eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
3.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 امام زمانم🌈لطفت بالا و جنبه ام پایین است😔... زندگی بی تو به پایان میرسد😞🌱 عاشقی بی تو که معنا ندارد😢
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 سر عاشق شدنم لطف طبيبانه ي توست💫🌈 ور نه عشق تو کجا اين دل بيمار کجا😔😓 کاش در نافله ات نام مرا هم ببري😇 که دعاي تو کجا عبد گنه کار کجا🙃 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 یا امام زمان!🙂 دلتنگم آقا😓روم هم سیاهه🤕 خجالت میکشم🤧وقتی تو تنهایی هام👤به اعمال و درونم فکر میکنم😞 رو سیاهم آقا😔🖤 حلالم کن🙃
ʜᴏᴡ ʙᴇᴀᴜᴛɪғᴜʟ ɪᴛ ɪs ᴛᴏ ʟɪᴠᴇ ᴡɪᴛʜ ʏᴏᴜ ..'!🌱😌 -زنـدگۍ‌بـا‌تـو‌چقـدر‌قشنـگـہ(꧇🌸🔗
. حَنیفـھ☁️ .
ʜᴏᴡ ʙᴇᴀᴜᴛɪғᴜʟ ɪᴛ ɪs ᴛᴏ ʟɪᴠᴇ ᴡɪᴛʜ ʏᴏᴜ ..'!🌱😌 -زنـدگۍ‌بـا‌تـو‌چقـدر‌قشنـگـہ(꧇🌸🔗
"🌸😃" • • این‌زمیـن‌هـرطـوربگـردھ‌؛ مقصـدقـلب‌من‌قطـعا‌تـویۍ(:! • •❤️💙•
هدایت شده از  . حَنیفـھ☁️ .
آنچہ دࢪ ڪاناݪ 『 دُخــٺـَࢪاݩِ‌مَہدَۆے³¹³ 』گذݜٺ...♥️🖇 دمٺون حیدࢪے🌙💛 ݜبٺون فاطمے🌿💚 یا حق🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  . حَنیفـھ☁️ .
「بسم‌اللّہ‌الرحمن‌الرحیم」
هدایت شده از  . حَنیفـھ☁️ .
صبح‌بخیࢪ؛ مولاۍمن:)😃🌱
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ ۵ دقیقہ بعد رامین رسید... سوار ماشین شدم. بدون اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد.🚗 نگاهش نمیکردم. بہ صندلے تکیہ داده بودم بیرونو نگاه میکردم.👀 همش صداے سیلے و حرفاے مامان تو گوشم میپیچید. باورم نمیشد. اون من بودم کہ با مامان اونطورے حرف زدم؟😟 واے کہ چقدر بد شده بودم😞 باصداے بوق ماشین بہ خودم اومدم🔊 رامینو نگاه کردم. چهرش خیلے آشفتہ بود. خستگے رو تو صورتش میدیدم.😢 چشماش قرمز بود مثل این کہ دیشب نخوابیده بود. دستے بہ موهاش کشید وآهی از تہ دل. دلم آتیش گرفت. آشوب بودم طاقت دیدن رامین رو تو اون وضعیت نداشتم. ناخودآگاه قطره اشکے از چشمام سرازیر شد.😭 رامین نگام کرد چشماش پر از اشک بود ولے با جدیت گفت: _اسماء نبینم دیگہ اشک و تو چشمات😠 اشکمو پاک کردم و گفتم: _پس چرا خودت... حرفمو قطع کرد و گفت: _بخاطر بیخوابے دیشبہ. _بیخوابے؟چرا؟!😥 _آره نگرانت بودم خوابم نبرد. جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت. رفتیم داخل و نشستیم. سرشو گذاشت رو میز و هیچے نگفت. چند دقیقہ گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت: _اسماء نمیخواے حرف بزنے🤔 _چرا میخوام. _خوب منتظرم. _رامین مامان مخالفت کرد. دیشب باهم بحثمون شد. خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے کہ...😔 _اونقدرے کہ چی اسماء؟ _اونقدرے کہ فقط با سیلے ساکتم کرد. دیشب انقدر گریہ کردم کہ خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدے😭 پوفے کرد و گفت: _مردم از نگرانے. اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ اے بود. ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم. اون روز تا قبل از تاریکے هوا با هم بودیم. همش بهم میگفت کہ همه چے درست میشہ و غصہ نخورم. چند بار دیگہ هم با مامان حرف زدم اما هر بار بدتر از دفعہ ے قبل بحثمون میشد و مامان با قاطعیت مخالفت میکرد😞 اون روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیرون حال حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم. میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغر شده بودم.🤒 روزهایے کہ میگذشت تکرارے بود در حدے کہ میشد پیش بینیش کرد. رامین هم دست کمے از من نداشت ولے همچنان بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے کہ داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم. اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بود.📝 یہ روز رامین بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولے نیومد دنبالم. بهم گفت بیا همون پارکے ک همیشہ میریم🏕 تعجب کردم اولین دفعہ بود کہ نیومد دنبالم😟 لحنش هم خیلے جدے بود نگران شدم سریع آماده شدم و رفتم🚶🏻‍♀ رو نیمکت نشستہ بود خیلے داغون بود... الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ رو نیمکت نشستہ بود خیلے داغون بود... رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیہ داده بود. سلام کردم بدون این کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سرد و خشک جوابمو داد. حرف نمیزد.