eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
3.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ غرق تو افکار خودم بودم.💭 کہ متوجہ شدم داره دستشو جلوے صورتم تکون میده و صدام میکنہ: _خانم محمدے بہ خودم اومدم: ‌_هاااا؟ چییییے؟ بلہ؟ یہ لحظہ نگاهمون بهم گره خورد.👀 انگار همو تازه دیده بودیم. چند دقیقہ خیره با تعجب بہ هم نگاه میکردیم.😟 چہ چشمایے داشت.... چشماے مشکے با مژه هاے بلند، با تہ ریشے کہ چهرشو جذاب تر کرده بود.🧔🏻 چرا تا حالا ندیده بودم خوب معلومہ چون تو چشام نگاه نمیکرد. سجادے بہ چے خیره شده بود؟ فقط خودش میدونست.😪 احساس کردم دوسش دارم، بہ این زودی.❣ با صداے آقایے یہ خودمون اومدیم: _آقا؟ چیز دیگہ اے میل ندارید؟🤔 از خجالت سرمونو انداختیم پایین. لپام قرمز شده بود دلم میخواست زمین دهن باز کنہ من برم توش.😬 سجادے هم دست کمے از من نداشت. مرد خندید و رو بہ سجادے گفت: _نامزد هستید؟😁 _نخیر آقا بفرمایید.😠 همون طور کہ سرمون پایین بود مشغول خوردن آب هویج شدیم.🍹 گوشیم زنگ خورد. مریم بود ینے چیکار داشت؟ جواب دادم: _الو سلام _سلااااااام عروس خانم بے معرفت چہ خبر؟🤨 آقا داماد خوبن؟🤪 کجاے بحثید؟😜 تاریخ عقد و اینام کہ مشخص شده دیگہ؟🤨 واے حالا من چے بپوشم خدا بگم چیکارت نکنہ اسماء همہ ے کارات هول هولکیہ...😑 ماشاءالله نفس کم نمیورد.😐 جلوے سجادے نمیتونستم چیزے بگم. یہ لبخند نمایشے زدم و گفتم: _مریم جان بعدا خودم باهات تماس میگیرم فعلا...👋🏻 _اِ اسماء وایسا قطع نکن اس... گوشے رو قطع کردم.😑 انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو شنیده بود و داشت میخندید.😂 از خندش خندم گرفت.😁 سوار ماشین شدیم مونده بودیم کجا باید بریم. سجادے دستش رو گذاشت رو فرمون و پووووووفے کرد و گفت: _خوب ایندفعہ شما بگید کجا بریم؟ _بہ نظریم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم.🙂 _باشہ چشم... 😊☺️
۲پارت بعد🙂🌱 ببخشید سرم خیلی بابت کنفرانس و درسا شلوغ بود فرصت نشد🌿
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ _بہ نظرم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم...🙂 _باشہ چشم... روبروے یہ پارک وایساد...🚗 واے خداے من اینجا کہ... اینجا همون پارکیہ کہ بارامین...😟 واے خدا چرا اومد اینجا...😞 دوباره خاطرات لعنتے... دوباره یاد آورے گذشتہ اے کہ ازش متنفرم...😤 خدایا کمکم کن😢 از ماشین پیاد شد.🚶🏻‍♂ اما من از جام تکون نخوردم. چند دقیقہ منتظر موند. وقتے دید من پیاده نمیشم سرشو آورد داخل ماشین و گفت: _پیاده نمیشید؟ نگاهش نمیکردم. دوباره تکرار کرد: ‌_خانم محمدے پیاده نمیشید؟🤔 بازم هیچ عکس العملے نشون ندادم. اومد داخل ماشین نشست وبا نگرانے صدام کرد: _خانم محمدے ، خانم محمدی؟ اسماء خانم؟ سرمو برگردوندم طرفش: _بله؟ _نگران شدم چرا جواب نمیدید؟ _معذرت میخوام متوجہ نشدم🙂 با تعجب نگاهم میکرد😳 _اینجا رو دوست ندارید؟ میخواید بریم جاے دیگہ؟ سرمو بہ نشونہ ے نہ تکون دادم و گفتم: _شما تشریف ببرید من الان میام البتہ اگہ اشکالے نداشتہ باشہ...☺️ متعجب از ماشین پیاده شد و گفت: _خواهش میکنم سویچ ماشین هم خدمت شما باشہ اومدید بے زحمت درو قفل کنید. اینو گفت و ازم دور شد.