به نام خداوند جان و خرد ❤️
کزین برتر انددیشه بر نگذر ❤️
نام رمان:سه حرف تا شهادت
موضوع: امنیتی
به قلم نفس
بر اساس شخصیت های گاندو🤫
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس *
آغاز پارت ۱
#محمد
توی اتاقم نشسته بودم پرونده جدید قرار بود تا یک هفتهی دیگه به دستم برسه همهی بچه ها بیکار بودن به جزء رسول حتی در زمان استراحت هم کار میکرد کوادکوپتر رسول توی آخرین عملیات شکسته بود و داشت با تیغه های سمی اون ور میرفت از اتاقم خارج شدم رفتم پایین تا ببینم رسول چیکار میکنه توی این مدت خیلی تغییر کرده بود اصلا نمیفهمیدمش از عملیات قبل که عواقب سختی داشت لطمهی روحی بزرگی خورده بود شهادت امیر علی اونو خیلی بهم ریخته بود آخه اونا صمیمی ترین بودن و وابسته ترین به هم دیگه .... رسیدم سر میز رسول خیلی درگیر بود که دیدم بچه ها دارن صدام میکنن
سعید: پیس پیس آقا محمد(خیلی آروم)
محمد: چیه چی میگید(آروم)
فرشید: آقا رسول رو بترسونید(با اشاره)
محمد:😐😐😒
داوود: 🙏🙏🙏
محمد: هوفففف باشه 🤨
محمد: پخخخخخ
رسول: آخخخخخخخخخ
محمد: رسول چت شد خدا لعنتتون فرشیددددد(با داد )
رسول: چیزی نیست آقا تیغهی این کواد کوپتره دستم رو برید
محمد: خوبی
رسول:بله....آقا طوری نشد با یه چسب زخم درست میشه😁
محمد: مطمئنی ؟؟آخه خون ریزیش خیلی زیادههه
رسول: نه آقا طوری نیست نگران نباشید 😁
محمد: شرمنده رسول جان تقصیر اونا بود
فرشید: آخییی بیچاله دستشو بریده 😂
محمد:🤨جانم ؟ آقا فرشید آدم باید سنگین رنگین باشه
سعید: بله قشنگی که فقط به چشم رنگی نیس که😂
فرشید: سعیددددددد😡😡
رسول: به نظرتون الان وقت دنیا و منو این کواد کوپترو نمیگیرید ؟؟
محمد: جانمممممم
رسول: البته به جز شما 🤓
.
.
.
.
.
نیم ساعت بعد
#داوود
همهی توی اتاق استراحت دور میز نشسته بودیم حامد هم بود[حامد دکتر سایته]که رسول اومد بالا و رفت سراغ ظرف دارو ها یه آستامینوفن برداشت و خورد
حامد: رسول خوبی؟؟
رسول: آره حامد
حامد: رسول مطمئنی؟؟
رسول: حامد گیر دادیاااا
حامد: [اینجا حامد دستش رو میذاره روی پیشونی رسول] رسول تب داریااا
رسول: باشه آقا تو باز مریض گیر نیاوردی اومدی سراغ من؟؟
حامد: رسول دستت عفونت کردهاااا باز کن ببینم
رسول: ای بابا حامد ول میکنی؟؟😡😡🤬🤬
#داوود
رسول با خشم فراوان رفت پایین
فرشید: حامد جدی جدی دستش عفونت کرده؟
حامد: نه پس بچه ها برید راضیش کنید بیاد دستشو ببینم
#داوود
در حال بحس در مورد دست رسول بودیم که آقا محمد اومد بالا
محمد: بچه ها چی شده رسول چی؟؟
داوود: چیزه آقا
محمد: چیه
داوود: راستش....
