🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت698
دقایقم کنارش تند میگذشتن، فکر میکردم وقتی با هم ازدواج کنیم ازش خسته بشم اما نشد.
کم کم که نفس هاش منظم شد و خوابآلود شد، زمزمه گونه گفتم:
_عزیزم... واقعا این سفر پنجماهه لازمه؟
چشماشو مالید و خودشو بیشتر بهم چسبوند.
آروم و با خواب گفت:
_آره... میخوام آب طلا بخرم از قم و مشهد
پس میخواست مشهد هم بره.
موهاشو بهم ریختم و گفتم:
_یادته روز اول موهات کچل و بوکسوری بود؟
دلم تنگ اون روزا شد. رشد موهات خیلی خوبهها.
_ببینم رشد بچهام چطوره!
_چی؟
چشمای خمارشو باز کرد و پلکی زد. محو زیباییِ چشماش شدم! چقدر قشنگ و طناز پلک میزنه!
دهن باز کردم که بگم <بخواب، چشماتو ببند> اما قبل از من گفت:
_دوست دارم رشد بچمم تو شکمت ببینم
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت699
محکم زدم به سرش و سرمو تو بالش قایم کردم.
دیوونه نصفه شبی داشت هذیون میگفت.
بچه کجا بود؟ من با این همه مراعاتی که میکردم نمیذاشتم تا سهسال دیگه، لااقل تا وقتی دیگه پیش حاجخانم زندگی نمیکنیم بچهدار بشم.
پتو و ملافه رو روی عامر کشیدم و آهسته گفتم:
_خواب دیدی خِیره. بخواب ببینم.
بچه مچه تا سه سال دیگه ممنوع، شوهر خوبی باش!
***
_دیگه توصیه نکنم حلما، مراقب مادرم باشی یه وقت از ویلچر نیوفته.
جَلدی رفتم و برگشتم. همش پنجماهه، چشم رو هم بذاری تموم شده.
با گریه دستمو دور گردنش حلقه کردم و نالیدم:
_نرو.. تو مثل مامان و بابام به وعده سفر زیارتی و سیاحتی و کاری و کوفتی ولم نکن!
مطمئن صورتمو جلو کشید و تو چشممام خیره شد. لبخندی زد و گفت:
_نه... امکان نداره بذارم زنم تنها بمونه.
دلم میخواد وقتی میام خبر بشنوم مامانم پاهاش خوب شده.
ببینم زنم نشسته واسم بافتنی میبافه، شالگردن و دستکش های خوشگل!
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت700
ترسیده گفتم:
_اگه انقدر دیر کنی که از فصل زمستونم بگذره چی؟
اگه انقدر نیای که کل زندگیمون خراب بشه چی؟
_دیشب بهم گفتی وقتی خودمون دوتا همو دوست داشته باشیم هیچکس نمیتونه بینمون فاصله بندازه!
چیزی که برای منه، مال من میمونه.
دختر اوسرضا... مراقب زنم باش!
رفت. بالاخره به حرفش عمل کرد و رفت.
من موندم و یه خونه، با مادرشوهر دیوونه!
من موندم و اون لباس هایی که بوی تنش رو میدادن.
جای دوری نمیرفت اما میترسید حاجخانم تنها بمونه و منو نَبُرد.
نوک زبونم بود که بگم پرستار بگیریم براشون ولی زبونمو گاز گرفتم، شاید بهش برمیخورد که مادرش رو خوش ندارم.
هرچند که حاجیهخانم علنا میگفت از من خوشش نمیاد اما بازم بزرگتر بود و احترامش واجب!
عامر مادرش رو به من سپرد، نوعروسش رو حتی یکهفته هم تحمل نکرد و رفت!
یعنی انقدر براش زن زننده و مزخرفی بودم؟
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت701
بعد از رفتن عامر یه راست رفتم تو حموم و تا یکساعت بعدی کارم گریه کردن بود.
میدونستم که این زندگی خیلی مزخرفتر از این هم میشد.
دو روز دیگه مُحرم شروع میشد و اونموقع بدبختی تازه من با حاجخانم و هیئت های شبانه شروع میشد.
دست و پاهامو آب کشیدم و از حموم بیرون اومدم.
حوله رو دور موهام پیچیدم و دماغمو بالا کشیدم.
صورتم انقدر که گریه کرده بودم سرخ شده بود.
حاجخانم داشت پرتقال پوست میکند و با دیدنم، گفت:
_خوبی حلما؟
سری تکون دادم و کنار ویلچرش نشستم.
بوی تنش رو تو مشامم کشیدم.
دستمو بند دامنم کردم و گریهام دوباره شروع شد.
بوی عامر رو میداد. مگه میشد مادر عامر باشه و بوی عامر رو نده؟
دستشو بوسیدم و با گریه گفتم:
_من خیلی عامر رو دوست داشتم.
من و شما درسته از هم خوشمون نمیاد ولی عامر رو دوست داریم.
