجازه ای گفت و به سرعت از اتاق خارج شد.
شستم خبردار شده بود که این حالت هایش همه و همه بخاطر حامی است.
احساس بدی داشتم.
یه چیز مثل عذاب وجدان.
آن دختر هم مثل من عاشق بود.
پس خوب می فهمیدم در دلش چه خبر است.
💢 پیشنهاد ویژه 💢
کاروان رفع دلتنگی
۳/۵روزه کربلا و نجف
با دوشب اسکان کربلا
ویژه ایام خلوتی قبل اربعین
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/babelhossein
https://eitaa.com/babelhossein
یه گروه زیارتی خاص با اعزامای ۲تا۱۰ روزه و قیمتای عالی
هرجوری بخوای بری کربلا اینا میبرن
شروع قیمت کربلا از ۲/۳۰۰
حتما یه سر به کانالشون بزنید.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_505
#رمان_حامی
.اما خب حامی خودش گفت علاقه ای به او ندارد.
من چه کار می توانستم کنم؟
مطمئنا اگر حس میانشان دو طرفه بود، من هیچ گاه خودم را درگیر این بازی نمی کردم.
هیچ وقت به خود اجازه نمی دادم دل به کسی ببندم که دلش جایی دیگر گیر است.
عجب زمانه ای بود!
همه ی مشکلات و گرفتاری ها با هم سر و کله شان پیدا می شد.
هنوز پرونده یکی را نبسته بودی، پرونده ی بعدی باز می شد.
هوفی کردم و دوباره به طرف گوشی ام رفتم تا شماره ی حامی را بگیرم.
همینکه خواستم اسمش را داخل گوشی ام لمس کنم، خودش زنگ زد.
صدای گرفته اش پرده ی گوشم را لرزاند.
- سلام.
کنجکاو و طلبکار گفتم :
علیک سلام. معلوم هست کجایی؟!
خیلی عادی گفت :
ببخشید. رو سایلنت بود نشنیدم.
- الان کجایی؟
- دارم میام خونه.
مثل همیشه حرف نمی زد.
گرفته بود، خیلی!
کنجکاو گفتم :
حامی؟ خوبی؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
آره خوبم. چرا بد باشم؟
- خوب نیستی!
- من الان چی کار کنم که حجت الاسلام والمسلمین باور کنن خوبم؟
کاملا مشخص بود دارد تظاهر به خوب بودن می کند.
از آنجایی که آدم سیریش و نچسبی نبودم، من نیز مثل خودش عادی و بی تفاوت گفتم :
باشه.
فعلا
و تلفن را قطع کردم
جدای از اینکه فیروزه کلی خاصیت داره، ی کار خیلی شیکه، قبول داری؟👌
بهخصوص اینکه به صورت خصوصی طراحی و ساخته بشه! 😳🌸
من اینجام تا مطابق سلیقه شما،
گردنبند و انگشتر و ست و نیمست فیروزهکاری طراحی کنم و بسازم.🥺
راستی، میتونی آیه ونیکاد، حرز امام جواد و یا اسم هم با فیروزهتون کار بشه:) 🌿
آیدی جهت طراحی و ساخت:
@resin_taban1
نمونه کارهای بیشتر:
https://eitaa.com/joinchat/1063060292Ceef21ea0ab
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_506
#رمان_حامی
کلافه موبایلم را انداختم روی مبل.
این پسر چرا اینطور می کرد؟
نه به حرف های دیشبش و نه به رفتار امروزش.
از دیشب هم که کلا خانه نیامده بود.
معلوم نبود با خودش چند چند است.
نکند از پیشنهادش پشیمان شده بود؟
خب اگر می خواست پیشمان شود چرا از اول اصلا حرف زد؟
مگر کسی مجبورش کرده بود که به من پیشنهاد ازدواج بدهد؟ مگر اصلا من حرف دلم را به او زده بودم که او بخواهد از روی اجبار، احساس مسئولیت یا هر کوفت و زهرمار دیگری تصمیم بگیرد؟چقدر همه چیز در هم پیچیده بود.
