eitaa logo
ملکه‌حاجی🌱
33.5هزار دنبال‌کننده
216 عکس
60 ویدیو
0 فایل
خیال‌ میکردم عاشقت‌ نمیشم اگه نگات‌ کنم یکم:) . . . برای خریدن حق عضویتvip هزینه ۴۷ تومنه (رمان ۱۰۰۷پارت کامل شده) به خانم نیمچه مذهبی 👈 @bonyane_marsus پیام بدین. https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1 تبلیغات ملکه‌حاجی🧿
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 بدم نمیومد بعد از یکسال خونه‌اش رو ببینم. بی قصد و قرض و ذوق‌زده گفتم: _خونه خودت؟ گوشه چشماش چین برداشت و خندید: _عوضی! دختره‌ی دیوونه ذوق میکنه. یه لقمه‌ات باید کنم بی‌توجه به حرفاش از بازوش آویزون شدم و خوشحال گفتم: _بریم خونه ات؟ تو رو خدا...! یه ساله ندیدم اونجا رو. کتابای جدید آوردی تو کتابخونه‌ات؟ دلم میخواد بخونم _یه کتاب جدید آوردم، خیلی جذابه! مشتاق‌تر گفتم: _واقعا؟ بریم جون من _جونتو حالا لازم نبود قسم بخوری میرفتیم حلما! _بریم دیگه بیچاره حتی نتونست بهم تعارف بزنه که میام خونه‌اش، خودمو یه راست تلپ کردم! چند قدمی تا خونش رفتیم و کلید انداخت و وارد شدیم وارد 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 پامو که تو خونش گذاشتم بوی عود و عنبر اومد. انگار قبل از اینکه از خونه بیرون بره عود روشن کرده بود. لبخندی زدم با ذوق سرکی تو آشپزخونه کشیدم. آره واقعاً عود رو روشن کرده بود! عود رو از روی پایه چوبیش برداشتم و بو کشیدم. دود ازش ساطع میشد. زمزمه عامر رو کنار گوشم شنیدم و گفت: _عود را گر بود نباشد هیزم است به سمتش برگشتم و لبخند بزرگی زدم. جوابش رو مثل خودش دادم و گفتم: _کجا دیدی که بی‌آتش کسی را بوی‌عود آید؟ _دلم میخواد بدونم این زبونتو از کجا آوردی؟ _من فقط جلوی تو بلبل زبونم! جلو بقیه موش و زشت و غیر اجتماعی و مظلومم لپامو از دو طرف محکم کشید و خندید: _کوچولو... بیا بریم کتاب خونه‌ام _میخوای کتابتو نشونم بدی؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _آره میخوام کتاب جدیدمو نشونت بدم! _اسمش چیه؟ سمت کتابخونه رفتیم و گفت: _حلما... شوکه نگاهش کردم که در کتابخونه رو باز کرد. اشاره کرد واردش بشم، پا تو کتابخونه گذاشتم و سمتش چرخیدم. متعجب گفتم: _جدی میگی؟ حلما؟ _آره! تو کتاب منی! _چی؟ یه طوری خشکم زد که نمی‌دونستم چی بگم. من منتظر کتابش بودم‌. به زور خودمو جمع و جور کردم و تو سر خودم زدم که انقدر بی‌جنبه بازی در نیارم. دست‌هامو گرفت و جلوی پام زانو زد. مات و بی‌تاب نگاهش میکردم. با چشمای پر از نورش خیره‌ام شد و عاشقانه گفت: _حلما... تو کتابی هستی که باید خط به خطت رو بخونم! باید از برت کنم چون قراره سالها لاب هر صفحه‌ی تو زندگی کنم و نمیذارم بوی کهنگی کتالای دیگه‌رو بگیری. بوی خاک و فرسودگی کتاب های قدیمی رو بگیری! هر روز زندگیت میکنم، هر سطر ازت رو میخونم و نمیذارم فراموش بشی 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 چشمام پر از اشک شدن، این مرد کی بود؟ مردی که عاشقمه یا زبون بازی رو خوب بلده؟ دستهامو بوسید و از روی زمین بلند شد. با گریه خودمو تو بغلش انداختم و نالیدم: _امشب صد بار اشکمو در آوردین! خیلی بدجنسید همتون _عشقم.. _اول ریحانه بعدشم تو! صورتمو تو دستاش قاب گرفت و بوسه‌ی ریزی به بینی‌م زد. با اطمینان پلک روی هم گذاشت و گفت: _به من اعتماد نداری که گریه میکنی؟ گریه‌ات بخاطر دوستتو با گریه شوقی که الان میکنی یکی نکن _دوستت‌دارم... خیلی دوستت‌دارم عامر! سرمو محکم تو سینه‌اش فشرد و در آغوشم گرفت‌. فکر میکردم داستان های عاشقانه چرت و پرتن، کتاب های جین آستین یه خیاله، اما الان داشتم توی یه رویا زندگی میکردم. رویایی با مردی که عاشقش بودم! *** 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _جوری دلبری کنم پیش دلت که روانی‌شه دلت کارمو بلدم تهش عاشقم میشه دلت جوری دلبری کنم عاصی بشی غرور و وسواسی بشی کاری میکنم تهش..