eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
397 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
هو الکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــــــ💗ــس با دیدن عکس العمل بعدی داوود دیگه نتونستم خنده ام رو کنترل کنم و شروع به خندیدن کردم.😂 هر سری که از خنده ام کاسته می شد وقتی دوباره به قیافه ی داوود نگاه می کردم که مثل گربه ی شرک به من زل زده است با شدت بیشتری شروع به خندیدن می کردم 🤣 همه ی بچه ها از خندیدن من شروع به خندیدن کردند . 🤣😂 بعد از اینکه کمی از خندیدن خود کاستیم تصمیم گرفتیم تا لباس های خود را عوض کنیم و برای خداحافظی از مردم روستا بریم💫 هر کدام به نوبت داخل اتاق می شدیم و لباس های خود را عوض می کردیم. ✨ نوبت به من رسید و قرار شد بعد از من فرشید برای تعویض لباس وارد اتاق بشود😇 به داخل چمدون نگاه کردم تا لباس مناسبی انتخاب بکنم 😆 بالاخره بعد از کمی گشتن یک دست لباس اسپرت ارتشی انتخاب کردم تا بپوشم☺️ تا بلند شدم که لباس هام رو عوض بکنم در به شدت باز شد و رسول به داخل اتاق پرتاب شد😝 با چهره ای که از عصبانیت قرمز شده بود به رسول نگاه کردم که قبل از اینکه دهن باز بکنم رسول پیشدستی کرد و گفت: +چرا عین لبو شدی؟ خب اگه میخواستی غذا بشی ماکارونی میشدی، آخه من لبو دوست ندارم😂 با شنیدن این حرف رسول جری تر شدم و خواستم سمتش هجوم ببرم که دست هاش رو به علامت تسلیم بالا برد و یک لنگه از جوراب هام رو که سفید بود رو برداشت و به عنوان پرچم صلح تکان داد😆 با دیدن این صحنه خشمم فروکش کرد و جاش رو به خنده داد 😂 رسول هم با دیدن خنده ی من شروع به خندیدن کرد 🙃 بعد از اینکه یک دل سیر خندیدیم رو به رسول کردم و پرسیدم: _چرا سر زده اومدی تو اتاق؟ 🤗 +از بس حرف زدی یادم رفت میخواستم بگم کت شلوار بپوش هرچند کت شلوارش مهم نیست کرواتش عشق است😂😉 با شنیدن این حرف رسول اولین چیزی که دم دست بود رو برداشتم و به سمت اون نشونه گرفتم که زود پرید بیرون و در اتاق رو بست😌😀 بعد از پوشیدن لباس هامون به سمت در روانه شدیم تا از اهالی روستا خداحافظی کنیم . از همه ی اهالی خداحافظی کرده بودیم و فقط آقای موسوی باقی مانده بود🤗✨ در حال رفتن به سمت خونه ی آقای موسوی بودیم که یکدفعه.......... ادامه دارد..........
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #10 ___ محمد:از اتاق بازجویی اومدم بیرون و رفتم پیش علی سایبری خسته نباشی علی
رمان پارت _ خوابیده بودم که عطیه صدام زد و برای سحری بیدارم کرد بعد از خوردن سحری نمازم رو خوندم و یکی دوساعت بعد آماده شدم که برم اداره از عزیز خداحافظی کردمو عطیه مثل همیشه تا دم در باهام اومد، منم مثل همیشه عطیه و عزیز رو نگاه کردم و تو دلم با خودم گفتم شاید امروز آخرین روزت باشه که می بینیشون...، این جمله رو همیشه میگفتم، از عطیه خداحافظی کردمو سوار موتورم شدم و به سمت اداره حرکت کردم. توی خیابون که میرفتم، به آدما،به فعالیتشون، به ماشین ها نگاه میکردم و خداروشکر کردم که هنوز زندم و میتونم از امنیت کشورم دفاع کنم. رسیدم اداره و رفتم پیش رسول که دیدم پست میز خوابش برده، دلم نیومد بیدارش کنم و رفتم پیش علی سایبری سلام صبح بخیر، سحری خوردین؟ رسول بدون سحری گرفته خوابیده؟ علی سایبری : نه آقا هممون سحری خوردیم محمد:قبول باشه، به کارت برس علی سایبری:چشم آقا. محمد:به سمت اتاقم رفتمو گزارش کار رو کامل کردم و بردم دادم آقای عبدی _ چند ساعت بعد توی اتاقم بودم که رسول در زد محمد:بیا تو رسول:سلام اقا، شماره هایی که فرشید برام فرستاده بود رو بررسی کردم و تونستم گوشی همتی رو هک کنم محمد:خب؟ رسول : همه اطلاعات رو پاک کرده بود اما من تونستم بازیابیشون کنم و فهمیدم که با هاشم مالکی و چند نفر دیگه که ما تا حالا تو این پرونده به اسمشون بر خورد نکردیم ارتباط داره و با ینفرشون هم به صورت رمزی حرف میزنه آقا. محمد:خب اسماشون؟ پ.ن:اوضاع داره خطری می‌شه🤺😂 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #11 _ خوابیده بودم که عطیه صدام زد و برای سحری بیدارم کرد بعد از خوردن سحری ن
رمان پارت ____ رسول:حمیدی، مرتضوی و یه نفر دیگه که اسمش رو جَک سیو کرده! آقا، حمیدی و مرتضوی ساکن ایرانن اما در مورد جَک هیچی نمیدونیم، و همتی و جَک هم رمزی باهم حرف میزنن. محمد:خب نتونستید بفهمید که چی میگن؟ رسول:بچه ها دارن روش کار میکنن آقا محمد:رسول، عقبیم! رسول:چشم آقا (این یه دیالوگ از خود گاندو بودا، یادتون هست؟! 😄) محمد: بعد از رفتن رسول، به داوود زنگ زدم که بیاد اداره و یکی دیگه از بچه ها رو جایگزینش کردم و به سعید زنگ زدم محمد:الو سلام سعید چه خبر؟! سعید:سلام اقا. من تحقیق کردم محمود و صادق خسروی با هم دیگه تویه یه خونه بزرگ زندگی میکنن و فهمیدم که همسر صادق خسروی ازش طلاق گرفته و الان ساکن کاناداست و محمود خسروی هم نتیجه ی این ازدواجشونه. درمورد زن اول خسروی هم چیز مشکوکی پیدا نکردیم. محمد: خب تونستید بفهمید که خسروی بازهم ازدواج کرده یا نه؟ سعید:بله آقا، با بچه ها اینجا جست و جو کردیم و فهمیدیم یک همسر دیگه هم به اسم نگین طاهری داره. محمد:عجبب! خب باشه، تو برگرد اداره، بقیه بچه ها اونجا هستن سعید:چشم اقا محمد:بعد از اینکه صحبتم با سعید تموم شد رفتم پیش رسول. محمد:رسول؟ رسول‌:جانم آقا؟ محمد: ببین میتونی از فردی به نام نگین طاهری اطلاعاتی به دست بیاری؟ رسول:یلحظه بمونید آقا وضعیتش نا معلومه محمد:یعنی چی؟ رسول: در مورد وضعیتش هیچی اینجا نوشته نشده! یعنی معلوم نیست زنده باشه یا نه. محمد:میتونی آدرسی چیزی ازش پیدا کنی؟ رسول:بله آقا، خونه سجاد طاهری، پدر نگین طاهری محمد:دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ رسول :خداحافظ اقا محمد: بعد از اینکه آدرس رو گرفتم با دو تا از بچه ها به سمت خونشون حرکت کردیم... پ.ن:نگین طاهری کیه و چرا ناپیداست؟😐 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
وقت همگی بخیر🌹🍃 هدف ما پیشرفت شماست✅ جذب بالای 50 هم داشتم💫 شرایط تبادلاتمون👇🏻 1_کانالتون حتما حتما گاندویی باشه 2_آمارتون بالای 100 باشه 3_حتما در کانال تبادلات عضو باشید جذبتون بستگی به بنرتون داره👌🏻 تا 15 دقیقه بعد از ارسال تمومی بنر ها هیچ پیامی ندید❌ اطلاعات بیشتر از نحوه کاری در کانال زیر سنجاقه🖇👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/443613348C1213ff3558 اگر شرایط رو داشتید تشریف بیارید پیوی...
