eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
397 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
مهربونای خوشگل،ساعت ۲۲🔚 (۱۰) امشب،شبکه آی فیلم، به جای سریال( آنام )فیلم سینمایی( زخم زیتون)رو پخش میکنند.تکرار این فیلم سینمایی زیبا رو روز بعد ساعت۱۴(۲)بعد از ظهر،پخش میکنند.پیشنهاد میکنم این فیلم سینمایی زیبا رو تماشا کنید و ازش لذت ببرید.❤️❤️❤️ این فیلم سینمایی ،درمورد کشور و مردم فلسطین که شجاعت خودشون رو (با دفاع کردن)نشون میدن هستش.فردا،ساعت ۹ صبح،در هر شهر،یا (روستایی)که هستید،دوستانتون رو جمع کنید (اگر هم رفیقی ندارید،تنهایی)شعار مرگ بر آمریکا،مرگ بر انگلیس،مرگ بر اسرائیل رو تکرار و زمزمه کنید و با اون شعار ها،مردم کشور فلسطین را شاد کنید.(این پیام رو در تمام گروه ها و کانال ها ارسال کنید،تا این شعار جهانی بشه.)🔚(ان شاالله روزی بیاد تا خبر آزادی کشور فلسطین رو از شبکه ی خبر پخش کنند.)🙏سپاسگزارم🙏 من مدیر یکی از کانال ها هستم.این رو در کانالتون ارسال کنید اگه میشه.البته اگه دوست داشتید.ممنونم
به چه دلیل؟ بیچاره/:
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #8 _ رضوی:ااز..مم..نن چیی میخواید؟؟ محمد:حقیقت رو! اینکه برای چی با پسر یکی ا
رمان پارت #9 ___ رضوی:خب من به این فکر کردم اونا از طریق اسم شاگردهای من چه کمکی میتونن بهشون بکنن؟ خب هزار جور فکر به ذهن من هجوم آورده بود و گفتم شاید راهی که دارم بر می دارم اشتباه باشه محمد:خب خسروی رو از کجا می‌شناسید؟ رضوی:خب من بابت کاری که میکردم علاوه بر پول عمل مادرم همچنان ازشون پول دریافت میکردم و همیشه روز بعد از واریز پول ها من و رعنا میرفتیم به همون کافه و من با آقای خسروی ملاقات کردم و ایشون بود که این پول ها رو به ما میداد. بعضی اوقات هم باهم تماس می‌گرفتیم و یک بار هم که به مسافرت ترکیه رفتیم. محمد: به رضوی اسم کافی شاپ رو گفتم و اون هم تایید کرد که همون کافی شاپ بوده که جلسه هاشون رو توش برگزار میکردن خب در مورد سفر ترکیتون بگید. کیا بودید و برای چی رفتید؟ رضوی:نمیدونم من به این سفر چه ربطی داشتم، یروز رعنا بهم زنگ زد و گفت بیام همون کافی شاپ منم رفتمو بعد از چند دقیقه که حرف زدیم یه مرد دیگه به جمع ما ملحق شد. رعنا اون مرد رو بهم معرفی کرد گفت که پدر محمود خسرویه، اون مرد بلیط هارو بهمون داد و برای چند لحظه هم با محمود خسروی صحبت کرد و رفت ما چند روز بعد راهی ترکیه شدیم و چند بار به گردش رفتیم. چیز مشکوکی نبود ولی یروز رعنا و محمود تنهایی رفتن بیرون و من تنها توی هتل موندم و بهم گفتن که چیزی ازشون نپرسم بعد رفتن اونا من خوابیدم و وقتی هم که بیدار شدم اونا برگشته بودن محمد: سرم رو بین دو تا دستام فشار دادمو گفتم عجب! رضوی ‌:باور کنید من حقیقت رو گفتم حالا با من چیکار میکنید؟ محمد:اگه با ما همکاری کنید آزاد میشید! رضوی:چه همکاری ای؟ محمد:اینطور که معلومه شما با رعنا خیلی صمیمی شدید درسته؟ رضوی:بله محمد:وقتی آزاد شدید باید کارهایی که بهتون میگیم رو بکنید و یک سری اطلاعات جمع آوری کنید که بعدا بهتون میگیم. قبوله؟ رضوی:اگه جونِ خودم و خانوادم رو به خطر نندازه باشه من باهاتون همکاری میکنم. پ.ن:رعنا و خسروی کجا رفته بودن که رضوی رو با خودشون نبرده بودن؟ 😬 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #9 ___ رضوی:خب من به این فکر کردم اونا از طریق اسم شاگردهای من چه کمکی میتونن
