『حـَلـٓیڣؖ❥』
🌻🌻فال گاندویی🌻🌻 باتوجه به عدد یکان قدت ♦️: 0:اشکان دلاوری😊 1:عرفان ابراهیمی😄 2:علی افشار😎 3:حمید مت
مجید نوروزی وی عملیات به من میگه سرت خیلی تو گوشیه😐😐😐😐😂
آره داداش منم هی هر روز هر روز فیام جدید استوری میکنم.... ❤️😂😂😂😂😂😂😋
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😅🦋 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_شصت_و_هشت #رها پیاده شدیم ... چند دقیقه ای نگذشت که یه پی
به نام خدا😄🦋
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_شصت_و_نه
#رسول
$ الو سلام..
€ رسول دیگه سلام و علیک بسه ... خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم...
میدونی که وقتی رها شناسایی شده .. قطعا تو هم شناسایی شدی.... اصلا از طرف تو رها هم شناسایی شده...
پس خوب گوش کن ...
به هیچ عنوان نباید ببیننت...
تا حالا که ندیدین همو؟؟
$ نه آقا...
€ خیلی خوب خدارو شکر ... فقط پاشون رو از دم رستوران گذاشتن بیرون تک بزن ..
$ باشه چشم...
گوشی رو قطع کردم....
....
فقط لحظه ها رو میشمردم تا بیاد بیرون خبر بدم به بچه ها....
فک کردم شاید ضایع باشه که خیلی وقته اینجا نشستم...
یه آبمیوه برای خودم سفارش دادم ...
اما انقدر عصبی بودم که ...
هر جوری بود خوردمش ...
بالاخره بعد از چند دقیقه پاشدن ...
تک زنگ زدم روی گوشی محمد...
بعد از چند دقیقه پاشدم رفتم ...
اما موتورم نبود ...
رئوف سوار ماشین شمسایی شد...
مونده بودم چی کار کنم...
خدا یبا چرا موتورم نیست...
بعد از چند دقیقه یه ماشین اومد جلوم ...
شیشه رو داد پایین...
سعید بود...
₩ کجا میری برسونتمت؟؟؟
$ ام... چیزه ... بهتون میگم....
سوار شدم ...
₩ هوووف ... خدا رو شکر گاف ندادی ...
$ سعید خان ناسلامتی دوره دیدما😐
₩ نه آخه آدم وقتی رگ غیرتش میزنه بالا دیگه مغزش از کار میوفته😂
$ سعیییییید... برو خداروشکر کن که داری جواب تیکه های خودم رو میدی.... الانم اصلا حوصله ندارم .... تورو خدا پات رو بزار رو گاز ... گمش نکنیم...
₩ چشم چشم...
بعد از چند دقیقه بالاخره رئوف پیاده شد ...
و وارد خونه شد...
خواستم پیاده شم که سعید نزاشت
₩ کجا دیوونه؟؟؟
$ مگه نباید دستگیرش کنیم؟؟
₩ اولا اینجا نه ... بعدم اگه قرار باشه کسی دستگیر کنه مطمئن باش تو نیستی...
$ هه... اون وقت من چمه؟؟ چلاغم که تو باید دستگیرش کنی😐
₩ شما مشکل خصوصی با ایشون داری...
$😒 سعید ... واقعا راجب من چی فک کردی؟؟
₩ ببین من خوب میشناسمت... به نفع همه است که تو توی کار این بابا دخالت نکنی...
$ 😏ت.م منم داداش ...
خودمم انجامش میدم🤨
₩ باشه بابا😐 فقط قول بده که آروم باشی..
اینجا هم نباید...
بزار یکم از خونه رئوف دور بشه...
اینجا ممکنه رئوف بفهمه..
$ هووف... باشه....
صبر کردم .... سعی کردم تحمل کنم....
بالاخره رسید خونه..
€ بچه ها.... چی کار میکنید... بجنبید دیگه!!
$ چشم آقا...
پیاده شدم ...
