eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😃🌤 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_پنجاه_و_هشتم #رها رسول که رفت پایین یه نگاهی به دور و ورم
به نام خدا😌🦋 $ رها چی میگی واسه خودت😐 ٪ خب تو روزا همین کار رو میکنی دیگه😂 $ نه خیر . من برای همه این کارایی که میکنم از محمد مجوز میگیرم😐 الکی که نیست😂 ٪ ای بابا .. تو هم ... ببین رسول به نفعته هااا $ چطور مگه؟؟😂 ٪ خب دیوونه عاتوی محمد میاد دستت😍😂 اون وقت برای اینکه لو ندی میتونی ازش باج بگیری😂!! منم یه خورده سر به سر عطیه میزارم😂😂چی میشه اه؟؟ $ رها تو دیوونه ای ها... آخه من واس چی از محمد عاتو بگیرم😐😂 داشتم کلن جار میرفتم که رسول یه لبخند عجیبی زد و سرش رو برد پایین € اهم .. اهم😎 وای نه خدا.... صدای محمد بود .... خیلی نامردی رسول .. خیلی .... انقدر خجالت زده بودم که سرم رو برنگردوندم😭 € یادم باشه خیلی مواظب پیامک دادنم باشم . جاسوسای بینمون زیاد شدن😂 نه آقا رسول رسول با لبخند سه و نیم متری و زل زدن با تمام پرورویی تو چشمای من😐😐😐😂 $ بله آقا... واقعا باید یه وقتی رو بزاریم برای شناسایی این افراد 😂😂 واقعا که ... یعنی رسول نامرد از همون اول میدونست محمد اینجاس😢 ٪ آره... چیزه .. اتفاقا من داشتم به رسول میگفتم خیلی کار اشتباهیه آدم پیامای بقیه رو بخونه.. ت .. ت... واقعا برات متاسفم رسول .. خیلی زشته😐😒😢 $😂❤️ آره .. پیشنهادات یادمه😂 آروم یه جوری که محمد نفهمه یه نیشگون ازش گرفتم😒 ٪ من برای تو یکی دارم😒😏 ولش نمیکردم😐 آخر سر صداش بلند شد... $ آیی.. رها .. جون رسول ول کن ... ٪ فک کنم من برم بالا بهتره😢 محمد لبخندی روی لبش داشت 😐 جلوم وایستاده بود... بدو بدو از کنارش رد شدم😐😂 کارد بهم میزدی خونم در نمیومد😂❤️ واقعا حس بدی بود .... حس اینکه زایع شی بری تو دیوار🤦‍♀💋 صدای زنگ گوشیم بلند شد ... دریا بود * الو سلام خانم بی اعصاب... کجا رفتی تو یهو؟؟ ٪ علیک سلام ... قصش مفصله .. بعدا میگم ... * الان کجایی؟؟ ٪ اداره.. * کدوم اداره😐 ٪ چند تا اداره داریم😂؟! * هیچی... اداره کجا بود😐 ٪ بابا اومدم پیش رسول * اها.. ‌ خو از اول بگو.. حالا چرا اونجا.. ٪ میگم بعدا بهت ... * پس الان من برم خونه؟؟ ٪ یه لحظه صبر کن.. در اتاق رو باز کردم ... به سمت میز رسول رفتم .. ٪ داداش.. $ جانم؟؟ ٪ امروز نمیرم خونه ... دریا بلاتکلیف مونده.. $ نه نه... بگو به هیچ عنوان خونه ما نره.. امن نیست🤨 ٪ خیلی خوب.. همونجا ایستادم.. ٪ الو دریا * چیه رها؟؟ ٪ مثل اینکه اونجا امن نیست .. * پس من چی کار کنم تنهایی؟؟ ٪ نمیدونم.. * داوود اونجاست؟؟ ٪ آره... همینجان... * بهش بگو من چی کار کنم.. ٪ رسول ... به آقا داوود بگو دریا چه کنه؟؟ رسول پاشد رفت .. بعد از چند دقیقه اومد .. $ بگو همونجا بمونه.. داوود میره دنبالش... باهم میرن خونه به دریا منتقل کردم ... و خداحافظی.. گوشی رو قطع کردم .. ٪ رسول تکلیف من چیه دقیقا؟؟؟ تا کی باید الاخون بالاخون باشم ؟؟ € رها خانم به شما که اینجا بد نمیگذره😂 ٪ بله .. ولی اینجا که خونه آدم نیست... من کلی درس دارم😅 $ توی خونه هی ول بچرخ... بیرون بگو درس دارم😂😂 ٪ عه... رسول😐 $ مگه دروغ میگم؟؟ € بسه... شما هم یکم صبر کن ... شب خودم میبرمت خونه .. ٪ چشم پس من رفتم
بچه ها عشق وطن شهادت رو نزاشتن ؟
بچه ها امروز کلاس دارم😅 فقط میتونم ۱ پارت تایپ کنم..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلام کانالتون خیلی لوسه با رمان های مسخره داستان هاش فقط عشق و عاشقی هستش فکرشو بکنید نویسنده واقعی