رمان پارت ___ محمد:از اتاق بازجویی اومدم بیرون و رفتم پیش علی سایبری خسته نباشی علی آقا علی سایبری : شمام خسته نباشید چیشده آقا؟ محمد:علی ازت میخوام بری دوربین‌های کافی شاپ رو چک کنی برای خیلی قبل و ببینی که رضوی اونجا کار می‌کرده یا نه علی سایبری :چند لحظه بمونید آقا اینهاش، بله اقا از این روز به بعد رضوی اینجا مشغول به کار شده محمد:خب پنج روز برو جلوتر علی:چشم، بفرمایید محمد:برو جلوتر..... اهاا نگهش دار. پس به ما دروغ نگفته، همین‌جاست که همتی و خسروی میان و رضوی تو تلشون میفته. ممنون علی از علی جدا شدمو به سمت اتاقم رفتم ذهنم مشغول این بود که همتی و خسروی کجا رفتن که رضوی رو با خودشون نبردن به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 19. تصمیم گرفتم برم خونه و افطار رو پیش عزیز و عطیه باشم از اداره خارج شدمو به سمت خونه حرکت کردم. رسیدم خونه و در رو باز کردمو رفتم و بلند گفتم مهمون ناخونده نمیخواید؟ عطیه: سلام، به به چه عجب اینطرفا راه گم کردید؟ ما افطار به اندازه خودمون درست کردیم متاسفانه به اندازه شما غذا نداریم. محمد: علیک سلام، عهه؟ من به نون خشک و آب هم راضیماا. داشتیم باهم شوخی میکردیم که عزیز اومد بیرونو گفت عزیز:سلام پسرم خوش اومدی، عطیه شوخی میکنه، به دلم افتاده بود که امشب میای برای تو هم غذا درست کردم تا بری یه یه دوش بگیری من و عطیه هم افطار رو اماده میکنیم. محمد: در حالی که به عطیه لبخند میزدم گفتم بازم به معرفت شما عزیز. چشم پس من رفتم. بعد از افطار فرشید زنگ زدو گفت که از خونه رضوی چیز خاصی پیدا نکردن و فقط تونستن پیاماشو با همتی و خسروی پیدا کنن که خیلی خب بود، ازش خواستم که شماره هاشون رو بده به رسول تا بررسیشون کنه. خودمم خیلی خسته بودمو تصمیم گرفتم تا سحر بخوابم. پ.ن:بنظرتون از شماره های همتی و خسروی به چی میرسن؟ 👻 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
سلام امشب پارت خواهیم داشت منتظر باشین 😊💫
هو الکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــــــ💗ــس با دیدن عکس العمل بعدی داوود دیگه نتونستم خنده ام رو کنترل کنم و شروع به خندیدن کردم.😂 هر سری که از خنده ام کاسته می شد وقتی دوباره به قیافه ی داوود نگاه می کردم که مثل گربه ی شرک به من زل زده است با شدت بیشتری شروع به خندیدن می کردم 🤣 همه ی بچه ها از خندیدن من شروع به خندیدن کردند . 