•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #9 ___ رضوی:خب من به این فکر کردم اونا از طریق اسم شاگردهای من چه کمکی میتونن
رمان #امنیت_مجهول
پارت #10
___
محمد:از اتاق بازجویی اومدم بیرون و رفتم پیش علی سایبری
خسته نباشی علی آقا
علی سایبری : شمام خسته نباشید چیشده آقا؟
محمد:علی ازت میخوام بری دوربینهای کافی شاپ رو چک کنی برای خیلی قبل و ببینی که رضوی اونجا کار میکرده یا نه
علی سایبری :چند لحظه بمونید آقا
اینهاش، بله اقا از این روز به بعد رضوی اینجا مشغول به کار شده
محمد:خب پنج روز برو جلوتر
علی:چشم، بفرمایید
محمد:برو جلوتر..... اهاا نگهش دار.
پس به ما دروغ نگفته، همینجاست که همتی و خسروی میان و رضوی تو تلشون میفته. ممنون علی
از علی جدا شدمو به سمت اتاقم رفتم
ذهنم مشغول این بود که همتی و خسروی کجا رفتن که رضوی رو با خودشون نبردن به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 19. تصمیم گرفتم برم خونه و افطار رو پیش عزیز و عطیه باشم
از اداره خارج شدمو به سمت خونه حرکت کردم.
رسیدم خونه و در رو باز کردمو رفتم و بلند گفتم مهمون ناخونده نمیخواید؟
عطیه: سلام، به به چه عجب اینطرفا راه گم کردید؟ ما افطار به اندازه خودمون درست کردیم متاسفانه به اندازه شما غذا نداریم.
محمد: علیک سلام، عهه؟ من به نون خشک و آب هم راضیماا.
داشتیم باهم شوخی میکردیم که عزیز اومد بیرونو گفت
عزیز:سلام پسرم خوش اومدی، عطیه شوخی میکنه، به دلم افتاده بود که امشب میای برای تو هم غذا درست کردم تا بری یه یه دوش بگیری من و عطیه هم افطار رو اماده میکنیم.
محمد: در حالی که به عطیه لبخند میزدم گفتم بازم به معرفت شما عزیز. چشم پس من رفتم.
بعد از افطار فرشید زنگ زدو گفت که از خونه رضوی چیز خاصی پیدا نکردن و فقط تونستن پیاماشو با همتی و خسروی پیدا کنن که خیلی خب بود، ازش خواستم که شماره هاشون رو بده به رسول تا بررسیشون کنه. خودمم خیلی خسته بودمو تصمیم گرفتم تا سحر بخوابم.
پ.ن:بنظرتون از شماره های همتی و خسروی به چی میرسن؟ 👻
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #10 ___ محمد:از اتاق بازجویی اومدم بیرون و رفتم پیش علی سایبری خسته نباشی علی
https://abzarek.ir/service-p/msg/557416
ناشناس رمان
@sa_0dat
آیدیه نویسنده رمان امنیت مجهول
سوالی داشتید بپرسید...
هو الکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــــــ💗ــس
#پارت_چهارم
#محمد
با دیدن عکس العمل بعدی داوود دیگه نتونستم خنده ام رو کنترل کنم و شروع به خندیدن کردم.😂
هر سری که از خنده ام کاسته می شد
وقتی دوباره به قیافه ی داوود نگاه می کردم که مثل گربه ی شرک به من زل زده است با
شدت بیشتری شروع به خندیدن می کردم 🤣
همه ی بچه ها از خندیدن من شروع به خندیدن کردند . 🤣😂
بعد از اینکه کمی از خندیدن خود کاستیم
تصمیم گرفتیم تا لباس های خود را عوض کنیم
و برای خداحافظی از مردم روستا بریم💫
#سعید
هر کدام به نوبت داخل اتاق می شدیم و لباس های خود را عوض می کردیم. ✨
نوبت به من رسید و قرار شد بعد از من فرشید برای تعویض لباس وارد اتاق بشود😇
به داخل چمدون نگاه کردم تا لباس مناسبی انتخاب بکنم 😆
بالاخره بعد از کمی گشتن یک دست لباس اسپرت ارتشی انتخاب کردم تا بپوشم☺️
تا بلند شدم که لباس هام رو عوض بکنم در به شدت باز شد
و رسول به داخل اتاق پرتاب شد😝
با چهره ای که از عصبانیت قرمز شده بود به رسول نگاه کردم که قبل از اینکه دهن باز بکنم
رسول پیشدستی کرد و گفت:
+چرا عین لبو شدی؟
خب اگه میخواستی غذا بشی ماکارونی میشدی، آخه من لبو دوست ندارم😂
با شنیدن این حرف رسول جری تر شدم و خواستم سمتش هجوم ببرم
که دست هاش رو به علامت تسلیم بالا برد
و یک لنگه از جوراب هام رو که سفید بود رو برداشت
و به عنوان پرچم صلح تکان داد😆
با دیدن این صحنه خشمم فروکش کرد و جاش رو به خنده داد 😂
رسول هم با دیدن خنده ی من شروع به خندیدن کرد 🙃
بعد از اینکه یک دل سیر خندیدیم
رو به رسول کردم و پرسیدم:
_چرا سر زده اومدی تو اتاق؟ 🤗
+از بس حرف زدی یادم رفت
میخواستم بگم کت شلوار بپوش
هرچند کت شلوارش مهم نیست کرواتش عشق است😂😉
با شنیدن این حرف رسول اولین چیزی که دم دست بود رو برداشتم
و به سمت اون نشونه گرفتم که زود پرید بیرون و در اتاق رو بست😌😀
بعد از پوشیدن لباس هامون به سمت در روانه شدیم تا از اهالی روستا خداحافظی کنیم .