😢 نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم.😤 بلند شدم کہ برم کیفمو گرفت و گفت: _بشین باید حرف بزنیم. با عصبانیت نشستم و گفتم: ‌_جدے؟!! خوب حرف بزن این رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ؟😠 قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیرون چیشده ک الاݧ..‌. حرفمو قطع کرد و گفت: _اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزن.😒 اولین بار بود کہ اینطورے باهام حرف میزد من کہ چیز بدے نگفتہ بودم. ادامہ داد: _ببین اسماء ۱ سالہ با همیم☝️🏻 چند ماه بعد از دوستیمون بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همون روز هم بہ خانوادم گفتم جریانو اما بہ تو چیزے نگفتم.🤷🏻‍♂ از همون موقع خانوادم منتظر بودن کہ من بهشون خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما من هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم. چند وقت پیش همون موقع اے کہ تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردن و گفتن این دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدن برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستن چقد میخواے صبر کنے... ولے من باهاشون دعوام شد😠 حال این روزام بخاطر بحث هر شبم با خوانوادمہ. دیشب باز بحثمون شد. بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خانواده ے تو هم راضے بشن اون دیگہ راضے نیست🙅🏻‍♂ ببین اسماء گفتن این حرفها برام سختہ😞 اما باید بگم دیشب تا صبح فکر کردم حق با خانوادمہ. خانواده ے تو منو نمیخوان منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ... گوشیش زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد. نذاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدن و دست هامو بہ هم میزدم👏🏻 _آفرین رامین نمایش جالبے بود.😏 با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد.😠 _اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم... _از اولم چے رامین اشتباه کردیم؟ یادمہ میگفتے درست ترین تصمیم زندگیتم، بدون من نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا؟!😒 _اسماء جان تو لیاقتت بیشتر از اینهاس. _آره معلومہ کہ بیشتره. تو لیاقت منو عشق پاکے کہ بهت دارم رو ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے کہ با تو تباه کردم رو بهم برگردونے؟😠 سکوت کرد. دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد. پوزخندے بهش زدم و گفتم: _هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ😏 ازجاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش گفتم‌: ‌‌_برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم.😒 سرشو انداخت پایین و گفت: _ایشالا خوشبخت بشے و رفت براے همیشہ.🙂 واقعا رفت. باورم نمیشد پاهام شل شد و افتادم زمین بہ یہ گوشہ خیره شده بودم.👀 اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد.😓 از جام بلند شدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم یہ ساعتے بود رامین رفتہ بود خودمو بہ جلوے در پارک رسوندم. صحنہ اے رو کہ میدیدم باورم نمیشد. رامین با یکے از دوستام دست در دست و با خنده میومدن داخل پارک😟 احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم بہ تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید. دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم... الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم... وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم🏩 مامان بالاے سرم بود و داشت گریہ میکرد.😭 بابا و اردلان هم بودن. خواستم بلند شم کہ مامان اجازه نداد. سرم هنوز تموم نشده بود. دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشامو باز کنم اما صداها رو مے شنیدم.👂🏻 بابا اومد جلو کہ بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما مامان اجازه نداد🙅🏻‍♀ دلم میخواست بلند شم و بپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم.😣 آروم آروم خوابم برد با کشیدن سوزن سرم از دستم بیدار شدم. دکتر بالا سرم بود مامان و بابا داشتن باهاش حرف میزدن🗣 _آقاے دکتر حالش چطوره؟😢 _خداروشکر در حال حاضر حالش خوبہ اینطور کہ معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره👌🏻 بابا کلافہ دستے بہ موهاش کشید و بہ مامان گفت: _آخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸ سالہ وارد بشہ چیشده خانم چہ خبره؟!