حکم رو ورداشتم....
تو دلم چند تا فحش نثارش کردم..
$ آقای بهرام شمسایی😡
● بله ... بفرمایید😒
$ شما بازداشت هستید...
● بیا برو بچه ... اون وقت به چه جرمی ..؟؟؟
$ فک کنم خودت بهتر بدونی.... با من یکی به دو نکن ... اونایی که فرستادنت دنبال زندگی من بهت نگفتن من چطور آدمیم؟؟ نه!
● چی میگی تو ... ببین من اعصاب ندارم... شمارم تا حالا جایی ندیدم...
خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم ...
خواست بره داخل..
$ واستا ... به نفعته که همکاری کنی..
جوابی نداد...
دویدم طرفش ... سعید پیاده شد...
اصلحه رو گذاشتم رو سرش😡
$ وقتی بهت میگم وایستا یعنی وایستا...
الان بی سر و صدا سوار ماشین میشی ...
تا همین الانم اگر یه گلوله خالی نکردم تو مغزت فقط به خاطر خودمه...
انقدر وحشت کرده بود که دست و پاش رو گم کرده بود از ترس...
● باشههههه... باشه... اون چیزی که گرفتی دستت اسباب بازی نیست... بزاررررشش پایین...
باشه اصلا هرچی تو بگگییی..
اصلحه رو ورداشتم...
پشت لباسش رو گرفتم به جلو هولش دادم ...
روی ماشین تکیش دادم ...
دستبند زدم ...
یه چشم بند گذاشتم رو چشمش...
هولش دادم تو ماشین اداره...
خودم هم سوار ماشین سعید شدم...
همین که نشستم سعید رو کرد بهم گفت..
$ معلومه چی کار میکنی... بیچاره داشت از ترس سکته میکرد... این که کاره ای نیست ... این یه پادو.... دق و دلی ررو سر این بد بخت خالی نکن..
$ سعید دیگه نمیخوام راجبش حرف بزنم...
بریم😒
انقدر جدی و بلند گفتم که دیگه جرعت نکرد چیزی بگه ...
به نام خدا😉🌹
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_هفتاد
#رسول
$ آقا الان تو اتاق بازجوییه؟
€ آره... ببین ما زیاد نمیخوایم نگهش داریم ...
فقط میخوایم یه سری اطلاعات ساده ازش بگیریم آزادش کنیم...
$ چی؟؟ آقا به همین راحتی میخواین ولش کنین بره😐
€ رسول اگه ما این رو ول نکنیم که میفهمن شناسایی شدن...
من دارم میرم تو اتاق باز جویی..
$ ام .. آقا... چیزه ... اجازه بدین من خودم بازجویی...
اجازه نداد حرف بزنم...
€ رسول باز جوی این پرونده آقای شهیدیه...
الانم چون چند تا سوال بیشتر نیست من دارم میرم...
باز جویی حکم قضایی میخواد...
مگه کشکه همینطوری...
بعدم تو الان کنترولت دست خودت نیست...
به صلاحم نیست که بیای🙂🌙
$ آقا قول میدم ساکت اونجا بشینم...
€ پشت در باش... اگر صلاح دیدم صدات میکنم...
خدا خدا میکردم بتونم برم تو... دلم میخواست ببینم چه حرفی برای گفتن داره ...
ادامه دارد...