فک نمیکنم همه مثل شما دوست عزیز فک کنن... خودتون دارید میگید ... اون یه نویسندس... خب شما دارید چهارتا نوجوون رو که در اوج هیجان و احساسات هستن با یه نویسنده مقایسه میکنید.... در ضمن .. یادم نمیاد هیچ وقت گفته باشم رمان هامون جای گاندو رو میگیره😐
استوری پندار اکبری و وحید رهبانی😄🦋
بسم الله النور✨ 🌱عنبࢪڪالا جامع تࢪین فࢪوشگاھ محصولات فࢪهنگے معنوے🌱 دنیاے محصولات ࢪنگاࢪنگ وگلگلے🌻🌈 مـݪزومات حجاب [چادࢪ،ࢪوسرے، گیرھ و ...]🦋🧕 ست عبادت [قࢪآن، جانماز، ادعیھ، ...]🦋✨ محصولات شهدایے[کاࢪت مݪے،استند،دفتریاد داشت،قـاب...]🕊🍃 قیمتای استثنائیشونو که نگو ..اصلا باورم نمیشه..😳 ✅بھ قیمت تولیدے⚡️🛍💯 http://eitaa.com/joinchat/940834879C62ea48be53
سلام صبحتون... هوم... گاندویی😂❤️
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ داوود:(عکس بابام بود آخه پدرم مثل آقا محمد فرمانده بود و من بعد از سه سالگی طعم شیرین پدر داشتنو نچشیدم آخ حاج مرتضی کجایی که نوه دار شدی😢) علی سایبری:به آقا داوود یادی از سایبری ها کردید_بَبَبَه سلام علی سایبری خودمون 😃 علی سایبری:داداش به سلامتی شیرینی چیه ‍؟ داوود:با اجازتون خدا یه حال خیلی خوبی داره بهم میده شیرنیه اونه _وا حاله چی ؟ داوود: امروز فهمیدم دارم بابا میشم اینم شیرینی اونه علی سایبری:به به به مبارک باشه به سلامتی 🤩 پس این شیرینی خوردن داره 😋 داوود:داداش من کلی کار رو سرم ریخته میشه زحمت شیرینی هارو تو بکشی علی سایبری:چراکه نه ، یا علی 🖐️ _علی یارت🖐️☺️ * فاطمه:(لباسامو پوشیدم و منتظر داوود بودم که بیاد و حاضر شه بریم خونه مادرشینا داخل افکارت خودم بودم که صدایه زنگ درو شنیدم ) .کیه ؟ داوود:همون همیشگی 😁 فاطمه:به سلام بالاخره قدم رویه چشم ما گذاشتید و تشریف فرما شدید 😏 داوود: اختیار دارید بانو (خرس پشمالویی که تو راه گرفتم با یه شاخه گل روزو جلوش گرفتم ) بفرمایید بانو ، این هدیه ناقابل را از من قبول میکنید ؟ فاطمه:او 🤩بله عالیجناب مگه میشه قبووول نکنم ، داوود چه خوشگله این 😍 داوود: فاطمه حان تا الان داشتم با لقب عالیجنابیم حال میکردم چرا یهو زدی تو خط داوود ؟ 😐🤨 فاطمه:چون دیگه الاناس که هنه صداشون در بیاد بدو حاضر شو بریم پاین داوود:(حاضر شدم و رفتیم پایین اول به رسم ادب با مادرم و عموم و زن عموم و در آخر رسول سلام و حالو احوال پرسی کردیم خیلی شبه خوبی بود ) **** سعید:از فردا قرار بود با داوود رویه یه پرونده مشترک کار کنیم ولی نمیدونستم آقا محمد چرا انقد تاکید داشت به کسی چیزی در باره این پرونده نگم... ادامه دارد........ نویسنده:قراره از قسمت های بعدی وارد داستان اصلی بشیم و با کلی از اتفاقات هیجان انگیز روبرو بشبم پس مارو همراه کنید ✨✨✨
✨✨✨✨ پرواز ✨✨✨✨ دوماه بعد داوود:(باورم نمیشد بچه دختر باشه قرار شد اسمه دختر بابارو بزاریم زینب آخه اسم زینب هم اسمه مورد دل خواه من بود همم اسم مورد علاقه خود فاطمه داشتم کمک فاطمه وسایلاتیو که باهم خریده بودیمو میچیندیم یه تخت سفید به همراه رو تختی و لاهاف و بالشت ست با تم فیروزه‌ای طوسی و سفید خیلی اتاقه زینب خانم بالا شیک شده بود البته هنوز کالسکه و چندست لباسو یکمه دیگه اسباب بازی مونده بود و دقیقاً پنج ماهو یک هفته و سه ساعت دیگه تا در آغوش گرفتن دخترم مونده بود داشتم آویز های