بذارید از این به بعد پیش شما بخوابم.
بوی عامر رو میدین!
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت702
با تعجب نگاهم کرد. پرتقال از دست افتاد و دستشو روی سرم کشید.
مبهوت گفت:
_حلما... از جات بلند شو... چیکار میکنی؟
دوباره بوسهای روی دستش زدم و نالیدم:
_نمیتونم دوریِ عامر رو تحمل کنم. تو رو خدا...
_باشه حلما جان! باشه... پاشو دختر
_عامر برای من حکم یه شوهر رو نداشت، حکم یه همراه و رفیق رو داشت.
من عاشقش بودم، مثل بقیه زن و شوهرا نبودیم حاجخانم!
من و اون... یعنی من مشکل داشتم و اون حلش کرد.
از نظر روحی و روانی پر از مشکل بودم.
عامر.. ناجیِ من بود!
_منظورت چیه؟
_عامر... عامر ناجیِ منه! هیچوقت نمیخوام از دستش بدم.
_از دستش نمیدی دختر! بلند شو..!
وحشتزده به صورتم کوبیدم و گفتم:
_اگه ... اگه باز هوای نگین به سرش بخوره چی؟
اگه... اگه زن دوم روی من بیاره چی؟
حاجخانم با پشیمونی گفت:
_حلما ببخشید دخترم... من اون شرط مزخرف رو موقع عقدتون گذاشتم که شاید چشمت بخوره بهش و جدا بشین!
نمیخواستم واقعا روی تو هوو بیارم
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت703
لبخند تلخی زدم و از جام بلند شدم. دستی به زانوهام کشیدم و گفتم:
_دیگه اتفاقیه که افتاده، اینطور نیست؟
باید فکرشو میکردم.
من میرم بخوابم حاجخانم
_وسط روز و خوابیدن؟ پاشو بیا با هم بریم ختم قرآن!
_ختم قرآن؟ خونهی کی؟
با ویلچرش به سختی وارد اتاقش شد و گفت:
_خونهی همسایه رو به رویی.
تردیدم رو کنار گذاشتم و گفتم:
_ببخشید حاجخانم؟
به سمتم برگشت. با ترس و استرس گفتم :
_کلید خونهی مجردیه عامر رو دارین؟ میخوام برم... برم اونجا... کتاب بخونم!
_بیا تو اتاقم بهت بدم
پشت سرش وارد شدم که کشوی میزش رو باز کرد و کلیدی رو سمتم گرفت. کلید قدیمی بود و بعید میدونستم به اون خونه بخوره اما حاجخانم گفت:
_میتونی بری اونجا و از دلتنگیات کم کنی!
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت704
کلید رو از دستش گرفتم و ناباور بهش زل زدم.
بدون هیچ جر و بحث یا دعوایی کلید رو بهم داد!
چقدر عجیب!
نگاه پر تعجبی بهش کردم و *ممنون* زیرلبی گفتم.
دستهامو بند لباسم کردم و با قدم های نامطمئن از خونه بیرون اومدم.
حتی چادر سر نکردم.
سمت خونه عامر رفتم، میترسیدم ببینم کلید نباشه اما بدونشک، باید وارد اون خونه میشدم.
کلید رو انداختم و چرخوندم!
در کمال تعجب باز شد.
پا تو خونه گذاشتم، بوی عامر میپیچید.
حاجخانم چطوری بعد از رفتن عامر میتونست بره ختم قرآن؟
دویدم سمت کتابخونه، یه در مخفی اونجا بود که یه اتاق مخفی برای منهِ حلما، منه مهمون ناخونده، عامر درست کرده بود.
یه اتاق کوچولو و قشنگ!
یاد شبی افتادم که عامر منو از روی تختم بلند کرد و دکتر برد.
خونریزی شدیدی داشتم و نزدیک پریودم و تو بدترین وضعیت بودم.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت705
به در اتاق نگاه کردم، بین قفسه ها دیدی بهش نداشتم.
دو تا اتاق بود، اتاق سگ و اتاقِ من!
در اتاقی که سگ نگهداشته بود رو باز کردم که با دیدنِ جای خالیش آهی کشیدم.
اتاقی که من توش بودم ولی درش قفل شده بود.
نا امید به اطراف کتابخونه نگاه کردم.
تا شب بشه چندتایی کتاب خوندم ولی وقتی دیدم هوا داره تاریک میشه، ناچار به خونه برگشتم.
حاجخانم ویلچری بود و نیاز به مراقبت داشت، همین الانم سهل انگاری کردم که اومدم.
در خونه رو بستم و با یککتاب قطور و بزرگ به خونه برگشتم.
در رو که زدم سریع باز شد، یاسمن دخترِ عالیه بود.
سری تکون دادم براش که خندید و داد زد:
_مامان زنداییه!
لپشو کشیدم و خندیدم:
_شیرین زبون!