محمد: داوود جون به لبم کردی حرف بزن دیگه
حامد: داوود جان بذار من خودم میگم ،آقا محمد راستش زخم دست رسول عفونت کرده الانم تب داره رسول ولی نمیذاره دستشو ببینم اگر بشه شما بهش بگید ممکنه خطرناک باشه
محمد: یعنی چی که نمیذاره
داوود: آقا حتما میترسه چیزیش بشه از پرونده عقب بمونه😅
محمد: باشه ولی خودتون رسول رو که میشناسید بعد از شهادت امیر علی خیلی عوض شده من تنهایی از پسش بر نمیام رفیق لج بازتون رو که میشناسید آقا حامد شما هم با ما بیایید دیگه همونجا تشخیص بدید😉😅
بچه ها: چشم آقا بریم
#محمد
داشتیم از پله ها میرفتیم پایین که علی بدو بدو اومد بالا نفس نفس میزد
محمد: علی چیشده اتفاقی افتاده؟؟
علی:ب.ل..ه.. آقا ..ر.سو.ل رسول
محمد: رسول چی
علی: آقا رسول....
پایان پارت ۱
آنچه خواهید خواند
حامد(دکتر سایت): تیغهی سمی هست؟😱😱😱😱
محمد: یا خدااا خودت کمکش کن
😭😭😭
😁❤️
پَ نَ: رسول چش شده؟؟
پَ نَ : آقا محمد برای اولین بار اومد به حرف بچه ها گوش داد اینطوری شد😂
کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید😁
#نفس
#رمان_به_قلم_نفس
به نام خداوند جان و خرد❤️
کزین برتر اندیشه بر نگذر❤️
نام رمان: سه حرف تا شهادت
موضوع: امنیتی
به قلم نفس
بر اساس شخصیت های گاندو🙂
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۲
#سایت
#محمد
با بچه ها بدو بدو رفتیم پایین وقتی رسیدیم دیدیم بچه ها دور یه نفرو گرفتن رفتم جلو که با چهرهی رنگ پریده و چشمای نیمه باز رسول که عرق سرد نشسته بود روی پیشونیش و داشت عین بید میلرزید روبه رو شدم
حامد: بدویید باید ببریمش بهداری
محمد: باشه بچه ها بیایید رسول رو ببریم
[یه توضیح مختصر بدم بهداری در قسمت استراحت سایت هست و آنچنان امکاناتی هم نداره فقط جهت زخم های جزئی و سرما خوردگی ها که یه تخت هم داره ]♡
#محمد
رسول رو بردیم بهرداری حامد دستشو باز کرد خیلی وضع دستش خراب بود داوود با دیدن اون صحنه حالش بد شد
داوود: اوه اوهههه🤢
سعید: داوود خوبی ؟؟😨😱
محمد: سعید ببرش یه آبی به سر وصورتش بزنه
سعید: چشم اقا ،برو برو بریم داوود
حامد: آقا محمد اینجا رو (با داد)
محمد: جانم چی شده
حامد: این چیه توی دستش؟؟
محمد: ببینم ؛اوه اوه این تیغهی سمی کواد کوپتره حامد 😨😱 میتونی درش بیاری؟
حامد: نه آقا این باید عمل بشه فقط آقا این تیغه سمی هست؟؟
محمد: آره حامد این برای باتری کواد کوپتره از هر نوع اسیدی هم بگی توشه یاخدااا خودت کمکش کن
حامد: آقا باید همین الان باید بره بیمارستان
محمد: باشه؛فرشید بدو برو ماشین رو آماده کن
#محمد
در همین لحظه بودیم که سعید و داوود وارد شدند
داوود: چیشد؟؟
سعید: آقا حالش چطوره؟؟ چیزی نیست درسته؟؟
محمد: بچه ها آروم باشید متاسفانه تیغهی سمی کواد کوپتره رفته تو دستش و بد جوری عفونت کرده باید ببریمش بیمارستان بدویید بدویید بلندش کنید ببریمش بیمارستان
#توی_ماشین
#محمد
اللهی بمیرم واسه رسول حالش خیلی بد بود داشت هزیون میگفت ؛داوود داشت رانندگی میکرد و فرشید عقب رسول رو رو دراز داده بود و نوازشش میکرد
فرشید: رسول جان رسول (با نگرانی)
رسول: ...... امیر ....علییی .....نه.....