اسباب بازیو به بالای تخت وصل میکردم که فاطمه گوشیمو آورد آقا محمد بود😳 ) :الو سالام آقا محمد _به سلام آقا داوود ، داوود جان سریع بیا سایت باهات کار دارم _چشم آقا الان خودمو میرسونم..... «بیست دقیقه بعد» داوود:(سایت تقریباً خلوت بود معمولاً شیفته شب فقط سه چهار نفر پشت سیستم فعال بودن ، سریع رفتم به طرف اتاق آقا محمد ) : سلام آقا شبتون بخیر 🙂 :اوا سعید توهم این جایی ، سلام 🖐️ محمد و سعید: سلام محمد:خب داوود بشین کارتون دارم گویا رده پایه الکساندر و هنری انگلیس پیدا شده ولی با پوشش شرکت لوازم الکترونیکی داوود:خب این وسطه شرکت لوازم الکترونیکی دقیقه به چه دردی میخوره ؟ محمد: اتفاقاً سوال خوبی بود ، ببین داوود جان همون‌جوری که میدونی ایران تحریم همه جانبه ای هست ولی این شرکت تحریم هارو پیچونده و از طریق یکی از شرکت های بزرگ واردات لوازم الکترونیکی در حال دور زدن تحریماته سعید: البته باید تاکید کرد که همه این ها به نوعی پوشش محسوب میشه محمد: دقیقاً داوود:خب این وسطه ما باید چیکار کنیم ؟ ، یعنی ماهم با پوشش یک خریدار بریم جلو ؟ محمد: آفرین داوود الحق که پسر عموی رسولی ماشاءالله هردو گیرایتون بالاست سعید:آقا یعنی واقعاً با این پوشش وارد عمل می‌شیم ؟ اما اگر شناسایی بشیم چی ؟ شناسایی یه معمور امنیتی یعنی باز شدنه یک پنجره به ساخدار دیوار اطلاعاتی یه کشور . محمد: ماهم قرار نیست خودمون بریم داوود:یعنی کسو بفرستیم جلو؟ اونوقت کیو ؟ محمد:..... ادامه دارد ....
سلام ادامه رمان بیقرار رو چرا نمیزاریددد؟! ____
سلام چطور مطوری خوبی یا بد دماغت چاقه آیا دمت گرم با این کانال _______
لطفاااا استوری بازیگرا رو که تو اینستاگرام میزارن رو بزارین لطفا ممنون❤ ___ از این ب بعد چشم👌 خودم میزارم
یه نظر میتونم بدم؟ به نظرتون بهتر نیست قبل از اینکه رمانی رو داخل کانالتون بزارین، به تمام پارت های رمان دسترسی سریع داشته باشین و از قبل اونو خونده باشید؟ آخه نمیشه که یه روز مهمانی دارید نمی تونید تایپ کنید، یه روز کلاس دارید وقت نمیشه، یه روز بیرون هستید اینترنت جواب نمیده، یه روز نویسنده نمیفرسته، یه روز جواب نمیده، یه روز از روند داستان گلایه میکنید، یه روز میخواید ادامه ندید چون بی ربط بوده، یه روز... آخرشم شکایت میکنید چرا پی ویتون داره منفجر میشه و ناراحت میشید خب از قبل همه پارت ها رو از نویسنده بگیرید، هر چقدر هم که زمان لازم هست وقت بزارید و اونها رو تایپ کنید، بعدش جایی ذخیره کنید که هر روز با وجود مشغله هم بتونید به قولتون عمل کنید و حداقل یکککک پارت بزارید چه بهتر اگر ادمین های دیگه هم پارت ها رو داشته باشن تا ضعف اینترنت شما یا هر چیز و مشکل دیگه ای برطرف بشه واقعا خوب نیست کمی فکر کنید قبلش؟ __ اولاسلام:% دوما وقتی اطلاع چندانی درباره موضوعی ندارین نظر دهی درباره اون بی فایدست😐 همه رمان ها رو غیر از رمان بی قرار ک نویسندش ادمین خودمونه ک هر روز ب اندازه و ب موقع میزارن بقیه رمان ها تقصیر ما نیست خود نویسندش باید زود بدن بهمون؛/ سوما نمیگم‌تشکر کنید یا هر چی ولی اینطوری هم حرف نزنید حتما نمیتونن ک اون موقع رمانو تایپ کنن😐 بعدشم ن نظرتون ناآگاهانه بود ب جای این همه حرف غیر عادلانه کمی درک چاره ی این مشکله!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدا😊🌹 رها امروز بد جور زایع شد...