eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ داوود:(دیدن رویه میز ها و کف سالن با شمع تزیین شده و رویه میز د سته گل روز قرمز در گلدون گذاشته شده رویه اوپن گل های خشک تزیینی ریخته شده یک دفعه یادم افتاد دیروز سالگرد ازدواجمون بوده واااای اولین سالگرد ازدواجمونو یادم رفته بود امروز فاطمه تا ساعت چهار بعد از ظهر کلاس داشت برایه همین یک برنامه ریزی درست درمون کردم که تا ساعت یک بخوابم و بعد پاشم یه چیزی بخورم تا از گرسنگی نمیرم و بعد اون برم یه هدیه بخرم به همرابه یه دسته از گل هایه نرگس که فاطمه عاشقانه بوشو دوست داشت و بعد با استفاده از خوراکی هایه خوشمزه ای که فاطمه دیشب تدارک دیده بود امشب فاطمه رو غافل‌گیر کنه ) ساعت ۱۴:۲۰ داوود:(بعد خوردن ناهار و خوندن نناز لباس پوشیدم و رفتم یه سر فروشگاه تا ببینم چی به نظرم برایه فاطمه مناسب میاد راستش از هیچی خوشم نیومد همون موقع یه فرمری به سرم زد ، فاطمه عاشق گل و گیاه بود برایه همین رفتم یه گل فروشی بزرگ که در اطراف همون پاساژ بود به درخچه خریدم و رفتم یه عالمه قلب هایه کوچیک که مثل حا سوییچی بودن گرفتم خیلی باحال بود توش میشد عکس گذاشتن رفتم خونه با دستگاه پیرینت رنگیی که داشتیم چنتا از عکسامونو پیرینت گرفتم زه صورتی که نصف قلب صورت من باشه و نصف دیگش صورت فاطمه خودمم از این هجم از رمانتیک بازیم بدم اومد ولی این ایدرو از یه خیلم گرفته بودم که به صورت ناگهانی وقتی دلشتم شبکه های تلویزیونو بالا پایین میکردم دیدم ، ساعت تقریباً نزدیک چهارو نیم بود منم همه کارارو انجام داده بودم کیکیو که فاطمه درست کرده بودو با شکلات آب شده روش نوشته نوشتم و شمع هارو روشن کردم هییییچ وقط تو فانتزی هایه زندگیمم به این چیزا فکر نکرده بودم تو افکارت خودم بودم تو تاریکی که صدایه کلیدو شنیدم ) فاطمه:(درو وا کردم خیلی خسته بودم ولی وقتی کتونی های داوودو پشت در دیدم شارژ شدم پیش خودم گفتم الان میرم تو و برایه بی خیالیه دیروزش تا نیتونم نغ و غور میزنم اما تا درو وا کردم دیدم داوود شاهکار کرده)
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ فاطمه:(شب خیلی رمانتیکی بود و حالا وقت کادو دادن شده بود رفتم از داخل اتاق ادکلنی که خریده بودم و کادو کرده بودمو آوردم خیلی شاخ و با اعتماد به نفس کامل کادومو دادم بهش فکرشو مییکردم که داوود وقت نکرده باشه برام چیزی کادو بگیره ولی همون که به یادم بود و اون گلایه نرگسو برام خریده بود برام کافب بود) داوود :(حالا نوبت من بود که کادمو بدم رفتم تو آشپزخونه تا از تویه کابینت هدیمو بیارم ) بفرمایید فاطمه:(واقعا با ذیدن درختچه ای که عکسامون روش آویزون شده بود شکه شدم واااقعاً انتظار هدیه ای به اون قشنگیو نداشتم مثل فنر از حام پریدم و درختچه قشنگمو از داوود گرفتم برام واقعا جذاب ترین هدیه ای بود که تاحالا گرفته بودم ) فردای روز بعد*** داوود:(سوار موتور شدم و به سمت سایت حرکت مردم رسول یه جایی کار دلشته بود برایه همین قرار شد خودش تنهایی بیاد سایت بهتر بود اینجوی چون میتونستم با خیال راحت به آقا محمد رازمو بگم ولی با اینکه از طرف رسول خیالم راحت بود بازم دل شوره عجیبی داشتم ، مترو تو پارکینگ سایت پارک کردم و رفتم و انگشت زدم [نویسنده:یعنی حضور خودمو اعلام کردم ] بعدش رفتم بالا تو اتاق آقا محمد ) تق تق تق ... محمد: بفرمایید_سلام آقا محمد: سلام داوود جان ، تو انکار دیروز میخواستی چیزی به من بگی درسته ؟ داوود:بله آقا ، اونروز که من با مایکل ملاقات کردم یه چیزایی خارج از اون چنتا اسم گفت که به نظذم به هنری ربط پیدا می‌کنه محمد:تو الان باید بگی به نظرت یا همون موقع داوود:آخه آقا نمیخوام رسول از این ماجرا بویی ببره محمد: داوود داری نگرانم میکنی بگو ببینم چی میخوای بگی داوود:یه دستی تو موهام کشیدم و با حالت سر در گمی گوشه راست لبمو لایه دندونام گذاشم و گفتم ... نویسنده:(حالا نیازی نیست شماهم گوشه سمت راست لبتونو لایه دندوناتون فشار بدید 😉) پ.ن:راز داوود چیه که نمیخواد رسول چیزی از اون بدونه ؟ لطفاً در ناشناس بهم بگید 🙏 راستی به نظرتون از ایموجی برایه بیان احساسات یا حالت شخصیت ها استفاده کنم ؟ لطفاً نظرتون برایه این پیشنهادو بهم بگید https://harfeto.timefriend.net/16236077931948 ناشناس رمان بی قرار 👆🏼✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍❤️تبریک میگم ،،،🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩 بالاخره تلاش هامون نتیجه داد😍❤️
😂❤️مح که از همین الان دارم گاندو ۸ میبینم😂 شما چی؟؟؟😂😂❤️❤️
😂😂😂😂❤️
استوری اشکان دلاوری
استوری اشکان دلاوری
صد شکر واقعا😂✋✌️
☁️چالش یهویی☁️ سوال؟! 1عکس از رهبرمون بفرستید... 🖐🏻😇 جایزتون؟! پروفایل.. 💛🌻 جواب به ایدی؟! @yasi_yasaman درکانالمون: ﴾@GandoNottostop﴿ «••⇧☁️✨🌻✨☁️⇧‌••»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق به خاکت فرقی با مادر نداره😔🖤 خاک یه آتیشه که خاکستر نداره...🖤😍 . . چه کوهایی نذاشتن سر این خونه خاکستر بباره😢🖤 به ما بپیوندید @GandoNottostop
سلام بچه ها!!🙂❤️ یعنی اعضای خوب کانال نه_به_توقیف_گاندو🌱 امروز که معلوم شد آقای رئیسی به عنوان رئیس جمهور انتخاب شدن،، انگیزه خیلی بیشتری برای کارای سیاسی ،، خصوصا فعالیت در کانال که برای فیلم سیاسی ، اجتماعی گاندو دارم🥀🌿 خواستم بگم سعی میکنم از این به بعد کانال رو جذاب تر کنم و بیشتر فعالیت کنم 🐾🌙 اما توی این راه نیاز به کمک شما داریم .. گاندو نباید برای ما فقط تبدیل به یه سرگرمی بشه... باید روی وجهه های سیاسیش هم کار کنیم .. روی افشاگری و حقیقت هایی که برخی مسئولان قصد پنهان کردن اونها رو از ما ،، یعنی مردم دارند... پس صدای گاندو رو به گوش مردم ،، با معرفی محتویات گاندو برسونید،، لطفا برای اشتراک گذاری سازه ها و محتویات سیاسی.. خودتون با ما ،، به آیدی ادمین تبادل ،، که آیدی خود بنده یعنی مدیر هست برید🦔🍃
هدایت شده از 🌼 انجمن انتظار مهدیت کانون معراج🌼