🤣😂 بعد از اینکه کمی از خندیدن خود کاستیم تصمیم گرفتیم تا لباس های خود را عوض کنیم و برای خداحافظی از مردم روستا بریم💫 هر کدام به نوبت داخل اتاق می شدیم و لباس های خود را عوض می کردیم. ✨ نوبت به من رسید و قرار شد بعد از من فرشید برای تعویض لباس وارد اتاق بشود😇 به داخل چمدون نگاه کردم تا لباس مناسبی انتخاب بکنم 😆 بالاخره بعد از کمی گشتن یک دست لباس اسپرت ارتشی انتخاب کردم تا بپوشم☺️ تا بلند شدم که لباس هام رو عوض بکنم در به شدت باز شد و رسول به داخل اتاق پرتاب شد😝 با چهره ای که از عصبانیت قرمز شده بود به رسول نگاه کردم که قبل از اینکه دهن باز بکنم رسول پیشدستی کرد و گفت: +چرا عین لبو شدی؟ خب اگه میخواستی غذا بشی ماکارونی میشدی، آخه من لبو دوست ندارم😂 با شنیدن این حرف رسول جری تر شدم و خواستم سمتش هجوم ببرم که دست هاش رو به علامت تسلیم بالا برد و یک لنگه از جوراب هام رو که سفید بود رو برداشت و به عنوان پرچم صلح تکان داد😆 با دیدن این صحنه خشمم فروکش کرد و جاش رو به خنده داد 😂 رسول هم با دیدن خنده ی من شروع به خندیدن کرد 🙃 بعد از اینکه یک دل سیر خندیدیم رو به رسول کردم و پرسیدم: _چرا سر زده اومدی تو اتاق؟ 🤗 +از بس حرف زدی یادم رفت میخواستم بگم کت شلوار بپوش هرچند کت شلوارش مهم نیست کرواتش عشق است😂😉 با شنیدن این حرف رسول اولین چیزی که دم دست بود رو برداشتم و به سمت اون نشونه گرفتم که زود پرید بیرون و در اتاق رو بست😌😀 بعد از پوشیدن لباس هامون به سمت در روانه شدیم تا از اهالی روستا خداحافظی کنیم . از همه ی اهالی خداحافظی کرده بودیم و فقط آقای موسوی باقی مانده بود🤗✨ در حال رفتن به سمت خونه ی آقای موسوی بودیم که یکدفعه.......... ادامه دارد..........
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #10 ___ محمد:از اتاق بازجویی اومدم بیرون و رفتم پیش علی سایبری خسته نباشی علی
رمان پارت _ خوابیده بودم که عطیه صدام زد و برای سحری بیدارم کرد بعد از خوردن سحری نمازم رو خوندم و یکی دوساعت بعد آماده شدم که برم اداره از عزیز خداحافظی کردمو عطیه مثل همیشه تا دم در باهام اومد، منم مثل همیشه عطیه و عزیز رو نگاه کردم و تو دلم با خودم گفتم شاید امروز آخرین روزت باشه که می بینیشون...، این جمله رو همیشه میگفتم، از عطیه خداحافظی کردمو سوار موتورم شدم و به سمت اداره حرکت کردم. توی خیابون که میرفتم، به آدما،به فعالیتشون، به ماشین ها نگاه میکردم و خداروشکر کردم که هنوز زندم و میتونم از امنیت کشورم دفاع کنم. رسیدم اداره و رفتم پیش رسول که دیدم پست میز خوابش برده، دلم نیومد بیدارش کنم و رفتم پیش علی سایبری سلام صبح بخیر، سحری خوردین؟ رسول بدون سحری گرفته خوابیده؟ علی سایبری : نه آقا هممون سحری خوردیم محمد:قبول باشه، به کارت برس علی سایبری:چشم آقا. محمد:به سمت اتاقم رفتمو گزارش کار رو کامل کردم و بردم دادم آقای عبدی _ چند ساعت بعد توی اتاقم بودم که رسول در زد محمد:بیا تو رسول:سلام اقا، شماره هایی که فرشید برام فرستاده بود رو بررسی کردم و تونستم گوشی همتی رو هک کنم محمد:خب؟ رسول : همه اطلاعات رو پاک کرده بود اما من تونستم بازیابیشون کنم و فهمیدم که با هاشم مالکی و چند نفر دیگه که ما تا حالا تو این پرونده به اسمشون بر خورد نکردیم ارتباط داره و با ینفرشون هم به صورت رمزی حرف میزنه آقا. محمد:خب اسماشون؟ پ.ن:اوضاع داره خطری می‌شه🤺😂 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...