‌ تو هم احساسی بشی باند با صدای بلند آهنگ رو تو کل تالار پخش میکرد. صدا به صدا نمیرسید و فقط جیغ و داد های زنا وسط تالار به گوشم میرسید. مامان کنارم نشست و شنل رو بیشتر رو صورتم کشید. زیر گوشم آروم گفت: _عامر الان میاد... آخرای مراسمه حلما سری تکون دادم و تو اون سر و صدا به زور گفتم: _وای مامان یه بادبزن بیار عرق کردم مجبور شد بخاطر سر و صداها بلند بیخ گوشم داد بزنه تا حرفشو متوجه بشم و بلند گفت: _الان مردا میرسن بادبزن به چه کارت میاد؟ پوفی کشیدم که همون لحظه در تالار باز شد. فکر میکردم عامر باشه ولی حنیف بود، برادر زاده یا همون عموزاده‌ی عامر! *یا الله * بلندی گفت و سمتمون اومد 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 مامان هول‌زده سمتش خیز برداشت و زیرگوش هم پچ‌پچی کردن. خسته خودمو به صندلی تکیه زدم. همینم کم بود که جای عامر حنیف بود! دست های عرق‌کرده‌ام رو تو هم پیچیدم و منتظر نگاهشون میکردم که مامان به سمتم اومد. حنیف هم پشت سر مامان اومد. با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم: _مامان؟ حنیف‌جان اینجا چکار دارن؟ برق چشماش آزارم میداد. انگار چیزی بیشتر از زنعمو براش بودم. مامان شنلمو جلوتر کشید و بلند گفت: _بلند شو الان مردها میان! عامر گفته حنیف بیاد بگه خودتونو آماده کنین _خب ده دقیقه پیش که عالیه اومد گفت خودمو جمع کردم. بازم جمع تر کنم؟؟ _چمیدونم فعلا بلند شو! میدونی که خانواده حاجی مذهبی‌ان خوش ندارن عروسشون یه تار موشونم دیده بشه 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 بهانه خوبی برای من نبود! ناچار بلند شدم و حنیف با *سلام* زیرلبی که کرد، گفت: _عروس خانم... نمیخواین برین وسط؟ تا عامرخان بیان؟ سری به دو طرف تکون دادم و گفتم: _نه ممنون! عامر دوست نداره جلوی بقیه برقصم الکی میگفتم! عامر تا حالا در مورد رقص و اینجور چیزا صحبتی نکرده بود که چطوری توی عروسی برقصم. انقدر همه‌ی وسایل خونه رو هول هولکی خریدیم که متوجه نشدم چی به چیه! عروسی هم که هول هولکی تر از اون شده بود. حتی همین امشب نوبت آرایشگاه گرفتیم و اورژانسی آرایشم کرد تا به عروسی برسم. دوست نداشتم اینطوری عروس بشم اما چاره چی بود؟ میترسیدم یا عامر یا بابا، یا بدتر از اون مامان و حاج‌خانم؛ دوباره به جون هم بیوفتن و تو آتیششون بسوزم. صلاح این بود که زودتر این نامزدی تموم میشد! با اومدن مردها قسمت زنونه، کش شنلم رو کشیدم و تو خودم جمع شدم. صدای قدم های بلند عامر رو از همین جا هم می شنیدم 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 شنلم عقب کشیده شد و صدای جیغ بالا گرفت. عامر، با دسته گل سرخش جلوم بود. لبخندی رو لبم نشوندم و با حیرت نگاهم کرد. حتی فرصتی نشده بود که همدیگه رو ببینیم و آخر مجلس عروسی تازه چشممون بهم میخورد. پلک پر نازی زدم و خنده‌ای کردم؛ گفتم: _خوبین آقای داماد؟ زیرلب چیزی گفت و تو صورتم فوت کرد. اخمی رو صورتم نشست و یدفعه سرش جلو اومد. با حرص پیشونیم رو بوسید و زمزمه‌اش رو شنیدم. از بین دندونای قفل شده‌اش آروم غرید: _چرا انقدر خوشگل کردی لعنتی؟ دلم طاقت نمیاره خوبم؟ دارم از جنون میمیرم روانیم کردی تو دستامو پشت بازوهاش گذاشتم، قد کوتاهم در برابر لنگای درازش حتی توی کفش پاشنه بلند، کوتاهی میکرد. چند قدمی راه رفتیم تا وسط پیست تالار رقص بریم. صدای جیغ ها بالا رفت و آهنگ ملایمی پخش شد. صورتم وا رفت و التماس گونه گفتم: _عامر... سرشو جلو آورد و بیخ دهنم گرفت، سرش زیر گوشم بود و گفت: _چیزی گفتی عزیزم؟ _خیلی خستم... برقصیم آخه؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 گوشش کنار لبم بود و لباش کنار گوشام! بنا گوشم رو بوسید و گفت: _ دلت می‌خواد نرقصی واسم؟ _ پاهام خیلی درد می‌کنن انگار داخلشون سوزنه! _چند دقیقه‌ای الکی تکون بخور الان ردیفش میکنم. همونجور که چفت هم بودیم، چند دقیقه رقصیدیم تا آهنگ تموم شد. خواستن شاباش و پول ها رو برامون بریزن که عامر جلو رفت و چیزی گفت. انگار داشت متقاعدشون میکرد تا زودتر بریم خونه. یدفعه عمو بلند گفت: _بر محمد و آل محمد صلوات! چشمام گرد شدن! عمو لبخندی به لب آورد و سمتِ در رفتن. عامر پیشم اومد و آروم پچ زد: _بهشون الکی گفتم فامیلامون مذهبی‌ان از رقصو چیتان فیتان خوششون نمیاد. میگفتم پات درد میکنه مامانت میکشتت! سری تکون دادم و لبخند دندون نمایی به روش زدم. خندید و دستمو گرفت. با سلام و صلوات های بقیه، از تالار بیرون اومدیم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 در ماشینو باز کرد. سوار ماشین گل‌کاری شده‌ی عامر شدم و گفتم: _دامن عروسم الان کثیف میشه، میشه بالا بگیریش؟ کمکم کرد تا سوار بشم و دامنمو بلند گرفت. یه لحظه برگشتم تا ببینم دامنم خاکی نشده باشه که با نگاه خیره‌ی حنیف مواجه شدم. این مرد دیگه از من چی میخواست؟ اخمی کردم و روترش کرده نشستم. عامر هم دامن رو جمع کرده جلوم انداخت و در رو بست. میترسیدم به عامر بگم برادرزاده‌ات نگاه خوبی بهم نداره و بگه کرم‌از خودته! میدونستم که حنیف رو خیلی دوست داره، بهش انقدر اعتماد داشت که روز عروسیم با سهراب کسی که بهش اعتماد کرد و منو آرایشگاه فرستاد حنیف بود. این حنیف بود که کل کارهای عموش رو انجام میداد‌. بابا و عمو پشت سرمون درحال خش و بش بودن. عامر سوار ماشین شد و نفس خسته‌ای کشید. سرمو روی بازوش گذاشتم و پلکامو بستم. بوسه‌ی گرمش رو روی پیشونیم حس کردم و گفت: _بریم که خانومم خیلی خسته شده 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _بریم! ماشین رو روشن کرد که همون لحظه کسی به شیشه کوبید. سرم رو از رو شونش برداشتم و نگاه کردم. حتی با اون حجم از آرایش هم مشخص بود که ریحانه ‌ست! خنده‌ی عصبی کردم و گفتم: _بریم دیگه. چرا معطلی؟ نگاه خیره‌ای بهم انداخت. عصبی گفتم: _چیه؟ _نمیخوای باهاش حرف بزنی؟ _چی بهش بگم؟ _هرچی که آرومت میکنه و دلتو صاف کنه پوزخندی زدم و گفتم: _عامر... تو رو به لجبازی و کینه میشناسن. اونوقت از دل پاکی حرف میزنی؟ _لجباز باشم کینه‌ای نیستم! برو باهاش حرف بزن. ناراحت گفتم: _نمیخوام. _یعنی چی نمیخوام؟ پاشو میگم خم شد و در سمت من رو باز کرد. ریحانه سریع در رو کامل باز کرد و 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 و خواست چیزی بگه که بلند گفتم: _ببخشید خانمِ ریحانهِ خانم! امشب شب عروسی منه. حق منه که شاد باشم و شما دارین ناراحتم میکنین. عامز با کلافگی در رو محکم بست و به جاش شیشه رو پایین داد. عصبی نگاهش کردم و اشاره کرد باهاش حرف بزنم. آروم لب زد: _از همینجا حرف بزن... پیاده نشو سر چرخوندم و به ریحانه‌ای که منتظر وایستاده بود خیره شدم. لبخند لرزونی زد و با تردید گفت: _خب... مبارک باشه حلما جان! _ممنونم. امرتون؟ من‌منی کرد و گفت: _خب... کارم.. خب آره درست نبود با نامزد سابقت ازدواج کردم! ولی عشقه دیگه. چی.. چیکار میکردم؟ مگه...مگه چندبار دل آدم برای یکی میره؟ _حتما باید اون آدم پسرعموی من باشه و پشتمون حرف در بیارن که دو تا دوست یه مرد رو امتحان کردن؟ عامر با هشدار گفت: _حلما! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