فرشید: آقا محمد حالش خیلی خرابه هر لحظه بدنش داغ تر میشه و بیشتر میلرزه
محمد: نگران نباش تب و لرز کرده
#محمد
نگرانی فرشید به جا بود رسول داشت بد جور عذاب میدید نفس نفس میزد انگاری که دیگه نفسی براش باقی نمونده بود داوود همش چشش به رسول بود و با ترسو نگرانی از آینه بهش خیره شده بود که یهو
بوق
بوقققققق
محمد: داووددددد حواست کجاست نزدیک بود به کشتنمون بدیااا
داوود:ببخشید اقا شرمنده
محمد: فرشید یه ذره به آب بده ببین میخوره؟؟
فرشید: آقا محمد دهنش قفل شده 😱
داوود: اَهههههه از دست این ترافیک تهران
محمد: داوود جان با دادو بیداد که ترافیک باز نمیشه که😡
فرشید: آقا هر لحظه داره حالش بدتر میشه 😰
محمد: یا خداااا خودت کمکش کن رسول رسول جان چشماتو باز کن رسول ...
رسول: امیر علی......... آخخخخخ
فرشید: چیشد رسولِلللللل خوبیییی؟؟؟(با داد)
محمد: ای بابا بچه ها چرا داد میزنید انقدر داد میزنید منم میخوام داد بزنم عععععهه
داوود: چشم آقا دیگه داد نمیزنیم😅
فرشید: ببخشید😂
داوود: باز شددددد(با داد)
محمد:......😫🤨😑 مگه نگفتم داد نزنید
داوود: ببخشید آقا ولی ترافیک باز شد
محمد: باشه داوود سریع باش رسول جان طاقت بیار الان میرسیم بیمارستان🤫
پایان پارت ۲
آنچه خواهید خواند
محمد: عمللل؟؟😭
ریحانه: داداشش
پَ نَ: رسول چرا انقدر حالش بد شد؟😭😢😩
پَ نَ: خدا میدونه برای امیر علی چه اتفاقی افتاده وکی هست؟🤫🤭
کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید
تا پارت های بعد خدا یار ونگهدارتون باشه😍
به نام خداوند جان و خرد ❤️
کزین برتر اندیشه برنگذرد❤️❤️
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۳
#بیمارستان
#داوود
رسول رو بردیم بیمارستان پذیرش شد الانم دکتر نیم ساعته داره معاینه اش میکنه فرشید سرپاست و هی این ور اون ور میره و اقا محمد نشسته و سرش رو لای دوتا دستاش قرار داده منم با نگرانی تمام به در اتاق خیره شده بودم که یهووو صدای داد رسول بلند
رسول: آخخخخخخخ(با داد)
#داوود
با نگرانی به در اتاق حمله ور شدیم ولی پرستار نذاشت بریم تو هی این ور و اون ور میرفتم که دوباره رسول بلند داد زد
رسول: آخخخخخخ آقااااا محمدددد(با داد)
محمد: جانممم رسول جان 😭😭
#فرشید
لای در اتاق باز بود قشنگ میشد دید رفتم سمت در که ببینم چه خبره با دیدن رسول در اون حال خشکم زده بود پرستارا دست و پاش رو گرفته بودن و دکتر سعی داشت کاری بکنی اما رسول دست و پا میزد
داوود: فرشید چی میبینی
فرشید: ر..س..و..ل..
داوود: ببینم 😱
#محمد
همین طور از لای در به رسول نگاه میکردیم که داشت دست و پا میزد ..
خدایا یعنی اینا همش تقصیر من بود...
اگه این بچه طوریش بشه چی بگم به ریحانه خانم بگم سر یه شوخی احمقانه رسول به این روز افتاد...
توی فکر وخیالات خودم بودم که یکی از پرستارا اومد سمت در رفتیم عقب
پرستار: آقا دکتر میگن تشریف بیارید تو
محمد: چشمم
#فرشید
رفتیم تو رسول بی جون افتاده بود روی تخت و داشت درد میکشید معلوم بود خیلی اذیت شده رسولی که هر بلا سرش بیاری الان داشت توی بیمارستان داد میزد؟ واقعا؟؟😭
دکتر: آقا شما یه چیزی به این بیمارتون بگید چه بلایی سرش آوردین؟ اگر الان به زخمشون بتادین و مقدار کمی نمک نزنیم این تیغهی سمی رو توی عمل نمیشه درش آورد اول باید سم تیغه رو از بین ببریم
محمد: عمللل؟؟
دکتر: بله عمل
فرشید: رسول جان طاقت بیار طوری نیست سریع تموم میشه
دکتر: آماده اید فقط باید یه کم تحمل کنید
رسول: ب...ل...ه..
