#پارت_صد_هفت
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
+ رسول حرف بزن....
چرا شاهین رو میدین دست اون عوضی....
جون شایلین به جون شاهین بند بود...
چطور تونستید این کار رو باهاش بکنید؟؟؟
اشکام بی اجازه جاری شد....
از جام بلند شدم....
و گفتم
+ قشنگ طعمه رو دادی دست دشمن....
تارک حتی به بچه خودش هم رحم نکرد
چه برسه به....
¥ واستا واستا...
تو از کجا میدونی تارک بچشو کشته؟؟؟
+ الان بحث این نیست....
- برعکس درست الان وقتشه.....
جواب رسول رو بده...
+ شاهین....
- شاهین امروز پیش مادرشه....
+ چی؟؟؟
پس چرا زودتر نمیگید؟؟
¥ مگه به کسی امون حرف زدن دادی؟؟؟؟
از کجا میدونستی؟؟؟
+ نمی تونم بگم....
¥چزااا؟؟؟؟
+ آقا محمد من بعدن به خودتون میگم....
¥ یعنی ما نباید بدونیم.....
+ فعلا نه....
چون دونستنش....ممکنه براتون دردسر ساز بشه...
#انگین
-آقا من رسیدم....
چیکار باید بکنم؟؟؟؟
+ به این آدرسی که لوکیشنشو برات میفرستم میری....
- خب وقتی رسیدم اونجا ....کار خاصی نباید انجام بدم؟؟؟؟
+ میری اونجا....یه خونه قدیمیه...
وقتی رسیدی....
سیستم رو روشن میکنی....
و با رابطمون حرف میزنی....
اون برات همه چیزو توضیح میده....
- فهمیدم...
تماس رو قطع کردم...
سیمکارت رو درآوردم و شکستم...
گوشی رو هم تو کیف خانومی که کنارم نشسته بود گذاشتم....
از جام بلند شدم و به سمت خروجی رفتم....
یه ترسی به دلم افتاده بود....
معلوم نیست تارک تصمیم داره کی رو بکشه....
تو این مدت فهمیده بودم..
تارک یه ذره هم رحم نداره...
قلبش از سنگه....
هنوز اون صحنه ای که وحشیانه....
زن یکی از بادیگارد هاشو سلاخی میکرد و فراموش نکردم....
جلو چشم شوهرش....
زنشو با اره برقی تیکه تیکه کرد....
لاشه بدنشم ریخت جلو بد ریخت ترین سگ دنیا....
تارک....
خیلی...خیلی....ترسناک تر از قبل شده....
قبلاً هم وحشی بود...
ولی بعضی موقعا بخاطر شایلین از برخی چیزها کوتاه میومد....
به سمت اولین تاکسی که دیدم رفتم....
مادرم ایرانی بود و کم و بیش فارسی بلد بودم....
چمدونمو دادم بهش و وقتی خواستم سوار ماشین بشم چشمم افتاد به.......
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
این کانال مخصوص بازیگران هست
حالا یا سریال گاندو :بچه مهندس:هم بازی:یاور :دودکش:زیر خاکی ²😉.....و کلی سریال و فیلم دیگه😍
پس بمون و ببین😍😍😍♥️
منتظر فعالیت های بیشتر ما باشید ..
برامون عضو بیارید 🙈🔥
کانال ما بهترینه چون شما عضوش هستید ..😍😍😍😍😍😉😉😉♥️♥️
از کلیپ طنز گرفته تا سکانس سریالا..
پس بدو عضو شو تا پاک نکردم😍😉
@Bazigaranserial
این کانال به. دوتا ادمین نیاز داره شرایطی هم نداره اگه خواستی ادمین بشی ای دی مدیر داخل کاناله 😉
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😉🌹 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_هفتاد #رسول $ آقا الان تو اتاق بازجوییه؟ € آره... ببین ما
به نام خدا😄💖
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#ادامه_پارت_هفتاد
#رسول
محمد رفت داخل...
نشستم جلوی سیستم...
منتظر روشن شدن دوربین ها و شنود اتاق بازجویی شدم..
که محمد از اتاق اومد بیرون...
$ چیشد؟
€ رسول.. میای اونجا...ولی فقط ناظری.. کلامی حرف بزنی بیرونت میکنم...
