هو الکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــــــ💗ــس
#پارت_چهارم
#محمد
با دیدن عکس العمل بعدی داوود دیگه نتونستم خنده ام رو کنترل کنم و شروع به خندیدن کردم.😂
هر سری که از خنده ام کاسته می شد
وقتی دوباره به قیافه ی داوود نگاه می کردم که مثل گربه ی شرک به من زل زده است با
شدت بیشتری شروع به خندیدن می کردم 🤣
همه ی بچه ها از خندیدن من شروع به خندیدن کردند . 🤣😂
بعد از اینکه کمی از خندیدن خود کاستیم
تصمیم گرفتیم تا لباس های خود را عوض کنیم
و برای خداحافظی از مردم روستا بریم💫
#سعید
هر کدام به نوبت داخل اتاق می شدیم و لباس های خود را عوض می کردیم. ✨
نوبت به من رسید و قرار شد بعد از من فرشید برای تعویض لباس وارد اتاق بشود😇
به داخل چمدون نگاه کردم تا لباس مناسبی انتخاب بکنم 😆
بالاخره بعد از کمی گشتن یک دست لباس اسپرت ارتشی انتخاب کردم تا بپوشم☺️
تا بلند شدم که لباس هام رو عوض بکنم در به شدت باز شد
و رسول به داخل اتاق پرتاب شد😝
با چهره ای که از عصبانیت قرمز شده بود به رسول نگاه کردم که قبل از اینکه دهن باز بکنم
رسول پیشدستی کرد و گفت:
+چرا عین لبو شدی؟
خب اگه میخواستی غذا بشی ماکارونی میشدی، آخه من لبو دوست ندارم😂
با شنیدن این حرف رسول جری تر شدم و خواستم سمتش هجوم ببرم
که دست هاش رو به علامت تسلیم بالا برد
و یک لنگه از جوراب هام رو که سفید بود رو برداشت
و به عنوان پرچم صلح تکان داد😆
با دیدن این صحنه خشمم فروکش کرد و جاش رو به خنده داد 😂
رسول هم با دیدن خنده ی من شروع به خندیدن کرد 🙃
بعد از اینکه یک دل سیر خندیدیم
رو به رسول کردم و پرسیدم:
_چرا سر زده اومدی تو اتاق؟ 🤗
+از بس حرف زدی یادم رفت
میخواستم بگم کت شلوار بپوش
هرچند کت شلوارش مهم نیست کرواتش عشق است😂😉
با شنیدن این حرف رسول اولین چیزی که دم دست بود رو برداشتم
و به سمت اون نشونه گرفتم که زود پرید بیرون و در اتاق رو بست😌😀
بعد از پوشیدن لباس هامون به سمت در روانه شدیم تا از اهالی روستا خداحافظی کنیم .
از همه ی اهالی خداحافظی کرده بودیم و فقط آقای موسوی باقی مانده بود🤗✨
در حال رفتن به سمت خونه ی آقای موسوی بودیم که یکدفعه..........
ادامه دارد..........
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
هو الکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــــــ💗ــس #پ
https://abzarek.ir/service-p/msg/540865
پیام ها بالای 10 باشه فردا دو پارت میدم 😉
#شمیم_گل_نرگس
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
https://abzarek.ir/service-p/msg/540865 پیام ها بالای 10 باشه فردا دو پارت میدم 😉 #شمیم_گل_نرگس
@love_you_Soleimani
آیدیم
اگه سوالی راجع به رمان داشتین بپرسین
جواب میدم 🌸😊
#شمیم_گل_نرگس
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #10 ___ محمد:از اتاق بازجویی اومدم بیرون و رفتم پیش علی سایبری خسته نباشی علی
رمان #امنیت_مجهول
پارت #11
_
خوابیده بودم که عطیه صدام زد و برای سحری بیدارم کرد بعد از خوردن سحری نمازم رو خوندم و یکی دوساعت بعد آماده شدم که برم اداره از عزیز خداحافظی کردمو عطیه مثل همیشه تا دم در باهام اومد، منم مثل همیشه عطیه و عزیز رو نگاه کردم و تو دلم با خودم گفتم شاید امروز آخرین روزت باشه که می بینیشون...، این جمله رو همیشه میگفتم، از عطیه خداحافظی کردمو
سوار موتورم شدم و به سمت اداره حرکت کردم. توی خیابون که میرفتم، به آدما،به فعالیتشون، به ماشین ها نگاه میکردم و خداروشکر کردم که هنوز زندم و میتونم از امنیت کشورم دفاع کنم. رسیدم اداره و رفتم پیش رسول که دیدم پست میز خوابش برده، دلم نیومد بیدارش کنم و رفتم پیش علی سایبری
سلام صبح بخیر، سحری خوردین؟ رسول بدون سحری گرفته خوابیده؟
علی سایبری : نه آقا هممون سحری خوردیم
محمد:قبول باشه، به کارت برس
علی سایبری:چشم آقا.