هدایت شده از *🌸Chaleshkada🍒*
✨🌸یاس سین بزن برنده چالش بشو🌸✨
✨🌸وقت تا ساعت۱۸:۰۰🌸✨
چنل کیوتمون
@vcvxmdd
Sara:
🎀فال گاندویی🎀
باتوجه به رنگ مورد علاقت🎨
قرمز= فرشید
سفید= محمد
صورتی= داوود
زرد= رسول
مشکی= عطیه
سفید= علی صایبری
نارنجی= امیر
طوسی= سعید
سبز= اقای عبدی
سایر= مایکل
با توجه به یکان دقیقه ساعت(اگه یک رقم بود،یکان در نظر بگیرید)⏰
0 =روی مبل
1 =تو شهربازی
2 =تو سینما
3 =تو ماشین
4 =تو مغازه
5 =تو آشپزخونه
6 =تو خونشون
7 =تو بانک
8 =تو فرودگاه
9 =سایر
با توجه به یکان ساعت(اگر هم یک رقم بود،یکان در نظر بگیرید)⏱
0 =بهت خنده میکنه
1 =باهات بازی میکنه
2 =اداتو در میاره
3 =یهویی میترسوتِت
4 =برات یه چی میخره(مثلا چی میتوته باشه😃)
5 =یهو همه چیو، با کاراش به هم میریزه
6 =بهت زور میگه
7 =بدون اجازه از کارتت پول بر میداره
8 =شعر های بچگونه برات میخونه
9 =یه کاری میکنه که باعث اعصبانیتت میشه
#پارت_صد_هفت
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
+ رسول حرف بزن....
چرا شاهین رو میدین دست اون عوضی....
جون شایلین به جون شاهین بند بود...
چطور تونستید این کار رو باهاش بکنید؟؟؟
اشکام بی اجازه جاری شد....
از جام بلند شدم....
و گفتم
+ قشنگ طعمه رو دادی دست دشمن....
تارک حتی به بچه خودش هم رحم نکرد
چه برسه به....
¥ واستا واستا...
تو از کجا میدونی تارک بچشو کشته؟؟؟
+ الان بحث این نیست....
- برعکس درست الان وقتشه.....
جواب رسول رو بده...
+ شاهین....
- شاهین امروز پیش مادرشه....
+ چی؟؟؟
پس چرا زودتر نمیگید؟؟
¥ مگه به کسی امون حرف زدن دادی؟؟؟؟
از کجا میدونستی؟؟؟
+ نمی تونم بگم....
¥چزااا؟؟؟؟
+ آقا محمد من بعدن به خودتون میگم....
¥ یعنی ما نباید بدونیم.....
+ فعلا نه....
چون دونستنش....ممکنه براتون دردسر ساز بشه...
#انگین
-آقا من رسیدم....
چیکار باید بکنم؟؟؟؟
+ به این آدرسی که لوکیشنشو برات میفرستم میری....
- خب وقتی رسیدم اونجا ....کار خاصی نباید انجام بدم؟؟؟؟
+ میری اونجا....یه خونه قدیمیه...
وقتی رسیدی....
سیستم رو روشن میکنی....
و با رابطمون حرف میزنی....
اون برات همه چیزو توضیح میده....
- فهمیدم...
تماس رو قطع کردم...
سیمکارت رو درآوردم و شکستم...
گوشی رو هم تو کیف خانومی که کنارم نشسته بود گذاشتم....
از جام بلند شدم و به سمت خروجی رفتم....
یه ترسی به دلم افتاده بود....
معلوم نیست تارک تصمیم داره کی رو بکشه....
تو این مدت فهمیده بودم..
تارک یه ذره هم رحم نداره...
قلبش از سنگه....
هنوز اون صحنه ای که وحشیانه....
زن یکی از بادیگارد هاشو سلاخی میکرد و فراموش نکردم....
جلو چشم شوهرش....
زنشو با اره برقی تیکه تیکه کرد....
لاشه بدنشم ریخت جلو بد ریخت ترین سگ دنیا....
تارک....
خیلی...خیلی....ترسناک تر از قبل شده....
قبلاً هم وحشی بود...
ولی بعضی موقعا بخاطر شایلین از برخی چیزها کوتاه میومد....
به سمت اولین تاکسی که دیدم رفتم....
مادرم ایرانی بود و کم و بیش فارسی بلد بودم....
چمدونمو دادم بهش و وقتی خواستم سوار ماشین بشم چشمم افتاد به.......
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
این کانال مخصوص بازیگران هست
حالا یا سریال گاندو :بچه مهندس:هم بازی:یاور :دودکش:زیر خاکی ²😉.....و کلی سریال و فیلم دیگه😍
پس بمون و ببین😍😍😍♥️
منتظر فعالیت های بیشتر ما باشید ..