🚶🏻‍♂ تو آیینہ ماشین نگاه کردم رنگم پریده بود احساس میکردم پاهام شل شده. اسماء تو باید قوے باشے همہ چے تموم شده رامیـنے دیگہ وجود نداره بہ خودت نگاه کن تو دیگہ اون اسماء سابق و ضعیف نیستے.🙅🏻‍♀ تو اونو خاطراتشو فراموش کردے. تو الان بامردے اومدے اینجا کہ امکان داره همسر آیندت باشہ. نباید خودتو ضعیف نشون بدے. نباید متوجہ این حالتت بشہ. از ماشین پیاده شدم🚶🏻‍♀ خدایا خودت کمکم کن 🤲🏻 احساس میکردم بدنم یخ کرده. ماشین رو قفل کردم و رفتم داخل پارک. پارک اصلا تغییر نکرده بود.🏕 از بغل نیمکتے کہ همیشہ میشستیم رد شدم. قلبم تند تند میزد... یہ دختر و پسر جوون اونجا نشستہ بودن. بہ دختره پوز خندے زدم و تو دلم گفتم: _بیچاره خبر نداره چہ بلایے قراره سرش بیاد داره براے خودش خاطره میسازه این جور عاشقیا آخر وعاقبت نداره...😏 سجادے چند تا نمیکت اون طرف تر نشستہ بود. تا منو دید بلند شد و اومد سمتم: _خوبید خانم محمدے؟ _ممنون _اتفاقے افتاده؟🧐 _فقط یکم فشارم افتاده🤒 _میخواید ببرمتون دکتر؟ _احتیاجے نیست. _خب پس اجازه بدید براتون آبمیوه بگیرم. _احتیاجے نیست خوبم🤗 _آخہ اینطورے کہ نمیشہ حداقل... پریدم وسط حرفشو گفتم: _آقاے سجادے خوبم بهتره بشینیم حرفامونو بزنیم. _بسیار خوب بفرمایید. ذهنم متمرکز نمیشد آرامش نداشتم. این آیہ رو زیر لب تکرار میکردم (الا بذکر الله تطمعن والقلوب)✨ کمے آروم شدم و گفتم: _خب آقاے سجادے اگہ سوالے چیزے دارید بفرمایید. _والا چی بگم خانم محمدے من انتخابمو کردم الان مسئلہ فقط شمایید پس شما هر سوالے دارید بپرسید. _ببینید آقاے سجادے براے من اول از همہ ایمان و اخلاق و صداقت همسرم ملاکہ چون با بقیه وچیز ها در گرو همین سہ مورده.👌🏻 با توجہ بہ شناخت کمے کہ ازتون دارم از نظر ایمان کہ قبولتون دارم. درمورد اخلاقم باید بگم کہ فکر میکردم آدم خشن و خشکے باشید یجورایے ازتون میترسیدم...😁 ولے مثل اینکہ اشتباه میکردم.🙂 سجادے خندید و گفت: 😊☺️
سیاهے اش...🖤 بلندے اش، گرمایش آرامش محض است❣ مشڪے بودنش آبے ترین آسمان من است.💙 همین که دارمش.. لذت داردونعمت بزرگیست..⛱ زینتم را میگویم چادر. ❤️ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 💔 🍓🌿
‌مثلا . . . یهـ‌روزی‌برسھ‌کھ : همهـ‌ی‌خبرنگارهاوعڪـٰاس‌ها، جمع‌‌بشن‌‌دورِامامِ‌زمانـ؏ـجل الله😍:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یه بنده خدایی میگفت : اصل دین "خودسازی" است🌿 وگرنه مداحی و هیئت و نماز و روزه و استوری مذهبی و شهدایی بودن اگر بدون خودسازی باشه به هیچ دردی نمیخوره☝️
شدھ‌ام‌مثل‌مریضۍڪہ‌پس‌ازقطع‌امید درپۍمعجزھ‌اےراهےمشهد‌شدھ‌است(: 💔
نمازاتونو خوندین؟!🤩🌸 غذا نشه یه وقت؟!!!🙁
😎🌸 ___ ✨پاڪ بودن‌ بہ‌ این‌ نیست کہ تسبیح‌ برداری ۅ ذڪر بگی.. پاڪی بہ‌ اینہ‌ ڪہ‌ تو موقعیت گناه؛ از‌‌ گناھ‌‌ فاصلہ‌‌ بگیری! :") 👌بچه ها میزان انسانیت ما ادما به میزان مقاومتمون در برابره گناه بستگی داره....هرکی مقاومتش بیشتره از بقیه انسان تره☺️....کسی که تو موقعیت گناه سمته خواستهٔ هوای نفسش میره بدون تعارف بخوام بگم: هیچ فرقی با حیوانات نداره....چون مثل حیوانات عمل کرده...