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
ی کانال آوردم براتون با رمانهای گاندویی جذااااب😍🤩 همراه با کلی یزید بازی و اتفاقاتی که برای شخصیت ها میوفته😈😄 # اول از همه گاندویی😍 # شکنجه🔪 # اسلحه🔫 # خون💉 # گروگان گیری⛓ # خنجر🗡 # بیمارستان🚑 # عشق💔 # بمب💣 # رویاها و آرزوها🔮 # بلا و مصیبت🖤 # عروسی👰🏻 # تعقیب و گریز🚨 # وصیت نامه📜 # خواهر و برادر👫 # فرمانده👮🏻‍♂ # و در آخر ... شهادت🥀 و حالا با کلی ماجرای دیگه ....https://eitaa.com/romangandoi بزن رو لینک و عضو شو😉 پشیمون نمیشی👌🏻♥️ گاندویی ها منتظرتونیم✨👌🏻
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
سربازان رهبر همیشه باید پشت هم باشن💪🏼 «کانال سربازان رهبر» یه موقعیت خوبه که همه جوره شارژت کنه🔋🔋🔋 اینجا ما داریم تمرین میکنیم که بشیم یار کوچیکی از ۳۱۳ نفر یاران صاحب الزمان🌅 انشاءالله🤲🏼 آهای دخترا چادراتونو سر کنید که یواش یواش داره وقت ظهور میرسه!!! ⌈🌿°@sarbazan_valli○°.⌋
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
⭕️گاندویی ها این پیامو از دست ندید⭕️ واستون یه خبر عالی دارم، اولین کانال که از گاندو3 رمان مینویسه رو پیدا کردم😍 یه میکس جذابم واسه رمام درست کرده😢❤️ ـــ 🐊 امیر: خیلی خوشحالم دوباره میبینمتون.. استاد رسول، دهقان فداکار، مهندس سعید، اقا فرشید عزیز که در نبود من زحمت کشی، و در آخر آقای فرما....داشتم با چشم دنبال اقا محمد میگشتم اما پیداش کردم حرفم نصفه موند... آقا محمد کو؟؟ رسول: با این حرفش تودلم خالی شد... همه به زمین چشم دوخته بودیم.. امیر: با دست چونه رسولو گرفتم و سرشو بالا کردم گفتم: رسول محمد کو؟ چیشده؟ رسول: چشمام پراز اشک بود.. همین که به امیر نگاه کردم اشکام سرازیر شد امیر: تروخدا یکی یه چیزی بگه عبدی: محمد برای ماموریت رفت کردستان و در راه برگشت... امیر:🥺 عبدی: به ماشینش آرپیچی زدن... امیر: دستام بی حس شد و ساک از دستم افتاد.... باور نیمکردم فقط همین باشه.. عبدی: میدونست چیز دیگه ای هم هست که نمیگم....صلاح نبود بگم تو کماست یا یگم فلج میشه ـــ بیمارستان ــــ امیر: رفتم جلو اتاق محمد...دلشو نداشتم برم تو... از پشت شیشه نگاش میکردم.... هیچوقت آقا محمدو اینجوری ندیده بودم... بی جون افتاده بود...کلی دستگاه رنگارنگ بهش وصل بود.... چقدر دلم میخواست امروز که اومدم اقا محمدو میدیدم محکم بغلش میکردم.... ــــ اگر میخوای ادامه پارت رو بخونی سریع عضو کانال زیر شو👇🏻 @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 به غیر از این رمان دوتا رمان گاندویی دیگه هم به صورت کانل توی کانال بارگذاری شده😍👌🏻 بدو عضو شو تا از دستت نرفته🏃🏻‍♀ ورود آقایون ممنوع است🚫
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
اگر دنبال یه رمان جذاب، عاشقانه وهیجان انگیز هستی این کانال رو به شدت بهت پیشنهاد میکنم👌🏻🤩 دیالوگ های کوتاهی از فصل 1 تا 5 رمان👇🏻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ _نمیزارم به خاطر یه احتمال زندگیمونو خراب کنی! _حلقه رو پرت کردم تو صورتش _هیچکی نبود _با حرفاش جیگرم آتیش میگرفتم _چه کنم که مجبورم _الهی بمیرم برات _محکم زدم تو گوشش _صورتم کبود شده بود _دنیا رو سرم خراب شد _به بچم رحم کن _میبنی اونیو که میبینم _باورم نمیشد بهترین دوستم نفوذیه _متاسفم کاری از ما بر نیومد، تسلیت میگم _حالت تهوع داشتم _قلبم بیشتر از همیشه درد میکرد _داداشی بلند شو _منو پرت کرد اونور خودش پرید جلو ماشین _رفته کما _به خاطر نجات جون من این کارو کرد _یا حسین داداشم _داری بابا میشی _بزار بچم رنگ این دنیارو ببینه _تو قاتلی _نزاشتی خواهر زادمو ببینم نزاشتی بچمو ببینم _نمیزارم بچتو ببینی _داغشو به دلت میزارم _سیاهی مطلق... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بدو کلیک کن تا از دستت نرفته😱😍👌🏻 (شخصیت های رمان از سریال گاندو هستن، اگر گاندویی باشی شخصیت هارو میشناسی) @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 بدووو عضو شووو الان پاک میکنمااااا😱