کانالی به نام انجمن انتظار و مهدیت ..کانون معراج اونهایی که امام زمان را دوست دارن.. وارد این کانال بشن🌼 و اینکه در این کانال پر از داستان های پندانه و انتظار کشیدن و جز ۳۱۳یار امام زمان باشیم..🌼🌹 لینک کانال انجمن انتظارو مهدویت کانون معراج.. ⁦❤️⁩السلام علیک یا صاحب العصروالزمان عج⁦❤️⁩ 🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼 @entezarvamahdaviat
『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلام بچه ها!!🙂❤️ یعنی اعضای خوب کانال نه_به_توقیف_گاندو🌱 امروز که معلوم شد آقای رئیسی به عنوان رئیس
بچه ها میدونم دودقیقه نیست قول دادم😂😂 ولی امروز به خاطر آقای رئیسی جشن گرفتیم کلی مهمون خونمونه😐😂پرواز تا امنیت فردا ۴ پارت تایپ میکنم.. ببشید😢🖤❤️
پارت نود و یک رمان عشق وطن شهادت فصل دوم وای خدا چقدر بدنم کوفتس خم شدم و از رو پاتختی گوشیم رو برداشتم..... چشام گرد شد ساعت پنج و نیم بود..... چرا منو بیدار نکرد؟؟؟؟؟؟ سریع از جام بلند شدم و آبی به سر و صورتم زدم و بلافاصله به سمت اتاقش رفتم و محکم در زدم صدایی از اتاق اومد بدبخت حتما ترسیده و از رو تخت افتاده غر غر کنان در رو باز کرد گفت - هاااااااااااانننن چیه اول صبحی....اههههه + ما قرار بود ساعت شش کجا بریم حاج خانوم؟؟؟؟ - من چه میدونم....اول صبحی سوالای بنی اسرائیلی نپرس جان جدت.... + همینجا واستا الان برمیگردم.... به سمت آشپزخونه رفتم و لیوانی برداشتم آب سرد رو باز کردم و با لیوان پر آب به سمت اتاقش رفتم.... یا واقعا خنگه یا خودشو زده به خنگی یا میخواد منو حرص بده.... جلو در واستاده بود و چرت میزد.... صدای قدم هامو که شنید.... چشماشو باز کرد... - آخ دستت طلا چقدر تشنم بودا.... دستشو آورد جلو که لیوان رو ازم بگیره منم بلافاصله آب رو پاشیدم تو صورتش.... شوک شده نگام کرد..... + تا کی میخوای به این اخلاق و رفتارت ادامه بدی؟؟؟؟ مگه بچه ای هنوز؟؟؟؟ فکر کردی این مأموریت شوخیه و اینجا هم خونه خالست.... آرهه؟؟؟؟ میدونم اجازه نداشتم سرش داد بزنم ولی... دیگه صبرم تموم شده...... با تن صدای آروم تری گفتم... + برو آماده شو.. تا الانشم دیر شده.... عجله کن.... سرشو انداخت پایین و رفت تا آماده بشه.... یجورایی به حاضرجوابی نکردنش شک کردم..... دختری نبود که به همین راحتی کوتاه بیاد..... خدا خودش بخیر بگذرونه.... فک کنم سره جمع تو کمتر از پنج دقیقه آماده شد و از اتاق بیرون اومد..... - من آمادم..... اخمامو بیشتر توهم کشیدم درو باز کردم و از خونه خارج شدم.... اونم پشت سرم از خونه بیرون اومد و در و قفل کرد.... برگشتم دکمه آسانسور رو بزنم.... لعنتیییی..... خراب بود...... الان چه وقت خراب شدن بود.... + عجله کن باید از پله ها بریم.... خودم جلوتر رفتم.... - آریا ( اسمی که برای رسول گذاشتند و هویت جعلی درست کردند ) صبر کن من.... + دیر شده بیا دیگه..... خودم جلو جلو پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم.... ما طبقه نه برج بودیم.... منتظرش واینستادم و خواستم زودتر برسم تا اومدنش ماشین رو از پارکینگ بیارم بیرون.... بالاخره این نه طبقه تموم شد.... منتظر شدم تا برسه.... ولی خبری نشد..... خدایااااااا از دست این دختر و کاراش به من یه صبری بده..... دیووونهههه شدم از دستش..... گوشیمو درآوردم و بهش زنگ زدم..... صدای زنگ گوشیش تو راه پله شنیده میشد ولی جواب نمی‌داد مجبور شدم باز پله ها رو بالا برم ببینم کجا مونده..... یه طبقه بالا رفتم نبود دو طبقه بالا رفتم که دیدم........ نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین
پارت نود و دو رمان عشق وطن شهادت فصل دوم ( اینم اسم مستعار دختره هست که محمد براش انتخاب کرده ) خداییییاااااااااا این چرا اینجوریه؟؟؟؟ اصلا نمیزاره حرف بزنم خب آخه نه طبقه رو با پله پایین میرن.... حالا چون خودش می‌تونه بره پایین منم باید بتونم.... همش میگه عجله کن عجله کن..... ایییشششششش صبحونه هم نخورده بودم.... جونی نداشتم.... خرامان خرامان پایین میرفتم.... آخه چرا تموم نمیشه؟؟؟؟ نه طبقه خیلیه.... نفسم تنگ شده بود..... ولی بازم ادامه دادم چون اصلا حوصله غر زدن های رسول... ای وای حوصله غر زدن های آریا رو ندارم..... گلوم می‌سوخت.... تو طبقه پنجم چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود بیفتم.... ولی دستمو به دیوار گرفتم.... چند لحظه صبر کردم... دست کردم تو کیفم.... واااااایییی چرا من با خودم آب برنداشتم؟؟؟؟ سر گیجم بهتر شد و ادامه دادم.... وقتی رسیدم طبقه هفتم.... از شدت نفس تنگی.... واستادم تا نفسم بالا بیاد... سرگیجه هم داشتم.... یهویی چشمام سیاهی رفت و از پله ها افتادم.... دیگه نفهمیدم چیشد.... ( رسول ) سر و صورتش خونی بود.... کنارش نشستم.... + نادیا.....نادیا منو نگاه کن..... از حال رفته بود.... باهم محرم بودیم.... ولی نمی‌دونم چرا نمیتونستم.... بهش دست بزنم.... به سختی نفس می‌کشید..... خودمو لعنت کردم.... چرا واینستادم که پا به پام بیاد.... چجوری بلندش کنم؟؟؟ باید بغلش میکردم..... سرشو بلند کردم.... خواستم دست زیر زانوش بندازم تا بلندش کنم که گوشیم زنگ خورد.... نگاه کردم... آقا محمد بود.... چقدر من خوش شانسم.... بلندش کردم.... بهش میخورد پنجاه و خورده ای باشه.... ولی خیلی سبک تر بود.... پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم.... وارد پارکینگ شدم و به سمت ماشین رفتم.... وقتی رسیدم به ماشین.... بیاااا حالا چیکار کنم؟؟؟؟ چجوری سوییچ رو دربیارم از جیبم... آروم گذاشتمش رو زمین..... سوییچ رو از جیبم درآوردم و سریع در رو باز کردم.... و دوباره بغلش کردم....... و رو صندلی عقب خوابوندمش...... به سرعت ماشین رو دور زدم و پشت رول نشستم..... به سمت در پارکینگ روندم..... ریموت رو از داشبرد درآوردم و در رو باز کردم..... بیمارستان دوتا خیابون بالا تر. بودم.... به چهارراه رسیدم.... که چراغ قرمز شد لعنت بهت..... گوشی منو نادیا به نوبت زنگ می خورد... آقا محمد بود.... وقت برای توضیح دادن نداشتم.... خواستم از چراغ قرمز عبور کنم که یادم اومد نباید تو این کشور تخلفی انجام بدم..... برگشتم و نگاهی بهش کردم.... هنوزم سنگین نفس می‌کشید..... پنجره ها رو پایین دادم.... تا هوای تازه بهش برسه.... بالاخره سبز شد و با سرعت حرکت کردم..... به بیمارستان که رسیدم..... سریع پیاده شدم و مجبور شدم دوباره بغلش کنم و به سمت بیمارستان دویدم.... پرستار که منو دید.... با سرعت... یه تخت آورد و نادیا رو روش خوابوندم..... دکتر اومد بالا سرش.... و به پرستارا گفت ¥ ببریدش تو اتاق شماره هفت.... خواستن ببرنش.... که مانع شدم.... به سمت نادیا رفتم.... و خم شدم.......... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨ فاطمه:(دیدم هانیه هست ، منو هانیه یه سه چهار سالی میشه که دوستیم حتی هانیه منو با داوود معرفی کرده بود آخه برادر هانیه از بچگی تا الان با ذاوود دوست بوده و هست فقط الان برادر حانیه تو بخش مبارزه با پولشویی و اینجور چیزاست ولی داوود تو بخش مباره با جاسوسی و اینجور چیزا بود چون خیلی پیچیده بود کارش و بهتر بود من زیاد چیزی از مارش ندونم اینجوری برایه خودمم بهتر بود )چرا اینجوری از پشت ظاهر شدی ترسیدم 😬😬😬 هانیه:اولن اینکه سلام دومین من همیشه اینجوری ظاهر میشم هنوز عادت نکردی ؟ 😏😜 فاطمه: حق باشماست ، سلااااااام 😃 چی شدی امروز شارژی خبریه ‍؟ هانیه:آممممم خب همچین بی خبرم نیستم (همش دست چپمو تکون میدادم و با دست صحبت میکردم که حلقه داخل انگشتمو ببینه ) فاطمه: ببینم هانیه خیییییییلی نامردی تو عقد کردی به من چیزی نگفتی ؟ هانیه: عقیده چی چی هنوز در هد صیغه محرمیته فاطمه: پس چرا حلقه انداختی تو دستتت 🤨 هانیه:آخه این یارو جلیلی هست که همش یا دخترا و پسرایه ناجور میگرده _خب هانیه:سیرییییش گیر داده بود بهم برایه همین با آقا علی صحبت کردم گفت ازین به بعد حلقه دستم کنم کلاسامم که تموم شد امروز خودش میاد دنبالم که یه رخی نشون بده تا دیگه طرفم نیاد 😁😌 فاطمه:علی آقاااا ؟ پس اسم اون دوماد بد بختی که قراره دوست خلو چله منو بگیره علیه ؟ هانه:آهان حالا من شدم خلو چل ؟ دست شما درد نکنه بیچاره آقا داوود نمیدونه تو دیونه بازی زنش همیشه رو دست من میزنه (بعد خرفم هردو با هم زدیم زیر خنده 😂) فاطمه: هانیه یه پیشنهاد بدم ؟ _آره بگو فاطمه:ببین تو با سارا رابطه خوبی داری درسته ؟ _آره نسبتاً خوبه فاطمه:خب همین سارا یکمی فزوله یعنی کلاس بعدی که باهم داریم وقی استاد نیومده باهم پچ پچ کنیم صد درصد یارا که پشت ما میشینه براش جایه سوال میشه و میاد آمار دراره بعد میگی که ازدواج داری میکنی و اینجور چیزا اونم میره یه راست میزاره کف دست جلیلی نظرات؟ هانیه:عالیه دختر(منو فاطمه باهم این کارو کردیم و خدارو شکر درست جواب داد 🥳) ساعت چهارو بیست دقیقه ،سایت سالن شماره سه داوود:(اطلاعاتو برایه آقا محمد ارسال کردم خیلی نگران این بودم که اگر رسول ماجرارو بفهمه چیکار قراره بکنه ولی از طرف آقا محمد خیالم راحت بود آخه قسمش داده بودم که چیزی نگه تویه هر سایت یا هر حایی که بتونم از هنری اطلاعات به دست بیارمو گشتم و متوجه شدم هنری مایفویل دورگه لیرهست که تبعه کشور آمریکا داره مادرش ایرانی بوده ولی پدش آمریکایی و سالها پیش در گروه های مجاهدین خلق وقتی که دست بر خیانت بر کشورشون زده بودن باهم آشنا میشم بادر هنری در بیست سالگی و پدرش در بیستو دو سالگی باهم ازدواج میکنن و تقریبا سه سال بعد .... ) ادامه دارد....