هدایت شده از  گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲♨️ 🎥خودکشی برای جذب فالوئر به روایت سرجوخه در قسمت دوم سریال سرجوخه ماجرای چگونگی جذب فالوئر از طریق اخبار جعلی از جمله قتل و خودکشی روایت شد. سکانسی که یادآور اخبار کذب به قتل رسیدن دو تن از اینفلوئنسرهای زن در ترکیه است که موجب شد آنها بار دیگر به صدر خبرها بیایند و تعداد فالوئرهایشان افزایش پیدا کند! 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
. حَنیفـھ☁️ .
📲♨️ 🎥خودکشی برای جذب فالوئر به روایت سرجوخه در قسمت دوم سریال سرجوخه ماجرای چگونگی جذب فالوئر از ط
این روزا، سریال سرجوخه، داره خیلی از واقعیت‌ها رو افشا می‌کنه..!👌🏻🌿 با دقت ببینین✨
@Nafass_1385 اینم یک پیچ روزمرگی لطفا حمایتشون کنید☺️😁😁🌸
هدایت شده از  . حَنیفـھ☁️ .
بسم‌اللّہ‌الرحمن‌الرحیم
هدایت شده از عشاق الحسین❤️☆
42.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دشمن اندفعه از راه بازی😔😳 ⭕️حتما فیلم رو تا آخر ببینید. و حتما بازی رو گزارش کنید و لطفا لطفا نشر بدید
رفقا🌱 دعا کنید بتونم فردا برم گلزارشهدا🙂🌿 واقعا نیازمند آرامشم🌸 و چه آرامشی بهتر از اونجا🙂🌿 انشاءاللّه اگه قسمت شد، دعاگوی همه‌تون هستم🌸♥️ 🌱
هدایت شده از  . حَنیفـھ☁️ .
بسم‌اللّہ‌الرحمن‌الرحیم
کتاب پوتین قرمزها اثر فاطمه بهبودی، خاطراتی از مرتضی بشیری بازجو و مدیرمسئول جنگ روانی قرارگاه خاتم الانبیا است که بخشی از جلسات بازجویی از افسران عراقی در ایران را شرح می‌دهد. این کتاب در قالب اول شخص و از زبان بشیری روایت می‌شود. او تصاویری از نحوه فعالیت خود در ستاد جنگ روانی و نیز مراحل بازجویی از اسرای عراقی در ایران را تشریح می‌کند. بریده✂️کتاب باقری من را به پاسدار ضیاء شمس معرفی کرد. او جانشین معاونت اطلاعات و با حفظ سمت مدیر جنگ روانی بود. معارفة ما در دفتر فرهنگی بسیج صورت گرفت. شمس با روی باز من را پذیرفت و دربارة آنچه در مدیریت جنگ روانی انجام می‌شد، اطلاعاتی در اختیارم گذاشت. در گفت‌‌وگو با شمس، او را متدین و خوش‌فکر یافتم. ‌‎➖➖➖➖➖➖➖➖ ✨|@Yarmahdi113 「نورالہدۍ」🌱
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ سجادے خندید و گفت: _چرا این فکرو میکردید؟🤨 _خب براے این کہ همیشہ منو میدید راهتونو عوض میکردید چند بارم تصادفا صندلے هامون کنار هم افتاد کہ شما جاتونو عوض کردید.🤷🏻‍♀ همیشہ سرتون پایین بود و اصلا با دخترا حرف نمیزدید حتے چند دفعہ چند تا از دختراے دانشگاه سوال داشتن ازتون اما شما جواب ندادید...🙂 بعدشم اصولا دانشجوهایے کہ تو بسیج دانشگاه هستن یکم بد اخلاقن چند دفعہ دیدم بہ دوستم مریم بخاطر حجابش گیر دادن ، اگر آقاے محسنے دوستتونو میگم اگہ ایشون نبودن مریم رو میبردن دفتر دانشگاه نمیدونم چے در گوش مأمور حراست گفتن کہ بیخیال شدن. سجادے دستشو گذاشت جلوے دهنش تا جلوے خندش رو بگیره و تو همون حالت گفت: _محسنے؟