دکتر: خواهشا شما هم کمکش کنید
محمد: چشم
#داوود
آقا محمد اون یکی دست رسول رو گرفت فرشید هم پاهاش رو گرفت منم دست زخمیش رو گرفتم که دکتر بتونه کارشو انجام بده به جز ما یه پرستار دیگه بود که زیر دست دکتر بود بقیه هم دیدن ما رسول رو گرفتیم رفتن
دکتر: پرستار اول بتادین
پرستار: بفرمایید
#محمد
اللهی بمیرم واسه رسول از درد دستم رو محکم فشار داد دست و پا میزد چشم بچه ها پر شده بود از اشک اگر یه کم دیگه ادامه میداد گریه میکردن
دکتر: نمک
پرستار: بله چشم
رسول: آخخخخخخ
#محمد
داوود دیگه نتونست خودشو نگه داره و بلند بلند گفت
داوود: دکتر تموم کن دیگه😭(با داد)
رسول: دا...و..و..د آ..ر....و...م...باش دا..داش..
دکتر: تموم شد پرستار بیمار رو برای عمل آماده کنید
محمد: خدارو شکر رسول جان نترس طوری نیست🙃سریع تموم میشه🤫
رسول: آقا ... به ...ریحانه ... خبر ...بدید
محمد: چشم🙃
#جلوی_در_اتاق_عمل
#بیمارستان
۱ ساعت بعد
#داوود
یه ساعت بود ریول رو برده بودن بیمارستان در همین حال بودیم که دیدم ریحانه خانم داره بدو بدو میاد سمت ما
ریحانه:سلام ...آقا محمد رسول رسول کجاست؟؟😭😭😭
محمد: آروم باشید الان در اتاق عمله
#محمد
داشتم به ریحانه خانم توضیح میدادم که چه اتفاقی واسه رسول افتاده که دکتر اومد بیرون و همه سمتش حمله ور شدیم
داوود: اقا دکتر حالش چطوره؟؟
دکتر: خوشبختانه عملشون با موفقیت تموم شد یه چند دقیقه دیگه بهوش میاد و منتقلش میکنیم بخش نگران نباشید فردا هم مرخص میشه
محمد: خدا رو شکر ممنون دکتر جان
دکتر: یا علی
داوود: علی یارتون
#نیم _ساعت _بعد _در _اتاق_ رسول
ریحانه: داداشششش
رسول: عهعههههه ریحانه خانوم داری گریه میکنی چرا؟؟من که خوبم 😂😂
ریحانه: ای بابا رسول زدی تو ذوقم برای اولین بار اینطوری بهت گفتما داداش جنبه نداری دیگه😒😂
رسول:محمد اینا کجان؟
ریحانه: الان صداشون میکنم ما که آدم نیستیم
رسول: برو برو زود باش صداشون کن وقت دنیا رو نگیر😂
ریحانه: آقا محمد بفرمایید تو
#ریحانه
رفتم بیرون تا راحت باشن
محمد: به به آقا رسول ما حال شما
ریول: ممنون آقا
داوود: آخر این کواد کوپتره تتورو کشوند به اتاق عمل😂
فرشید: برادرمون چشماش سگ داره دیگه😂
محمد: عه عهههه آقایون چشماش سگ داره یعنی چی یه کم متین باشید به
قولی سنگین رنگین باشین خب😂🤨
سعید: نه آقا این فرشید فقط چشماش رنگیه وگرنه شخصیتش سیاه سفیده😂
فرشید: بابا بانمک برو خودتو بمال به خیار 🤪😒
محمد: آقایون رعایت مریض رو بکنید ؛خب آقا رسول ما ایشاالله تا شما مرخص بشی منم علی رو بذارم جات دیگه آره؟؟
پایان پارت ۳
آنچه خواهید خواند
....
....
...
پَ نَ: آنچه خواهید نداریم
پَ نَ: پارت شادی آورز بود نه؟
جهت نظر به رمان سه حرف تا شهادت به ناشناس زیر مراجعه کنید😄😉👇
https://harfeto.timefriend.net/16417210728220
#نفس
#سه_حرف_تا_شهادت