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ فاطمه:(دیدم هانیه هست ، منو هانه یه سه چهار سالی میشه که دوستیم حتی هانیه منو با داوود معرفی کرده بود آخه برادر هانیه از بچگی تا الان با ذاوود دوست بوده و هست فقط الان برادر حانیه تو بخش مبارزه با پولشویی و اینجور چیزاست ولی داوود تو بخش مباره با جاسوسی و اینجور چیزا بود چون خیلی پیچیده بود کارش و بهتر بود من زیاد چیزی از مارش ندونم اینجوری برایه خودمم بهتر بود )چرا اینجوری از پشت ظاهر شدی ترسیدم 😬😬😬 هانیه:اولن اینکه سلام دومین من همیشه اینجوری ظاهر میشم هنوز عادت نکردی ؟ 😏😜 فاطمه: حق باشماست ، سلااااااام 😃 چی شدی امروز شارژی خبریه ‍؟ هانیه:آممممم خب همچین بی خبرم نیستم (همش دست چپمو تکون میدادم و با دست صحبت میکردم که حلقه داخل انگشتمو ببینه ) فاطمه: ببینم هانیه خیییییییلی نامردی تو عقد کردی به من چیزی نگفتی ؟ هانیه: عقیده چی چی هنوز در هد صیغه محرمیته فاطمه: پس چرا حلقه انداختی تو دستتت 🤨 هانیه:آخه این یارو جلیلی هست که همش یا دخترا و پسرایه ناجور میگرده _خب هانیه:سیرییییش گیر داده بود بهم برایه همین با آقا علی صحبت کردم گفت ازین به بعد حلقه دستم کنم کلاسامم که تموم شد امروز خودش میاد دنبالم که یه رخی نشون بده تا دیگه طرفم نیاد 😁😌 فاطمه:علی آقاااا ؟ پس اسم اون دوماد بد بختی که قراره دوست خلو چله منو بگیره علیه ؟ هانه:آهان حالا من شدم خلو چل ؟ دست شما درد نکنه بیچاره آقا داوود نمیدونه تو دیونه بازی زنش همیشه رو دست من میزنه (بعد خرفم هردو با هم زدیم زیر خنده 😂) فاطمه: هانیه یه پیشنهاد بدم ؟ _آره بگو فاطمه:ببین تو با سارا رابطه خوبی داری درسته ؟ _آره نسبتاً خوبه فاطمه:خب همین سارا یکمی فزوله یعنی کلاس بعدی که باهم داریم وقی استاد نیومده باهم پچ پچ کنیم صد درصد یارا که پشت ما میشینه براش جایه سوال میشه و میاد آمار دراره بعد میگی که ازدواج داری میکنی و اینجور چیزا اونم میره یه راست میزاره کف دست جلیلی نظرات؟ هانیه:عالیه دختر(منو فاطمه باهم این کارو کردیم و خدارو شکر درست جواب داد 🥳) ساعت چهارو بیست دقیقه ،سایت سالن شماره سه داوود:(اطلاعاتو برایه آقا محمد ارسال کردم خیلی نگران این بودم که اگر رسول ماجرارو بفهمه چیکار قراره بکنه ولی از طرف آقا محمد خیالم راحت بود آخه قسمش داده بودم که چیزی نگه تویه هر سایت یا هر حایی که بتونم از هنری اطلاعات به دست بیارمو گشتم و متوجه شدم هنری مایفویل دورگه لیرهست که تبعه کشور آمریکا داره مادرش ایرانی بوده ولی پدش آمریکایی و سالها پیش در گروه های مجاهدین خلق وقتی که دست بر خیانت بر کشورشون زده بودن باهم آشنا میشم بادر هنری در بیست سالگی و پدرش در بیستو دو سالگی باهم ازدواج میکنن و تقریبا سه سال بعد .... )
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
⸤•﷽•''⸣ ‌‌مٰـارا‌همــدم‌و‌هم‌رڪابِسفــرهاۍشـام‌و‌عراقش بگــردان‌:)💛 ـ •تاریخ شروع فعالیت: ۱۴۰۰/۱/۱۴ .اِرتباط؛ ناشناس⇩' https://payamenashenas.ir/%20%D8%A7%D8%B2%20%D9%84%D8%AD%D8%A7%D8%B8%20%D8%B1%D9%88%D8%AD%DB%92%20! شروط ⇩' @shorot27 تبادل با خادم کانال⇩' @Solymani313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😄🦋 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_چهل_و_دوم کلی کارم طول کشید... بعد از توضیح چند باره برای
€ بیا داخل رسول جان😄🦋 $ آقا ارتباط این خانم رئوف رو در آوردم😍 € خب بگو ،، $ آقا ،، شهرزاد رئوف طی تحقیقاتی که من انجام دادم ، کلا کارش ارتباط گرفتن با اتباع خارجیه،، اصلا یه جور منبع خبری واسه کساییه که از کشور های دیگه به ایران اومدن،، از اینجا ،، جو آب و هوا ،، وضعیت اقتصادی و .. وضعیت زندگی مردم ،، نوع رفتاراتشون... راجب همه اینا به خبرنگارای معروف CIA و BBC اطلاعات میده . € ینی با همه این کسایی که نام بردی ارتباط داره ؟؟؟ $ بله آقا،، تازه این فقط بخشی از اون هاست .. € خب پس این فرد اونقدر هایی هم که ما فکر میکنیم، آدم کم و ساده ای نیست... $ دقیقا.. فقط ۲۳ سالشه ... اما خیلی خوب تونسته با کشورای دشمن ایران ارتباط بگیره.. € خیلی خوب..‌ کارت خوب بود رسول .. ببینم از رها خبری داری؟؟ $ آره آقا .. چند دقیقه پیش زنگ زدم .. داشت میرفت خونه € خیلی خوب.. برو یکم استراحت کن .. بعد به کار هات برس😄 $ چشم آقا،، فعلا از اتاق محمد بیرون اومدم... رفتم سراغ سیستمم.. یه نگاهی به دوربینای دم در انداختم .. دو جفت کفش دم در بود😍 معلوم ود هر دو رسیدن خواستم دوربینای داخل رو روشن کنم ، اما .... گفتم شاید وضعشون مناسب نباشه... فقط سنسور های صدا رو وصل کردم..😂 حتما چیزای جالبی خواهند گفت... تقریبا همه تو نماز خونه و مشغول کار بود... الا من و داوود..😍❤️ $ داوود .. داوود... بدو بیا... & چیه چه خبره؟؟!😐 $ سنسور های صوتی خونمون رو وصل کردم😂❤️بیا ببینیم این دوتا چی به هم میگن.. & ok 😂 :::::::::::::::::::::::::: * اه رها بیا بشین دیگه مهمونی نیومدم که خونه خودمه😂😂 ٪ چه رویی هم داره😂❤️ * والا .. من که چشم آب نمیخوره .. این برادران، تا بتونن سر خودشون رو اونجا گرم میکنن... خونه هم بی خونه ... والا
به نام خدا😍 ٪ آره بابا ... ببخشید دیگه تورم کشوندم اینجا ..😅 * ببین من پر رو تر از این حرفام ... به این زودیام از اینجا نمیرم😂❤️ ٪ خدا به خیر کنه .. فک کنم قبلا از دست رسول میکشیدم ... الان باید از دست جنابعالی بکشم😐😐 * خیلی از خداتم باشه من اینجام😂 ٪ هست هست مطمئن باش.. & رسول ،، حسابی خوشحالن ما نیستیما😂 $ بله دیگه .. هر کار خواستن میکنن... خودشونن و خودشون ... عوضش مام راحتیم😂 & آره خیلیییی😂❤️ $ خیلی خوب حالا ساکت باش ... ::::::::::::::::: * رها ... میگم تو درست تموم شد میخوای چه بکنی..؟؟ ٪ راستش خیلی بهش فک کردم .. میخوام برم سر کار😂 * خسته نباشی دلاور .. خدا قوت ٪😐 وای وای ... بیخیال دریا ... ٪ خب دریا خانم ... دیگه چه خبر؟؟ * خبری نیست که ... الان داغ ترین خبرم پرونده جدید آقا محمد ... داوود میگفت آقا محمد گفته این پرونده اهمیتش خیلی زیاده ... داوودم که نباشه یه تخته مجموعه لنگه دیگه... ٪ چه جالب .. آخه رسولم فکر میکنه اگر نباشه چه فاجعه ای میشه😂😂😂🌙 $ داوود دریا خانم چی میگه؟؟😐😐 تو نباشی یه تخته مجموعه لنگه😂 تو بری تازه ما صاف میشیم😂😂😂 & جنابعالی هم خیلی خودت رو تحویل گرفتی... تو بری اصلا آرامش بر میگرده... بس که میخندی😂 ::::::::::::::::::::::::::: ٪ هعییییی..... با اینکه همیشه بلای جونمه .. ولی دوروزم که نباشه دلم واسه دعوا هامون تنگ میشه😁 * کی؟؟ ٪ عمم😐 * عه.. بگو دیگه... ٪ رسول خو😂 از این حرف رها داوود خندید😐 $ چیه؟؟ میخندی🧐 & هیچی .. فقط جالبه که چقدر پشت سرمون غیبت میکنن..😂 $ اون که کارشونه😆 ::::::::::::::::::::::::::::::::: * راستی رها موضوع اون گوشی رو نگفتی... ٪ هدیه رسوله... گوشی رو که دزدیدن برام خرید😀 * او او ... پس بگو هوات رفته بالا ... خوش به حالت😂 کاش ما از این داداشا داشتیم... والا آخرین باری که این داوود خان برای ما کادو خرید رو یادم نی🤭 ٪ خیلی خوب حالا تو هم حسود از شدت خنده اداره رو سرمون گذاشته بودیم.. که با پس گردنی های آقا محمد به خودمون اومدیم😂 یا ابالفضل....