از همه ی اهالی خداحافظی کرده بودیم و فقط آقای موسوی باقی مانده بود🤗✨
در حال رفتن به سمت خونه ی آقای موسوی بودیم که یکدفعه..........
ادامه دارد..........
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
هو الکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــــــ💗ــس #پ
https://abzarek.ir/service-p/msg/540865
پیام ها بالای 10 باشه فردا دو پارت میدم 😉
#شمیم_گل_نرگس
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
https://abzarek.ir/service-p/msg/540865 پیام ها بالای 10 باشه فردا دو پارت میدم 😉 #شمیم_گل_نرگس
@love_you_Soleimani
آیدیم
اگه سوالی راجع به رمان داشتین بپرسین
جواب میدم 🌸😊
#شمیم_گل_نرگس
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #10 ___ محمد:از اتاق بازجویی اومدم بیرون و رفتم پیش علی سایبری خسته نباشی علی
رمان #امنیت_مجهول
پارت #11
_
خوابیده بودم که عطیه صدام زد و برای سحری بیدارم کرد بعد از خوردن سحری نمازم رو خوندم و یکی دوساعت بعد آماده شدم که برم اداره از عزیز خداحافظی کردمو عطیه مثل همیشه تا دم در باهام اومد، منم مثل همیشه عطیه و عزیز رو نگاه کردم و تو دلم با خودم گفتم شاید امروز آخرین روزت باشه که می بینیشون...، این جمله رو همیشه میگفتم، از عطیه خداحافظی کردمو
سوار موتورم شدم و به سمت اداره حرکت کردم. توی خیابون که میرفتم، به آدما،به فعالیتشون، به ماشین ها نگاه میکردم و خداروشکر کردم که هنوز زندم و میتونم از امنیت کشورم دفاع کنم. رسیدم اداره و رفتم پیش رسول که دیدم پست میز خوابش برده، دلم نیومد بیدارش کنم و رفتم پیش علی سایبری
سلام صبح بخیر، سحری خوردین؟ رسول بدون سحری گرفته خوابیده؟
علی سایبری : نه آقا هممون سحری خوردیم
محمد:قبول باشه، به کارت برس
علی سایبری:چشم آقا.
محمد:به سمت اتاقم رفتمو گزارش کار رو کامل کردم و بردم دادم آقای عبدی
_
چند ساعت بعد
توی اتاقم بودم که رسول در زد
محمد:بیا تو
رسول:سلام اقا، شماره هایی که فرشید برام فرستاده بود رو بررسی کردم و تونستم گوشی همتی رو هک کنم
محمد:خب؟
رسول : همه اطلاعات رو پاک کرده بود اما من تونستم بازیابیشون کنم و فهمیدم که با هاشم مالکی و چند نفر دیگه که ما تا حالا تو این پرونده به اسمشون بر خورد نکردیم ارتباط داره و با ینفرشون هم به صورت رمزی حرف میزنه آقا.
محمد:خب اسماشون؟
پ.ن:اوضاع داره خطری میشه🤺😂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #11 _ خوابیده بودم که عطیه صدام زد و برای سحری بیدارم کرد بعد از خوردن سحری ن
رمان #امنیت_مجهول
پارت #12
____
رسول:حمیدی، مرتضوی و یه نفر دیگه که اسمش رو جَک سیو کرده!