چقدر اطرافم همه چیز گنگ و محو بود.
از هیچ چیز سر در نمی آوردم.
سردرگمی برای آدمی مثل من به هیچ عنوان ساده نبود.
در همین فکر و خیال ها بودم که موبایلم زنگ خورد.
اول خواستم بدون نگاه کردن به شماره قطع کنم، اما وقتی چشمم به نام حامی افتاد، نتوانستم مقاومت کنم و جواب دادم.
اما با لحنی سرد و همینطور دلخور.
- بله؟
اصلا شبیه چند دقیقه قبل نبود.
باز همان حالت شوخ و شنگی را به خود گرفته بود.
- خانم ببخشید شما عصا تو گلوت گیر کرده؟
با تعجب گفتم :
چی؟
- می گم عصا مصایی چیزی تو گلوت گیر کرده؟ اگه آره تعارف نکن بگو خودم بیام درش بیارم.
- چی میگی حامی؟
- چرا مثل عصا قورت داده ها حرف میزنی؟
تازه فهمیدم چه می گوید.
نوچی کردم و گفتم :
حامی می خوای بگی چی کار داری؟
- خب فکر کنم مادمازل اصلا اعصاب معصاب ندارن.
پس سریع می رم سر اصل مطلب.
زنگ زدم بگم اگه کارخونه تشریف نمی برین حاضر شین بیام باهم یه سر بریم منزل ننه مان، هم یه عرض ادبی بکنیم، هم قول و قراری که با هم گذاشتیم رو با اونا در جریان بذاریم.
سر راهم بریم من رضایت بدم اون باربد از زندون بیاد بیرون بره پی زندگیش.
آنقدر محکم و مطمئن حرف زد که باعث شد مجدد شک و شبهه ای که گریبانم را گرفته بود، رهایم کند و اصلا به بخش دوم حرفش توجه نکنم.
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴اطلاعیه کمک #فوری به مادر بزرگ پیر و بچههای بدون سرپست ...!
مادربزرگ پیری با کارگری و زحمت زیاد سرپرستی دو تا از نوههای بی سرپرستش رو که پدر و مادر ندارن چند سالی هست بر عهده گرفته و داره بزرگ میکنه اما الان توان کار کردن نداره و نمیتونه خونه اجاره کنه و هر هفته خونهی یکی از اقوام میرن!
🏮 متاسفانه اقوام دیگه پذیرای این خانواده نیستن و در آستانهی آواره شدن هستن! باید فورا ۴۰ میلیون تومان برای رهن خونه تهیه کنیم براشون! با هر مبلغی که توان دارید کمک کنید تا این خانواده دارای سرپناه بشن؛ حساب #رسمی و #قانونی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج) 👇👇
●
5041721113100847مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
سلام؛ طاعات قبول باشه؛ به نیت فرج امام زمان(عج)، آمرزش اموات و رفع گرفتاریها کمک حال این خانواده باشیم.
همیشه فرصت کافی نداریم و هیچکدوممون از فردای خودمون خبر نداریم! پس همین الان اقدام کن و بخشی از این کار خیر ...💔
گزارش خیریه رو در کانال
زیر ببینید. 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
بیشتر مشکلات زندگیمون از اونجا شروع میشه که:
ما برای آدم های اطراف مون زندگی می کنیم.
لباسی میپوشیم که مد باشد!
در رشته ای درس میخوانیم که کلاس داشته باشه!
با کسی ازدواج می کنیم ک حتما پولدار باشه تا چش بقیه رو کورکنیم
جوری زندگی میکنیم که فقط دیگرانو راضی کنیم!
برای مردم زندگی کردن، یعنی خودتو به حساب نیاوردن.
برای مردم زندگی کردن، یعنی کوچک بودن.
برای مردم زندگی کردن، یعنی مرگ تدریجی.
خودت باش!
خودت باش!
خودتو هر طوری که هستی قبول داشته باش!
به خودت افتخار کن؛
کافیه که از امروز خودت باشی.
『