سلام لطفا اپامه رمان پرواز تا امنیت رو بزلرید خیلی دوست دارم بدونم آقا محمد به داوود ورسول چی میگه یا اصلا چرا رسول گفت یا ابلفضل ممنون از کانال خوبتون ___
استوری مجید نوروزی
استوری آرش قادری
رمان عشق وطن شهادت فصل دوم دکتر الکی یه معاینه کرد و گفت ¥ حالش خوبه....فقط یکم تو نفس کشیدن مشکل داره..... رو به پرستارا کرد و گفت ¥ ببریدش اتاق هفت.... جلوشونو گرفتم.... رفتم بالا سرش.... خم شدم و روسریشو جلوتر کشیدم و جوری که بقیه متوجه نشن گفتم + خوب سواری گرفتیا..... بعداً به حسابت میرسم..... پرستارا بردنش.... گوشیم دوباره زنگ خورد بازم آقا محمد بود.... میترسیدم جواب بدم حتما خیلی عصبی شده..... ولی چاره ای هم نداشتم... + سلام آقا..... - رسوووولللل.....چرا جواب نمیدی؟؟؟ معلومه چیکار میکنید اونجا؟؟؟؟ رسول بخوای اونجا سربه هوا باشی دلیلی برای نگه داشتنت نمی‌بینم..... + آقا توضیح میدم.... - چه توضیحی؟؟؟؟چه توجیهی میخوای برای من بیاری؟؟؟؟؟ نمیگی جواب ندادن تو برای ما به معنی.... گیر افتادنتونه؟؟؟؟؟؟ + معذرت میخوام..... - رسول معذرت خواهیت به درد من نمیخوره.....دقت کن...دقت نادیا کجاست؟؟؟؟ خدایا چی بگم؟؟؟؟ - الو رسول میگم نادیا کجاست؟؟؟؟چرا تلفنشو جواب نمیده؟؟؟؟ گوشی رو بده بهش..... + پیش منه....فقط یه الان نمیتونه صحبت کنه..... - رسول چرا آدمو زجر کش میکنی؟؟؟؟؟ بگو دیگه..... + بیمارستانیم..... - بیمارستان چرا؟؟؟؟ + از پله ها افتاد..... - رسول.... رسول..... خوبه حالش..... + بله آقا.... - دیگه تذکر ندما.....گوشیتو در هر شرایطی جواب میدی.... + چشم آقا - با من در تماس باش.... خداحافظ... + حتما.... خدانگهدار..... تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم به سمت اتاق شماره هفت رفتم..... وقتی رسیدم... دکتر هم از اتاق بیرون اومد + وضعیتش چطوره؟؟؟؟ ¥ خوبه حالش.... براش سرم زدیم سرمش تموم بشه....مرخصه... + ممنون...میتونم برم داخل.... ¥ بله... بفرمایید.... دکتر و پرستار رفتند.... و وارد اتاق شدم..... چشاشو بسته بود..... بی صدا روی مبل نشستم.... امروز از کار و زندگی افتادیم..... بخاطر ایشون.... بعد آقا محمد به من میگه سر به هوا..... پرستار در رو باز کرد و گفت £ این برگه رو ببرید حسابداری....تا نیم ساعت دیگه... دوس دخترتون مرخصه دوست دختر؟؟؟؟ از جام بلند شدم و برگه رو ازش گرفتم... +ایشون همسر بنده هستند... نه دوست دخترم..... پشت چشمی نازک کرد و گفت £ حالا هرچی.... و از اتاق بیرون رفت عجبببببب..... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین @gando82