محمد:به سمت اتاقم رفتمو گزارش کار رو کامل کردم و بردم دادم آقای عبدی
_
چند ساعت بعد
توی اتاقم بودم که رسول در زد
محمد:بیا تو
رسول:سلام اقا، شماره هایی که فرشید برام فرستاده بود رو بررسی کردم و تونستم گوشی همتی رو هک کنم
محمد:خب؟
رسول : همه اطلاعات رو پاک کرده بود اما من تونستم بازیابیشون کنم و فهمیدم که با هاشم مالکی و چند نفر دیگه که ما تا حالا تو این پرونده به اسمشون بر خورد نکردیم ارتباط داره و با ینفرشون هم به صورت رمزی حرف میزنه آقا.
محمد:خب اسماشون؟
پ.ن:اوضاع داره خطری میشه🤺😂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #11 _ خوابیده بودم که عطیه صدام زد و برای سحری بیدارم کرد بعد از خوردن سحری ن
رمان #امنیت_مجهول
پارت #12
____
رسول:حمیدی، مرتضوی و یه نفر دیگه که اسمش رو جَک سیو کرده!
آقا، حمیدی و مرتضوی ساکن ایرانن اما در مورد جَک هیچی نمیدونیم، و همتی و جَک هم رمزی باهم حرف میزنن.
محمد:خب نتونستید بفهمید که چی میگن؟
رسول:بچه ها دارن روش کار میکنن آقا
محمد:رسول، عقبیم!
رسول:چشم آقا
(این یه دیالوگ از خود گاندو بودا، یادتون هست؟! 😄)
محمد: بعد از رفتن رسول، به داوود زنگ زدم که بیاد اداره و یکی دیگه از بچه ها رو جایگزینش کردم و به سعید زنگ زدم
محمد:الو سلام سعید چه خبر؟!
سعید:سلام اقا. من تحقیق کردم محمود و صادق خسروی با هم دیگه تویه یه خونه بزرگ زندگی میکنن و فهمیدم که همسر صادق خسروی ازش طلاق گرفته و الان ساکن کاناداست و محمود خسروی هم نتیجه ی این ازدواجشونه. درمورد زن اول خسروی هم چیز مشکوکی پیدا نکردیم.
محمد: خب تونستید بفهمید که خسروی بازهم ازدواج کرده یا نه؟
سعید:بله آقا، با بچه ها اینجا جست و جو کردیم و فهمیدیم یک همسر دیگه هم به اسم نگین طاهری داره.
محمد:عجبب! خب باشه، تو برگرد اداره، بقیه بچه ها اونجا هستن
سعید:چشم اقا
محمد:بعد از اینکه صحبتم با سعید تموم شد رفتم پیش رسول.
محمد:رسول؟
رسول:جانم آقا؟
محمد: ببین میتونی از فردی به نام نگین طاهری اطلاعاتی به دست بیاری؟
رسول:یلحظه بمونید
آقا وضعیتش نا معلومه
محمد:یعنی چی؟
رسول: در مورد وضعیتش هیچی اینجا نوشته نشده! یعنی معلوم نیست زنده باشه یا نه.
محمد:میتونی آدرسی چیزی ازش پیدا کنی؟
رسول:بله آقا، خونه سجاد طاهری، پدر نگین طاهری
محمد:دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ
رسول :خداحافظ اقا
محمد:
بعد از اینکه آدرس رو گرفتم با دو تا از بچه ها به سمت خونشون حرکت کردیم...
پ.ن:نگین طاهری کیه و چرا ناپیداست؟😐
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #12 ____ رسول:حمیدی، مرتضوی و یه نفر دیگه که اسمش رو جَک سیو کرده! آقا، حمید
https://abzarek.ir/service-p/msg/557416
ناشناس رمان
@sa_0dat
آیدیه نویسنده رمان امنیت مجهول
سوالی داشتید بپرسید...
وقت همگی بخیر🌹🍃
هدف ما پیشرفت شماست✅
جذب بالای 50 هم داشتم💫
شرایط تبادلاتمون👇🏻
1_کانالتون حتما حتما گاندویی باشه
2_آمارتون بالای 100 باشه
3_حتما در کانال تبادلات عضو باشید
جذبتون بستگی به بنرتون داره👌🏻
تا 15 دقیقه بعد از ارسال تمومی بنر ها هیچ پیامی ندید❌
اطلاعات بیشتر از نحوه کاری در کانال زیر سنجاقه🖇👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/443613348C1213ff3558
اگر شرایط رو داشتید تشریف بیارید پیوی...
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
ی کانال آوردم براتون با رمانهای گاندویی جذااااب😍🤩
همراه با کلی یزید بازی و اتفاقاتی که برای شخصیت ها میوفته😈😄
# اول از همه گاندویی😍
# شکنجه🔪
# اسلحه🔫
# خون💉
# گروگان گیری⛓
# خنجر🗡
# بیمارستان🚑
# عشق💔
# بمب💣
# رویاها و آرزوها🔮
# بلا و مصیبت🖤
# عروسی👰🏻
# تعقیب و گریز🚨
# وصیت نامه📜
# خواهر و برادر👫
# فرمانده👮🏻♂
# و در آخر ... شهادت🥀
و حالا با کلی ماجرای دیگه ....