عالیه از پنجره خونه نگاهی به حیاط کرد که با دیدنم گفت:
_سلام حلما جان. خوبی؟
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت706
از جلویِ یاسمن گذشتم و کفشامو در آوردم.
وارد خونه شدم و گفتم:
_سلام. ممنون.
حاجخانم روی زمین نشسته بود. اخمی کردم و گفتم:
_حاج خانم مگه نباید روی ویلچر باشن؟
عالیه هول شد و گفت:
_چی؟ چ..ی؟ آها.. نه دیگه پاهاش خسته شده بود..
گفتم بذارمش روی زمین مامان رو!
_ولی حاجخانم که پاهاشون بیحسه و فلجن!
چطوری پاهاشون خسته شده؟
چشمغرهای بهم رفت و گفت:
_دختر حیا نداری؟ به مادرشوهرت میگی فلج؟
نمیدونستم اون فکری که میکردم درست بود یا نه، اما با شک گفتم:
_حاجخانم پاهاشون خوب شده؟
میتونن دیگه راه برن؟
یدفعه با بلند شدن حاجیهخانم از روی زمین، مات موندم.
نگاه سردی بهم کرد و درحالی که با پاهای سالم و بدون ویلچر سمت اتاقش میرفت، بلند گفت:
_عالیه برو خونهات دیگه، غذا میسوزه.
من میرم بخوابم، حلما... شامت روی اپن برات گذاشتیم.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت707
احساس میکردم فشارم داره میوفته.
پاهام خم شد و روی زمین آوار شدم. باورم نمیشد!
همش نقشهی حاجخانم بود؟ حتی فلج شدنش؟
بخاطر همین زن، همین پاهایی که الان داشت جلوم راست راست راه میرفت عامر گفت که باهاش سفر نرم.
بهم گفت بمونم و مادرش رو مواظبت کنم.
ماه عسلم رو به نگهداری از مادرشوهرم ترجیح دادم و حتی شکایتی نکردم!
اونوقت حالا میبینم که اون سرپاست. نه چیزیشه و نه حتی فلجه!
گیج و منگ شده بودم و به اطرافم نگاه کردم.
تازه متوجه شدم که اصلا ویلچری خونه نیست.
حتی دهساعت هم از رفتن عامر نمیگذشت و خانوادهی لعنتیش چنین شوک بزرگی بهم دادن.
هرشب غذا درست میکردم و به عامر میگفتم مراعات مادرش رو بکنه، چون فلجه بهش چیزی نگه!
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نوی#پارت708
حس میکردم تو دلش داره بهم قاهقاه میخنده.
هم ریحانه، هم حاجخانم، هم مادرم... همه من و عامر رو بازیچهی خودشون کردن.
پوزخندی زدم و از جام بلند شدم.
کلید خونهی عامر رو تو دستم مشت کردم، دیگه حتی یکلحظه هم تو این خونه نمیموندم!
وسایل شخصی خودم و عامر رو توی دوتا چمدون ریختم و از خونه بیرون زدم.
گوشیم تو دستام میلرزید.
نه... در حقیقت دستام از حرص و عصبانیت میلرزید!
گوشیم رو روشن کردم و به عامر زنگ زدم.
سر دو تا بوق نشده جواب داد:
_الو عزیزم؟
خواستم صدای خوشحالش رو ناخوش نکنم اما نتونستم.
سرد گفتم:
_مادرت فلج نیست. خوب شده... یعننی اصلا فلج نبود که خوب بشه.
میرم خونهی مجردیت! خداحافظ!
گوشی رو بدون هیچ حرف دیگهای خاموش کردم.سندگی #ماندانا💄
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت709
حتی نذاشتم عامر بدبخت پشت تلفن چیزی بگه.
سمت خونه عامر رفتم و کلید رو زدم.
در رو باز کردم و با چمدون ها وارد شدم.
خسته و درمونده روی مبل افتادم و چشمام رو بستم.
خوبیش این بود که این خونه مدرن بود و شبیه آشپزخونهی حاج خانم، نیازی نبود تا دو تا تکون میخورم صد تا جام آتیش بگیره و بوی پیاز بگیرم.
تو همون حال انقدر به زندگیم فکر کردم تا خوابم گرفت.
آرنجمو رو چشمم گذاشتم و خوابیدم.
***
_گفتم که! مادر فریبکار شما اصلا فلج نبود.
ناراحت و دلخور گفت:
_حلما چی برای خودت میگی؟
میگم شب ادراری داشت! میفهمی؟
عصبی شدم و با حرص داد زدم:
_من نمیدونم! اومدم تو خونه میبینم عالیه با مامانت نشستن شام خوردن شام منو رو اپن گذاشتن.
اونوقت مادرت بلند شد با پای سالم رفت اتاقش!
انقدر حالم بد شد که همونجا رو زمین افتادم و حتی متوجه رفتنِ عالیه از خونه نشدم.
میفهمی؟ حتی نفهمیدم عالیه کجا رفت با دخترش!!
در این حد شوکه شدم.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