$ با اینکه خیلی سخته و بستگی به حرف های اون داره ولی باشه...
قبول کردم ...
اما هنوز نتونستم خودم رو قانع کنم...
وارد اتاق شدم... محمد نشست..
چشم بندش رو برداشتم..
_ شما به چه حکمی.. به چه حقی من رو آوردین اینجا..
€ لطفا ساکت باشید و فقط به سوالاتی که ازتون پرسیده میشه پاسخ بدید...
_برو آقا... من نه جرمی مرتکب شدم . نه حرفی با تو دارم..
€ به نفعتونه که با ما همکاری داشته باشید.. اینجور حرف زدن هیچ کمکی بهتون نمیکنه...
نمیتونستم تصور کنم که محمد اینقدر با آرامش باهاش حرف میزنه...
شمسایی نگاهی تمسخر آمیز به من کرد..
_ هع.. همیشه تو فیلما یه نفر برای بازجویی میاد😏😂
این برادرمون رو چرا ریسه کردین دنبال خودتون😒
خواستم برم جلو که محمد دستم رو گرفت
€ ببین آقای شمسایی... اگه بخوای به این رفتارت ادامه بدی اون وقت منم یه جور دیگه ازت بازجویی میکنم
شمسایی خواست چیزی بگه که محمد بلند داد زد
€ اییینجا فقط منم که سوااااالل میپرسم.
از شدت صدای بلندش حتی من هم جرعت حرف زدن نداشتم..
€ باشه... اگر خیلی دوست داری از اتهاماتت برات بگم چند تا از کوچیک هاش رو برات میگم...
خارج کردن اطلاعات مهم از کارخانه پتروشیمی که جنابعالی توش کار میکنی...
دخالت و ایجاد مزاحمت برای کادر و دستگاه امنیتی...
و در نتیجه جاسوسی😡‼️
€ در ضمن ... شما به اتهام دزدی از خانم حسینی و همچنین ایجاد مزاحمت برای ایشون به پلیس تحویل داده میشید😒
€ خانم حسینی دیگه کدوم عوضیه..
دیگه خونم به جوش اومد
فال گاندویی من:😮مجید نوروزی توی ماشین میزنه توی گوشم😐😑 وااااا مگه چیکار کردم😓 اصلا اگه بزنه توو گوشم منم میزنم توو گوشش😅 رو من دست بلند میکنه؟😡😂
و اینکه لطفا ناشناس ها رو زود جواب بدید☺
__
#شینا
مجید نوروزی تو اتوبان بهم گل میده😐
من گل نخواستممممم ایییییییش چندششششششش 😖😖😖
___
#شینا
نه اینکه مجید نوروزی اصلا مذهبی نباشه یک رگه هایی هم توش میشه پیدا کرد فکر می کنم😁
____
خیر
#شینا
فال گاندویی: داوود توو آشپزخونه باهام بازی میکنه😐
ایشون با اون سنش من با این سنم بازی میخوایم بکنیم.😮 احتمالا خاله بازی بوده😅
___
#شینا
هدایت شده از *🌸Chaleshkada🍒*
✨🌸یاس سین بزن برنده چالش بشو🌸✨
✨🌸وقت تا ساعت۱۵:۳۰🌸✨
چنل کیوتمون
@vcvxmdd
خوب اینجا یک چالش بزاریم😍🤩🦋..
😍🌈
ادمین میشم بیا پی ♡نازگل♡:
🏀⃝💕|•چالش داریم •|📗⃝💚
💕⃝🍶|•زمان الانه •|☁️⃝🦋
💛⃝🌼|•ظرفیت هرکس بیاد•|🦇⃝💕
🍒⃝⛓|• جایزه برنده میفهمه •|☁️⃝🌸
✨⃝☁️|•بدو اسم بده •|🔥⃝🌝
🙆🏼♀⃝🍍|• @Nazgol1384 •|🖤⃝🥀
🍯⃝💗|•در کانال •|🦋⃝💙
@GandoNottostop
{•🍓ستاره سادات🖇•}
{•💛سارا🌻•}
{•💙زهرا 🦋•}
{•❄️شهدای امنیت 💕•}
{•💚افشار 🌿•}
{•💝🌸•}
{•🧡🍊•}{•🍓🖇•}
{•💛🌻•}
{•💙🦋•}
{•❄️💕•}
{•💚🌿•}
{•💝🌸•}
{•🧡🍊•}
『حـَلـٓیڣؖ❥』
@vcvxmdd کسایی که آنلاینید لطفا عضو بشید و برام شات بدید🙏🏻🙏🏻🙏🏻🌻 @Nazgol1384
هر کس عضو بشه و شات بده بهش برنامه کلیپ اسمی جایزه میدم
#پارت_صد_هشت
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
تو اتاقم مشغول نظافت بودم...
