eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
277 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان عشق وطن شهادت فصل دوم صدای سعید اینقدر بلند بود....که جفتمون از جامون پریدیم..... با تعجب و ترسیده از جام بلند شدم و به سمت اتاق رسول رفتم.... درو باز کردم و گفتم + چیشده؟؟؟؟ فقط نگام میکرد... + می‌شنوی چی میگم؟؟ گوشی دستش بود و یه نفر از پشت خط بلند صداش میزد گوشی رو از دستش قاپیدم + الوو؟؟؟ - چرا سعید جواب نمیده؟؟؟ مگه چی گفتم + میشه دوباره حرفتو تکرار کنی؟؟؟ که من چراشو بگم.... - من گفتم مادرم...پدر و مادر بچه ها رو دعوت کرده برای ناهار.... شاهین و آقا امیر علی هم اینجا بودن و دعوت شده بودن امیر علی کار داشت شاهین رو داد دست مسعود که ببره خونه ما..... + معرکه ای آقا فرشید معرکه.... مگه آقا محمد بهت نگفت مسعود جاسوس‌ه تارکه..... اگه اتفاقی برای خانواده هاتون بیفته چی؟؟؟؟ - چی داری میگی....آقا محمد به من چیزی نگفت مادر و خانومشون خونه ما هستن آقا محمد رفت خونه کار داشت + بهش زنگ زذی؟؟؟ - آره ولی خاموش بود.... یا خداااااا + ببین این وسط یه اتفاقی افتاده رسول هم از صبحه رفته بیرون ولی هنوز برنگشته گوشیشم خاموشه.... تروخدا یه پیگیری کن ببین آقا محمد کجاست - باشه شماها هم پیگیر رسول باشید + باشه باشه.... تماس رو قطع کردم.... برگشتم بهشون نگاه کردم.... نگرانی از چشماشون می بارید.... گفتم + نگران نباشید انشالا اتفاقی نمیوفته ولی باید الان برین ایران سعید گفت £ ایران؟؟؟ رسول چی.... + به احتمال زیاد رسول هم ایرانه £ از کجا میدونی + هم جاسوسم قبلا یه چیزایی گفته بوده و هم اینکه من یه مدت پیش تارک بودم یبار که اینقدر مست شده بود درباره نقشه هاش یه چیزایی گفته بود £ تارک برای چی دشمنی میکنه؟؟؟؟ + فعلا راه بیفتید تو راه براتون تعریف میکنم نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره
رمان عشق وطن شهادت فصل دوم + انگین کجایی؟؟؟ - برای چی آقا؟؟؟ + گفتم آدرس بده.... - مگه ایرانی؟؟؟ + آره با مهمونمون اومدیم ایران.... مهمونت رو آوردن؟؟؟؟ - بله بله آوردن.... + با مسعود تماس بگیر بگو... بنگ بزن خرس... - یعنی چی؟؟؟ + فقط زنگ بزن بگو بنگ بزن خرس - چشم.... رو کردم به رسول که تازه به هوش اومده بود و سعی میکرد دستاشو باز کنه گفتم + عجله نکن....برنامه ها دارم براتون.... صبر داشته باش... £ آقا آدرس رو نمیدین؟؟؟؟ گوشی رو به سمتش گرفتم.... و آدرس رو نشونش دادم + به این آدرس برو £ چشم.... سرمو به صندلی تکیه دادم و اهمیتی به صدای رسول ندادم.... امروز باید همه چی تموم بشه... آقا محمد منتظرم باش.... گوشیم زنگ خورد.... خط سفید انگین بود.... + چیه... - مسعود گفت خرس بنگ رو زد... فقط روباه ها رو سیگاری کن این حرفا یعنی چی؟؟؟ + به تو ربطی نداره.... تماس رو قطع کردم و شماره طوفان رو گرفتم و گفتم + روباه ها رو سیگاری کن ¥ به روی چشم.... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره
رمان عشق وطن شهادت فصل دوم از سرویس بیرون اومدم و درحال خشک کردن دست و صورتم بودم.... که صدایی شنیدم.... از اتاق بیرون اومدم و اطراف رو نگاهی کردم... خبری نبود..... متعجب به اتاق برگشتم و لب تاپ رو روشن کردم و مشغول کارا شدم.... ده دقیقه گذشت...احساس کردم سرم سنگین شده بلند شدم از جام... و به سمت حیاط رفتم.... نفسم تنگ شده بود و سعی میکردم نفس عمیق بکشم.... ولی همین که پامو رو پله اول گذاشتم.... چشمام سیاهی رفت و........ + آقا منو نگاه کن.... میگم مادرم مریضه بیمارستان بستریه...من باید برم تهران اون برگه رضایت عمل رو امضا کنم چرا گوش نمیکنی؟؟؟؟ $ میگم ظرفیت نداریم + خب بیخود میگی ظرفیت نداریم... من میدونم داری.... بلند داد زد و گفت $ خانم ندارم بلیط... بلندتر از خودش داد زدم.... + مگه چند نفر از پاریس میرن تهران؟؟؟؟ در باز شد و سعید اومد داخل و گفت ¢ با داد زدن مشکل حل نمیشه.... رو کرد به آقاهه و گفت... ¢ پرواز غیر مستقیم چی؟؟؟ نداری؟؟؟ $ چرا....می‌ره دبی... از اونجا هم می‌ره تهران... ¢ خوبه... + چی چیو خوبه؟؟؟؟ آقا من ظرفیت رو میکنم تو تخم چشات.... از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق پلیس فرودگاه رفتم..... که جا نداری.... بهت نشون میدم.... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره
رمان عشق وطن شهادت فصل دوم + کجا میری؟؟؟؟ - ببین من جا جور میکنم + بابا بدبخت داره میگه ظرفیت نداریم - غلط اضافی می‌کنه.... + الان چرا لجبازی میکنی؟؟؟؟ همون پرواز دبی تهران زو هم از دست میدیم.... - اگه میخواین با اون پرواز برین برید.... ولی من با این پرواز میرم تهران رو برگردونم و به سمت اتاق پلیس فرودگاه رفتم..... فکر نکنم بیشتر از پنج شیش دقیقه شده باشه....که برسم به اتاق پلیس در زدم.... ® بله؟؟؟؟ + سلام....میخواستم باهاتون صحبت کنم ® بفرمایید.... .. .... ....... با خوشحالی از اتاق به همراهشون بیرون اومدم... با عجله به سمت اتاق اون مرد رو مخ رفتیم.... با دیدن پلیس فرودگاه با ترس از جاش بلند شد.... ^ بلیط نداری؟؟؟ ¥ نه ظرفیت نداریم.... ^ آها...لیست مسافران رو بده.... رنگ از چهرش پرید... گفتم این بشر مشکوک میزنه... ¥ لیست برای چی؟؟؟ چشمای پلیسه از تعجب گرد شد... ^بهت میگم لیست رو بده.... من من کرد و گفت ¥ لیست که دست من نیست ^ دست تو نیست؟؟؟ ¥نه ^ دست کیه پس؟؟؟؟ ¥ دست مهماندار..... از تعجب چشام گرد شد جوری که میخواست از حدقه بیرون بزنه.... + آخه مردک کمتر چرت و پرت بگو.... لیست دست مهماندار چیکار میکنه؟؟؟ پلیسه رو کرد به منو گفت ^ با من بیاین....از پرواز جا نمونید.... بعداً برمی‌گردم و به حساب این مرد میرسم.... از اتاق بیرون اومدیم... رو صندلی مضطرب نشسته بودن + آقا سعید..... سرشو بلند کرد و گفت ¢ چیشده؟؟؟ +بلند شید بریم....دیر میشه... ¢ جور شد؟؟؟ +, آره.... با عجله پشت سر پلیس فرودگاه می‌رفتیم..... پاسپورت هامونو گرفت... و خودش مشغول انجام کارا شد.... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه ها رمان عشق وطن شهادت رو فرستادم😄❤️ درخواستی دارین پی وی بگین
استوری آقای افشار😊❤️
استوری دیروز آقای رهبانی😂❤️
استوری دیروز پندار کبری