🤔 مامان جواب نداد و خودشو با مرتب کردن تخت من مشغول کرد.🛏 بلند شدم و نشستم مامان دستم رو گرفت و گفت: _اسماء جان چیشده چہ اتفاقے افتاده؟ دکتر چے میگہ؟!🧐 نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر مامان ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم. از بیمارستان مرخص شدم. یہ هفتہ گذشت تو این یہ هفتہ دائم خیره بہ یہ گوشہ بودم و صداے رامین و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم.💭 نہ با کسے حرف میزدم نہ جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم. اگہ گریہ هاے مامان نبود غذا هم نمیخوردم.😣 اردلان اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے کہ چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے. اما من نمیتونستم...🙂 مامان رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش بہ بابا رو نداشت. همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد. یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز من تغییرے نکرده بودم. یہ شب صداے بابا رو شنیدم کہ با بغض با مامان حرف میزد و میگفت: ‌_دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدن بلندش و سر بہ سر اردلان گذاشتنش تنگ شدہ😭 اون شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد.😢 تصمیم گرفتن منو ببرن پیش یہ روانشناس👩🏻‍⚕ مامان منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت. اون هم گفت تنها راه در اومدن دخترتون از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ.💔 اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ. بهمن ماه بود من هنوز تغییرے نکرده بودم. تلوزیون داشت تشیع شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشون تو دستشون بود و آروم زیر چادرشون اشک میریختن و منتظر جنازه ے بچہ هاشون بودن رو نشون میداد.🥀 خیلے وقت بود تو این وادیا نبودم. با شنیدن این جملہ کہ مربوط بہ مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت: _گرچه میدانم نمے آیے ولے هر دم ز شوق😍 سوے در مے آیم و هر سو نگاهے میکنم👀 اون روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همین افکار بہ خواب رفتم...😴 الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ همہ خوشحال بودن😃 مامان کہ کلے نذر و نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش هر روز خونمون پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ مامان اومده بودن. این شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششون بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم. باورم نمیشد انقد ضعیف باشم.😞 بالاخره نذر و نیاز هاے مامان تموم شد.😪 ولے هنوز خواب من تعبیر نشده بود یعنے هنوز چادرے نشده بودم نمیتونستم بہ مامان بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ ازم میپرسید چرا چے باید میگفتم؟🤔 نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم🤷🏻‍♀ مامان بزرگم از مکہ اومده بود مامان ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشون خیلے وقت بود از خونہ بیرون نرفتہ بودم با اصرار هاے مامان قبول کردم. مامان بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کرد و بغلم کرد همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء براے من یہ چیز دیگست.😍✨ دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد. مهمونا کہ رفتن مامانبزرگ ساک ها رو باز کرد تا سوغاتیا رو بده🎁 بچه ها از خوشحالے نمیدونستن چیکار باید بکنن.🤩 سوغاتیا رو یکے یکے داد تا رسید بہ من، یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے انگار خوابم تعبیر شده بود.🖤 همہ با تعجب بہ سوغاتے من نگاه میکردن و از مامان بزرگ میپرسیدن کہ چرا براے اسماء چادر آوردے اسماء کہ چادرے نیست.😳 مامان بزرگ هم بهشون با اخم نگاه کرد و گفت: _سرتون بہ کار خودتون باشہ(خیلے رک بود)😠 خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم. رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم مامان اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربون صدقہ رفتـن انقد شلوغ کرد همہ اومدن تو اتاق.🚶🏻‍♀ مامان بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت:😘 _برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره😍 منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم.☺️ مامان درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت: _کاش همیشہ چادر سر کنے🙂 چیزے نگفتم. اون شب همون خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم...🎨 مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفت همونو بکشم.📝 (این همون نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود) مامان میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم براے اینکہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم از در اتاق کہ میخواستم بیام بیرون یاد چادرم افتادم سرش کردم اردلان و بابا و مامان وقتے منو دیدن با تعجب نگاهم میکردن.👀 اردلان اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت: _اسماء آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش🙃 منم بوسش کردم و گفتم: _چشم. بابا و مامان همدیگرو نگاه کردن و لبخند زدن.☺️ اون روز مامان از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم برام خرید. دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندن باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم.📚 مدرسہ نمیرفتم چون با دیدن مینا یاد گذشتم میوفتادم.😔 اون روز ها خیلے دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلے تو این خطا بود صحبت کردم حتے خوابمم براش تعریف کردم. اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارن بیا بریم...📚 😊
چہار پارٺ رمان: ♥️🌸
سلام، خواهش‌می‌کنم🌸 حتما😄🌸
سلام حتما🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💚🌱• •گوݜ ڪن؛ ••وقٺ ࢪجز خوانۍ سݪماݩ ݜدھ اسٺ..! •••زود ٺـ؏ـظٻم ڪن، ••••ایݩ طاٻفہ سݪطاڹ داࢪد:)💪🏻👑💛 💜🌸 ˼دُخــٺـَࢪاݩِ‌مَہدَۆے³¹³ ˹
ما چادری ایم😇😌 تفریح های خودمون رو داریم🙃ولی با محرم💖👑 بلدیم لاک بزنیم و آرایش کنیم🌬اما پیش محرم🌵💫 به ما ها میگن اُمُل😔میگن شما ها عقب مونده اید😢 اما...یکی نیست به اینا بگه که🌱بعد از دوران پیامبر اکرم صلی الله علیه چادر اومده🌸 و بی حجابی از اول بوده😏 حالا بیاید به من بگید...ما عقب مونده ایم😒یا اینا🙃🙂😌 😍😍❤️
هیـــس🌱وقتی میشنوی میگن اُمُل😔 وقتی میشنوی میگن کلاغ سیاه..😒 وقتی میشنوی میگن چادرنشین..😓 ســکوت نشانه ے وقــار و آرامشِِ توست🌈 .. چادُر یا جا دُر!؟😇بہ نظر می رسد تلفظ اصلی و صحیحِ چادر ، جا دُر بوده است💫جا دُر "یعنی جای درّ و گوهر💕🌬" ☺️🌙 ˼دُخــٺـَࢪاݩِ‌مَہدَۆے³¹³ ˹
من یکـــــ محجـبـه امـ ...!😇🌈 شـــــــــآد و پرنـشـآط...سرزنده و پر کــآر...😎🌸 قـــرآن ونـهـج البلاغــه اگرمیخوآنمـ رمان وحآفظ همـ میخوآنمـ😇🤞🏻 عـآشق پهلوانی های حضرت حیـــــدر اگرهستـمـ💫🌾  یک عـآلمه شعرحماسی ازشاهنـآمه حفظمـ  ^__^🥀🎍 پآی سجـآده اگر گریه میکنمـ ....خنده هـآیـم بادوسـتآنمـ تمـآشآیی ست..😍😌 من یــکـــ عآلمه دوست ورفیق دآرمـ ...👯‍♀ تابستانها اگر زیارت میرومـ اردوهای تفریحی هم نیز پابرجاست🌈🌸 ما اگرسخنرانی میرویمـ پارکــــ رفتنمان همـ سرجایش است😚 برای نماز صبح قرار مسجد اگر میگذاریمـ هنوز خورشید نزده تاخانه پیاده قدمـ میزنیـمـ!😄😋👍🏻 دعای عهدمان را اگر میخوانیم همانجا سفره باز میکنیم وبا خنده و شادی صبحانه مان❤️ (: میشودغذا باطعم دعـآ....😘 مااگرچادر سرمیکنیم...هنر مند هم هستیم...یه دختر هنرمند...😌😄 حرف های دخترانه مان سرجاش...شوخی های دوستانه هم میکنیم...😅😌 نمایشگاه وتئاترهم میرویم سینماهم اگرفیلم خوب داشت....😎 کوه میرویم، عکس یادگاری...فیلم های پرازخنده وشادی...😇😌😊 من قشنگ ترازدنیای خودمان سراغ ندارم....👍🏻😇🙃 دنیای من واین دوستان باخــ♥ــدایم...😋 همین هایی که دنبال زندگیشان در کوچه و خیابان نمیگردنند..☺️ همین هایی که وقتی دلت رامیشکنند تاحلالیت نگیرند ول کنت نیستند.....😉 همین هایی که حیایشان رانفروختند...خوشبخت ندیده هرکس ماراندیده... 🤤😴 چادری ام💗 و به چادرم افتخار میکنم😉🙃😇😍 ☺️🌙 ˼دُخــٺـَࢪاݩِ‌مَہدَۆے³¹³ ˹
تقویم شرمسار هزاران نیامدن😔 یک بار آمدن وَ پس از آن نیامدن😞 این قصه مال توست بیا مهربانترین!🙃❤️ کاری بکن چقدر به میدان نیامدن؟😢🌸 این خانه ی پر از گلِ پژمرده هم هنوز😢 عادت نکرده است به مهمان نیامدن😭😔 باران بدونِ آمدنش نیست بی گمان🌧🌬 مرگ است در تصور باران ، نیامدن😔 اما تو با نیامدنت نیز حاضری🙃 کم نیست از تو چیزی ازین سان نیامدن😔 اشیاء خانه جمله ی تاریکِ رفتن اند:😔 آیینه ، عکس ، پنجره ، گلدان ، نیامدن☹️🙃 یا امام زمان🙃... واقعا حرفی برای گفتن ندارم😔خجالت زده ام آقا😞🖤 پیشت روم سیاهه💔😖😣احساس میکنم بد ترین آدم دنیام😞😭 هیچ حرفی ندارم😔😠 🌊💙