😂 فک نکنم دیگه تا چند وقت بتونه سر بلند کنه😂 دلم براش میسوخت.... اما انگار محمد امروز میخواست رها رو دست بندازه😅 برای همین وقتی فهمیدم گفت چیزی بهش نگو که من اینجام😜 توی اتاق آقا محمد بود... مطمئن بودم داره دست گل آب میده😂😅 میدونستم محمد رو ببینه خجالت میکشه... آقا محمد خواست بهش سر بزنه که جلوش رو گرفتم.. € چیه استاد رسول .. چرا نمیزاری برم؟؟ $آقا اگه اجازه بدین من برم بهش سر بزنم😄 € چرا خوب؟ $ آخه .. خندیدم € آخه چی؟😅 $ شمارو ببینه خجالت میکشه😅 اگه میشه بزارید من برم.... اینطوری راحت تره € مگه چی کار کرده که باید خجالت بکشه😠؟! $ خب آقا ا.. € رسول ... خیلی موضوع رو جدی گرفتی😂 برگرد سر کارت .. $ چشم.. شماره ای که بهم زنگ زده بود رو وارد سیستم کردم .... خط به نام یه مرد بود... ولی صدایی که من شنیده بودم ... صدای یه زن بود... یعنی اون کی بود...؟ رفتم سراغ ایمیل چند روز پیش رئوف که کپی از تماس های من بود ... ایمیل از طرف یه مرد بود... شاید اون مرد همونی باشه که خط به نامشه... اصلا شاید میخواسته بفهمه که این کیه که به من زنگ زده و به رئوف بگه .... باید هر جوری شده بود میفهمیدم کیه... از اینکه پرونده با زندگی شخصیم قاطی شده بود چندان خوشحال نبودم..... دوست نداشتم کار و زندگیم به هم گره بخوره ... چون ممکنه یه روزی.. مجبور بشم بین این دو تا یکی رو انتخاب کنم.. واقعا اگر چنین شرائطی پیش بیاد من چی کار میکنم ... زندگی ۸۰ میلیون آدم ایرانی به کار من برخورده ... از اون طرف زندگی خودم... رها... تنها خواهرم ... امانت علی و بابا.... حتی فکرش هم ترسناک بود..... تصمیم گرفتم از فکرش در بیام ... اما کار سختی بود .... باید خودم رو سرگرم کاری میکردم ... سعید رو از دور دیدم که به طرفم میاد...
به نام خدا😄 برگشتم تو اتاق محمد.. اتاق جالبی بود.. البته اتاق که مال اداره بود... تجملات خاصی هم نداشت.... اما وسایل جالبی توش بود.... در یه کشو رو باز کردم ... کلی مینی دوربین😅... ریز شنود.. پین هول و.. کلی چیزای دیگه که اسماشون رو نمیدونستم اما جالب بودن...😂 هیچ وقت دست از کنجکاوی بر نمیداشتم😂 آقا محمد وارد شد ... سریع در کشو رو بستم.. قفل کردم .. جادادم... یه کاره اومدم بلند شم که سرم خورد به میز😂🤕 ٪ آخ... نابود شدم € چیشد؟؟ ٪ هیچی🤓 € خوب شد اومدی اینجا ٪ چطور مگه؟😋 € آخه تا حالا فکر میکردم آدم ارومی هستی.. گاهی اوقات شیطنت میکنی.... نگو کلا آدم ماجرا جو و کنجکاو و پر سرو صدایی😅 خجالت کشیدم... خیلی بد شد ...... تصورش از من شده بود یه آدم سبک.. ٪ راستش .. من معذرت میخوام... میدونم امروز کارای جالبی نکردم... € از بابت چی معذرت میخوای ؟؟ ٪ همین ک... € رها خانم .. هیج وقت الکی از کسی معذرت نخوا....😄این رو خود بابات بهم گفته😀 ٪ چشم.. € حالا اگر میشه از پشت میز بیا این طرف چند تا نامه بردارم😐 ٪ اونم چشم😰 روی صندلی های اون سمت نشستم... ٪ راستش اینجا خیلی برام جذابه.. € واقعا... چطور؟؟ ٪ وسایلی که دارین... کار هایی که انجام میدین... حالا میفهمم چرا رسول از خونه فراریه...😅 € کاش زودتر اومده بودی اینجا🙂😃 ٪ چطور؟؟ € آخه دیگه مجبور نبودیم هر روز بین جنابعالی و رسول پا در میونی کنیم😂 ٪ اها ... از اون لحاظ😁 € من باید چند تا نامه رو ببرم بیرون ... از اون ور هم میرم دنبال عطیه.... آخرین مقصدم شمایی😊 آماده باش ... به رسول میگم خبرت کنه ... زودتر نیایین دم در .. ٪ چشم خدا نگهدار.. بلا فاصله بعد از رفتن محمد در زدن ... احتمالا رسول بود...