که رسول در رو باز کرد و اومد تو...
+ چیشده....
گوشی رو به سمتم گرفت و گفت
-استادته....درباره نمره هات میخواد باهات حرف بزنه...
فقط سریع جمعش کن...
کلی کار داریم...
+ باشه...
رسول از اتاق بیرون رفت و درم پشت سرش بست....
استاد شماره خونه رو از کجا پیدا کرده....
شک کرده بودم....
جواب دادم...
+ بله؟؟؟
صدایی نیومد....
گوشی رو نگاه کردم دیدم هنوز تماس برقراره....
+ الووو؟؟؟
استاد؟؟؟
نه جواب نمیداد...
داد زدم...
+ رسول این چرا صداش قطعه....
¥ میدونستم همه چی دروغه...
کاملا با شنیدن صداش خشکم زد....
¥ فکر نمیکردم بخوای تو زمین محمد بازی کنی....
مگه بهت نگفته بودم با من نباید در بیوفتی....
نباید پا رو دمم بزاری....
+ تارک.... واستا برات توضیح میدم....
¥ من نیازی به توضیح تو ندارم.....
یه بلایی سر تو و اون شوهر بی همه چیزت میارم....
که تا آخر عمر نتونید کمر راست کنید....
از جام بلند شدم و داد زدم....
+ بی همه چیز تویی....
بی همه چیز تویی که زندگی همه رو به لجن کشیدی.....
اروم از اتاق بیرون رفتم....
سعید و دوستش پشت سیستم نشسته بودن....
برگشتن طرفم....
آروم لب زدم و گفتم...
+ رسول کجاست؟؟؟
سعید هم آروم گفت
£ رفته بیرون....
به سمتشون رفتم و گوشی و جوری نگه داشتم تا اونا هم بشنون....
دوستش گفت
$ کیه؟؟؟؟
+تارک....
¥ الان میدونی شوهرت کجاست؟؟؟؟
+ چی میگی تو عوضی؟؟؟؟
¥ میدونی تا چند ساعت دیگه چه بلایی سر خانواده تو و شوهرتو اون آقا محمد تون میاد؟؟؟
+ حروم زاده لاشیییییییییی....هیچ غلطی نمیکنی....
خب بیشعور بگو چی میخوای؟؟؟؟
¥ جون تو و یاسمن و از همه مهم تر....
جون فرماندتون....
سعید مشغول ردیابی بود....
¥ حاضری اینایی رو که بهت گفتم و بهم بدی....
+ جون ما به چه درد تو میخوره...؟؟؟؟؟
¥ حالمو خوب میکنه...
+ تو یه دیوونه زنجیری هستی....
انگلی... انگل....
¥ ببین فقط بیست و چهار ساعت وقت داری.....
تماااااااامممممم....
و بعد صدای بوق....
حالم یجوری شده بود....
ترس و استرس و نگرانی و تعجب و گیجی
£ اه لعنت بهت....
$ چیشد....
£ تلفن عمومی...
در یکی از روستا هاست.....
$ خب بلند شو بریم اونجا.....
اشکام بازم بی اختیار جاری شد....
+ بدبخت شدیم.....
خدایا....
الان رسول کجاست؟؟؟
خانواده هامون....
یا ابالفضل....
سعید گوشیشو برداشت... و به سمت اتاق رسول رفت....
$ این دیگه چه موجودیه؟؟؟؟؟؟
خلاصی نداریم از دستش....
یهو صدای داد سعید بلند شد...
£ یا حضرت عباس.....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین