eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه ها به این دو استوری دقت کنید😳☝🏼 همون طور که میبینید دست علی افشار زخمی هست و استین دست مجید نوروزی خاکی🙀 زیر چشمای مجید نوروزی کبوده و صورت علی افشار مثل همیشه نیست🤕 این جوری که بوش میاد یه خبرایی هست🙈🤕 به کانال ما بپیوندید😍♥️ @GandoNottostop
بسم الله الرحمن الرحیم تقدیم به همه ماموران امنیتی و اطلاعاتی و سربازان گمنام امام زمان و خانوادهایشان نام داستان: دعای شهادت... امروز عملیات بود. خیلی استرس داشتم. تازه یک ماه از ازدواجم با فاطمه می گذشت. از مرگ نمی ترسیدم. شهادت برام افتخار بود.😌 اما اگه بلایی سرم میومد، خانوادم، به خصوص فاطمه و مامانم دق می کردن...😔 رفتم نماز خونه تا دو رکعت نماز بخونم که یکم آروم شم. اینو آقا محمد بهمون یاد داده بود. همیشه می گفت: اگه گره ای به کارتون افتاده بود یا نگران بودید و استرس داشتید، با خدا خلوت کنید و دو رکعت نماز بخونید. خیلی آروم میشید. خودشم همیشه این کارو می کرد. منم امتحان کرده بودم. واقعا جواب می داد و آدم آروم می شد.😊 آقا محمدم اونجا بود و داشت نماز می خوند... محو تماشاش شدم... خیلی آروم و با آرامش نماز می خوند... قنوتش خیلی طول کشید... شونه هاش می لرزید... داشت گریه می کرد... نمی تونستم بشنوم چی میگه... آخرش فقط اینو شنیدم... - اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک... بعد از نماز، سجده کرد. آروم اشک می ریخت. بعد از چند دقیقه، سر از سجده برداشت... بلند شدم و به سمتش رفتم. پشت سرش وایسادم‌. + سلام آقا محمد. قبول باشه.☺️ اشکاشو پاک کرد. برگشت سمتم. چشماش قرمز بودن. صداش گرفته بود‌. - سلام آقا داوود. قبول حق باشه.😊 نشستم کنارش. + چه تسبیحه قشنگیه.🤩 به تسبیحه فیروزه ی تو دستش نگاه کرد. - حیف که یادگاریه عطیه خانمه. وگرنه قابِلِتو نداشت.🙃😉 + نه آقا. این تو دستای شما قشنگه. ببخشید، می تونم یه سوال بپرسم؟🤭 - آره. حتما.😉 + چرا گریه می کردید؟🤔 آهی کشید. - می دونی داوود، چند وقته دلم یه چیزی می خواد...😄😔 + چی آقا؟🤔 - شهادت...😞 + آقا نگید تو رو خدا...🤫 اگه شما برید، عطیه خانم، مادرتون، من و بچه ها نابود میشیم.😞 - یعنی تو دلت نمی خواد من به آرزوم برسم؟🧐🤔🙁 + چرا آقا... معلومه. شهادت خیلی خوبه... اما... اما... ما بدون شما نمی تونیم...😕😢😔 - می تونید داوود. می تونید.😊 - فقط از یه چیزی می ترسم.😰 + چی آقا؟🤔 - اینکه بعد از من، چی سرِ عطیه و مادرم میاد.😞 اخه اونا خیلی به من وابستن. داوود، می خوام یه قولی بهم بدی.🙂 + چه قولی آقا؟🤔 - قول بده بعد از من، هوایه عطیه و مادرمو داشته باشی.😊 + آخه آقا... چشم...🙂 خیالتون راحت.😊 مثلِ خواهر و مادر خودم می مونن.☺️ - ممنونم داوود.😘 + خواهش می کنم. 😇 همدیگرو بغل کردیم.❤️ با صدای رسول، هر دو به عقب برگشتیم. ~ آقا محمد، داوود جان. آقای عبدی گفتن زودتر حرکت کنیم‌.😊 سریع نمازمو خوندم‌. بعد از نماز، هر سه تامون از نماز خونه بیرون رفتیم. همه راه افتادیم به سمت موقعیت. رسیدیم و عملیات شروع شد. داشتیم تیراندازی می کردیم🔫، که دیدم یه نفر قلبِ منو نشونه گرفته.😨😰 تا اومدم به خودم بِجُنبَم، شلیک کرد.🔫 افتادم زمین. اما من که تیر نخورده بودم.🧐 آقا محمدو دیدم که روی زمین افتاده بود و داشت به سختی نفس می کشید...😢😞 تیر خورده بود به قلبش...💔😞 آقا محمد خودشو سپر بلای من کرده بود...😭 اون لحظه، آرزوی مرگ کردم...😔😭 دویدم به سمتش. کنارش زانو زدم.😢 ای کاش من می مُردم و نمی دیدم فرماندم، رفیقم، برادرم با اون حال رو زمین افتاده...😔😭 + آقا... آقا محمد... آخه چرا این کارو کردید...😭😭😭 نفس نفس می زد... به سختی و بریده بریده گفت: دیدی داوود......‌ دیدی.... دارم..... به..... آرزوم.... می رسم.....🙂😊 + آقا نگید تو رو خدا....😢😭😭😭😭 - داوود... + جانم آقا...😭 - مثلِ اینکه...... یادت رفته...... من...... داداشِتَم؟...‌🧐🙃 + جانم داداش...😓😭 - به...... عطیه و....... مادرم..... بگو..... خیلی..... دوسشون..... دارم..... بگو..... حلالم کنن.....❤️💔🙂 فقط داد می زدم و گریه می کردم. + پس چی شد این آمبولانس؟...😭 - داوود....🙂 + جانِ دلم...😭 - کمک کن بشینم.😊 + آقا تیر خورده به قلبِتون💔😔... اگه بشینید، اذیت میشید...😔😞😢😭 - داوود، لطفا کمکم کن بشینم...🙂 آقا امام حسین (ع) جلوم هستن.😊 کمکش کردم و نشست...😭 خیلی درد می کشید...😢😭 اما به روی خودش نمی آورد...😭دلم آتیش گرفت..‌.😭 داشتم دق می کردم...😭😭 دستِشو روی سینش گذاشت و آروم زمزمه کرد... - اسلام علیک یا عبا عبدالله الحسین...✋🏻🙂 چشماشو بست....😢😭😭😭😭😭 نفسم رفت...😢😭 فریاد زدم... + محمد....😭 آقا محمد....😭 چشماتو باز کن....😭 تو رو خدا چشماتو باز کن داداش...😭 چشماتو باز کن فرمانده...😭 چشماتو باز کن رفیق...😞😭 فایده ای نداشت.... آره.... محمد به آرزوش رسیده بود... رفته بود پیش خدا....😭 شهید شده بود....😔😞😭 به یاد همه شهدا، به ویژه شهدای امنیت و خانواده هایشان... شادی روحشان، صلوات... نویسنده سردار دلها..
هدایت شده از hejr | هِجـٓر
🌸🌻 💚 چه زیبا شود که امسال آیت الله رئیسی خادم امام در روز دهه کرامت رئیس جمهور ایران شود و جشن میلاد امام و خادمش را همزمان جشن بگیریم...😌❤️ 🌸🌻
شات مظلومانه ای از داوود @GandoNottostop
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی از آقا داوود برای طرفدارانشون پ.ن : دقت کردین چقدر تلفن صحبت میکنه؟! @GandoNottostop
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی✨ 🖇🌻 دیگه کفری شده بودم با اخم بهش گفتم : ببخشییییید آقا داووووووود میشه من و خواهرم رو به اسم صدا نکنید ؟ اینو به اون دوستِ کی بود اسمش ... اها فرشید ...به اون فرشید خان هم بگید نرگس گفت: عه زشته نرجس ، مگه چی کار کرده ؟ گفتم : تو هیچی نگو ، میزنم تو دهنت ها حواسم نبود و ناخدا گاه صدامو سر نرگس بالا بردم نرگس : نرجس آروم تر همه دارن نگاهمون میکنن نرجس : ببخشید صندلی رو از زیر دست داوود بیرون کشیدم و روش نشستم بد بخت نزدیک بود بیوفته زمین با بُهت نگاهم میکرد منم نگاش کردم و گفتم : امر دیگه نیست؟ تذکری ، اختاری گفت : ن...نههههه منم گفتم : خدا حافظ نرگس از شدت خنده قرمز شده بود داوود که رفت آروم آروم نفسش داد بیرون تا خفه نشه بهش گفتم : ببین نباید با مردا اون طور گرم بگیری ، باید اینطوری فراریشون بدی نرگس: بله ، بله ، امر شما کاملا درسته دختره مریض مشکل مغزی داشت اینو چطور اینجا استخدام کردن حالا خواهرش هیچی ، یکم با شعور تر بود ولی خودش ... اهههه... استغفرالله رفتم پیش فرشید گفتم: سلام پسر خوشگله چی کار کردی با این دخترا انقدر دوست دارن گفت : سلام دهقان ، اه اه اه ، برو بگو فرشید زن داره داوود : دوست داشتن از اون نظر نه ، اون نرجسه که کلا به خون من و تو تشنس بابا فرشید :چرا ؟ روز اول چی شده ؟ داوود: میگه بدش میاد به اسم صدا میزنیم فرشید: خوب چی بگیم ؟ دوتا خانم هم شکل که خواهر هم هستن رو باید چطور صدا بزنیم ؟ بگیم میرزایی ۱ میرزایی ۲ ؟ یا بگیم ن میرزایی ن میرزایی که نمیشه هر دوتاشون ن دارن داوود : بسه ، بسه ، نمک نریز ، گفتم یادت باشه به فامیلی صدا کن ، مخصوص نرجس رو ، حاره الان یه جوری صندلیش رو از زیر دستم کشید که نزدیک بود با دماغ بخورم زمین دماغم خورد شه فرشید:تو ! تو صد تا جان داری هیچیت نمیشه با بدو رفتم سمتش و گرفتمش و گفتم :خودت ۱۰۰۰ تا جان داری چش خوشگله الانم یکیش کم میشه بعد با دست زدم تو سرش و ال فرار من خیلی سرعتی بودم و فرشید به پام نمیرسید پس بی خیال شد و گفت : بعدا برات دارم ، دهقانِ ۱۰۰ جان منم خواستم جواب بدم که یه دفع... پ.ن: چه دعوایی پ.ن۲:نرجس خیلی با حاله ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : داوود ساعت چنده ؟ ببخشید آقا به خدا حواسم نبود براتون دارم ، امشب نمیرید خونه تا بفهمید ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 عقب عقب میرفتم خواستم جواب بدم که یه دفه... خوردم به یه نفر برگشتم و دیدم آقا محمده عصبانیت از سر و صورتش میبارید یعنی چی شده بود ؟ داد زد آقا محمد: داوووووووووود ساعت چنده ؟ واااااااای کلا یادم رفته بود که جلسه داریم فرشید اومد جلو و گفت چی شده آقا ؟ آقا محمد :ساعت چنده فرشید ؟ مگه جلسه نداشتیم ؟الان ۱۰ و نیمه و شما در حال خنده و شوخی کردن با هم براتون دارم ، امشب نمیرید خونه تا بفهمید داوود:ببخشید آقا به خدا حواسم نبود ساعت چنده آقا محمد: سریع بیاید اتاقم جلسه داریمم بعد داد زد :گفتم سرییییییییییع با هم گفتیم :باشه خودش زود تر رفت و ما هم دنبالش تو راه فرشید گفت :همش تقصیر این دوتا خواهر بی شخصیت بود :( گفتم :ولش کن دربارش حرف نزن فرشید: براشون دارم ،مخصوص برا اون نرجسه دیگه دم اتاق آقا محمد بودیم و وقت نکردم جواب بدم رفتیم داخل همه بودن نمیدونستم که فرشید میخواهد چی کار کنه ولی معلوم بود یه نقشه ای داره فرشید: سلام بر همگی و نرررررگس خانم و نرررررجس خانم وااااای چی کار کرد فرشید دختره قرمز شده بود و با سرعتی که میز بزرگ جلوش رو لرزوند از جاش پاشد داد زد:آقا فرشید خاااان هم خودت هم دوستات ، از الان بدونید کسی حق نداره من و خواهرم رو به اسم صدا کنه ، فهمیدیییییییدددددد فرشید: پس چطور بگم ؟ اگه بگم میرزایی که معلوم نیست کدومتونه یا باید بگم میرزایی ۱ و میرزایی ۲ یا با اسم صدا کنم ، دوست دارید ته اسمتون شماره باشه ؟ نرجس داشت از قرمز تبدیل به زرشکی میشد همه داشتن به حرف های فرشید می خندیدن و فقط من میدونستم که الان چی میشه نرجس میخواست حرف بزنه که نرگس بلند شد و به زور نشوندش بعد خودش گفت :خوب راست میگه نرجس جان ؛ باید با شماره بگه ؟ بعد اون هم روبه فرشید گفت:آقا فرشید ، شما هم کم سر به سر خواهر ما بزار ، نرجس کمی صبرش کمه ، بس کنید دیگه آقا محمد گفت: ما مجبوریم شما رو با اسم صدا کنیم . خب امروز اینجا جمع شدیم که با هم بیشتر آشنا بشیم اینا اعضای گروه من هستن و بعد این جلسه تمامی نکته های پرونده فعلی رو براتون توصیح میدم بچه ها خودتونو معرفی کنید اول سعید بلند شد و گفت : سلام من سعید مهرانی هستم و از آشنایی با شما خوشبختم . بعدش رسول و علی و امیر ... پ.ن:درود بر نرگس پ.ن۲:داوود ترسیده بود ها ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: واقعا؟ آقا بفرمایید،دهنتون رو شیرین کنید بابت حرفام معذرت میخواهم ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 فرشید داشت بابا میشد ؟ وای ، هنوز تو شوک بودم که فرشید عین برق رفت بیرون چش شد یهو؟ ناراحته؟ عه دارم چی میگم با خودم مگه میشه ناراحت باشه رفتم پایین دنبالش صداش کردم برگشت بابا خیلی شاد بود ؛من فکرم تا کجا رفت گفتم محمد: پس چرا رفتی آقا جان؟ صبر کن شاید خواستم چیزی بهت بگم فرشید: ببخشید آقا خیلی ذوق دارم بفرمایید ! محمد:اول که مبارک باشه ،دوم که بابت شیرینی ممنون ،و سوم هم این که پسره یا دختر ؟ فرشید:اول که ممنون آقا،دوم که نوش جان، و سوم هم که معلوم نی من برم به بقیه بچه ها شیرینی بدم محمد:برو ،برو رفتم سمت رسول داشت با علی سایبری و داوود حرف میزد جلو رفتم و سلام کردم و رسول گفت رسول:سلام چش قشنگ داوود:چش قشنگ کی بودی ؟ فرشید:هر هر هر ؛منو باش برا آقایون شیرینی آوردم علی :به به به ،چه مناسبت فرشید:الکی صابون به دلت نزن که نمیدم رسول:عه فرشید ،لوس نشو داوود: آقا من همین الان بگم غلط کردم ،دست از سر من بردارید فرشید:مناسبتش رو نمیگم که قراره بابا بشم ، عه گفتم رسول :بهههههههه ، به مبارکا به مبارکا داداش شادمون کردی ،بده من اون شیرینی رو ، بدو بدو ، دِ بدش من فرشید:آها فکر کردی یادم رفت که قبلش چی بهم گفتی ؟ داوود:مباااااارکههههه ،من که کنار کشیدم قبلش ، بده من اون شیرینی رو علی:عه آقا زشته ، فرشید جان داداش مبارکه، انشالله سلامت باشه در سایه پدر و مادرش ،فقط خدا نکنه بچت مثل خودت بشه فرشید:دِ ، مگه من چمه؟ رسول:چت نیست داوود:این عکس تو مانیتور چقدر قشنگه،عکاسش کیه ؟ علی:داوود بحث عوض نکن فرشید:بسه ،بسه، هر کدوم شرینی بردارید وقت حرف زدن با شما ها رو ندارم ، یه مشت بچه که هنوز حتی ازدواج هم نکردن داوود :عه من قصدش رو دارم ، خانوم خوب نی رسول:کی زن میگیره ، خودت علاف کردی فرشید:رسول یادت باشه چی گفتی هاااا رسول:تو نگران نشو، یادم میمونه فرشید:برو بابا ، کور ۴ چشم ، کی به تو زن میده ، داوود تو هم که کلا یه دختری ببینتت میگه این بچه ابتدایی کیه ریش داره بس که کوچولویی ، جو جو ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ جوجو‌ ‌ ‌ یه وقت گمی نشی تو اتاقت بگردن لای فرش ها پیدات کنن داوود: %#! $& فرشید :من چیزی نشنیدم رسول تو شنیدی؟ رسول:نه علی تو چی ؟ علی :نچ ، نچ داوود: برید بابا از شما ها باید دور بود ، دیدار به قیامت داشتم میرفتم که دیدم نرجس خانوم داره میاد ، اولش ترسیدم ، ولی وقتی با مهربونی بهم سلام کرد و حالمو پرسید شکه شدم وای ، بهم سلام کرد چه عجب مهربون شده رفتم سر میزم که کنار میز نرگس خانم بود بهم سلام کرد و منم جوابش رو دادم پ.ن:عاشق داوودم ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : آره بابا جون شب میام حواستون باشه ، دیگه تکرار نکنما🗣 ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 نشستم روی صندلی ، مشغول کارم شدم . آقا محمد گفته بود که اطلاعات کیس جدید رو در بیارم . یه پسر ۳۲ ساله به اسم 《احسان سلامی》که ۸ سال پیش به عنوان نخبه با بورسیه به آمریکا میره . اونجا داخل دانشگاه با یه دختر آشنا میشه به اسم《بلیک پاتاکی》که هم سن خودش هست و اهل آمریکا ، کم کم اون دختر مخ احسان رو میزنه و بعد از به اتمام رسیدن درس هاشون با هویت جعلی که برای دختر درست کرده بودن میان ایران . داخل ایران پسر که جز یکی از عجوبه های ایران بوده مشغول کار میشه و در کنار کارش اطلاعات یه سری از دانشمندان ایران رو از 《امیر ارسلان فهمیده》که از جاسوسان کار بلد آمریکا هست میگیره و به بهانه سفر کاری برای آمریکا میبره ..! به عبارتی میشه گفت که راه اصلی تبادل اطلاعات احسان هست ، اما ... همسرش چی ؟ چرا داخل این اطلاعاتی که به دست آوردم اصلا اسمی از اون نیست ؟ مگه نقطه اصلی اون نیست ؟ یه جای کار می لنگه اسمش رو سرچ کردم هر بار یه چیز بی ربط می آورد دیگه داشتم دیوونه میشدم ، محکم سرم رو به میز کو بیدم و از شدت خستگی شروع کردم به گریه کردن دیگه نمیکشید ، کار کن مغز چلمنگ ، داد زدم :چلمننننننننننگ نرگس خانم با صدای سرم که به میز برخورد کرد بهم نگاه کرد و از روی میزش بلند شد و رفت بعد چند لحظه با یه لیوان آب به سمتم اومد و آب رو بهم داد و گفت :آقا داوود!شما باید برای ما الگو باشید ، کار ما سختی هم داره ، از دست من کمکی بر میاد ؟ لبخند زدم و آب رو خوردم و گفتم :بله ، درسته،ببخشید . نمیدونم شاید بشه کمکم کنید. موضوع رو براش گفتم و اطلاعات رو به روی سیستمش انتقال دادم بعد ۱۰ دقیقه که من مشغول استراحت بودم حس کردم صندلیم داره تکون میخوره چشام و باز کردم و دیدم نرگس خانومه خوشحال بود گفت : این اطلاعات رمز گذاری شده بود ، حکش کردم ولی تا ۵ دقیقه دیگه متوجه میشدن برای همین ازشون کپی گرفتم متعجب گفتم :ممنون دیدم داره میخنده گفتم:چیزی شده ؟ نرگس:سر...تون ، سرخ شده ؛باید روش یخ بزارید تا ورمش بخوابه . داوود:عصرات خستگی دیگه ،باید یکم استراحت کنم . برم اطلاعات رو بدم آقا محمد و برگردم خونه ، با اجازه نرگس:خدا حافظ رفتم پشت در اتاق آقا محمد در زدم داشت با تلفن حرف میزد گفت :آره بابا جون شب میام ، فدای دختر گلم ، برو سر کارت خدا حافظ. محمد:بیا تو داوود:سلام آقا، دختر تون بود ؟ محمد:آره، کارِت ؟ داوود:آها ، ببخشید ، اینم از اطلاعات که خواسته بودید .فقط میشه امروز رو بهم مرخصی بدید ؟ محمد:ممنون ، آره خیلی خسته‌ای برو،فقط سرت چی شده ؟ داوود:ممنون،هیچی آقا، عصبی شدم زدمش میز محمد:ماشالله ... منم باید امشب برم خونه ، وایسا با هم بریم ، تا اینا رو بدم دست رسول بعد میام رفتیم سمت رسول و سعید محمد:رسول ، سعید ، علی و نرجس خانوم بیان اینجا همه:بله؟ محمد:اینا اطلاعات جدیده ، خوب مطالعه کنید و هر موردی بود خبر بدید ، حواستون باشه ، دیگه تکرار نکنما . چند ساعت میرم خونه و بر میگردم . همه:چشم پ.ن:سرش باد کرده 😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : دستتون درد نکنه منم همینطور باید رعایت میکردم ، هرچی باشه شما بزرگ تری ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 وقتی رفتم خونه خیلی خسته بودم ، اول رفتم حمام و بعد شام ، چند دقیقه نگاه تلوزیون کردم که حوسلم سر رفت ، انگار به اداره عادت کرده بودم ، گفتم استراحت کنم که فردا خسته نباشم ، رفتم پیش مادر و گفتم که میخواهم بخوابم بعد رفتم تو اتاقم. اتاقم خیلی ساده بود ، علاقه ای به وسایل زیاد نداشتم ، فقط یه میز و صندلی و کمد دیواری ، همراه با کتاب و چراغ مطالعه و تختم . فقط و فقط . خودمو پرت کردم رو تخت ، گوشیم و در آوردم و چک کردم بعد در فکر اتفاقات امروز بودم ، نرگس خانم خیلی زرنگ بود ! با اینکه از من ۲ سال کوچیک تره ولی خوب کار میکنه ، خواهرش هم اگه رفتارش رو درست کنه خوب میشه ! نمی تونستم از فکرش در بیام ، بالاخره خوابم برد . ساعت ۴:۱۵بود که با آلارم گوشیم بیدار شدم ، عادت داشتم قبل اذان بیدار باشم . تا وضو گرفتم اذان دادن و نمازم رو با مامان و بابا خوندم و ساعت ۶ بود که صبحانه خوردیم . حاضر شدم و رفتم اداره . همون لحظه نرگس خانم اومد سمتم و گفت که آقا محمد جلسه بر پا کرده . ساعت ۸:۳۰بود که همه جمع بودیم. محمد:خوب ، سلام بر همه ، صبحتون به خیر . همه:سلام ، ممنون . همون لحظه گوشی نرجس خانم زنگ خورد ، آقا محمد عصبی گفت محمد:مگه من نگفتم که صدای گوشی ها قط باشه ؟ نرجس:ببخشید آقا ، دلیل دارم برای کارم ، میشه جواب بدم ؟ محمد:بفرمایید ، فقط سریع لطفا . نرجس:چشم ... الو سلام داداش جان ، خوبی ؟ سلامت باشی چه خبر ؟برگشتی ؟ما هم خوبیم ، همه سلام دارن، بد موقع زنگ زدی گفتم اگه قبل ساعت ۸ برگشتی خونه بهم خبر بده ، الان سر جلسه بودم ، نه بابا ، نهایت ۱ روز اضافه کار ، نه ، نه ، فدای چشات بشم من ، نیماااااا ، یادت نره زیر غذا رو خاموش کنی !خدا حافظ . محمد:نیما ! نرگس:آقا فعلا جلسه رو برگزار کنیم بعدا براتون توضیح میدم . محمد:خوب داشتم میگفتم ، همه که با کیس های جدید آشنا هستید ، به لطف داوود جان و نرگس خانوم اطلاعات خوبی به دست آوردیم، از همین الان بگم یه ماموریت سخت داریم ، همه باید آماده باشید، همون طور که می دونیم بلیک پاتاکی الان داخل یه ساختمان ۵ طبقه در محله چیتگر تهران مستقر هست . طی این چند وقت بیشتر اوقات اونجا بوده ، ما باید سعی کنیم نیرو هامون رو به اون نزدیک کنیم ، بهترین راه هم از طریق کار کنان ساختمان هست . قراره یک نفر از شما به عنوان کارگر جدید ساختمان و ۲ نفر از شما با نقش زن و شوهر در همسایگی اون باشید . تا اینجا سوالی نیست ؟ همه:نه داوود:ببخشید آقا ، اون ۳ نفر کیا هستن ؟ محمد:الان میگم ، صبر داشته باش ، داوود خود تو به دلیل انعطاف بدنی خوبی که داری قراره که با نرگس خانوم در نقش زن و شوهر باشید . داوود و نرگس :ما دوتا؟! محمد :بله شما دوتا داوود:آقا این چه ربطی به من داره ، من برای ماموریت های دستگیری اینجور آدم ها خوبم ، نه جاسوسی ! محمد:برای همین تورو انتخاب کردم ، چون قراره از راه دریچه های کولر که به هم متصل هست برامون اطلاعات بیشتری جمع کنی، این کار خودته ، هرکی دیگه باشه وقتی ۴ ساعت در یک جا بمونه بدنش کوفته میشه ، ولی تو نه . داوود:درسته :/ محمد:و اما فرشید جان در پرونده شما نقش کارگر جدید ساختمان و داری . فرشید:چشم آقا . محمد:سوالی نیست ؟ نرگس:من یه سوال دارم ، این چیزایی که گفتید کافی نیست ، باید بیشتر بدونیم درباره این موضوع ،مثلا بقیه چی کاره هستن ؟ محمد:این هنوز مرحله اول آمادگی برای عملیات هست ، چند مرحله دیگه هم جلسه داریم ، در اون جلسه ها بقیه موارد ذکر میشه ، فعلا فکر میکنم برای امروز بس باشه ، فردا همین ساعت در اتاق حاضر باشید برای جلسه دوم . همه:چشم . خوب جلسه به پایان رسید . محمد:اول شما دوتا توضیح بدید برای من که قضیه نیما جان چیه ؟ نرجس:آقااا شاید باورتون نشه ولی نیما زندس ! نرگس:دیشب که رفتیم خونه نیما خونه بود ! نرجس از ترس قش کرد !! نرجس:آقا خیلی ترسیدم ، وقتی به هوش اومدم بیماستان بودم . رسول:الان حالتون خوبه؟ نرجس :الحمدالله نرگس:میگفت دست داعشی ها اسیر بوده. محمد:واقعا؟ نرجس:آره آقا محمد:غیر قابل باوره ، ولی اتفاق افتاده ، الحمدالله که زندس و با بودنش دلتون رو شاد کرده ،خوب بچه ها مرخصیت. همه رفتیم بیرون نرجس خانوم صدام کرد و گفت نرجس:ببخشید آقا داوود من میخواستم یه چیزی بگم . داوود:بفرمائید نرجس:میخواستم ... ام ... بابت اون دعوایی که سر یه موضوع بی اهمیت باهاتون کردم معذرت خواهی کنم ، میدونید، من پشیمونم ! داوود: عیب نداره ، هرکس ممکنه گاهی وقت ها عصبانی بشه ، فقط اگه با دماغ میخوردم زمین الان دماغ نداشتم ، بد جور صندلی رو از زیر دستم بیرون کشیدی هاااا . پ.ن:تقدیم به شما 😘 ادامه دارد ...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: زنگ تفریحه دیگه ! ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 بدجور صندلی رو از زیر دستم بیرون کشیدی هاااا . نرجس:ترو خدا حلال کنید. داوود:شوخی میکنم ، این چه حرفیه شما حلال کنید . نرجس:سلامت باشی ، با اجازه ، خدا حافظ . سریع خدا حافظی کرد و دور شد . نشسته بودم که یه دفه حس کردم یه نفر هست پیشم ، برگشتم و با نرجس خانوم روبه رو شدم ، بلند شدم و سلام کردم و جوابمو داد و سر میزش نشست . قرار بود بخاطر این ماموریت با هم کار کنیم و تا پایان ماموریت روی میز کناری من می شست . ۲ ساعت بعد کل این دو ساعت رو هرکی مشغول جمع آوری اطلاعات بیشتر درباره بلیک و احسان و امیر ارسلان بود . با اطلاعات بیشتر به راحتی می تونستیم دستگیرشون کنیم . با صدای خش خش به خودم اومدم . نگاه کردم دیدم نرجس خانوم داره کیک میخوره :/ گفتم رسول:نوش جان . نرجس: ها...بله؟ رسول:اون چیه؟ نرجس:زنگ تفریحه دیگه ! رسول: اینجا ممنوعه ، باید برید داخل خوابگاه بخورید . نرجس:بخاطر یه کیک تا اونجا برم ! رسول:قانون اینجاس نرجس:شما خودت هیچی نمی خوری ؟ رسول:نههههه نرجس:پس اون همه قهوه که میخوری چیه ؟ رسول:اول که اون قهوه خالی نیست ، با شیر و شکره ! دوم اینکه قهوه برای بدن من مثل آبه نباشه میمیرم ، باید بگم واقعا ضروری وگرنه اونم نمی خوردم ، شما بدون آب زنده میمونی ؟ نرجس: اینم برای من ضروری ، اصلا سرت به کار خودت باشه . رسول:اه ، داری میز رو کثیف میکنی! ببر اون طرف دستت رو ، آقا محمد رو صدا میکنما !! نرجس:میز خودمه به تو چه ! عین بچه ها میخواهد باباشو بیاره سرم . رسول:اول که میز ماله ادارس نه توو، دوم اگه یه کاری کنی شاید نگم . نرجس:چی کار ؟ رسول:ما از صبح چیزی نخوردیما ، هوا مارو داشته باش . نرجس:خوب از اول بگو کیک میخواهی ، بیا . رسول:حالا شد ، دستت درد نکنه . نرجس:ایشششش ، پررو (بسیار آهسته) رسول:شنیدما! نرجس:به درک دوباره مشغول کارم شدم وقتی به خودم اومدم ساعت ۱۳ بود و وقت ناهار بود . رفتم سر میز نرگس که کنار داوود بود با هم رفتیم تا ناهار بخوریم . وقتی وارد خوابگاه شدم حس قریبه بودن بهم دست داد . همه با هم حرف میزدن ولی من کسی رو نداشتم . از اولش عادتم بود با مردم کم حرف بزنم ، در عوضش نرگس سریع رفت پیش دوستاش ! داشتم تنهایی غذا میخوردم که دستی روی شونم نشست ، اولش ترسیدم و سرم رو بلند کردم تا ببینم کیه که با چهره مهربون یه خانوم خوشگل روبه رو شدم . گفت ریحانه:میتونم بشینم؟ نرجس:بله بفرمایید ریحانه:من ریحانه هستم ، چرا تنهایی ؟ نرجس:منم نرجس هستم ، خواهرم که پیش دوستاشه ،منم دوستی ندارم پس تنهام . ریحانه:منم فقط با چند نفر آشنام ، با هم دوست بشیم ؟ نرجس:با کمال میل. ریحانه:من تازه اینجا استخدام شدم ، شما چی؟ نرجس:من و خواهرم ۱ ماهی میشه . ریحانه:اها ، موفق باشید. نرجس:همچنین . ریحانه:تو داخل گروه آقا محمدی؟ نرجس:آره ریحانه:منم قراره پیش شما باشم ،اولش گفتن که توی گروه آقای جمالی هستم ولی، بعدش آقا محمد گفته بود که به من نیاز داره داخل گروهش . نرجس:آها ، خوشبختم ، اسم خواهرم هم نرگس هست ، ما دوقلو هستیم . ریحانه:بله معلومه . در ادامه غذا مون رو داخل سکوت خوردیم و با هم از خوابگاه خارج شدیم ، گفتم نرجس:میزت کجاست ؟ ریحانه:کنار اون مرده نرجس:آها ، اون مرده اسمش سعیده ، آقا سعید ، خیلی حرفه ای، امیدوارم چیزای زیادی ازش یاد بگیری . ریحانه:آها ، ممنون ، من دیگه برم سر کارم . نرجس:باشه عزیزم از دیدنت خوشحال شدم، خدا حافظ. ریحانه:همچنین ، خدا حافظ . پ.ن:در چند پارت آینده ماموریت و جر و بحث داریم 😉😂 ادامه دارد ...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: رفتم نزدیک و دیدم خوابه ، سریع ازش فیلم گرفتم ! میدونستم اگه بیوفته دست سعید آبروش رو برده . ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ 🖇🌻 رفتیم خونه رو قولنامه کردیم و سند رو زدیم به نام نرگس خانوم . وسایلی که از قبل آماده کرده بودیم رو داخل خونه چیده بودیم . خیلی وقت گیر بود . خسته شده بودم . ولی چاره ای نبود . صندلی رو زیر پام گرفتم و رفتم بالا آروم دریچه کولر رو باز کردم و خودمو بالا کشیدمو رفتم داخل . برای اینکه صدام نیاد هرچی لازم داشتم رو توی گوشیم برای نرگس پیامک میکردم و اونم وقتی میدید اون وسیلا رو برام میاورد . ۳ ساعت بعد :بالاخره تموم شد چند تا میکروفن کار گذاشتم ! گوشی رو در گوشم زدم و گوش کردم . هیچ صدایی نبود ! از در به بیرون نگاه کردم ،برقش روشن بود و صدا های خیلی کمی میومد ،خونه بود . پس چرا ؟ نرگس که دید به هم ریختم گفت نرگس:چی شده آقا داوود ؟ داوود:صدا نمیاد ! نرگس:حتما یکی از سیم ها قطع شده . داوود:نه ، همه رو چک کردم . نرگس:وایسا ببینم ، من توی راهرو شلنگ آب کولر گازی دیدم که وصل بود به خونه بلیک ، یعنی دریچه کولر آبیش رو بسته ، درست نمیگم ؟ داوود:چرااااا به فکر خودم نرسید ؟ واقعا که خیلی زرنگید ، هم خودتون و هم نرجس خانوم . نرگس:ممنون داوود:پس اگه اینطوری باشه ، باید از میکروفن قوی تر استفاده کنیم ولی از این قوی تر که دیگه سیگنال نمیده ، باید همونجا باهاش گوش بدی ، منم که نمیتونم ۲۴ ساعته داخل دریچه کولر باشم ! نرگس:راهی نیست؟ داوود:ماموریت امروزمون شکست خورد ، باید فردا بریم سایت و با آقا محمد حرف بزنم . نرگس:باش، چیزی میخورید بیارم ؟ داوود:فکر میکردم بلد نباشید چیزی درست کنید ! نرگس:در حد تخم مرغ بلدم ولی تخم مرغ که نداریم ! داوود:الان میرم میخرم نرگس:ممنون بعدش رفت داخل اتاق ، منم دوباره گوشی رو در گوشم زدم تا اگه چیزی بود بشنوم . دیگه واقعا بدنم نمیکشید ، تا الان داخل ۱ روز این همه کار نکرده بودم ! نمیدونم چی شد که خوابم برد :( وقتی بیدار شدم ساعت ۸ شب بود . وااااای تخم مرغ! خواستم برم بخرم که نرگس خانوم از آشپز خونه اومد بیرون و گفت نرگس:.. پ.ن:اولین روز شکست خوردن 🙁 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نمیخواهد بری خودم رفتم اگه به آقا محمد نگفتم روز اول دختر مردم رو میزاری شام درست کردن ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ نرگس خانم از آشپز خونه اومد بیرون و گفت نرگس:خودم رفتم خریدم :/ داوود:واقعا؟ نرگس:آره ، رفتم مرغ و ماهی و میوه و تخم مرغ ، هویج و سیب زمینی و پیاز و لیمو خریدم . داوود:اون وقت فقط تخم مرغ بود؟ نرگس:ببخشید دیگه ، گفتم روز اول تخم مرغ ندم بخوری ، مرغ درست کردم . داوود:ممنون ، پول از کجا اوردی ؟ نرگس:کارت تو . داوود:کارت من ! نرگس:اره :) داوود:رمزش چی ؟ نرگس:هکش کردم داوود:از این کارا هم بلدی ؟ پس خیلی خطر داری . نرگس:درو خونه رو ببند ۱ ساعته باز گذاشتی . داوود:باش ۱ ساعت بعد شامش رو براش،گذاشتم روی میز و خودم رفتم توی اتاق و شروع به خوردن کردم . وقتی تموم شد اومدم بیرون که دیدم اونم شامش رو خورده . گفت داوود:ممنون خیلی خوشمزه بود ! نرگس:نوش جان داوود:بده من خودم جمع میکنم نرگس:نه داوود:میگم بده من ظرف هارو گرفت و برد داخل آشپز خونه و شست منم نشستم رو صندلیم و سعی کردم اگه بشه دوربینای خونه بلیک رو هک کنم ! دیگه خیلی دیر وقت بود . ساعت ۲ نصف شب بود . سیستم امنیتی دوربینا خیلی قوی بود و ۳ ساعت تمام سعی کردم که هکش کنم و نشد ! بلند شدم رفتم تو اتاق دیدم داوود داره نماز میخونه . پس نماز شب هم میخونه ؟ همینه که آقا محمد خیلی بهش اعتماد داره . یه پتو و یه بالش برداشتم و رفتم بیرون روی کناپه خوابیدم . بعد چند دقیقه اومد از اتاق بیرون و گفت داوود:اینجا جای منه برو تو اتاق روی تخت بخواب نرگس:نمیخواهم داوود:عه ، میگم جای منه پاشو برو نرگس:اههههههههه، بزار ۵ دقیقه استراحت کنم . بلند شدم و با حرس رفتم تو اتاق و در رو کوبیدم به هم . ساعت ۵ بود که بیدار شدم . رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم و اومدم دیدم که داره لباس میپوشه . گفتم نرگس:کجا ؟ داوود:میخواهم برم اداره تو هم حاضر کن . رفتم و سریع حاضر کردم و سوار ماشین شدیم و رفتیم اداره . پ.ن:از اخلاقای داوود خوندن نماز شبه😍 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: سعید کار خودته تموم شد آقا ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ دوباره زنگ زدن ، این بار تصویری . چند دقیقه حرف زدیم ، که گفتم سعید: چند وقت دیگه کار داری ؟ زینب: به زودی میام، کارام داره تموم میشه! سعید:خوبه ، چیزی پیدا کردی؟ زینب:خیلی چیزا ! سعید:مزاحم نشم ، کاری نداری؟ زینب:نه ، برو به کارت برس ، خدا حافظ. سعید:یاعلی ، خدا‌ حافظ. قط کردم و دراز کشیدم و خوابم برد . وقتی بیدار شدم ۹ شب بود . رفتم یه تخم مرغ شکستم و خوردم و بعدش سوار ماشین شدم و به طرف خونه آبجی مریمم به راه افتادم . بعضی شب ها میرفتم اونجا . از رنگ و رو نرگس خانوم میشد فهمید که خجالت کشید وقتی بهش گفتم نرگس جان. مجبور بودم! خودمم خیلی خجالت کشیدم . دلم میخواست برم سر مزار یکی از دوستای شهیدم . برای همین به سمت چیذر به راه افتادم . رفتم سر مزار محمد ! خیلی دلم براش تنگ شده بود . زیارت عاشورا خوندم و یکم باهاش حرف زدم ، بعدش برگشتم خونه . کاشکی خواهر یا برادری داشتم که باهاش درد و دل کنم . تک بچه بودن خیلی بده! شامم رو بامامان و بابا که خوردم رفتم خوابیدم . از شانس بد من علی سایبری سایت نبود و من باید امشب هم می موندم ! همه رفته بودن مرخصی به جز من بد بخت ! مثلا به رها بانو قول داده بودم که شام برم خونه ! توی همین فکرا بودم که دستی روی شونم نشست . آقا محمد بود . بلند شدم از سر جام دیدم یه آدم قریبه هم باهاشه ، آقا محمد گفت محمد:پاشو رسول ، پاشو . رسول:برای چی آقا؟ محمد:به درد نمیخوری میخواهم نیرو بزارم جات ! رسول:آ.آقا یعنی چی ؟ نه ترو خدا ! محمد:اصلا دل به کار نمیدی! رسول:آقا به خدا همیشه حواسم به کاره ! محمد:اه اه اه ، داری سکته میکنی ، یکی یه آب قند بیاره ، شوخی کردم ! رسول:آقا اخه چرا این کار رو با من میکنید؟! محمد:امشب رو برو مرخصی ، همه رفتن اِلا تو ، این نیرو جدیده ، اسمش مصطفی هست ، مثل خودت هکره ، امشب رو میمونه پای سیستم تو ، برو خونه استراحت کن . رسول:ممنون آقا !!! سلام مصطفی جان!!! محمد:نوش جان :/ مصطفی: سلام آقا رسول رسول:با اجازه، خدا حافظ. محمد:خدا حافظ. مصطفی: چرا اینطوری کردی؟ محمد:بد بخت بالای یک هفتس نرفته مرخصی؛) مصطفی: واقعا! محمد:به سر خودتم میارما:/ برو سر کارت! مصطفی: چشم پ.ن:الان شخصیت های جدید هم ارسال میشه .😃🙈 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: به به ، بالاخره چشمم به جمالت روشن شد.😡 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ همزمان با رسول رسیدم سایت همون لحظه یه ماشین وایساد و نرجس خانوم هم پیاده شد . راننده یه مرد بود ! یعنی حرفای آقا محمد انقدر زود تاثیر گرفت ، از فکر خودم خندم گرفت به رسول گفتم: داوود:به نظرت کی بود؟ رسول:کی کی بود؟ داوود:اون مرده که نرجس خانوم رو پیاده کرد؟ رسول:داداشش داوود:تو از کجا میدونی؟میشناسی؟ رسول:آره بابا میشناسمش ، با هم دوستیم:) داوود:واقعا! چیکارس؟ رسول:سپاهی ، چند وقت پیش افتاد دست داعش همه گفتن که شهید شده ولی بعد چند وقت سالم برگشت ، هنوزم بعضی ها تو شُکَن . داوود:چه جالب ! رسول: نمیری داخل؟ داوود:ها...آها...چرا، با اجازه رسول جان. رسول:بفرمایید. رفتم داخل و نشستم پشت میز ، امروز فرشید هم اومده بود ، نزدیک شد و بهم سلام کرد و یه جعبه گرفت طرفم و شیرینی دخترش رو بهم تعارف کرد . داوود:ممنون داداش ، انشالله سلامت باشه . فرشید:ممنون. بعدش سعید اومد و یه سری کاغذ داد بهم . سعید:آقا محمد گفت که تو و رسول و علی سایبری رمز گشایی کنید. داوود:مال چی هست؟ سعید:صحبت هایی که این چند روز بلیک زده . داوود:تاکی باید آماده باشه؟ سعید:امروز تمومش کن دیگه! داوود:باشه داداش . سعید:دمت گرم . رفتم سر میز رسول براش توضیح دادم و رفتیم پیش علی. علی:سلام داوود و رسول:سلام رسول: علی یه سری متن هست که باید رمز گشایی کنیم . علی :بدید من خودم میکنم شما برید . داوود:آقا محمد گفت با هم علی:من میکنم شما برید ، حال و حوصله کار با شما دوتا رو ندارم. رسول: اول که درست حرف بزن ، دوم اینکه ۱۷ صفحس :/ علی:خوب ، پس با هم ، من ۱۷ صفحه نمیتونم تنهایی . داوود:نه ترو خدا بتون :/ علی:بده من ببینم ، مال کیه؟ داوود:بلیک! پ.ن:خدمتتون 😊 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: چقدر هم حرف زده ماشالله !😐 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ داوود:بلیک! علی سایبری:چقدر هم حرف زده ماشالله! رسول:آره ، رکورد داره! وقتی که رمز گشایی تموم شد رفتم و به آقا محمد دادم محمد: سلام داوود:سلام آقا محمد:کارِت؟ داوود:آقا رمز گشایی شد! محمد:آفرین، حالا ببر بده به نرجس خانوم بگو همشون رو مرتب بچینه ودسته بندی کنه و برام بیاره.بعدش خودت بیا کارت دارم. داوود:چشم، با اجازه. از اتاق اومدم بیرون و رفتم ورقه هارو دادم به نرجس خانوم و براش توضیح دادم که چیکار کنه و دوباره رفتم پیش آقا محمد. داوود:سلام مجدد آقا محمد:سلام، بشین. داوود:چشم محمد:یه خواسته ازت دارم ، میخواهم تمام ایمیل هایی که بین👇🏻 بلیک ----->احسان بلیک----->امیر حسام امیر حسام----->احسان بوده رو برام بیاری .همه رو میخواهم ! داوود:آقا چقدر زمان دارم ؟ محمد:تا آخر امروز ، بگو سعید هم کمکت کنه. داوود:چشم محمد:راستی بگو رسول و فرشید هم بیان اتاقم. داوود:چشم رفتم و به فرشید و رسول گفتم که برن اتاق آقا محمد و با سعید مشغول کار شدیم. رسول:جانم آقا سلام محمد:سلام فرشید:سلام آقا محمد:به ، سلام فرشید خان ، بشینیت. محمد:ازتون میخواهم دوتایی بشینیت و به طور کامل صحبت های بلیک رو یادداشت کنید. رسول:آقا من دیگه حالم به هم میخوره:( محمد:چاره دیگه ای نیست ، برا همین گفتم فرشید هم کمکت کنه ، رسول اگه دیدی خیلی حالت بده بقیش رو بسپر به مصطفی(هکر جدید که از جغد بدش میاد) رسول:چشم آقا . از اتاق اومدیم بیرون ، خیلی خسته بودم،یه دفع سرم گیج خورد و نزدیک بود از رو نرده بیوفتم پایین که فرشید گرفتم. چشام سیاهی رفت و دیگه نفهمیدم چی شد... پ.ن:شمر زِلجُوشَن که میگن منم😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: رسول خوبی؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا💕🐰 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_شصت_و_یک #رها ٪ دریا.. * بله؟؟ ٪ میشه یه کاری برام بک