😂 _بلہ دیگہ _آهان خدا خیرشون بده ان شاءالله _مگہ چیہ؟🤨 _هیچے چیز نیست ان‌شاءالله بزودے متوجہ میشید دلیل این فداکاریارو☺️ اخمهام رفت توهم و گفتم: _مث قضیہ اون پلاک؟😕 خیلے جدے جواب داد چیزے نگفتم تعجب کرده بودم از این لحن😳 دستے بہ موهاش کشید و با آهے از تہ دل گفت: _خانم محمدے دلیل دورے من از شما بخاطر خودم بود. من بہ شما علاقہ داشتم ولے نمیخواستم خداے نکرده از راه دیگہ اے وارد بشم.😞 من یک سال این دورے رو تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم براے خواستگارے پا پیش بزارم. نمیدونید کہ چقد سخت بود همش نگران این بودم کہ نکنہ ازدواج کنید.🤦🏻‍♂ هر وقت میدیدم یکے از پسرهاے دانشگاه میاد سمتتون حساس میشدم قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود کہ بیام جلو ببینم با شما چیکار داره. وقتے میدیدم شما بے اهمیت از کنارشون میگذرید خیالم راحت میشد.😪 وقتے این حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداختہ بودم پایین. _درمورد صداقت هم من بہ شما اطمینان میدم کہ همیشہ باهاتون صادق خواهم بود.😇 بازم چیز دیگہ اے هست؟ _فقط... _فقط چے؟ _آقاے سجادے من هرچے کہ دارم و الان اگہ اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست.🥀 شما با توجہ بہ اون نامہ کماکان از گذشتہ ے من خبر دارید من خیلے سختے کشیدم. _خانم محمدے همہ ما هرچے کہ داریم از اهل بیت و شهداست ولے خواهش میکنم از گذشتتون حرفے نزنید. شما از چے میترسید؟ آهے کشیدم و گفتم: _از آینده سرشو انداخت پایین و گفت: _چیکار کنم کہ بهم اعتماد کنید؟ هرکارے بگید میکنم _نمیدونم... و باز هم سکوت بینمون. براے گوشیم پیام اومد:💬 "سلام آبجے خنگم بسہ دیگہ پاشو بیا خونہ از الان بنده خدا رو تو خرج ننداز😜 یہ فکریم براے داداش خوشتیپت بکن. فعلا" خندم گرفت.😅 سجادے هم از خنده ے من لبخندے زد و گفت: _خدا خیرش بده کسے رو کہ باعث شد شما بخندید و این سکوت شکستہ بشه بهتره دیگہ بریم اگہ موافق باشید.☺️ حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشین🚶🏻‍♀ باورم نمیشد در کنار سجادے کاملا خاطراتم تو این پارک و فراموش کرده بودم... پشت چراغ قرمز وایساده بودیم. پسر بچہ اے بہ شیشہ ماشیـݧ زد. سجادے شیشہ ماشینو داد پاییـݧ: _سلاااام عمو علے😃 سلام مصطفے جان😃 _عمو علے زنتہ؟ ازدواج کردے؟🤨 سجادے نگاهے بہ من کرد و با خنده گفت: _ان‌شاءالله تو دعا کن😉 _عمو پس این یہ سال بخاطر این خانم فال میگرفتے؟🤨 سجادے ابروهاش بہ نشانہ ے این کہ نگووو داد بالا😟 _عمو خوش سلیقہ اے هاااا😉 خندم گرفتہ بود😂 _خب دیگہ مصطفے جان الان چراق سبز میشہ برو😉 _اِ عمو فالونمیگیرے؟ خالہ شما چے؟🤔 _خانم محمدے فال بر میدارید؟ _بدم نمیاد.🙂 چشمامو بستم نیت کردم و یہ فال برداشتم. سجادے هم برداشت... 😊☺️