برامون عضو بیارید 🙈🔥
کانال ما بهترینه چون شما عضوش هستید ..😍😍😍😍😍😉😉😉♥️♥️
از کلیپ طنز گرفته تا سکانس سریالا..
پس بدو عضو شو تا پاک نکردم😍😉
@Bazigaranserial
این کانال به. دوتا ادمین نیاز داره شرایطی هم نداره اگه خواستی ادمین بشی ای دی مدیر داخل کاناله 😉
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😉🌹 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_هفتاد #رسول $ آقا الان تو اتاق بازجوییه؟ € آره... ببین ما
به نام خدا😄💖
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#ادامه_پارت_هفتاد
#رسول
محمد رفت داخل...
نشستم جلوی سیستم...
منتظر روشن شدن دوربین ها و شنود اتاق بازجویی شدم..
که محمد از اتاق اومد بیرون...
$ چیشد؟
€ رسول.. میای اونجا...ولی فقط ناظری.. کلامی حرف بزنی بیرونت میکنم...
$ با اینکه خیلی سخته و بستگی به حرف های اون داره ولی باشه...
قبول کردم ...
اما هنوز نتونستم خودم رو قانع کنم...
وارد اتاق شدم... محمد نشست..
چشم بندش رو برداشتم..
_ شما به چه حکمی.. به چه حقی من رو آوردین اینجا..
€ لطفا ساکت باشید و فقط به سوالاتی که ازتون پرسیده میشه پاسخ بدید...
_برو آقا... من نه جرمی مرتکب شدم . نه حرفی با تو دارم..
€ به نفعتونه که با ما همکاری داشته باشید.. اینجور حرف زدن هیچ کمکی بهتون نمیکنه...
نمیتونستم تصور کنم که محمد اینقدر با آرامش باهاش حرف میزنه...
شمسایی نگاهی تمسخر آمیز به من کرد..
_ هع.. همیشه تو فیلما یه نفر برای بازجویی میاد😏😂
این برادرمون رو چرا ریسه کردین دنبال خودتون😒
خواستم برم جلو که محمد دستم رو گرفت
€ ببین آقای شمسایی... اگه بخوای به این رفتارت ادامه بدی اون وقت منم یه جور دیگه ازت بازجویی میکنم
شمسایی خواست چیزی بگه که محمد بلند داد زد
€ اییینجا فقط منم که سوااااالل میپرسم.
از شدت صدای بلندش حتی من هم جرعت حرف زدن نداشتم..
€ باشه... اگر خیلی دوست داری از اتهاماتت برات بگم چند تا از کوچیک هاش رو برات میگم...
خارج کردن اطلاعات مهم از کارخانه پتروشیمی که جنابعالی توش کار میکنی...
دخالت و ایجاد مزاحمت برای کادر و دستگاه امنیتی...
و در نتیجه جاسوسی😡‼️
€ در ضمن ... شما به اتهام دزدی از خانم حسینی و همچنین ایجاد مزاحمت برای ایشون به پلیس تحویل داده میشید😒
€ خانم حسینی دیگه کدوم عوضیه..
دیگه خونم به جوش اومد
فال گاندویی من:😮مجید نوروزی توی ماشین میزنه توی گوشم😐😑 وااااا مگه چیکار کردم😓 اصلا اگه بزنه توو گوشم منم میزنم توو گوشش😅 رو من دست بلند میکنه؟😡😂
و اینکه لطفا ناشناس ها رو زود جواب بدید☺
__
#شینا
مجید نوروزی تو اتوبان بهم گل میده😐
من گل نخواستممممم ایییییییش چندششششششش 😖😖😖
___
#شینا
نه اینکه مجید نوروزی اصلا مذهبی نباشه یک رگه هایی هم توش میشه پیدا کرد فکر می کنم😁
____
خیر
#شینا