به نام خدا🖤❤️ رفتم سایت... حوصله نداشتم... نتونستم کارام رو طبق برنامه پیش ببرم... کلافه بودم... رفتم سر میزم.. علی و سعید... با فرشید میز رسول رو دوره کرده بودن... بی مزه بازی در میووردن... تا سیستم رو اوکی کردم سعید گفت.. ₩ چیه داوود... چرا تو همی؟؟ & سعید برو دنبال کار و زندگیت.. حال و حوصله شوخیای بی مزتونو ندارم😒 ÷ اوووو... جوری میگه حوصله ندارم... انگار شکست عشقی خورده😂🖤 علی سایبری معمولا حرف نمیزد... داشت کارای رسول رو انجام میداد... بلند شدم لیست گزارشی رو که مسعود ایمیل زده بود رو ببرم اتاق محمد... & آقا اجازه هست؟؟ € بیا داخل داوود... € چه خبر؟؟ & سلامتی... € کاری داشتی.. & بله‌.. این لیست گزارشی که مسعود ایمیل زده.. € آها... بزارش رو میز برسیش میکنم... & چشم... € خب .. دیگه ؟؟ &دیگه .. همین... € داوود خوبی؟ & هان؟؟ € چیزی میخواستی به من بگی؟ & ن .. ن.. هیچی... با اجازه.. از بچگی همین جور آدمی بودم... آخه... چجوری بهشون بگم... شاید بهتره اول به مامان بگم... اما مامان که نمیشناسه... دریا... دریا بهترین گزینه است.. اما ن... سردرگم مونده بودم... ÷ داوود.. داوود... بیا .. خبر داغ دارم برات.. & چیه؟؟؟ ÷ رسول دوربین کارگذاشته رو لباسش .. داره میره به عنوان نیروی خدماتی ناهار رئوف رو ببره... & خب چرا از طریق دوربینا کنترل نکردین؟؟؟ ÷ دوربینا؟؟ & دوربینای هتل دیگه.. ÷ هع... فک کردی رئوف تو هر هتلی میره؟؟؟ تحت حفاظت... دسترسی نداریم... & آها... خیلی خوب... رفتم بیمارستان ... من رو که راه نمیدادن... چون وقت ملاقات نبود.. زنگ زدم دریا اومد دم در.. * سلام... چی شد؟، اونایی که گفتم رو اوردی؟؟؟ & اره... بیا بگیر... دستم شکست.. * خیلی خوب... پس خداحافظ.. رفت.. & دریا.. * بعلههه & وایستا یه دقیقه.. کارت دارم... * چیه .. زود بگو.. & کی میای خونه * داوود...‌ چی داری میگی.... الان تو ای نن وضعیت به فکر خونه اومدن منی؟؟؟ & فقط یه سوال پرسیدم.. * نمیدونم... رها که فردا مرخص میشه... شاید شب یه سر بیام خونه.. & اها... اگه خواستی بری خونه خبرم کن بیام دنبالت.. * باشه... . & عه.. دریا.. * بلههه؟؟ دیگه چیه؟؟؟ & پلاستیک یادت رفت... * حواس نمیزاری برای آدم که😐 & وا... به من چه.. * ایشش.. & دریا🤣 * چیههههههههه & خداحافظ * خداحافظ😐 بازم نتونستم.. ای خدا... نه جرعت دارم به رسول بگم.. ن روم میشه به دریا بگم.. ن مامان میشناسه... ن با محمد راحتم.. چی کار کنم خدا😖 پ.ن بسی جذاب و معمایی😜 ✨✨✨✨بدونین‌از پارت بعد✨✨✨✨ بسه دیگه .. تمومش کن😡.. دیگه طاقتم طاق شد... کشیده زد رو صورتم... به خودم اومدم...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتم در خونه بلیک و در زدم . می ترسیدم که برام اتفاقی بیفته . ولی باید می فهمیدم اون مرد کیه! بلیک در رو باز و گفتم نرگس:سلام عزیزم، خوبی؟ اتفاقی افتاده؟ بلیک:س.سلام ،ممنون شما خوبی نه چیزی نشده! نرگس:آخه یه صدایی اومد! همون لحظه مرد اومد جلو در و گفت امیر ارسلان:با زندگی شخصی مردم چی کار داری؟ نرگس:شما کی هستی و داخل خونه دوست من چی کار داری؟ امیر ارسلان:چییی؟بلیک این چی میگه؟ مگه ما زن و شوهر نیستیم؟ بلیک:ن.نه همون لحظه سیلی پسره روی صورت بلیک پیاده شد. از ترس ۱ قدم به عقب رفت! با داد گفتم نرگس:چی کار میکنی نکبت!ولش کن! وگرنه زنگ میزنم به پلیس! همون لحظه داخل گوشی ریحانه گفت ریحانه:آقا داوود الان میرسه ! سعی کن زیاد عصبانیش نکنی! قبلا پرونده این پسره رو خونده بودم اسمش امیر ارسلان بود ، همکار بلیک. چند دقیقه به جر و بحث گذشت که یه دفع آقا داوود بدو بدو از پله ها اومد بالا گفت داوود: چی شده! نرگس:سلام ، این مرده اومده خونه بلیک! امیر ارسلان:شما کی باشی؟ داوود:تو اینجا چی کار میکنی ؟ چرا مزاحم شدی؟ امیر ارسلان: به تو چه؟اومدم خونه زنم! بلیک:من زن تو نیستم! امیر ارسلان :خفه شو بلیک! داوود:یا همین الان گورتو گم میکنی یا... امیر ارسلان: یا چی؟ مصطفی داخل گوشی بهم گفت که آقا محمد گفته اجازه در آوردن تفنگ رو دارم! منم تفنگم رو در آوردم و گرفتم سمتش،که نرگس خانم و بلیک جیغ زدن ، بلیک بدو رفت طرف نرگس. داوود:وگرنه مغزت میره رو هوا !!! امیر ارسلان :یواش داداش!باشه باشه !میرم . بعد سریع از پله ها رفت پایین و گم و گور شد. ولی فرشید از داخل راهرو ها زیر نظرش داشت. داوود:نترسید تموم شد نرگس:اون تفنگ... داوود:میدونم ، اجازه دارم . بلیک:چی میگید شما! اون تفنگ رو از کجا آوردید؟اجازه چی؟ داوود:... پ.ن:حال کردید؟😜😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : مجوز دارم:) ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
بیزارزجنگیم‌ولی‌مرد‌جهادیم...(: ▪️به جمع ما بپیوندید😉👇 •●⊰@jamme_ma⊱●•
『حـَلـٓیڣؖ❥』
مت سوال بزرگه.. $ گل بود به سبزه نیز آراسته شد😬.. حالا جواب محمد رو کی میده.. • همین امشب از طریق هم
به نام خدا از خونه اومدم بیرون.. خیلی خجالت کشیدم.. کاش اصلا نگفته بودم... لعنت به من😬✨ هووفففف.. ولی راحت شدم.. این راز دیگه داشت خفه ام میکرد.. باید میگفتم.. از خونه تا اداره راه زیادی بود... ولی بالاخره رسیدم.. ₩ داوود داوود.. & سلااام.. آقا سعید.. آقا سعید چه خبر.. ₩ این حرفا رو بزار واس بعد.. سریع برو اتاق محمد .. کار واجب داره.. & عه؟؟ کار واجب با من؟؟ ₩ آره .. فرشید هم اونجاست.. بدو.. & حله.. ₩ چی حله؟؟ میگم بدو .. دیر شد. . & 😉رفتم .. در زدم.. € بیا داخل داوود & سلام آقا.. € بیا بشین داوود.. ÷ اهم.. سلام! & به.. آقا فرشید.. خوبی فرشید.. ÷ خوبم.. ولی شما خیلی خوب میزنیا.. 😁 & 😐 آقا .. سعید گفت با من کار دارین € صحیح.. بیا اینجا.. & چشم.. رفتم کنار سیستم.. € ببین .. این اطلاعات رسیده به دست شهرام رئوف.. ÷ یعنی برادر شهرزاد رئوف & صحیح... فقط.. اینا.. € موضوع همینجاست.. میخوایم بفهمیم که این اطلاعات دقیقا از چه راهی و از طریق چه کسایی به دست رئوف رسیده.. & و کمک من؟ € میخوام تو و فرشید تمام تمرکزتون رو روی این بخش پرونده بزارید.. مخصوص رو این قسمت کار کنید.. هر کمکی هم نیاز داشتید که راجب راوابطشون‌.. یا آشنا هاشون بدونید .. میتونید از خانم مهرابیان کمک بگیرید.. & خانم مهرابیان که الان ماموریت... € درسته.. ولی با خانم افشار در ارتباط.. کارایی رو که مربوط به خانما میشه رو میتونید از خانم افشار هم کمک بگیرید.. باهم هماهنگ شید.. میخوام توی ۱ هفته تمام ارتباطات.. مکالمات.. اکانت هاشون تو فضای مجازی.. حساب های کاربری.. تمام خطوط اعتباری و دائمی.. چه به نام خودشون و چه در دسترسشون.. تمام اینا برسی بشه.. داوود .. فرشید.. این پرونده دیگه داره بیش از حد طولانی میشه.. میخوام هرچه سریع تر دستگیری ها رو شروع کنیم.. ÷ چشم آقا.. & حله😊 €حله😐؟! & شما انجام شده بدونید🙂 € داوود جدیدا دل به کار نمیدیا.. خبری هست به ماهم بگو.. ÷ راست میگه ها... تو دیگه اون داوود پر سر و صدا و پر شر و شور نیستی.. مثل اینکه این آقا داوود ما خیالاتی در سر میپروراند😅 & نه بابا.. چیزی نیست‌... یخورده درگیرم.. حالا هم دیگه با اجازتون من برم... از اتاق رفتم بیرون.. فرشید پشت سرم اومد.. محکم دستم رو گرفت.. ÷ مغور میای ! یا مغورت بیارم؟!😅 میدونی که .. پروندت بره دست سعید نابودی🤣 حالا من بازم باهات راه میام.. & چی بگم😟؟! آخه واقعا خبری نیست.. ÷ راستشو بگو.. گلوت کجا گیر کرده😂 & فرشید جان داری خیلی خطرناک میشی ها😐 فاصله تو حفظ کن😐 دیگه به این چیزا فک نکنیا... مناسب سنت نیست😂 ÷ عه.. !؟ باشه.. بهم میر سیم... شما یه دقیقه تشریف بیار.. کشید منو سمت اتاق .. ÷ بشین اینجا.. سعید .. امیر.. ₩ به به.. آقای مشکوک.. & فرشید بیخیال😂 □ اصلا نگران نباشید در عرض ۳ دقیقه خودم تخلیه اطلاعاتش میکنم... & 😐بچه ها زشته .. آبروم میره.. بیخیال.. € چه خبره؟؟ آقا محمد به موقع رسید😢 نجاتم داد😭 € چیه بچه ها!؟ چه خبره؟؟ □ ببخشید.. ₩ چیو ببخشید؟؟ آقا ایشون دل به کار نمیده.. تمام کاراهاش افتاده رو گردن این فرشید بد بخت😂 فرشید.. بگو😐 ÷ بله دیگه... ایشون همیشه یا در راه بیمارستان.. یا تو خونه است.. یا در خونه رسول ایناس.. € یعنی چی؟؟ چه خبره داوود.. خودت توضیح بده.. & چشم.. قول میدم خودم حواسم به کارهام باشه.. € بچه ها ولش کنید..‌ کارامون عقب مونده.. ₩ آقا من امروز تا از این حرف نکشم بیخیالش نمیشم.. € داوود بگو دیگه.. گفتنش خیلی سخت بود.. یعنی غیر ممکن بود.. چاره ای هم نبود.. & من... من.. ÷ باز گفت من... تو نه .. بقیه😂 & اگه خدا بخواد... ₩ 🤦‍♀😬 بگو دیگه.. & میخوام برم خواستگاری.. ₩ به به به به ... بیا.. □ مبارکه ... ایول.. ÷ 😋 به به چه بشه.. یه عروسی توپ افتادیم.. € حالا کی هست این خانم خوشبخت😊 & اونشو اگه اجازه بدین.. ÷ همین حالا😐 & غریبه نیست.. میشناسید.. € اگه نمیخوای بگی اصرار نکنیم.. ₩ چی چیو اصرار نکنیم... بگو ببینم.. & خواهر ... خانم حسینی.. ₩ 🙄واضح حرف بزن... & بابا .. خواهر رسول.. هوففففف.. وای خدا.. ÷ چی؟؟ داوود چی گفت.. □ 😱😅چی شنیدم؟؟ ₩ رها خانم؟؟ € داوود راست میگی😅!؟ & دروغم چیه.. ~ چه خبره اینجا.. € سلام آقا.. چیزی نیست.. الان حل میشه.. ~ محمد .. یه لحظه بیا.. € چشم... بچه ها .. برید سر کاراتون... ₩ چشم.. محمد رفت.. اما ای کاش نمی رفت.. ₩ به به.. رها و داوود ... چه بشود😂 & رها خانم و آقا داوود😠 ÷ رسول خبر داره؟؟؟ & نه... موندم .. چجوری بهش بگم.. □ خودشون چی؟؟ & هیچکس.. □ ما رو سرکار گذاشتی😐😆 & نه به جون داداش.. ÷ 😀هع... گفتن به رسول از همه چیز سخت تره.. & پاشین.. به قول رسول وقت دنیا رو بیشتر از این نگیرید.. ÷ آره اره.. داوود .. پاشو .. پاشو بریم دنبال پرونده ای که محم
هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲🧢 گیـر دادیا ‼️ 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تازه منتشر شده از اتاق گریم کپی راضی نیستم❌ فقط فرآورد✅ @aliafshaarr
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد #الهام تموم راه رو اشک ریختم... تو دلم هزار بار
به نام خدا با آقا محمد راجب اون قضیه صحبت کردم‌... قرار بود همین روزا یا با رسول.. یا با پدرش صحبت کنه.. نمیدونستم موقعیت خوبی هست یا نه... رسول از ماموریتش برگشت.. اومد پایین.. نمیدونستم محمد بهش گفته یا نه... ولی چهرش اویزون بود... باهاش که حرف زدم.. معلوم میشد چیزی نمیدونه.. خیلی استرس داشتم.. داشتم بخش مهمی از پرونده رو به کمک فرشید حل میکردم.. به چیزایی خوبی رسیده بودم... منتظر بودم تکمیل بشه.. تا همه رو سورپرایز کنم... همه چی داشت خوب پیش میرفت.. $ داوود... & جانم؟؟ $ یه عکس برات فرستادم‌... بررسی کن... ببین کیه‌.. من دارم دوربین چک میکنم... & خیلی خوب.. الان... سیستم شناسایی کرد.. سینا مهراد.. & سینا راد😠 $ چی؟؟؟ & سینا راد.. $ مطمئنی.. پس چرا من‌نشناختم.. & چه توقعی داری... عکس نیم رخ هم نیست.. یک سومه... اگه قرار به شناسایی با چشم بود.. که دیگه دستگاه نمیدادن.. $ آره... راست میگی... ولی این آقا تو خونه الهام رحیمی چی کار میکنه؟؟؟ & .. خب.. شاید از طرف رئوف.. خبری ازش داره.. $ سعید صدامو داری؟؟ آره... ببین فرشید هم تو موقعیت ... برو دنبال راد.. آره... موقعیتتو گزارش کن... باشع... & رسول .. تماس ها و ایمیل هاشو چک کن... بهش میرسی.. $ فک نکنم از طرف رئوف باشه... اینا یه سر و سری باهم دارن.. & ببینم تو فیلم عاشقانه زیاد میبینی😂 $‌من وقت این جنگولک بازیا رو دارم😐 خواهر جنابعالی نبود که از این فیلما قالب خواهر ساده من کرد؟؟😐😐 & اولا همه مجاز بودن😯 دوما.. به من چه؟؟ $ خواهر کو ندارد نشان از برادر😅 & 😐 فشار کاری بدجور بهت فشار آورده.. € به این کار چی میگن... درگیری لفظی سازمانی😁 & عه.. آقا.. $ سلام.. € بشینین.. بشینین.. خوب.. چه خبر؟؟ همه چی خوب پیش میره؟؟ $ عالی.. € داوود تو چه خبر؟؟ & خبری نیس... € خبری نیس😀 & خبر که هست.. به وقتش.. € عه؟؟😅 $ قشنگ میخواد همه رو دق بده بعد بگه🙄☹️ & دقیقا.. € داوود.. اون مسئله ای که گفتی اووکی میشه.. $ چه مسئله ای؟؟؟ & 🙄هیچی... چیزی نیس.. $ باشه آقا داوود.. من غریبم.. € رسول... هر چیزی به وقتش... کارت تموم شد بیا اتاق من.. $ چشم آقا.. € حله؟؟ & 😂بله آقا... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ اجازه هست؟؟؟.......... از کی ؟؟؟.... من نباید زودتر میدونستم؟؟؟؟... یکم اجازه بده... حواست باشه...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ خجالت زده سرشون رو پایین انداختن . محمد:این رو نگفتم که غمبرک بگیرید ، روی خودتون کار کنید . داوود:آقا میشه یه فرصت دیگه بهمون بدید ؟ محمد:مثلا چی ؟ داوود:مثلا اینکه خودمون بریم کویت ! محمد:اصلا داوود:ترو خدا ! محمد:این فقط نظر توعه ! الان که دارم میبینم کس دیگه ای نیست که خواهش کنع! همه:آقا بهمون فرصت بدید ، خواهش . هرکی یه چیز میگفت و همه خواهش میکردن . محمد:باشه بسه ، اگه توی این مدت خوب کار کنید شاید شدنی باشه ! همه:ممنون! محمد:پایان جلسه ، مرخصیت. ۳ روز بعد توی این مدت شوخی و بازی و سر به سر گذاشتن داخل سایت به صفر رسیده بود !!! هرکی کارش رو به نفع احسنت انجام میداد !!! آقا محمد خیلی راضی بود از بچه ها ، نرگس برگشته بود سر کارش . ۲ روز بود که آقا سعید و آقا فرشید ت.م امیر ارسلان داخل ایران بودن ، مثل ایکه امیر ارسلان متوجه دستگیری بلیک شده و همش پی کارای خروج از ایرانه . آقا رسول که مثل همیشه داره با بچه های اطلاعات داخل کویت هماهنگ میکنه برای دستگیری احسان. آقای شهیدی کمی مریض هست و امروز نیومده ، قراره به جاش آقا داوود از بلیک بازجویی کنه ، من و نرگس هم که پشت میزمون در حال چک کردم بلیک هستیم . ریحانه مرخصی هست و از معصومه و آقا میثم هم خبری ندارم . کلا امروز داخل سایت اینطوری گذشته . همین الان آقا داوود وارد اتاق بازجویی شد و شروع کرد . اول همون جمله معروف همیشگی که """تمام سخن هاشون ضبط و در صورت نیاز به مقام های قضایی ارجاع میشه رو گفت""" داوود:نام بلیک:خودتون میدونید . داوود:خانم محترم درست جواب بده ، نام . بلیک:بلیک پاتاکی . داوود:داخل ایران چی کار میکنی ؟ بلیک:آقا اشتب گرفتی مارو ، داش ولمون کن ترو خدا ! من بیزینس میکنم ! داوود:بیزینس یا جاسوسی ؟ بلیک:ای بابا ! داداش میگم اشتب گرفتی ! داوود:لطفا درست صحبت کنید ، حرمت خودتون رو نگه دارید ! بلیک:که چی ؟ توی جوجه ماشینی رو آوردن اینجا چی کار ، آخه به تو هم میگن مامور امنیتی؟ اینطوری که بدتر امنیت کشور در خطره ! داوود:گفتم درست صحبت کنید ! تمام حرف های شما ضبط میشه و بعدا در پرونده شما ذکر میشه ! بلیک:برو بابا ! دیگه کفری شده بودم !!! پس خیلی جدی شروع کردم به نشون دادن مدرک هایی که وجود داشت ، با دیدن هر مدرک کلی تعجب میکرد. بلیک:اینا رو از کجا آوردید ؟ داوود:اونجایی که فکر نمیکنید ما نزدیک شما هستیم (به یاد حاج قاسم عزیز🙃💔) بلیک:اینا همش یه مشت کشکه ، این چند تا مدرک کافی نیست ! داوود:اینکه به کتف یکی از مامور های امنیتی شلیک کردی چی؟کافی نیست؟ بلیک:از کجا معلوم ؟ داوود:اون رو ول کن ، اینکه داخل یه کارخانه متروکه در یه شهر نابود ، در حال تبادل اطلاعات محرمانه جمهوری اسلامی ایران بودی چی ؟ اونم با یکی از جاسوس های بزرگ کشور ! بلیک: احسان رو هم گرفتید؟ داوود:حول نکن ! نگرانش نباش ! بلیک:آره یا نه ؟ داوود: اینجا من سوال می پرسم :) بلیک: منم حق دارم ازاین چیز ها خبر داشته باشم ! داوود:نععععع ، خانم بلیک پاتاکی ، افسر ارشد Ml6 که از سال ۹۷ در ایران مشغول هستی ! چیز های زیادی بر علیه شما وجود داره ! پس بهتره با ما همکاری کنی تا برات از مقامات قضایی تخفیف بگیریم ! به این موضوع فکر کن ، باید کمک کنی تا سر دسته شما رو دستگیر کنیم ، فهمیدی؟ فعلا برای امروز کافی . بعد زیر لب گفت : بهش فکر کن ، به خریت هات ادامه نده ! بعد از اتاق بیرون اومدم . لعنتی کلی انرژی ازم رفت !!! رفتم و یه لیوان آب ریختم برای خودم ، آب رو خودم و روی صندلی نشستم ، همون موقع نرجس خانوم و نرگس خانوم از اتاق کنترل زندانی بیرون اومدن ، جاشون رو با ۲ تا از خانوم های دیگه عوض کردن. رفتم طرفشون . داوود:سلام نرجس و نرگس:سلام . نرگس:کاری دارید ؟ داوود:فقط میخواستم حالتون رو بپرسم ، خوب هستید؟ نرگس:ممنون . داوود:خدا رو شکر ، خسته نباشید . نرگس:همچنین ، خدا نگهدار . و رفتن . منم رفتم پیش آقا محمد و خواستم راجب بازجویی امروزم ازش بپرسم. پ.ن:پارت بسی بلند😄 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: در آینده بازجوی خوبی میشی😜😉 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ در زدم و رفتم داخل . داوود:سلام آقا ، خسته نباشید. محمد:سلاااام ، آقا داوود ، چطوری ؟ داوود:ممنون ، آقا شما بازجویی رو دیدی؟ محمد:بععله. داوود:چطور بود؟ محمد:زیاد حرف میزدی ، باید بزاری تا اون حرف بزنه ! داوود:ببخشید محمد:ولی در آینده بازجوی خوبی میشی . داوود:واقعا؟ محمد:بعععله داوود:ممنون ، آقا اینم متن بازجویی و چیزایی که بلیک گفته . محمد:دستت دد نکنه ، برو سر کارت ، پیش رسول باش ، رسول داره با بچه های اطلاعات در کویت هماهنگ میکنه ، تو هم سعی کن کمکش کنی . داوود:چشم . از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش رسول و شروع کردم به کمک کردن . دیشب به نیما قول داده بودم که امروز درباره کیمیا خانوم با آقا محمد صحبت کنم . خیلی استرس داشتم ! در زدم و رفتم داخل ، نرجس هم پشت سرم اومد. محمد:مشکلی پیش اومده ؟ نرجس:نه آقا . محمد:پس چرا قیافه هاتون اینجوری ؟ نرگس:آقا ما میخواستیم درباره یه موضوعی با شما صحبت کنیم ! محمد:بگید ، منتظرم ! نرجس:همینجوری که نمیشه گفت ! محمد:حدس بزنم ؟ خوب ، درباره کار؟ نرگس:نه محمد: حقوق ؟ نرجس:نه نرگس:آقا اگه اجازه بدید خودمون بگیم . محمد:بفرمائید ! نرجس:آقا !!!.... محمد:دارم کم کم نگران میشم !!! بگید دیگه . نرگس:آقا ... روز خاکسپاری مادرتون ، داداش نیما هم با ما بود . محمد:خب ، خودم دیدم ، بعدش ؟ نرجس:داداش نیمای ما یه دختری رو دیده و ازش خوشش اومده ، ما میخواستیم اگه میشه برای ما پدری کنید و آستین بالا بزنید . محمد:خب ، این اخه انقدر این پا و اون پا داشت ؟ دختره کی هست ؟یه زمانی رو مشخص کنید بریم خواستگاری ! نرگس:مشکل همینجاست ، آخه ، دختره خودتونه ! محمد:چی ؟ نرجس:کیمیا خانوم . میترسیدم نگاه کنم به چهره آقا محمد !!! محمد:پس که اینطور ؟؟؟ خوب ، مشکلی نیست ، یه روز رو مشخص کنید بیاید خواستگاری ! نرگس:واقعا ؟! نرجس:آقا ما باورمون نمیشه که شما نه عصبانی شدید و نه چیزی گفتید !!! محمد:مگه کار خلافه که عصبانی بشم ؟ امر خیره دیگه ، پنج شنبه همین هفته تشریف بیارید . نرگس:ممنون بعد از اتاق اومدیم بیرون . با نرجس قرار گرفتیم که یکم نیما رو اذیت کنیم . برای همین از آقای عبدی مرخصی گرفتیم و رفتیم خونه. در زدیم که نیما از پشت آیفون تصویری گفت نیما:کیه؟ نرجس:مگه کوری ؟ نمی بینی ماییم ؟ نیما:چرا دارم ۲ تا پشه میبینم ولی شخص دیگه ای نیست ! نرگس:نیما برات دارم ، باز کن این درو مردم از خستگی ! نیما:رمز عبور ؟ نرجس:نیمااااا نیما:شما داخل شغلتون از این چیزا ندارید مگه ؟ رمز عبور ؟ نرگس:ذلیل شده باز کن این درو . یهو یه چیزی به فکرم رسید . نرگس:آخ دستم ، آخ بعد نشستم روی زمین . نرجس هم که استاد این کار ها ! نشست کنارم و شروع کرد به فیلم بازی کردن . نرجس:چی شد نرگس ، نیما نرگس حالش بد شده . نیما هم مثل موشک اومد دم در تا در رو باز کرد من و نرجس ریختیم داخل خونه . نیما بدبخت پله هارو ده تا یکی میرفت بالا !!! ما هم دنبالش ، هرکی نمی دونست فکر میکرد زلزله اومده ! تا بالاخره رسیدیم به خونه . نیما رفت داخل و دستش رو به نشانه تسلیم برد بالا . نیما:خانم پلیسه غلط کردم . نرجس:همیشه این کارته ، ما هم نمیگیم گه آقا محمد چی گفت ! نیما:چی ؟ اقا محمد ؛ نرجس جان من بگو چی شده ! چی گفت ؟ نرجس:نمیگم ! نرگس:اینطوری به منم نگاه نکن ، منم نمیگم ! نیما:به خدا میکشمتون ! نرجس:تو خیلی ... داداش عزیزم ، عیب نداره بهت میگم ، ولی قول بده ناراحت نشی ! بعد شخص شاخص خودم یعنی نرگس میرزایی الکی شروع کردم به گریه و مثلا ناراحت بودن 😁😉 نرجس ادامه داد نرجس:آقا محمد گفت که نه ، دخترش یه خواستگار دکتر داره و میخواهد با اون ازدواج کنه ! نیما:شوخیه؟ نرگس:(در حالی دماغش رو بالا میکشه)نه داداش جان ! چه شوخی . نیما:باشه بازم ممنونم ازتون ! نرگس:سلامت باشی . از همون موقع شده بود مثل برج زهر مار! نه غذا میخورد و نه باهامون حرف میزد ! شب موقع شام نرجس:داداش جان بیا غذا ! نیما:نمی خورم . نرگس:ناهار هم چیزی نخوردی ! نیما:ولم کنید اهههههههه بعدش رفت توی اتاقش و در رو کوبید به هم . رفتم دنبالش . آروم درو باز کردم و رفتم داخل ، دیدم روی تختش دراز کشیده و داره گریه میکنه ! نرجس:آخه مرد گنده گریه میکنه؟ نیما:نرجس ترو خدا ولم کن ! نرجس:یه چیزی بهت بگم ، چی بهم میدی؟ نیما:هیچی برو بیرون . خواستم برم بیرون ولی دلم به حالش سوخت ! رفتم در گوشش،گفتم . نرجس:ما دروغ گفتیم ، قراره پنج شنبه همین هفته بریم خواستگاری ! مثل موشک از جاش پرید بالا و اشکاش رو پاک کرد . نیما:راست؟؟؟؟ نرجس:راست راست !!! نیما:خدا نگم چیکارتون کنه . نرجس:جوری رفتار کن که مثلا نمیدونی ، حاضری یکم نرگس رو اذیت کنیم ؟😉 نیما:بعععللللهههه😈 ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م