•https://eitaa.com/romangandoi
بزن رو لینک و عضو شو😉
پشیمون نمیشی👌🏻♥️
گاندویی ها منتظرتونیم✨👌🏻
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
سربازان رهبر همیشه باید پشت هم باشن💪🏼
«کانال سربازان رهبر» یه موقعیت خوبه که همه جوره شارژت کنه🔋🔋🔋
اینجا ما داریم تمرین میکنیم که بشیم یار کوچیکی از ۳۱۳ نفر یاران صاحب الزمان🌅
انشاءالله🤲🏼
آهای دخترا چادراتونو سر کنید که یواش یواش داره وقت ظهور میرسه!!!
⌈🌿°@sarbazan_valli○°.⌋
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
⭕️گاندویی ها این پیامو از دست ندید⭕️
واستون یه خبر عالی دارم، اولین کانال که از گاندو3 رمان مینویسه رو پیدا کردم😍 یه میکس جذابم واسه رمام درست کرده😢❤️
ـــ
#گاندو3🐊
#پارت_24
امیر: خیلی خوشحالم دوباره میبینمتون..
استاد رسول، دهقان فداکار، مهندس سعید، اقا فرشید عزیز که در نبود من زحمت کشی، و در آخر آقای فرما....داشتم با چشم دنبال اقا محمد میگشتم اما پیداش کردم حرفم نصفه موند...
آقا محمد کو؟؟
رسول: با این حرفش تودلم خالی شد...
همه به زمین چشم دوخته بودیم..
امیر: با دست چونه رسولو گرفتم و سرشو بالا کردم گفتم: رسول محمد کو؟ چیشده؟
رسول: چشمام پراز اشک بود.. همین که به امیر نگاه کردم اشکام سرازیر شد
امیر: تروخدا یکی یه چیزی بگه
عبدی: محمد برای ماموریت رفت کردستان و در راه برگشت...
امیر:🥺
عبدی: به ماشینش آرپیچی زدن...
امیر: دستام بی حس شد و ساک از دستم افتاد....
باور نیمکردم فقط همین باشه..
عبدی: میدونست چیز دیگه ای هم هست که نمیگم....صلاح نبود بگم تو کماست یا یگم فلج میشه
ـــ بیمارستان ــــ
امیر: رفتم جلو اتاق محمد...دلشو نداشتم برم تو...
از پشت شیشه نگاش میکردم....
هیچوقت آقا محمدو اینجوری ندیده بودم...
بی جون افتاده بود...کلی دستگاه رنگارنگ بهش وصل بود....
چقدر دلم میخواست امروز که اومدم اقا محمدو میدیدم محکم بغلش میکردم....
ــــ
اگر میخوای ادامه پارت رو بخونی سریع عضو کانال زیر شو👇🏻
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
به غیر از این رمان دوتا رمان گاندویی دیگه هم به صورت کانل توی کانال بارگذاری شده😍👌🏻
بدو عضو شو تا از دستت نرفته🏃🏻♀
ورود آقایون ممنوع است🚫
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
اگر دنبال یه رمان جذاب، عاشقانه وهیجان انگیز هستی این کانال رو به شدت بهت پیشنهاد میکنم👌🏻🤩
دیالوگ های کوتاهی از فصل 1 تا 5 رمان👇🏻
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#امنیت
_نمیزارم به خاطر یه احتمال زندگیمونو خراب کنی!
_حلقه رو پرت کردم تو صورتش
_هیچکی نبود
_با حرفاش جیگرم آتیش میگرفتم
_چه کنم که مجبورم
_الهی بمیرم برات
_محکم زدم تو گوشش
_صورتم کبود شده بود
_دنیا رو سرم خراب شد
_به بچم رحم کن
_میبنی اونیو که میبینم
_باورم نمیشد بهترین دوستم نفوذیه
_متاسفم کاری از ما بر نیومد، تسلیت میگم
_حالت تهوع داشتم
_قلبم بیشتر از همیشه درد میکرد
_داداشی بلند شو
_منو پرت کرد اونور خودش پرید جلو ماشین
_رفته کما
_به خاطر نجات جون من این کارو کرد
_یا حسین داداشم
_داری بابا میشی
_بزار بچم رنگ این دنیارو ببینه
_تو قاتلی
_نزاشتی خواهر زادمو ببینم نزاشتی بچمو ببینم
_نمیزارم بچتو ببینی
_داغشو به دلت میزارم
_سیاهی مطلق...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بدو کلیک کن تا از دستت نرفته😱😍👌🏻
(شخصیت های رمان از سریال گاندو هستن، اگر گاندویی باشی شخصیت هارو میشناسی)
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
بدووو عضو شووو الان پاک میکنمااااا😱