آقا، حمیدی و مرتضوی ساکن ایرانن اما در مورد جَک هیچی نمیدونیم، و همتی و جَک هم رمزی باهم حرف میزنن.
محمد:خب نتونستید بفهمید که چی میگن؟
رسول:بچه ها دارن روش کار میکنن آقا
محمد:رسول، عقبیم!
رسول:چشم آقا
(این یه دیالوگ از خود گاندو بودا، یادتون هست؟! 😄)
محمد: بعد از رفتن رسول، به داوود زنگ زدم که بیاد اداره و یکی دیگه از بچه ها رو جایگزینش کردم و به سعید زنگ زدم
محمد:الو سلام سعید چه خبر؟!
سعید:سلام اقا. من تحقیق کردم محمود و صادق خسروی با هم دیگه تویه یه خونه بزرگ زندگی میکنن و فهمیدم که همسر صادق خسروی ازش طلاق گرفته و الان ساکن کاناداست و محمود خسروی هم نتیجه ی این ازدواجشونه. درمورد زن اول خسروی هم چیز مشکوکی پیدا نکردیم.
محمد: خب تونستید بفهمید که خسروی بازهم ازدواج کرده یا نه؟
سعید:بله آقا، با بچه ها اینجا جست و جو کردیم و فهمیدیم یک همسر دیگه هم به اسم نگین طاهری داره.
محمد:عجبب! خب باشه، تو برگرد اداره، بقیه بچه ها اونجا هستن
سعید:چشم اقا
محمد:بعد از اینکه صحبتم با سعید تموم شد رفتم پیش رسول.
محمد:رسول؟
رسول:جانم آقا؟
محمد: ببین میتونی از فردی به نام نگین طاهری اطلاعاتی به دست بیاری؟
رسول:یلحظه بمونید
آقا وضعیتش نا معلومه
محمد:یعنی چی؟
رسول: در مورد وضعیتش هیچی اینجا نوشته نشده! یعنی معلوم نیست زنده باشه یا نه.
محمد:میتونی آدرسی چیزی ازش پیدا کنی؟
رسول:بله آقا، خونه سجاد طاهری، پدر نگین طاهری
محمد:دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ
رسول :خداحافظ اقا
محمد:
بعد از اینکه آدرس رو گرفتم با دو تا از بچه ها به سمت خونشون حرکت کردیم...
پ.ن:نگین طاهری کیه و چرا ناپیداست؟😐
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #12 ____ رسول:حمیدی، مرتضوی و یه نفر دیگه که اسمش رو جَک سیو کرده! آقا، حمید
https://abzarek.ir/service-p/msg/557416
ناشناس رمان
@sa_0dat
آیدیه نویسنده رمان امنیت مجهول
سوالی داشتید بپرسید...
وقت همگی بخیر🌹🍃
هدف ما پیشرفت شماست✅
جذب بالای 50 هم داشتم💫
شرایط تبادلاتمون👇🏻
1_کانالتون حتما حتما گاندویی باشه
2_آمارتون بالای 100 باشه
3_حتما در کانال تبادلات عضو باشید
جذبتون بستگی به بنرتون داره👌🏻
تا 15 دقیقه بعد از ارسال تمومی بنر ها هیچ پیامی ندید❌
اطلاعات بیشتر از نحوه کاری در کانال زیر سنجاقه🖇👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/443613348C1213ff3558
اگر شرایط رو داشتید تشریف بیارید پیوی...
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
ی کانال آوردم براتون با رمانهای گاندویی جذااااب😍🤩
همراه با کلی یزید بازی و اتفاقاتی که برای شخصیت ها میوفته😈😄
# اول از همه گاندویی😍
# شکنجه🔪
# اسلحه🔫
# خون💉
# گروگان گیری⛓
# خنجر🗡
# بیمارستان🚑
# عشق💔
# بمب💣
# رویاها و آرزوها🔮
# بلا و مصیبت🖤
# عروسی👰🏻
# تعقیب و گریز🚨
# وصیت نامه📜
# خواهر و برادر👫
# فرمانده👮🏻♂
# و در آخر ... شهادت🥀
و حالا با کلی ماجرای دیگه ....
•https://eitaa.com/romangandoi
بزن رو لینک و عضو شو😉
پشیمون نمیشی👌🏻♥️
گاندویی ها منتظرتونیم✨👌🏻