رمان عشق وطن شهادت فصل دوم + ببین این خبرا و اطلاعات از محمد به درد من نمیخوره..... اینا چیه که داری به من میگی - آخه آقا.... محمد زیاد با ما حرف نمیزنه.... دیگه برای جلسات مارو صدا نمیزنه.... همین اطلاعات رو هم از بچه ها گیر آوردم + پس دیگه به درد من نمیخوری..... - آقا.... + اخراجی.... تماس رو قطع کردم..... از همون اول هم بی مصرف بود..... شماره انگین رو گرفتم + چیشد؟؟؟ £ خونشون رو پیدا کردم طبقه نه این برجی که برات لوکیشن‌شو فرستادم واحد دارن.... + من نادیا رو می‌خوام.... £ نادیا؟؟؟؟ + آره..... £ آخه.... + چیه؟؟؟؟ £ نادیا تنهایی جایی نمیره + خب نره... £ یعنی چی؟؟؟ + انگین.... من نادیا رو می‌خوام... اون می‌دونه یاسمن کجاست... حالا اگه میتونی نادیا رو از اون یارو جدا کنی که هیچ اگه هم نتونستی کارشو تموم کن.... £ خلاص.... + خلاص.... £ چقدر وقت دارم؟؟؟ + حداکثر تا فردا شب... £ اوکی... + سوال دیگه ای نداری؟؟؟ £ نه... دیگه از این کارا خسته شدم.... یاسمن رو پیدا کنم همه چی تمومه.... همه رو باهم دود میکنم بعدشم یه تیر خلاص تو مغز و... تمام..... خواستم از اتاق بیرون برم که چشمم افتاد به آینه موهای قسمت شقیقه سفید شده بود.... به آینه نزدیک تر شدم.... چشام بی روح تر از قبل شده بود.... سوزان راست می‌گفت.... من روحی ندارم... مثل یه مرده متحرکم.... اونا همه احساسات و روحمو ازم گرفتن محمد باید تقاص پس بدی.... انتقام سختی میگیرم منتظر باش.... ... ..... ....... +رسول من می‌خوام با ملو برم بیرون... ¥ نمیشه.... + ببین جنبه نداری یکی بیاد برات ارزش قائل شه و بگه کجا می‌ره بعدشم به اجازه تو احتیاجی ندارم.... ¥ داری.... + ندارم.... ¥ ببین میتونی بدون اجازه من بری بیرون... + میرم... خوبشم میرم.... به سمت در رفتم.... دستگیره رو بالا پایین کردم.... لعنت بهت رسول... لعنت... به سمتش قدم تند کردم.... + چرا درو قفل کردی؟؟؟؟ به چه حقی... انگار نه انگار که باهاش حرف میزدم.... + رسول... اعصاب منو بهم نریز.... بازم جوابمو نداد... و بیخیال مشغول کاراش بود... + چرا نمیزاری؟؟؟؟ بازم اهمیت نداد.... + رسول.... چرا محل سگم نمیزاری؟؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم نمی‌دونم چرا بغض کرده بودم.... + باشه... باشه... فهمیدم تا اجازه ندی هیچ کاری نمیتونم بکنم.... به سمت اتاقم راه کج کردم.... به اتاقم که رسیدم... برگشتم طرفش.... + استاااادددد.... اجازه نفس کشیدن دارم.... ¥ نادیاااا.... + نادیا چی رسول؟؟؟ چرا مثل یه زندونی با من رفتار میکنی؟؟؟؟ ¥ چون... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین